اولش، تن با تک تک اعضای خرد و درشتش، رگ به رگ، عضله به عضله، دست در دست همه در کنار یکدیگر ایستادند. همه با هم در برابر این پدیده ی اضافه که داشت هر روز جای آن ها را تنگ و تنگ تر می کرد. همه با هم ایستادند تا شر این دشمن تازه را کم کنند. هرچه در توان داشتند را گذاشتند تا از من در برابر "تو" مراقبت کنند. اما وقتی به من نگاه می کردند نمی فهمیدند که باید چه کنند. من نمی خواستم این پدیده ی مهاجم از بین برود و ان ها گیچ شده بودند. نمی دانستند چه باید بکنند. این کیست؟ این نقطه ای که این گوشه هی بالا پایین می پرد، هی خودش را می سازد و بزرگتر می شود چیست؟ قرار است با آن ها چه کند؟

گیج شدند و اعتصاب کردند. همه شان نشستند و کارهایی که قبلا مرتب و روزانه انجام می داند را زمین گذاشتند. حس بویایی بیش از اندازه قوی شد و اینطور من و موجود تازه را تنبیه کرد. زبان و چشایی اشتهایش را از دست داد و معده را دچار ضعف کرد. دستگاره گوارش هرچه می خورد را پس می داد. رگ های اعصاب شروع کردند به بهانه گیری که ما به نور و به صدا و به نگاه کردن و به شنیدن حساسیم. تمام حس ها دست به دست هم برای نابودی تو...

تو ماندی و آن ها کم کم به تو عادت کردند. آنقدر عادت کردند که دوست شدید همه با هم. نود روز زمان برد این دوست شدن. تو شدی بخشی از آن ها و آن ها خصومت شخصی شان را از یاد بردند. تو را به عنوان یک عضو تازه پذیرفتند و گذاشتند آنجا زندگی کنی. کم کم انقدر با تو دوست شدند که دست یاری رساندند برای راحت تر کردن زندگی ات. معده می گفت بیشتر و بیشتر. اشتها سیری ناپذیر شده بود. بویایی و چشایی و شنوایی و بینایی دست از اعتصاب برداشتند و برگشتند سر کارهایشان. آن داخل همه دست به دست هم دادند و خودشان را کش آورندند تا تو آشیانه ای وسیع تر داشته باشی.

آنقدر با تو دوست شده بودند که من را فراموش کرده بودند. برایشان مهم نبود این کش اوردنشان منفذه های پوستم را باز می کند. شکاف ها و رنگ های آبی و سبز برجای می گذارد. من را از یاد برده بودند و فقط تو بودی که برایشان اهمیت داشتی.

(امروز که نیمه ی راه هستم این را می نویسم. تا نیمه ی راه که چنین بود سفر درونی و به هم چسبیده ی من و تو)

نمیه ی دیگر احتمالا انقدر تو را می خواهند که کاملا من را از یاد می برند و وقتی نوبت من است برای جدا شدن از تو همه شان دوباره تعجب می کنند. من می مانم و دهانه ی رحمی که ده سانت باز شده و تویی که چسبیده ای به دوستانت. در راه و میانه مانده ای. از طرفی نمی خواهی خاطره ی این رفاقت را از یاد ببری و از طرفی دوست داری با نور روز و آفتاب و ستاره ها آشنای شوی... دوستانت- تمام رگ و ریشه و اعضا و اضلاع تن، دست و پایت را چسبیده اند و نمی خواهند تو بیایی اما تو چاره ای نداری... سرت هم شده و جاذبه ی زمین را برای اولین بار لمس کرده ای... خودت را به بیرون هل می دهی و آن ها تو را عقب می کشند... و این چنگ تن به تن دوستی و تن و زیستن و زندگی و تولد است....

( نمی دانم. این نیمه را باید بعدها بنویسم. بعدها که بدنم را در ادامه ی این مسیر دیدم و لمس کردم.)

اپلیکشن ها هر هفته بچه ی آدم را با یک میوه نشان می دهند. یک هفته بلوبری با قد و وزن... هفته ی دیگر گلابی با قد و وزن... یک هفته هم پرتقال با وزنی حدود یک کیلوگرم و قد... در آن یک هفته این آهنگ مرجان فرساد را می گذاشتم(دلم تنگه پرتقال من... اتل و متل، بهار بیرونه... اتل و متل نانین من زندگی خوب و مهربونه...

 منتظر بودم بزرگتر شوی تا بگویم واقعیت این است که زندگی، خیلی هم خوب و مهربان و زیبا نیست.

حالا که به اندازه ی یک انار شده ای(که صد دانه یاقوت با نظم و ترتیب در تو نشسته...) باید بگویم این جهان و این زندگی، سیاه چاله های عمیقی دارد. دیکتاتورها و ابلهان بر آن حاکم اند. فقدان هست و غیاب های طولانی و حفره های بزرگِ پر نشدنی در قلب آدم ها.

با همه ی اینها، زندگی را خدای چیزهای کوچک محافظت می کند زیرا که جهان و زیستن در آن، داستان بزرگی ست. و راز داستان های بزرگ این است که هیچ رازی ندارند؛ داستان‌هایی است که آنها را شنیده‌ای و دوست‌ داری دوباره بشنوی. داستان‌هایی که می‌دانی چه کسی در آن زنده می‌ماند و چه کسی می‌میرد، چه کسی عشق را می‌یابد و چه کسی نمی‌یابد. و با وجود اینها، باز هم دوست‌ داری بدانی... بیشتر... خیلی بیشتر از بیشتر... این راز و جادوی داستان‌های بزرگی مثل زندگی ست.

و هر انسانی که متولد می شود تکراری ست اما به شیوه ی باران که هر بار پر از تکرار طراوت است آنچنان که سهراب می گوید: واو به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود.

 

خانوم دکتر گفت بخواب تا چکت کنم. باید روی تخت آبی بیمارستان می خوابیدم و وقتی اسم چک کردن آمد استرس گرفتم و پرسیدم معاینه یا... گفت نه نگران نباش معاینه نیست فقط صدای قلب بچه از روی شکم.

خانوم دکتر را اولین بار 6 ماه پیش در وبسایت پزشکان دیدم. ترسیده بودم و هیچ جایی را نمی شناختم. هیچ دکتری و هیچ آدمی که این تجربه را با او شریک شوم.یک بی خبری مطلق. یک خلا سفید که نمی دانستم حالا که تو امده ای و اضافه شده ای باید کجا بروم. روزها می گشتیم در سایت های مختلف و شهرهای مختلف از هوبوکن تا نیویورک و اجواتر و... هرجایی که می شد دکترها را سرچ می کردیم. یک خانوم دکتر پیری بود به اسم فحرالزمان. یک اسم ایرانی اصیل بین اسم های خارجی. خانوم دکتر شهر بالایی مطب داشت که با ماشین نیم ساعت راه بود.فخرالزمان پزشکی ایرانی بود که در رزومه اش نوشته بود در 50 سالی که در آمریکا پزشک بوده است بیشتر از 600 بچه به دنیا آورده.

چه شعلی. تولد و بیرون کشیدن بچه های ادم از دالان تنگ و خیس واژن. شغل جذابی ست. به او فکر کردم و به ثمره ی کاری اش. چه وسوسه ای ست پزشک زنان بودن و دست در نقطه ی هستی فرو کردن.

همه جا را با ترس می گشتیم. یک هفته ی تمام روزی دو ساعت تو وب سایت ها جست و جو می کردیم تا یک بیمارستان و پزشک نزدیک به خانه پیدا کنیم. یک بیمارستان در 6 دقیقه ای خانه و یک کلینیک زنان پیدا کردیم که 4 دکتر داشت. روند کار اینطور بود که هربار- یعنی هر ماه- یک دکتر را باید می دیدم. برعکس ایران که از اول با یک دکتر همه چیز پیش می رود تا آخر. و خلی مهم است که چه حسی داشته باشی به دکتر و... چهار دکتر، دوتا امریکای الاصل و دوتای دیگر نسل دومی بودند. یکی شان در عکس حجاب نصف نیمه ای داشت و سه زبان بلد بود؛ هندی بنگالی و اسپنیش و انگلیس... لچک روی سرش به من حسی داد که فکر کردم چقدر خوب می شود با او ادامه بدهم و او دکترم باشد.

چرا لچک این حس آرامش را به من داده بود؟ شاید محیطی که در آن سی سال زیست کرده بودک. ان حجاب اجباری که گاهی روی آرام ترین و قشنگرتین آدم ها قرار گرفته بود. و اینکه قرار بود من با او از ترس های تنم، از نهاین ترین هراس هایم حرف بزنم. احتمالا یک آمریکایی برایش سخت بود فهمیدن این رابطه ی غریب با تن و این نقطه ی بدن. احترام می گذاشت همانطور که دکتر اول این کار را کرد و در نهایت آرامش حرف زد و روند کار را گفت- انیک اسم ان دکتر آمریکایی اول بود.- اما دوست داشتم دکترم از نواحی خاورمیانه باشد با همه رنج های مشترک و تاریخ هراس های زنانه ای که اگر همدرد نباشیم حداقل قصه ای را در نزدییک خودمان شنیده ایم. قصه ای که چند دقیقه ای ما را به این فکر واداشته که اگر من بودم چطور؟

دکتر اول سه ماسک روی هم زده بود. لاغر بود و سبزه و ابروهای نازکی داشت. یک زن با قامتی متوسط که من از او سوال هایم را پرسیدم و او هم به رسم آمریکایی محافظه کارانه جواب داد و به نوعی گفت "یور بادی یورچویس" و هیچ کس نمی تواند تو را در انتخاب نوع زایمان و عمل و... مجبور کند اما ما پیشنهاد نمی دهیم به هیچ وجه سزارین را... و اولین بار که قرار شد معاینه ام کند و ترنسواژینال سونوگرافی انجام بدهد من ترسیده بودم و برایش قصه ی طولانی واژینیسموس را تعریف کردم. او باز هم به رسم آمریکایی لحظه ای سکوت کرد به نشانه ی همدردی اما سعی کرد پروفشنال باشد و گفت به هر حال رد طول این مسیر بارها مجبور می شویم با آن منطقه کار کنیم و معاینه داشته باشیم و من عین شاگردهای تنبل مدرسه از او خواستم معاینه را به روز دیگری بیندازد و او هم به راحتی پذیرفت.... روز دیگر اما او نبود و از کلینیک رفته بود و قرار بود یک دکتر جدید، جایگزین او شود.

روز دیگر دکتری که به خاطرش کلینیک را انتخاب کرده بودم با لچک کوتاه نازک وارد شد. بعد از جیش کردن و فشار و گرفتن وزن، در اتاق منتظرش نشسته بودم که در زد. – دق الباب کردن؛ بک فرهنگ شرقی اسلامی که از بقیه ی ادم ها کمتر دیده ام. مثلا انیک دکتر اول این کار را نکرد و اینجا مرسوم نیست.- در زد و وارد شد. لباس سفید و لچک کوتاه که از پشت به گردن بسته بود. گردن و موهای جلویش پیدا بودند. صورت گرد داشت و قد نسبتا کوتاه، گرم و تند تند حرف می زند و من گاهی جا می مانم و می پرسم چی؟ دوباره می شه بگید؟

قصه ی واژینیسموس را برایش تعریف کردم و همانطور که فکر می کردم مهربانانه و دلسوزانه سوال و جواب پرسید و احتمالا توی دلش نوعی ترحم شرقی هم نسبت به من پیدا کرد چون سوال ها هیمشه به سمت کودکی و تجاوز در کوکی منتهی می شود. پاسخم نه بود و بعد پرسید همسرت چطور؟ در این مسیر همراه تو خواهد بود؟

از آن روز به بعد او شد دکترم. یعنی برای سومین بار، خودش طوری برنامه ریزی کرده که من با او زمانم را هماهنگ کنم. یک مهربانی دارد که می دانم از تصوراتی ست که یک نسل دمی هندی آمریکایی می تواند در مواجهه با یک دختر سی ساله ی ایرانی با قصه ی واژینیسموس و هراس از منطقه ی واژن داشته باشد.

همیشه از بیمه ام می پرسد. همیشه چک می کند که فلان آزمایش را بیمه ام قبول می کند. قرص ها را مرتب چک می کند و آب خوردن و.. حتی آرام تر حرف می زند و بارها تکرار می کند تا مطمین شود. یک چک کردن دایمی و مدام که می شود برای یک دختر جوان غریب در سرزمینی دور داشت.

من ترحمش را می پذیرم. ترحمش را برای خودم دلسوزی گرمی معنا می کنم که در این روزهای خیلی تنها بدون خواهر و مادر و دوست- در این روزهای خیلی سرد ابری بدون آفتاب- در این روزهای ویروس زده که ذره ذره واکسن پخش می کنند و من به دلیل شرایطم نمی توانم فعلا هیچ واکسنی بگیرم،  به این لطافت نیاز دارم بدون فکر کردن به اینکه در ذهن دکترم نسبت به من چه می گذرد- شاید من را دختری ناآگاه با همسری که نیست و قرار نیست باشد، دختری که پول کافی ندارد و باید نگران هر آزمایش خون و هر سونوگرافی باشد- دختری که ناخواسته و از روی ترس درونش دیگری را پذیرفته است، به خاطر گیر کردن در چنگال سنت ها و دین و فرهنگی بیمار... شاید برای او این باشم. اما برای من گرما و لطافت و مهر زیادش است که هم است و دیده می شود. برای من در نهایت دستی ست که می گوید بگذار از روی تخت بلندت کنم...

دکترم گفت روی تخت بخواب تا از روی شکم معاینه ات کنم. خوابیدم و دستگاهی کوچک را روی شکمم چرخاند و صدای پای اسب ها که در دشت های سبز می دویدند تمام فضای اتاق را پر کرد. صدای قلب تو بود و من برای اولین بار می شنیدم که دو قلب توی تن من در جریان است. دو قلب می تپید یکی در قفسه ی سینه ام و دیگری کمی پایین تر...c

آسمان درون آدم ها چه رنگی ست؟

دیروز این سوال را پیدا کردم. پیدا کردن سوال ها در زندگی مهم تر از جواب هاست. به اندازه ی اثر انگشت های دست های آدم های روی کره ی زمین جواب های متنوع وجود دارد به سوال ها اندک.

سوال خودت را پیدا کن. سوال دیروزم این بود که آسمان درون من چه رنگی ست؟ آیا باغی درون من زیست می کند؟ آیا دانه ای سبز درون من در گذر از زمستان است؟

دیروز بعد از خوردن غذایی که خودم درست کرده بودم(باقلی پلو با گوشت) و مثل این دو ماه اخیر روی تخت می خوریم( فضای هال خانه هنوز بعد از گذشت دو ماه از ماه سوم که سیاه چاله ی بزرگی بود حالم را دگرگون می گند. یادم می آورد که توی این فضا و روی همین مبل ها بود که تمام تنم و مغزم از دورن پوسیده بود و جهان تیره و تار بود و غم تمام تار و پودم را چنگ انداخته بود. به خاطر همین مدت هاست که نه آنجا می شنیم و چیزی می نویسم و نه لپ تاپم را انجا می برم و نه تلویزیون و هیچ چیز دیگری... انجا را می خواهم فرامومش کنم و دو ماهی ست که روی تخت سفره می اندازیم و غذا می خوریم.) غذا خوردم و به پهلوی جپ خوابیدم روی تخت و به پنجره و آسمان آبی آن بیرون خیره شدم؛ آبی خوشرنگی بود با ابرهای سفید نرمی که درگذر بودند. حرکت ابرها در زمینه ی آبی را می دیدم و حالم خوش می شد... یادم آمد همین دوماه پیش زیباترین آسمان و زیباترین درخت ها در برابر چشم هایم رنگ باخته بودند. آسمان تمام شده بود. آسمان رد جهان بیرون جاری بود و آسمان درون من به انتها رسیده بود.

دیروز فهمیدم آسمان درون اگر حالش خوش نباشد، اگر آبی نباشد آسمان بیرون هیچ کاری نمی تواند برایش بکند. باع هایی ست درون ما، آسمان هایی ست. دریاهایی ست که ان ها باید تطبیق پیدا کنند با آسمان ها و باغ ها و دریاهای بیرون...

دیروز آسمان درونم آبی بود و ابرهای سفید در آن توی نسیم، پرواز می کردند. حتی دیروز رفتم توی هال و مبل ها را مرتب کردم. برگ های خشک را از شاخه ها چیدم. گلدان ها را آب دادم. لباس ها و پتوها را جمع کردم و گرد و خاک دو ماهه ی روی میز نهارخوری را گرفتم. خانه ی دورنم نور گرفت و تمیز شد و توانستم یک ساعتی روی مبل بنشینم و به پنجره نگاه کنم. پنجره ی درونم، خانه ی درونم، میل دورنم... این درون چیست؟ این همان عالم کوچک است افتاده در عالمی بزرگ... شاید هم برعکس... عالمی بزرگ گم که گم شده در عالم کوچکی که به ظاهر بزرگ است.

 

در سی سالگی دیگری را به این جهان آوردن یک فرق اساسی دارد با دهه ی بیست؛ فرقش در موهای سفیدی ست که لابه لای ابروها و شقیقه ی صورت دیده می شود. و موهای سفیدی یعنی زندگی های کرده. یعنی ثانیه های طولانی. یعنی گذران و رفتن و دیدن و شنیدن و دوباره رفتن و رفتن. موهای سفید رفتن های بیشتری را تجربه کرده اند. موهای سفید می دانند که زندگی لحظه است. می دانند که باید یافت و گشت و جست و جو کرد لحظه های رقیق اکنون را...

دیروز از میان ابروهای خیلی مشکی شده ام که یک سالی ست رنگ آرایشگاه را به خود ندیده اند دو دانه ی سفید چیدم؛ یکی را از وسط و دیگری را از لابه لای پرپشتی هایی که احتمالا کسی نمی تواند ببیند. دو دانه ی سفید را دیدم و فکر کردم بچه ام مادری دارد که شروع زندگی اش دوران گذار اوست. گذار از جوانی به میانسالی.  و این یک جمله ی غمگنانه ی پر از حسرت نیست. جمله ای ست در چرخه ی حیات زندگی مثل پاییز و زمستان و بهار که از پس هم می آیند و چاره ای نیست جز آمدنشان. در هرکدام هم که دقیق شوی گلچینی از خدایان چیزهای کوچک را می توانی پیدا کنی. در زمستانی که شاخه ها خشک و بی بارند و زمین در خودفرورفته است گاهی پرهای سفید و نرم از آسمان می بارد. شیب های سفید و روشنی که تا انتها ادامه دارند. در پاییزش که جنون رنگ هاست و چمان و خرامان ریختن شان از شاخه ها تا روی زمین. در بهار که پریشانی دشت هاست( آنطور که براهنی در رازهای سرزمین من می گفت گروهبان ها در دشت مغان دچار جنون بهار شده بودند و شاید اگر بهار نبود دست به یکی نمی کردند و نمی توانستد تیمسار آمریکایی را بکشند. بهار به آن ها این شهامت را داده بود. بهار و به سیم آخر زدن طبیعت...) در تابستان هم عصاره ی درخت ها همه روی زمین پخش می شوند. هرچه دانه ی زیر خاک در زمستان خودش را منجمد کرده بود در تایستان گشاده رو خودش را پخش زمین می کند و...

