پدرها و پسرها. رابطه بین پدرها و پسرها از قدیمی‌ترین مایه‌های افسانه‌ای و اسطوره‌ای است. از روابط بین پهلوانان و بین شاهان در شاهنامه فردوسی تا داستان‌های کتاب مقدس تا پدران و پسران تورگنیف همه‌جا ردپای پدرها و پسرها به چشم می‌خورد. گاهی علیه هم، گاهی همپای یکدیگر. در این پرونده، راضیه مهدی‌زاده سراغ پدرها و پسرها از گوشه و کنار دنیا رفته و پنج رمان با این مضمون معرفی کرده است.

 تا ده ماه پیش با فردی زندگی می‌کردم که در برابر بچه‌ها، رهگذر بی‌خیالی بیش نبود. بچه‌ها برایش مثل در و دیوار یا هرچیزی که بدون توجه از آن عبور می‌کنیم بودند؛ بی هیچ جذابیتی، بی هیچ مکث و تاملی برای تماشا کردن و معاشرت با این موجودات کوچک. تا این‌که ده ماه پیش مجبور شد بارها از خواب نازنین برخیزد؛ نیمه‌های شب، بامداد، سپیده‌دم، وسط چرت عصرگاهی و… .

فقط از خواب بیدار شدن نبود؛ شیر درست کردن، بطری‌ها را شستن و جوشاندن، خرید پوشک‌ها با سایزهای گوناگون، تخت و گهواره بستن، بغل کردن و راه بردن بچه (اگر بچه دارید احتمالاً با ماجرای کولیک و دل دردهای ماه‌های اول نوزاد آشنا هستید) تلاش فراوان برای آروغ گرفتن، ماساژ شکم به شیوه‌ی عقربه‌های ساعت، حمام کردن بچه با ترس و لرز، ناخن گرفتن، لباس‌های کثیف حاوی تهوع و بیرون‌روی را عوض کردن و…

همه‌ی این اتفاق‌ها از او پدری ساخت که حالا هر بچه‌ای را در هر سنی می‌بیند با شوق و ذوق به من نشان می‌دهد و زیبایی‌اش را تحسین می‌کند. او برای من تجسم این مصرع حافظ شد که مقام عیش بی رنج میسر نشود.

و این‌چنین نظاره گر یک استحاله تدریجی بودم و داشتم ذره‌ذره ساخته شدن یک پدر را از نزدیک تماشا می‌کردم، سراغ ادبیات رفتم تا پدرها و پسرها را پیدا کنم که فراوانند در همه جای دنیا و روابط افتان و خیزان بسیار دارند. در این نوشته سراغ پنج پدر و پسر از گوشه‌های مختلف دنیا (آمریکا، اتریش و ایران) می‌رویم.


تم کتاب پدران و پسران – جاده اثر کورمک مک کارتی

  1. جاده. کورمک مک کارتی

لامکان و لازمان، بی آب و علف، بی غذا و بی تمدن، در یک وضعیت آخرالزمانی، یک پدر و پسر را در مسیری بی‌انتها می‌بینیم. آن‌ها چند پتو دارند و یک اسلحه و دیگر هیچ. پدر بارها در طول داستان، پسرش را فرشته صدا می‌زند؛ همچون نوری نمور در سرمای جاده‌ای خالی و به مثابه ته‌مانده‌ی انسانیت.

در وضعیتی که پدر و پسر گرفتار شده‌اند مادری نیست، زیرا قبل از شروع این سفر دست به خودکشی زده است. آدم‌ها به غرایز ابتدایی‌شان روی آورده‌اند و یکدیگر را می‌خورند. خورشید در حال خاموشی‌ست و پدر و پسر در حال فرار. «کاری برای انجام دادن نیست. فقط روز است و بس. بعدی وجود ندارد. امروز همان بعد است.»

« – چطوری زندگی می‌کنی؟
هیچی فقط به رفتن ادامه می‌دم.»تم کتاب پدران و پسران – راستی آخرین بار … اثر بلیک ماریسن

  1.  آخرین بار پدرت را کی دیدی؟ بلیک موریسون

آخرين بار كِى پدرت را ديدى؟ وقتى تابوت را می‌‏سوزاندند؟ وقتى درِ آن را می‌‏بستند؟ آخرين نفسش را چه وقت كشيد؟ بار آخر  كِى بلند شد و نشست و چيزى گفت؟ آخرين بار كِى مرا شناخت؟ آخرين بار كِى لبخند زد؟ تو آخرين بار كِى پدرت را ديدى؟ خواب دنده‏‌هاى عظيم گاوميشى مى‌‏بينم كه در پهنه‌ی صحرا افتاده است و لاشخورها آن را از گوشت پاک كرده‌‏اند. خواب پوست تاول‌‏زده و پوست چرم‌‏مانندى كه متلاشى می‌‏شود و گردبادى از تكه‌‏هاى كاغذ و شاهكار گمشده‌‏اى را می‌‏بينم كه در آسمان بالا و پايين می‌‏رود. اما خواب پدرم را نمی‌‏بينم.

کتاب آخرين بار كِى پدرت را ديدى؟ در آخرين هفته‏‌هاى پيش از اين‌كه ما را ترک كند، يا زندگى تركش كند، مدام فرو می‌‏ريخت. هر روز فكر می‌‏كرديم «ديگر بيش از اين نمی‌تواند شبيه خودش نباشد»، و هر روز بيش از پيش شبيه خودش نبود. سعى می‌‏كنم لحظه‏‌اى را بيابم كه هنوز خودِ خودش بود، كاملاً خودِ خودش. 

بلیک موریسون این کتاب را در آخرین روزهایی که پدرش در بستر بیماری افتاده بود می‌نویسد. رابطه‌ای گرم و عمیق که با دیدن ذره ذره رفتن و جان دادن پدر، به فقدانی جان‌کاه تبدیل می‌شود. از نکات مهم کتاب، نحوه سوگواری متفاوت خانواده است که به رسوم رایج پایبند نمی‌شوند و آن‌طور که دوست دارند به شیوه‌ی خودشان با پدر وداع می‌کنند.

3.گاو خونی- جعفرمدرس صادقی

«پدرم دوست داشت صبح زود، آفتاب‌نزده توی رودخانه آبتنی کند. این کار او را سرحال می‌کرد.»

رابطه‌ی پدر و پسری که هست و نیست. رابطه‌ای که در خاطرات دوران کودکی در اصفهان و زاینده‌رود می‌گذرد؛ در خواب‌های پسر، پدر، کودکی و اصفهان ادامه می‌یابد هرچند پدر مرده است، پسر بزرگ شده است. اصفهانی در کار نیست و پسر سال‌هاست در تهران زندگی می‌کند.

نثر کتاب روان و ساده است. کتابی سهل و ممتنع که رابطه‌ی عمیق و پیچیده‌ی پدر و پسر تا عمق ناخودآگاه و خواب‌های پسر ادامه پیدا می‌کند. رابطه‌ای که بین ضمیر «تو» و «شما» سرگردان است. (پدر بعضی اوقات به پسر از روی احترام می‌گوید «شما» و بعضی اوقات از روی صمیمیت «تو»)

«پدرم زمانی بهترین خیاط شهر بود. به نظر مادرم شایسته نبود مثل لختی‌ها توی رودخانه شنا کند. پدرم اوایل ریاکاری قبول نمی‌کرد. بازار که کساد شد ناچار رفو هم می‌کرد. پدرم توی آب غرق نشد. پشت میز دکان خیاطی‌اش درحالی‌که هنوز داشت کار می‌کرد مرد.»
تم پدران و پسران – نامه به پدر اثر فرانتس کافکا

  1. نامه به پدر- فرانتس کافکا

کافکا در این کتاب از تلخی‌ها، تحقیرها و سرکوب‌های پدر می‌گوید. او همیشه احساس حقارت می‌کرده در برابر #پدری که نوشتن را اتلاف وقت می‌دانسته و صرفاً کامیابی مادی و پیشرفت اجتماعی برایش اهمیت داشته. رابطه‌شان آن‌قدر خدشه‌دار است که کافکا را به مرز خودکشی می‌کشاند. این کتاب به نوعی مانیفست اعتراض است به نحوه آموزش و پرورش پدرسالارانه و مستبد.

«علاقه‌ای به کارهای تجاری نداشتم و هیچ احساس تعلقی به خانه نداشتم. تو با ناسزا و تهمت و عبارات تند همیشه تصمیم‌های مرا به سخره می‌گرفتی. مدام در مقابل جمع از فرزندانت شکایت می‌کردی. همیشه به من سرکوفت می‌زدی که به واسطه کار تو در زندگی آسایش پیدا کرده‌ام و سختی‌های زندگی خودت را بر سر می‌کوفتی (می‌گفتی من از سن هفت سالگی با فرغون از این روستا به آن روستا می‌رفتم و…) همیشه چیزی برای سرزنش کردن پیدا می‌کردی.

به اکثر آدم‌های خانه و مغازه بدگمان بودی و… در کتاب‌هایم تنها کاری که می‌کردم اعتراض علیه چیزهایی بود که نمی‌توانستم رودرروی تو از آن‌ها شکایت کنم.

5.نگهبان- پیمان اسماعیلی

تا اینجا روابط عمیق و سرشار (بلیک موریسون)، تلخ و مستبدانه (فرانتس کافکا)، روابط سوررئال و ادامه‌دار در ناخودآگاه (گاوخونی)، روابط آخرالزمانی پدران و پسران (جاده) را بررسی کردیم. کتاب «نگهبان»، کتاب پدران و پسران است. داستانی که در زیرلایه‌های عمیق‌ترش به شاهنامه می‌رسد: کیومرث و سیامک و هوشنگ. در این کتاب با پدران و پسرانی روبه‌رو می شویم که گاه رابطه‌ی خونی دارند و گاه در موقعیت تبدیل به پدر و پسر می‌شوند.

فضای کتاب در کوهستان و سرما در مبارزه با گرگ خرزوان می‌گذرد. ابتدای کتاب مرگ کیومرث در تصادف جاده‌ای است که پسر هشت‌ساله‌اش سیامک این صحنه را از نزدیک می‌بیند و از ترس عقیم می‌شود. اما در سفری که قهرمان داستان از بیابان‌های پرسراب تا کوهستان‌های پرقندیل زده طی می‌کند پسری به نام رازان (با نام دیگر هوشنگ) از آنِ او می‌شود، اگرچه با مرگ او… به گفته‌ی نویسنده: دستیابی به چیزهایی که در آخر این سفر برای انسان باقی خواهد ماند؛ درست همان چیزهایی که باید برای حفظشان نگهبانی داد.

«بیست‌وپنج سال از مرگ کیومرث گذشته بود که جانوری کوچک و صدفی در سینه‌ی‌ سیامک جنبید. حلقوی، مثل حلزون. جانور سرفه‌ی خشکی کرد و سیامک خواب کیومرث را دید. با همان سبیل جوگندمی و عینک ته استکانی. ایستاده بود کنار پیکان سفیدش. دستش را برده بود توی جیب کتش و مستقیم روبه‌رو را نگاه می‌کرد. مثل یک عکس سیاه‌و‌سفید قدیمی. سالم. قبل از این‌که رخ‌به‌رخ بشود با یک کامیون پُر از چوب. وقتی سیامک هشت سالش بود…»

دن کیشوت‌ وار در جهان بورخسی در جست‌وجوی سادومازوخیسم کافکایی!

لینک مطلب در مجله وینش

 

دنیای بورخسی، سیاستمدار دن کیشوت وار، فضای کافکایی، سادیسم و مازوخیسم و سادومازوخیسم.. این‌‌ها صفت‌هایی هستند که در زندگی روزمره و نوشته‌هایمان به کار می‌بریم و آن‌ها را از دنیای ادبیات گرفته‌ایم. از آثار کافکا و بورخس، از دن کیشون اهل لامانژ و از نویسندگانی مثل مارکی دو ساد و زاخر مازوخ که خودشان را از یاد برده‌ایم اما از اسم‌شان کلمه‌ای ساخته شده است که در زبان‌های مختلف جهان مانده است. راضیه مهدی‌زاده در این یادداشت سراغ این پنج صفت گرفته‌شده از دنیای ادبیات رفته است.

اگر از آن دسته از آدم‌هایی هستید که به قول لوگان اسمیت[1] «مردم می‌گویند که زندگی چیز پرارزشی‌ست ولی من خواندن را ترجیح می‌دهم.» و به همین دلیل، یعنی این‌که در اغلب موارد خواندن را ترجیح می‌دهید، در معرض سوال‌های دائمیِ همراه با طعنه‌ای مثل: «این همه می‌خونی که چی بشه؟» قرار گرفته‌اید، می‌توانید در جواب از مقاله‌ی «چرا ادبیات» ماریو بارگاس یوسا بسیار استفاده کنید.

در این مقاله، یوسا نقل قولی از بورخس می‌آورد که وقتی از او می‌پرسند چرا ادبیات؟ چرا کتاب؟ بورخس درحالی‌که کمرش را کش‌وقوس می‌داده از پسِ بسیار نوشتن و خواندن و نشستن، می‌گوید این سوالِ چرا کتاب و چرا خواندن و چرا ادبیات، مثل این است که آدمی بپرسد چرا غروب زیبا وجود دارد؟ چرا آواز قناری؟

یوسا در این مقاله از جامعه‌ای می‌گوید که بدون ادبیات از هم فروپاشیده است و دنیای بدون ادبیات را دنیایی بی‌تمدن و بی‌بهره از حساسیت و ناپخته در سخن گفتن و جاهل معرفی می‌کند. جهانی که مهم‌ترین خصلتش تن دادن به قدرت است. از طرف دیگر در این مقاله از علوم گوناگون می‌گوید که به دلیل تخصصی شدن هر کدام همچون قریه‌هایی دور از هم هستند که جاده‌های میان قریه‌ها نیز با برف سنگینی پوشیده شده است.

ادبیات آن آفتابی‌ست که این برف‌ها را آب می‌کند و جاده‌ها و پل‌ها و بزرگراه‌هایی را نمایان می‌کند که خصایص مشترک فرهنگی و فکری کشورها و ملت‌های گوناگون در آن جای دارد و  از همین رو، امکان همزیستی و ارتباط انسانی و احساس همبستگی را پدید می‌آورد.

همچنین آن‌ها که همسایه‌ی دیوار به دیوار ادبیات و سر زدن هر روزه به آن هستند در سطح زبان و استفاده از کلمات غنی‌تر و پروضوح‌تر از دیگران‌اند. دیگرانی که بسیار حرف می‌زنند اما کم می‌گویند.

نکته‌ی جذاب این مقاله برای من میراثی بود که ادبیات به روزمره و مکالمه‌ی کوچه و بازار ما هدیه داده است. صفت‌هایی که به کار می‌بریم و آن‌قدر در زبان هر روزه‌ی ما حل شده‌اند که از یاد برده‌ایم از کجا ریشه گرفته‌اند. در این مقاله پنج صفت را به دقت بررسی می‌کنیم.

 دن کیشوت به جنگ آسیاب‌های بادی می‌رود

  1. دن کیشوت وار

صفتی که با جست‌وجوی ساده‌ی آن در مستطیل سفید گوگل به نتایج جذابی و متنوعی می‌رسید: سفرهای دن کیشوت‌ وار سعدی، حمله‌ی دن کیشوت وار به آسیاب‌های بادی، توهم توطئه و نگاه دن کیشوت وار در بین فعالین سیاسی و احزاب، طراحی برای مقابله دن کیشوت وار با مشکلات آموزشی کشور، جنگیدن دن کیشوت وار با دشمن، دن کیشوت زمانه…

«دن کیشوت وار» صفتی است که بسیار شنیده‌ایم و در مکالمات‌مان از آن استفاده کرده‌ایم. صفتی که ادبیات در اختیارمان قرار داده است: مجموعه‌ای از رفتارها و یک ساختار کلی از ویژگی‌های انسانی در بستری داستانی یا حتی سبک شناختی یک انسان را دربرمی‌گیرد. در مثال‌های ساده و دم دستی که با یک جست‌وجوی اینترنتی می‌شود پیدا کرد، «دن کیشوت وار» مجموعه رفتارهای پهلوانی است که اگرچه هدفی قابل تحسین در ذهن دارد اما راه و روش درستی را برای رسیدن به آن هدف انتخاب نمی‌کند.

دُن کیشوت نوشته‌ی سروانتس نویسنده اسپانیایی، زندگی فردی را نشان می‌دهد که دچار توهم است و وقت خود را با خواندن آثار ممنوعه می‌گذرانَد. در زمان روایت داستان، نوشتن و خواندن آثاری که به شوالیه‌ها می‌پرداخت ممنوع بود و شخصیت اصلی داستان، خود را جای یکی از همین شوالیه‌ها می‌‌پندارد و دشمنانی فرضی در برابر خود می‌بیند که اغلب، کوه‌ها و درخت‌ها هستند. «دُن کیشوت» پهلوانی خیالی و بی‌دست‌وپاست که خود را شکست‌ناپذیر می‌پندارد.

او آن‌قدر در این توهم پیش می‌رود که زمین‌هایش را می‌فروشد و خودش را غرق در کتاب‌های مرتبط با شوالیه‌ها می‌کند. تمام زندگی دن کیشوت کتاب است و یک خدمتکار به اسم سانچو که مکالمه با او با زبانی طنز، برخورد دو طبقه خاص و عام را نشان می‌دهد. به همین دلیل دن کیشوت کتاب خواص نیست همچنین کتاب عوام هم نیست. از مرزهای طبقاتی و جغرافیایی و تاریخی فراتر می‌رود و همه‌ی کشورها و فرهنگ‌ها می‌توانند با آن ارتباط برقرار کنند.

اما هرجا این صفت کنار نام شخصی یا حادثه‌ای دیده شد به جنبه‌ی دوپهلوی ماجرا باید دقت کرد: اگرچه رؤیای دن کیشوت این است که شوالیه‌ای سوار بر اسب و زره بر تن در دنیا ماجراجویی کند. با این هدف که تمام اشتباهات عالم را درست کند. اما همه می‌دانند که دن کیشوت عقل درست و حسابی ندارد و شیفته پهلوان بازی است.

 

  1. بورخسی

ممکن است گاه در توصیف یک تصویر یا فیلم و نوشته شنیده باشید: چقدر فضای «بورخسی»ای دارد. یا فلان چیز، خیلی بورخسی‌ست. چقدر بورخس طور و… وقتی از نام این نویسنده بزرگ آرژانتینی که از فرط خواندن و خواندن، بینایی چشم‌هایش را از دست داده بود در جایگاه صفت استفاده می‌کنیم، جهانی در مرز واقعیت و رویا برایمان تداعی می‌شود. ذهن‌مان از نظم عقلانیِ واقعیت ملموس دور می‌شود و وارد هزارتوهای رمزآلودی می‌شویم که پر از ارجاعات و اشارات معماوار ادبی‌ست.

جهانی چندلایه و آینه‌وار که بورخس در داستان‌هایی مثل «الف»، «کتابخانه‌ی بابل»، «ویرانه‌های مدور» ساخته است ما را به دنیایی رهنمون می‌کند که در میان خیال و واقعیت ایستاده است و آن‌قدر انعکاس و بازتاب مفاهیم گوناگون و داستان‌های فراوان از شرق و غرب در آن وجود دارد که تبدیل می‌شود به دنیایی منحصر به فرد و قائم به ذات.

 

  1. کافکایی

نویسنده‌ی منزوی اهل پراگ که نوشتن برایش مفری بود برای ایستادن در مقابل دیکتاتوری پدر تا رژیم‌های توتالیتر، احزاب دولتی و دیوان سالاری خفقان‌آور. جهان رمان‌های کافکا که همگی (از جمله آمریکا و قصر و محاکمه)، نیمه تمام باقی مانده است -به غیر از داستان بلند مسخ، که پایان مشخصی دارد- یادآور افراد بی‌دفاعی‌ست که خود را در معرض خطر اشکال قدرت می‌یابند.

داستان‌های آلمانیِ نویسنده‌ی جوان که بر اثر سل و بیماری‌های اضطراب و هراس دائمی در چهل و یک سالگی فوت کرد، ما را با احساس فردی گوشه‌گیر و ترس اقلیت‌های تبعیض‌دیده و رنجور در برابر قدرت‌های مطلق آشنا می‌کند. مثلاً وقتی می‌گوییم فلان فضا چقدر «کافکایی»ست یا فلان داستان، خیلی «کافکایی» شده است، دلهره‌ای همواره همراه با احساس پوچی در برابر دیکتاتورهای کوچک و بزرگ را به یاد می‌آوریم.

 

  1. سادیسم

اولین چیزی که بعد از شنیدن این کلمه به ذهن‌مان خطور می‌کند و حتی با جست‌وجو به آن می‌رسیم وارد شدن به حیطه‌ی روان‌شناسی و اختلالی است برای درمان و مراجعه به روانپزشک و… . اما ریشه‌ی این کلمه که آن‌قدر معمول و روزمره شده است به نویسنده‌ای به نام مارکی دو ساد بازمی‌گردد. ساد، نویسنده فرانسوی آن‌قدر در رمان‌ها و داستان‌هایش از آزار و اذیت دیگران همراه با میل و اشتیاق نوشت که این اصطلاح را به نام خود کرد.

جنون، صراحت، بی پروایی و لجام گسیختگیِ وضعیت آزاردهنده‌ای که او در داستان‌هایش در قرن هجدهم تصویر کرد اصطلاح «سادیسم» را رایج کرد. ساد، به دلیل نشان دادن درنده‌خویی میل انسان، انحراف جنسی، افراط، و تخیلات و هوس‌های هولناک و عجیب غریب که به شیوه‌ای افسارگسیخته شرح‌شان می‌داد، به زندان افتاد. (سی سال از عمر هفتاد ساله خود را در زندان گذراند. و یک بار هم به اعدام با گیوتین محکوم شد که نجات یافت.)

در سال دوهزار و چهارده در موزه‌ی دوریسه‌ی پاریس نمایشگاهی از موضوعات گوناگون سادیستی برپایه نوشته‌های مارکی دو ساد برپا شد؛ از جمله نقاشی سادیستی، سینمای سادیستی، نمایشنامه‌های سادیستی، عکس‌های سادیستی… از کتاب‌های او می‌توان «فلسفه در اتاق خواب»، «عاشقانه‌های زندان»، رمان «ژولیت» و «صد و بیست روز در سدوم» را نام برد.

 

  1. مازوخیسم

یکی دیگر از اصطلاحاتی که از فرط استفاده از آن در موقعیت‌های گوناگون اجتماعی و روابط عاطفی، ریشه‌اش را از یاد برده‌ایم مازوخیسم است که در وهله اول گمان می‌کنیم مستقیماً با روانکاوی و روان‌پزشکی در ارتباط است. اما این اصطلاحی‌ست که روان‌شناس اتریشی -ریچارد کرافت- به نویسنده‌ی آلمانی-اتریشی به نام زاخر مازوخ نسبت می‌دهد (نویسنده علیه کرافت روانشناس، که واژه‌ی مازوخیسم را از اسمش برای نامگذاری نوعی از رفتار انسانی به‌کارگرفت، شکایت کرد.)

زاخر مازوخ در سال ۱۸۳۶ در شهر لمبرگ آلمان به دنیا آمد. صحنه‌های زندان و قیام زندانیان، که مازوخ در کودکی تجربه‌شان کرده بود، در او تأثیری عمیق گذاشتند. مازوخ در ابتدا استاد تاریخ در گراتس بود و بعدها با رمان‌های تاریخی‌اش واردِ جاده‌ی ادبی‌ می‌شود و به سرعت به شهرت می‌رسد.

«ونوس در پوست خز» یکی از مشهورترین رمان‌های مازوخ است. این رمان به موضوع عشق می‌پردازد. شخصیت‌های داستان‌های او به نوعی شهوانی، دردطلب هستند. رنج‌های فراوانی که قهرمانان مازوخیست بر خود هموار می‌کنند، حتی حادترینِ آن‌ها، مبتنی بر یک قرارداد است. همین قرارداد فرمانبرداری، که با دیگری -معمولا یک زن- بسته می‌شود است که سازنده‌ی رکن اصلی مازوخیسم است. اما روشی که قرارداد در مازوخیسم بسته می‌شود یک راز باقی می‌ماند. این راز به نظر رابطه‌ای با از میان برداشتن پیوند میان میل و لذت دارد: لذت میل را متوقف می‌کند، بنابراین ساختمانِ میل در مقام یک فرایند باید لذت را از خود دور کند و…

(مطالب تکمیلی درباره مازوخیسم در پروژه ی پوئتیکا نوشته ی شهریار وقفی پور و نقد ژیل دلوز بر رمان”ونوس خزپوش موجود است)

 

 

  1. نویسنده و جستارنویس آمریکایی
 پنج کتابی که شرح احوالات آهستگی و سکون و سکوت دورانی است که جهان، زیبایی‌هایش را با آرامش و تامل پدیدار می‌کند. کتاب‌هایی از ژاپن، مراکش، آمریکا و سوئد درباره دوران پیری. پنج کتابی که راضیه مهدی‌زاده در این متن معرفی می‌کند عبارتند از «چگونه پیر شویم» از آن کارف، «یکی مثل همه» نوشته‌ی فیلیپ راث، «آوای کوهستان» اثر یاسوناری کاواباتا، «پیرمرد صدساله‌ای که ار پنجره بیرون پرید و ناپدید شد» نوشته‌ی یوناس یوناسن و «عسل و حنظل» از طاهر بن جلون.
 

  

قرار بود یک روایت شخصی درباره‌ی جوانی بنویسم. سن من، دو عدد که ساعت سه بعدازظهر را نشان می‌دهند -33- با ارفاق هنوز جوان محسوب می‌شود. البته باید پرسید برای چه زمانه‌ای سی‌وسه سال جوان است؟ کدام آدم سی‌وسه ساله و… اگر ارفاق و اغماض و مسامحه را هم حذف کنیم، سی‌وسه سالگی را شاید بتوان گفت مرز؛ مرزی ظریف و نازک برای عبور کردن و رسیدن به دوره‌ی میانسالی و پیری.

از وقتی قرار شد آن روایت شخصی را بنویسم به اطرافیان و دوست‌های مرزنشینم که در حوالی چهل سالگی زندگی می‌کردند بیشتر دقت کردم، گوش سپردم به کلمه‌های‌شان و با دقت چهره‌ها و دست‌ها و اعضای صورت و اندام‌شان را تماشا کردم. کم کم متوجه شدم همه‌ی ما به آگاهی شکننده‌ای رسیده‌ایم که جوانی دارد با شتاب گذر می‌کند.

این را از کلمه‌های نوظهوری فهمیدم که در میهمانی‌ها و دورهمی‌هایمان استفاده می‌شد: کلمه‌هایی مثل هایفوتراپی، مزوتراپی، لیفت، لمینت، بوتاکس، بیوتین، آنتی اکسیدان، گلوتین فیری، دایت کوک و…

بیشتر دقت کردم و بیشتر تماشا کردم. فقط کلمه‌های تازه نبودند که داشتند فرهنگ لغات‌مان را در میهمانی‌ها تسخیر می‌کردند بلکه کلمه‌های مانوس قدیمی هم غایب بودند. کلمه‌هایی مثل: همبرگر و سوسیس کالباس و مک دونالد و برگرکینگ و اسمَش برگر و…

همچنین مدت‌ها بود که در میهمانی‌هایمان نوشابه‌های بزرگ خانواده جایشان را به بطری‌های آب معدنی داده‌اند و جای ظرف‌های غول‌پیکر چیپس و پفک را ظرف سبزیجاتِ پر شده از بروکلی و بچه هویچ و گوجه‌های نقلی و زیتون گرفته بودند.

به جای سس مایونز پرچرب و پرکالری به سس‌های دست‌ساز آبلیمو فلفلی رسیده بودیم و به جای بستنی‌های گالنی و کیلویی به بستنی‌های کوچک گلوتین فیری. کالری‌هایمان را می‌شمردیم و به خاصیت آنتی اکسیدان توت فرنگی و اومگا سه ماهی‌ها آگاه می‌شدیم و در جست‌و‌جوی ویتامین بیوتین و دی و بی و انواع دم‌نوش و جوشانده‌های متنوع از بابونه و آویشن تا گل گاوزبان و هلیله‌ی سیاه بودیم.

بدین ترتیب می‌خواستم از جوانی بنویسم که به حوالیِ رازآلود سرزمین پیری رسیدم. کتاب‌هایی که در ادامه معرفی خواهم کرد شرح احوالات آهستگی و سکون و سکوت دورانی است که جهان، زیبایی‌هایش را با آرامش و تامل پدیدار می‌کند. کتاب‌هایی از ژاپن، مراکش، آمریکا و سوئد.

چگونه پیر شویم آن کارف

  1. چگونه پیر شویم. آن کاروف

 مترجم: مهرناز شیرازی عدل. نشر هنوز

این کتاب به معانی گوناگون پیری و این‌که فرهنگ چطور می‌تواند این مفهوم را تغییر دهد می‌پردازد. یک مصاحبه‌ی خواندنی با زنی صد ساله در کتاب است که برای من همیشه نقطه‌ی عطفی‌ست هر بار که یادآوری‌اش می‌کنم:
از زن صدساله پرسیدند آیا هیچ‌وقت حسرت چیزی را می‌خورد؟ او جواب داد اگر می‌دانستم صد سال زندگی می‌کنم حتماً در چهل سالگی تازه ویولون یاد می‌گرفتم و حالا شصت سالی می‌شد که ویولون می‌زدم.

نکته دیگری که در این کتاب به آن اشاره می‌شود این است که چطور شوخ‌طبعی راهی برای گریز از هراس و اضطراب‌ها و پیر نشدن است، همچنین سفر و سبک سفر کردن و پذیرش بالا رفتن سن چقدر در برابر فرسودگی کمک‌کننده است: پنجاه سالگی اصلاً غم‌انگیز نیست. مگر این‌که در پنجاه سالگی سعی کنی بیست‌وپنج ساله باشی.

همچنین یادگیری و همیشه کنجکاو بودن به همراه صرفاً لذتی که در بودن است؛ بدون اصرار بر تولید که جامعه‌ی کاپیتالیستی از آدم‌ها انتظار دارد. «کنجکاوی هیچ محدودیت سنی ندارد. یادگیری باید عمیقاً لذت‌بخش باشد و هرگز متوقف نشود. لذتی که در بودن هست. عجیب نیست فرهنگ‌هایی که در آن‌ها صرفِ بودن بی‌ارزش است و انجام بیش از اندازه‌ی کار ارزشمند می‌شود پیری را به چشم تحقیر و ترس می‌نگرند.»
این کتاب به نوعی خوشامدگویی به خودِ درحال پیر شدن است.

 

یکی مثل همه

  1. یکی مثل همه. فیلیپ راث

مترجم: پیمان خاکسار. نشر چمشه

خواندن این کتاب باعث شد برای اولین بار توجهم به داستان‌هایی از زبان غیرجوانان جلب شود. داستان‌هایی که در آن‌ها نوعی سکون و آرامش توام با آگاهی و در جست‌وجوی زمانی از دست رفته، حضور دارد.

شخصیت اصلی کتاب که در 60 سالگی‌اش به سر می‌برد، با توجه به دیدن مستندی از زندگی فیلیپ راث، گاه به زندگی خود نویسنده هم بسیار نزدیک می‌شود. او به آرزوها و رویاهایی که همیشه در جوانی با خود می‌گفته «بعد از کار، بعد از بازنشستگی این‌گونه زندگی خواهم کرد.» به همه‌ی آن‌ها می‌رسد اما خوشحال نیست. راضی نیست. همه چیز پر از پوچی است.