می خواستم بگویم مادر شدن در این فصل، در دهه ی سی یک برزخ است؛ یک مرز میان گذر کردن از بیست و دیدن چهل... روی این مرز ایستادن و زایش را تجربه کردن یک هراس بزرگ است. این یک واقعیت است. من هیچ وقت در تمام این 5ماه نتوانستم فقط و فقط، خالص و بی هیچ حس دیگری خوشحال باشم. خوشحالی بود و ترس و اضطراب و چرایی ها و هزاران سوال درهم تنیده... خوشحالی یک گلوله ی پرشده از احساسات  دیگر بود. شاید این هم برزخ سی است. شاید بیست هم این را داشته باشد. نمی دانم.

دیشب انیمیشن روح را دیدم و به تو فکر کردم. آن لحظه ای که شماره ی بیست و دو را هل داد و گفت "نوبت توست" من به تو فکر کردم. فکر کردم نوبت من است که دست بگذارم پشت کمرت و پرتاپت کنم به سوی زمین و بگویم نوبت توست و تو با چشم های پرسوال و پرسشگر به من خیره می شوی که خوب پس تو چی؟ تو همراه من نمیایی؟

و من باید بگویم من نوبت خودم را از سر گذرانده ام.- بی غم و بی حسرت این را بگویم. بی ترس و بی انتظار و بعد آرام دست بگذرام پشتت و تو وانهاده و پرتاپ شده مسیر زمین را طی کنی. برسی تا سفتی و سنگینی زمین را زیر پاهایت حس کنی. و سرت را با فشار و رنج از بطن گوشتی و کهکشان لزج درون من بیرون بکشی و نور را ببینی و آفتاب را... و درخت ها را... و سبزه های کوتاه روی زمین را. و شب های سرد و برف زده را....

دیروز وقتی انیمشن روح را دیدم به ح هم فکر کردم. شب موقع غذا خوردن( لوبیاپلو درست کرده و سالاد شیرازی و طبق معمول این سه هفته روی تخت سفره پهن می کنیم و با هم غذا می خوریم. چون من از هال خانه بیزار شده ام. چون انجا بود که حالم بد می شد و می خوابیدم و بی حال مثل یک گوشت لخت می افتادم...) ح گفت کاش بابام زنده بود. ازش می پرسیدم بچه رو باید چی کار کنم. گفتم مثلا چه سوال هایی می پرسیدی؟ گفت هرچی.. سوال های زیادی و سرش را انداخت پایین و سالاد شیرازی اش را خورد. و احتمالا به پدرش فکر کرد که وسط جنگ و زیر بمباران با ماشین چهار ساعت می رفته تا اهواز که برایش شیر خشک بخرد و بعد همه ی مسیر را برمی گشته و دو سال همین بوده و...

می خواستم از سی سالگی بنویسم رسیدم به جنگ و بمباران.. مثل یک دایره که از هر سو نگاهش می کنی می چرخد و خودش را می رساند به خاک اصیل خود...  c

 

توی کتاب علوم دبستان یا راهنمایی بود(حافظه ام را این روزها از دست داده ام و مغزم کند شده است.) یک حشره بود که به وقت زایش پوست می انداخت و جانش را از دست می داد. این روزها به او فکر می کنم. به تخریب ذره های وجود و قسمت های تن برای نزدیک شدن به مرحله ی زایش...

تخریب از داخل دهان تا نوک پا. از دست رفتن بخش هایی از حافظه که به ان مغرور بودم و همیشه مایه ی شادمانی ام بود. تخریب لثه ها و دندان ها و پوست و معده و عضله های پا و لک های روی دست و لحظه لحظه به تماشا نشستن رفتن گوشه ای از خود. زایش،با مرحله های پیشینش آغاز می شود؛ با تمام شدن و از نو پدید اوردن. زایش فقط یک روز و چند ساعت باز شدن دهانه ی رحم و زور زدن با تمام سلول های بدن نیست. نه ماه وقت داری برای از بین رفتن و نظاره کردن این از بین رفتن و دوباره بازگشتن. دو هفته لثه هایت نیستند و دوباره بازمی گردند. سه هفته دندانت درد می کند و نمی توانی از خوردن هیچ چیز لذت ببری. یک ماه تمام اشتهایت، میلت از بین می رود و فکر می کنی هرگز دیگر ان آدم سایق نمی شوی که چیزی را با تمام وجود می خواست و هوس می کرد. هر هفته و هر ماه چیزی می رود. ذره ای کم می شود. گوشه ای فاسد می شود و بعد از مدت ها که از یادش برده ای می گوید من برگشتم. این تخریب و زایش همزمان مثل یک تز و آنتی تز می رسد به آن روز طوفانی؛ به آن سنتز پدید آوردن. که شنیده ام دردی به مدت یک دقیقه که انگار کن یک سال تمام تنت را می خلد و جانت را می گیرد اما بعد از ان دو دقیقه وقت داری نفس بکشی. حالا ان دو دقیقه انتخاب توست که فکر کنی خدای من چقدر ان یک دقیقه سخت بود یا فکر کنی دوباره یک دقیقه ی دیگر را باید پشت سر بگذارم یا می توانی دو دقیقه را نفس بکشی و نگاه کنی به ترک های دیوار و انتظار درد را نکشی تا زمانی که خودش از راه برسد. این مرز باریک بین تخریب و زایش ... این همیشگی بودن و در هم تنیدگی شان...

 

دومین بار که دیدمت باورم شد. یعنی واقعی شدی و این جهانی. ستون فقرات شیشه ای داشتی و یک سر بزرگ و در یک لحظه.. دستانت... دو دستت را در من تکان دادی و ان موقع بود که دیگر همه چیز را باورم شد. اینکه خدا هست و جهان زیباست... دست هایت را که تکان دادی چیزی در من لرزید. روی مانتیور سیاه سفید می دیدمت.

اولین قدم بزرگی که در ادبیات برداشتم 5 سال پیش بود با داستانی به اسم "قسم به دست ها" که از بین 1500 داستان اول شد. در این داستانف سه ادم تنها در گوشه های جهان- نیویورک و تهران و تهران- را می بینم که به جز دست های خودشان هیچ پناهی برای به آغوش کشیدن ندارد. با دست هایشان خودشان را گرم می کنند. جای خالی غذه ی لنفاوی شان را ماساژ می دهند و با دست هایشان خودشان را تمام می کنند. و تو دست هایت را تکان دادی...

دست هایت را تکان دادی و من دیدم این لحظه را... خانوم سونوگرافی گفت برگرد به چپ بخواب. نمی فهمیدم را چرا باید این کار را کنم. سرت پایین بود و من دوست داشتم بپرسم با آن حالت خمیده در تن من چه می کنی؟ به کجا خیره شده ای؟ کلا آن تو چه خبر است. به چپ خوابیدم و بعد از یک دقیقه برگشتم. خانوم سونوگرافی ژل را تکان می داد و  آن دستگاه را روی تو می لرزاند که سرت را بالا بگیری... دنیال یک عکس خوب بود.. گفت به راست بخواب.

به راست خوابیدم و برگشتم. تو هم برگشتی... یک اتفاق عجیب دیگر رخ داده بود. تو تکان خورده بودی. یعنی سرت دیگر خم نبود. سرت را بالا گرفته بودی و راحت لم داده بودی.. من گهواره بودم. با تکان من، تو خودت را جا به جا می کردی... خدا هست؟ یا اینها تکامل است؟ یا بیگ بنگ است؟ همه ی این اتفاق ها با یک قطره ی آب؟ این همه ستون فقرات و دست و پا و چشم و انگشت ها و جزییات بی انتها با یک قطره آب...؟

از آن روز که دست هایت را دیدم همه چیز فرق کرد. یک جور دیگر رویت حساب باز می کنم. انگار یک ادم بزرگ و واقعی هستی. یک جور دیگر تحویلت می گیرم و موقع خواب حواسم هست که هر بار که چپ و راست می شوم آن تو جهانت دگرگون می شود.

حالا یک ادم دست دار توی من زندگی می کند. یک قصه ی دیگر.. یک داستان تازه که می توانم اسمش را دوباره بعد از پنج سال بگذارم قسم به دست ها...

بدنم ذره ذره به زندگی بازمی گردد. بدن آدمی با حواس پنجگانه اش.. حواسی که هستند و نیستند. حواسی که دیده نمی شوند و تمام زیست ما بسته به ان هاست. تعمت های ناپیدایی که در تن مان با ان ها پیوسته و همیشه زیست می کنیم و نمی بینمشان و حتی نمی دانیم که هستند و چقدر بودن شان موهیت بزرگی ست... دو هفته ای که بدنم دارد به حواسش برمی گردد. یعنی به زندگی بازمی گردد. یعنی به نور و روشنایی درونش می رسد. تمام زیست ادمی خانه ی بدنش است. این پوست و این بینایی و این شنوایی و این لامسه و از همه مهمتر این خیال ناپیدا که می برد تو را تا بلندای دشت و دوردست های کوهستان های برفی.

اینها را از دست داده بودم و در خانه ی تنم غم زده و اندوهگین بودم و آن موقع بود که فهمیدم تمام زندگی این حواس پنچگانه ای ست که لمس نمی شوندف که نمی توان با دست به ان ها اشاره کرد، که نمی شود ان ها را خرید. که هیچ نمی توان کرد وقتی نباشند. نه شادی معنایی دارد نه رنج نه بودن و نه نبودن. همه چیز تهی می شود از هستی وقتی این ها نباشند.

یادم رفته بود نظاره کردن را. تماشاگری را از یاد برده بودم. نمی توانستم فیلم ببینم.سریال تماشا کنم. خنمی توانستم پشت پنجره ی خانه بایستم و تاریک و روشن شدن چراغ های شهر را ببینم. توان نگاه کردن نداشتم.

شنیدن را فراموش کرده بودم. هیچ پادکست و هیچ کتاب صوتی نمی توانستم گوش بدهم. همه چیز تبدیل به صداهایی تلخ شده بودند که گوش هایم را خراش می دادند و توان ذهنم را از بین می بردند.

اشتها و خوردن. چیزی که در زندگی همیشه و همیشه با اشتیاق به سوی آن می شتافتم از بین رفته بود. جذابیت تیرامیسو. بستنی. قرمه سبزی و آش و... همه چیز تبدیل به چیزهایی شده بودند که حتی نمی توانستم در ذهنم هم آن ها را تصور کنم. ذهنم بالا می آورد و دستور می داد به معده ام که شروع کند به ترشح ردن اسید معده... و تلخی بزرگتر یادآوری خاطرات خوش را از دست داده بودم. از به یاد آوردم دیس شاهانه ی فشم با دوستانم که یکی از مطبوع ترین لحظه های زندگی ام محسوب می شود تا قرارهای سیب زمینی و قارچ در اوانی یوسف آباد... همه شده بودند نفرت انگیز... ادمی دیگر چه دارد دز زندگی به جز این لحظه های کوتاه که نور می تابد و دوستانت با هم حرف می زنند و می خندند و معلوم نیست که چه می گویند و ان وسط با هخم می خورید و با صدای بلند می خندید. این ها را از دست داده بودم و زندگی ام هیچ نداشت. در یک هیچ بزرگ غوطه ور بود و به دیوار خالی نگاه می کردم تا این دقیقه ها و ثانیه های کشداری که فکر می کردم هرگز از آن ها نمی توانم عبور کنم بگذرند.

دیروز تیرامیسو خوردم و چای. بعد به یاد اوردم به زندگی بازگشته ام. تیرامیسو برای من یعنی لحظه ی جاودان بازگشت به روشنایی زندگی... من بازگشته بودم و از یاد برده بودم که چقدر منتظر این لحظه بودم. این زندگی و خدای چیزهای کوچکی که بی اندازه بزرگ بودند دوباره در روزمزه ام جاری شده بود دوست داشتم نماز بگذارم به شکرانه این اتفاق.. نماز تیرامیسو که نمادی ست بر بزرگترین شکرها و سپاس های خداوندی.(برای من)

غیرمعطوف شدن... اولین اتفاق بزرگ برای من است با آمدن تو... اسمش را نمی خواهم بگذارم از خودگذشتگی یا فداکاری... اینطور نیست. فقط نوعی برداشتن آن توجه ازلی ابدی آدم ست به خود همیشگی اش.. اینکه من باشم و من بزرگتر کنم خودم و جایگاهم را د راین دنیا. اینکه من موفق تر شوم. اینکه من پولدارتر و زیباتر و جذاب تر و باسوادتر و...شوم. این من متکثر قلمبه شده در همه ی ابعاد زندگی کمرنگ می شود و دوپاره می شود. بخشی اش متعلق به تو می شود که این دوپارگی با دوپاره شدن تن شروع می شود. یعنی تن به معنای واقعی کلمه خودش را از وسظ نصف می کند تا بخش دیگرش را از خود جدا کند. و ان بخش دیگر "تویی".

من از کجا فهمیدم این غیرمعطوف شدن را؟ در این مدت دو اتفاق افتادکه فهمیدم من دیگر ان ادم همیشه گی خودم نیستم. یکبار سر کلاس مولانا بود. چهلمین جلسه ی مولاناخوانی بخش 112 با شب عرس در قونیه و شب یلدا بلندتری شب سال یکی شده بود و مصادف.

دکتر بعد از کلاس گفت نیت کنیم که برایمان فال حافظ بگیرد. من چشم هایم را بسته بودم که دیدم این بارمن نیستم. این بار داستان ها و جشنواره ها و کتاب ها و موفقیت ها نبودند. این بار آرزوهای دور و دراز مربوط به خودم نبودم.

به خودم آمدم و تو بودی و آرزوی کلیشه ای همه ی مادران دنیا برای بچه هایشان که تو تنت و روح و روانت شاد باشد و سالم... در این مدت اتفاق های خوشایندی هم در باب ادبیات رخ داده است. مهمترین چیزی که روابط و دوستی و خصم و مهر و کین من با دیگران، حول محورش رخ می دهد. کتابم زیر چاپ است، بعد از هفت قدم بلند. کتابی که دوستش دارم و منتخب بسیاری از جشنواره هاست و داستان های استخوان داری هم دارد. از طرف نشر ققنوس گفتند برای کتاب معرفی بنویس... خوشحال شدم ولی چون غیرمعطوف م احساساتم دگرگون شده است. به غیر از این دیروز اتفاق غریبی افتاد. پابلیکشن مک آستین که در نیویورک و دوبی و تگزاس دفتر دارد گزیده ی نوشته هایم را قبول کرده و گفته همه ی کتاب را بفرست... یعنی یک قدم خیلی بزرگ که اگر در گذشته بود (یعنی همین چهار ماه و نیم پیش) از ذوق روی هوا بودم. اما دیروز فقط رفتم توی اتاق و ح را بیدار کردم و گفتم اینطور شد.. بعد هم یادم رفت. حتی یادم رفت به دوستانم بگویم... و اینگونه بود که من زیر پاهایم را نگاه کردم و دیدم انگشت هایم در بهشت فرو رفته اند..ز

 

هر شب یک گوشه از خودم را خواب می بینم. هر شب یک دوره ی زندگی ام را سیر می کنم. خواب های حاملگی یکی از غریب ترین مراحل هستی ست. برای اولین بار است که دچارش می شوم. ادم هایی دور و گمشده راحت و واضح پیدایشان می شود. با من یک شب را هم مسیر می شوند. حرف می زنیم. می خندیدم. گفت و گو میان مان برقرار می شود و صبح می شود و باور نمی کنم این ادم در خواب با من بود. ادمی که جزییات چهره اش را هم در بیداری به یاد نمی آوردم.

دیروز صبح بیدار شدم و تمام شب دانشگاه تهران بودم. تمام شب داشتم برای ارشد می خواندم که ادبیات دراماتیک قوبل شوم. تمام شب در میان صندلی های کتابخانه مرکزی چرخ می زدم و از تالار اقبال لاهوری می رفتم به تالار ابوریحان. جوان بودم. ده سال جوان تر.. جوان و پر آرزو.. اروزهای پررنگ و تکان دهنده. به همه شان هم می رسیدم. هنوز وارد حفره ی دنیا نشده بودم که هرچقدر دستانت را زوردارتر می کنی دنیا هم بیشتر در برابرت می ایستد. که تمام نیرو و توانت را به نیشخندی به سخره می گیرد و زمینت می زند بارها و بارها.. هنوز چهره ی هزارتو و سرد دنیا را ندیده بودم. جوان بودم و همه چیز می شد و شد... رتبه های یک رقمی و دو رقمی ام رسید. یازده ادبیات دراماتیک و نه مطالعات سینما...

از خواب که بیدار شدم دنبال سال هایی بودم که از شب تا صبح طی کرده بودم. کجا رفته بودند. در روزهای ابری و بارانی مهاجرت و رفتن گم شده بودند. در دوستی های اینتسنشتال که خیلی برایشان ذوق داشتم، محو شده بودند. در سال هایی که بادهای زیادی می وزید در این گوشه ی کره ی زمین گم شده بودند. ده سال گذشته بود. من خسته بودم. توان نداشتم از تخت بلند شوم. بیدار شدن را از یاد برده بودم. سه ماه بود که شبیه خودم نبودم. سه ماه بود که از اول گم شده بودم. چشم هایم را بستم تا دوباره به آن راهروها برگردم. راهروهای شبانه ی پرشتاب که دوستانی داشتم از همه ی رشته ها. نگین با ان لب هایی که خنده انگار فقط به ان ها می امد زبان اپسانیایی می خواند. مریم با ان رنگ های شاد و پرنشاط روی صورتش،خانوم بهداشت بود. دکتر بود و محمد که مهندسی می خواند و صاد که برایم ماند و همیشگی شد و گلی و رضا و نیلوفر و میم و...

از خواب که بیدار شدم هیچ کس نمانده بود. فکر کردم باید با صفورا حرف بزنم اما نمی دانستم از کجا باید شروع کنم. چگونه راه رفتن میان تالارها در خواب را برایش شرح دهم.حرف زدن را از یاد بردم. چشم هایی که نمی خوابیدند را باز کردم. به قاره ی دیگر بارگشتم. دوستانم همه رفته بودند. هر کدام گوشه ای از دنیا بودند. مثل خود من در این گوشه... دوستانم، تالارها، صندلی ها، کتابخانه تا نیمه های شب.. همه و همه رفته بودند. من بودم و روزی که باید روی دوشم حمل می کردم... بیدار شدم. سی و دو ساله بودم به اضافه ی چندماه.. بیست و دو ساله نبودم دیگر...ز

 

دوستان رنج دیده ام، آن ها که بارها به انتهای تاریک ترین کوچه های بن بست خودشان رسیده اند و بعد آرام آرام و تدریجی بازگشته اند به من می گویند می گذرد... اما من حرفشان را باور نمی کنم. چطور می شود ادمی که روزی ده لیوان آب می خورد با شور و اشتیاق از طعم آب متنفر شود.. اسم غذاها و طعم های دیگر را نمی برم. چون نمی توانم. چون حتی نام بردن از ان ها دلم را و مغزم را به هم می ریزد. چون باورم نیست این من باشم. این کیست؟ اینکه هر روز بیدار می شود و به دیوار نگاه می کند تا فقط زمان بگذرد؟ اینکه نه می تواند صدایی بشنود. نه کتابی در دست بگیرد. نه خوانشی نه گوش دادنی نه تماشا کردنی نه خوردنی و نه خوابیدنی...

یک کلیشه ی رایج وجود دارد که بسیار از دهان زنان حتی تحصیل کرده شان شینده ام( خوب فلانی چه غلطی کرده تو زندگی ش؟ خورده و خوابیده و زاییده...)

دقیقا زاییدن با خوردن و خوابیدن در تعارض است. یعنی نه می توان خورد و نه می توان خوابید... هیچ چیزی را دوست نداشتن. فراموش کردن روزهایی که میل و اشتها داشتی برای خوردن. برای نشیتن در یک رستوران و کافه.. از نوشتن این دو کلمه حالم بد شد...

این کیست؟ این که بیدار می شود و کارهای روزش را نمی نویسد و هیچ چیزی برای نوشتن و زندگی کردن ندارد. اینکه فقط می خواهد بخوابد اما ان هم از توانش بیرون است. این کیست که به دیوار خیره می شود و آرزو می کند زمان بگذرد؟ این آدم چطور می تواند باور کند گذشتن را...

 اما دوستانم گفته اند بارها راهشان به این گوشه ی تاریک وجودشان کشیده شده است. آنجا ایستاده اند و مانده اند و نشسته اند و مچاله شده اند و گاهی انقدر زمان گذشته از رویشان که پزمرده و چروک شده اند.. دوستانم سوگند خورده اند که می گذرد این روزها و من باور نمی کنم. من نه این جای جدید را می شناسم و نه این آدم را... انسان معلق در هوای ابن سینا... یک موجودی که نمی داند کیست و نمی داند در کدام زمان و کدام مکان گرفتار شده است. من در این نادانسته ها هر روز را روی دوش می گذارم چطور به گذشتن، به این دانش جدید و بزرگ امید داشته باشم...

ولی کاش دوستانم راست بگویند. چون شانه هایم زخمی ست و رد این روزها هر روز دارد عمیق تر می شود...

 

هر شب، جهان که رو به تاریکی می رود من شروع می کنم به مردنم. من مشغول مردنم می شوم و جهان خاموش می شود و شهر رو به رو روشن و روشن تر... مردن من با تاریکی ارتباط مستقیم دارد. دراز می کشم. توی سرم نقطه های سیاه راه می روند. گریه می کنم. ناله و صداهای نامفهوم. نفس های کوتاه و منقطع... و چشم های پردردی که باید بخوایند تا مردن را فراموش کنند اما نمی توانند. می سوزند، متورم می شوند اما هنوز به زندگی شان که تماشاگری ست ادامه می دهند. ساعت های نزدیک غروب، مرگ ارام من است. توی خودم مچاله می شوم و مشغول می شوم لحظه های مردن را... تلخ است انطور حرف زدن؟ به تو عذاب وجدان می دهم؟ تقصیر توست؟

نمی دانم تقصیر کیست. دنبال مسبب این تدریج و مشغول شدن به مرگ نمی گردم. فقط می خواهم بگویم این ساعت های جدیدی ست که دارم در زندگی ام زیست می کنم. لحظه هایی که هرگز نمی دانستم در این جهان وجود دارند. به هرحال می خواستم بگویم این ساعت ها هم در زندگی وجود دارند. ساعت هایی برای تمام شدن. برای مشغول درد شدن. برای دراز کشیدن و آرزوی خواب که بر چشم بیاید.

تا قبل از تو من نمی دانستم این رنگ هم در جهان وجود دارد. رنگی میانه ی نور و سیاهی شب. نور مصنوعی شهر و سیاهی تلخ درون. تا قبل از تو نمی دانستم باید این همه از تنهایی جهان کم کرد. و این همه تنهایی در دنیا وجود دارد که هیچ کس ان ها را حتی نمی تواند ببیند. تنهایی ادم ها هزار رنگ است؛ گاهی نیلی و بنفش و ارغوانی و زرد... اما تنهایی ست باز هم...

در ماشین نشسته بودم که ترافیک شد. ماشین جلویی کنار خیابان نگه داشت و برای هوم لسی که گوشه ی یکی از خانه های هوبوکن دراز کشیده بود شیر و نان و غذا خریده بود. پلاستیک های پر از آبمیوه و غذاها را کنارش گذاشت و رفت. آن موقع بود که فهمیدم من هم حال همان هوم لس را دارم؛ خسته و بی حال در خانه ای که گم کرده ام؛ خانه ی همیشگی تنم و روزهایم. هوم لس خواب بود و در سرما روی خودش چند بتو گذاشته بود. پلاستیک ها را نگاهی انداخت و نان کروسان را از بین بقیه انتخاب کرد و...

هوم لس در آن شرایط پول نمی خواست. چون در توانش نبود بلند شود. راه بیفتد. هوا سرد بود و خودش هم بی حوصله بود. ترجیح می داد همانجا به خواب برود با گشنگی و به امید فردای آفتابی.. اما آن راننده ی ماشین سفید با خریدن نان کروسان و آبمیوه از تنهایی هوم لس کم کرده بود و اینگونه بود که من ییک از راه های کم کردن از تنهایی های دنیا را دیدم و یاد گرفتم. فهمیدم وقتی یکی در خودش مچاله شده و با جهان کاری ندارد جز مشغول مردن شدنش چگونه می توان قدمی به او نزدیک شد؛ به او و به لحظه های تدریجی و مرزی میان بودن و نبودن.

.

این کتاب را سال ها پیش صفورا برایم خرید. برای اولین بار او این شعر را به من معرفی کرد. هیمنطور سه گانه ی خاورمیانه را.. زن در ریگ روان را...

تو مشغول مردنت بودی

هیچ چیز جلو دارت نبود

نه لحظه های خوش.

 نه آرامش.

تو مشغول مردنت بودی.

نه درختانی

كه به زیرشان قدم زدی، نه درختانی كه سایه سارت بودند.

نه پزشكی كه بیمت می داد

نه پزشك جوان سپید مویی كه یكبار جانت را نجات داد.

تو مشغول مردنت بودی.

هیچ چیز جلودارت نبود.

در اتاقت می نشستی و به شهر خیره می شدی و

مشغول مردنت بودی.

می رفتی سر كار و می گذاشتی سرما بخزد لای لباس هات.

میگذاشتی خون بتراود لای جوراب هایت.

و هیچ چیز جلودارت نبود.

نه آه های خسته ات

نه شش هایت كه آب انداخته بود.

نه آستین هایت كه حامل درد دستهایت بود.

هیچ چیز جلو دارت نبود.

تو مشغول مردنت بودی.

نه گذشته.

نه آینده با هوای خوش اش.

نه شكست. نه توفیق.

هیچ كاری نمی كردی فقط مشغول مردنت بودی.

ساعت را به گوشت می چسباندی

حس می كردی داری می افتی.

بر تخت دراز می كشیدی.

دست به سینه می شدی و خواب دنیای بی تو را می دیدی.

و تو مشغول مردنت بودی.

و هیچ چیز جلودارت نبود....

شاعر: مارک استرند/ترجمه: محمدرضا فرزادز

امسال تولدم غیرمعطوف ترین حالت وجودی ام بود. دوستانم برایم تولد گرفتند. رفتیم حیاط سبز و روز آفتابی و هوای دریایی و گرم و مطبوع. بارها تولد گرفتم و لطف دوستانم پرنگ و زیاد بود و کادوها و مهر و... اما هیچ چیز شبیه به متولد شدن نبود. از صد روز پیش روی موبایلم کانت داون گذاشته بودم و همان روز تبریک گفت. هوا که تاریک شد دراز کشیدم و دیس ایز آس را شروع کردم به دیدن و ده اپیزود دیدم. مرجان برایم گل آورد؛ دسته ی گل...

اما من شبیه خودم نبودم. شبیه کسی که روز تولدش لباس می پوشید و آرایش می کرد و با خودش حرف می زد و فیلم می گرفت و کارهای سالش را مرور می کرد و تیک می زد. هیچ کدام از این کارها را نکردم. در تولد دیگری گیر افتاده بودم و همین باعث شده بود گیج شوم.

اولین بار که برای آلتراسوند رفتم گفت تاریخ تولدت را بگو. گفتم هنوز نمی دانم دقیقش را.. خندید و گفت نه تاریخ تولد خودت را بگو...

پس ادم اینطور خودش را از یاد میبرد و همه ی توجه ها از روی خودش برداشته می شود.بیست روزی از تولدم گذشته. کادوها گرفته ام. مهیمانی ها رفته ام. دوستانم را دیده ام. تولدها برایم گرفته اند اما هیچ چیز شبیه تولد من نیست و این خودش یک تولد تازه است.

 

ملودی گفت برای خودت یک راز کوچک درست کن. یک راز را در قلبت، د یک جای مخفی بکار و مراقبش باش. رازی فقط برای تو و از ان تو... من رازی دارم. رازی کوچک که هر روز از من تغذیه می کند. به رگ و ریشه و اجزای تن لزجم می چسبد و بزرگتر می شود. از کوچکم این هفته دو چشم بینایش را از پشت سرش به جلوی صورت چرخانده است؛ ترسناک و حیرت انگیز.. همه ی این شگفتی ها دارد لحظه به لحظه در من رخ می دهد. تن من در اختیار یک انسان دیگر است. من، دوجانم. انچنان که در افغانستان و زبان فارسی دری می گویند به او که دیگری را حمل می کند. رازم را کاشته ام. گاهی سبز است دانه ی رازم. روزهایی که هوا آفتابی ست رازم سرخوش و نورانی ست. رو به تاریکی که می رود رازم پژمرده می شود و من را وادار می کند به اندازه ی تمام تنهایی های جهان زار بزنم. چراغ ها را خاموش می کنم. پرده ای که رو به روشنایی شهر روبه روست را می کشم. رودخانه را از جرکت باز می ایستانم. کشتی بزرگی که پروژکتورهایش را روشن می کند ساکت می کنم و توی تاریک ترین نقطه ی عالم شروع می کنم به گریه کردن برای تمام غم های جهان که انقدر زیادند که اشک های من ذره های ریز و کوچکی ست که نمی تواند تن چرکین ان ها را التبام بخشد... بریا دلوان دختر کتایون، برای سمیرا، برای مامان مزدک... برای هر کدام از اینها که در زندگی حتی یکبار هم ندیدمشان یا فقط و فقط یکبار دیدمشان بارها گریه کرده ام. برای تمام مادران عالم گریه می کنم.

راز کوچک درونم اینگونه تازه و باطراوت می شود. رازم را خودم با اشک آبیاری می کنم. رازم نور می خواهد و اشک. تا به حال که اینطور خودش را جان بخشیده. ملودی گفت روزگاری که جهان تاریک بود و من در ته اعماق سیاه چاله ی خودم گیر بودم فقط پنجره را باز گذاشتم. این تنها کاری بود که می توانستم در آن موقعیت انجام بدهم. پنجره را باز گذاشتم و اجازه دادم گاهی نوری بتاند. قطره ای باران بچکد روی تن چرکینم و گذاشتم گاهی دستی روشن خودش را تا نزدیکی من در انتهای گودال برساند.

من هم به حرف ملودی گوش دادم. امروز از خواب بیدار شدم. نور بود و جهان آفتابی بود و به طرز حیرت انگیزی دمای هوا 15درجه و رودخانه نقره ای و در دست آفتاب. تسلیم و گشوده در برابر آفتاب تا بلغزد اینچنین در تمام ذره های آبی تنش.. پنجره را باز کردم و آواز خواندم؛ شعری فی البداهه... آوا قشنگی بود که می گفتی رفتی بهار اومده... بارون به سبزه زار اومده و... همینطور ادامه دادم و معنایی کمرنگ و ضمنی پیدا کرد. وقتی تمام شد هم گریه کردم؛ کاملا در اختیار طوفان هورمونی... امروز دو خبر صبحگاهی هم شنیدم؛ روایتم در جایزه ی مشهد بالا آمده و در بین 20 روایت برتر قرار گرفته. همینطور داستان تهرانم در جشنواره بالا آمده و جز سی تای اول است. همینطور داستان روان و تن در مرحله ی نیمه نهایی بین ده تای اول قرار گرفت اما جز سه تای اول نشد.. فعلا از ادبیات همین خبرهاست و طرح جلد کتابم که دوستش دارم. غم زده و سرد و ساکت؛ بعد از هفت قدم بلند. و البته یک انتظار یک ماهه برای پاسخ ناشر... اینها ادبیات است و او راز من است و این پنجره ای که باز گذاشته ام.

میم زنگ زده بود چندبار. پیام داده بود و مهر ورزیده بود و من سردرد داشتم و در اعماق خودم گرفتار شده بودم. در توانم نبود جوابش را بدهم و تا چند روز سکوت کردم و بعد برایش یک ویس چهار دقیقه ای گذاشتم و تا حدی خودم و احوالات را شرح دادم که چطور این روزها به انتهای خودم رسیده ام. امروز هم کامپوزیا پرتوی فوت کرد و دیروز هم دبلورجلیلوند- یک قصه ای که از او می خواندم که بیست سال در آمریکا زندگی می کرد و سال 85 وقتی به ایران می آید مردم انقدر او را تشویق می کنند و آنقدر مهر می ورزند به او که تصمیم می گیرد آمریکا را رها کند و عاقبت هم بعد از ده سال در ایران کرونا می گیرد و تمام. به مهر ورزی فکر می کردم که می تواند مکان و سرزمین آدم ها را جا به جا کد. از دوست جدیدم باید بنویسم درباره ی این موضوع-

اینکه هر روز با خبر مرگ بیدار شوی از خواب. اینکه در این سال به تماشای رنج دیگری بایستی و نزدیکترین عزیزانت را رنجور ببینی و هیچ کاری از دستت برنیاید به غیر از تماشا و هیچ...

برای میم حرف زدم و گفتم توان نداشتم که جوابت را بدهم. جمله ای که شاید غیردوستانه و تلخ و عجیب به نظر بیاید. همانطور که وقتی ی می گفت من درکش نمی کردم و نباید هم توقع می داشتم که میم این احوال غریب و بی معنا را درک کند- با خودش می تواند بگوید یعنی یک تلفن حواب دادن اینقدر شاخ غول شکستن است؟ مگر توان می خواهد؟ خوب یک ویس می گذاشتی...- می تواند همه ی اینها را بگوید و من هم حق می دهم. برایم بعد از دو روز یک جواب چندخطی نوشت که همه در شرایط یکسانی هستیم و می توانم درک کنم و...

 برایش نوشتم به این نتیجه رسیده ام که درک دیگری محال است و فقط می توان در این راستا تلاش کرد.

و واقعا هم فکر می کنم اینطور است. هر کسی رنجش را رنج تر می داد و تلخی ریشه کرده در جان زندگی اش را تلخ تر... من اگر بگویم دوستم فوت کرده است. دوست دیگری خودکشی کرده است در این ایام. پدرم یک بار مرده است و خواهر عزیزتر از جانم را باید در رنجی زودهنگام و طاقت فرسا مشاهده کنم... دیگری هم می تواند بگوید رنج هایش را.. ردیف کند مصیبت ها را.. که ار بی پولی و فقدان و سوگ و بیماری و... متنوع است. رنج ها رنگ به رنگ اند و ادم متر و معیاری ندارد که کدام یک سخت تر است. و ادم همیشه خودش را در رنجی که با تن و گوشت و پوست و استخوانش درک می کند ارجح می داند.

دوستم که سرطان گرفته بود من رشته ی محبت را ذره ذره کندم. چرا؟ چون همخانه اش در ان موقعیت افسرده بود و من گشوده بودم و چهره ی آسیب پذیر خودم را نشان داده بودم و آن را بخشی از دوستی می دانستم اما اتفاق دیگری افتاد. همراه شد با قضاوت ها و خشم ها... بعد هم تمام شد. یعنی باید تمام می شد... اما برای من باقی ماند و مفاهیم دوستی و ادم ها را مجبور شدم دوباره غربال کنم. و انتخاب من می تواند از نظرگاه دیگری نابالغانه و خام و غیردوستانه باشد. من می تواتسم به راحتی فراموش کنم. چون رنج سرطان و افسردگی از مفاهیم ذهنی دوستی من رنج تر بود مسلما... اما من فکر می کردم باید از جنونم- از تنها چیزی که در انتهای وجودم باقی مانده است. از آن سوسوی نوری که دارد دور و دورتر می سوزد- مراقبت کنم. و برای مراقبت از ان جنون. از ان خلاقیتی که کلمه ها از آن پدید می آیند، این راه را انتخاب کردم. هیمنقدر حساس و تهی از مهر...؛ کمرنگ کردن دوستی انتخاب من بود بدون اینکه رنج آن ها را مقدم کنم بر رنج خودم. چون رنج خودم را زندگی می کردم و رنج آنها را فقط تماشا و تلاش برای درک..- امری نشدنی و مجهول-

دیروز هم به میم می خواستم بگویم نه همه ی ما در شرایط یکسانی به سر نمی بریم. رنج ها زمین تا آسمان با یکدیگر تفاوت دارند. اما نفگتم. گفتنش چه فایده ای داشت؟ رنج او هم زیسته ی جان و تن او بود و مقدر و گرامی. رنجی که من فقط می توانم ذره هایی اندک به ان نزدیک شوم...

دیشب خواب دیدم: خواب بیمارستان سفیدی که من را تنهایی به طبقه ی بالا می برند؛ یک اتاق سفید و تمیز و تنگ. باید روی تخت چوبی می نشستم و خودم را باز می کردم تا خانوم پرستار یک فن قرمز را  در من بگذارد.

یک مرحله ی عجیب که تا به حال از هیچ کس نشنیده بودم. یک فن دایره ای قرمز که پره های مشکی داشت قرار بود در دهانه ی واژن جاسازی شود و به این ترتیب دهانه ی وازن باز شود و آن فن هم آنجا بچرخد. فن هم اصلا کوچک نبود و در خواب قلبم سفت و سنگین شده بود. وقتی لباس زیرم را درآوردم خانوم پرستار گفت چرا این را پوشیدی؟ کلا در این بخش ها هیچ چیزی نباید بپوشی. یک دامن طوسی هم پوشیده بودم که تا روی زانو بود. و شروع کردم در خواب گریه کردن و ترسیدن و با خودم فکر کردم چرا هیچ کس تا به حال از این مرحله حرف نزده بو د؟

همانجا می خواستم بگویم شکمم را پاره کنید و دوباره واژن را دیدم؛ ان جسم کوچک و نحیف و لزج و بی جان را که چطور قرار است مسئولیت بزرگ زایش بر دوش او باشد؟ که چطور قرار است یک موجود سه کیلویی  را از خود گذر بدهد؟ که چطور به اندازه ی یک فندوق است و تا جان دارد خودش را باز می کند. تمام تار و پودهایش را از هم باز می کند و بی مهابا پاره اش می کنند. تیغ برمی دارند و می برند و یک تن، یک جان از او راهش را به جهان بیرون باز می کند.

تمام فکر و خیال من در این روزها ان راه خیال انگیز و باریک واژن است. آن تنگه ی خیس که اولین مسیر عبور هر ادمی ست به جهان؛ اولین مسیر صعب العبوری که ادمی با تمام سر و تنش فشار می اورد تا راه خودش را باز کند. این است معنای حیات. حیاتی که اینچنین ذره ذره راهش را باز می کند تا نفس کشیدن. تا هوای تازه. و اینچنین انسان را در سختی آفریدیم.