داستان از تشییع جنازه‌ی او شروع می‌شود و او پرت می‌شود به دوران قبل از مردنش، به بودنش در بیمارستان، به مریضی‌اش، به کودکی‌اش. جالب است که شخصیت اول در اثر سکته‌ی قلبی می‌میرد درست مثل خود نویسنده. در کتاب، راوی در بخش قلب بیمارستان منهتن بستری می‌شود، باز هم دقیقاً مثل خود فیلیپ راث.

شخصیت اصلی رابطه‌ای خصمانه با برادرش دارد. چرا؟ زیرا برادرش در این سن سالم است و کارش تا به حال به بیمارستان کشیده نشده است. (حسادت‌های مختص این سن و حوالی‌اش): «دلیلش مسخره بود. از برادرش بدش می‌آمد. چون صحیح و سالم بود. چون در عمرش یک بار هم بیمارستان بستری نشده بود.»


و نکته‌ی دیگر: آرزوهایتان را، کارهایی مانند هنر، نوشتن و خواندن و نقاشی کشیدن و ساختن از هر نوعش را نگذارید برای دوران آسودگی. برای روزهای بازنشستگی، برای زمانی بهتر و روز مبادا: «از نقاشی هم خسته شده بود. سال‌ها آرزوی دورانی را داشت که بی دغذغه نقاشی کند. دوران بازنشستگی. درست مثل هزاران نفر دیگر. نقاشی کرد و علاقه‌اش را از دست داد. میلی که قرار بود تمام زندگی‌اش را پر کند به‌یک‌باره در او خوابید.»

 آوای کوهستان کاواباتا

  1. آوای کوهستان. یاسوناری کاواتابا

مترجم: داریوش قهرمانپور.  نشر چشمه

با شعف این کتاب را شروع کردم. مقاله‌ی ابتدای کتاب را محمدحسین شهسواریِ نویسنده نوشته که هر سال، آن هم به مدت سی سال، با اولین برف این کتاب را باز می‌کرده و می‌خوانده.

شینگو مردی شصت ساله است که احوالات او در سکون و سکوتِ روابط خانوادگی همراه با تماشای طبیعت و تماشای باغ درون خودش می‌گذرد. او پدری است که در زندگیِ شکست‌خورده‌ی فرزندانش خودش را مقصر می‌داند. احساس بیهودگی، شکاف رابطه میان شینگو و پسرش، خواب‌هایی پر شده از خود شینگو در دوره‌های مختلف زندگی‌اش همراه با امیال از یادرفته و سرکوب‌شده و از همه مهم‌تر طبیعتی که انگار تجسم شینگوی پیر است.

«بعد آوای کوهستان را شنید. شب آرامی بود و باد نمی‌وزید. قرص ماه تقریباً کامل بود گرچه در آن هوای نمناک و دم کرده درختانی که در حاشیه کوهستان بودند تار به نظر می‌رسیدند. در افلاک باد می‌وزد.»

سراسر کتاب پر است از دیالوگ‌های ساده‌ی خانوادگی و فضاهای ژاپنی و بی اتفاق (درخت گیلاسی که غرق شکوفه است و عکسش توی برکه افتاده و درخت آزالیا و درخت آلو. طبیعتی که رشد و نموش بزرگترین اتفاق در زندگی زوج پیر محسوب می شود.) و صداهای نامکشوف طبیعت که شینگو می‌تواند آن‌ها را بشنود و برای ما روایت کند.

در این میان، تماشای پیری و سال‌خوردگی هم هست: در سن‌وسال من روزبه‌روز موهای سفید بیشتر می‌شوند. بعضی وقت‌ها می‌بینی جلوی چشم خودت سفید می‌شوند.

 

 

  1. پیرمرد صدساله‌ای که از پنجره بیرون پرید و ناپدید شد. یوناس یوناسن

مترجم: فرزانه طاهری. انتشارات نیلوفر

مصاحبه‌ای از نویسنده‌ی سوئدی کتاب موجود است که سال‌ها خیال نوشتن چنین داستانی را داشته است اما هر روز سر کارش در شرکت حاضر می‌شده و روز، شب می‌شده؛ شب، روز می‌شده و او چیزی نمی‌نوشته. تا این‌که بعد از مدت‌ها تصمیم می‌گیرد از شرکت و کارش کناره بگیرد و به روستایی مهجور نقل مکان کند و این کتاب را بنویسد.

شخصیت اصلی این کتاب، مرد پیری است که در خانه‌ی سالمندان به صد سالگی می‌رسد و کارکنان و هم‌سن‌وسالانش برایش تولد بزرگی تدارک می‌بینند اما او پنجره‌ی اتاقش را باز می‌کند و بدون هیچ برنامه‌ی قبلی‌ای فرار می‌کند. «با خودش فکر کرد وقتی زندگی به وقت اضافه کشیده شده است راحت می‌شود پا را از گلیم خود درازتر کرد.»

او پیرمردی است که با طنازی و بی‌خیالی‌اش سن‌وسال و ناتوانی‌های مرسوم پیری را به سخره می‌گیرد و در اتفاقاتی باورنکردنی با بزرگترین سیاستمداران قرن بیستم همراه می‌شود و حتی در سفرهایش پایش به ایران هم باز می‌شود و… ما همراه این پیرمرد در تاریخ و ماجراهای کوچک و بزرگ قرن سفر می‌کنیم.

 

عسل و حنظل

  1. عسل و حنظل. طاهربن جلون

مترجم: محمدمهدی شجاعی. نشر برج

این کتاب راوی‌های گوناگونی دارد در سنین مختلف با مسائلی کاملاً مختص خودشان. یک راوی دختر جوان شاعری است که خودکشی می‌کند. راوی دیگر سیاه‌پوستی که مهاجر است و در جست‌وجوی یک زندگی تازه، راوی دیگر پسر خانواده که در کانادا زندگی‌اش را بدون خبر گرفتن از پدر و مادر می‌گذراند و دو راوی سالخورده که هر کدام در دنیای خودشان در کنار همدیگر زندگی می‌کنند. زن و شوهری که از یکدیگر و از زندگی خسته شده‌اند و تحمل روزهای ملال‌آورشان را ندارند.

کتاب، روایت خانواده‌ای‌ست در شهر طنجه مراکش. داستان کتاب، مستقیماً روایت پیری و فرتوتی نیست اگرچه بخش عظیم اتفاق‌ها را دو راوی زن و مرد کهنسال روایت می‌کنند که دیگر توان تغییر و ادامه زندگی را ندارند. مرگ دخترشان و شرایط زندگی چنان آن‌ها را از تاب و توان انداخته است که فقط به گذشته‌ی خودشان پناه برده‌اند.

مراد و ملیکه (زن و شوهری که از همدیگر متنفرند اما بعد از مرگ زن، همسر نمی تواند زندگی را برای لحظه‌ای تحمل کند: نوعی رابطه‌ی مهر و کین) وقتی خودشان را تعریف می‌کنند و زندگی‌ای که بر آن‌ها رفته است روح شرقی جامعه‌ی مراکش و فساد اقتصادی و رشوه‌گیری‌ها آن‌قدر پررنگ است که یکی از دلایل اصلی بربادرفتن زندگی و ناکامی‌شان روشن می‌شود.

 مراد (راوی مرد داستان) در یکی از روزها از خواب که بیدار می‌شود انگار به‌یک‌باره متوجه می‌شود که به پیری دچار شده است: «با تنم غریبه‌ام. یک روز صبح از خواب بیدار شدم و از خودم پرسیدم این تنی که بارش را بر دوش می‌کشم مال کیست. مدت‌هاست خودم را توی آینه نگاه نکرده‌ام. قیافه‌ام برایم آشنا بود اما چین و چروک‌های زیادی داشت. چین به پیشانی انداختم. چشمانم را باز کردم. چندین بار به گونه‌هایم دست کشیدم. حس کردم کس دیگری در تنم خانه کرده است.»

در این کتاب ما وارد خانه‌ی زوجی می‌شویم که مشغول مردن خویش هستند و در این مشغولیت، روایت روزها و ماه‌ها و سال‌های عسل شان را نیز م‌ شنویم: روزهایی که زن و شوهر جوان و خوشبختی بودند در انتظار فرزند اول‌شان، دخترشان سامیه. اما سوی دیگر ماجرای عسل، حنظل است: هندوانه‌ی تلخی که روزگار ناتوانی و سالخوردگی‌شان است: بی اتفاق، همراه با کینه و بغض و عداوت.

 

لینک مجله وینش. پنج کتاب درباره مواجهه با مرگ. راضیه مهدی زاده

«خبر ندارید که یک تومور کوچک از سال‌ها پیش سرخوشانه در بدن‌تان پرسه زده و همین روزهاست که خدمت‌تان برسد. در روزهای سرخوشی و سربه‌سر گذاشتن با شوخی و خنده گرفتار شده‌ای.» این‌ها را حمیدرضا صدر نوشته. در کتابش «از قیطریه تا اورنج کانتی» که پس از مرگش به چاپ رسید. او تنها کسی نیست که درباره سرطانش کتاب نوشت. راضیه مهدی‌زاده در این یادداشت به گوشه‌هایی از دنیا (ایتالیا، آمریکا، فرانسه و ایران) سرزده‌ تا کتاب‌هایی را که درباره‌ی بیماری و گاه در دوره‌ی بیماری نوشته شده نگاه بیندازد. این کتاب‌ها یا توسط خود نویسنده و درباره مواجهه‌اش با سرطان نوشته شده یا توسط فرزندان نویسندگان، درحالِ تماشای رنجِ آن عزیزترین دیگری.

خواهرم فقط یک جمله نوشت؛ به فینگلیش در فیسبوک نوشت که مامان بیماری سرطان دارد. خیره به حروف انگلیسی که معنایی فارسی داشتند نگاه کردم. مسنجر آبی فیسبوک باز بود و خلوت. به غیر از من و خواهرم هیچ‌کس در فیسبوک و سراسر دنیا بیدار نبود. من این سوی دنیا تنها بودم و خواهرم در طلوع سرد زمستان تهران، زیر پتو کز کرده بود و این جمله را برایم نوشته بود.

این سوی دنیا، جایی که من بودم تنها صدای شب بود و صدای همسایه روبه‌رویی که مثل همیشه داشت با تلفن حرف می‌زد. این بار حرف زدنش با زبان اسپانیایی که من حتی یک کلمه از آن را هم متوجه نمی‌شدم التیام‌بخش بود؛ مثل این بود که با آن زبان آهنگین داشت من را دلداری می‌داد و می‌گفت نگران نباش، مادرت زود خوب می‌شود.

مثل این بود که می‌گفت سرطان سینه در سرتاسر جهان، امر شایعی‌ست و از هر هشت زن در دنیا یک نفرشان به این بیماری مبتلا می‌شود. درنهایت، پیشگویی همسایه مکزیکی مان درست بود و مامان بعد از گذراندن مراحل شیمی‌درمانی و پرتودرمانی و… سلامت خود را به دست آورد اما این اتفاق باعث شد سمت‌وسوی مطالعاتی من برای همیشه با مسئله‌ی سرطان و درمانش گره بخورد.

در این نوشته‌ی کوتاه به گوشه‌هایی از دنیا (ایتالیا، آمریکا، فرانسه و ایران) سرزده‌ام تا کتاب‌هایی را که درباره‌ی بیماری و گاه در دوره‌ی بیماری نوشته شده است نگاهی بیندازم. این کتاب‌ها یا توسط خود نویسنده و درباره مواجهه‌اش با سرطان نوشته شده یا توسط فرزندان نویسندگان، درحالِ تماشای رنجِ آن عزیزترین دیگری.

 مرگی بسیار آرام

 

اولین کتاب در رابطه با مواجهه با بیماری: مرگی بسیار- آرام سیمون دوبوار

بیشتر ما سیمون دوبوار را با کتاب جنس دوم، نظریات فمینیستی و سبک زندگی خاص و دوستی دیرپایش با سارتر نویسنده و فیلسوف فرانسوی می‌شناسیم. اما این کتاب، شرح خاطرات او به عنوان دختری است که باید مادرش را در شرایط ابتلا به سرطان به تماشا بنشیند.

سیمون دوبوار که با خواهرش دست به یکی کرده بود تا مادرش متوجه بیماری‌اش نشود و به او گفته بودند صرفاً باید ورم صفاقی‌اش را عمل کند و اسم این بیماری تحت هیچ شرایطی سرطان نیست؛ «بدین ترتیب، مادام بواری پیر که از نحوه ادامه‌ی زندگی خود کاملاً بی‌خبر بود آرامش خیال داشت و برای ادامه‌ی زندگی‌اش خیال‌پردازی می‌کرد، بدون آگاهی از جسم در حال پوسیدنش.»

[اگر می‌خواهید درباره «مرگی بسیار آرام» بیشتر بخوانید، بر روی نام مقاله کلیک کنید.]

 داستان اضطراب من

 

دومین کتاب در رابطه با مواجهه با بیماری: داستان اضطراب من- داریا بینیاردی

داستان اضطراب من، تلفیقی از رنج، بیماری، بررسی ژن‌ها و وراثت، ورود به دنیای تازه و عشق و… است. داستان سرطان سینه‌ی زنی میانسال که زیبا و موفق و ثروتمند بوده است. زنی که بسیار ورزش می‌کرده و سالم می‌خورده و هرگز سیگار نمی‌کشیده و… .

تمام اتفاقات پر فراز و نشیب این کتاب در دهکده‌ای سرسبز و کوهستانی در ایتالیا اتفاق می‌افتد. نویسنده از روند شیمی‌درمانی چنین می‌نویسد: « امروز ششمین روز پس از تزریق است. اولین بار است که موفق به خواندن می‌شوم. سرم و دندان‌هایم و چشم‌هایم درد می‌کنند. آن‌چه بهم تزریق کرده‌اند همه‌ی احساساتم را محو کرده به جز احساسات منفی‌ام را.

فردا دومین دوره‌ی شیمی درمانی‌ام است. شاید فقط دو سه روز خوب داشته باشم. حس می‌کنم انگار هنوز شروع نشده به آن حال بازگشته‌ام: بی انرژی و ناامید.هیچ چیز قهرمانانه‌ای در شیمی‌درمانی نیست. فقط تهوع و فلاکت و شکنندگی و سم.»

نکته‌ی جالب این کتاب که برای من خواندنی‌اش کرد، بیمار/ نویسنده، صرفاً به شرح رنج و اضطراب و مراحل مختلف درمان و سرطان نمی‌پردازد. روابط خانوادگی و روابط شورانگیزی که در این مسیر دچارش می‌شود نیز سرشار از تازگی و خواندنی است.

 

سانتاگ در جدال با مرگ

سومین کتاب در رابطه با مواجهه با بیماری: جدال با مرگ  دیوید ریف

این کتاب توسط پسر سوزان سانتاگ نویسنده و نظریه‌پرداز ادبی، نوشته شده است. یکی از کتاب‌های معروف سوزان سانتاگ به نام «بیماری به مثابه استعاره» زمانی نوشته شده که او برای دومین بار، درگیر سرطان شده بود. سانتاگ دوبار جان سالم به در می‌برد (اولین بار از سرطان سینه و دومین بار از سرطان رحم) و سومین بار زمانی است که ذره ذره جانش می‌رود. زمانی که پسرش شرح احوالات او را در کتاب «جدال با مرگ» می‌نویسد.

سانتاگ در کتاب بیماری به مثابه استعاره می‌نویسد: «یک سفر از قلمرو سلامتی به قلمرو بیماری داشته‌ام و حالا توانسته‌ام تابعیت این سرزمین را نیز کسب کنم؛ یک قلمرو تازه و یک کشور جدید.» پیام محوری کتاب این است که سرطان چیزی نیست جز یک بیماری صرف. به باور او، سرطان نه یک فلاکت است و نه یک کیفر و صدالبته نه مایه شرمساری؛ این بیماری در صورت درمان مناسب در بیشتر موارد علاج‌پذیر است.

بیماری‌ها، استعاره نیستند؛ اما افراد همواره تمایل دارند که درباره بیماری‌های خاصی به شکل استعاری فکر کنند. «به عنوان مثال اگر سرطان وجود داشته باشد بیخود است آن را هیولایی بنامیم که باید با آن جنگید و آن را شکست داد. می توان از آن به عنوان اکولوژی درونی بدن نام برد که باید در حالت تعادل نگه داشته شود.»

 

اما از کتاب مادر فاصله بگیریم و به کتاب پسر (دیوید ریف) بپردازیم: او در این کتاب «در جدال با مرگ» درباره‌ی آخرین سال زندگی مادرش نوشته است. پسر تصمیم می‌گیرد در این سال هیچ یادداشت، روزمره نگاری و یادداشتی از وضعیت بیماری مادرش برندارد و صرفاً مادر را همراهی کند.

«در مدت بیماری، دوست‌های نسل جدیدتر مادرم برایش اشیا بلوری و سنگی می‌آوردند و از قدرت شفابخش آن‌ها حرف می‌زدند. دوستان پیرتر برایش آشپزی می‌کردند. دوستان بودایی‌اش می‌گفتند در دایره‌ی محافظت‌شده قرار دارد. دوستان دانشگاهی‌اش با بحث‌های سیاسی، سرزنده‌اش می‌کردند. دوستان مسیحی‌اش، تمثال قدیسین را برایش می‌آوردند و…» با حضور همه‌ی این آدم‌ها، مادرم در روبه‌رو شدن با تنی که علیه خودش به پا خاسته است، تنهاست. «هرگز نمی توان رنج خود بیمار را با رنج کسانی مقایسه کرد که دوستش دارند.»

 آنه بویر

 چهارمین کتاب در رابطه با مواجهه با بیماری:  دردی که نمی کشد. آنه بویر

آنه بویر شاعر و نویسنده آمریکایی که به عنوان یک مادر تنها (سینگل مام) در ایالت کانزاس آمریکا زندگی می‌کرد یک هفته بعد از تولد چهل سالگی‌اش متوجه می‌شود به نوع حادی از سرطان مبتلاست. این کتاب که برنده ی جایزه ی پولیتزر 2020 شده است درباره‌ی بیماری، رنج، انحصارطلبیِ شرکت‌های بیمه در آمریکا، کاپیتالیسم و فلسفه‌ی اخلاق انسانی و از همه مهم‌تر تجربه‌ی خالص و ناب شخصی نویسنده در مواجهه با بیماری، پزشکان، سیستم درمان و اخلاق پزشکی و … است.

«موهایم ریخت. روی هم تلنبار شد. قسمت دردناک قضیه فقط موهایم نبودند که روی هم می‌ریختند، غده‌های موسازم هم در شیمی‌درمانی جان دادند. آنچه روزگاری همیشه رشد می‌کرد و به نوعی خبر از یکسان بودن حال دنیا می‌داد حالا از رشد ایستاده بود درحالی‌که من زنده بودم. پس حالا باید همه‌ی چیزهایی که دنیا و اتفاق‌های بدیهی‌اش می‌شمردم را از نو اثبات می‌کردم.»

درباره‌ی سیر درمان و داروها چنین می‌گوید: «توی داروهایم آدریاماسین بود. دارویی که اگر از رگ‌هایم بیرون می‌زد بافت پوست و بدنم را نابود می‌کرد. می‌گفتند اگر یک قطره‌اش بچکد روی فرش کف کلینیک را آب می‌کند. در طول زندگی، هرکسی فقط می‌تواند مقدار مشخصی از آن را دریافت کند و در پایان دوره شیمی‌درمانی، نصف این مقدار را به من تزریق کرده بودند.»


از قیطریه تا اورنج کانتی

پنجمین کتاب در رابطه با مواجهه با بیماری:  از قیطریه تا اورنج کانتی_ حمیدرضا صدر

همانطور که از اسم کتاب پیداست سفری از تهران تا آمریکا رخ می‌دهد؛ سفری جانکاه که ذره‌ذره تن نویسنده و جان خواننده را صیقل می‌دهد. کتابی‌ست که آن را پرآب چشم خواهید خواند؛ از لحظه‌ای که نویسنده به حضور غده‌ی سرطان و جولان پرشتابش آگاه می‌شود تا تمام شدن کتاب که دیگر نویسنده نیست و فصل آخر کتاب را دختر نویسنده -غزاله صدر- به پایان می‌رساند.

پیشامدها شبیه بادند. آمدن‌شان را نمی‌بینید. مویتان ناگهان تکان می‌خورد و خزیدن باد را بر چشم‌ها و صورت‌تان احساس می‌کنید. آمدن بیماری را نمی‌بینید و متوجه نمی‌شوید که چگونه سرما خورده‌اید. نمی‌فهمید که یک ویروس چگونه نشان‌تان گرفته. خبر ندارید که یک تومور کوچک از سال‌ها پیش سرخوشانه در بدن‌تان پرسه زده و همین روزهاست که خدمت‌تان برسد.

در روزهای سرخوشی و سربه‌سر گذاشتن با شوخی و خنده گرفتار شده‌ای. اسیر به بند آمده، مستاصل بیمار شده‌ای. بیماری یعنی محدود کردن راه‌های پیش رو. یعنی بسته شدن مسیرهای پیش از این باز. یعنی تردید در برابر گزینه‌های کم‌شمار. یعنی بدل شدن به پرسشی بی‌پاسخ.

 

[اگر درباره «از قیطریه تا اورنج کانتی» می‌خواهید بیشتر بخوانید، بر روی پاسخ حمیدرضا صدر به «بودن» و چرا حمیدرضا صدر درباره‌ی هوشنگ گلمکانی چیزی ننوشت؟  کلیک کنید]

 

لینک مطلب درمجله وینش. پنج کتاب با نام های فریبنده

چندبار شده با دیدن نام کتابی میخکوب شوید؟ انگلیسی‌ها ضرب‌المثلی دارند که کتاب‌ها را از روی جلدشان (که طبعاً شامل نام‌شان هم می‌شود) قضاوت نکنید. اما نام یک کتاب دریچه ورود مخاطب به کتاب است. بعضی کتاب‌ها نام‌های بسیار ساده‌ای دارند و بعضی دیگر نام‌های کنجکاوی‌برانگیز، نامانوس و جلب‌کننده‌ی توجه و دست آخر به قول این یادداشت نام‌های دل‌فریب و چشم‌نواز. راضیه مهدی‌زاده در این یادداشت به پنج کتاب با نام‌هایی وسوسه‌برانگیز برای خواندن پرداخته است. کتاب‌هایی از شیلی و فرانسه و روسیه و آلمان و هند.  

پس از آن که مجموعه داستان اولم [قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟] توسط نشر ققنوس چاپ شد اتفاق غریبی افتاد. اسمم در تمام کانال‌های تلگرام، اکانت‌های توئیتر و صفحه‌های اینستاگرام می‌چرخید و بازخوردهای متنوعی دریافت می‌کردم. یک عده شروع کردند به فحاشی به تمام اعضای خانواده و اعضای بدن و مصرانه به توهین و ناسزا و تهمت می‌پرداختند. عده‌ی دیگر به اسم کتاب خوشبین بودند، هوش نویسنده را می‌ستودند و معتقد بودند اسم باید چالشی باشد و همین که در فضاهای مختلف -حتی به سخره- دست به دست می‌شود خودش نشان از زیرکی نویسنده دارد.

عده‌ی دیگر، نویسنده -که من باشم- را به نژادپرستی و تفکر دویی پنداری محکوم می‌کردند که چرا در اسم کتاب از «یا» استفاده شده است. عده‌ای دیگر التماس می‌کردند که هرگز ننویسم و دعاهای مکتوب‌شان را به من می‌رساندند که درصورت نوشتن دستم از آرنج قطع شود. از آن طرف گروهی پشت اسم کتاب ایستاده بودند و هم از داستان‌های کتاب و هم از اسم وسوسه‌برانگیزش حمایت می‌کردند.

به هرحال همه‌ی اینها من را به اینجا کشاند که به اسم کتاب‌ها بیشتر دقت کنم و البته با این امیدواری که به سمت و سوی آن ضرب‌المثل معروف انگلیسی کشیده نشوم: از روی جلد کتاب قضاوت نکنید.[Don’t judge a book by its cover] 

در این نوشته می‌خواهم پنج کتاب را که به نظرم اسم‌های وسوسه‌برانگیزی برای خواندن دارند معرفی کنم. کتاب‌هایی که از روی اسم‌شان قضاوت شده‌اند: کتاب‌هایی از شیلی و فرانسه و روسیه و آلمان و هند.

 

 

  1. زندگی خصوصی درختان – آلخاندرو سامبرا

 داستان مردی به نام خولیان است که شبی تا صبح در انتظار بازگشت همسرش، ورونیکا، می‌نشیند و برای دخترشان قصه‌های فراوان از گذشته و حال تعریف می‌کند. این قصه‌ها قرار است تا آمدن ورونیکا ادامه داشته باشند. در میان این قصه‌ها او از زندگی خصوصی درخت‌ها می‌گوید: یک درخت صنوبر و یک درخت بائوباب که شبانه وقتی هیچ‌کس نمی‌بیندشان درمورد فضول‌سنج فلزی و سنجاب‌ها و مزایای فراوان درخت بودن و انسان و حیوان نبودن گپ می‌زنند.
یکی از درخت‌ها به دیگری می‌گوید: من نقاشم اما مشکلی برایم پیش آمده که می‌خواهم نقاشی را کنار بگذارم. مشکل دست‌هایم است مدام دراز و درازتر می‌شوند. با این دست‌های دراز، نقاشی کردن خیلی دشوار است.

خولیان در راستای تعریف کردن داستان درختان برای دختربچه از آرزوهایش هم می‌گوید: دوست داشتم خاطرات روزانه بونسای را بنویسم. وقایع‌نگاری رشک‌برانگیز از رشد درختچه به نظر کار ساده‌ای بود. کافی بود هر شب وقتی به خانه می‌آمدم کوچک‌ترین تغییراتی را که در طول آن روز در بونسای پدید آمده یادداشت کنم: زرد شدن یک برگ، خمیدن خجالت آمیز تنه یا ظهور شش سنگریزه که روز قبل نبود.

زندگی خصوصی درختان

  1. سفر به دور اتاقم – اگزویه دومستر

این کتاب را به خاطر حال و هوای مشابهش با احوالات قرنطینه‌ای خودم انتخاب کردم. در روزهایی که مرزهای جهان بسته بود و حتی پا را نمی‌شد بیرون از خانه گذاشت و در شهرها حکومت نظامی برپا شده بود اگزویه دومستر را یافتم که باید به مدت چهل و دو روز در اتاقش محبوس می‌شد. چرا؟ زیرا با یک افسر ایتالیایی دوئل کرده بود و پیروز میدان شده بود و این حبس، مجازاتش بود.

او کتابش را با این فراخوان آغاز می‌کند: ای بیماران و دردمندان، ای گوشه‌گیران دوست‌داشتنی، در این سفر همراه من شوید تا در مسیرمان به ریش مسافرانی که رم و پاریس را دیده‌اند بخندیم. هیچ مانعی نمی‌تواند ما را متوقف کند. ما شادمانه تسلیم قوه خیال خود می‌شویم و تا هرجا که بشود همراهش پیش می‌رویم. همچنین پیش از آن‌که این سفر را آغاز کنم خوش ندارم هیچ کس در جهان گمان ببرد که من صرفاً از سر ناچاری و به سبب شرایطی که گرفتارش شده‌ام راهی این سفر شده‌ام.

در این سفر، او ما را با گوشه کنار اتاقش همراه می‌کند و وقتی به کتابخانه‌اش -جذاب‌ترین نقطه‌ی سفر- می‌رسد، اشاره می‌کند که اگر بخواهد یک هزارم اتفاقات منحصربه‌فردی را نقل کند که در حین گذشتن از حوالی کتابخانه برایش پیش می‌آید این سفر هرگز به پایان نمی‌رسد.

سفر به دور اتاقم3.ترس دروازه‌بان از ضربه‌ی پنالتی – پیتر هاندکه

یکی از دوستانم مدتی خانه‌اش را به خارجی‌هایی که برای سفر به ایران می‌آمدند قرض می‌داد (کوچ سرفینگ) در این میان با دختری اتریشی آشنا شده بود و او این کتاب را به دوستم معرفی کرده بود. دوستم چند تکه از کتاب را برایم فرستاد؛ تکه‌هایی پاره و قدیمی. اسم کتاب را پرسیدم و مشتاق‌ترتر شدم؛ ترس دروازه‌بان از ضربه‌ی پنالتی. چه لحظه‌ای، چه هراسی، چه دلهره‌ای. ترس دروازه‌بان از این لحظه، از این ضربه‌ی آنی. کتاب را پیتر هاندکه نویسنده اتریشی نوشته که در سال 2019 برنده جایزه نوبل ادبیات شده است. از روی این کتاب فیلمی هم به کارگردانی ویم وندرس ساخته شده است.

اما روش‌های پیدا کردن و خواندن کتاب: بسیار سخت و ناامیدانه و تقریباً ناپیدا. کمیاب واژه‌ی مناسبی نیست. من از کارت دانشجویی روزگاران قدیم استفاده کردم و از کتابخانه‌ی دانشگاه تهران قرض گرفتم.

قسمتی از کتاب: «مرد، زانوهایش را خم می‌کند، پاهایش را محکم‌تر توی زمین فشار می‌دهد، دست‌هایش را به ژست دروازه‌بانی به دو طرف باز می‌کند، پنجه‌هایش را چندبار باز و بسته می‌کند و به این فکر می‌کند که لجنِ پشت توپ چند تا گل امروز بهش زده است. درست یادش نمی‌آید.»

ترس دروازه بان از ضربه پنالتی

 

  1. رفتیم بیرون سیگار بکشیم هفده سال طول کشید – نویسندگان روس

کتابی که قطعاً و بدون درنگ به خاطر اسم جذابش شروع به خواندنش کردم و وقتی برای نوشتن گزیده‌های کتاب وارد فضای گودریدز شدم متوجه شدم نود درصد مخاطبان، کتاب را به همین دلیل انتخاب کرده‌اند.

داستان‌هایی از نویسندگان روسیه و اوکراین و سیبری در این کتاب می‌خوانیم که گزیده‌ای از ادبیات معاصر در زبان روسی را نشان می‌دهند. فضاهای سرد، ملال آور، تلخ و تا حدی انتزاعی و سوررئال.

از متن کتاب و یکی از داستان‌ها از میان هفت داستان: «اواخر ژوئن بود. من یک ماه قبل به خانه برگشته بودم؛ یک زخم معده‌ای مرجوعی از ارتش. ظرف چند شب دوباره هنر خواب عمیق را فراگرفتم، چون بیمارستان ارتش مرا به بیداری مزمن و جنون‌آوری مفتخر کرده بود. پس ‌از آن دراز به دراز افتادن، پس از ترک عاشقی, دویدم به دفتر دانشکده که ثبت‌نامم در سال اول دانشکده‌ی زبان و ادبیات را تجدید کنم، جایی که مرا در ماه فوریه، بلافاصله بعد از امتحانات زمستانی، از موهایم گرفتند و کشیدند و به میدان مشق فرستادند.»