من خودم را انتخاب کردم. خودم را برداشتم و بردم بیرون؛ بین آدم ها. دوست داشتم برانچ بخورم در هوای نیمه آفتابی پایان نوامبر که به طرز عجیبی گرم است. روزهای تولدم را به یاد دارم که همیشه هوا صفر درجه بود. اما امسال هوا 22 درجه بود. گرم و روشن و آفتابی... خودم را برداشتم بردم بیرون و خودم و تو را با هم به خطر انداختم. رفتیم وسط کرونا و اماری که هر روز بالا می رود تا با هم املت بخوریم و بستنی و وافل و توت فرنگی و لب رودخانه بنشینیم و به قایق هایی که از وال استریت می آیند نگاه کنیم.

من خودم را انتخاب کردم میان ترس و شادی خودم، شادی خودم را برداشتم و یک کار خطرناک کردم. باید عذاب وجدان داشته باشم. شب که رسیدم خانه داشتم. بعد یادم رفت و دیدم چقدر نیاز داشتم به این بیرون رفتن. به این دیدن ادم ها. ادم هایی که احتمالا اگر بهشان بگویم تو هستی من را طرد کنند. شاید هم اینها قضاوت های نادرست من باشد. اما همه شان منفی اند به حضور دیگری در این دنیای آشفته حال.. می فهمم. من هم تا مدت ها دلایل منطقی برای پدید نیاوردن داشتم. هنوز هم فکر می کنم وقتی نیازی از قبل در این جهان وجود دارد چرا باید یک نیاز تازه ساخت و به ان پر وبال داد. چرا باید تخم و بذر خود را در دنیا کاشت. چیزی غیر از خودخواهی شدید خود است؟ چیزی غیر از نیاز چندش آور خود را گستردن؟ نه نیست. به لحاظ منطقی هنوز هم همه ی اینها را درست می بینم. فقط فکر می کتم ادمی همه منطق نیستو. عقل یک بخش کوچک انسانی ست که به خاطر جای قرار گرفتنش- آن بالا- فرمانبردار همه چیز و همه ی لجظه ها می خواهد باشد. ادمی اما درهم تنیده ی هزار اتفاق دیدنی و نادیدنی ست. هزار یاده ی نخورده در این تاک است که باید به ان ها هم گاهی پر و بال داد.

حالا من این رنج را انتخاب کرده ام. چون زندگی مگر چیست جز رنج های مدام. اینبار رنجم را خودم برگزیدم. رنجم را انتخاب کرده ام و می خواهم طعم این رنج تازه را تجربه کنم. انتخاب رنج چه کار دهشتناک و احمقانه ای ست. چرا ادمی نباید بایستند تا رنج خودش را به او برساند؟ چون ادمست با همه ی خریت هایش... چون هنوز ته اعماق وجودش به یاد می اورد ان اولین انتخاب و تصمیم احمقانه ی رنج کشیدن را؛ آن لحظه ای که سیب ترش را چید و گاز زد و مزه ی رنجی ابدی را به جان خرید به خاطر آدم بودنش. به خاطر کنجکاوی ذانی اش... به خاطر راضی نبودنش که فقط بایستد و منتظر باشد تا رنج ها از راه برسند. آدمی ست که گاهی دوست دارد چند قدم هم او به سمت رنج بردارد. رنج می آید و او هم با آغوش گشوده چند قدم به سمتش برمی دارد. به همین دلیل لحظه ی رسیدن رنج او هم اماده است. به رنج که می رسد می گوید: منتظرت بودم. بعد دستش را جلو می برد. با هم دست می دهند رنج و ادمی... و شروع می کنند به زندگی در کنار هم؛ روزها و شب ها.. رنج خواب و خوراک را از او می گیرد. بیداری اش را مه آلود می کندو خستگی را در تنش آنچنان می نشاند که هیچ وقت این همه عمیق نبوده است. اما ادمی با خودش می گوید حداقل این بار من او را انتخاب کردم. حداقل من هم سهمی داشتم در این رنج. منفعل نبودم که فقط بیاید و من را در گرداب خودش ببلعد. ادمی ست و دلخوشی های کوچک و لحظه ای. به همین انتخاب های خرد است که آدم می شود. که با خودش شاد می شود و می بالد که در پهنه ی هستی "هست". هستندگی اش را در انتخاب رنج های شخصی اش می جوید. من این بار تو را انتخاب کردم. چه فعل سخت و بزرگ و هراسناکی...

 

اولین روزی که دیدمت یک حس غریب داشتم. مادرهای از ذوق و شوق می گویند. از ان لحظه ی بزرگ و باشکوه می گویند. از اینکه دوباره از نو زاده شده اند انگار خودشان... اما فکر می کنم مادرها گاهی یا دروغ می گویند یا دچار کلیشه های همیشه می شوند. احساسات مادرانه مثل یک بسته ی آماده ی فست فودی در اختیار همه ی زن های جهان قرار داده اند که باید فداکاری کرد و نفع فرزند را مقدم شمرد و نباید از تلخی ها حرف زد و همیشه اگر می گویید سخت است یک اما باید استفاده کنید که بگوید اما شیرین است.

 همه شان به همین غالب حاضر آماده رجوع می کنند و از احساساتشان می نویسند که چقدر بزرگ منشانه است و... اما احساسات مادرانه هم به اندازه تک تک مادرهای جهان متغیر است. مثل تمام احساسات دیگر؛ مثل احساسات همسرانه. مثل رابطه. مثل خانواده و مثل همه چیز دیگر... چرا مادرها همه باید غالبی باشند؟ شیفته و عاشقان دلسوخته ی همیشگی... با شباهت های بیش از اندازه... کتاب هفته ی سی و نهم را می خواندم که نشر اطراف چاپ کرده است. خاطرات مادرهاست. اکثرا هم مادرهای تحصیل کرده و پولدار.. ادبیات همه هم ساننی مانتال و گل انازه بچه م و شکوفه ی گیلاسه و... همه هم فقط و فقط نگرانی شان آینده ی بچه هایشان بود و آرزوهای خرسندی و شادی و... کلیشه های همیشه شینده شده... چرا هیچ کس از تن خودش حرف نزده بود؟ چرا هیچ کدام شان از دهانه ی واژن و این معجزه ی شگفت نگفته بودند؟ چرا هیچج کدام آن کانال طویل و غریب را شرح نداده بود؟ چرا هیچ کس از پارگی برجای مانده اش نگفته بود؟ چرا هیچ کس خودش را ادم حساب نکرده بود کلا؟ همه چیز شده بود بچه..

 مثل اینهایی که تا بچه دار می شوند همه ی عکس پروفایل و صفحه هایشان پر می شوند از عکس بجه شان. این شماره ی تلفن توست. چرا همه اش عکس بچه هایت است؟ ذوب شدی یعنی؟ خودت کجا رفتی لعنتی؟

من اما اینطور نبودم که اولین بار وقتی تو را دیدم دو بال از روی شانه هایم بیرون بزند. برای من اینطور نبود که از نو زاده شوم. صدا نداشتی اولین بار که دیدمت یعنی صدای قلبت هنوز شنیده نمی شد چون کوچک تر از این حرف ها بودی و خانوم سونوگرافی دستگاه را روی شکمم فشار می داد. برای من دیدنت شبیه لحظه ی آها مومنت بود. چیزی که اینجایی ها می گویند: لحظه ی آهان.. لحظه ی کشف.. لحظه ی اینکه پس تویی داری من را می خوری... پس تویی که شب ها از خواب بیدارم می کنی. پس تویی که بهانه ی هوای تازه می گیری و من را بلند می کنی پرت می کنی بیرون از خانه. پس تویی که شب ها به من دستور می دهی که ساعت 7بخوابم و روزها ساعت 4 از خواب بیدار شوم و به در و دیوار نگاه کنم... وقتی دیدمت تنها ان گوشه برای خودت بالا پایین می پری دلم برایت سوخت.. از اول آروز می کردم دوتا باشید که وقتی می آیی تنها نباشی.. دلم می خواست خواهر برادر داشته باشی از لحظه ی ورود به این دنیا.. اما فعلا تنهاییمغ من و تو با هم...

 

اولین روز که پیدایت شد داشتم کباب تابه ای سرخ می کردم. زیر گاز را کم کردم و یک لیوان برداشتم. دستگاه را چند ثانیه گذاشتم داخل آن مایع شبه زرد و روی صفحه اش ان کلمه ی انگلیسی را نوشت... شروع کردم به دویدن دور خانه. می دویدم و گریه می کردم. قلبم تند تند می زد. گریه می کردم و می دویدم و ترسیده بودم. به غایت وجودم ترسیده بودم. برای امدن آنقدرها که باید تصمیم نگرفتم. چون از تصمیم گیری می ترسم. چون هر وقت پای عقل سلیم وسط می آید من با این ذهن از کودکی فلسفه خوانده کم می اورم و عقب می کشم و پا به فرار می گذارم. تصمیم های بزرگ زندگی را نباید با عقل گرفت. باید با تمام تن و روح و تمام اجزای نادیدنی وجود گرفت؛ جایی بیرون از عقل..

 اما بگذار راستش را بگویم. همان روز. همان چند هفته ی پیش از این کلمه.. دقیقا لحظه ای بعد از آن رابطه ی تنانه فهمیدم تو هستی. ویکند بود و گفتم برویم رستوران هندی هوبوکن. رستوران جذابی نیست اما یادم هست که پنج سال پیش وقتی خبر کارت سبزمان امد با هم رفتیم آنجا. از این نظر آن رستوران در زندگی ما مهم است. لباس پوشیدیم و رفتیم رستوران هندی غذا خوردیم و من مطمین بودم تو هستی و یک ساعت از عمرت می گذرد. تقریبا چون از بودنت مطمین بودم پینشهاد انجا را دادم. کارت سبز و تو... کارت سبز و نور و روشنایی...

اما تا هفته ها نمی خواستم باور کنم. نمی خواستم هیچ دستگاهی به من این قطعیت را بدهد؛ قطعیت حضور تو را.. چرا؟ چون این ترسناک ترین و بزرگترین تصمیم زندگی یک ادم است. ورود دیگری به این جهان که انقدرها هم جای خوشی نیست. خوشی هایی دارد. موهبت هایی دارد اما زخم هایی هم دارد که می رود تا اعماق روح...

نمی خواستم باورت کنم اما آن کلمه آنجا بود و من با اشک دور خانه می دویدم و تو از این همه دویدن پرسرعت من بدت امده بود. حالت داشت به هم می خورد. یک بولوبری بودی اما خودت را به رگ و ریشه ام می کوباندی و اخطار می دادی که آرام باشم... آرام نمی شدم. ترسیده بودم. تمام سلول های تنم از ترس می لرزید.

در اتاق را باز کردم و به ح نشان دادم و به نفس نفس افتادم. او آرام تر بود. مثل همیشه. مثل ان روز که کارت سبز را فهمید. آرام بود. خوشحال بود. اشک آلود بود. باورش نمی شد. من را آرام می کرد. می دید که چقدر ترسیده ام... توی شوک بود... انگار خیلی منتظر بودی. سال ها در انتظار نشسته بودی و با یک بار آب، تو جوانه زدی...

شب اول هر دویمان لباس های قشنگ مان را پوشیدیم و برایت فیلم گرفتیم. وقتی با تو حرف می زدم هی گریه ام می گرفت. نمی دانم چرا؟ از خوشالی بود؟ از حیرت بود؟ از به یکبارگی بود؟ بغضم را می خوردم و به تو می گفتم امروز فهمیدم هستی. شرایط جهان را برایت گفتم که ویروسی نادیدنی امده و دارد ما را دانه دانه می بلعد. از روزهای خودم گفتم. ح رفت لباس مرتب پوشید و شلوار لی.. انگار خجالت می کشید با تو حرف بزند. معذب بود... برای من راحت تر بود. نمی دانم چرا؟ اینکه د رکل ادم راحت تری هستم یا اینکه با همیم و به هم گره خورده ایم.

آن شب به خودم قول دادم هر روز برایت فیلم بگیرم. یا هر روز برایت بنویسم یا هر روز برایت ویس بگذارم اما فقط دو روز اول بود.. بعدش کم کم رفتم یا تو مرا بردی به جایی دور.. جایی که هیچ کاغذ و قلم و هیچ صدایی وجود ندارد برای ضبط کردن. مدت هاست آنجا هستم. احتمالا فقط تو می دانی آنجا کجای عالم امکان است؟ یک کهکشان خیس و لزج... یک مرداب که هر تلاشی برای بالا امدن بیشتر داخل ترت می کند...

 

شب ها از خواب می پرم و داد می زنم مامان. مثل ادم های موجی... مثل صحنه ای که بارها دیده ام، پریدن از خواب و به خود لرزیدن و درخواست آب کردن و فریادهای بی معنا و گاهی معنادار... من فقط همین یک کلمه را می گویم. تا به حال هیچ چیز دیگری نگفته ام. نمی دانم مامان را صدا می کنم با خودم به دیگری می گویم مامان. یعنی تو را صدا می زنم یا مامان خودم را... شب ها با حال نزار از خواب بیدار می شوم. نفس هایم به شماره می افتد و در هر شماره می گویم: مامان مامان مامان... و بعد گریه ام می گیرد؛ گاهی در سکوت و بی صدا و زیر پتو و گاهی هق هق و بلند و دنباله دار... با هر نفس یک مامان می گویم. نمی دانم این از مجای ناخوداگاهم بیرون آمده. از دلتنگی و هوم سیک شدن و افسردگی و پندمی ست، از این دوری ست. از این طوفانی هورمون هاست که من را هل داده اند به انتهای یک کوچه ی بن بست سیمانی؛ به جایی که هرگز تا به جال نبوده ام. نقطه ای از خودم که هیچ وقت ندیده بودم. یک کوچه ی بن بست هزارتو لزج که روی دو زانو می نشینم؛ خسته و بی حال. آنقدر بی انرزی که نمی توانم لیوان آبی به دست بگیرم.

من از کی وارد این نقطه شدم؟ اصلا مگر اینجا هم وجود داشت. چقدر این نقطه دور و ناشناخته است. اما در من است. در من بوده است و هیچ وقت در تمام سی سال زندگی ام از کنارش رد نشده بودم. شاید هم رد شده بودم اما آنقدر سرد و تاریک و سیاه بود که توجهی نکرده بودم. مثل هزرا کوچه و خیابانی که از کنارشان رد می شویم اما هیچ وقت کنجکاوی مان را برنمی انگیزد... حالا در انتهای این کوچه ام. هیچ راهی نیست به بیرون این کوچه. چه جای عمیقی ست. چقدر کوچه ای ست که تمام اجزای تن در آن رقیق می شوند.

مادرم می گفت تا قبل از به دنیا آمدن من، هیمشه با داس گردن مرغ را می زده و برای مهمان ها غذا آماده می کرده. ما همیشه با نوعی شجاعت از این حرک او یاد می کردیم. اما بعد از این جمله همیشه می گفت بعد از به دنیا آمدن اولین فرزندش یعنی من دیگر دلش را نداشته. رقیق القب شده است و ما سه تا همیشه دستش می انداختیم و به او می گفتیم چقدر سوسول. بعد از زایمان طبیعی و آن حجم از پاره شدن تن همه چیز سوسول بازی ست و اتفاقا ادم باید قوی تر شود و... اما تن ادم شاید قوی تر شود قلب آدم ساختار خودش را دارد. قلب آدم نازک تر می شود.

من هم در شروع همان کوچه ای هستم که قلبم در آستانه ی نازک شدن است. یه جای دور در خودم گم شده ام که دقیقا نمی توانم به هیچ کس آدرسش را بدهم که بیایند و سری به من بزنند. که بیایند و چراغی روشن حتی در دستشان باشد. من در یک نقطه ی خیلی دور و یک مغاک خیلی بزرگ درون خودم گم شده ام که دلم برای همه ی ادم های تنها و افسرده ی جهان می تپد. که دوست دارم از حجم تنهایی جهان کم کنم. که فکر می کنم کمک کردن به ادم ها فقط با پول میسر نیست. زمان است که ادم ها را می سازد و از تنهایی جهان کم می کند؛ زمانی برای گوش دادن. زمانی برای نگاه کردن. زمانی برای حرف زدن. زمانی برای غذای گرمی به دوستی رساندن.

به ی مسیح دادم و گفتم ان موقع که افسرده بودی و قرص می خوردی من با خودم فکر می کردم خوب چرا به خودش کمک نمی کند، مثلا کتابی برنمی دارد. پادکستی شروع نمی کند. چرا کتابی باز نمی کند؟ چرا به خودش کمک نمی کند... چقدر ساده لوح و احمق بودم... به نون مسیج دادم و گفتم آن موقع که می خواستم مدیریت روزهای بارداری تو را بر عهده بگیرم و برایت یک برنامه ی طویل و عریض در نظر گرفته بودم چقدر کودک بودم...

در این گوشه ی دنیا هیچ دستی نیست. هیچ تنی نیست که بتواند خودش را بکشاند. هیچ سلولی نیست که از بقیه قوی تر باشد و بقیه را مجبور کند به نفس کشیدن و بلند شدن. من هیچ وقت اینجا نبوده ام در سراسر زندگی ام. هیمشه با یک تیرامیسو و با فرزند نگاه کردن های پی در پی، با کشف یک کتاب، با تلفن زدن به مرضیه و ریحانه خودم را بلند کرده بودم. اما این بار... این بار هیچ تیرامیسویی در جهان نیست. فرزند سرم را درد می آورد. پادکست فردوسی خوانی را  تا افراسیاب نصفه رها کرده ام. شکوفه های عناب که یکی از بهترین کتاب هاست را تا قسمت پایانی خوانده ام اما نمی توانم تمام کنم. مدت هاست که روتین نوشتنم را که سه ماه تمام مداومت ورزیدم رها کرده ام. خودم را تمام کنار گذاشته ام. این نقطه ای که نشسته ام که خمیده تکیه داده ام به دیوار نمورش جایی ست علیه من... جایی ست که هیچ ربطی به من ندارد. حتی تعداد لیوان های آبش که روزگاری ده لیوان بود حالا بی تمایلی ست و بی آبی.. اینجا کجای من است؟ پس وقتی آدم ها می گویند افسرده ام در این گوشه ی خودشان گیر می کنند؟!

از دیشب که این جمله را خوانده ام حواسم پرت شده: ما رفته ایم و تا چند ماه دیگر برنمی گردیم...
پارسال که ایران بودم کتاب های کودکان خریده بودم برای بچه های امریکا. برای بچه ها کتاب خریدن را خیلی دوست دارم. یادم بود که سوفی هم آبان به دنیا می آید. همیشه تولد آدم ها برایم مهم بوده حتی اگر خودشان را خیلی نشناسم و چیز زیادی از آن ها به خاطر نیاورم اما دوست دارم تولدشان را تبریک بگویم. یک شوقی ست در تبریک تولد...
برای سوفی هم کتاب خریده بودم که تولدش بدهم. دوم آذر به دنیا امد و من دی ماه از ایران برگشتم. سال نو میلادی؛ گندترین و تلخ ترین و سرد ترین و سیاه ترین سال زندگی، پر از مرگ.. پر از رفتن... پر از زخم.. پر از لحظه های اضطراب، پر از فقدان...
برایش کتاب های رنگی و نقاشی خیدم و یک سال گذشت و سوفی را ندیدم. در حالیکه چند طبقه بالای سر ما زندگی می کنند. کرونا شد و جهان بسته شد. دیروز بعد از پنیک عصرگاهی بعد از اینکه سرم را از پنجره بیرون کردم تا هوای تازه بخورم و بلند بلند گریه کردم رو به خیابان و ماشین ها و هوای مه آلود و ایمپایراستیتی که نورهایش گم شده بودند کاپشن را پوشیدم و رفتم طبقه ی دوازده. کادو را گذاشتم پشت در و مسیج دادم و برگشتم... در جواب مسیج این جمله به خاطرم ماند: ما رفته ایم و تا چند ماه دیگر برنمی گردیم...
تمام دیشب را به این جمله فکر کردم. برایش خیال ها بافتم. خودم را جای ان ها قرار دادم و تلاش کردم بروم و تا چند ماه برنگردم. رفتن چقدر خوب است. رفتن به یک جای آفتابی و سبز... رفتن برای دیدن لبخند ان هایی که گرم اند و جهان را باحضورشان جایی می شود برای ماندن. دلم می خواهد بروم و تا چند ماه دیگر برنگردم.

آدم فکر می کنه چیزی بهتر می شه اما نمیشه هیچی... هیچی... هیچی... سیگار بکشی چی؟ سیگار با دو تا طع لیمو و نعنا چی؟ دودش رو فوت کنی تو صورت برج های غروب زده ی نیویورک چی؟ ببینیش دوباره چی؟ ببینی دوباره قلبت افتاده گوشه ی زمین و داره واسه خودش پرواز می کنه تا بره اون دوردورا.. یه جایی که تو دستت بهش نمی رسه...  ببینیش که انگشت های سفیدش قرمز شدن چی؟  ببینی رفته چی؟ ببینی تموم شد چی؟ ببینی دیگه جایی نیست که همون سالی یک بار هم ببینی ش؟

 ببینی قلبت خالیه.. خالیه و دیگه هیچ جایی نیست. ببینی حتی دیدن اونم هیچی به هیچی چی. ببینی تموم شده رفته چی؟ ببینیش اتفاقی چی؟ تو خیابون شاد و خندون؟

 ببینی قلبت خالیه خالیه... یه نقطه ی روشن هم دیگه نیست. ببینی چشماش تموم شدن... مژه هاش دیگه کار نمی کنن. ببینی همه چی خالی شده... دست کنی تا ته قلبت ببینی هیچی به هیچی... هیچی نیست؛ نه پرنده آبی ای که منفجر شده باشه... نه ماهی قرمزی که سرخ شده باشه... نه نهنگی که هر چند وقت یه بار گوشه های تنت رو به دندون بگیره... هیچی... هیچی.. هیچی نیست اون تو... تاریک تاریک... تو نشستی وسط تاریکی و هرچقدر نگاه می کنی هیچی نیست... دست می کشی به تن تاریکی؛ سرد و لزج...

دست می کشی و برآمدگی های کوتاه و بلند تن تاریکی رو لمس می کنی. تو دنده های یک نهنگ بزرگ نشیستی.  نهنگ سال هاست خوابش برده. نه، دست می کشی و می بینی دنده ها پر از تار عنکبوتن...  نهنگ سال هاست مرده و تو، تو اعماق تاریکی تا ابد مونده گاری.. نهنگ ها می میرند و همه ی ته مونده های یونس هارو با خودشون می برن ته اقیانوس افسرده گی...

بدیش اینه که حتی اگه تو هم بودی خیلی فرقی نمی کرد. نه اصلا فرقی نمی کرد. تو بودی خیلی بدتر هم می شد. اصلا چه خوب شد که نیستی... اصلا نباید از اول هم می بودی و پیدات می شد..

دلم برات تنگ شده؟ نه.. خیلی وقته دلم برات تنگ نمی شه... تنگ بشه که چی؟ بهت بگم که چی؟ که برام گل بفرستی؟ شاید اونم نفرستی؟ که ببینی دلم برات تنگ شده و هیچی به هیچی... نه دلم دیگه برات تنگ نمی شه... سِر شده دلم؛ بی حس و بی خیال و یخ زده و بی هیچ نقطه ر روشنی...

 یه ماشین با دوتا چراغ خیلی روشن از روی پل سبز روی رودخونه گذشت... فکر کن دلم اینطوری بود این دفعه که دیدمت.. تو و چشم های روشنت و نور وسط این همه سال تاریکی... مثل همین دو تا چراغ روشن از روی رودخونه ی تاریک دل و روده ی من.

تموم شده همه چی.. خیلی وقته... ده سال پیش.. نه دقیقا دوازده ساله پیش... چی شد؟ نمی دونم چی شد... گریه کردی.. دوستت داشتم دوباره... تو چی؟ چندبار گفتی؟ سه بار؟

تاریک بود دستشو گرفتم... دستاشو گرفتم با تو حرف زدم چون فکر می کردم اون یه لحظه ی جادوییه.. چی جادوییه تو این دنیا؟ دیگه نمی خوامش... حالا چی ژوره؟ حالا چی می گی؟ تموم شد. اینم قلب خالی ای که می خواستی... همینو می خواستی دیگه... یه تیکه گوشتِ لخته شده ی بی خاصیت.... بیا... مال تو.. دیگه نمی خوام... دیگه ازت چیزی نمی خوام. تموم شد... فایده ش چیه؟ دلت خنک شد؟ کیف می کنی یا چرت می زنی؟ یا می گی یه صدایی شنیدم اما مهم نیست و ادامه ی چرت عصرگاهی..

اینجا شبه تو چی؟ تو چی ژوزه؟ اونجا تو آسمون چهارم عصره نه.. پاشو.. بیدار شو.. می خوام بهت بگم دیگه نمی خوامش.. یعنی دیگه چیزی نمونده. هرچی دست کردم دریغ از یه قطره خون... یه چیکه آب.. خشک خشک.. خالی خالی.. بیابون و خاک و  هیچی.. هیچی... کویر  شده...

همینو می خواستی؟ بیا اینم کویر.. بارون نمیاد خیالت جمع حتی یه قطره.. هیچی هیچی... دوستش داشتم چقدر؟ ایتقدر که دیدم بال هام زدن از پنجره ی های کوچیک ماشین بیرون.. داشتن می رسید به نوک قله ی کوه.. از پیچ های جاده گذر کرده بودن.. بیابورن کجا بود. مزرعه شده بود. درخت ها جا نداشتن برای ریشه زدن.. هی پیچک  و هی چیک.. هی چیک... همه جای اون دشت سرسبز رو پیچک برداشته بود.

کاش یه چیزی می شد.. نشد دیگه... نمی شه همیشه بشه.. می دونم خودم. بچه که نیستم. می دونم خودم. فقط خواستم بهت نشون بدم. این شکلی شد این قلب از پارسال تا الان. تو که چرت می زدی و به هیچ جات نبود. می دونی چند تا درخت قطع شد؟ می دونی چندتا طوفان اومد و همه ی پیچک ها رو از جا درآورد... نمی دونی که... خواب بودی.. خواب عمیق... منم دیگه حوصله نداشتم هی صدات کنم.. هی التماست کنم بگم بیدار شو.. چقدر دیگه باید منت می کشدیم و تمنا می کردم... بیا اینم کویری که می خواستی. بردار ببر. اینم مال خودت.

هراس، کلمه ای بود که نجمه به کار برد و چقدر درست می گفت. من برای فراموش کردن این کلمه و روبه رو نشدن با خودم، با خود هراس آلودم، این روزها کارهایی می کنم که هر گز در زندگی نکرده ام.

در زندگی سی ساله ام هرگز این همه وقت نگذاشته بودم که خانه را تمیز کنم. حتی وان حمام را سابیدم. لخت شدم و آن مایه ای که رفت توی حلقم و تا یک روز طعم دهانم را تلخ کرده بود ریختم کف وان و سابیدم. دست و کمرم دو روز است که درد می کند. می سابیدم و سیاهی ها از کف وان پاک می شدند و سفید و سفید می شدند. می سابیدم و از چیزی که دقیقا نمی دانستم چیست انتقام می گرفتم. داشتم از خودم انتقام می گرفتم. من در آستانه ام. اما نمی دانم در آستانه ی چه چیزی. فقط می دانم در یک مرز مجهول ایستاده ام.

بعد توی گوشی ام آدیوبوک "این آدر ورد " را گذاشتم و برای سومین بار این کتاب را خواندم. کتابی که دو بار به انگلیسی خوانده ام و یک بار به فارسی و یک بار هم گوش دادم و خانه را تمیز کردم.

فیش فیش را برداشتم و همینطور که جومپا از زائر زبان بودنش می گفت، فیش فیش را می زدم. افتاده بودم به جان لکه های یخچال و کابیت ها. چیزهایی که هرگز در زندگی ام نمی بینم. نه درخانه ی خودم و نه در خانه ی دیگران کمترین توجه ای به این سیاهی ها و لکه ها ندارم.

بعد شروع کردم به تمیز کردن آینه ها و شیشه های خانه. گلدان ها را آب دادم و چند گلدان جدید قلمه زدم و یک گلدان بزرگ برای اتاق درست کردم و یک پیچک سبز را دور آباژور مشکی پیچیدم و پرنده هایی که مرجان برایم از قشم خریده بود را کنار پیچک ها آویزان کردم. ترکیب قشنگی شد.

بعد به فکر رسیدم که می توانم همه ی گلدان های خانه را که تعدادشان ده تایی می شود را آب بدهم. آب دادم و فکر کردم خوب است برگ هایشان را تمیز کنم. همه ی برگ ها را دانه به دانه تمیز کردم.

جومپا هنوز از زبان می گفت. از غربت زبانی. از اینکه می نویسد تا از تنهایی اش فرار کند تا از خودش فرار کند. از اینکه نویسنده به هیچ زبانی تعلق ندارد- شاید این را به صورت ضمنی از او یاد گرفته ام وقتی در اولین اینترویوم در موسسه ی هنری نیویورک پرسید فکر می کنی نقاط قوت و نقاط ضعفت چه باشد؟ برای این سوال اصلا آماده نبودم. تنها چیزهایی که خودم را آماده کرده بودم پیشینه ی تحصیلی و کاری و نوشته ها و توضیحی کوتاه از داستان هایم بود و اینکه چرا این موسسه و چرا نیویورک و حتی برای خودم فکر کرده بودم اگر پرسید نیویورک را دوست داری و زندگی کردن در این شهر چگونه است یک جواب دم دستی ندهم بلکه یک جواب جذاب داشته باشم و بگویم خوب، من روی سنگی که ادگار آلن پو عصر ها می نشسته و رودخانه ی هادسون را تماشا می کرده است نشسته ام و از کنار خانه ی خانواده ی گلس ها که سلینجر در عالم خیال ساخته است در خیایان 70 م نیویورک رد شده ام و می دانم خیابانی که به یادبود آلزاک سینگر ساخته اند کجاست و....  برای همه ی اینها اماده بودم و تا حدی از هر کدام از اینها پرسید. اما این سوال یک لحظه شوک شدم. سریع گفتم خوب نقطه ی ضعفم را این می دانم که زبان اصلی من انگلیسی نیست و من همیشه به زبان مادری ام می نویسم و برای نوسنده زبان یعنی لند و خانه و وطن و خیلی سریع گفتم اما نقطه ی قوتم هم همین است که تجربه ها و ادبیات و قصه های متفاوتی شنیده ام. اینکه قصه ها فراتر از زبان هستند. زبانشان جهانی ست و دربند یک زبان خاص نمی شوند. اینها را در لحظه می گفتم و خودم را غافلگیر می کردم که واقعا اینطور فکر می کنم یا اینها را از جایی شنیده ام. آدمی چیست جز من و دیگری هایش که در گذر زمان بخشی جدایی ناپذیر از او شده اند. –

داشتم می گفتم که کتاب جومپا را گوش می دادم با صدای آرام خودش که همیشه اندوهی در آن نهفته است. گوش می دادم و به این فکر می کردم حالا می توانم لباس هایم را که از دو هفته ی پیش مثل یک کوه روی هم جمع شده اند را تا کنم. لباس هایم روی صندلی کوچک کنار کمد بودند. همه را روی تخت انداختم و دانه دانه تا کردم و توی کمدها چیدم.

بعد فکر کردم حتی می توانم آش درست کنم با اینکه پیاز در خانه نداریم. آش پختم و خوب شد و بعد فکر کردم دیگر چه کاری مانده است که انجام بدهم تا چیزی ننویسم. تا از این هراس تا از این در آستانه ماندن فرار کنم... رفتم حمام و وقتی موهایم را می شستم فکر کردم چقدر خوب می شود اسپنیش یاد بگیرم. امدم بیرون سه درس اسپنیش خواندم. حالا می توانم به اسپنیش بگویم سلام حال شما چطور است. من خوبم. شما چطور. ممنونم. هوا چقدر سرد است... اما نمی توانم چیزی بنویسم.. یعنی چیزی که باید بنویسم. می روم ادامه ی درس چهار اسپنیش را بخوانم...

 

چرا وقتی روی آسمانم جهان شکل دیگری ست؟ فکر می کنم به اندازه ی همه ی ادم هایی که تا به حال روی زمین زندگی کرده اند وقت و زمان دارم. فکر می کنم پایم که به زمین برسد تمام بدنم، تک تک سلول هایم، پر از شور و انرژی خواهد شد و سرشار از شوق. از همه مهمتر که زندگی از نو آغاز می شود.

خاصیت آسمان است. آسمان دور است از زمین و زمین را شکل دیگری می سازد. آسمان، دلتنگ می کند ادمی را برای خاک تنش که قرار است به آن بازگردد و با آن یکی شود. چرخه ای ابدی..

در آسمان که هستم انقدر برای زمین دلتنگم آنقدر دوست دارم به خاک برسم که شروع کنم. شروع کنم به خواندن به نوشتن. به آموختن، به سفرهای دوباره ی درونی. به نگاه کردن از روی زمین به آسمان و رویا بافتن. زمین را برای رویابافتن ساخته اند. آسمان را ساخته اند برای دور بودن. برای جایی که پای آدمی روی آن ثابت نمی ایستد . اینجاست که ذهن شروع می کند به بازیگوشی. به دور زدن دنبال خودش. رویا می بافد  سفرهای دور و درازش را شروع می کند. اینجا سرزمین خیال بی مرز و بی نیاز که گذر کرده از تمام ویروس ها و از تمام مخاطرات و از تمام قوانین سیاسی کشورها. " جهنم جایی ست که خیال دچار انقطاع می شود."

در آسمان به شیوه ای بی رحمانه مشتاق زمینم. دوست دارم سریع تر به جایی که به ان تعلق دارم برسم. دوست دارم زمین همه ی مرا در بر بگیرد. دوست دارم لحظه لحظه به زمین نزدیک تر شوم. زمین است مامن ما ادم ها و آسمان برای فرار است. آسمان آن جای دور و خطرناک است که باید فقط گذر کرد تا رسید به زمین...

 

سر کلاس دکتر که بودم یک جمله گفت که فکر می کنم درس امروز و فردا و فرداهای دگر است. یک جمله ی نجات دهنده، کوتاه و موجز... یک جمله که همه می دانند. که مدت هاست تو هم می دانی. اما زمان اگاهی اش هنوز نرسیده بود. همانطور که برای هرچیز، زیر آسمان خداوند زمانی ست. زمانی برای اشک، زمانی برای شادی و لبخند. زمانی برای آغوش و زمانی برای جدایی. زمان این جمله هم شاید امروز بود. زمانی که درک می کنی این را می خواستم از زبان دیگری بشنوم،دیگری ای که نفسش گرم باشد و کلمات، تا مغز استخوان وتا رگ های تنم جاری شود.

گفت آدمی باید خودش را با این جمله، با این دانش آشتی دهد.

اینکه خیلی وقت ها در زندگی، چیزی را می خواهیم اما نمی شود. با تمام وجود و با تمام جان چیزی را می خواهی اما نمی شود. نمی شود چون قضا و قدر و سرنوشت راه خودش را می رود. این را مولانا می گوید و ما به چشم در زندگی می بینم و اتفاق می افتد.

 در دفترم دقیقا این جمله را نوشته ام. دکتر گفته است: یک حقیقت در زندگی ست که ادمی باید خودش را با آن آشتی دهد. " ایتکه هر چیزی که آدمی می خواهد لزوما نمی شود."

 با قضا پنجه زدن، نبود جهاد

زانک این را هم قضا بر ما نهاد  

حتی این تلاش و در انداختن خود و جنگ با سرنوشت هم خودش سرنوشت است و خودش قضا است.ز

داستان هایی که این روزها پیدا کرده ام دوباره وحشی ام کرده اند. به سوی کشف نادایی هایم که می روم وحشی می شوم برای زندگی کردن. فرصت می خواهم که ساعت های بیشتر بیدار باشم و در دل آرزو می کنم که کاش توانایی داشتم شب ها نمی خوابیدم تا بیشتر این داستان ها و این ذهن های درخشان و این زندگی های نکرده بخواندم. داستان های برتر جهان که احمد گلشیری ترجمه کرده چقدر خوب اند. شروع کرده ام به خواندن کتاب چهارم. پنج جلد داستان از بزرگان دنیا که زندگی خودشان هم پر از شگفتی ست. مثلا مادر ناشنوای کامو و زندگی کوتاهش که در چهل سالگی تمام می شود. اینکه کامو می گوید درخانه ی ما وقتی بچه بودم و بزرگ می شدم هیچ کلمه ای وجود نداشت. به خاطر مادر اسپانیای ناشنوایش که او را بسیار زیاد دوست داشت.

یا زندگی پر از هیجان و پر از سفر و پر از شکار و پرووبازی همنگوی... زندگی اش که همه شکار و مشت زنی و لات بازی بوده است و در شهرها و جاهای مختلف دنیا از شیکاکو تا پاریس و تورتنو و کی وست فلوریا که بهشت روی زمین است حرف می زند. پیرمرد و دریا را در کی وست و روی قایق خودش نوشته است. و در نهایت وقتی از دو سانحه ی هواپیما جان سالم به در می برد و بدنش درب داغان می شود و طحال و دل و روده اش پاره می شود خودکشی می کند. زن هایی زیادی که در زندگی اش بوده اند. در برف های کلیمانجارو بیشتر از همه خودش داست. شبیه خودش و زندگی و فکرهای درونی زندگی یک نویسنده ای مثل همینگوی است. یک داستان خیلی جذاب که اتفاقا چند وقت پیش در کتاب یحیای زانیده رود خوانده بودم از اینکه چقدر این داستان خوب بوده و داستان در داستان شده است. و در نهایت اینکه با همینگوی دوست شدم. بعد از سال های طولانی بالاخره از او داستانی خواندم که پر از صداقت بود. صاف صاف خود خودش بود و از اینجا رابطه ای تازه ای میان مان آغاز خواهد شد. این نقطه ی یک شروع تازه است.