رفتیم بیرون سیگار بکشیم هفده سال طول کشید

  1. خدای چیزهای کوچک – آرونداتی روی

کتاب تحسین‌شده‌ای است که جوایز ارزنده‌ی فراوانی گرفته. کتاب به زبان‌های بسیاری ترجمه شده است و اگر از من بپرسید پلات کلی را تعریف کن نمی‌توانم. دو عامل بزرگ در خواندن این کتاب دست داشتند: یکی اسم کتاب که به نظرم بسیار مینی‌مال و شاعرانه بود. دیگری، خواندن این پاراگراف که موجز اما بی‌همتا بود:

«راز داستان‌های بزرگ در این است که هیچ رازی ندارند. داستان‌هایی هستند که آن‌ها را شنیده‌ای ولی دوست داری دوباره بشنوی. داستا‌ن‌هایی که می‌توانی در آنها ساکن شوی و چون خانه‌ خودت، احساس راحتی کنی. آنها با پایان هیجان‌انگیز و پرفریب مفتونت نمی‌کنند، با حوادث پیش‌بینی‌نشده شگفت‌زده‌ات نمی‌کنند و به قدر خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنی برایت آشنا و خودمانی هستند. این جادوی داستان‌های بزرگ است.»

 البته به غیر از این دو عامل، واقعیت این است که دوست فلسفه‌خوانده‌ام که در همین مجله اینترنتی نویسنده و تحلیل‌گر بسیاری از کتاب‌هاست (نجمه خادم) اصرار داشت که باید این کتاب را بخوانم و من هم بنا به گفته سعدی -دریغ و درد که تا این زمان ندانستم /  که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق- گوش سپردم به کیمیای سعادت خویش و کتاب را تا انتها خواندم.

تعریف سه خطی کتاب چنین است: داستان زندگی خواهر و برادر دوقلوی هندی با نام‌های «اِستا» و «راحل» است که مرگ دخترخاله نه ساله و یک عشق ممنوع، دنیای کودکی آنان را نابود می‌کند. از طرفی این کتاب سیری است در سرگذشت اندوهناک خانواده‌ای که هنجارشکنی می‌کند و در برابر قوانین سنتی قد علم می‌کند.

 اما به این تعریف دل نبندید و وارد دنیای تو درتو و پر از جزئیات داستان‌های چندوجهی کتاب شوید.

خدای چیزهای کوچک

لینک مطلب در مجله وینش. پادکست

می‌خواهم پنج کتاب با محوریت مادر بودن را معرفی کنم. مادر بودن چنان شگفت و پیچیده است که گاهی بچه برایتان تبدیل می‌شود به آن مونس جان و آرام قلب رمیده‌تان، آن مه عاشق‌کش عیار. و گاهی چنان تیره‌شب‌هایی برایتان می‌سازد که جان بر لب آمده‌تان را فقط می‌توانید با یک می صوفی‌افکن التیام بخشید. اگر تازه‌مادر هستید یا در اطرافیان‌تان مادرهای نو دارید، این کتاب‌ها می‌توانند نسیمی باشند و تنفسی برای این روزهای بلند و سال‌های کوتاه. کتاب‌هایی که مادران و نویسندگان و نمایشنامه‌نویس‌ها و روان‌شناسان نوشته‌اند. کتاب‌هایی از گوشه کنار دنیا؛ آمریکا، ایران، فرانسه و انگلیس.

می صوفی افکن کجا می‌فروشند؟

من یک مامان کلیشه‌ای هستم. از همان‌هایی که احتمالاً بارها این جمله را به بچه و اطرافیان‌شان خواهند گفت: «مادر نشدی که بفهمی»

من یک مادر کلیشه‌ای هستم و در جست‌وجوی مادرهای کلیشه‌ای همچون خودم؛ مادرهایی که از کلیشه‌های مستور و نامکشوفِ فراوان سخن می‌گویند، می‌خواهم پنج کتاب با محوریت مادر بودن را معرفی کنم. مادر بودن.

این اتفاق و این مواجهه با جهان چنان شگفت و پیچیده است که گاهی بچه برایتان تبدیل می‌شود به آن مونس جان و آرام قلب رمیده‌تان، آن مه عاشق‌کش عیار. و گاهی چنان تیره شب‌هایی برایتان می‌سازد که جان بر لب آمده‌تان را فقط می‌توانید با یک می صوفی‌افکن التیام بخشید.

من برای گذر کردن از  این شب‌های تاریک و بیم‌ امواج و گرداب‌هایی چنین هایل به خواندن و یافتن سایر همسفرانم در این قایق کهنِ مادربودگی روی آورده‌ام. اگر تازه‌مادر هستید یا در اطرافیان‌تان مادرهای نو دارید، این کتاب‌ها می‌توانند نسیمی باشند و تنفسی برای این روزهای بلند و سال‌های کوتاه. کتاب‌هایی که مادران و نویسندگان و نمایشنامه‌نویس‌ها و روان‌شناسان نوشته‌اند. کتاب‌هایی از گوشه کنار دنیا؛ آمریکا، ایران، فرانسه و انگلیس.

 

 بچه/ ماری داریوسک/ انتشارات دیدآور

«در ماه نخست تولدش نیمی از من در این دنیا بود. حرف‌ها را نصفه نیمه می‌شنیدم. آدم‌ها را نصفه نیمه می‌دیدم و کتاب‌ها را سرسری می‌خواندم. نیمی از مغزم متعلق به او بود؛ به بچه. سردش نباشد. درست نفس می‌کشد؟ صدای ناله او بود؟ با هرکسی که حرف می‌زدم از احساسم می‌گفتم. اما جدی‌اش نمی‌گرفتند. گمان می‌کردند ادا و ژست یک مادر جوان است یا سانتیمانتال‌های ذهن یک نویسنده. نوعی از دیوانگی بود دقیقاً.

من در دنیای دیگری سیر می‌کردم. انگار موجودی فرازمینی بودم؛  مدام درحال آگاهی از آنچه داخل جمجه‌اش است و پیوسته هم انعکاس صدای خودش را می‌شنود.»

 

کتاب توسط نویسنده و روان‌شناسی نوشته شده که به تازگی مادر شده است. این کتاب یادداشت‌های پراکنده و بریده نوشته‌هایی‌ست از روزها و هفته‌ها و ماه‌های ابتدایی مادر شدن. فهرست این کتاب شامل سوال‌هایی می‌شود از این قبیل: نوزاد چیست؟ چرا در ادبیات نوزادان کم هستند؟ با حرف‌هایی که درباره ی نوزادان زده می‌شود چه باید کرد؟ چرا همه‌ی نوزادان را یکی می‌بینیم؟ مادر چیست؟ چرا زنان بیشتر از مردان مادرند؟

خواندن این کتاب، بیش از اندازه به من چسبید. ساده و صمیمی و پر از ظرافت‌ها و جزییات ریز مادرانگی. اگر مادر هستید قطعاً حس می‌کنید بخش‌هایی از کتاب را خودتان نوشته‌اید. مثلاً این بخش را انگار من نوشته‌ام:

«بچه غلتیدن یاد گرفته است. مدام تکرارش می‌کند. به پشت دراز می‌کشد. پاهایش را تاب می‌دهد. شانه‌اش را خم می‌کند. گردنش را بلند می‌کند. باسنش چندمتر بلند می‌شود. تلاشش متحیرش می‌کند. لاک‌پشتی‌ست که از لاکش سربر می‌آورد. روی شکم که می‌گذاریمش لگنش می‌لرزد و به یکباره می‌چرخد. درهمان حال متوقف می‌شود و دستش زیرش باقی می‌ماند.

اما صدایمان نمی‌کند. حضورمان را از یاد برده. به تنهایی در مقابل کوه می‌ایستد. در وان، روی تختش، در کالسکه‌اش، روی زانوهای ما همه‌ی دغدغه‌اش این است که تمرین کند. خنده‌های سرخوشانه‌ی ما دیگر سرگرمش نمی‌کند. او کار مهم‌تری دارد.»

   

  1. کوچک و سخت/ ریوکا گالچن، ترجمه‌ی رویا پورآذر / نشر اطراف

«گاهی فکر می‌کنم بچه یک جور داروست. یک افیون که مرا با احساس عمیق خوشبختی پر می‌کند. احساسی که به هیچ دستاورد یا ویژگی ذاتی ربطی ندارد و به قدری کیف آور است که حاضرم در جست‌وجوی دائمی‌اش تمام زندگی به هم بریزد..»

این کتاب جستارهای کوتاه و بریده نوشته‌هایی درباره‌ی نوزاد است که توسط نویسنده‌ی آمریکایی-کانادایی نوشته شده است. تحصیلات نویسنده در رشته پزشکی و ادبیات انگلیسی و هنرهای زیباست. نویسنده هم اکنون در دانشگاه کلمبیا نیویورک مشغول تدریس است.

نکته‌ای که در این یادداشت‌های بسیار کوتاه و پراکنده برای من جذابیت داشت، اضطراب و هراسی است که در نوشته‌ها موج می‌زند. نوعی ترس از این‌که ممکن است همین حالا بچه بیدار شود و این یادداشت همین‌جا نصفه‌کاره بماند. 

 

  1. خط آبی کمرنگ / شیوا علینقیان / نشر جاوید

روایتی بازاندیشانه از تجربه مادری در ایران مدرن

کتاب خط آبی کمرنگ را به دلیل اسم دلپسندش خواندم. اسمی که نشان از شروع سلسله‌ی حوادث دارد: خط آبی‌ای که روی کیت پلاستیکی ظاهر می‌شود و نشان می‌دهد شما دیگر یک انسان تنها نیستید. از همین حالا تا دویست و هفتاد روز دیگر -کم و بیش- دوجان هستید. کتاب مواجهه‌ی یک مادر است در شهر تهران با مساله بارداری و کلاس‌های دسته جمعی یوگا، بیمارستان و پزشکان و تصمیم بین دو انتخاب زایمان طبیعی و سزارین و…

توجه به نکاتی مثل: بسترهای اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی و سیاسی تا چه میزان می‌تواند بر تجربه و زیست مادرانه افراد تاثیر بگذارد؟ زن تحت سیطره‌ی گفتمانی تخصص پزشک و سرمایه‌ی شوهر قرار می‌گیرد.

برخورد دکتر وقتی همسر حضور نداشت در مقایسه با زمانی که او بود، ثبت‌نام دسته جمعی در کلاس‌های بارداری و یوگا، مقایسه‌ی وضعیت واقعی بارداری با شرایط زنان باردار در عکس‌های فانتزی، شرایط سونوگرافی و نبودن توالت‌های اضافه و جمع زنان با شکم‌های برآمده در مطب دکتر، پوشش زنان در اتاق زایمان و…

بخش دیگری از کتاب به مادرانی می‌پردازد که از طبقه‌ی متوسط نیستند و سفری است به حکایت مادری که در منطقه‌ی دروازه‌ی غار تهران زندگی می‌کند. شروع کتاب با شعری از حسین منزوی است: «تو ترجمان جهانی. بگو چه می‌بینی؟» کتاب در چهار فصل نوشته شده است: 1. نگاه خیره به خود 2. در آینه‌ی دیگران 3. نگریستن به دیگری 4. ملاحظاتی پیرامون ما
 

  1. مادر کافی/ جو فراست، ترجمه‌ی مهبد ابراهیمی/ نشر زوار

این کتاب بیشتر از این‌که جنبه‌ی روایی و داستان و ناداستان داشته باشد جنبه‌ی آموزشی دارد و اگر در دوران بارداری یا ماه‌های اول مادر شدن به سر می‌برید خواندنش بسیار کارآمد است و می‌تواند اندکی برزخ و مسیر مه آلود فرزندپروری را برایتان روشن کند. مراحل رشد را در پنج سال اول زندگی توضیح داده و مادر را در چگونگی گذران این مراحل حساس و کلیدی راهنمایی خواهد کرد.

کودک در این دوره به نظارت و همراهی بدون اضطراب مادر نیاز دارد تا آموزش‌های مستقیم او. نویسنده‌ی کتاب جو فراست یکی از متخصصان برجسته مراقبت از کودکان و نوزادان در انگلستان است. او برنامه تلویزیونی (پرستار بچه فوق العاده) Supernanny را اجرا می‌کند.

دکتر محمدولی سهامی، فوق تخصص روانپزشکی کودک و خانواده، مدرس سابق کالج سلطنتی روانپزشکان انگلیس درباره‌ی این کتاب معتقد است: می‌شد نام این کتاب را مادر عالی، مادر کامل، مادر برتر یا مانند آنها گذاشت. اما تعجب نکنید اگر به شما بگویم مادر کامل نه تنها مادر مفیدی نیست، بلکه شاید مضر نیز باشد و آنچه فرزندان‌تان – به‌ویژه در سال‌های ابتدایی زندگی – به آن احتیاج دارند مادری‌ست با آموزش‌های غیرمستقیم و بدون استرس.

ممکن است که رویدادهای طبیعی در جریان رشد و تکامل کودک از قبیل شیر خوردن، آشنا شدن با غذای سفره، راه افتادن، کنترل ادرار و مدفوع، خوابیدن، لباس پوشیدن و حتی رفتن به مهد کودک یا کودکستان بی‌دردسر سپری شوند و شما از آنها لذت ببرید اما در عین حال هر کدام ممکن است به مشکل و نگرانی والدین تبدیل شوند. بدون تردید شما نیز می‌توانید از مراحل رشد و نمو فرزندتان لذت ببرید به شرطی که بدانید باید چه کاری را انجام دهید و از آن مهم‌تر که از انجام چه اعمالی بپرهیزید.

 

  1. هفته ی چهل و چند/ گردآورنده: فاطمه ستوده/ نشر اطراف

این کتاب، بیست روایت از مادران تحصیل‌کرده و طبقه‌ی روشنفکر درباره‌ی دغدغه‌ی تربیت کودک و آگاهی بخشیدن به آن‌ها، احساسات غلیظ و گاه متناقض است. هر روایت دریچه‌ای‌ست به دنیای یک مادر.

یکی از ویژگی‌هایی که این کتاب را خواندنی می‌کند اسم هریک از روایت‌هاست: «دیوار چین قد دلتنگی من است» «از چشم‌های پشت پیکسل‌ها دلم می‌ریزد» «من و مف دماغ پسر خانم سانتاگ» «قصه نوح و زرتشت پلاستیکی»، «آماده‌ام نورا سوال موعود را بپرسد.» «گوگل مام»، «دیالکتیکی سر میز شام» و…

همچنین در توضیحات ناشر درباره این کتاب آمده است که هدف این کتاب ارائه‌ی الگویی برای مادر نمونه نیست. روایت هر یک از این مادرها که در پستوهای ذهنی‌شان در جستجوی هویت انسانی و مستقل خود هستند، داستان شکل‌گیری سبکی از مادرانگی است که حاصل ارتباط دو انسان منحصربه‌فرد و تکرارناپذیرند؛ داستان شیرینی که قصه‌ی مادری در هیاهوی عصر حاضر را روایت می‌کند.

کسانی که در هفته‌ی چهل‌و‌چند قلم زده‌اند، دانش‌آموخته‌‌گانی در رشته‌های فیزیک، کامپیوتر، تئاتر، حسابداری، جامعه‌شناسی،‌ شهرسازی،‌ زبان‌شناسی، روزنامه‌نگاری، مدیریت منابع انسانی، علوم ارتباطات،‌ گرافیک، روان‌شناسی، الکترونیک، ادبیات، محیط‌زیست و علوم‌تربیتی هستند که بیش و پیش از آن‌که مهندس، نویسنده، ویراستار، مترجم،‌ طلبه، مدرس، کارمند، خانه‌دار و روان‌شناس باشند، مادرند.

َ

 

این مطلب در مجله ی وینش، نبشت و بانگ در روزهای جنبش زن، زندگی آزادی در سال 1402 به چاپ رسیده است.

ماه بالای سر آبادی. مجله نبشت

مجله وینش. درباره امید

قیام ژینا. مجله بانگ

درباره‌ی خوشی، عذاب وجدان زیستن، خوردن، خوابیدن، نگاه کردن به درختی پاییززده در این روزها یا چطور به خودمان اجازه بدهیم زندگی کنیم؟ نفس بکشیم؟ چیزی بخوریم و لذتی ببریم از هرآنچه زندگی معمولی می‌نامند درحالیکه هر روز چهلم است و هر خاکی که ایرانی در آن نفس می‌کشد کربلا.

مایملک‌مان غم است و غروب، پاییز، آسمان، خوردن، خوابیدن، معاشرت با دوستان و هیچ خوشی جزیی و اندکی از گلویمان پایین نمی‌رود. همه تبدیل شده‌اند به گناهی نابخشودنی همراه با عذاب وجدانی دائمی. نوشته‌ای در کتاب «امید در تاریکی» خواندم؛کتابی سیاسی-اجتماعی که به حال و هوای این روزهایمان شبیه است. ربه‌کا سولنیت این کتاب را در ۲۰۰۳ و اوایل ۲۰۰۴ نوشت تا از امید دفاع کند. این کتاب در مواجهه با ناامیدی عظیم در اوج قدرت دولت بوش و آغاز جنگ عراق نوشته شد.

امید چه چیزی نیست؟

امید این باور نیست که همه چیز رو به راه بوده، هست و خواهد بود. پیرامون ما شواهد زیادی از رنج‌های عظیم و نابودی‌های گسترده وجود دارد. امید، خواهان و نیازمند عملِ ماست. همچنین امید روایت تابناکی از «همه چیز بهتر خواهد شد» هم نیست. شاید در مقابل روایت «همه چیز بدتر خواهد شد» قرار بگیرد. اندیشه انتقادی، عاری از بدبینی نیست اما امید بدون اندیشه انتقادی ساده‌لوحی است. امید بر این فرض استوار است که ما نمی‌دانیم چه پیش خواهد آمد و در فضای عدم قطعیت جای کافی برای عمل وجود دارد. وقتی عدم قطعیت را به رسمیت می‌شناسید یعنی تصدیق می‌کنید که شاید بتوانید به تنهایی یا همراه چند نفر دیگر یا همراه چند میلیون نفر دیگر بر نتایج تاثیر بگذارید.

امید، استقبال از ناشناخته‌ها و ناشناختنی‌هاست، بدیلی برای قطعیتِ خوش‌بینی و بدبینی‌ست. خوش‌بین‌ها گمان می‌کنند همه چیز بدون مداخله‌ی ما رو به راه خواهد شد و بدبین‌ها موضع کاملا مخالف دارند. هر دو گروه بی‌عملی خود را توجیه می‌کنند اما «امید» باور به این است که عمل ما اهمیت دارد هرچند چگونگی و زمان تاثیر آن و کیستی و چیستی تاثیر پذیرنده‌ها چیزهایی نیستند که بتوان از پیش دانست.

یک مثال:

پس از بارش باران، قارچ‌ها از ناکجا روی سطح زمین پیدا می‌شوند. بسیاری از آنها از دل قارچ‌های زیرزمینیِ گسترده‌ای که نامرئی و اغلب ناشناخته باقی می‌مانند سر بر می‌آورند. درواقع چیزی را که ما قارچ می‌نامیم قارچ‌شناسان میوه‌‌ی یک قارچ بزرگتر و نامشهودتر می‌دانند. گاهی قیام‌ها و انقلاب‌هایی خودجوش پنداشته می‌شوند اما اغلب در دراز مدت و با همراهی قارچی نامشهود و بزرگ بنیاد آنها گذاشته شده است. مارتین لوترکینگ گفت ما ناگزیریم ناامیدیِ اندک و محدودی را بپذیریم اما هرگز نباید از امیدِ بی‌پایان دست بکشیم.

یار و یاور امید:

شاخه‌ها امیدند. ریشه‌ها حافظه. والتر بروکمن دین‌پژوه گفته است که «حافظه به همان ترتیبی امید را پدید می‌آورد که فراموشی موجب ناامیدی می‌شود. جمله‌ای که به ما خاطرنشان می‌کند هرچند امید راجع به آینده است اما زمینه‌های امید در پیشینه‌ها و خاطرات گذشته بنا می‌شود. فراموشی به انحاء گوناگون به ناامیدی منتهی می‌شود. وضع موجود می‌خواهد شما باور کنید همه چیز تغییرناپذیر، ناگزیر و سفت و سخت است. اما از سوی دیگر خاطره و رویای یک دنیای در حال تغییر و پویا در برابر آن ایستادگی می‌کند.» جورج اورول می‌گوید:کسی که مهار گذشته را در اختیار دارد حال را هم کنترل می‌کند. کسی که حال را کنترل می‌کند گذشته را هم در اختیار دارد.

ناامیدی اغلب شتابزده است؛ شکلی از ناشکیبایی و همچنین قطعیتِ پذیرفته‌شده. هرگز نباید به خاطر قدرتِ ظاهراً طاقت‌فرسای صاحبان اسلحه و پول، مبارزه برای عدالت را کنار گذاشت. بارها و بارها ثابت شده که این قدرت ظاهری در برابر شور اخلاقی و قدرت اراده و وحدت و سازمان‌دهی و ایثار و ابتکار و شجاعت و شکیبایی آسیب‌پذیر است؛ چه از سوی سیاه‌پوستان آلاباما و آفریقای جنوبی باشد، و چه دهقانان السالوادور و نیکاراگوئه و ویتنام، و چه کارگران و روشنفکران هلند و مجارستان و اتحاد جماهیر شوروی.

مثال:

۱) سقوط دیوار برلین را تقریباً هیچ کس حتی حدس نمی‌زد که بلوک شرق قرار است ناگهان از هم بپاشد. نمی‌دانیم چه چیزی چگونه یا چه زمانی قرار است رخ دهد و خود همین عدم قطعیت فضای حضور امید است. نهم نوامبر ۱۹۸۹ دیوار عظیم برلین که خود مثل جنگ سرد ابدی به نظر می‌رسید فرو ریخت. مقامات آلمان شرقی اجازه عبور منظم از دیوار را صادر کرده بودند نه اجازه بیرون کردن آن را که مثل مرز عمل می‌کرد. نگهبانان به این خاطر دست از نظارت کشیدند که مردم زیادی در هر دو سوی دیوار جمع شدند؛ مردمی که به هیچ چیز جز میل یا امید به پایین کشیدن دیوار مسلح نبودند؛ اگر امید مجهز به اراده برای غلبه بر مشکلات را بتوان معجزه نامید سالی پر از معجزه بود.

۲) در طوفان کاترینا صدها تن از صاحبان قایق‌های شخصی، توانستند مادران تنها، کودکان، پدربزرگ‌ها و … را نجات دهند. آن‌ها زیر شیروانی‌ها، روی سقف‌ها، در ساختمان‌های نیمه‌کاره مغروق، بیمارستان‌ها و مدارس گیر کرده بودند. هیچکدام از صاحبان قایقها نگفتند من نمی‌توانم همه را نجات بدهم پس بی‌فایده است. پس تلاش‌هایم ناقص و بی‌ارزش است. آنها سوار بر قایق ماهیگیری و قایق پارویی و کرجی و هر وسیله دیگری شدند و به آنجا رفتند. هیچ کس نگفت من نمی‌توانم همه آنها را نجات بدهم. همگی گفتند من می‌توانم یک نفر را نجات بدهم و این کار آنقدر معنادار و مهم است که برای انجامش زندگی خودم را به خطر می‌اندازم و مقامات را دور می‌زنم و همین کار را کردند.

دو دهه قبل چه کسی می‌توانست دنیایی را تصور کند که در آن اتحاد جماهیر شوروی ناپدید شده باشد و اینترنت از راه رسیده باشد؟ چه کسی خوابش را هم می‌دید که یک زندانی سیاسی نلسون ماندلا رئیس جمهور یک آفریقای جنوبیِ تحول‌یافته باشد؟

امید داشتن قمار کردن است؛ شرط بستن روی آینده و روی آرزوهایتان، روی این امکان است که یک قلب باز و عدم قطعیت بهتر از یک قلب بسته و امنیت است. امید داشتن خطرناک است چرا که خود زندگی کردن خطر کردن است. امید داشتن سپردن خودتان به آینده است و این سرسپردگی به آینده زمان حال را تاب آوردنی می‌کند زیرا انسان در سایه آینده زندگی می‌کند.

امید، داستان عدم قطعیت است. داستانِ کنار آمدن با خطرِ آگاهی نداشتن از چیزی که پیش خواهد آمد در نتیجه به نحوه هراس‌انگیزی پرزحمت‌تر از ناامیدی و البته بی‌اندازه با ثمرتر است.

پائولو فری معلم انقلابی برزیلی کتابی به عنوان «تعلیم امید» نوشت و در آن اعلام کرد بدون حداقل میزانی امید نمی‌توانیم مبارزه را شروع کنیم. بدون مبارزه امید هدر می‌رود، معنای خود را از دست می‌دهد و به بیچارگی بدل می‌شود. بیچارگی می‌تواند به ناامیدی تراژیک بدل شود بنابراین به نوعی آموزش دادن امید نیاز داریم. امید یک در نیست بلکه این احساس است که شاید دری وجود داشته باشد؛ راهی برای خروج از مشکلات لحظه‌ی کنونی حتی پیش از آنکه آن راه را بیابیم یا دنبال کنیم.

امید را چگونه در روزمره‌مان و در شرایط تاریخی و انقلابی جاری کنیم؟

پل گودمان در نقل قولی مشهور می‌نویسد فرض کنید همان انقلابی را که دارید این همه حرفش را می‌زنید و آرزویش می‌کنید برنده شده‌اید و همان جامعه که میخواستید را دارید. شخصاً در چنین جامعه‌ای چطور زندگی می‌کنید؟ همین حالا آنطور زندگی کردن را شروع کنید.

 

کتاب‌ها و مقالاتی که به شیوه‌ی مستقیم و غیرمستقیم در این مطلب استفاده شده است:

  • سولینت. ربکا. مترجم: نرگس حسن‌لی. کتاب امید در تاریکی: تاریخ‌های ناگفته، احتمالات بی‌کران. انتشارات مهرگان خرد. سال۱۳۹۷
  • کراشاو. استیو. جکسون. جان. مترجم: ناشناس. کنش‌های کوچک ایستادگی. چاپ زیرزمینی. در سایت رادیو فردا به صورت رایگان قابل دانلود می‌باشد. سال ۱۳۸۸
  • دورفمان، اریل. مترجم: شمس. زهرا. شکستن طلسم وحشت. نشر کرگردن. سال ۱۳۸۰
 

لینک مطلب در مجله ی وینش

دیروز برای واکسن نه ماهگی بچه رفتیم. وقتی پرستار آمد من دور شدم و آن سوی تخت ایستادم؛ جایی که بچه، من را نمی دید. شروع کرد به گریه کردن. نزدیکش شدم و گفتم: گریه نکن من اینجام.

بعد به این جمله فکر کردم که در این نه ماه چقدر در موقعیت های گوناگون تکرارش کرده ام. "نترس من اینجام. جیغ نزن من اینجام. بهونه نگیر من اینجام... ". اینجا بودن، در این نه ماه تبدیل به یک قسمت جدایی ناپذیر از هویتم به عنوان یک تازه مادر شده بود. متوجه شدم از وقتی مامان شده ام قطعیت"اینجا بودن" مثل یک بند ناف قطور و قوی، تمام زندگی ام را دربر گرفته است. (راستی نوشته ای با همین عنوان به قلم گیتی صفرزاده را با فشار دادن این بند ناف آبی می توانید بخوانید.)

فکر کردم اگر من اینجا نباشم چطور؟ به هرحال رسم روزگار اینچنین است که قرار نیست من همیشه اینجا باشم. در این لحظه نویسنده هایی را دیدم لرزان و ترس خورده بعد از مرگ مادرهایشان. خاطرات، سوگواری های مقطعی و کوتاه و بلند، تکه پاره ها، یادداشت هایی برای گذر کردن و روایت های تلخ و شیرین و...

 قریب به اتفاقشان اشاره کرده اند که چه بیهوه است این نوشتن ها به خیال رهایی یافتن از این غم زنده و این غیاب تا همیشه جاندار... با این حال، تنها مامن را ادبیات یافته اند و به نوشتن ادمه داده اند. در این نوشته ی کوتاه نگاهی به کتاب هایی می اندازیم از گوشه کنار دنیا(آلمان، بلژیک، فرانسه، ایران) که در آن ها مادران، مرده اند اما قطعا زنده ترین مردگان همیشه همان ها بوده اند.

 

  1. اندوهی فراتر از رویا- میشل هاندکه

"تقریبا هفت هفته از مرگ مادرم می گذرد. بهتر است هرچه سریع تر دست به کار شوم پیش از اینکه اشتیاقم به نوشتن در مورد او از بین برود. همان حالتی که پس از شیندن خبر خودکشی اش دچار شدم."

کتاب با این جمله آغاز می شود. نویسنده ی آلمانی برنده ی نوبل سال 2019 که با کتاب" ترس دروازه بان از ضربه ی پنالتی" به شهرت می رسد راجع به روزگار مادرش می نویسد: مادرم بین پنج فرزند بچه ی آخر بود. دانش اموز خوبی بود. دستخط زیبایی داشت. سپس سال های تحصیلش تمام شدند. یادگیری تنها یک بازی بچگانه بود. به محض اینکه تحصیلات اولیه شان تمام می شد دیگری نیازی به آموزش بیشتر نداشتند. باید در خانه می ماندند. دخترها به این در خانه ماندن عادت می کردند. چون آینده شان همین بود. ترسی وجود نداشت. به جز یک ترس حیوانی از تاریکی و طوفان. تغییری وجود نداشت. به جز تغییر در سرما و گرما. باران، آفتاب.داخل خانه. بیرون خانه. عواطف زنانه تا حد زیادی به وضعیت آب و هوا بستگی داشت."

کتاب کوچک و کوتاهی ست که نویسنده سعی می کند خودش را همراه کند با دوران کودکی و نوجوانی و جوانی مادرش تا روزی که مادر، با خوردن صد قرص خودکشی می کند.

 

  1. نامه به مادرم ژرژ سیمنون

رابطه ی ژرژ سیمنون_نویسنده ی بلژیکی که با نوشتن داستان های کارآگاهی و جنایی به ثروت و شهرت فراوان می رسد_ با مادرش همیشه پیچیده و همراه با مهر و کین بوده است. ژرژ، تمام مدت زندگی اش از مادرش متنفر بوده اما حالا در هفتاد سالگی که کتاب را می نویسد تلاش می کند مادر نود ساله اش را در بستر مرگ درک کند.

مادری که همه ی زندگی اش، امید به داشتن یک خانه و یک حقوق مستمری بگیری برای ادامه ی حیات بود. مادری که هیمشه آقای همسایه را به شوهرش ترجیح می داده زیرا که او سال ها بود از سمت سوزنبان قطار بازنشسته شده بود و برای خودش حقوق مستمری بگیری داشت که بعد از مرگش به زنش می رسید.

"همانطور که خودت می دانی وقتی زنده بودی همدیگر را دوست نداشتیم. هر دو تظاهر می کردیم."

یکی از بزرگترین ترس های نویسنده که بسیار به تندنویسی نیز شهرت داشته و می توانسته روزی هشتاد صفحه بنویسد و یک رمان را در یک الی دو روز تمام کند این بوده است که مادرش را به تیمارستان ببرند: "فقط هشت سالم بود که یکی از خواهرهایت را بردند آسایشگاه روانی. من آنجا بودم و خیلی ترسیدم. تاکسی دم در خانه را یادم هست و گریه های شوهرش را. همیشه می ترسیدم یک روزی تاکسی بیاید و تو را بردارد ببرد. فکر رفتن به بیمارستان و دیدنت توی یکی از آن لباس ها، چنان کاری با من می کرد که حتی وقتی حق با من بود یا فکر می کردم حق با من بود زانو می زدم و طلب بخشش می کردم."