یا زندگی کافکا که همین یک خط ش روحم را خراش داد. او سه خواهرش را در اردوگاه کار اجباری نازی ها از دست داده است. و در چهل و یک سالگی می میرد. او شب ها همیشه میانه های کار می دنوشته است دقیقا سیستمی که کارورو می نوشته. بی نظم و شبانه و هر وقت که می توانسته است. کافکا که نویسنده ی پراک است و هم وطن میلان کوندرا.. یا داستانی که از اوکانر خواندم و تلخی اش هنوز زیر زبانم است. شاد و سرخوشانه شروع شد با آرزوی مادربزرگ که دوست دارد به خانه ی قدیمی اش سر بزند و در نهایت همه ی خانواده را به طرز فجیعی می کشند.ز

 

بیست می روز اول خرداد با خواندن یک داستان فوق العاده شروع شد. داستانی که با ان اشک ریختم و رفت به انتهای قلبم. مدت ها بود ادبیات، اینچنین در لایه های زیرین تن نفوذ نکرده بود. داستانی خواندم از نویسنده ای که تازه دو روز است با او آشنا شده ام. بهترین نویسنده ی برزیل که مهجور است در ایران. او بخشی از برزیل من شد در کنار جولیا دوست برزیلی ام. این داستان شبیه جولیا بود گرم و مهربان و صمیمی.

با جولیا سال دوم در کلاس های داستان نویسی دوست شدم. با دوست پسرپرتقالی اش مدتی امده بودند نیویورک زندگی کنند. جولیا یک کولی کامل بود. یک آدم گرم با فرهنگ لاتینی ها که جهان را به تخم چپ شان حواله می دهند و شادی کردن را ناخواسته و بدون آموزش و تمرین بلدند. جولیا از 16 سالگی از خانه بیرون زده بود. عاشق فیلم بود و خودش در برزیل، دستیار کارگردان و منشی صحنه بود. چند وقت پیش هم برایم یک مسیج زد که فیلمشان در نتفیلیکس نمایش داده می شود و...

درآن سال، ما به طرز عجیبی با هم دوست شده بودیم و بیرون می رفتیم و خرید می کردیم و حرف می زدیم و... او اولین نفری بود که من ماجرای سرطان مامان را برایش تعریف کردم. دقیقا یادم هست که در مکس برنر ان مغازه ی شکلات فروشی نشسته بودیم( آنجا حتی پیتزای شکلات و ساندویچ شکلات هم می توانید سفارش دهید. همه چیز انجا شکلات است مایع و جامد و تلفیق شده با چیزهای دیگر …(

برای جولیا تعریف کردم که مادرم سرطان دارد و در دوره ی شیمی درمانی، مادرش را از دست داده است. یعنی مادربزرگم. گفتم که او یک دختر بوده بعد از هفت پسر به دنیا آمده است. جولیا که از من 5 سال بزرگتر است گفت که او سرطان سینه را تجربه کرده و غده را در اورده و پرتوردمیانی و.. در بیست و سه سالگی. هردومان داشتیم با یک زبان دیگر که زبان مادری مان نبود با هم همدلی می کردیم.

جولیا برگشت برزیل و ارتباط مان کمتر شد. دو سال بعد دوباره برای یک سفر کاری و کنسرت امد نیویورک و با هم قرار گذاشتیم. ان وقت ها من گردنبند و گوشواره هایی با انار درست می کردم و در اتسی یک شاپ اینترنتی زده بودم. یکی از گردنبندها و گشواره ها را به او هدیه دادم و بعد ها همیشه برایم نوشت که وقتی انار خشک شده ی قرمز می بیند یاد من می افتد.

یک بار هم گفت می خواهد با تیم فلیسمازی اش بروند ایران و از من کمک خواست اگر کسی را آنجا می شناسم به او معرفی کنم. ان موقع ص کوچ سرفینگ داشت و قرار شد به خانه ی آنها بروند و... نرفتند ایران.

.

از خواندن داستان ساحل رود سوم، به جولیا رسیدم. به بخش بزرگی از برزیل که شاد بود و پرحرف و گرم و با هم، زمستان سرد آن سال را گذراندیم.

اما نویسنده ای که بیشتر از او باید بخوانم و کشفش کنم اهل برزیل است و اهل جهان. یک جهان وطن واقعی با زبان های بسیاری که بلد است از انگلیسی و فرانسه و آلمانی و اسپنش و عربی و... او شیفته ی زبان است و همه ی اینها را به شیوه ی خودآموز یاد گرفته است. ژوئائو گیمارش رزا

او نایب سفیر کشورش بود و دیپلمات در کشورهای مختلف دنیا. در داستان های او طبیعت و مناظر بکر جایگاه مهمی دارند. و این قسمت زندگی اش که مثل یک ضربه بود وقتی خواندم. او سه روز بعد از پذیرش آکادمی ادب برزیل درگذشت.

.

 داستان ساحل سوم رود، یک داستان نمادین و پر از روح بود. یک داستان از خود زندگی. کوتاه و موجر( برعکس جیمز جویس که با او دچار نوعی خصومت شخصی شده ام از بس به جزییات در داستان های کوتاهش اهمیت می دهد که اعصاب ادم خورد می شود و هی با خودش می گوید بگو دیگه... چرا نمی تونی قشنگ عین ادم حرف بزنی. و در دل آرزو می کند کاش او و سلین با هم نشستی داشتند. دیروز که داستان مردگان را می خواندم ایده ی اصلی را دوست داشتم اما ساختار 50 صفحه ای داستان را اصلا... ان مهمانی اشرافی و نوع دندان و رنگ آب دهان هر یک از اعضای مهمانی را نمی توانستم تحمل کنم.ان جزییاتی که هیچ کارکرد داستانی ندارد و به زعم بزرگان نشان دهنده ی هوش و ذکاوت و تیزبینی جویس است.)

داستان رزا، پدر خانواده را سوار یک قایق می کند و او پارو می زند به سمت ناکجا و تا ابد و... مردم روستا و خانواده برای او قصه ها می سازند که چطور زندگی می کند؟ چه می خورد و چه می کند و چرایی ها...

مادر خانواده پیر می شود و می میرد. خواهر، ازدواج می کند و بچه دار می شود و از شهر می رود. برادر هم از شهر می رود و پدر همچنان در حال پارو زدن روی قایق ش است اما راوی داستان که پسر کوچک است برای پدر غذا می گذارد همیشه و در پایان داستان پدرش را صدا می کند که بیاف من به جای تو پارو می زنم تو دیگر پیر شده ای و...

یک دایره از زندگی. داستان کوتاه واقعا کوتاه نه مثل جویس روده دراز.

کاش اسپنسش بلد بودم. اینها من را می فهمند و من اینها را. امریکا زیاد صاف است. کمی پیچده شود همه به هم نگاه می کنند. ( تجربه ی ترجمه ی داستا قسم به دست ها... )

.

 به غیر از رزا امروز از جان چیور هم خواندم و یک کراش جدی نسبت به جان اشتاین بک و زیبایی چشم های تیز و جوانش پیدا کردم. عکسش در جوانیف خیلی زیباست. نمی دانم زاویه ی عکس خوب است یا... اما با جان اشتابن بک، احساس دوستی هم پیدا کردم وقتی فهمیدم سه کتار اولش را هیچ کس نخوانده است و هیچ و هیچ.. حتی مانده بود که پیش پرداخت 200 دلاری اش را چطور پس بدهد و....

اما جان چیور:

خانواده اش اولین چیز جالبی بود که نظر مرا جلب کرد. همسر و دو فرزند سوزان و جوپیتر هر سه نویسنده هستند. یک فرزند دیگر هم در لیست بود به اسم فرد که احتمالا بلک شیپ خانواده بوده است. و از دار دنیا حتی یک صفحه ی ویکی پدیا هم ندارد. ( چیزی مثل فرزند بزرگ خانواده ی گلس های سلینجر که در جنگ کشته می شود و از همه شاد و شنگول تر بوده است. یادم باشد گاسیپ هایی از سلینجر هم بنویسم... ) 

از جان چیور می توان دیسیپلین را اموخت. اینکه هر روز صبح یک دانه کت ش را می پوشیده و و کلاه می گذاشته و مرتب با کت شلورا می رفته به زیرزیمن بدون پنجره و شروع می کرده به نوشتن. هر روز تا ساعت نهار. ( خانه ی مخفی و مرموز سلینجر هم دقیقا یک کابین جدا داشته است که او در انجا می نوشته. کابینی بدون پنجره و بدون هیچ...)

یک چیز بامزه ی دیگر اینکه جان چیور و کارور با هم در ایوا درس می دادند و هر دو بعد از کلاس الکل جدی می زندند و هر دو هم به شدت مشکل الکل داشته اند و نمی توانتسه اند ترک کنند. اما تصورشان بعد از کلاس برایم همسانی داشت با دو استاد فلسفه ام در دانشگاه تهران که با هم سیگار می کشیدند بک تو بک و آب می نوشیدند و یکی از آلمان برگشته بود به تازگی و دیگری از کانادا...

جان چیور بای بوده است هم با مردها و هم با زن ها رابطه داشت اما تمام عمر با همسرش بوده و...

داستان شناگر را برای بار دوم خواندم. دفعه ی اول هم این داستان را دوست داشتم و این بار هم. شناگر هم چیزی شبیه زندگی ست. تصمیمی برای بازیابی خود... اخر داستان برای من نقطه ی عطف بزرگ است. جایی که راوی به موفقیت شخصی می رسد و خوشحال است ز رسیدن به هدفش اما آنقدر خسته است که حتی نمی تواند خوشحالی کند. وقتی به خانه می رسد همه ی اعضای خانه رفته اند. ( تصویری از زندگی ما و دعوای دیشب با ح... دقیقا به ح و آرزوهایش همین ها را دیشب گفتم و با چشم هایی که دو روز بود نخوابیده بودند و قرمز و خون آلود روزها را راه می رفتند گریه کردم و خوابم برد. )

.

سه روز بود که توی یک هاله ی خالی افتادم. روزهایی که خالی شده بودم از درون و بیرون. حتی کلمه هم نداشتم. در تمام سه روز شاید فقط 5 کلمه حرف زدم. 5 کلمه از انبانه ی ذهن و زبانم بیرون ریخت. سه روز بود که در اعماق جهان و خودم دست و پا می زدم و هرچقدر تلاش می کردم برای بیرون کشیدن خودم بیشتر در گرداب خالی جهان فرو می رفتم.

سه روز بود که شاملو و براهنی گوش می دادم و اشک می ریخیتم. سه روز که فهمیده بودم تنهاترین موحود زنده ی روی جهانم با نفسی که هست. با دم و بازدمی که بالا و پایین می آید و می رود اما به کوهی، به دشتی، به دامنه ای سبز برخورد نمی کند تا هوایی تازه منعکس کند.

سه روز بود که هیچ نبود. زمان درونی بدنم، زمان زیستم در این جهان به سال های کهن رسیده بود. صد ساله بودم و پیر و خسته و فرتوت. شانه هایم افتاده بودند و بار امانت زنده بودن را تاب نداشتند که با خود حمل کنند.

به رودخانه نگاه می کردم و ماه که کامل بود. کامل ترین موجود این حوالی که از هارلم بالا می مد. حوالی ساعت 11 به رنگ نارنجی گداخته از پشت ساختمان های کوتاه هارلم سرک می کشید و آرام آرام خودش را پهن می کرد روی رودخانه و نورهای کوچک و برزگ شهر را منعکس می کرد. نورهای لرزان و بلند و کشیده. ماه خودش را بالا می کشید و بر فراز ایمپایر استیت که می ایستاد رنگش دیگر گداخته نبود. انگار خنک شده بود و نورانی و سفید و دور از دسترس
آدم ها.

 بالای شهر می ایستاد اما رودخانه را هنوز روشن می کرد. ماه بود و ایمپایر استیتی که دو ماه است به رنگ قرمز است و یک آژیر چرخان قرمز رنگ است که می چرخد و می چرخد و می چرخد مثل یک آژیر پلیس که نگران است و علامت خطر را نشان می دهد. من بودم و سه روزی که خالی ترین و خشک ترین و بیابانی ترین تن زمین بودم.

شاملو گوش می دادم و براهنی و روی مبل می نشستم و به کتاب ها چنگ می زدم. دنبال ذهن های تازه بودم. دنبال کشفی که من را بازگرداند. دنبال امیدی که در پستوی ادبیات پنهان شده باشد و من کاشفش باشم. می خواستم خودم را با ادبیات به سطح آب برسانم. ادبیات ناامیدم کرده بود. سردرد داشتم. بی خوابی و از همه بدتر تهی بودم... دلم تنگ شده بود. برای چیزهای کوچکی که بزرگ اند. برای چیزهای کوچکی که اگر فراموششان کنی ممکن است تا ابد از دست بروند و هرگز به زندگی ات بازنگرداند. برای سفره ی حصیری خانه مان که حالا سرزمین آمازون هاست. دو ماهی ست که با هم زندگی می کنند. سه نفره. روزه می گیرند و افطار می خورند و هر شب چیزی نو دارند. زولبیا بامیه. پاستای ژاپنی. نان پیتزایی... چیزهای عجیب غریبی که من اسمشان را نمی دانم. چیزهایی که بوی زندگی و سرزمین امازون را با خود دارد. زنانی که بدون مردان در این خطه زندگی می کنند. لباس هایشان از پوستین شیرهایی ست که خودشان شکار کرده اند. یکی از پستان هایشان را بریده اند تا بتوانند راحت تر کمان و نیزه را بکشند. من دلم برای سرزمین آمازون مان که پر از خنده و شادی و تقسیم کردن قصه های زنانه است تنگ شده بود. دلم برای جزییاتی که عطر داشتند و ساده بودند تنگ شده بود. به یکباره اگاه شده بودم که زنده گی ام خالی ست.

سه روز بود که عمیقا به این خالی بودن رسیده بودم. ادم هایی که کلمه هایت را در خودشان حبس می کنند. آن ها را نداشتم و مدت ها ندیده بودم. آدم هایی که در حضورشان روشن و آفتابی ام حتی در روزهای ابری و مه و باران...

فقط آدم ها نبودند. غذاها. رنگ ها... چیزهای زیادی که نداشتم. در غار، زندگی می کنم. همیشه از این غار شاد و خوشحال بودم. اما وقتی از بالا به غار نگاه می کنی. وقتی روحت را به ماه کاملِ بالای رودخانه ی هادسون می فروشی تا دست هایت را بگیرد و در قرنطنیه تو را بیرون بکشاند و کمی در آسمان بچرخاند، می فهمی که چقدر غار خالی و سرد و نمور است.

یادت می آید که در گوشه های جهان بهار شده است. حتی در جهان پشت پنجره ات هم درخت ها گل داده اند و شکوفه های صورتی شان را دو هفته در باد تکان داده اند و ریخته اند. یادت می آید بهار را.. یادت می آید ادم ها را.. یادت می آید بلند بلند خندیدن در حضور دیگری را.. یادت می آید دیگری را.. من و دیگری را دوباره مرور می کنی که کیستی تو بدون آن دیگری هایت.... اگاهی رنج است و ادمی با وسوسه و کنجکاوی و شیطنت آگاهیِ درهم تنیده با رنج را انتخاب کرد. سیب را برداشت و گاز زد و پشت کرد به باغ و به تخمم گویان خودش را انداخت در زمین پرماجرا.. تا مار و طاووس که خودشان دستشان توی یک کاسه بوده است با او اول از همه دشمن شوند، تا پشت کنند به ادمی و قبول نکنند در مافیای کنجکاوی و اگاهی همراه او باشند.

ادمی اما سفر خودش را پیش می گیرد. سفر کجکاوی های مکرر و سفر ممنوعه های همیشگی را.. فقط سیب نیست برایش. می رود به دنبال ممنوعه های دیگر.. زندگی اش را از اول با ممنوعه ها بنا کرده است. سرنوشت اوست. اگر فرار کند خودش را بیشتر مسخره می کند. سرنوشت مثل یک دایره، مثل یک طناب دار به سوی او بازمی گردد. او را دنبال می کند و در نهایت به او نیشخندی می زند که واقعا فکر می کنی از اودیپ باهوش تری؟....

.

ادبیات نجاتم نداد در تمام سه روز. خوانش های بی ربطی داشتم. تا حدی دستم را گرفت. تا میانه ی آب بالا کشدم. روی پاهایم ایستادم اما گردنم هنوز توی آب بود و غوطه می خوردم. کتاب های ایرانی خواندم. مرزهایی که از ان گذشتی. کتابی تو در تو که د ر روایتش گیر کردم.

کتاب شهر شرنگ که دوست داشتم و در ژانر خودش خوب نوشته بود گرچه با بدبینی آغازش کردم.

کتاب های دیگر خواندم. مثل پاییز 32. ذهن رضا جولایی که قدیمی ست من را شگفت زده می کند. کیف کردم. کتاب داستان های کوتاه یحیای زانیده رود را خواندم. چند داستان خوب داشت. کتاب شب شمس از نویسنده ای جوان که به نظرم بسیار باسواد است. خواندم و سوادش برایم روشن شد در نوشتار اما نمی توانستم بفهمم 50 صفحه خوانده ام و گیر کرده ام در ماجراهای خانواده ای اشرافی و در شب تولد و مرگ نامی.. برایم زیاده از حد طولانی بود.

سلینجر اما برای بار دوم خودش را به من نشان داد. فرنی زویی را سه بار خوانده ام.

 اولین بار دانشجو بودم. با یک پسری که شریف کامپیوتر می خواند فرهنگسرای نیاوران قرار گذاشته بودم. پسر، موهایش تا نصفه ریخته بود. اما رنگ پوستش خیلی روشن و سفیدصورتی بود. لباس سفید خنکی پوشیده بود با شلوار لی. در کل خوش قیافه و خوش تیپ بود. یادم هست وقتی می خندید دندان های سفید و صافش بیرون می ریخت. خنده هایش قشنگ بود. خودم هم فکر می کنم آن مانتوی مشکی که یقه اش چین داشت و از بغل با نخی به دو طرف بسته می شد را پوشیده بودم. مانتوی مرضیه بود. مانتوی قرتی و قشنگی بود که اغلب اوقات با روسری بنفشی که آن سال ها مد شده می پوشیدم. روسری های روشنی که جنسشان کمی براق بود. تک رنگ نبودند و رگه های نقره ای از رویشان رد می شد. جواد؟ شاید الان کمی جواد باشند. اما ان موقع واقعا چیزهای چشم گیری بودند.

آن تیپ را زده بودم و از نوبنیاد پیاده رفته بودم نیاوران. در مسیر تِراک های موسسه ای که فکر می کردم انترپرنورش هستم را پخش کرده بودم. انداخته بودم زیر در خانه ها و مدرسه ها و هرجایی که می توانستم.

اسم موسسه ام نشاگستر بود. برایش یک خط تلفن جدا خریده بودم که مثلا هرکس زنگ می زند و شاگرد و معلم می خواهد به ان خط زنگ بزند. اسم چند معلم که همه شان رتبه های برتز کنکور و برگزیده ی جشنتواره علمی خوارزمی بودند و دانشگاه تهران درس می خوانند را رویش نوشته بودم که خوب همه شان خودم بودند و در نتیجه کل موسسه فقط یک معلم داشت.

یک معلم. یک مدیر. یک منشی.. همه و همه خودم بودم. چرا نگرفت؟ چند نفر زنگ زدند که خودشان 18 19 ساله بودند و دنبال کار می گشتند.خودشان دانشگاه تهران و شریف دانشجو بودند و گفتند معلم نمی خواهید برای اموزشگاهتان.. که من گفتم به مدیرمان اطلاع می دهم و خبرتان می کنم. چندنفر شان دوباره پیگیری کردند و... گفتم ببخشید مدیر گفته است اطلاع می دهد به زودی. یعنی منشی که من بودم به مدیر که من بودم خبر داده بود برای گرفتن معلم های جدید..

رفتم نیاوران و پسر را دیدم. اسمش را یادم نیست. چقدر عجیب. فکر کنم آرش بود. حال خوشایندی داشت اما اینکه در آن سن اینقدر موهایش ریخته بود کمی برایم عجیب بود. اولین پسر تاسی بود که در آن سن می دیدم و دیت می گذاشتم. ولی بد نریخته بود موهایش. قشنگ بود. آن موقع بود که برای اولین بار اسم سلنیجر را از او شنیدم و از دورن ذوب شدم که چرا او را نمی شناسم.

خودم آن موقع جوگیر سارتر و سمیون دوبورا بودم. احتمالا مثل تمام خزهای فلسفه خوانده که نگاهی هم به ادبیات دارند و دوست دارند روزگاری چیزی شبیه سارتر بنویسند که هم گنده گویی فلسفه را داشته باشند و هم ادبیات و قصه را پوشش دهد.

پسر گفت دیوانه ی سلینجر است و ناطور دشت او را شیفته کرده است. بعد که از او جدا شدم رفتم و ناطور دشت را خواندم و اصلا خوشم نیامد. نمی توانستم دنیای تییجری هولدن را درک کنم. شاید چون خیلی آمریکایی و نیویورکی بودم.

رابطه ام با پسر هم با اینکه دیت خوبی بود و حرف داشتیم برای زدن به چند بار زنگ و مسیج و.. ختم شد و دیگر هیچ کداممان پیگیری نکردیم اما باعث شد من بروم و ناطور دشت را بخوانم.

بعد ها در آمریکا فرنی و زویی سلینجر را خواندم و عاشقش شدم. دلم می خواست یک برادر مثل زویی داشته باشم. خوشگل و خوش تیپ و فرهیخته و اندکی ک... مغز..

دلم برادر می خواست برای اولین بار در زندگی.. یک چیزی همان موقع در کانال تگرامم نوشته بودم که خانوم پیره ی خودت را پیدا کن... بعدها که خواندمش خیلی خوشم امد که اینطور نگاه کردم.

 فکر کنم در طول زمان اینقدر دیدگاهها و کلاس های مختلف داستان نویسی و داستان خوانی رفتم و شرکت کردم که ان نگاه ساده و خالص و دریافت خودم از ماجراها را از دست دادم و ماجرای همان لک لک شد که می خواست راه رفتن طاووس را یاد بگیرد راه رفتن خودش را هم فراموش کرد...)

در این سه روز فرو رفتن در خلا همینطوری فرنی و زویی را برداشتم. باورم نمی شد که نشسته ام روی مبل و زخم بستر گرفته ام برای چهار ساعت و چهل صفحه است که پشت سر هم حرف های مادر خانوم گلس و زویی را می خوانم. دیالوگ های خیلی خیلی ساده....

کتاب که تمام شد حالم بهتر بود. انگار یکی رفته بود آپ استیت نیویورک کلبه ی جنگلی سلینجر و به او کتاب های عطار و مولانا و شمس را رسانده بود و بعد هم خیلی سریع برگشته بود به خارومیانه...

لحظه لحظه در این کتاب می گوید هنر هیچ بودن را بیاموز. کسی نباش و...

حالم خوب شده بود. فرنی هم حالش بهتر شده بود وقتی با برادر بزگرتر حرف زده بود. حالم خوب شده بود و از این همه ساده گی و صمیمت دیالوگ ها حیرت کرده بودم. با خودم فکر کردم من هم می توانم یک چیزی اینطوری بنویسم. آسان است. من تازه فلسفه خوانده ام و به سلاح های عرفان و فلسفه مسلح هستم.

اما نمی توانم. نمی توانستم. خاصیت سلینجر در همین است که به رخت می کشد همه ی سادگی و سهل و ممتنع بودنش را.م. یعنی خیلی های دیگر قبل ار من تلاش کرده اند که سلینجر را تقلید کنند- به قول نجمه سلینجرشناش ما که مستور این را فهمیده و دارد به خودش عن می زند با نوشتن معصومیت و اداهای تقلیدی و...)

ساده گی و سختی اش من را به شگفتی واداشته بود. چطور ممکن بود من دیالوگ های بین مادر و پس را 40 صفحه بخوانم و اذیت نشوم. دیالوگ های خیلی خیلی ساده که اه مامان گندشو دراوردی پاشو برو بیرون.. تو چرا زن نمی گیری پسرجون... مامان اون صابونو بده و... سلینجر بزرگی اش را به سادگی به رخم کشیده.

از گرداب و باتلاق من را کشیده بود بیرون... داشت نجاتم می داد. دوباره ادبیات من را برگردانده بود. قبل از این سه روز کتاب دعای ربوده شده گان را به پیشنهاد نجمه خوانده بودم و باز هم در صمیمت قصه گویی جنیفر کلمنت خانوم نویسنده ی جذاب مکزیکی آمریکایی شگفت زده شده بودم. چطور اینقدر ساده و بی ریا قصه گفته بود و قصه اش جان داشت و عمیق بود اما ادا واصول نداشت. فلسفه بافی نداشت. چطور اینقدر فقط قصه بود بدون چس ناله های فلسفی. بدون کافه رفتن و دم به دم قهوه خوردن... آه قصه ی ناب چیزی بود که گم کرده بودم.

 خداوند ادبیات من را ببخشید اما در این سه روز سراغ زندگی جای دیگری ست کوندرا هم رفتم. شروع کرد و دیوانه ی شروع درخشانش شدم. یک شروع گرم و ساده از زندگی پدر مادر شاعر. خواندم و خواندم و به صفحه ب 200 رسیدم. باورم نمی شد که کوندرا ماجرای یک پسر و یک مادر را توانسته بدون اتفاق های خیلی زادی 200 صفحه روایت کند. بعضی جاها هم خسته کننده بود و طولانی.. سراغ خانواده ی تیبو هم رفتم و جلد سوم رسیده بود باز هم به بازی های کمونیست و جوانی که در میانه ی تغییر خودش و جهان و دنیا ست و چیزی بود که منتظرش بودم و تمام تئوری های سیاسی حهان را نوشته بود. حوصله ام را سر برد و بستمش. حمید گفت تو اصلا کتابخون نیستی کسی که خاواده ی تیبو را زمین بگذارد کتابخون نیست و مسخره ام کرد. حرف نزدم. چون حرفی نداشتم. چون در تمام سه روز 5 کلمه بیشتر در حد آره و نه و چرا گفتم.

با مرجان از رمان هایی که هم او خوانده  بود وئ هم من حرف زدیم. گفت رمان بنویس. ی چندبار به من این را گفته بود اما واقعا رمان نوشتن یک جهان دیگر است که با داستان کوتاه یک دنیا متفاوت است. رمان ها را که می خوانم می فهمم که فقط حرف زدن نیست.و فقط رفتن به زیرلایه های شخصیت ها و حوادث نیست.

یک چیز دیگراست. یک چیزی که عصاره ی ی نویسنده را در کتاب می کشد و وارد رمان می کند. یک رمان دیگر در راستای کشف ذهن های جدید خواندم. رمان نویسنده ای ایرانی که خودش نوازنده است و قبلا یک جستار فوق العاده از او خوانده بودم. اسم رمانش هم زیبا بود. اما خود کتاب یک فاجعه ی بی بدیل بود. فکر کردم احتمالا من هم بخواهم چیزی بنویسم همینطور بی مزه و سطحی و چس ناله های طبقه ی متوسط دانشتگاه رفته و نخبه خواهد شد. جا به جا در رمان گنده گویی های جستارگونه دارد در باب کودکی و فلسفه بافی و.. هیچ یچزی پیش نمی رود و کششی نیست. فقط زندگی یک دختر پسر نوازدنده. یک زندگی فلت و بی مزه... احتمالا من هم گندش را درمی اوردم و هی فلفسه وارد می کنم و هی چیزهایی که خوانده ام از گوشه کنار شخصیت هایم بیرون می زند و عن همه چیز را درمی آورد.

به مرجان گفتم نه من نمی توانم. گفت من برایت برنامه ریزی می کنم که هر روزی بنویسی به همان شیوه ای که استادش در کلاس به او یاد داده است. استاد بزرگی که در ابن سفر در تولدش حضور داشتم. مهربان و فروتن و باشخصیت... گفتم نه مشکل من اصلا زمان بندی نیست. من می توانم به راحتی آدم خرکاری باشم. تجربه های درس خواندن و کنکور دادن و رتبه هایم همه این را تایید می کند. مشکل این است که من هنوز در آنجا نیستم. آنجا که راه دیگر است. فعلا باید خروجی های دیگری را رد کنم.

یکی از کتاب هایی که در گشت زنی هایم پیدا کردم خاطرات باب دیلن بود. باورم نمی شد اینقدر گرم و راحت و صمیمی و دوست داشتنی بخوانم و پیش بروم و کیف کنم و صبح های زود که بیدار می شدم بروم سراغش.. شب های دیر. وسط کارهای دیگر... چرا این همه دوست داشتم خواندن این خاطرات را؟

با اینکه با باب دیلن هم آنچنان خاطره و دوستی نداشته ام. این بار برعکس بود ادبیات من را به موسیقی کشاند. هر روز باب دیلن گوش می دهم. یکی از اهنگ هایش. چه خوب اند. مثل یک فلش فیکشن. در نقاشی، سبکشان امپرسیونیم است که یک لحظه و یک نور را نشان می دهند. احساس یک لحظه ای آدم را می خواهد به تصویر بکشد. مثلا شعر "این چیزهای احمقانه من رو یاد تو می ندازه." یا این سپتامبر گرم.

خیلی از فولک خوشم امد. این کشف من را روشن کرد. باعث شد نه تنها از گرداب و باتلاق بتوانم خودم را نجابت بدهم و بالا بکشم بلکه یک کرجی چوبی هم روی آب برای خودم داشته باشم و پارو بزنم. زنده ام. روشنم. آفتاب است و یک کشتی بزرگ قرمز روی هادسون دقیقا رو به روی پنجره لم داده است. دوباره ادبیات را دوست دارم. دوباره دوست دارم داستانی بنویسم.

 

در حمام به تاریخچه ی کوچک ریجکت شدن های نوشتنی ام فکر کردم. حالم خوش تر شد همینطور که با صابون، لباس هایم رامی شستم- چون در قرنطنیه ایم و نمی روم از لاندری ساختمان استفاده کنم- حالم بهتر شد و دیدم آنقدرها هم ناراحت نیستم. دیدم واقعا دارم بزرگ و صبور می شوم. دیدم اینکه آدم ها فحشم می دهند و زیرکانه و نازکانه مسخره ام می کنند یا تف هایشان را سرم خالی می کند آنچنان هم دیگر قلبم را نمی خلد. دیدم باز هم می توانم داستان هایم را این ور و آن ور بفرستم. باز هم می توانم بنویسم. باز هم می توانم شکست بخورم و ریجکشن بگیرم. باز هم می توانم همیشه برنده و برگزیده و نفر اول دوم جشنواره نباشم.

 می توانستم و این عجیب بود. صبور شده بودم. راز نوشتن در من داشت حلول می کرد بعد از سال های طولانی. بعد از سالهای بسیار که زخمش را جای جای تنم گذاشته بود و خودش را به انحای گوناگون، خالکوبی کرده بود در اعضای بدنم. دیدم می توانم باز هم ادامه بدهم و این برایم عجیب بود. خودم را غافلگیر کرده بودم. نوشتن بزرگم کرده بود. تا جایی که وقتی از حمام بیرون آمدم، بازنویسی چهارم داستان زبان زمین را انجام دام و یک نان فیکشن را ترجمه کردم تقریبا افتضاح و با دانش اینکه چقدر غلط غولوط دارد. اما توانسته بودم. زیرا با جان، فهمیده بودم که آن چه خون دارد و زیباست، آنچه می تپد، نهایت و پایان قصه نیست. مسیر است. مسیری که من لذتش را به سختی ایستادگی و جوانی و تکه شنیدن، طی کرده بودم. لذت نوشتن بود که سرپایم نگه می داشت و می دارد. این یک نقطه ی مهم است. این همان آتشی ست که پرومته، الهه ی یونان در قلب من روشن کرده است. من این آتش را روشن نگاه خواهم داشت و با همین آتش خواهم دید و در شب های تاریک، خواهم نوشت. مسیر، در من روشن شده است و هیمن، زنده نگهم می دارد که بنویسم و ادامه بدهم برای نوشتن.

یعنی چیزی به اسم شکست وجود ندارد. چیزی به اسم ریجکشن نیست و این ها طبع آزمایی های گاه و بی گاه ست. لبخندهای شیرین اند اما لحظه ای هستند و آنچه ماندگار است، چیز دیگری ست. ماندگار، همین لحظه است که دست هایم روی کیبورد می رقصند. جاودان، همین روزهای مه آلود است که با آتش پرومته ایِ نوشتن، آفتابی می شوند. همین چند خط کوچک، می دانید چند سال اشک و آه و غصه و تردید در خود دارد؟

از صبح در مه بیدار شده ام. هوای تهران برفی ست و آدم ها از تهران، عکس برف های پنبه ای گذاشته اند و در قرنطینه دست هایشان را از پنجره بیرون آورده اند و برف روی دست هایشان می بارد.

دست ها و پنجره تنها افق هایی هستند که در این دوران، ما را به طبیعت و آسمان و حیوانی که در تن مان همیشه بوده و اصرار داشته ایم آن را از یاد ببریم- وصل می کند. دست های بیرون از پنجره را می دیدم در تهران که دلم برایش تنگ شده است.- دلم نه تنها برای تهران بلکه برای نیویورک، برای درخت های خیابان مان، برای تمام اتفاق های پشت پنجره که آرام و آهسته در حال رخ دادن است تنگ شده است. دلم برای بهاری که می شد با آن قدم زد. با آن همراهی کرد تنگ شده است. اما دلتنگی را چه فایده. باز هم ذهن پریشانم را رها کرد و برای خودش دچار سیال ذهن شده-

امروز از صبح که بیدار شدم به نسیم فکر می کنم. به خاله اش، به مرگ کوچک جوان ساده اش که وسط اتاق ایستاده و دستش را روی قلبش گذاشته و گفته آخ قلبم. همین.

در لحظه قلبش را خوانده است. یک رابطه ی صمیمانه میان تمام تن و قلبی که یک تنه، شب و روز و بدون خاموشی و بدون لحظه ای مکث، زندگی و فراز و نشیبش را به دوش کشیده در طول چهل سال زندگی. قلبش را فراخوانده. قلب یک لحظه شنیده و بعد هم ایستاده و تمام.

به نسیم فکر می کنم که روزهای تلخی را داشت پشت سر می گذراند خودش. غم داشت و هیچ نمی گفت. غم، زودتر از موعد فرا رسیده بود و روی قلبش نشسته بود. غم های کوچک به پیشواز یک غم بزرگ...گریه می کرد و کلمه نداشت برای اشک هایش. برای تقسیم کردن اندوه.- ابن عربی می گوید اندوه چیزی ست که میان اولیای الهی به اندازه تقسیم کرده اند. اندوه است که مانند رودخانه ای، قلب های ما را در سراسر جهان به یکدیگر وصل می کند.- نسیم این روزها اندوهگین بود. روزهای طولانی و با بغضِ گیر کرده در گلویش برایمان صدا می گذاشت. صداهای خیلی کوتاه و کلمه های ناواضحی که از آن ها نمی شد هیچ علت و بذری را برای این اندوه یافت. خودش هم به درستی نمی دانست. شاید رفته بود به پیشواز اندوهی بزرگتر. به مادر نسیم که فکر می کنم، رودخانه ی رگ هایم در جا خشک می شوند. خواهرها نباید بمیرند. – در آخرین داستانم مازن به گل نسا می گوید می دانستی شهرهای ما با هم خواهرند؟ و از خواهران چه کسی امن تر است برای نگهداری جان و راز؟- به مادرش که فکر می کنم در قلبم حفره ای باز می شود. نمی توانم این نوشته را ادامه بدهم. اشک امانم را بریده. قلبم می لرزد. قلبی که می توان او را در آخرین نفس به صدا خواند. به لحظه ای او را حاضر یافت و بعد غایب و خاموش. 

 

امروز شروع کردم به بازنویسی بخش سفر آفرینش و رانده شدن ابلیس از بهشت و چقدر غمگین می شوم وقتی عجز و لابه اش را می بینم. غد است و عاشق. من او را می شناسم. درون خودم به وقت عاشقی چنین ابلیسی دارم که انگشت می کند تا  اعماق تن رقیب و با خودش می گوید اینکه شکمش خالی ست. اینکه تهی ست. این را که از خاک افریدید- اینکه دانشگاه درست درمانی درس نخوانده- من را از آتش نورانی آفریدی- من دانشگاه تهرانی ام و بهترین دانشگاه کشورم درس خوانده ام و...- من ابلیس ار می شناسم که چگونه عاشق است. که به وقت عاشقی تلخ ترین و شورترین و شیرین ترین موجود جهان است. ابلیس دست می کند در شکمِ تهی ادمی و می گوید لیاقتت در همین حد است. من به راحتی او را فریب می دهم. او به دروغ، ادعای محبت تو را می کند اما ببین چطور دنیا را به چشمش زیبا و آراسته می کنم. 

ابلیس در جنون عشق غرق است و هی با خو د مرور می کند هزاران سال عبادتش را. هی با خود می پرسد این زمین را چرا به این خاک و خاشاک می دهی. این در زمین خون می ریزد و آنجا را به گند می کشد. 

 

حالا ای ابلیس عاشق تو عبادت کن. حالا جان بکن. حالا هی نامه بنویس. حالا هی اندوهگین شو. حالا هی به یادش بیارو که تو چقدر از او برتری و قرن هایی که با هم گذراندید را به او گوشزد کن. هی او را غرق کن در خاطرات با هم بودنتان. نمی خواهدت جانا. تمام شد. دل داده به او که می تواند با اشاره ی انگشت نام اشیا را بلند بلند از حفظ بخواند و خودش را شیرین کند و حرص تو را دربیاورد. 

 

دل داده به او که به جبریل گفت برو مشتی خاک تمیز و خالص بیاور. به باران گفت ببار و بعد رفت و بهترین جای جهان را صاف و مرتب کرد. جایی میان مکه و طایف. خاک باارن خورده و شکل داده اش را به مدت چهل سال انجا قرار داده و چشم انتظار نشست تا روحش در ادمی ساخته و پرداخته شود. 

حالا هی تو بگو من قبل از این پاره گل اینجا بوده ام. هزاران سال بیشتر از این در زمین و آسمانت زندگی کرده ام. من زا او بیشتر می دانم چون قدیم ترم. 

.