 

 

  1. خاطرات سوگواری- رولان بارت

رولان بارت نویسنده و فیلسوف و نشانه شناس و منتقد ادبی فرانسوی که مهمترین کارهایش نوشتن مولفه های ساختارگرایی و پساساختارگرایی و مرگ مولف بوده است در مرگ مادرش سوگواری عمیق و کوتاه نوشته های پراکنده ای را آغاز می کند که به مدت یک سال و نیم طول می کشد. نوشته های گاه یک خطی او چنان رنجی دارند که می توانند در چند کلمه، قلب را مچاله کنند و خواننده را در یک غم گساری کوتاه اما ژرف و بی انتها، همراه.

"مرگ مامان به من این اطمینان را داد که همه ی انسان ها میرا هستند. و در این مورد هیچ تبعیضی در کار نخواهد بود. این اطمینان که همه باید بمیرند مرا تسکین داد."

رولان، بعد از مرگ مادرش به آدم های خیابان و رهگذرها نگاه می کند و همه را میرا می بیند."در کافه نشسته ام. همه ی آدم های این کافه میرا هستند. یعنی همه ی اینها هم باید روزی بمیرند." نویسنده وارد خانه می شود و هربار با ورودش به خانه معنای تنهایی را دوباره و از نو کشف می کند."تنهایی یعنی کسی را در خانه نداشته باشی که به او بتوانی بگویی من رسیدم. من به خانه بازگشتم. من اینجام. من آمدم."

"از این پس زندگی ام چه معنایی می تواند داشته باشد؟  هر نوع معاشرتی بیهودگی دنیایی که مامان دیگر در آن وجود ندارد را تقویت می کند."

و کتاب با این جمله به پایان می رسد" صبح هایی هستند بسیار غمگین..." این جمله ذهنم را می کشاند به سمت و سوی نویسنده ای ایرانی که با نوشتن خاطرات روزانه اش در رگ و ریشه ی ذهن های ما ریشه دواند و ماندگار شد. شاهرخ مسکوب در کتاب سوگ مادر دقیقا از صبح ها می نویسد: "صبح ها از همیشه بدتر است. مامان گنجشک ها را خیلی دوست داشت و جیک جیک آن ها را که می شنید گاه بی اختیار می گفت جان! هر روز من با سر و صدای گنجشک ها از خواب بیدار می شوم و می بینم از مادرم خبری نیست."

 

  1. سوگ مادر- شاهرخ مسکوب

مسکوب با روزمره هایش جاودان ماند. روزمره هایی که بیشتر از هر چیز شبیه ماست؛ ما خواننده ای که او را می خواند.خواننده ای که دوست دارد چیزی بخواند. چیزی بنویسد. کاری انجام دهد. بلند شود و خودش را از فرط ملال روز و رنج روزگار بتکاند اما درنهایت سرش را که بلند می کند غروب است و شب شده است. مسکوب هم همین چکه های عمر را نگاه می کرد و غصه می خورد اما آنقدر ساده و صمیمانه از این قطره های بر باد رفته می نوشت که با همین قطره ها که به خیال خودش عصاره ی خستگی و ملال بودند یک رود جاری و پویا در طی سال ها ساخت. نوشته هایی که شبیه زندگی اند؛زندگی با همه ی روزهای بی معنی و بی دستاوردش...

"چهارده روز پیش مامان مرد. همیشه فکر می کردم مادرم زمین است و من گیاهی که ریشه هایم در دل این خاک است. در او هستم و از او به بیرون سر می کشم. حالا که او مرده است نه تنها این گیاه آبیاری نمی شود بلکه هوا سنگینی می کند و به دشواری نفس می کشن. او زمین و آسمان من بود."همه چیز تمام شد. مادرم دیگر جنازه ای بود که به اطاق مهمانخانه حملش کردند و پاهایش را رو به قبله دراز کردند.

و همانطور که برای رولات بارت در فرانسه، با مرگ مادر، خانه نیز می میرد، مسکوب هم از مرگ تدریجی خانه بعد از مادرش چنین می نویسد: همه چیز خانه به جای خود است مگر دستی که آن همه را ساخت و پرداخت و کسی که روح خانه بود. کاناپه ای که شب ها روی آن می نشست و تلویزیون تماشا می کرد. اطاقی که در آن می خوابید. میزی که صبح ها پشت آن می نشست و برای ما چای می ریخت و حیاطی که تک تک درخت ها و گل ها و بوته های آن را پرورده بود. انگار همه روح خود را از دست داده اند. مرگ به خانه ی ما راه یافته است.

 

  1. میعاد در سپیده دم رومن گاری

در کتاب اولی که معرفی کردم مادر قرص می خورد و خودش را می کشد. در این کتاب، پسر، سی و شش سال بعد از مرگ مادر، تفنگ را برمی دارد و خودش را می کشد. سال ها پیش وقتی فهمیدم این کتاب و خودکشی رومن گاری به یکدیگر گره خورده اند شروع کردم به خواندنش و به روابط پرشور و درهم تنیده ی رومن و مادرش رسیدم. مادری که از کودکی به رومن می گفت:"روزی ویکتور هوگو می شوی. روزی نوبل می گیری. هنوز نمی دانند تو چه کسی هستی."

در این کتاب که به نوعی خودزندگی نامه ی نویسنده است، رومن در جای جای کتاب از مادرش یاد می کند. مثلا می گوید مادرش به اندازه ی دریا بر او تاثیر عمیق گذاشته است."نخستین تماسم با دریا هیچ گاه از خاطرم زدوده نمی شود. هرگز، به جز مادرم کسی یا چیزی را ندیده ام که تاثیری چنین ژرف رویم بگذارد. نمی توانم به دریا صرفا در قالب ضمیر" آن" بیندیشم. برای من، او زنده ترین، جاندارترین و پرمعناترین موجود زنده ای ست که در این جهان می زید. او پاسخ تمامی پرسش های ما را در دل دارم."

مادری که هر روز ساعت شش صبح از خواب بیدار می شده و برای سال ها انسولینش را به پا تزریق می کرده(پسر تا زمان پیری مادر از این ماجرا باخبر نمی شود. زیرا مادر حواسش بود همیشه صبح زود وقتی رومن خواب است تزریق کند.) و راهی بازار می شده تا بتواند خرج خود و پسرش را دربیاورد. دیدن این رنج ها باعث می شود رومن پرشتاب تر و پرشورتر بنویسد. نوشتن، جوایز ادبی برنده شدن، نوبل گرفتن، همه و همه به مثابه ی هدیه هایی اندک برای شادمانی مادرش."احساس می کردم باید شتاب کنم و با سرعت بسیار، شاهکار فناناپذیری بیافرینم که مرا برای همیشه به صورت تولستوی جوانی درآورد وا ین نیرو را به من ببخشید تا تاج افتخارم را به عنوان قهرمان جهان، به پاداش رنج ها وجانفشانی های مادرم، نثار کنم."

"ترجیح می دادم از گرسنگی بمیرم اما رویای باشکوه مادرم را با درخواست پول در هم نریزم" رومن، بعد از اینکه برنده ی جایزه ی کنگو فرانسه(دوبار:یکبار با نام خودش و یکبار با نام مستعار که کتاب زندگی در پیش رو را نوشته است.) و نوبل ادبیات می شود و به همه ی آرزوهای دور و دراز مادرش جامه ی عمل می پوشاند نامه ای می نویسد که در این جهان به او خوش گذشته و دیگر بیشتر از این کاری ندارد و سپس خودش را از این جهان حذف می کند.

 ز

 

 لینک مطلب در مجله ی ناداستان

هایفوتراپی، مزوتراپی، لیفت، لمینت، بوتاکس، بیوتین، آنتی اکسیدان، گلوتین فیری، دایت کوک و... کلمه هایی که از دو سه سال پیش به دایره ی واژگان و فرهنگ لغاتم اضافه شده است. کلمه های پرتکرار در میهمانی ها و دورهمی ها... کلمه هایی که تا همین دو سه سال پیش وجود نداشتند. بی شکل و تهی از معنا بودند اما مدتی ست که تبدیل شده اند به واژگانی رایج و متداول با کارکردی حماسی؛ حماسه ی رویارویی با تیغ برنده ی زمان و  رویین تن شدن در برابرش.

فقط حضور کلمه های تازه نیستند بلکه غیاب کلمه های کهنه نیز هستند. در همین چند سال، دیگر خبری از کلمه هایی مثل همبرگر، سوسیس، کالباس، مک دونالد، برگرینگ و اسمَش برگر و... نیست. مدت هاست که به دوستانمان پیشنهاد رفتن به هیچ کدام از این رستوران ها را نمی دهیم. مکان هایی که روزگاری به شوق نوشابه های بدون محدودیت و تمام نشدنی شان می رفتیم.(نوشابه های عظیم الجثه را به تنهایی به پایان می رساندیم و دوباره از طریق سرچشمه ی ازلی که همواره آنجا بود لیوان های بزرگ را پر می کردیم و... این چرخه را تا می توانستیم ادامه می دادیم و درنهایت، پیروز و فاتح از رستوران بیرون می آمدیم.) مدت هاست که در میهمانی هایمان نوشابه های بزرگ خانواده جایشان را به بطری های آب معدنی داده اند و جای ظرف های غول پیکر چیپس و پفک را ظرف سبزیجاتِ پر شده از بروکلی و بچه هویچ و گوجه های نقلی و زیتون های رنگارنگ گرفته اند. همچنین به جای سس مایونز پرچرب و پرکالری به سس های دست ساز آبلیمو نمک فلفلی رسیده ایم و به جای بستنی های گالنی و کیلویی به بستنی های کوچک گلوتین فیری.

فقط کلمه ها و خوراکی ها نیستند که به شیوه ای معنادار تغییر کرده اند. دانش های خرد و درشت پنهانی نیز پیدا کرده ایم که میان همه مان مشترک است. وقتی دور هم جمع می شویم به صورت ضمنی می دانیم که شیرینی نارگیلی های روی میز، حدود صدوبیست کالری دارد و نان کروسان های شکلاتی تقریبا سیصد کالری و... کالری می شماریم درحالی که تا همین چند سال پیش، تعداد شیرینی هایمان را می شمردیم و در یک رقابت مخفی پیروز می شدیم.

به غیر از شمارش کالری ها دانش های بدیهی و اظهر من الشمسی نیز پیدا کرده ایم. مثلا خاصیت آنتی اکسیدان توت فرنگی بر همه مان روشن است. اسیدهای چرب موجود در امگاسه ی ماهی را می شناسیم. بر همه مان واضح و مبرهن است که کدوحلوایی مالامال از ویتامین  Eاست و اسفناج و چغندر و تمشک را تا می توان باید خورد تا در برابر اشعه ی ماورابنفش خورشید مقاوم شد.

به این مقدار دلخوش نباشید که این جنگ سرد نابرابر از کلمه ها و خوردنی ها و حکمت ها فراتر می رود و خودش را به سلایق و علایق شخصی نیز می رساند. تا همین چند سال پیش وقتی یکی از دوستانمان سفری به ایران داشت از او درخواست می کردیم برایمان گز و سوهان و حلوا ارده و شیرینی دانمارکی و شیرینی زبان و پولکی و انواع شکلات های میکادو و... بیاورد. اما از وقتی که به دلیل وقت دندان پزشکی، یکی درمیان نمی توانیم در میهمانی ها و دورهمی ها شرکت کنیم مدت هاست ترجیح می دهیم برای یکدیگر دمنوش و جوشانده های متنوع از بابونه و آویشن تا گل گاوزبان و هلیله ی سیاه سوغاتی بیاوریم.

«من افسرده ام.»

این جمله‌ای‌ست که بعد از چهار ماه خانه‌نشینی و قرنطنیه، در یکی از گروه‌های تلگرام می‌نویسم. (گروهی که بیشتر، تشکیل شده از آشنایان است تا دوستان. یعنی زمان و رابطه‌ی میان مان آنقدر صیقل نخورده و عمیق نشده است.)

یکی از اعضای گروه در جواب نوشت: چرا؟ تو که می‌نویسی، می‌تونی با نوشتن، خودت رو خالی کنی و افسردگی رو از بین ببری؟

همه چیز از همین جمله‌ی مهربانانه‌ی پروانه‌ای آغاز شد. واقعا می‌توانستم با نوشتن خودم را خالی کنم؟ نوشتن باعث می‌شد افسرده نباشم؟ نوشتن باعث می‌شد کمتر در معرض اتفاق‌های جهان، قرار بگیریم؟ نوشتن، ابزاری بود برای شاد بودن؟ به شیوه‌ی کاتارسیس، آنطور که ارسطو می‌گفت ابزاری در اختیار داشتم برای تزکیه‌ی روح و روان؟

جرج برنارد شاو می‌گوید: «نویسنده کسی‌ست که نوشتن برایش از هر کسی سخت تر است.» رابرت برتون نویسنده‌ی کتاب «کالبدشناسی اندوه» می‌نویسد: «من از اندوه می‌نویسم تا مشغول باشم و از اندوه حذر کنم.»

 فردی که این جمله را در جواب برایم نوشت به انرژی‌های آسمان، زمین، ماه‌های سعد و نحس و لحظه‌های این‌چنینی بسیار معتقد است. احتمالا «نوشتن » نیز در نظرش امری‌ست مثل قدم زدن در گلزاری سبز و نسیمی خنک بر پوست تن یا چیزی‌ست مثل مدیتیشن؛ آرام‌بخش و روح‌انگیز یا شاید نوشتن در نظرش، نشستن و خیره شدن و انتظار برای ظهور وحی و الهام باشد.

آیا نویسنده برای نوشتن باید در معرض الهام باشد؟ آیا وحی است که از عالم بالا به یکباره ظاهر می‌شود و نویسنده را بر سر میز کارش می‌نشاند؟

دوریس لسینگ، نویسنده‌ی برنده‌ی نوبل سال ۲۰۰۷ می‌گوید: من همواره از واژه‌هایی مثل «الهام» بیزار بوده‌ام. نویسنده‌گی و عمل نوشتن مثل یک کار علمی و حل یک مسئله است: مراحل مخصوص به خود را دارد و فقط گاهی پا را فراتر می‌گذارد و به عالم خیال منتهی می‌شود.

لینک مطلب برای ادامه خواندن مقاله

 

آیا تجربه‌ای در زندگی شما وجود داشته که بر اساس آن داستانی نوشته باشید؟ آن تجربه چه بوده و در داستان شما به چه شکل تغییر ماهیت داده؟
ما این نظرخواهی را با نویسندگان در میان می‌گذاریم با این هدف که به درکی از سهم تجربه در آفرینش ادبی برسیم.

 لینک مطلب در مجله بانگ.

 

رودخانه ای که بار جهان را به دوش می کشد مرا به اصفهان می رساند. 

سه ماهه ام. نود روز است که "او" در من زندگی می کند. در هزارتوی رگ ها و ریشه هایم جایش را پیدا کرده و زنجیریِ سلول های تن من شده است. اولش، همه ی تن با تک تک اعضای خُرد و درشتش، رگ به رگ، عضله به عضله، دست در دست، کنار یکدیگر ایستادند. همه با هم در برابر این پدیده ی تازه که هر روز داشت جای آن ها را تنگ و تنگ تر می کرد مقاومت کردند تا شر این دشمن تازه را کم کنند. هرچه در توان داشتند را گذاشتند تا از من در برابر "او" مراقبت کنند. اما همه شان وقتی به من نگاه می کردند نمی فهمیدند که باید چه کنند. من نمی خواستم این پدیده ی مهاجم از بین برود و آن ها گیج شده بودند. نمی دانستند این کیست؟ نمی دانستند این نقطه ای که در یک گوشه از بدنم کز کرده و دارد در سکوت، خودش را می سازد و هر روز بزرگتر می شود چیست؟ نمی دانستند این ذره ای که هر روز اندکی استخوان،چکه ای خون و مقداری پوست از آن ها قرض می گیرد قرار است چه کند و آنجا چه کار دارد؟

اندام و جوارح گیج شدند و دست به اعتصاب زدند. همه شان نشستند و کارهایی که قبلا مرتب و روزانه انجام می داند را زمین گذاشتند و شروع کردند به کودتا علیه خودشان. حس بویایی بیش از اندازه قوی شد و اینطور من و موجود تازه را تنبیه کرد. زبان و چشایی اشتهایش را از دست داد و معده را دچار ضعف کرد. دستگاه گوارش هرچه می خورد را پس می داد تا شاید "او" را هم میان غذاها و و نوشیدنی ها به دنیای بیرون پرتاب کند. رگ های اعصاب بهانه گیر شده بودند و به نور و صدا و به نگاه کردن و به شنیدن حساس شدند. تمام حس ها دست به دست هم برای نابودی "او" و آزادسازی خودشان از حضور "او" با هم متحد شدند. اما "او" ماند و آن ها کم کم به حضور موقتی "او" عادت کردند.

حالا سه ماهه ام. شب ها ترس خورده از خواب بیدار می شوم. نفس هایم به شماره می افتد و در هر شماره می گویم: مامان مامان مامان... هر شب از خواب می پرم و داد می زنم مامان. هر شب، پریدن از خواب و به خود لرزیدن و دهانی که خشک است و فقط مامان می گوید. دهانم کویر است و تنها نسیمی که گاه و بی گاه، لا به لای خارهای داغ و خشکِ دهانم می پیچد همین یک کلمه است. تا به حال هیچ چیز دیگری به جز این کلمه نگفته ام. نمی دانم مامانِ خودم را صدا می کنم یا اینبار خودم مامان هستم و "او" را صدا می زنم.

یافتن این کلمه، چنگ زدن به "مامان" در دهانی که خشک و پلاسیده بود برایم همچو رودی بود پر آب و روان. مامان، شوره زار پژمرده ی دهانم را خنک می کرد و تازه.

چندماه بعد که دیگر خبری از نزاع روزانه ی اعضای بدن با "او" نبود و همه ی اضلاع تن با او در صلح بودند و من با شکمی برآمده روزی ده کیلومتر راه می رفتم و سالاد کاهو و آواکادو می خوردم و به پهلوی چپ و راست روی تخت می خوابیدم، فراخوان جشنواره ی داستان اصفهان را دیدم؛ شهری که آن را به زاینده رودش می شناسند و سیالانش در گوشه های شهر. زاینده رودی که در این سال ها خشک شده بود و تن شهر را نحیف و نزار کرده بود.

تن پوسیده ی شهر و رودخانه ی بی آب، بیابان دهانم در سه ماه پیش را تداعی می کرد. شروع کردم به نوشتن داستانی با نام "هیجدهم مهر ماه"1. در این داستان، پسری از قاره ای دور به دیدن مادرش می رود. مادری که در شهر اصفهان زندگی می کند و روزهای آخر زندگی اش را می گذراند. پزشکان نمی دانند علت بیماری مادر چیست. بعضی ها می گویند کهولت سن است. بعضی ها می گویند وهم و هذیان است از استرسِ دوری فرزند. فقط یک پزشک از بیماری ای به اسم استسقا نام می برد؛ دردی که در آن فرد هرچه آب می نوشد سیراب نمی شود و همیشه تشنه است.

پسر بعد از سال ها دوری، وقتی به شهرش اصفهان می رسد گودال خالی و ترک خورده ای را می بیند که مردم، داخل آن دعای باران می خوانند. گودالی که روزگاری زاینده رود بوده است. درست مثل تن مادر که رود است؛ زاینده و جاری. وقتی پسر به مادر می رسد، دستش را می گیرد و نفس آخر... مادر می میرد. مادر تنش را می دهد، جانش تمام می شود و همان لحظه باران می بارد. 

پ.ن:

  1. هیجدهم مهرماه روز بزرگداشت زاینده رود در اصفهان است.
  2. داستان، رتبه ی دوم جشنواره ی داستان جمالزده را به دست آورد.
  3. این متن، پاسخی ست به این پرسش ها: آیا تجربه‌ای در زندگی شما وجود داشته که بر اساس آن داستانی نوشته باشید؟

نمود آن تجربه در داستان شما چگونه بوده؟ (آن تجربه چه بوده و در داستان شما به چه شکل تغییر ماهیت داده؟)

  1. عنوان نوشته دخل و تصرف شعری ست از شمس لنگرودی : رودخانه ای که بار جهان را به دوش می کشد مرا به ساحل می گذارد.

 

Reposted from @internazionale Racconti, foto e fumetti: quest’anno le storie sono state scelte dallo scrittore iraniano Mohammad Tolouei. L'illustrazione in copertina è di @lorenzomattotti, il calendario 2022 in omaggio è di @pierluigi_longo. In edicola dal 23 dicembre. Leggi il sommario dal link in bio.⁠
.
داستان|زبان زمین|
با ترجمه ی ایتالیایی |مرگ کوچک| در این مجموعه منتشر شده است. مجله ای که این شماره اش از ایران و قصه های حوالی اش نوشته است.
.
"مرگ کوچک" داستانی ست برای گلنسا،دوستی که دیگر سال های نبودنش بیشتر از بودنش شده... مرگی بزرگ که سال های بعد از آن را به مرگ های کوچک تقسیم کرد. این داستان در روز تولد او منتشر شد:روز اول زمستان. یک دی⚘

 

 

بخشی از داستان "زبان زمین" 

"اشتیاق من به توست، ای چشمه ی نور و زیبایی، عین الشمس و البها. شوقم به دختری ست از سرزمین فارس، از باشکوه ترین شهرها یعنی اصفهان"

در خواب و بیداری، پیامش را خواندم. نیمه فارسی و نیمه عربی نوشته بود. در گرگ و میش صبح، به صدای اذان، گوش سپردم. به "اشهدان علی ولی الله" که رسید به اطرافم نگاه کردم. یادم آمد کجا هستم. ایران بودم، اصفهان. در عمارت قدیمی ای که مادر هرگز دوست نداشت از آن، زیاد حرف بزند.

جواب مازان را دادم. نه عاشقانه، نه به شیوه ای که او کلمات را برایم منبت کاری می کند. جوابش را دادم زیرا در رودربایستیِ محبتش گیر افتاده بودم. غریق مهرش شده بودم و همین مهر، من را پاگیر کرده بود.

برایش یک کلمه نوشتم: سرگردانم.

بیشتر ننوشتم که نسل اندر نسل، سرگردانی در خون ماست. این را جده هم می گفت که زندگی مان از هفت نسل آنطرف تر از اصفهان تا مکه و بغداد و اندلس کشیده شده است . می گفت جده ی بزرگمان، او که زیبایی اش جنون در قلب و در چشم پدید می آورد، او برای اولین بار، این بذر را در دل ما کاشته است. به اطرافم نگاه کردم تا اتاقی را که در آن، خوابم برد ببینم.

مازان در جواب نوشت: طوبی لمن حاره- خوشا به حال سرگردان-

برایش نوشتم: مازان می دانستی اینجا اذانش با بعلبک فرق دارد.

بلند شدم و در اتاق راه رفتم. عکس جده را در اتاق، قاب کرده بودند و باریکه ی نور صبح روی عکس خاک گرفته اش افتاده بود. روی چشم های بزرگ عسلی اش. چشم هایی که می گفتند با طلوع و غروب خورشید رنگ عوض می کردند. تازه این چشم های جده بود که می گفتند یک هزارمِ زیبایی و بُرانی نگاه آن جده ی بزرگمان را ندارد.آن جده ای که مثل افسانه ها دهان به دهان در قصه ها ساخته اند برایمان.

 اما این جده را کمی به یاد می آورم. بچه بودم که او مرد. مادربزرگ مادر بود.  هر وقت به اصفهان سفر می کردیم برایمان قصه ی شهرهای مختلفی که سفر کرده بود را تعریف می کرد. از ماجراهای دانشگاه الازهر مصر که در آن درس خوانده بود می گفت و هر وقت که به ماجرای جده ی بزرگش می رسید مادر، من را به بهانه ای، از اتاق بیرون می برد. دوست نداشت از قصه های رازآلود خانواده گی اش چیزی بدانیم.

بعد از مرگ مادربزرگ، این خانه ی بزرگ به مادر به ارث رسید اما هیچ وقت در سفرهایمان به اصفهان در این خانه ساکن نشدیم. همیشه از تهران، مستقیم، خانه ی این فامیل و آن فامیل می رفتیم.

از عکس جده و چشم ها و زیبایی خیره کننده اش دور شدم. در اتاق قدم زدم و به سمت پنجره ی بزرگ رفتم یک دیوار اتاق، تماما پنجره است. پرده ی توری را کشیدم. اتاق روشن شد. قلم دان ها و میز خاتم کاری و تابلوهای میناکاری معلوم شدند. دیشب وقتی رسیدم چیزی معلوم نبود. از فرودگاه بیروت، مستقیم آمده بودم دوحه و بعد هم اصفهان. در تاریکی، در خانه را باز کرده بودم. سه طبقه پله را بالا آمده و  افتاده بودم روی تخت. به مادر گفتم فقط یک روز می مانم. چون پرواز مستقیم به تهران نیست.

مادر چیزی نگفت. می دانست که خانه ی تهران، بدون حضور آن ها لطفی ندارد. تا سه هفته ی دیگر باید کانادا می ماندند تا پدر قراردادهای جواهرسازی را امضا می کرد. حالا من هستم و عمارتی که از بچگی آرزویش را داشتم.

وقتی تصمیم به این سفر گرفتم به مازان گفتم زمان مناسب فرا رسیده است. حالا که ترم دانشگاه تمام شده بهتر است برای تحقیق و کار کردن روی پروژه، مدتی به اصفهان بروم. مازان دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: می دانی که آن شهر، خواهرخوانده ی این شهر است؟ شهرهای ما با هم خواهرند و امن تر از خواهر برای محافظت از راز و جان کیست؟

راضیه مهدی‌زاده داستان کوتاه را قالب مناسب این دوران می‌داند و جدیدترین کارش نیز یک مجموعه داستان کوتاه است. داستان‌های کوتاهی که گرچه هرکدام به ظاهر قصه و شخصیت‌هایی جداگانه دارند اما درنهایت می‌فهمیم بندنافی آن‌ها را بهم وصل کرده. بندنافی که بیشتر به معنای فلسفی درون همه این ماجراها اشاره دارد.

بعد از هفت قدم بلند

نویسنده: راضیه مهدی‌ زاده

ناشر: ققنوس (هیلا)

نوبت چاپ: ۱

سال چاپ: ۱۳۹۹

تعداد صفحات: ۱۱۲

بعد از هفت قدم بلند مجموعه داستان کوتاه است. راضیه مهدی‌زاده داستان کوتاه‌نویسی را آگاهانه انتخاب کرده، خودش می‌گوید که داستان کوتاه ضرباهنگی هماهنگ با زمانه ما دارد. به این برمی‌گردیم.

مهدی‌زاده ویژگی‌های دیگری هم دارد: سینما خوانده و فلسفه. این‌ها هم مهم است. اما بعضی عقیده دارند برای نقد یک اثر باید به خود اثر توجه کرد، خود اثر باید حرفش را بگوید، یا لازم نیست دنبال ردپای نویسنده بگردیم تا مفهومی خارج از کلیت متن پیدا کنیم. حرف نامربوطی نیست گرچه مفهوم ردپای نویسنده خیلی روشن نیست، با این‌حال اول می‌روم سراغ اثر تا بعد بگویم چرا سینما و فلسفه خواندن راضیه مهدی‌زاده مهم است.

در کتاب بعد از هفت قدم بلند با ۱۰ داستان روبه‌رو هستیم که اگر داستان آخر را کنار بگذاریم، داستان‌هایی هستند که در هر کدام برشی از یک موقعیت زندگی‌ شخصی را می‌بینیم. هر شخصی در شرایطی درگیر فشاری است، فشاری که در هرکدام به نحوی است: ماندن، رفتن (چه به معنای رفتن مکانی چه پایان دادن رابطه یا زندگی)‌ و گسستن یا گسسته شدن. ما از قبل و بعد زندگی این آدم‌ها چیز زیادی نمی‌دانیم و اطلاعاتی که می‌گیریم به همان اندازه‌ای است که بتوانیم در داستانی چند صفحه‌ای با آن شخصیت همراه شویم (به طور متوسط داستان‌ها بین ۱۰ تا ۱۲ صفحه هستند).

درباره ادامه سرنوشت آدم‌ها نیز چیزی نمی‌فهمیم که البته با منطق داستان کوتاه جور درمی‌آید. ما قرار است برشی از زندگی این آدم‌ها را ببینیم. با این‌حال بعضی داستان‌ها پروپیمان‌تر از بقیه هستند از لحاظ دادن تصویر روشن‌تر و احساس پیوستگی کلیت (مثل داستان ساز شکسته) و بعضی گنگ‌تر و صاعقه‌وارتر (مثل داستان رویای ایتالیا). اسم بسیاری از شخصیت‌ها را نمی‌دانیم و حتی به طور مشخص معلوم نمی‌شود که مرد هستند یا زن.

داستان‌های بعد از هفت قدم بلند چه آن‌جا که شخصیتش آدمی‌است که از قاره دیگری می‌کوبد و می‌آید چون خبر بیماری مادرش را شنیده، چه زوجی که دنبال اتاق مناسب در یک مجموعه استارتاپی برای پایان خودخواسته زندگی هستند، همه در یک سفر انتخابی‌اند و با این‌حال سنگینی تعلقاتی را به دوش دارند. حتی شخصیتی که با انتخاب خودش از همه روابط و گروه‌های خانوادگی و دوستانه خارج شده و با مجموعه‌ای از ربات‌ها زندگی می‌کند و وقتی خبر دریافت جایزه‌ای مهم را می‌گیرد متوجه می‌شود کسی را ندارد که این شادی را با او اشتراک بگذارد، در پس ذهنش به یاد سالمرگ پدرش است و در جستجوی شعر ارغوان: «من در این گوشه که از دنیا بیرون است…».

درست است که مهدی‌زاده در این مجموعه (بعد از هفت قدم بلند) نیز مثل مجموعه قبلی‌اش (قم را بیشتر دوست داری یا نیویورک) به مهاجرت و مهاجران توجه ویژه داشته اما این‌بار ماجرای مهاجرت از یک مفهوم فیزیکیِ تنها خارج شده؛ مهاجر حالا هر آدمی است که می‌خواهد از رابطه‌ای، تعلقی، سکونی خارج شود و مثل پرندگان سیمرغ راهی سفر شود. اما چه چیزی این سفر را دشوار می‌کند، حتی وقتی که در میانه سفر دچار فراموشی می‌شوی و لابد باید حالا راحت‌تر از شر خاطره و تعلق راحت شوی؟ آن‌که دچار فراموشی می‌شود (شخصیت داستان سفید) وقتی بر اثر ضربه به سر دچار فراموشی می‌شود، تنها چیزی که می‌فهمد زبان ترکی بچگی‌اش است. یعنی ناخودآگاه‌ترین بخشی که پیوندش را با مادر، وطن یا هویت روشن می‌کند.

با اندکی اغماض (یعنی حداقل ۵داستان از مجموعه به شکل مستقیم) حضور مادر در همه داستان‌ها وجود دارد. درحقیقت معنای مادر در روح کلی اثر وجود دارد، نه مادر به تنهایی به معنای والدی که زاییده یا جایگاه مادرانه بلکه با معنایی پنهان‌تر که من دوست دارم اسمش را بندناف بگذارم. درست مثل ماجرای مادر و فرزندی؛ مادر می‌داند که فرزند باید برود، فرزند می‌داند که با رفتن باید زندگی خودش را پیدا کند، هردو می‌پذیرند با این‌حال هردو با بندنافی نامرئی بهم وصلند، بندنافی که هم هویت می‌دهد و هم بی‌قراری می‌آورد، بی‌قراری به امید بازگشت به امنیت و آسودگی آن زهدان گرم و تاریک.