 امروز به ابلیس فکر می کنم. به اینکه تنش سوخت وقتی گفت به ادم سجده کن. وقتی ضربه ی نهایی را زد و گفت این خلیفه ی من است. ابلیس فقط نام ها را نمی دانست. گناهش این بود که مثل سایرین سر خم نکرد و در سوز عشق لج کرد و منطقی رفتار نکرد که تظاهر کند بگوید- عزیرم من فقط شادی و خوشحالی تو را می خواهم- ابلیس با زهری در دل و چشم هایی منتظر از پیش معشوق رفت. رفت تا ذره ذره جهان را زیبا کند در چشم رقیب ناچیزش. در چشم ادمی که عالم صغیر است. در چشم این کوزه ی خاک الود که یادش نمی آید در زمانی دور، نام اشیا را انقدر بلد بود که فرشته ها برایش سجده کردند.اما امروز نام ها و کلمه ها جایشان را به اعداد داده اند. ابلیس هنوز چشم در انتظار می سوزد و جهان را هر روز زیبا و زیباتر می کند. ابلیس عاشق است این را می شود از درخواستش برای انتظار فهمیدو. فقط عاشق است که منظتر است. زیرا عشق مرگ کوچک است. 

این کلمه ی "واندرینگ" را چقدر دوست دارم. فعلی که چرخش مدام است. در مرحله ای ست که "تردید" حضور دارد و کنجکاوی مدام داری برای دقت نگاه کردن. همینطور نگاه کردن و دور خود چرخیدن تا اینکه چشمت گیر می کند و خیره می شود برای چند ثانیه. و این چند ثانیه، لحظه ی خروج از فع"ل واندرینگ" است.

"واندرینگ" را بیشتر با آیز می آوردند. یعنی چشم ها هدف اصلی این فعل هستند. "واندرینگ" اصولا با نگاه کردن اغاز می شود و با گیر افتادن نگاه به پایان می رسد.

وضعیتی که سراسر همراه با شوق و کنجکاوی ست. من دارم می چرخم. من در محیطی هستم که به من اجازه ی چرخیدن می دهد. این محیط می تواند وابسته یه جغرافیا و مکان نباشد. یعنی مختصات این محیط حتی می تواند در زمان، محصور باشد- محی الدین عربی یک جمله ای دارد در این باره که می گوید "زمان مکانی ست سیال و مکان،زمانی ست جامد" –

"واندرینگ" حول خودتان. حول یک موضوع. حول یک اتفاق. با چشم های کنجکاو و باز و شوریده"واندرینگ" رخ می دهد.

 امروز این فعل بر من نازل شد و گفت اقرا...

ایملیی از نتفیلکس آمد که شلخته درو کنید تا چیزی گیر خوشه چین ها بیاید. یعنی کمتر انلاین استریم ببینید یا خودتان طوری برنامه ریزی کنید که در ساعات پیک مصرف نباشد و... . امروز وسط یوتوپ گوش دادن که امزی ست مدام وهر روزه یه بکیاره مثل نوراهای کاستی که لای ضبط گیر می کردند و پاره پوره می شدندف دقیقا با همان صدا و ناله و خش خش، موسیقی قطع شد. بعدش هم  اینترنت کم سرعت شد و هکاری کردم آهنگ را پلی نکرد. نوستالژی هایمان را زندگی می کنیم کم کم

دیروز بعد از مدت ها رفتیم خرید. بیشتر از نیمی از طبقات خالی بودند. اثری از مرغ و گوشت و برنج و ماکارونی نبود. دستمال کاغذی از دو هفته ی پیش نیست. ماسک را از آمازون سفارش دادیم گفته 45 روز دیگر می آید. یک تبیلغات هم روی اینترنت برایم امد که دیتمال کاغذی اگکر می خواتسید ما داریم. 50 دلار.  برای چندتا موز و یک شیر و چندتا نارنگی سه روز منتظر بودیم تا آمازون پرایم زنگ خانه را بزند و...

 دیروز توی صف خرید که ایستاده بودیم بیشتر آدم ها مثل گرگ های خسته که دلشان برای زندگی شور می زند به آدم های دیگر می چسباندند که سریع کارشان را راه بیندازد. چون دو پلیس ایستاده بودند و فضا کاملاامینتی بود و بعضی از کالاها سهیمه بندی شده بودند. 

کرونا به من نشان داد آدمی بیش از هر چیز ی ساخته و پرداخته ی شرایط و وضعیت است و به سرعتی باورنکردنی می تواند مرزهای تمدن و تاریخ و فلسفه و فرهنگ را بپیماند و برسد به آن حیوان غیرناطق. آن حیوان تلاشگر برای بقا.

کرونا، همین موجودی که به چشم نمی آید، همین موجود ریز نامزئی- بیش از هر زمان دیگری شباهت میان ادم ها را فارغ از ثروت و کشور و نژاد و نشان داد. مرزها و مکان ها و تقسیم بندی اول و دوم و سومیِ جهان را بی معنی کرد و همه ما را در سراسر دنیا به این باور رساند که آدم آدم است. (بقیه اش این است که کدام بازی را انتخاب می کنی. بازی روشنفکری. بازی پول. بازی علم و دانش، بازی شهرت... تازه اگر در وضعیتی باشی که بتوانی بازی را انتخاب کنی.)

این موجود نادیدنی که سر و صدای بی امان جهان اطراف و شلوغی های غیرضروری زندگی مان را کم کرده و یادآور نزدیکیِ مرگ شده است. مرگ که مدت ها بود در شهرهای بزرگ به گوشه ای دور از تیرس چشم هایمان پرتاپ شده بود، حالا اینجاست. درهم تنیده با نفس هایمان. آنقدر که هر روز با خبر رفتن یک آشنا، یک فامیل دور و یک عزیر نزدیک مواجه می شویم. او دوباره به ما نشان داد مرگ به یکباره نیست. حادثه ای غیرمترقبه و دور از ذهن نیست. کرونا ترسناک رین تلنگر شتابان و وحشی این روزهای ما آدم های قرن بیست و یک است.

 

یکی بود در اینستاگرام که من دورادور او را می شناختم. در آمریکا زندگی می کرد و استاد بود و دانشگاه شریف و استنفورد و... درس خوانده بود. یک استارت آپ داشت و در کل ادم موفقی بود با معیارهای جامعه ی ایرانی -آمریکایی. تحصیلات و پول و شغل خوب و زندگی خوب و زن امریکایی و... 

چیزهایی می نوشت که دوست داشتم بخوانم. از امید می نوشت و پشتکار و اینکه چگونه پای تصمیم های خود بایستیم و اگر هم مریض و رو به موت بودیم هم باید پای تصمیم خود باشیم و اراده ی فولادین و زندگی درخشان و امیدوارانه و...

 کم کم برایم شکل منسجم شده ی ادم های زیادی امیدوار همیشه سرخوش را پیدا کرد. آن هایی که در تلخ ترین نقطه های هستی باید بیایند جمله های عن گیزیشی بنویسند که زندگی زیباست ای زیباپسند. یک درجه از آن ها بالاتر بود.

کم کم حالم از نوشته هایش و زندگی هرکولانه ای که وصف می کرد با مثال های تاریخی و پشتوانه ی پادکست ها و کتاب هایی که خوانده بود... به هم خورد. حالم بد می شد از خواندن نوشته هایش اما نمی توانستم هم او را نخوانم و انفالو کنم. 

یکی چیزی بود به اسم حرص و طمع در دانستن این شیوه ی زندگی و خود را به زور در ناامیدانه ترین وضعیت حیاتی وصل کردن به امیدهای اینچینین. حرص بود که من را وادار می کرد ادامه دهم به خواندن نوشته هایش.

 کم کم اما متنفر شدم از نگاهش به زندگی. از اینکه ادمی هرگز نباید ناامید شود و وا دهد و...

 نفرت بود هر بار که او را می خواندم. چون ادمی که من می شناختم باید ناامید می شد. باید وا می دهد. باید روزگاری کوتاه و طولانی می ایستاد و به اطراف نگاه می کرد.

ادمی که من می شناختم گاهی روزهای طولانی، هفته ها و سال ها و ماه ها باید توی خودش فرو می رفت و از همه ی مردم جهان واتفاقات اطرافش متنفر می شد. ادمی که من می شناختم هرکول نبود. ساده و مهربان و گاهی اسهول و گاهی پر از شور زندگی و گاهی بی حوصله و ملول و گاهی نور راه دیگری بود. ادم من روزهایی که ملول بود باید یک گوشه کز می کرد به تماشا جهان و به همه ی خودش و هستی اش و تصمیم هایش شک می کرد. ادم من در بسیاری از مواقع سراسر تردید می شد و راه بازگشت ش پیدا نبود. اینطور نبود که از روی قصه ها و پادکست ها و نمونه های موفق بگویی راه این است. حالا بیا. امروز این مسیرها را بخوان و فردا برگرد. 

زدم آنفالوش کردم. دیروز دیدم با 100 عکس 180 کی فالور دارد چون ادم ها شیفته ی دروغ گفتن به خودشان هستند و شیفته ی باور کردن این هرکول های ادم نما.

 

 

تمام دیروز در سیطره ی معجزه ی او بود. او آغاز روشنِ هستی ست و شگفت انگیزترین اتفاقی که جهان را آغاز می کند.

دیروز سپیده یک فیلم چند ثانیه ای فرستاد از بیدارشدن آماندا. نازش می کرد و لپش را می کشید. این چند ثانیه انقدر در خودش شور و روشنایی داشت، آنقدر از زندگی پر شده بود که انگار برای همه ی عمر و زیستن، همین چند ثانیه کافی بود. وگرنه که به قول سلیمان نبی در کتاب جامعه :" چیست زندگی؟ بیهوده گی اندر بیهوده گی و به دنبال باد دویدن..." همه اش همین است. 

دیروز روز او بود. او که راز بی بدیل هستی ست. فروغ سانت به ساینت از او برایم می گفت و با هر سانت یک قدم به نهال نزدیک می شد.

مینا گفت تولد هر نوزادی یعنی خدا هنوز امیدش را به انسان از دست نداده است.

لحظه به لحظه در عالم های دور و نزدیک این روزهای قرنطینه و این مرزهای بسته ی جهان با او همراه بودیم. راه می رفت و درد می کشید. فاصله ی دردهایش که کمتر شد رفت. ما برایش آیه الکرسی خواندیم و سوره ی زلزال و فوت کردیم. در دلمان بیم و امید بود. یک حس تازه و جان دار که از راه دور و از فراز این وضعیت سورءال جهان به یکدیگر پیوندمان می داد. نهال به دنیا امده بود با درد فراوان و فوران خون. 

.

عصر خوابیده بودم و با فریاد از خواب بیدار شده بودم. خواب را هیچ چیز یادم نیست. اما صدای خودم را شنیده بودم که با گلو خشک فریاد زده بودم مامان. بلند و ترسناک

مامان را می خواستم یعنی؟  صبح ش با هم حرف زده بودیم. کیک شکلاتی درست کرده بود و...

شنیدن این فریاد و پریدن از خواب برای خودم بسیار عجیب بود. دلتنگ نبودم. اتفاق خاصی برای مامان نیفتاده بود و هیچ منطقی پشتش نبود. اما در نا خودآگاه من چیزی ست که من را با این مفهوم فرابشری پیوند می دهد. اصلا شاید برای همین دلم می خواست چیزهایی بنویسم. از اول که دلم می خواست چیزهایی بنویسم برای این بود که بتوانم این پدیده را بیشتر نگاه کنم. حوالی ش قدم بزنم و اندکی از آن را کشف کنم. پدیده ی هولناک غمگنانه و شورمندانه ای که شاید معنای عمیق زندگی را با خود دارد. 

یک بار آقای کشاورز گفت در همه ی داستان هایت، رابطه ی بین فرزند و مادر وجود دارد. بعد نگاه کردم دیدم راست می گوید. در نوشته هایم دنبال چیزی می گردم. یک سوال دارم. یک اتفاق حل نشده همراه من است که نمی توانم از پسش بربیایم. پس همیشه دور او می چرخم. در خواب فریاد می زنم. از دوستانم سوال می پرسم. سوال های ناتمام روحی روانی و فیزیکی و...

این نقطه ی رازآلود... 

نباید هیچ نوشت برای جلب توجه ی عموم. برای شادی مردمان. باید چیزی نوشت که می خواهد بیرون بپرد. باید چیزی را نوشت که همان پرنده ی آبی ست. از میان لجن ها و علفزارها باید انقد ر نوشت و نوشت تا بال های نحیف پرنده ی آبی کم کم نمایان شود. پیدا شود از زیر خار و خاشاک.  خودش را نشان بدهد که اینجا هستم. اینجا...

باز هم بنویسی و دوباره بنویسی و دوباره و دوباره آنقدر که بال هایش جان بگیرد. به تن آبی اش برسی. به بال هایش بزرگ که شده اند تا خودشان را نجات بدهند از زیر گل و لای و بعد آرام آرام با قدم هایی لرزان پر بگیرند.

 این است نوشتن. وقتی از نوشتن حرف می زنیم باید آنقدر نوشت تا پرنده ی آبی آرام و لزج پیدایش شود. باید نوشت و نترسید و هراس نداشت از پاک کردن- که راحت نیست در برابر خودت ایستاده قرار بگیری عریان با همه ی کم و کاست های تن ت. با همه ی چاله های روح و روان ت- و نترسی. هراس به دل راه ندهی در مقابل زخم ها و خراش هایی که از آن ها خون بیرون می زند. باید انقدر نوشت و هراس نداشت از نوشتن و آنقدر نوشت و انقدر پاک کرد که پرنده ی آبی پیدایش شود.

همه ی نوشتن برای پر دادن آن پرنده ی آبی ست که در گلویمان گیر کرده است. در آشوب فکر ها و کلمه ها و دلهره ها گیر کرده و ما می ترسیم پرش دهیم. اما کار نوشتن چیست؟ جز همین خط ردن ترس و پر دادن همه ی پرنده های آبی  که در گلو گیر کرده اند.

پدرم اصرار دارد که برود شمال.می خواهد خودش را به هر قیمیتی شده برساند به خانه چوبی روستایی مان. پدرم به طرز حیرت انگیزی از این ویروس کشنده جان سالم به در برده است. او دیابت دارد و کهنسال است. دو هفته در بیمارستان بوده و روز اول قرنطینه یکی از دوستانش به او زنگ زده و خبر مرگ دوست دیگر را داده که همین ویروس جانش را گرفته است. دوستش از او چند سال جوان تر بوده. دوستش هم مثل او قند داشته... 
از ان روز شروع کرده به خواندن و حفظ کردن دیوان حافظ و خیام. زندگی فشرده و روزهایی که گران اند و اندک و به ادم یادآوری می کنند که روزگاری رویای این ها را داشتی. اما جهان انقدر شلوغ بود و انقدر آشفته و پریشان احوالی در خود داشت که همه را دانه دانه ذره ذره از یاد بردی. حالا فکر کن همین دو هفته است و ریه ات پر و خالی می شود و هر نفس که می رود شاید بازنگردد. 
او خوب شده و دوره ی درمانش را گذارنده و دیگر ناقل نیست. اما بعد از دو هفته حبس خانگی اصرار دارد برود گیلان که خطرناک ترین شهرهاست. 
او در این شهر خانه ای دارد. خانه اش چسبیده به قبرستانی ست که پدر و مادر و دایی و خاله و عمه و همه ی اجدادش را در خاک خود آرام کرده است. من فکر می کنم این خانه و این روستا با همه ی مختصات است که او را می طلبد وگرنه می داند که راه های گیلان را بسته اند و تقریبا حکومت نظامی شده است و کسی نیست که باغ خانه را آباد کند و عیدی و نوروزی هم در کار نیست. چیزی ست که خاک تن نجات یافته اش را می خواند به سوی خاکی که تن های آشنا را در خود آرمیده است. او در تب و تاب است تا به گفته ی اورسلا برسد. آنجایی که می گوید: وطن ادمی جایی ست که در آن مرده ای دارد. 
او نادانسته یا شاید هم آگاه و بی گفت و گو بی قرار روستایی شده که در آن متولد شده، در آن به مدرسه رفته، احتمالا در ان اولین جرقه های روشن عاشقی را از سر گذرانده، با برادرهایش در آنجا فوتبال بازی کرده، اولین دوستی های عمرش را در آنجا تجربه کرده و انجا بوده که شنیده که در شهرهای دیگر انقلابی در حال شکل گیری ست و... 
می خواهد تن از مرگ فرارکرده را ببرد به این روستا. خودش را در چنگال تن و روستا و وطن و خانه ی چوبی اش اینچنین قرنطینه کند 

زیدی اسمیت را دیدم. یک بار دیگر با لباس هیا رنگ به رنگی که پوشیده بود. رنگ های سبز و قرمز و زرد و آبی. او را بارها دیده بودم و با او سفرهای بسیار داشته ام. او بود که به من گفت اگر می خواهی نویسنده باقی بمانی خودت را برای یک نارضایتی همیشگی حاضر کن. یک حس تلخ از اینکه این بهترین نوشته است؟ من بهترین نویسنده در ورژن خودم هست و.. یک ناراضایتی مدام. خودت را برای این لحظه های ناتمام تلخ و ناامیدی ناتمام اماده کن و از ان طرف برای نورها و جرقه های آنی نیز آماده باش. لحظه هایی که چراغ هایی روشن می شوند بعد از تمام شدن هر قصه و نوشته و فکر می کنی این قطعا تکان دهنده ترین نوشته ی تاریخ بشری ست. 

آن شب ساعت یازده و نیم شب خانه رسید. باران می بارید و من در خیابان پنجم که روشن و خیس بود قدم می زدم. ادم های کمی در خیابان بودند. هوا ملس بود و باران سردی اش را گرفته بود. قدم م زدم و به بغضم فکر می کردم که در لحظه ی ورود نزدیک بود بزند از چشمانم بیرون. تلخ و عصبانی و خوشحال از اینکه صندلی ام پشت سر نویسنده های بزرگ بود و چشم در چشم می شدیم و اشک آلود... ناراحت بودم. چیزی شبیه به یک غصه ی تاریخی در آن لحظه ی خاص گریبانم را گرفته بود. اندوه با همه ی مختصاتش در آن لحظه با من هم نشین بود. گریه م گرفته بود چون هرگز در ادبیات ایران و فضای فقیرش این چنین مراسم های نداشته ایم و احتمالا تا سال ایی که عمر ما قد بدهد نخواهیم داشت. آن ها را می دیدم که قشنگ ترین لباس های مهمانی شان را پوشیده بودند. با کلاه و تور و دامن های کوتاه و کفش های پاشنه بلند در مراسم شرکت کرده بودند. پاپیون و کراوات زده بودند. با هم دست می دادند و لبخند می زدند و منتظر بودند ببیند جایزه ی 30 هزرا دلاری را چه کسی می برد. فضای فراخ و پولدار ادبیات شان را ناخوداگاه در ذهنم با ان فضای تنگدستانه و تنگ نظرانه ی ادبیات ایران مقایسه می کردم و اندوهناک می شدم. با تمام ایران که در کرونا داشت دست و پا می زد و اینجا هنوز خبرش نرسیده بود... شبی بود پر از نور و روشنایی و اشک و تنهایی و د رخود فرو رفتن. کلمه هایی برای آن ساعت ها بیشتر از این پیدا نمی کنم.