در پس انتخاب همه شخصیت‌ها و موقعیت‌هایی که در آن قرار گرفته‌اند، بند ناف‌های نامرئی را می‌بینیم که آن‌ها را به چیزهایی پیوند زده، به مفاهیم یا خاطره‌ها و گاه بی‌قراری که معلوم نیست از کجا سردرآورده. این بندناف لزوما وطن به معنای مٲلوفش نیست بلکه بیشتر دلالت از بی‌قراری دارد که انسان سرگشته و ناامن دچارش است.

وقتی به آخرین داستانِ بعد از هفت قدم بلند می‌رسیم معلوم می‌شود که اکثر داستان‌ها پیوندی با هم دارند. در دیدار نویسنده با کسی که فکر می‌کند او را اشتباه گرفته، یکجوری ماجرای همه آدم‌ها بهم وصل می‌شود و تبدیل به زندگی‌هایی می‌شوند که به نوعی با هم مرتبط شده یا از کنار هم گذشته بودند. اینجا هم یک بندناف نامرئی همه چیز را بهم پیوند می‌دهد. و اگر عبارت بندناف را به جای کلمه دیگری -مثلا نخ- به کار می‌برم برای این است که نوعی تغذیه درونی، حیات‌بخشی و پیوندی انسانی را در خود دارد؛ همگی ما زندگی‌های به‌ظاهر منفصل که بهم مربوطیم و از یک سرچشمه تغذیه می‌کنیم.

اینجاست که به نظرم این‌که راضیه مهدی‌زاده فلسفه خوانده خودش را نشان می‌دهد. یعنی او از شکل بیرونی و تکنیکی داستان‌هایش هم برای نشان دادن معنا یا چالشی فلسفی استفاده کرده و خوب آن را بهم تنیده.

اما اشاره کردم که او با سینما هم آشناست و در نوشتن این داستان‌های کوتاه (و حتی علاقه‌اش به داستان کوتاه‌نویسی) وامدار آشنایی‌اش با سینماست. او با داستان‌های این مجموعه مثل سکانس‌های سینمایی برخورده کرده و گرچه به نظر می‌آید داستان‌ها با پیوستگی زمانی نوشته نشده‌اند (دو سه داستان مربوط به جشنواره‌های مختلف هستند) اما در کنار هم نشاندن آن‌ها مثل یک تدوینگر سینمایی عمل کرده. گرچه به عقیده من از همین‌جا دچار ضربه پذیری هم شده: مجموعه داستان او را باید یک نفس خواند، از اولین داستان تا داستان پایانی گره‌گشا تا به خوبی بتوان با آن ارتباط گرفت، و اگر خواننده بخواهد با آن‌ها مثل تک داستان برخورد کند و هرکدام را با فاصله جداگانه‌ای بخواند، اتفاق اصلی نخواهد افتاد و بعضی از تک داستان‌ها حتی چندان در ذهنش ماندگار نخواهند شد.

یک نکته دیگر را هم باید بیفزایم: فراموش نکنیم بندناف همه این ماجراها از قصه‌ای شروع شده که شخصیت داستان آخر یعنی نویسنده کتاب برای رویا تعریف کرده. و هم اوست که داستان همه این آدم‌ها را درنهایت ثبت می‌کند، آدم‌هایی بی‌قرار در همه دنیا که هم دورند و هم هنوز به بندناف‌هایی نامرئی وصلند. و در انتها نویسنده می‌خواهد برای رویا که فرزندی در زهدان دارد نوشیدنی مناسب بگیرد. او نگران این فرزند تازه است. نگران بند ناف‌ها. نویسنده، خدایی است که وسوسه خوردن سیب را به دل آفریده‌اش می‌اندازد و بعد به تماشای او بیرون از بهشت می‌نشیند تا با شگفتی ببیند چه زندگی‌های دیگری می‌کند؛ با وجود این می‌داند بند نافی که وجود دارد همیشه هم خودش و هم آفریده‌هایش را بی‌قرار و نگران می‌کند. شاید در رویای رسیدن دوباره به امنیت بهشت.

این هم یک تعبیر فلسفی دیگر!

 

Bruno Aveillan

من به او حسودی می‌کنم. او از من پنج سال بزرگ‌تر است. یک پالتوی زرد خوشرنگ پوشیده و تمام سالن مدرسه‌ی نیواسکول، پر از دانشجویانی‌ست که از ته دل آرزو می‌کنند روزگاری مثل او نویسنده شوند: نویسنده‌ای معروف، پرفروش، چندزبانه و از همه مهم‌تر نویسنده‌ی برگزیده‌ی نیویورک تایمز که کم‌تر از چهل سال سن دارند. […]

jblPaz on Twitter

یادداشت‌های یک جت‌لگ از قاره‌ای دور – ۳   راضیه مهدی‌زاده   «دلم برای پزشکی می‌سوزد که بعد از مرگم تنم را تشریح خواهد کرد. او قلبم را به شکل نقشه‌ی جغرافیای جهان عرب خواهد یافت.» این جمله را غاده گفت. دستی در موهای پرپشت سیاهش کشید و من را در انتهای کوچه‌ی بن‌بست با […]

Processed with VSCO with  preset

یادداشت‌های یک جت‌لگ از قاره‌ای دور – ۲   جوراب پشمی بلند را روی دو شلوار گرم می‌پوشم. دکمه‌های پالتو را روی لباس کامواییِ یقه‌هفت می‌بندم و کاپشن بزرگ را روی همه‌ی لباس‌هایم می‌پوشم. آب داغ را در لیوان می‌ریزم و به سمت در خانه می‌روم. در آستانه‌ی در، چشمم به بچه می‌افتد. توی پتو […]

Jhumpa-Lahiri

یادداشت‌های یک جت‌لگ از قاره‌ای دور – ۱   ۱ مدت‌ها قبل از آن‌که چشم‌های قهوه‌ای روشن‌اش را از فاصله‌ی دومتری ببینم با او دوست بودم. دوستی‌مان به زمانی برمی‌گردد که یک مهاجر تمام‌عیار شدم و تصمیم گرفتم به زبان دیگری که زبان مادری من نبود، داستان بنویسم. جومپا دوست قدیمی‌ام، هندی‌الاصل است و در […]

 

Bruno Aveillan

کنار رودخانه‌ی هادسون با والریا لوییزلی

لینک مطلب در مجله ی خوانش

من به او حسودی می‌کنم. او از من پنج سال بزرگ‌تر است. یک پالتوی زرد خوشرنگ پوشیده و تمام سالن مدرسه‌ی نیواسکول، پر از دانشجویانی‌ست که از ته دل آرزو می‌کنند روزگاری مثل او نویسنده شوند: نویسنده‌ای معروف، پرفروش، چندزبانه و از همه مهم‌تر نویسنده‌ی برگزیده‌ی نیویورک تایمز که کم‌تر از چهل سال سن دارند.
جشن امضای کتاب سومش است. -کتابی که به تازگی در ایران ترجمه شده است- «بایگانی کودکان گمشده» ترجمه‌ی ویدا اسلامیه- اما من کتاب دیگری از او را در دست دارم؛ کتابی که باعث شد به او حسودی‌ام بشود. همچنین کتابی که سرآغاز دوستی ما بود، در شهری که هردویمان در آن غریبه بودیم.
در انتهای صفِ امضا ایستاده‌ام؛ پشت سر دانشجویان مشتاق که به دو زبان انگلیسی و اسپنیش با او حرف می‌زنند و عکس می‌گیرند. به خانوم نویسنده که می‌رسم کتاب انگلیسی‌اش را از روی میز بر می‌دارم و او امضا می‌کند. اسمم را می‌پرسد و نگاهم می‌کند. نوشتن اسمم برایش سخت است. دوباره می‌گویم و به انگلیسی می‌نویسد «برای رازی». دوست دارم با او عکس بگیرم اما نمی‌گیرم و به جایش کتاب فارسی‌ای را که از ایران آورده‌ام روی میز می‌گذارم و می‌گویم: این هم کتاب توست. لطفا این را هم امضا کن.
لحظه‌ی عجیبی‌ست. مکث می‌کند و روی جلد کتابش دست می‌کشد. نوشته‌های روی کتاب را لمس می‌کند و می‌گوید خبر داشتم به زبان فارسی ترجمه شده است اما تا به حال کتاب را از نزدیک ندیده بودم. می‌پرسد: اسم کتاب چیست؟ و من برایش ترجمه می‌کنم «اگر به خودم برگردم».

در تهران که بودم با والریا آشنا شدم. در روزهای وارونگی هوا؛ لابه لای آلودگی و دودهای بیرون زده از اگزوز ماشین‌ها، والریا را می‌خواندم و با هم در خیابان‌های شطرنجی نیویورک قدم می‌زدیم. من قدم می‌زدم و او سوار دوچرخه بود. زیرا معتقد است دوچرخه‌سواری، سرعتی مناسب با شهرهایی مثل مکزیکوسیتی و نیویورک و تهران دارد.
اوایل که با او آشنا شده بودم احساس ناخوشایند ناامنی و حسادت داشتم. فکر می‌کردم او سال‌های نوری در موفقیت و نوشتن و مدارک دانشگاه و تجربه‌ی زندگی از من جلوتر است. از او دوری می‌کردم وقتی آنقدر انگلیسی و اسپنیش را راحت حرف می‌زد و به هردوی این زبان‌ها مسلط بود. در مکزیک به دنیا آمده بود و به خاطر شغل پدرش که دیپلمات بود، در کشورهای زیادی مثل آفریقای جنوبی و آمریکا و هند و کره جنوبی و… زندگی کرده بود. کتاب‌هایش به زبان‌های مختلف دنیا ترجمه شده بودند. در دانشگاه کلمبیای نیویورک، درس خوانده بود و در دانشگاه نیواسکول نیویورک درس می‌داد- یعنی هر روز ممکن بود از کنار نوام چامسکی -زبان شناس بزرگ- و خیلی‌های دیگر به راحتی رد شود و…
فقط به این‌ها بسنده نکردم و یک بار از روی کنجکاوی، اسمش را در گودریدز – وبسایت کتابخوانی- جست و جو کردم. هزار و پانصد و پنجاه و هشت نفر او را دنبال می‌کردند. من را چطور؟ هشت نفر.
همه‌ی اینها فقط و فقط باعث حسودی و دوری می‌شد تا یک روز که اتفاقی هم‌مسیر شدیم و در کنار رودخانه‌ی هادسون قدم زدیم. در سکوت قدم می‌زدیم. یعنی من قدم می‌زدم و او رکاب می‌زد که گفت: شهر بدون رودخانه یعنی شهر بدون چهره. به امان خود رها می‌شود و می‌تواند مثل شهر من – مکزیکوسیتی- تبدیل شود به لکه‌ای بی‌شکل.
وقتی از رود و شهر و خشک شدن رگ شهر گفت، احساس نزدیکی کردم. متوجه شدم هردویمان در نهان، مهاجریم وقتی گلوی خشکیده‌ی شهرهایمان از این همه فاصله، ما را هم تشنه می‌کند. برایش از کارون و زاینده رود و دریاچه‌ی ارومیه گفتم. برایش از اولین مواجه‌ام با رودخانه‌ی هادسون گفتم.
وقتی بعد از ۱۸ ساعت پرواز، هواپیما در ارتفاعی نزدیک به زمین قرار گرفت یک جزیره‌ی پر آب، توی پنجره نقش بست. شهر، شبیه موجودی جاندار پر از رگ‌های آبی بود. یک شاهرگ بزرگ آبی به اسم رودخانه‌ی هادسون در دل شهر و مویرگ‌های کوچک و بزرگ دیگر در گوشه و کنار شهر که به شاهرگ اصلی وصل می‌شدند.
رابطه‌ی من با این شهر به وسیله‌ی این شاهرگ تعیین می‌شود. شاید بتوان گفت این رودخانه تنها ضربان به‌شدت تپنده‌ای‌ست که این شهر تازه را برای من به عنوان یک غیرنیویورکرِ مهاجر، تبدیل به یک جفت پویا می‌کند. برای من نیویورک، تنها با رودخانه‌هایش از وضعیت ویترینیِ به‌شدت اغراق شده‌اش در اذهان مردم جهان و فیلم‌ها و سریال‌ها، بیرون می‌آید.
رودخانه، سیال، صبور، بیشتر مواقع آرام و گاهی خشمگین تمام شهر را طی می‌کند. جریان رودخانه آمیخته است با قصه‌های ادگار آلن پو که رو به همین رودخانه می‌نشسته و می‌نوشته تا قصه‌های ادوارد سینگر مهاجر با زبان ییدیش که در پناه همین رودخانه داستان‌هایش را می‌نوشته است.
رودخانه زنده است و آنقدر عمیق که برای هذیان‌ها، درد دل‌ها و دلتنگی‌های همه‌ی مهاجران و شهروندان جا به اندازه‌ی کافی دارد. می‌شنود. در خود می‌ریزد و بعد هم بی هیچ حرفی در سکوت می‌گذرد. دقیقا مثل یک دوست که بیش از هر چیزی در غربت به آن نیازمندی. دوستی برای شنیدن و گذر کردن.
بعد از شنیدن این حرف‌ها، مثل یک مهاجر کارکشته دلداری‌ام داد و گفت هیچ‌وقت تهران را ندیده است؛ اما در شهرهایی شبیه به نیویورک و مکزیکوسیتی باید حواسم را جمع کنم. در این شهرها، خلا و سکوت وجود ندارد و اگر بخواهیم جان سالم به در ببریم باید به دنبال یک سکوت باشیم؛ یک غیاب؛ جایی که تخیل می‌تواند تسخیرش کند و جنون‌های خیالی‌مان در آن ساکن شود. شهرها به این زمین‌های خالی نیاز دارند. به این شکاف‌های ساکتی که ذهن می‌تواند آزادانه در آن‌ها پرسه بزند.
هنوز آنچنان احساس صمیمیت به او نمی‌کردم اما دل به دریا زدم و گفتم: فکر می‌کردم تو یک جهان‌وطن باشی. یک مهاجر که از کودکی، یکجانشین نبوده است و دغدغه‌های کوچ و آوارگی ندارد.
از نوستالژیا گفت و اینکه درد برای خانه را درک می‌کند. گفت نوستالژی، نوعی بیماری‌ست که خودش را با نشانه‌ای خاص بروز می‌دهد: «درد (آلرژیا) برای خانه (نوستوس)»  نوستالژی هم خوشایند است و هم دردناک. مثل زخم روی زانو که آنقدر می‌کنیم تا خون می‌آید. دندان لقی که آنقدر با نوک زبان باهاش بازی می‌کنیم تا بیفتد.
ولی نوستالژی همیشه نوستالژی گذشته نیست. بعضی چیزها از قبل نوستالژی ایجاد می‌کنند. فضاهایی که به محض یافتنشان می‌دانیم از دست خواهند رفت. جاهایی که می دانیم در آن‌ها خوشحال‌تر از هر زمانی در آینده خواهیم بود. در این مواقع روح به دور خودش می‌چرخد، انگار بخواهد تماشای زمان حالِ خودش از آینده را بازنمایی کند. شبیه چشمی که در جایی در آینده به خودش نگاه می‌کند، حال دوردستش را می‌بیند و مشتاقش است.
نوستالژی بچه‌ای با چشم‌های لوچ است: با یک چشم به جلو نگاه می‌کند و با چشم دیگر به عقب. چشم راست تشویق می‌کند به جلو و چشم چپ ترغیبش می‌کند به عقب. برای همین هم تا ابد سرجای خودش ساکن می‌ماند و تنها قدم‌هایی که می‌تواند بردارد قدم‌های روح است به دور خودش.
جمله‌هایش به دلم می‌نشستند. از دل بر آمده بودند، از رنج و تماشای با دقت و از نزدیکِ رنج دیگران. چهره‌ام درهم فرورفته بود وقتی این‌ها را می‌گفت. دل تنگی بود و روزنه‌ی امیدی که مرزهای وطن هر روز تنگ‌ترش می‌کرد. سکوت شد بینمان؛ طولانی و عمیق که ناگهان گفت: می‌توان شهرهای تازه ساخت وطن‌های بزرگ‌تر و سرزمین‌های گسترده‌تر.
گفت: ویتگنشتاین زبان را شهری بزرگ می‌داند. شهری همیشه در حال ساخت و ساز. برای او زبان هم مثل شهر، محله‌های مدرن، فضاهای در حال بازسازی و مناطق تاریخی دارد. پل دارد. زیرگذر دارد. پیاده رو، آسمان خراش، خیابان و کوچه‌های باریک و ساکت دارد.
گفته‌های ویتگشتاین که تمام شد پینشهاد داد که وطن تازه‌ای در ادبیات بسازیم. نویسنده‌هایی باشیم که شهرها را با دست خالی و خیال سرشار، از نو می‌سازند و دوران‌های تاریخی را به دست می‌گیرند.

 

jblPaz on Twitter 

با غاده السمان در کوچه‌ی بن‌بست

یادداشت‌های یک جت‌لگ از قاره‌ای دور – ۳

 

راضیه مهدی‌زاده 

«دلم برای پزشکی می‌سوزد که بعد از مرگم تنم را تشریح خواهد کرد. او قلبم را به شکل نقشه‌ی جغرافیای جهان عرب خواهد یافت.»

این جمله را غاده گفت. دستی در موهای پرپشت سیاهش کشید و من را در انتهای کوچه‌ی بن‌بست با آجرهای سه سانتی قرمز، تنها گذاشت و دور شد.

 

ساعت – نقشه

سال اولی‌ست که در آمریکا زندگی می‌کنم. یک دوست روس دارم که اسمش اولگاست. پوست سفید صورتی خوش‌رنگی دارد با چشم‌های سبز درشت و موهای خرمایی تیره. همیشه عادت داریم به‌هم لبخندهای گرم تحویل بدهیم و از تیپ و قیافه‌ی همدیگر تعریف کنیم. من از رنگ صورتی پوستش تعریف می‌کنم و او از پرپشت بودن ابروها و… با همین کلمه‌های گرم و لبخندهای گاه و بی‌گاه باهم دوست شده‌ایم.

در خانه‌ی اولگا هستم. روی میز پر است از خوراکی‌های خوشمزه و متنوع. موچی از ژاپن، شکلات از بلژیک، شراب انگور از روسیه و پلتین سیب‌زمینی از کلمبیا و…

میز پذیرایی‌اش بی‌مکان و بی‌زمان است اما خودش با اصرار در حال پیدا کردن مرزهای روسیه روی گوگول‌مپ موبایلش است. بعد هم احتمالا نوبت من است که روی نقشه‌ی موبایلم دنبال خطوط تن گربه‌ی ایران بگردم و به اولگا نشان بدهم تا فاصله‌اش را با آمریکا و روسیه بررسی کنیم.

اولگا سرش پایین است و با انگشت، مرزها را کوچک و بزرگ می‌کند و من هم در حال خوردن موچی هستم و مراقبِ آرد و بستنی رقیق شده تا روی لباسم نریزد که توجه‌ام به دیوار رو‌به‌رو جلب می‌شود. دو ساعت سفید بزرگ که عین یکدیگر هستند. یکی ساعت آمریکا را نشان می‌دهد، دقیقا همینجایی که من و اولگا نشسته‌ایم و دیگری احتمالا باید ساعت سن‌پطرزبورگِ روسیه باشد.

ساعت، من را می‌کشاند به زمان و زمانه و نامه به سیمین. نامه‌ای که ابراهیم گلستان به سیمین دانشور نوشته است «از یک خاک به خاک دیگر رفتن که هجرت نیست. جغرافیا را نباید به زندان بدل کرد. ایران یک واحد جغرافیایی نیست. یک حالت فرهنگی‌ست. فرهنگ در جغرافیا اسیر نمی‌شود. جغرافیا نباید صحنه‌ی محدودی برای فکرهای ما قرار گیرد. هویت، محلی نیست. یک ارث ثابت نیست. هویت از محل و محله نمی‌آید. از زمانه می‌آید. از زمانه بقاپ و مواظب باش محله‌ات، تو را از زمانه دور نکند. هویت را از زمانه بساز و بده به محله‌ات. زمانه شرق و غرب ندارد. تو مشرق و مغرب محله‌ی خودی. محیط زندگی، ساخته و مصنوع انسان است. مکان تو زمانه‌ی توست، نه خانه‌ای در انتهای کوچه‌ی فردوسی.»

خانه ساکت است چون اولگا اصرار دارد مرزهای دقیق روسیه را پیدا کند. او به جغرافیا و مکان خیره شده است و من به زمان و صدای پای مکرر دو ساعت گوش سپرده‌ام. به ساعت‌ها نگاه می‌کنم و به اولگا. مثل این است که اولگا روی دیوار، میان دو ساعت در برزخی گیر کرده باشد. مهاجرت این‌طور است که خیلی‌ها که رفته‌اند هنوز اینجایند و خیلی‌ها که نرفته‌اند درواقع رفته‌اند. دقیقا مثل گلستان که در نامه‌اش به سیمین می‌گوید مهاجرتش از خیلی پیشترها زمانی که در محله‌ی دروس تهران زندگی می‌کرد آغاز شده بود: «زیرا ماندن و رفتن در معنایی عمیق‌تر رخ می‌دهد. در ذهن. وطن، ساحتی‌ست در ذهن و روان آدم و مرزهای این وطن را خیلی چیزها گشادتر و تنگ می‌کنند. چیزهایی مثل فضای خانواده، علاقه‌ها و دوستان و…».

اولگا از روی نقشه، مرزها را پیدا کرده است. مرزهایی که با انگشتان دست، بزرگ و کوچک می‌شوند. مرزهایی که جایی دیگر در عالم مثال ذهن ما از قبل، حدود و ثغورشان تعیین شده است. هردو در سکوت خانه به جای دقیق مرزها خیره می‌شویم و صدای ساعت‌ها و دقیقه‌ها توی گوش‌مان می‌پیچد.

 

کوچه‌ی بن‌بست

در انتهای کوچه‌ی بن‌بست، صدای اذان مغرب می‌پیچد. دختر از کنار جوی آب رد می‌شود. به دیوار آجری انتهای کوچه تکیه می‌دهد و…

به اینجای داستان که می‌رسم، استادم می‌گوید واضح نیست. دقیقا منظورت چیست؟ می‌توانی حذف کنی این پاراگراف را. همکلاسی‌های دیگر هم معتقدند با حذف این تصویر، خللی در داستان ایجاد نمی‌شود.

استادم متولد شیکاگوست و بزرگ شده‌ی نیویورک. احتمال می‌دهم هیچ‌وقت در زندگی‌اش کوچه‌ی بن‌بستی را که من در داستانم آورده‌ام، ندیده است. از استادم بی‌توقع می‌شوم و به چشم‌های والریا خیره می‌شوم. شاید او منظورم را بفهمد. به‌هرحال او از سرزمین گارسیا مارکز آمده است و زبان اصلی‌اش اسپنیش است، نه انگلیسی. اما هیچ نشانی از همدلی در او دیده نمی‌شود.

به جولیا نگاه می‌کنم و به زبان پورچیگیز برزیلی امید می‌بندم که شاید این پاراگراف برایش معنایی داشته باشد. اما باز هم اثری از معنا نیست. به کریستینا و آخرین امیدهایم به زبان ایتالیایی نگاهی می‌اندازم و…

چطور این جمله‌ها را حذف کنم؟ برای من، همه‌ی داستان با این تصویر آغاز شده است. همین غربتِ غروب در کوچه‌ی بن‌بستی که صدای نازک قطره‌های آب را می‌توان در آن شنید و احتمالا باریکه‌ی سرخ آفتاب، روی آجرهای گِلی فضایی خاص به داستان می‌دهد. نه نمی‌شود این تصویر، قلب داستان من است.

به جمله‌ها و بن‌بست و دیوار آجری و صدای اذان و جوی آب خیره می‌شوم. می‌دانم که با این زبان، هر چقدر این آجرها و این جوی آب و این صدای دم مغرب را ترجمه کنم، هیچ اتفاقی نمی‌افتد. درواقع زبان، همان کوچه‌ی بن‌بستی‌ست که برای این فضاها و این واژه‌ها هیچ پلی در اختیار من نمی‌گذارد. وقتی مطمئن می‌شوم که هیچ کدام از همکلاسی‌ها و استادم حرفم را نمی‌فهمند سراغ دوستان تازه‌ام می‌روم.  یکی از دوستانم را اولین‌بار در کتابخانه‌ی عمومی نیویورک دیدم. او در وین بود و من در کتابخانه‌ی عمومی نیویورک (فرض کنید اسکایپ کرده‌ایم باهم) چهره‌ی دوستم که نامش غاده است من را به شدت یاد غزاله علیزاده نویسنده‌ی ایرانی می‌اندازد. احتمالا به‌خاطر سوری‌الاصل بودن غاده است که چهره‌ی شرقی‌اش این شباهت را به من یادآوری می‌کند.

غاده گفت با تو دوست می‌شوم، چون ایرانی هستی. پرسیدم چرا؟ به خاطر همسایه بودن خاک‌های‌مان؟

گفت: «قصه‌ها و رمان‌هایم به سیزده زبان ترجمه شد، اما تنها در ایران راز پنهانم را کشف کردند و برای نخستین‌بار ایرانیان بودند که اشعارم را ترجمه کردند، زیرا که عاشقان، راز معشوقان را در می‌یابند.»

از همان‌جا بود که یخ‌مان آب شد و شروع کردیم به دردودل کردن. غاده برایم تعریف کرد که فعلا وین را برای ماندن انتخاب کرده است، چون زبان مردمش را نمی‌داند. غاده گفت: «وقتی پدرم سفیر بود، شش زبان به من آموخت. نمی‌دانست که این زبان‌دانی چقدر بر رنجم خواهد افزود. به ناگاه دریافتم که می‌توانم به زبان شش ملت سخن بگویم اما از ارتباط کامل با یک نفر ناتوانم.» و بعد برایم از سوریه گفت. از زمانی که دمشق را ترک کرده است با همه‌ی دنیا آشنا شده، ولی با آرامش و یقین نه.

 

ابر – آسمان

غاده السمان می‌نویسد: «اکرم رفت و دمشق را با خود برد. دمشقی که در دل لندن همچنان در آن زندگی می‌کردیم.»

بعد از سال‌ها زندگی کردن در این قاره‌ی دور، دوستانی پیدا کرده‌ام که می‌توانند ایران من باشند یا حداقل بخش‌هایی از ایران من را در خودشان داشته باشند. بعد از مدت‌ها می‌توانم بخش‌هایی از شهر و کشورم را در یک انسان یا در یک جمع پیدا کنم. اکرم‌هایی به سختی در قاره‌های دور پیدا می‌شوند که می‌توانند تهران و شیراز و سنندج و… باشند اما به راحتی ممکن است اکرم به هر دلیلی برود یا جمع دوستی‌تان از هم بپاشد و آدم‌ها یک به یک ناپدید شوند. ممکن است یکی در یک ایالت دیگر کار پیدا کند. برود و کلا غیب شود. دیگری در یک شهر دور دکترا قبول شود و آن یکی تصمیم بگیرد کشورش را عوض کند و…

آدم مهاجر یعنی ابر، در حال گذرِ همیشگی، از آسمانی به آسمان دیگر که آسمان همه‌جا یک‌دست و یک‌رنگ نیست. به ابرها، به بودن‌شان در یک‌جا نمی‌شود دل بست. ابرها می‌آیند و با خود، نسیم خنک به همراه می‌آورند بعضی‌های‌شان، عطر شهر و آسمانی آشنا را دارند اما دیر یا زود می‌روند. به مهاجر نمی‌توان دل بست. به ایران و تهران همراهش هم.

با هر بار رفتن و محو شدن تهران و رشت و بوشهر و… جای شهرها دوباره در تنم خالی می‌شود و برای‌شان یک بار دیگر دلتنگ می‌شوم و یاد جمله‌ی غاده می‌افتم: «ای دمشق چه رازی‌ست در تو که مرا به سوی باریک‌ترین کوچه‌های شاغور می‌کشاند؟ چه گنجی در قاسیونت داری که هرجا باشم چشم‌هایم به بازگشت به سوی تو دوخته شده است؟»

و برایم از ماجرای فرودگاه و رفتار پلیس‌ها گفت که چطور جلویش را گرفته‌اند: «در فرودگاه بیروت مرا نگه داشتند. پلیس از من بازجویی کرد. و پرسید این‌ها چیست که در جیب‌هایت مخفی کرده‌ای و می‌خواهی از لبنان خارج کنی؟ مرا بازرسی کردند. در جیبم مشتی خاک لبنان و ماسه‌های ساحلش را یافتند.

به پلیس گفتم این مشت خاک برای یادگاری‌ست.

می‌ترسم هنگامی که بازمی گردم بیروت را نیابم.»

فکر به بازگشت در منتهی‌الیه ذهن مهاجر همیشگی‌ست و رازهای دلتنگی و تردیدهایش را در هیچ کلامی به جز جمله‌های غاده نتوانسته‌ام این همه موجز و گویا پیدا کنم.

«هنگامی که به بیروت سفر می‌کنم پشیمانم

و هنگامی که بیروت سفر نمی‌کنم باز هم پشیمانم

زندگانی در بیروت طاقت‌فرساست.

زندگی بیرونِ بیروت طاقت‌فرساست.»

 

 

منابعی که به شیوه‌ی مستقیم و غیرمستقیم در این «ناداستان» از آن‌ها استفاده شده است:

  • گلستان، ابراهیم. نامه به سیمین. تهران: نشر بازتاب نگار، ۱۳۹۶
  • مستقیمی، شمیم. درهای نیمه‌باز. تهران: حرفه هنرمند، ۱۳۹۵
  • السمان، غاده. عاشق آزادی. مترجم عبدالحسین فرزاد. تهران: نشرچشمه، ۱۳۹۳
  • السمان، غاده. دانوب خاکستری. مترجم نرگس قندیل‌زاده. تهران: نشر ماهی، ۱۳۹۵
  • السمان، غاده. بیروت ۷۵. مترجم محبوبه افشاری. تهران: نشر نیماژ، ۱۳۹۵c

 

لینک مطلب در مجله خوانش

        

 

 

برش‌هایی از واقعیت زندگی مهاجران

یاسمن خلیلی‌فرد

مجموعه­ داستان «قم رو بیش­تر دوست داری یا نیویورک؟» کتاب غافلگیرکننده‌­ی راضیه مهدی‌زاده جزو نمونه‌­های سرک کشیدن به دنیای مضامینی است که در ادبیات ایران کم­تر به آن پرداخته شده است. کتاب همان­‌طور که از عنوان تاحدودی عجیب و البته متفاوتش پیداست روایت­‌های مختلفی را از مقوله‌­ی «مهاجرت» به تصویر می‌­کشد و می‌­توان آن را در زمره­‌ی آثار ادبیات مهاجرت طبقه­‌بندی کرد.

قم رو بیش­تر دوست داری یا نیویورک؟

نویسنده کتاب: راضیه مهدی‌زاده

ناشر: هیلا

نوبت چاپ: ۲

سال چاپ: ۱۳۹۹

تعداد صفحات: ۱۵۲

نیویورک
 
تاکنون 3 نفر به این کتاب امتیاز داده‌اند

تهیه این کتاب 

چهارده داستان «قم رو بیش­تر دوست داری یا نیویورک؟» ویژگی­‌های مشترک زیادی دارند. از مهم‌­ترین امتیازات داستان‌­های کتاب وحدت موضوعی آن­‌هاست. داستان­‌ها تم، درون‌مایه و موضوع شبیه به همی دارند و به همین جهت علیرغم عدم پیوستگی روایی میان آن‌­ها، نوعی یکدستی و هم‌­بافتی مطلوب میان مجموعه‌­ی این داستان‌­ها به چشم می‌خورد. نویسنده می‌­توانست مقوله­‌ی مهاجرت را در مقیاس وسیع‌­تری مد نظر قرار داده و مثلاً روایت‌­هایی را از مهاجرین در کشورها و قاره‌­های مختلف بنویسد اما مکان همه‌­ی داستان‌­ها نیز ثابت است؛ «نیویورک».

ثابت نگاه داشتن موقعیت مکانی داستان‌­ها و تشریح و ترسیم موقعیت‌­های داستانی گوناگون پیرامون این ثبوت مکانی از خلاقیت‌­های دیگر کار نویسنده است که گرچه می‌توانست دست‌وپای او را در تنوع روایت‌­پردازی‌­ها ببندد و دشواری­‌هایی را به او تحمیل کند، اما در نهایت انتخاب درستی است و به نفع کتاب تمام می‌­شود.
در بیش­تر داستان‌­ها نیویورک با تضادهایش تعریف می‌­شود و این تضادها به تدریج در وجود کاراکترها نیز رخنه می‌­کند. آدم‌­های داستان‌­های مهدی‌زاده، همزمان، حس­‌های مختلفی را تجربه می‌­کنند. حس‌­هایی متضاد همچون لذت از زیستن در نیویورک در کنار دلتنگی برای میهن. عشق و نفرت. خواستن و نخواستن و… عنصر تضاد علاوه بر پوسته‌­ی قصه‌­ها در لایه‌­های زیرین آن­‌ها نیز نفوذ کرده و به الگویی ثابت و تکرارشونده در ساختار و پیکره‌­ی این داستان‌­ها بدل می‌­گردد.

منظرگاه و تجربه­ زیسته­‌ی نویسنده در داستان‌­ها متجلی شده است و به نظر می‌­رسد همین تأثیرپذیری داستان‌­ها از واقعیت‌­های موجود و تجربه‌­شده باعث می­‌شوند تمی مشترک در تمامی داستان‌­ها یافت شود؛ و این تم مشترک این است که «مهاجرت علیرغم همه‌­ی خوبی‌­هایش دردها و دل­تنگی‌­های دردآوری هم دارد.» تکرار این تم در همه‌­ی داستان‌­ها با آن‌­که می‌­تواند بعضی از داستان‌­ها را تاحدودی تکراری جلوه دهد اما باز هم به حفظ وحدت کلی کتاب انجامیده است.

علاوه بر وحدت محتوایی و مکانی، حفظ نوشتاری همگن و یکسان و رعایت جزئیات در زبان از خصوصیات بارز داستان‌­های قم رو بیش­تر دوست داری یا نیویورک؟ است. درواقع با این­‌که راوی‌­ها در هر داستان تغییر می‌­کنند اما احتمالاً به واسطه‌­ی موقعیت مشترک­‌شان از نثر مشترکی برای آن­‌ها استفاده شده است. راویان، در میان صحبت­‌شان از واژه‌­های انگلیسی استفاده می‌­کنند. آن­‌ها تلاشی برای حذف این لغات از دایره‌­ی واژگان خود نمی‌­کنند و درواقع با زبانی رونده و نثری ساده و در عین حال دلچسب، روزمرگی­‌های‌شان را برای خواننده شرح می‌­دهند. شاید خیلی‌­ها بهره‌­گیری از واژگان غیرفارسی را آن هم به این تعداد در کتاب امر موجهی ندانند اما به زعم نگارنده رعایت و بهره‌­گیری از چنین جزئی‌نگری هوشمندانه‌­ای اتفاقاً به فضاسازی داستان‌­ها و القای «مهاجر بودنِ» کاراکترها به خواننده کمک شایان توجهی می‌­کند.

داستان‌­های کتاب تماماً رئالیستی‌­اند؛ درواقع واقعیت نیستند اما واقعی‌­اند و شاید هر شخصی که تجربه­‌ی مهاجرت را پشت سر گذاشته باشد بتواند دست کم با یک یا دو داستان از کتاب ارتباطی عمیق برقرار کند. راوی در همه­‌ی این داستان‌­ها حضور پررنگ و پربسامدی دارد و حضورش را به شکلی نه گل‌درشت اما مداوم به خواننده یادآوری می‌­کند.
سال‌­ها قبل فیلمی را تماشا کرده بودم به نام «نیویورک! دوستت دارم» در آن فیلم چند کارگردان از سراسر جهان که همگی سابقه­‌ی زندگی در نیویورک را داشتند هر یک اپیزودی از این فیلم را ساخته‌­اند با این وجه مشترک که داستان تمامی این اپیزودها در نیویورک می‌­گذرد. کتاب مهدی‌زاده به لحاظ فرم کلی و ساختارش من را به یاد آن فیلم انداخت با این تفاوت که این­جا خالق اثر یک نفر است و طبیعتاً نزدیکی و پیوند داستان­‌ها نزدیک­‌تر.

با این حال او می‌­کوشد در هر یک از این داستان‌­ها به موضوع بافت غیرهمگنِ نژادی و ملیتی جامعه‌­ی امریکا و خصوصاً شهر نیویورک اشاره کند و گردهمایی مهاجرین را از اقصی نقاط جهان در این شهر رویایی، شلوغ و در عین حال ماشینی به ظرافت به تصویر بکشد. مثلاً در داستان «قطار لرزان» دختر ایرانی به دنبال سرماخوردگی­ و الزام‌­اش به مراجعه به پزشک با افرادی از ملل مختلف مواجه می‌­شود و در نهایت با ورود به مطب پزشک سوری به آرامش می‌­رسد. یا در داستان «کافه‌­های بی‌­قرار قاره‌­های دور» مهدی‌­زاده بی آن­که اشاره‌ی مستقیمی به هفتاد و دوملتی بودن امریکا داشته باشد با تصویرسازی درستی از یک دورهمی ساده در کافی‌­شاپی در نیویورک، به زیبایی نشان می­‌دهد که جز یک نفر از شخصیت‌­های حاضر در کافه هیچ­‌کدام امریکایی نیستند. مسئله­‌ی مهاجرت در راستای آن غربت‌­زدگی در بطن تمامی داستان­‌های کتاب ریشه دوانده و در جایی از داستان خودش را نشان می‌­دهد و به پیرنگی برای آن داستان تبدیل می‌­شود. این غم غربت حتی می‌­تواند در مواجهه‌­ی یک مهاجر موفق ایرانیِ دانشجوی فوق دکترا با عشق سابقش در ایران باشد، آن­ هم تنها با دیدن یک عکس در اینستاگرام (داستان «بگو دلت هوای نان تازه کرده»). و در داستان دیگر مجموعه «پریا و پوریا» بازگشت انسانی در آستانه­‌ی مرگ به ریشه‌­ی اصلی خود (وطن‌­اش) مورد توجه قرار می‌­گیرد.

باید توجه داشت، داستان­‌هایی با محوریت مهاجرت که به نحوی به میهن‌­پرستی و … نیز گره می‌­خورند اگر فراتر از برخی مرزها بروند ممکن است به شعارزدگی متمایل شوند. اما مهدی­زاده از عناصر مشترک در داستان­‌های ادبیات مهاجرت به­‌جا و به‌­اندازه بهره جسته و از احساس‌­گرایی و مبالغه بیش از حد نیاز خرج نمی‌­کند به همین جهت داستان‌­ها علاوه بر ساختار درست و حساب­‌شده­‌شان، هرگز اغراق‌­آمیز و شعارزده نمی‌­شوند و از ظرف خود به منظور طرح درست بزنگاه­‌های حساس احساسی ناشی از مهاجرت استفاده می‌­کنند تا کنش‌ها و واکنش‌­های آدم‌­ها معنای واقعی خود را از دست ندهد و به سایه­‌هایی پررنگ و تیز در مقابل نوری مات و بی‌­رمق تبدیل نشوند.

داستان‌­های کتاب «قم رو بیش­تر دوست داری یا نیویورک؟» بیش از هر چیز به مثابه برش‌­هایی از لحظات روزمره‌­ی زندگی مهاجرانی هستند که احساسات مشترکی را تجربه می‌­کنند و واکنش­‌هایی متفاوت را بروز می‌­دهند.

 

لینک مطلب در سایت و مجله ی وینش

 

 

  • برهوت- خانه

 

در جمع دوستان حمید هستیم. حمید همسر من است. مهندس است و زبانش ریاضی ست. یک زبان جهانی که آنچنان نیازمند ترجمه و تفسیر نیست. در میهمانی آخر سال شرکت هستیم. بیشتر همکاران حمید چینی و هندی و روس هستند. وقتی آن ها از برنامه ی تعطیلات کریسمس می پرسند، حمید می گوید دو هفته مرخصی گرفته است که برویم "خانه".

شنیدن کلمه ی "خانه" از زبان حمید که یک دهه است در آمریکا زندگی می کند برایم جالب است و از آن جالب تر اینکه هیچ کدام از همکارانش نمی پرسند خانه کجاست؟ منظورت از خانه چیست؟ دقیقا همه شان به شیوه ای ضمنی می دانند که منظور حمید از خانه، ایران است نه مثلا خانه مان در بیست دقیقه ای محل مهمانی.

جومپا قبل تر ها برایم داستانی به نام " همنام" را تعریف کرده بود. پسری جوان به اسم گوگول که متولد آمریکاست و پدر مادرش هندی هستند. گوگول و خانواده اش در بوستون زندگی می کنند و گوگول برای تحصیلات دوره ی لیسانس راهی کنتیکت و دانشگاه ییل می شود. یک بار در مکالمات تلفنی با مادرش، وسط صحبت هایش به خوابگاه می گوید"خانه". مادرش ناراحت می شود و فکر می کند که خودش بعد از بیست سال زندگی در آمریکا تا به حال به اینجا" خانه" نگفته است. ولی گوگول بعد از چهار سال زندگی کردن در دانشگاه ییل دلش نمی خواست دوباره به بوستون و دانشگاه ام آی تی که پدرش هم همانجا استاد است برگردد. دلش نمی خواست به مهمانی های بنگالی برود و در دنیای آن ها باقی بماند.

جومپا همچنین برایم از روزهایی گفت که وقتی پدرمادرش وارد فرودگاه کلکته می شدند بلند بلند می خندیدند و اعتماد به نفسی داشتند که هرگز در آمریکا از آن ها سراغ نداشت.

جومپا در سکوت به نقطه ای خیره می شود و من فکر می کنم احتمالا دارد به فرودگاه فکر می کند یا شاید به وطن، سرزمینی با ساکنانی دارای خاطرات مشترک، زبان و دین و آیین های مشترک، نوروز و هفت سین و افسانه ها و داستان ها و خرافه های مشترک، موسیقی مشترک و اتفاق های مشترک تاریخی و فرهنگی از سیاه و سفید و...

علی استاد حمید است. یک جهان وطن واقعی ست. در ایران به دنیا آمده است. در اروپا درس خوانده و بزرگ شده و به آمریکا مهاجرت کرده است. شغل های دانشگاهی و پست های مختلف در سازمان ملل و آشنایی به چهار زبان دنیا و... علی به خاطر کارش هرچند ماه یک بار به یک کشور سفر می کند و ساکن آنجا می شود. یک بار که علی را به خانه مان دعوت کرده بودیم از سفر اخیرش به ایران می گفت که هر روز کوهنوردی می کرده است و به دیدار دماوند می رفته. می گفت کوه ها و دشت ها و دریاهای زیبای زیادی در جهان دیده است اما دماوند متفاوت بود. انگار دماوند با من یکی می شد. پاهایم با کوه به هم گره می خوردند.

علی همینطور که با شور و شعف فراوان از رابطه اش با دماوند می گوید یاد مقاله ی ریشه در خاک نوشته ی احمد زیدآبادی می افتم. " برای من سرزمینی که در آن زاده شده ام و نیاکانم در خاک آن خفته اند نقش معنادهنده و هویت بخش دارد، به گونه ای وقتی در هوای آن دم می زنم، به آسمان آن می نگرم و بر روی خاکش گام می نهم گویی با خودم هتسم. پنداری من بخشی از آنم و آن از آن من است."4

نقطه ی مقابل خانه و خاک و ریشه کردن، بی خانه گی و بی خاک و بی وطنی نیست. برهوت است. برهوت، جایی ست وسیع شاید حتی خوش آب و هوا همراه با امنیت و آسایش اما همینجاست که برهوت آغاز می شود. برهوت اجتماعی، برهوت فرهنگی، جای تکاپو و بی قراری و تشویش و اضطراب همگانی را سکوت فرا می گیرد. سهیم نبودن، قلب تپنده ی برهوت است.

آگوتا یک بار به من گفت: غمگینم و این خاطر امنیت زیاد فعلی ام است. خیلی وقت است که منتظر چیزی نمی مانم جز یکشنبه ها که کمی بیشتر بخوابم و کشورم را بیشتر در خواب ببینم.

من یک بار این برهوت را تجربه کردم. وسط یک مهمانی شلوغ و پرهیاهو که صدا به صدا نمی رسید و همه مشغول آواز خواندن بودند و رقص و شادی. تولد دعوت بودم. تولد فارسی زبانان نیویورک. از اولین مهمانی هایی بود که در خارج از ایران می رفتم. شاید فکر کنید درستش "ایرانیان مقیم نیویورک" باشد که در دعوت نامه ی فیس بوکی ایونت هم همین را نوشته بودند اما من می گویم فارسی زبانان. چون تنها نقطه ی مشترک میان دویست نفرمان(کمی بیشتر و کمتر) همین کلمه های فارسی بود نه ایران و دوره های مشترک و دردها و خاطره ها ی شبیه به هم...

شما نمی توانید تصور کنید که به یک تولد دعوت شده اید که مثلا دختر فلان سرهنگ قبل از انقلاب و آقازاده ی بعد از انقلاب، مادر فرد مذهبی معروف، همسر فلان چهره ی علمی شاخص، خواهر خواننده ی لس آنجلسی و برادر استاد بزرگ فلسفه و ... همه  با هم نشسته اند و فارسی می خورند و فارسی می نوشند و فارسی می خندند و... میهمانی ملغمه ای بود از همه ی این آدم ها که اگر دوباره توی مرز ایران می گذاشتی شان هرگز تصور جمع شدن شان در یک مکان از ذهن هیچ کدام شان نمی گذشت.

چراغ ها را خاموش کردند و شروع کردند به رقصیدن. تاریکی خیلی خوب است. قشنگترین خودبودگی ها را با خود به ارمغان می آورد. میان نورپردازی های قرمز و آبی از دوستم پرسیدم تو هم فکر می کنی اینا واقعی نیست؟

گفت: یعنی چی؟

نمی توانستم توضیح بدهم. هر توضیحی فضا را مسخره تر می کرد. دوستم حتما فکر می کرد به خاطر نورها و اتمسفر سورئال، توهم زده ام و دارم چرت و پرت می گویم. آن موقع نتوانتسم توضیح درستی بدهم. اما حالا می توانم آن لحظه را دوباره نگاه کنم. حالا آن لحظه و آدم ها و کلمه های فارسی که توی هوا مثل گرده هایی بی جان پخش می شدند و عمرشان ثانیه ای بیش نبود را می فهمم.

آن روز، آن مهمانی، آن آدم ها و آن دورهمی، شبیه یک تصویرِ برساخته ازدنیایی دیگر بود. انگار کن که عالم مُثلی داریم نه از آن نوع فلسفی اش که افلاطون می گفت. فقط جایی دیگر کهدر آن،  اضلاع حقیقی زندگی، جاری ست و حالا این فضای تازه، شده است گوشه ای از آن عالم.

جومپا در یکی از داستان هایش به اسم مترجم دردها می گوید" آقای پیرزاده یک ساعت جیبی داشت که کوک می کرد و روی میز می گذاشت. آن ساعت، زمان داکا را نشان می داد. احساس گنگ و مبهمی پیدا کردم. یک آن متوجه شدم زندگی، اول توی داکا جریان دارد. مجسم کردم دخترهای آقای پیرزاده از خواب بیدار شده اند. موها را با روبان بسته اند. صبحانه شان تمام شده و حالا دارند حاضر می شوند بروند مدرسه. غذا خوردن و باقی کارهای ما فقط سایه ای از چیزهایی بود که آنجا اتفاق می افتاد. شبح عقب افتاده ای از جایی که آقای پیرزاده به آن تعلق داشت" 5

این جمله را که خواندم احساس کردم آن میهمانی و آن روز تا مدت ها سایه ای بود از زندگی در ایران. انگار ایران بود که حقیقت محض بود و اینجا قرار بود واقعیت را با سعی و خطا بازسازی کنیم.

مدت زیادی که در برهوت زندگی کنید از چیزی رنج می برید که دقیقا نمی دانید چیست. آن چیز بی شکل،گاهی پیدایش می شود و همانطور که بی دلیل آمده است به یکباره می رود و دوباره در موقعیتی دیگر با شکل و شمایلی متفاوت خودش را نمایان می کند. آن چیز بی شکل، دردی ست که میلان کوندرا اسمش را درد ناآگاهی می گذارد. " از درد ناآگاهی می هراسم. از دانستن اینکه از آنچه در تمام این سال ها از آن ها دور بوده ام بی خبرم."6میلان کوندرا این جمله را در زمانی می نویسند که خودش سال ها دور از وطن زندگی می کرده است.

این بی خبری و ناآگاهی طولانی، وضعیت لمس شدن را به وجود می آورد. لمس شدن و بی حس ای که حتی داغی دلتنگی هم نمی تواند یخش را بشکند.

" سحر می گفت وقتی دور هستی فقط دلت تنگ می شود. دلتنگی راهی پیش پایت نمی گذارد و تا حدی هم خیالی ست. مثل کسی که سال ها آرزو دارد دور دنیا سفر کند اما انگار منتظر است کس دیگری پیدا شود و برایش برنامه بریزد. بلیط هایش را بخرد و چمدان هایش را ببندد و او باز هم تردید خواهد کرد."7

در برهوت، حس هایی مثل تردید و سهیم نبودن و لمس شدن ِگاه و بی گاه باز می گردند و خودشان را در ضمایر ملکیّ کوچک، جزیی و به ظاهر بی اهمیتی نشان می دهد: مثلا تیم فوتبال ما، تیم فوتبال آن ها، خیابان های این ها، خیابان های ما، شهرسازی ما و شهرسازی آن ها و...

 

بخش های دیگر این جستار به زودی منتشر می شود.

 

 

منابعی که به شیوه ی مستقیم و غیرمستقیم در این "ناداستان" از آن ها استفاده شده است. 

  • -1 السمان، غاده. عاشق آزادی. مترجم عبدالحسین فرزاد .تهران: نشرچشمه، 1393
  • -2 گلستان، ابراهیم. نامه به سیمن. تهران:نشر بازتاب نگار، 1396
  • 3 مستقیمی، شمیم. درهای نیمه باز. تهران: حرفه هنرمند، 1395
  • 4 زیدآبادی، احمد. ریشه در خاک. مجله ی حق ملت. شماره سوم
  • 5 لاهیری، جومپا. مترجم دردها. مترجم امیرمهدی حقیقت. تهران:نشرماهی، 1393
  • 6 کوندرا، میلان. جهالت. مترجم آرش حجازی. تهران:نشر کارون، 1388
  • 7شریفیان، روح انگیز. کارت پستال. تهران: نشر مروارید، 1387
  • 8 السمان، غاده. دانوب خاکستری. مترجم نرگس قندیل زاده. تهران: نشر ماهی، 1395
  • 9 السمان، غاده. بیروت 75. مترجم محبوبه افشاری. تهران:نشر نیماژ، 1395
  • -لاهیری، جومپا. همنام. مترجم گیتا گرکانی. تهران:نشر علم، 1396
  • لاهیری،جومپا. خاک غریب. مترجم امیرمهدی حقیقت. تهران: نشر ماهی، 1391
  • لاهیری، جومپا. به عبارت دیگر. مترجم امیرمهدی حقیقت. تهران:نشرماهی،1395-
  • کریستف، آگوتا. بی سوادی و فرقی نمی کند. مترجم اصغر نوری. تهران: نشر مروارید، 1395
  • -دارالشفایی، بهمن. چرا به ایران برگشتم. مجله ی حق ملت. شماره سوم
  • مجلسی، فریدون. وطن و مهاجرت. ماهنامه حق ملت. شماره سوم
  • غاده: غاده السمان ، شاعر و نویسنده ی سوری ست که به زبان های عربی و انگلیسی و فرانسه کتاب هایش را می نویسد و از سنین جوانی در کشورهای زیادی به دور از وطن زندگی کرده است. از جمله کتاب های او بیروت75، عاشق آزادی و دانوب خاکستری هستند که به فارسی ترجمه شده است.
  • آگوتا: آگوتا کریستف نویسنده ی مجارستانی که به دلیل جنگ به سویس مهاجرت می کند و مجبور می شود کتاب هایش را به این زبان بنویسد. از مهمترین کتاب های او سه گانه ی دفتر بزرگ، مدرک و دروغ بزرگ می باشد مقاله ی بی سوادی او درباره ی نوشتن به زبان دیگر است.
  • جومپا: جومپا لاهیری نویسنده ی هندی الاصلی که در آمریکا به دنیا آمده است و به خاطر مجموعه داستان مترجم دردها برنده ی جایزه ی پولیتزر شده است. او 8 سال است که دیگر به زبان انگلیسی نمی نویسد و فقط به زبان ایتالیایی میخواند و می نویسد. کتاب به عبارت دیگر، در زمینه ی همین تجربه می باشد.

 

اثری با ایده‌های داستانی بسیار

«بعد از هفت قدم بلند»؛ راضیه مهدی‌زاده؛ نشر ققنوس

مجموعه‌‌داستان «بعد از هفت قدم بلند» شامل ده داستان کوتاه راضیه‌ مهدی‌زاده است. مهدی‌زاده دارای مدرک کارشناسی فلسفه از دانشگاه تهران و کارشناسی ‌ارشد مطالعات سینمایی از دانشگاه هنر تهران است.  وی ساکن آمریکاست و پیش از این، مجموعه ‌داستان «موخوره» و رمان‌های «یک کیلو ماه» و «قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک» را در کارنامه ادبی خود داشته که این آخری منتخب جایزه ادبی جلال آل ‌احمد نیز شده است

عه‌‌داستان «بعد از هفت قدم بلند» شامل ده داستان کوتاه راضیه‌ مهدی‌زاده است. مهدی‌زاده دارای مدرک کارشناسی فلسفه از دانشگاه تهران و کارشناسی ‌ارشد مطالعات سینمایی از دانشگاه هنر تهران است.  وی ساکن آمریکاست و پیش از این، مجموعه ‌داستان «موخوره» و رمان‌های «یک کیلو ماه» و «قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک» را در کارنامه ادبی خود داشته که این آخری منتخب جایزه ادبی جلال آل ‌احمد نیز شده است. 

«هجدهم مهرماه»، «سفید»، ««زندگی جای دیگری است»، «اتاقی در زوریخ»، «کورتانا می‌چرخد»، «سومین قطرۀ خون بعد از هفت قدم بلند»، «رویای ایتالیا»، «حاجی واسموس»، «ساز شکسته، قلب شکسته خریداریم» و «چسب زخم» عناوین داستان‌های این مجموعه و گویای انواع مختلف شخصیت‌ها و موضوعات آن است. ردّ پای راویِ دور از ایران، تغییر شیوۀ زندگی در عصر کنونی، نگاهی نو به برخی شاخص‌های زیست‌محیطی، توجه ویژه به زبان و ادبیات فارسی، گسترۀ پراکندۀ جغرافیایی، تنوع شخصیت‌ها و سرگذشت‌هایشان و همچنین تأمل در جایگاه مادر و گاهی سایر افراد خانواده از ویژگی‌های داستان‌های این مجموعه به شمار می‌رود. 

داستان «هجدهم مهرماه» که رتبه اول جشنواره محیط زیستی- ادبی مادرم زمین اصفهان در سال ۱۳۹۷ را کسب کرده، عنوانش را از روز بزرگداشت زاینده‌رود وام گرفته است. نویسنده مشکلات خشکی سال‌های اخیر این رود مشهور و محبوب را به موازات مرگ مادر راوی در اثر بیماری استسقا یا به عبارتی ناسیرابی بیان کرده و شادابی و طراوت دیرینۀ مادر را با بیماری و مرگ ناگهانی وی در آستانۀ روز تولدش، هجدهم مهرماه، بنای تلنگری بر نجات بزرگترین رودخانه فلات مرکزی ایران قرار داده است.

داستان «سفید» از پراکندگی مکانی بسیاری برخوردار است که به نظر می‌رسد تعمدانه در نظر گرفته شده تا دنیا را فضایی یکپارچه برای تکاپو و پیشروی انسان جلوه دهد. ماجرای دختر ایرانی دوچرخه‌سواری که در دامنۀ کوه فوجی دچار حادثه شده و حافظۀ خود را از دست داده است. او فقط می‌داند که اسمش رویاست و در تبریز به دنیا آمده و غیر از خاطره‌ای سراسر سفید، آدرس منزلشان، خاطرۀ امتحان ثلث سوم و معدل نوزده و نود صدم، دوچرخه‌ای را که پدرش قول خرید آن را داده نیز به یاد دارد. نویسنده در ادامه به درخت لوتوس اشاره کرده و از آن برای تبیین فراموشی شخصیت رویا بهره گرفته است. لوتوس درختی افسانه‌ای است که در اساطیر یونان و کتاب ایوب از آن نام برده شده است. در ادیسه هومر هم از اودسئوس نام برده که در میان جنگل این درختان مانده و با خوردن میوۀ آن زندگی قبلی خود را فراموش کرده بود.

در «زندگی جای دیگری است» داستان دختری را می‌خوانیم که با پدرش در منهتن زندگی می‌کند. او کنجکاو زندگی مادرش است که در نوزادی آنها را رها کرده و آرزویش مهاجرت به ایران و مربیگری رقص باله است. این داستان رتبه دوم جایزه ادبی صادق هدایت در سال ۱۳۹۸را از آنِ خود کرده است. «اتاقی در زوریخ» جنگل آئوکیگاهارا در فوجی ژاپن و تاریخچه خودکشی‌های این منطقه را توصیف می‌کند. داستان زوج سالمندی که تصمیم دارند خودکشی کنند و راوی داستان بازاریابِ شرکتی است که تدارکات را برای متقاضیانِ این نوع مرگ فراهم می‌کنند.

«کورتانا می‌چرخد» روایت دختری است که از رتبه علمی بالا و تحصیلات آکادمیک برخوردار است و خارج از ایران با ربات‌هایش زندگی می‌کند. نویسنده تلاش کرده در این داستان به چگونگی روند خروج افراد از کانون خانواده و فامیل و دوستان و جایگزینی سیستم رباتیک در زندگی انسان‌ها بپردازد. ربات‌هایی با ویژگی‌هایی مشابه انسان دارای توانایی تکلم و تعامل که رفته‌رفته موجبات انزوای آدم‌ها را فراهم می‌آورند.

داستان بعدی این مجموعه «سومین قطره خون بعد از هفت قدم بلند» است که برگزیده مرحله نهایی جایزه ادبی صادق هدایت در سال ۱۳۹۷ بوده و اقتباسی از داستان «سه قطره خون» صادق هدایت به شمار می‌رود. در «رویای ایتالیا» تبانی مادر و دختری در یک قتل را می‌خوانیم که به دلیل خیانت پدر خانواده اتفاق افتاده است. «حاجی واسموس» نیز مانند برخی داستان‌های دیگرِ این مجموعه برگزیده جشنواره داستان جنوب در سال ۱۳۹۶ است. ماجرای پسر جوانی از اهالی بوشهر که سفری را آغاز کرده و سرانجام به قبری در آلمان می‌رسد. 

«ساز شکسته، قلب شکسته خریداریم» روایت خانم جراح قلبی است که آرزو دارد فرزندش نیز راه خودش را ادامه بدهد و «چسب زخم» داستانی است که نویسنده با نوعی ابتکار و خلاقیت ویژه تلاش کرده از تمام قصه‌های این مجموعه نام و نشانی را در آن جای بدهد و این موضوع فقط برای خواننده‌ای آشکار می‌شود که پیش از خواندن این داستان، سایر قصه‌های مجموعه را نیز مطالعه کرده باشد.

در بخشی از داستان «کورناتا می‌چرخد» می‌خوانیم: «گروه خواهرها و برادرها را که خیلی وقت پیش لفت داده بودم. هر روز، عکس و فیلم تولد و نامزدی بود. بعد از مدتی گندش درآمد که هیچ‌کدام از عکس‌ها را نگاه نمی‌کنم. همان‌جا از گروه خارج شدم. حوصلۀ تکه‌هایشان را نداشتم که می‌گفتند آن‌ورِ آبی شده‌ام و غرب‌زده. از آن گروه که بیرون آمدم، دیدم از گروه فامیلی هم خارجم کرده‌اند...»

نوشته زهره مسکنی

لینک مطلب در سایت الف

درباره کتاب " هفت قدم بلند" نوشته " راضیه مهدی زاده "
جولان مدرنیته در داستان

مریم تاواتاو

تمام داستان­های عالَم گفته شده ؛ اما قطعا چسبیدن به این حقیقت با این پیش­داوری که بشر، شکل تازه­ای از روایت را شاهد نیست، یک برداشت ایستایی و عجولانه است که تنها ناامیدی در مسیر خلق داستان را پیش روی نویسنده می­گذارد. تاریخ ادبیات نشان داده که انسان از دوره سنت تا زمانه مدرنیته با ماجراهای عجیب و غریبی دست و پنجه نرم کرده که هر بخش را به مقتضای امکانات زمانی، مکانی و زبانی مکتوب کرده تا رد پررنگ­تری از آن حوادث را پابه­پای تاریخ­نویسی و در مسیری جداگانه به جا بگذارد و درعین حال با قصه­گویی از بار عاطفیِ غم آن مشکل کم کند. حالا که زمانه به اینجا رسیده، نوسنده­ها مانده­اند سکان­دار نوشتن آن هم در نقطه­ای که درون­مایه­های کلی از زندگی انسان گفته شده اما هنوز نوع­های تازه­ای از روایت وجود دارد که در سایه مسائل تازه جهان مدرن، امکان کنکاش و خلق درام را دارد. هنوز نوشتن پناه است و برندگانِ قلم، همان­هایی هستند که به توان خلق ماجراهای جدید در بستر درون­مایه­های قدیم اما با معرفی موضوعات تازه امیدوارند. "بعد از هفت قدم بلند" از جنس همین تلاش­هاست. کتاب، مجموعه ده داستان کوتاه است که در بطن خود دغدغه­های محیط زیستی، تنهایی انسان مدرن و البته تلاش در بهبود رابطه انسان با محیط و انسان با انسان را سرلوحه قرار داده و می­خواهد از این تنگنای ترس از نوشتن عبور کند.
"راضیه مهدی­زاده" مسائل دوره مدرن را با زبانی قصه­ گو طوری بیان می­کند که در آن فرصتی برای کشف و شهود باقی می­گذارد. او مساله خشکی زاینده رود یا تنهایی آدم­های دور از وطن را داستانی­تر از آن می­داند که به ساخت قصه راهشان ندهد. از طرفی تصویری واضح و پر از حس را پیش روی خوانند می­گذارد. توجه به سنگ­ها و بازی با آن­ها در داستان "هجدهم مهرماه" به تنهایی نشان ازقوت قلم او دارد؛ قلمی که آن­قدر رنگ، بو و حس به جریان هر یک داستان­ها تزریق کرده که نمی­توان از تاثیر قدرت تصویرسازی در داستان­نویسی مدرن چشم پوشید.
نویسنده، نبودِ آب و وجود خشکسالی را به نبود محبت ربط می­دهد، به تشنگی معناهای مختلف می­بخشد و به آلزایمر، تلفیق خاطرات و مساله مرگ، نگاه تازه­ای می­کند. او دغدغه مدرنیته را با طبیعت گره می زند، از سختیِ روبرگرداندنِ طبیعت می­گوید و در تمام این­ها اگرچه بستر داستان درباره دغدغه محیط زیستی است اما او و قلمش طوری در مسیر نوشتن می­تازند که صرفا به همین مفهومِ پیچیده توجه نمی­کنند بلکه نویسنده جهان دغدغه­هایش را به جهان بیرون از خودش وصل کرده و از انسان مدرن تصویری قابل لمس ساخته؛ تصویری که با تمام کاستی­ها او را موجود قابل درک­تری می­داند که گاه توانِ منطقی رفتارکردن را ندارد و آن­قدر بی­پناه­ می­شود که خود را در زمانه گستردگی وسایل ارتباطی، عجیب تنها می­بیند. اگرچه این تنهایی موضوعی است که در داستان­های مختلفی از ادبیات گذشته گفته شده اما جنس تازه­ای در این کتاب دارد؛ جنسی که به اقتضای زمان حادثه، شکل تازه­ای گرفته و سعی دارد بگوید که دست­هایی که داغ تنهایی را حس می­کنند هر یک درجه­ای خاص از گرما را تحمل می­کنیم و این درجه، منحصر به فردتر از آن است که بتوان آن را به همه تعمیم داد. این تعمیم یعنی تفاوت دست­ها را نادیده گرفتن و اتفاقی را که داغ­ها روی روح­های مختلف می­گذارد یکسان پنداشتن؛ و البته انسان و پیچیدگی­هایش به گونه­ای نیست که به راحتی از تیغ یکسان­سازی به سر سلامت عبور کند. جهان قصه و دنیای ادبیات، داستان کسی را آن­قدر منحصربه فرد دانستن است به گونه­ای که به او این حق را داد که مرکز توجه خواننده قرار گیرد و دغدغه­ها، باورها و مسائلش عنصر مرکزی یک داستان شود.
فضاپردازی و توجه به عناصر زمان و مکان در ظرف کوچک داستان کوتاه، عاملی پیچیده است که اگر نویسنده از پسِ بیان آن بربیاید یعنی بخش مهمی از راه روایت خود را رفته است. مهدی­زاده آن­چنان این ظرف را لبریز از قصه و جزییات می­کند که به غایت برای انتقال حس کافی است؛ نه آن­قدر غلیظ که محتوای ظرف از آن لبریز شود و نه آن­قدر کم که ظرافتِ پر بودن یک ظرف را به رخ نکشد. او داستان را به مثابه غذای روح قدری در ظرف مخاطب می­کِشد که خواننده سیراب شود.
شاید در بخش­های از کتابی می­شد با عمق بیشتری، شخصیت­پردازی را در نمایش آدم­های قصه به داستان تزریق کرد. در شکل فعلی گاه آدم­های کتاب در توصیفات فراوان آن گم شده­اند و این ابهام با کمی تعدیل در تصاویر پیش روی مخاطب برطرف می­­شد و ایده اصلی بیشتر به چشم می­آمد. هرچند در همین ورژن هم هفت قدم بلند، مجموعه­ای از داستان کوتاه است که با تکیه بر خلاقیت آغشته به قلمش همراهی خواننده را در مسیر روایت به دست گرفته.

راضیه مهدی‌زاده: چرا نویسنده‌ی مرده نویسنده‌ی بهتری است؟

راضیه مهدی‌زاده فلسفه و مطالعات سینمایی خوانده. او تابه‌حال چند مجموعه داستان مثل «قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک» و مجموعه داستان"بعد از هفت قدم بلند" را نوشته. او در پویش «صدسال شمسی، ده داستان فارسی» ده داستان موردعلاقه‌اش را از بین آثار نویسندگان زنده‌ ایرانی انتخاب کرد. مهدی‌زاده درباره دلیل این نوع انتخاب و بازخوردهای انتخابش برای ما نوشته است.

نویسندگان
 

بعد از آن‌که اسم نویسندگان معاصر (نویسندگان زنده‌ای که نفس می‌کشند و ممکن است در کتابفروشی‌ها و کافه‌ها و دورهمی‌های کتابخوانی آن‌ها را از نزدیک به صورت اتفاقی ببینید) را در لیست کتاب‌های منتخبم نوشتم اتفاق‌های غریبی در فضای مجازی و واقعی برایم رخ داد.

ماجرا از این‌جا شروع شد که سایت وینش در طرحی پیشنهادی، از نویسندگان درخواست کرده بود نام ده کتاب را که دوست دارند با خودشان به قرن بعدی ببرند بنویسند. در لیست کتاب‌های اکثر نویسندگان، قله‌های بی بدیل ادبیات حضور داشتند؛ داستان‌های استخوان‌داری مثل «رازهای سرزمین من»، «روزگار دوزخی آقای ایاز»، «همسایه‌ها» و «سووشون» و… کتاب‌هایی که نخواندنشان بدون شک، گناهی نابخشودنی ست و نام نبردن از آن‌ها حرام کردن حظی ست که کتاب خوان‌های واقعی می‌توانند ببرند.

اما به نیمه‌ی طرح پیشنهادی که رسید لیست‌ها همه تکراری شدند و چمدان‌های نویسندگان پر شد از کتاب‌هایی که اگرچه تکرارشان از جنس طراوت باران بود اما همه مشابه همدیگر بودند. به یکباره جزیره‌ی خیالی کلمات و چمدان‌های نویسندگان پر شد از کتاب‌های همیشه زنده و بدون تاریخ مصرفی که عین هم بودند. تصمیم گرفتم توشه‌ی سفرم به قرن بعدی را پر کنم از مجموعه داستان‌هایی که نویسندگان معاصر نوشته بودند( همان انسان‌های زنده که از جنس گوشت و پوست و استخوانند.)

بعد از اینکه لیست انتخابی‌ام منتشر شد تدریجاً کامنت‌های فحش و آنفالو کردن و تگ کردن به توهین و افترا به سفارشی بودنِ لیست پیشنهادی‌ام از راه رسید. بعد از فضای مجازی نوبت به دنیای واقعی شد. دوستانم می‌گفتند چرا از فلانی و فلانی نام برده‌ای؟ نویسنده‌ی مزخرفی‌ست. آدم بی‌اخلاقی‌ست. نگاه از بالا دارد. فکر می‌کند از دماغ فیل افتاده است. جواب سلام نمی‌دهد و…

دوستانم در مواردی راست می‌گفتند. اتفاق‌های مشابهی برای من هم رخ داده بود اما حذف کردن کتابشان از لیست انتخابی‌ام به این دلیل که نویسندگانشان از خرطوم فیل لیز خورده‌اند یک خیانت بزرگ به اصل مرگ مولف محسوب می‌شد. زیرا کتاب‌هایشان موجودات زنده و پویایی بودند که قرار بود جدا از آن‌ها زیست کنند. زیرا نویسنده وقتی می‌نویسد آن آدمِ دماغ سربالای بی‌نزاکت نیست. یک فرد دیگر است. حساب او که می‌نویسد را باید از حساب آن آدم دیگر در زمانی که نمی‌نویسد و جواب سلام نمی‌دهد و بضاعت کمی در رفتارهای اجتماعی و آداب فضای مجازی دارد و همه‌ی هستی و هویتش را از فشردن انگشت شصت به دست می‌آورد که لایک کند یا نکند، دنبال کند یا نکند و… جدا کرد.

فرناندو پسوا نویسنده‌ی پرتغالی گفته است من کتاب‌های منسوب به من را ننوشته‌ام. نویسنده‌ای به اسم فرناندو پسوا نوشته است. این‌ها با هم تفاوت دارند. خود نویسنده از من نویسای او متفاوت است. من و دیگری؛ آن که می‌نویسد فردی ست مجزا از آن که زندگی می‌کند.

نویسنده‌ای که روی کاغذ شما را تحت تاثیر قرار می‌دهد ممکن است در ملاقات حضوری الزاماً نتواند این کار را بکند. نویسنده لازم نیست خوش صحبت باشد. مثلا ویلیام هزلیت (مقاله نویس و منتقد ادبی و نقاش و فیلسوف انگلیسی قرن نوزدهم که بزرگترین منتقد هنری در زمان خود بود) مطلقاً رفتار اجتماعی خوشایندی نداشت. زیرا نویسنده ناگزیر از نوشتن است -خوش یا ناخوش، خردمندانه یا ابلهانه- اما فکر نمی‌کنم ناگزیر باشد بهتر از بقیه حرف بزند همانطور که لازم نیست بهتر از بقیه برقصد یا اسب‌سواری و شمشیربازی کند. مطالعه و تحقیق و تفکر و سکوت برای نوشتن، مقدمات خوبی برای پرگویی نیستند.

آرتور کریستال جستارنویس آمریکایی در کتاب فقط روزهایی که می‌نویسم از ناباکوف می‌گوید( نویسنده‌ی آمریکایی که لولیتا را نوشت) در یوتیوب فیلمی از او می‌بیند که در جواب مجری، یک سری کارت‌ها را پشت و رو می‌کند. به یادداشت‌هایش نگاه می‌کند تا حرف‌هایش را از روی آن‌ها بخواند و بتواند پاسخ دهد. به سه زبان مسلط است اما برای حرف زدن راجع به کتابی که نوشته است به پاسخ‌های آماده احتیاج دارد. نویسنده‌ها مجبور نیستند آدم‌های خوش صحبتی باشند. تیزهوشی جزو وظایف‌شان نیست البته به جز زمانی که می‌نویسند.

در زمانه‌ی ما با حضور چشمگیر نویسندگان در رسانه‌های گوناگون فیس بوک و توئیتر و ولاگ‌های یوتیوب و اینستاگرام و… خوانندگان و مخاطبان ادبیات، دچار توقعات و قضاوت‌های فرامتنی نسبت به نویسندگان می‌شوند در صورتی‌که نویسندگان هیچ دلیلی به جز دلایل صرفاً تجاری برای حرف زدن درباره‌ی کارشان ندارند. زیرا همان موقع که متن‌شان را نوشته‌اند حرف‌شان را زده‌اند و کارشان را انجام داده‌اند. این ماجرا مخصوصاً وقتی پای نویسندگان جوان وسط باشد آشکارا ناعادلانه است. نویسنده‌ای که با اولین کارش پا به فضای عمومی و جامعه‌ی ادبیات می‌گذارد مهاجر تازه واردی‌ست که چون هنر قسر در رفتن را نیاموخته گستاخ و ابله و متزلزل به نظر می‌رسد.

رولان بارت در مقدمه‌ی ساختار روایت گفته است: «آن‌که حرف می‌زند همانی نیست که می‌نویسد و آن‌که می‌نویسد همانی نیست که هست.» شکی نیست که زندگی نویسنده بر اثرش تاثیر می‌گذارد و بخشی از اثر، از درونی‌ترین خود نویسنده بیرون می‌جوشد اما به نظر مارسل پروست: «کتاب، محصول خود دیگری ست، متفاوت با خودی که در عادت‌ها و ضعف‌ها و زندگی اجتماعی‌مان نمود پیدا می‌کند.»

مونتنی جستارنویس بزرگ فرانسوی می‌گوید: «مردم درباره‌ی نوشتن حرف می‌زنند و من به جز وقت‌هایی که می‌نویسم نمی‌توانم فکر کنم.» علتش فقط این نیست که نوشتن به مرتب شدن فکرها کمک می‌کند یا احساسات را درباره‌ی چیزی برملا می‌کند. علتش این است که نوشتن واقعاً فکر می‌آفریند یا حداقل ظرفی برای پیدایش آن فراهم می‌کند. در نوشتن، نکته‌ها و نظراتی ظریف را بیان می‌کنیم که هرگز در گفت‌وگو به ذهن‌مان نمی‌رسید و به همین دلیل موقع نوشتن باهوش‌تر به نظر می‌آییم زیرا عامدانه در مسیر وضوح و دقت قدم می‌گذاریم؛ موهبتی که معمولاً در گفت‌وگو از آن بهره‌مند نمی‌شویم.

پس دفعه‌ی بعدی که صدای نویسنده‌ای را از رادیو شنیدید یا در مترو به او برخوردید یا او را اتفاقی در کافه‌ای دیدید یادتان باشد که او نویسنده‌ی کتاب‌های محبوب‌تان نیست. صرفا آدمی‌ست که به دیدن جهان بیرون از اتاق کار یا دفترش آمده است. انتظار نداشته باشید آداب شهر را بداند و خطاها و جفاهایش را ببخشید.

به گفته‌ی سقراط، خدایان، انسان نویسا را محکوم به این کرده‌اند که در اعماق دخمه‌ای در کنج تاریکی زندگی کند. و در نهایت به یاد داشته باشید پیشینیان ما گفته‌اند اگر بخواهند به کسی نفرین کنند آرزو می‌کنند که او نویسنده شود زیرا که عرق‌ریزی روح و جسم توامان است. پس بهتر نیست با این نفرین‌شدگان مهربان‌تر باشیم؟!

 

انتخاب‌های راضیه مهدی‌زاده در پویش «صد سال ده داستان»

 
 
 
Processed with VSCO with  preset

با آگوتا کریستف در راه کارخانه

یادداشت‌های یک جت‌لگ از قاره‌ای دور – ۲

 

راضیه مهدی‌زاده

 

جوراب پشمی بلند را روی دو شلوار گرم می‌پوشم. دکمه‌های پالتو را روی لباس کامواییِ یقه‌هفت می‌بندم و کاپشن بزرگ را روی همه‌ی لباس‌هایم می‌پوشم. آب داغ را در لیوان می‌ریزم و به سمت در خانه می‌روم. در آستانه‌ی در، چشمم به بچه می‌افتد. توی پتو مچاله شده و خواب پادشاهان بی‌سرزمین را می‌بیند. وقتی به دنیا آمد، این کار به من پیشنهاد شد و حالا که یک ساله است دو روز در هفته، سوار قطار می‌شوم و همیشه وقتی می‌خواهم از خانه خارج شوم با این صحنه مواجه می‌شوم؛ بچه‌ی کوچکی که خواب است و مادری که دارد با کوهی از لباس‌های گرم، او را برای دو روز ترک می‌کند.

و سوال‌های تکراری که برای نویسنده شدن و نویسنده بودن، ازلی و ابدی هستند؛ سوال‌هایی مثل اینکه ارزشش را دارد؟ حالا یک داستان دیگر هم به این جهان اضافه شود، مگر چند نفر می‌خوانند؟ علم به کلمه‌ها و قصه‌ها تا کجا می‌تواند ما را نجات دهد؟ اصلا مگر می‌شود من با یک زبان مهاجر در زبانی دیگر نویسنده شوم؟ چرا در این قاره‌ی دور باید قصه‌های من را –نویسنده‌ای از یک کشور دیگر را- بخوانند؟ این همه وقت و زمان و هزینه و رفت‌وآمد عاقبتش چیست؟

دقیقا موقع خارج شدن از خانه است که این سوال‌ها در ذهنم می‌چرخند و همان لحظه تصویر خودم را می‌بینم؛ مادری با کیف کولی به دوش و لیوان چای به دست، صبح زود، قبل از بیدار شدن بچه در حال ترک خانه است. فقط یک تصویر مشابه دیگر به یادم می‌آید. تصویری که هرگز با چشم‌های قهوه‌ایم آن ها را ندیده‌ام، اما با چشم‌های خیالم آن را به وضوح لمس کرده‌ام.

در این تصویر، آگوتا را می‌بینم. دوستی که در این سال‌های دور از خانه با او آشنا شده‌ام. آگوتا را می‌بینم با نوزادی در بغلش که برعکس من به جای دو روز در هفته، هر روز صبح زود باید از خواب بیدار شود. نان و پنیری خورده نخورده به سمت کارخانه راه بیفتد. در فضای کارخانه و کاری که باید هر روز با دست‌هایش انجام بدهد با دقت به زبان فرانسه گوش می‌کند. شانزده سال با دست‌هایش نخ‌ها را قرقره می‌کند، دکمه‌ها را داخل پلاستیک قرار می‌دهد و با گوش‌هایش، فعل و فاعل و کلمه‌های فرانسوی را ذخیره می‌کند.

آگوتا بعد از سال‌ها ناتوانی در خواندن و نوشتن، شروع می‌کند به قصه نوشتن؛ قصه‌هایی به زبان فرانسوی. در پنجاه سالگی‌اش، داستان‌ها و کتاب‌هایش شکوفه می‌دهند. مردم سوئیس و فرانسه از نویسنده‌ی مجارستانی می‌خوانند که به دلیل جنگ، به سوئیس مهاجرت کرده است و مجبور است کتاب‌هایش را به این زبان بنویسد. کم‌کم کشوری در اروپا باقی نمی‌ماند که کتاب‌های سه‌گانه‌ی دفتر بزرگ و مدرک و دروغ را نخوانده باشد. داستان‌هایش به بیش از سی زبان زنده‌ی دنیا ترجمه می‌شوند زیرا قصه‌ها بزرگ‌تر از زبان‌ها هستند. زبان‌ها بال‌هایی هستند که داستان‌ها با کمک آن‌ها می‌توانند در آسمان سرزمین‌های گوناگون پرواز کنند.

وقتی با آگوتا کریستف دوست شدم به او گفتم من هم می‌خواهم داستان‌هایم را به زبان انگلیسی ترجمه کنم و این‌طور شد که برای دوره‌های نوشتن دو روز در هفته باید به شهری بالای  نیویورک سفر کنم. آگوتا، روزهای اول دوستی‌مان خیلی معذب بود که برایم از خاطرات کارخانه و سال‌های اول پناهندگی‌اش بگوید. اما وضعیت یکسان‌مان را در فهمیده نشدن که دید، سفره‌ی دلش را باز کرد. گفت: «منی که از چهار سالگی سواد خواندن و نوشتن به زبان مجاری داشتم به سوئیس آمدم و تا سال‌ها بی‌سواد بودم.» برایم از مقاله‌ی بی‌سوادی گفت که کتابی کوچک است و از تجربیات نوشتن به زبان دیگر در آن کتاب نوشته است. گفت که چقدر مردد بوده و خجالت می‌کشیده برای چاپ شدن این کتاب اما در نهایت با خودش به این نتیجه رسیده است که نوشتن، یعنی خود را در معرض شرم قرار دادن.

برایم از رنج طولانی زبان گفت، از اینکه مجبور بود داستان‌هایش را به زبان فرانسه بنویسد چون در مجارستان، در کشورش، جنگ بود؛ زبانش زخمی بود و از کلمه‌هایش خون می‌چکید. نه‌تنها خود آگوتا بلکه تمام شخصیت‌های داستان‌هایش هم باید بنویسند و بخوانند.

از روزهای اول کوچش این‌طور برایم گفت: «بیست‌ویک سالم بود. یکی از شب‌های ماه نوامبر بود که کشورم را ترک کردم؛ همراه با بچه‌ای چهارماهه در بغلم و شوهر سابقم که استاد تاریخ بود در دانشگاه. یک گروه بودیم که بعد از ساعت‌ها پیاده‌روی به روستایی رسیدیم که پر از پناهنده و بچه بود. چند روز آنجا ماندیم. بعد، شهردار برایمان بلیط اتوبوس به مقصد وین خرید. اما یک رازی‌ست که تا به حال به کسی نگفته‌ام: من نه به آمریکا و نه به وین و نه به سوئیس پناهنده نشدم، به داستان‌هایم پناهنده شدم که همه‌شان در ناکجا رخ می دهند؛ داستان‌هایی که بی‌زمان و بی‌مکانند.»

«راضیه‌ی عزیز، جانم برایت بگوید که در ابتدا برای من فقط یک زبان وجود داشت. همه‌ی اشیا، رنگ ها و رویاها به این یک زبان بودند. نمی‌توانستم تصور کنم زبان دیگری وجود دارد و موجودی بشری می تواند کلمه ای به زبان بیاورد که من آن را نفهمم. اما این زبان وجود داشت و زبان مادری‌ام را هر لحظه داشت می‌کشت. اما چاره‌ای نبود باید این کلمات را فراموش می‌کردم. چون دیگر کسی به ما، هیچ یک از این کلمات را نمی‌گفت و بار سنگین خاطره‌ی این کلمات را نمی توانستم تحمل کنم.»

 

این دوستانم رنج نامحسوس زبان را برایم لطیف می‌کنند. حرف زدن با آن‌هاست که این رنج حک شده در عمیق‌ترین نهان‌خانه‌ی روح و ذهنم را اندکی مرهم می‌گذارد. با آخرین نگاه به بچه در خانه را می‌بندم و به سمت آسانسور راه می‌افتم. در آسانسور، آخرین دیدارم با آگوتا را مرور می‌کنم. وقتی روی مبل سبز خانه‌اش، گوشه‌ی پنجره نشسته بود. کتابی در دست لرزانش بود و آهسته حرف می‌زد. آخرین جمله‌اش را شمرده شمرده گفت و کتابش را بست: «غمگینم و این به خاطر امنیت زیاد فعلی‌ام است. خیلی وقت است که منتظر چیزی نمی‌مانم، جز یکشنبه‌ها که کمی بیشتر بخوابم و کشورم را بیشتر در خواب ببینم.»

 

لینک مطلب در مجله ی خوانش

وقتی کتاب‌ها وطنت می‌شوند | روایتی از یک مهاجر عشق کتاب 

 


مهاجرت، آن هم از قاره‌ای به قاره‌ی دیگر، تجربه‌ی عجیب‌وغریبی است. بیشتر مهاجرها دل‌شان می‌خواد پیوندشان با زندگی سابق‌شان در وطن قطع نشود و هر کدام به شکلی برای حفظ این پیوند می‌کوشند؛ با انبوه زعفران و شوید و پسته در چمدان‌هایشان، با اصرار بر رفت‌وآمد با مهاجرهای هم‌وطن، با پایبندی سفت‌وسخت به آداب و رسوم آبا و اجدادی، و با شیوه‌های متعدد دیگر. در این مطلب بی‌کاغذ اطراف، یک مهاجر عشقِ کتاب از چنین تلاشی می‌گوید؛ از جست‌وجوی وطن در کلمه‌های فارسی کتاب‌ها. 


فرودگاه جی‌اف‌کی سفید است، مثل کاغذهای سفید حاصل‌خیز به مثابه‌ی زمینی آماده و شخم‌خورده برای پاشیدن بذر کلمه‌ها. اما من در این لحظه نه به کاغذها فکر می‌کنم و نه به جنبه‌ی سرپناه بودن‌شان و نه به وجهه‌ی بستری برای لختی آرمیدن. تنها چیزی که بعد از بیست‌ و سه ساعت پرواز می‌توانم روی آن تمرکز کنم نقش برجسته‌های سفید فرودگاه و سؤال‌هایی‌ است که بارها با خودم جواب درست و دقیق‌شان را به زبان انگلیسی تکرار کرده‌ام.

شنیده‌ام که تازگی‌ها افسران نگهبان آمریکایی، اسم برنج و تخمه‌ی آفتابگردان و لیمو عمانی را به فارسی یاد گرفته‌اند و در بدو ورود، از ایرانی‌ها با لهجه‌ی انگلیسی می‌پرسند که آیا با خودشان توخما یا لومون آمانی دارند یا خیر؟ زیرا معتقدند وارد کردن این قبیل خوراکی‌ها چرخه‌ی کشاورزی و محصولات سبز را به هم خواهد زد

به هرحال مطمئنم با توجه به برنج باسماتی هندی که همه جای آمریکا پیدا می‌شود و گرد لیمو که در همه‌ی فروشگاه‌های شهروند تهران یافت می‌شود و تخمه‌ی پوست‌کنده که در همه‌ی دنیا وجود دارد، در هیچ کدام از چمدان‌ها و کیف‌های من چنین چیزهایی پیدا نخواهند کرد.

از سؤال‌های بیهوده دست بر می‌دارم و به سفیدی دیوار و طرح و نقش‌های ساده خیره می‌شوم. خبری از تاریخ و ریشه‌های هویتی و بالیدن به فرد و واقعه و ساختمانی خاص نیست. انتظار داشتم شبیه تخت‌جشمیدها و طاق‌بستان‌ها و بیستون‌هایشان را در ابتدای ورود ببینم اما فقط طرح‌هایی سفید و برجسته از زندگی خانوادگی و پیک‌نیک و توپ‌بازی بچه‌ها و غذا خوردن دور هم روی دیوارهاست. همین‌طور که به سفیدی و سادگیِ دیوار خیره شده‌ام و سعی می‌کنم جزئیات را با مقایسه‌ی ضمنی هنر شرق و غرب توی ذهنم بسپارم، افسر نگهبان با انگشت به من اشاره می‌کند.

با این‌که جواب سؤال‌های تخمه و برنج را به‌خوبی می‌دانم، خودم را به نشیندن و نفهمیدن می‌زنم. حتی حاضرم مثل آدم‌هایی که انگار نه انگار سال‌ها خواندن زبان انگلیسی در مدرسه و سیستم آموزش دانشگاهی‌شان اجباری بوده، خودم را به بلاهت بزنم و با تکان دادن سر و گفتن «نو اینگیلیش» خودم را خلاص کنم.

نگاهم را از دیدرس افسر نگهبان دور می‌کنم و به خودم دلداری می‌دهم که در این صف بلند امکان ندارد منظورش من باشم، شاید به نفر جلویی یا پشتی‌ام اشاره کرده و من اشتباهاً به خودم گرفته‌ام. اما افسر نگهبان که یک کلت به کمرش بسته و یک ستاره به بازویش و سر تا پا لباس سرمه‌ای تیره‌ای پوشیده دوباره به من اشاره می‌کند. این بار چاره‌ای نیست. از صف خارج می شوم و افسر با ملایمت می‌گوید «یکی از چمدونا باید بازرسی بشه. همراه من بیایید.»

همین‌طور که همراه افسر به سمت اتاقک کوچک می‌روم از چمدان پر از لواشک و گوی‌های قهوه‌ای هراس دارم. آن‌ها شبیه‌ترین هستند به انواع مواد مخدر. با خودم اسامی انگلیسی فراورده‌های شیر و ماست، مصرف خوراکی و غذا درست کردن را مرور می‌کنم که اگر سؤالی پرسیدند با اعتماد به نفس جواب بدهم.

به اتاق سفید و کوچکی می‌رسیم که یک افسر نگهبان زن با موهای فر کوتاه و نارنجی منتظرمان است. چمدانم را جلوی خودش روی میز چوبی بزرگی گذاشته است. با دیدن چمدان کوچک، کمی نگران می شوم چون آن چمدان بدون لواشک و بدون قره‌قوروت و به زعم من بدون تمام چیزهای مشکوک دنیاست.

افسر زن به محض دیدنم با لهجه‌ای سخت و سریع می‌گوید «دستگاه ایکس‌ری چمدونت رو یه حجم سنگین سیاه نشون داده. خودت بازش کن لطفاً».آن‌قدر خواب و خسته و بی‌زمان و بی‌مکان هستم که در لحظه نمی‌توانم همه‌ی کلمه‌هایش را هضم کنم. فقط بخش آخر جمله‌اش که به «اوپن ایت» ختم شده را درست می‌فهمم.

شروع می‌کنم به باز کردن زیپ چمدان. تا وسط راه، ‌راحت می‌آید. اما بعد همان‌جا گیر می‌کند. هیچ کدام از دو افسر، کمکی نمی‌کنند. دوباره تلاش می‌کنم و فکر می‌کنم کار کدام یک از بچه‌های رمان ناتمامی‌ست که از قصه خسته شده‌اند و آمده‌اند بیرون تا هوایی تازه کنند اما سرنوشت‌شان انگار همیشه گیر کردن است. یا شاید یکی از ندیمه‌های سرخ‌پوش سرگذشت ندیمه است که می‌گوید «ما فقط انبوهی از لباس‌های قرمزیم. درد داریم. هر یک در دامن خود یک شبح داریم. شبح یک نوزاد.»

شاید هم استر باشد که از وسط خانه‌اش در سوئد و خواندن ابر شلوارپوش مایاکوفسکی خسته شده است و از تصرف عدوانی بیرون زده، اما نه کار او نیست. استر از همان اول به خودش و تمام اهالی دنیا قول داده که خودش را در موقعیتی جز خواندن و نوشتن قرار ندهد زیرا از روزی که فهمیده زبان و اندیشه قرار است مشغله و کار او باشند، زندگی پرهزینه را کنار گذاشته است. غذای ارزان می‌خورد و… نه، مطمئنا آدم فلسفه‌خوانده‌ی مچاله شده در عشقی مجهول، حوصله‌ی ماجراجویی و گیر کردن لای زیپ در برابر افسران آمریکایی را ندارد.

باز هم تلاش می‌کنم و با نیروی بیشتری زیپ را می‌کشم. باز نمی‌شود و فکر می‌کنم نکند یکی آمده بیرون سیگار بکشد و هفده سال طول کشیده و از قضا و شانس بد من، آن یکی باید نویسنده‌ای روس باشد که دوستی دوری هم با ادوارد اسنودن دارد و حالا این وسط در میانه‌ی دو قدرت بزرگ، ما باید جوابگو باشیم.

به همه می‌توانم مشکوک شوم جز غاده السمان که آن‌قدر در کنار دانوب خاکستری‌اش با غربت و اندوه دست و پنجه نرم می‌کند و حوصله‌ی خاک غریب تازه‌ای را ندارد. مطمئناً او در جزیره‌ی نیلوفران، جزیره‌ای برای سکون و فراموشی، دارد به دوردست و به سوریه‌ای که در خاطرش زنده است فکر می‌کند و حوصله‌ی این بازی‌های کودکانه‌ی چمدان و تجربه‌ی زندگی کردن در یک مکان جدید را ندارد.

بالاخره متوجه می شوم کار ایگنیسش باید باشد؛گامبوی خیکی، چرخ هات‌داگ‌فروشی‌اش را ول کرده و از اتحادیه‌ی ابلهان و لوییزیانا بیرون زده و خودش را با آن دوست خل‌وچل‌تر از خودش تا نیویورک رسانده تا با هم در تظاهرات کارگری شرکت کنند و جهان را از منظر بوئتیوس و تسلای فلسفه‌اش ببینند. بعد از تلاش بسیار، ایگنیسش چاق، کمی خودش را خم می‌کند و روی کتاب آذر، ماه آخر پاییزِ ابراهیم گلستان، ولو می‌شود.

زیپ چمدان بیست‌وسه‌کیلوییِ پر از کتاب را باز می‌کنم. سروصداها اوج می‌گیرد، صدای سوم، صدای زن در ریگ روان، صدای گاوخونی، صدای دکتر نون که زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد، صدای خوبی خدا، صدای خانه‌ی کوچک ما و در نهایت صدای ملت عشق.

هر دو افسر با تعجب به کتاب‌های روی هم، کنار هم و توی هم چیده‌شده نگاهی می‌اندازند. یکی‌شان می‌گوید «لطفاً چند تا از کتابا رو بردار و ورق بزن.» کتاب دیوان سومنات را برمی دارم و به نگاه خیره‌ی دو افسر آمریکایی دقت می‌کنم. چند صفحه‌ای را ورق می زنم. «من از روزنه‌ی کلمات، آن‌ها را می‌دیدم و هنوز هم می‌بینم که افق را نگاه می‌کنند.»

چند کتاب دیگر را برمی‌دارم. به صفحه‌های سیاه‌سفیدشان دست می‌کشم و به کتاب سرخ سفید می‌رسم. کمی نگران می‌شوم که کیوکوشین‌کای سی‌و‌سه‌ساله از کتاب بیرون نیاید و برای افسران آمریکایی شاخ‌وشانه نکشد و از شاهین لهراسبی بازیکن تیم تاج که سال‌ها پیش به آمریکا آمده و دیگر کسی از او هیچ خبری ندارد، سؤالی نپرسد.

بعد هم کتاب شب هول را که از یک دستفروش کنار خیابان دانشگاه خریدم ورق می‌زنم. این بار از خودم می‌ترسم نکند از دهانم بپرد که شما از نویسنده‌ی این کتاب خبر دارید؟ می‌گویند سال‌ها پیش از ایران به کشور شما آمده است. نمی‌گویم و نمی‌پرسم و به ورق زدنم ادامه می‌دهم. این‌ها چه می‌دانند که این‌جا قاره‌ی گم‌شدگان است؟

دو افسر می‌گویند «می‌تونید کتابا رو جمع کنید اما برای چی این همه کتاب با خودتون آوردید؟»

سؤال سختی ا‌ست و تلخی‌اش این‌جاست که من نمی‌توانم شعر شفیعی کدکنی را برایشان ترجمه کنم که «ای کاش آدمی وطنش را مثل بنفشه‌ها در جعبه‌های خاک یک روز می‌توانست همراه خویشتن ببرد هرکجا که خواست در روشنای باران در آفتاب پاک». سخت‌ترش این است که چطور می‌توانم دقیقاً برایشان توضیح بدهم که وطن برای من، کلمه‌های فارسی هستند. زبان و کلمه‌ها به مثابه‌ی خاک و ریشه و ساقه و آوند و هوا. و من ترجیح می‌دهم گوشه‌هایی ریز از وطنم را تا جایی که می‌توانم همراه خودم حمل کنم حتی به اندازه‌ی بیست و سه کیلو. وطنِ آن‌ها که می‌خوانند و در خواندن است که حیات‌شان را ادامه می‌دهند و آجر به آجر، خانه و خشت به خشت، آشیانه‌شان را با کلمه می‌سازند، چیزی نیست جز کتاب، جز قصه، جز داستان. و خوشبختانه این وطن با همه‌ی مشقت‌هایش قابل حمل است. بی‌مرز است. کشورهای مستقل خودش را دارد. از خاک و خون و رگ و ریشه به دور است و تبارش می‌رسد به خیال آدم‌ها که تنها بهشتِ در دسترس آدمی‌ست. در این جهان، هر کس شیراز خودش را می‌سازد خواه با شرق بنفشه، خواه با سووشون. در این جهان، اصفهان می‌تواند از بازار خوبان شروع شود و برسد به کوه صفه و فرهاد تراشگر معصوم پنجم. در این دنیا، تهران مرزهای منعطفی دارد که می‌تواند از خیابان سی و سوم یوسف‌آباد شروع شود و به ناتمامی برسد. این قاره جایی‌ست که هر کس به اندازه‌ی کوتاهی عمر و غور کردن در کلمه‌ها و قصه‌ها می‌تواند سهمی از ژاپن و فرانسه و ایتالیای شخصی خودش داشته باشد.

می‌دانم که توضیح مبسوط این احوالات، فرای حالت پرواززدگی من و خارج از حوصله‌ی افسران آمریکایی‌ است. لحظه‌ای یاد سریال‌های کمدی آمریکایی می‌افتم که شاید به روش دیگری بتوانم حضور این همه کتاب را توجیه کنم. مثلاً بگویم «اوه ایتس عه لانگ استوری» و بعد شروع کنم به تعریف از اولین نقاشی زندگی‌ام که کتابی بود باز و سفید به همراه پارچه‌ای نازک و بلند در وسط آن که امروزه به آن بوک‌مارک می‌گویند.

من در آن سن بعد از کشیدن شاهکارم به پدر و مادرم اطلاع داده بودم که این کتاب باباست. چون بابا موجودی‌ است با یک کتابخانه‌ی فلزی بی‌قواره و بزرگ که دقیقاً به مثابه‌ی بنفشه‌ها از این خانه‌ی اجاره‌ای به آن خانه‌ی اجاره‌ای و از این شهر به آن شهر، حملش می‌کند و اصولاً در همه‌ی خانه‌ها یکی از دیوارها، یکی از فضاهای خالی، زیر یکی از صندلی‌ها و انتهای بالکن را اشغال می‌کند. این کتابخانه‌ی فلزی، منفورترین موجود نیمه‌جاندار خانه‌ی ماست. هیچ کدام دل خوشی از او نداریم. چون بارها خودش را انداخته وسط اتاق یا کتاب‌هایش گم‌و‌گور شده یا سر جابه‌جایی‌اش بین ما و بابا دعوایی حسابی راه انداخته است. این حس‌ها تا سال‌های نوجوانی ادامه داشت و وجود کتابخانه‌ی کهنه و زنگ‌زده مایه‌ی عذابی دائمی بود.

کم‌کم در آن سال‌های نوجوانی، کتاب و کتابخانه از حالت فیزیکی و چهره‌ی بی‌رنگ و رویش تبدیل شدند به داستان‌های خیلی کوتاه و گاه جذابی مثل داستان راستان و قصه‌های دلنشین و حکمت‌ها و اندرزها.

نوجوانی تبدیل به جوانی شد. سال‌هایی که دیگر فلزهای بی‌رنگ و پیر بیش از اندازه‌ی کتابخانه به چشم نمی‌آمد و کتاب‌ها برقع انداخته بودند و جامعه‌شناسی آنتونی گیدنز و نهایه الحکمه شده بودند مونس و دوست و رفیق شب و روز. هر دویشان را مثل سرزمین‌هایی ناشناخته در عصرهای بلند تابستان با صدای بلند می‌خواندم. بلندبلند می‌خواندم تا کلمه‌ها و مفاهیم و عمق اتفاقات سطر به سطر کتاب بچسبند به دیواره‌ی ذهن و در و دیوار اتاقی که با قفل کردن درش به وقت خواندن از هر گونه رخنه و نفوذ کلمه‌ها به بیرون اتاق، جلوگیری می‌کردم. می‌خواندم و مکث می‌کردم و خط می‌کشیدم و یادداشت برمی‌داشتم و دوباره مکث می‌کردم که مطمئن باشم از ریشه کردنشان.

یک بار مادر، من را در آن وضعیت بلندخوانی دید و احتمالاً بسیار برای آن نه ماه و آن ادامه‌ی بعد از آن تأسف خورد اما سعی کرد این تصویر را نادیده بگیرد که خودکرده را تدبیر نیست و فقط پرسید «چرا این همه بلند، کتاب می‌خوانی؟» راستش آن موقع، جواب قاطعی نداشتم و صرفاً به شیوه‌ای شهودی فهمیده بودم که هراسم از دست دادن کلمه‌های ارزشمندی‌ست که اگر حتی بخش کوچکی از آن‌ها از ذهنم ناپدید شوند، گناهی ا‌ست غیرقابل بخشش.

اما کم‌کم با گذشت زمان، کتاب‌ها و کلمه‌ها آن‌قدر درونی شدند که دیگر نیازی به آن صدای بسیار بلند نبود. تنم شده بود همان اتاقِ دربسته که صدای درونی کتاب‌ها را می‌توانست به‌خوبی بشنود و از فرار‌شان از گوشه و کنار ذهن، به‌درستی ممانعت کند. مهم‌تر از نگهبانی ذهن و تن به شیوه‌ای توأمان، کم‌کم هردویشان آموخته بودند که چگونه دست کلمه‌ها و جمله‌ها و مفاهیم و قصه‌ها را بگیرند و ببرند به زیرزمین ذهن؛ جایی که چراغی روشن است و صندلی بنفش و پرزداری وجود دارد.

به‌تدریج روی آن صندلی بنفش، آدم‌ها و مکان‌ها و اتفاقات و رابطه‌ها جان گرفتند و گاهی پیش می‌آمد که دلتنگ یکی از شخصیت‌هایی می‌شدی که با همه‌ی نبودنش، هستندگی خاص خودش را در گوشه‌ی ذهنت از سال‌ها پیش ثبت کرده بود. فقط آدم‌ها نبودند. مکان‌های مرده‌ای هم بودند که داشتند در ذهن ما نفس می‌کشیدند. رودخانه‌هایی که روزگاری پرآب بودند و حالا بی آب و خشک‌اند. آن‌ها هنوز در اذهان ما جاری هستند. می‌خروشند. کشتی دارند. قایق دارند. مثلاً همه‌ی ما  قایق‌موتوری‌ای را که کنار زاینده‌رود، بعد از پل خواجو در آب تکان می‌خورد خوب به یاد داریم. بله، ما گاوخونی خودمان را داریم. زاینده‌‌رود و پل خواجوی شخصی‌مان را.

وقتی می‌گویم «ما» حس خوشایندی دارم. تعلق به جامعه که در سرزمین کلمات زیست می‌کنند و تحقق روح جمعی هگل هستند به شیوه‌ی خود با یاری و مددجویی از نوشته‌های جوهری و درخت‌های قصه‌شده. «ما» بارها زندگی می‌کنیم اگرچه فرصت زیستن، فقط یک بار است و نه بیشتر؛ اما ما با دختری در جنگ، با بازمانده‌ی روز، با مترجم دردها، با رؤیای آمریکایی، با خاک غریب، با همه‌ی این‌ها در سرزمین‌های نو و تازه‌ای در مه حرکت کرده‌ایم، زیسته‌ایم و در پی نور و روشنایی، دوان شده‌ایم.

کتاب‌ها را مرتب روی هم چیده‌ام. زیپ چمدانم را بسته‌ام. به افسر نگاه می‌کنم. می‌دانم که نمی‌توانم این همه قصه و خاطره را برایش شرح دهم. دلم می‌خواست می‌توانستم همین یک جمله را به عین ترجمه می‌کردم و می‌گفتم «خوب، من با کتاب‌ها انس دارم و در آن بیتوته می‌کنم.» این جمله را نمی‌گویم و به جایش یک جمله‌ی ساده و بی‌آلایش از زبانم جاری می شود: «چون کتابا خیلی خوبن. بهترین دوستای من هستن.»

افسر، بی‌حوصله و خسته لبخندی می زند و امید دارد جمله‌ام همین‌جا تمام شده باشد. جمله‌ام تمام شده، مثل کتابخانه‌ی فلزی بابا که خیلی وقت است تمام شده و جایش را به طاقچه‌های خانه‌ا‌ی چوبی و روستایی در شمال ایران داده است. مثل نقاشی دوسالگی و طرح سفید کتاب و بوک‌مارکش که در جابه‌جایی‌ها و کوچ‌های کوچک و بزرگ، تمام شده است. مثل جمله‌ی ساده و بی‌رنگ‌وبوی من که تمام شده  و من را به سمت شهری روانه کرده که بارها توی ذهنم آن را زندگی کرده‌ام، حتی بدون دیدن و لمس کردن و زیستن در آن.

 

 

نویسنده: راضیه مهدی‌زاده

این مطلب پیش از این در وب‌سایت نشر اطراف منتشر شده و برای انتشار در بی‌کاغذ اطراف بازتنظیم شده است.

لینک مطلب در مجله ی بی کاغذ نشر اطراف.

 

 

«بعد از هفت قدم بلند» راضیه مهدی‌زاده به بازار کتاب آمد

تنوع شخصیت و سرنوشت تامل‌برانگیز دو ویژگی مهم داستان‌های کوتاه راضیه مهدی‌زاده در مجموعه داستان «بعد از هفت قدم بلند» محسوب می‌شوند.

«بعد از هفت قدم بلند» راضیه مهدی‌زاده به بازار کتاب آمد

سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: این مجموعه از ۱۰ داستان کوتاه با عناوین «هجدهم مهرماه (رتبه اول جشنواره محیط زیستی- ادبی مادرم زمین- اصفهان در سال ۱۳۹۷)»، «سفید»، «زندگی جای دیگری است (رتبه دوم جایزه ادبی صادق هدایت در سال ۱۳۹۸)»، «اتاقی در زوریخ»، «کورتانا می‌چرخد»، «سومین قطره خون بعد از هفت قدم بلند (برگزیده مرحله نهایی جایزه ادبی صادق هدایت در سال ۱۳۹۷) اقتباسی از داستان «سه قطره خون» صادق هدایت»، «رویای ایتالیا»، «حاجی واسموس (برگزیده جشنواره داستان جنوب در سال ۱۳۹۶)»، «ساز شکسته، قلب شکسته خریداریم» و «چسب زخم» تشکیل شده است.

تنوع شخصیت و سرنوشت تامل‌برانگیز دو ویژگی مهم داستان‌های کوتاه کتاب «بعد از هفت قدم بلند» محسوب می‌شوند که تا پایان خواننده را با خود همراه می‌کنند.

در این مجموعه ‌داستان با محتوایی هم‌چون دختر دوچرخه‌سوار ایرانی‌ که بالای کوه فوجی پیدایش می‌کنند، دختری که در منهتن زندگی می‌کند، روزها را می‌شمارد تا به ایران مهاجرت کند و مربی باله شود، با پسری اهل بوشهر که سفری را آغاز می‌کند و به قبری در آلمان می‌رسد، با استاد دانشگاهی در سیاتل که با الکسا و کورتانا و گوگل و سیری معاشرت و زندگی می‌کند آشنا می‌شویم و در داستان آخر همه شخصیت‌هایی که با آن‌ها آشنا شدیم در مقابل نویسنده کتاب قرار می‌گیرند.

در بخشی از داستان  «زندگی جای دیگری است» می‌خوانیم: «اوایل برایم غریب بود پیدا کردنش. قیافه بیست سال آینده خودم را در عکس‌ها می‌بینم و درست نمی‌دانم در برابر خنده‌ها و لبخندهایش چه واکنشی باید نشان بدهم. آن آدمی که در عکس‌ها می‌بینم با آدم خواب‌هایم خیلی تفاوت دارد. آدم در خواب مادرم است، اما همسن و سال خودم. آدم در خواب جوان است و هراسان. آدم در خواب وقتی تبر را برمی‌دارد تا گردن مرغ را بزند دست‌هایش می‌لرزد. آدم عکس‌های اینستاگرام چروک‌های ریزی کنار لب‌هایش دارد که وقتی روی عکس‌ها زوم می‌کنم پیدایشان می‌شود. همین‌طور گودی سبز زیر چشم‌هایش در عکس‌هایش پیداست، اما این لبخند، که در اکثر عکس‌ها همراه اوست، هیچ ربطی به چشم‌های ترسیده آدم خواب تکراری من ندارد».

راضیه مهدی‌زاده دارای مدرک کارشناسی فلسفه از دانشگاه تهران و کارشناسی‌ارشد مطالعات سینمایی از دانشگاه هنر تهران است. او ساکن شهر نیویورک است و دوره‌های نوشتن خلاقانه و آموزش‌های هنری را پشت سر گذاشته است. مهدی‌زاده پیش از این کتاب، مجموعه‌داستان «موخوره» و رمان «یک کیلو ماه» را در کارنامه دارد. مجموعه‌ داستان قبلی‌ او یعنی «قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک» منتخب جایزه ادبی جلال آل‌احمد شده است.

کتاب «بعد از هفت قدم بلند» نوشته راضیه مهدی‌زاده در شمارگان ۶۶۰ نسخه و با قیمت ۱۷ هزار تومان توسط انتشارات هیلا-ققنوس منتشر شده است

.

.روزنامه ی هنرآنلاین- لینک روزنامه.

 


بعد از هفت قدم بلند شامل ده داستان کوتاه تأثیرگذار است که تا پایان خواننده را با خود همراه می‌کند. تنوع شخصیت‌ها و سرنوشت جالب و تأمل‌برانگیز آن‌ها از ویژگی‌های این مجموعه‌داستان‌ است.

در این مجموعه‌داستان مادری داریم که تبدیل به زاینده‌رود می‌شود، دختر ایرانی دوچرخه‌سواری که بالای کوه فوجی پیدایش می‌کنند، دختری که در منهتن زندگی می‌کند، روزها را می‌شمارد تا به ایران مهاجرت کند و مربی باله شود، پسری اهل بوشهر که سفری را آغاز می‌کند و به قبری در آلمان می‌رسد، استاد دانشگاهی در سیاتل که با الکسا و کورتانا و گوگل و سیری معاشرت و زندگی می‌کند. و در داستانِ آخر همۀ این شخصیت‌ها در مقابل نویسندۀ کتاب قرار می‌گیرند.


#بعد_از_هفت_قدم_بلند
#راضیه_مهدی_زاده
#نشر_هیلا
#گروه_انتشاراتی_ققنوس

📚 به تازگی مجموعه داستان «بعد از هفت قدم بلند» نوشته #راضیه_مهدی‌زاده توسط انتشارات #هیلا (گروه انتشاراتی ققنوس) به چاپ رسیده است.

✅ راضیه مهدی زاده ، متولد سال ۱۳۶۷ و ساکن #تهران است . وی برای نگارش داستان «کلینیک» مقام دوم ، پنجمین جایزه داستان کوتاه سیمرغ #نیشابور معرفی شد .

🔹 نویسنده پاسخ می دهد : مجموعه داستان «بعد از هفت قدم بلند» ، ده داستان دارد که در سال‌های مختلف نوشته شده است. داستان‌ها برگزیده و منتخب جشنواره‌های داستان در شهرهای مختلف ایران شده‌اند. به همین دلیل برای من نوعی سفر درونی به اقصی نقاط ایران و جهان بود؛ سفرهایی به اصفهان و بوشهر و شهرهای بزرگ آمریکا مثل نیویورک و سیاتل و شهرهای حاشیه‌ای سوئیس و آلمان. #ادامه 👇

http://www.ibna.ir/fa/longint/303311

@Simurgh_Dastan

خبرگزاری کتاب ايران (IBNA) (http://www.ibna.ir/fa/longint/303311)
داستان کوتاه، ضرباهنگی هماهنگ با زمانه‌ دارد | ایبنا
داستان کوتاه، ضرباهنگی هماهنگ دارد با زمانه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم، داستان کوتاه، به عمق رفتن را به عهده خواننده می‌گذارد و این تعاملی‌ست پویا میان داستان و خواننده.


🕸🕸🕸🕸🕸

#پري_از_بال_ققنوس

دامنه‌ي کوه، سفید و سفیدتر می شود. برف است که دارد از پایین به بالا می بارد و روی هم جمع می شود. برف، از آسمان به زمین باریدن را فراموش کرده است.
رویا خیالش جمع است که تا بالا آمدن برف از دامنه و رسیدنش به قله‌ی کوه هنوز زمان دارد که تمام کوه فوجی را به تماشا بنشیند. نگاه می کند و سفیدی بیشتر می‌شود. نگاه می‌کند و سفیدی همه‌ی درخت‌های توت را می‌پوشاند. نگاه می‌کند و سفیدی به قله‌ی کوه می‌رسد. نگاه می کند. همه جا سفید شده است. سفیدی محض. قله، درخت‌ها، دریا، پرنده‌ها، درخت لوتوس و میوه‌هایش همه و همه سفید شده‌اند. صبح شده است...

بخشي از داستان سفید

#بعد_از_هفت_قدم
#راضيه_مهديزاده
#ققنوس
@qoqnoospub

اطلاعات كامل كتاب در لينك زير
👇👇👇👇👇
https://b2n.ir/q33760

خبرگزاری کتاب ایران-ایبنا

شخصیت ها و فضاها در هر یک از داستان ها مستقل است و در شهرها و کشورهای مختلفی رخ می دهد. در یکی از داستان ها، مادری در شهر اصفهان تبدیل به زاینده رود می شود. در داستان دیگر، دختری دوچرخه سوار از ایران را، بالای کوه فوجی ژاپن پیدا می کنند. داستان دیگر، قصه ی دختری ست که در منهتن نیویورک زندگی می کند، روزها را می شمارد تا به ایران مهاجرت کند و مربی باله شود. در یکی از داستان ها پسری از بوشهر، سفری را آغاز می کند و به قبری در آلمان می رسد. در داستان دیگر، استاد دانشگاهی در شهر سیاتل آمریکا با الکسا و کورتانا و سیری معاشرت می کند. و در نهایت، در داستان آخر، همه ی این شخصیت ها در مقابل نویسنده ی کتاب (راضیه مهدی زاده) قرار می گیرند.

 

داستان کوتاه، ضرباهنگی هماهنگ با زمانه ای که در آن زندگی می کنیم دارد. موقعیتی، اتفاقی، ایده ای، شخصیتی که با آن در برهه ای از زندگی و زیستش همراه می شویم اما سرعت جهان اطراف، فراغتی برای غرق شدن در هزارتوی پیرنرگ داستان و موقعیت و شخصیت را فراهم نمی کند. داستان کوتاه، به عمق رفتن را به عهده ی خواننده می گذارد و این تعاملی ست پویا میان داستان و خواننده.

کتاب بعد از هفت قدم بلند، ده داستان دارد که در سال های مختلف نوشته شده است. داستان ها برگزیده و منتخب جشنواره های داستان در شهرهای مختلف ایران شده اند. به همین دلیل برای من نوعی سفر درونی به اقصی نقاط ایران و جهان بود؛ سفرهایی به اصفهان و بوشهر و شهرهای بزرگ آمریکا مثل نیویورک و سیاتل و شهرهای حاشیه ای سوئیس و آلمان.

 

در بسیاری از داستان ها شخصیت هایی را داریم که رفته اند اما هنوز در جغرافیای هویتی و فرهنگی وطن زیست می کنند و شخصیت هایی که مانده اند اما مدت هاست که رفته اند و هیچ ارتباط مستقیم روانی و ذهنی با جغرافیای کشوری که در آن زندگی می کنند ندارند. این سوال، من را یاد قسمتی از نامه ی ابراهیم گلستان به سیمین دانشور می اندازد که در کتاب " نامه به سیمین" چاپ شده است. گلستان می نویسد: مهاجرتش از خیلی پیشترها زمانی که در محله ی دروس تهران زندگی می کرد آغاز شده بود. "زیرا ماندن و رفتن در معنایی عمیق تر رخ می دهد؛ در ذهن. وطن، ساحتی ست در ذهن و روان آدم و مرزهای این وطن را خیلی چیزها گشادتر و تنگ تر می کنند؛ چیزهایی مثل فضای خانواده، علاقه ها و دوستان و..."

 

زبان مادری با زیست مستقیم و اتصالی که از طریقی تن و گوشت و پوست و استخوان برقرا می شود و همچنین پستوهای حافظه ارتباط مستقیم دارد. در این داستان ها، زبان مادری، چنپره زدن در انتهای وجود خود است. نویسنده ی سوریه ای به اسم غاده السمان که به شش زبان زنده ی دنیا می خواند و می نویسد و از کودکی در کشورهای مختلف زندگی کرده است درباره ی زبان مادری چنین تجربه ای را بیان می کند: "وقتی پدرم سفیر بود شش زبان به من آموخت. نمی دانست که این زبان دانی چقدر بر رنجم خواهد افزود. به ناگاه دریافتم که می توانم به زبان شش ملت سخن بگویم اما از ارتباط کامل با یک نفر ناتوانم. از زمانیکه دمشق  و زبان مادری ام را ترک کرده ام با همه ی دنیا آشنا شده ام ولی با آرامش و یقین نه.»

 

دخترهای داستان ها، آری گویان به مسیر زندگی هستند. در مسیر، جاری می شوند و در برابر اتفاقات پیشِ رو، گشودگی ذهنی و روانی دارند. از این جهت، بین این شخصیت ها و منفعل بودنِ وضعیتی که در آن قرار گرفته اند، فاصله ایجاد می شود. این فاصله ی طبقاتی بیشتر از اینکه معنای اقتصادی داشته باشد در جهت هویت هایی ست که خودشان را از تعریفِ همیشگی و قالبی جامعه جدا می کنند و بدین ترتیب میان آن ها و جامعه ی راکد اطرافشان، فاصله ایجاد می شود.

 c


راضیه مهدی زاده با مجموعه داستان قبلی اش که در نشر ققنوس به چاپ رسید( سال 1397) منتخب جایزه ی ادبی جلال آل احمد شد.

مجموعه داستان" بعد از هفت قدم بلند" شامل ده داستان کوتاه که منتخب و برگزیده ی جشنواره های صادق هدایت، جشنواره ی اصفهان و جشنواره ی بوشهر و... می باشند.
در این داستان ها، مادری در شهر اصفهان تبدیل به زاینده رود می شود. دختری دوچرخه سوار از ایران را، بالای کوه فوجی ژاپن پیدا می کنند. دختر دیگری که در منهتن نیویورک زندگی می کند، روزها را می شمارد تا به ایران مهاجرت کند و مربی باله شود. در یکی از داستان ها پسری از بوشهر، سفری را آغاز می کند و به قبری در آلمان می رسد. در داستان دیگر، استاد دانشگاهی در سیاتل آمریکا با الکسا و کورتانا و گوگل و .سیری معاشرت می کند. در داستان اخر، همه ی این شخصیت ها در مقابل نویسنده ی کتاب (راضیه مهدی زاده) قرار می گیرند.
نویسنده ی کتاب، رتبه ی اول جشنواره ی بهاران در سال.1395، رتبه ی دوم جایزه ی جمال زاده 1399، رتبه ی اول جشنواره ی ادبی خلیج فارس 1398، رتبه ی دوم جشنواره ی ادبی پیرسوک 1399و رتبه ی دوم جایزه ی ادبی سیمرغ 1399 را به دست آورده است.

لینک های خرید کتاب و خبرگزاری ها:

خرید اینترنتی کتاب-نشر ققنوس

بریده ی بخشی از داستان. روزنامه سازندگی

خبرگزاری مهر

خبرگزاری کتاب نیوز

خبرگزاری ایبنا

 

 

در این مجموعه مقالات (در پنج بخش) قرار است از بدیهیات و کلیشه‌ها حرف بزنیم. دیوید فاستر والاس نویسنده فقید آمریکایی در سال ۲۰۰۵ در مراسم فارغ‌التحصیلی در کالج کنیون در سخنرانی با عنوان «این است آب» از پدیده‌ی بدیهی مثل آب حرف می‌زند. (تا به حال برایتان این سوال پیش آمده که آب چیست؟ آبی که ۷۰ درصد تن آدمی و بیش از ۷۱ درصد کره‌ی زمین از آن تشکیل شده است. پدیده‌ای که از فرط حضور، ناپیدا شده است.)

.

در این مقاله به بررسی جایگاه نویسنده از نگاه سایرین می پردازیم. نویسنده موجودی ست سرخوش و دست به چانه و منتظر الهام که دیگران هر وقت به او می رسند می گویند: خوش به حالت که نویسنده ای.

مقاله ی حرفه جن زده-مجله ی بانگ-بخش اول

روز عکاس است و عکاس‌های واقعی حرص می‌خورند از اینکه هر کس دوربین عکاسی دارد خودش را عکاس می‌نامند. روز قلم است و نویسنده‌های واقعی از دیدن اینکه به چه آدم‌هایی تبریک گفته می‌شود در حال جویدن تک تک انگشت‌هایشان هستند. روز نقاش است و پیکاسوهای درونِ نقاش‌های واقعی اصلا نمی‌توانند درک کنند چرا به هر کسی که آبرنگ و مدادرنگی دارد باید گفت نقاش؟ واقعی چیست؟ واقعی کیست؟ نویسنده کیست؟ واقعا نویسنده چه کسی‌ست؟ نویسنده‌ی واقعی کیست

مقاله ی حرفه جن زده- مجله بانگ- بخش دوم

 زرد یا سبز؟

– فلانی هم نویسنده است؟  – هرچه اثر زردتر و سخیف‌تر، کتاب، پرفروش‌تر و محبوب‌تر. – بیچاره اون که فقط با اینستاگرام نویسنده شد. – هر روز از خودش عکس می‌گیره می‌ذاره فیس‌بوک و اینستاگرام. خوشگل هم نیست. من نمی‌دونم ملت چرا کتاب‌هاشو می خرن؟ – فلانی سلبریتی اینستاگرامه یا نویسنده؟

این کنایه‌ها و تکه‌پرانی‌ها، صحبت‌هایی‌ست که به تازگی در جمع‌های نویسندگان و مخاطبان ادبیات می‌شنویم.(می‌تواند به هر هنر دیگری که وجه خلاقانه‌ای به همراه بازتاب در رسانه های مجازی و اینترنت داشته باشد نیز تعمیم داده شود.)

مقاله حرفه جن زده- مجله بانگ- بخش سوم

سلینجر یا دیکنز؟

آیا نویسنده باید در اینستاگرام عکس خودش را بگذارد؟ آیا نویسنده باید هر روز از زندگی و فضای شخصی‌اش عکس بگذارد و با خوانندگانش رابطه‌ی رو در رو داشته باشد؟ یا سلینجروار در پستو بنشیند و بنویسد و اجازه بدهد آثارش به جای او حرف بزنند؟ آیا نویسنده سلبریتی‌ست؟ فلانی چقدر از کتاب‌هایش عکس می‌گذارد؟ فلانی مگر نویسنده نیست پس چه نیازی‌ست به این همه حضور فعال در شبکه‌های مجازی؟ فلانی نویسنده است یا بازیگر؟

مقاله حرفه جن زده- مجله بانگ- بخش چهارم

دانشگاه یا ژن؟

سال ۲۰۱۹ در نیویورکر مقاله‌ای چاپ شده بود با عنوان «منظور از نویسنده‌ی واقعی چه کسی‌ست؟» در این مقاله یکی از مهمترین معیارهای کنونی جامعه‌ی ادبی آمریکا را مورد نقد و بررسی قرار داده است: تحصیلات اکادمیک و داشتن مدرک فوق لیسانس نوشتن خلاقانه (MFA).

سوالی که مطرح می‌شود این است که داشتن تحصیلات آکادمیک مرتبط برای نویسندگان چقدر مهم و ضروری‌ست؟ آیا خواندن رشته‌های ادبیات و علوم انسانی کمک بیشتری به نویسنده و شیوه‌ی اندیشیدن او می‌کند؟ آیا کارگاه‌های نویسندگی و مدرک گرفتن از این موسسات و شرکت در سمینارها و… در فرایند نوشتن تاثیر دارد؟

مقاله حرفه جن زده- مجله بانگ- بخش پنجم

 

پرونده‌ی آرمانشهر (۷)

 |  راضیه مهدی‌زاده

 جستار رتبه ی دوم جشنواره ی روایت شهر من در رادیو سی بی آی مونترال کانادا و رتبه ی دوم جشنواره ی ادبی پیرسوک شیراز را به دست آورده است.

 

**

«آدم اهل کجاست؟ شهری که در آن به دنیا آمده است؟ شهری که در آن بزرگ شده یا شهری که در آن زندگی می‌کند؟ چطور می‌شود به آن لحظه‌ای رسید که در ذهن‌مان «اهل بودن» از شهری به شهری دیگر جابه‌جا می‌شود؟»۱

 

اهل کجایی؟ ور آر یو فرام؟

برای من، مهاجرت به آمریکا با یک سوال همیشگی همراه بوده است. بعد از سلام و احوال‌پرسی، به سرعت این سوال پرسیده می‌شود: «اهل کجا هستید؟ ور آر یو فرام؟» این سوال همه‌چیز را آسان می‌کند. مثل یک کاتالیزورِ موثر عمل کرده و پرسش‌گر را به وضعیت آسوده‌ای می‌رساند. او می‌تواند ذهنش را نسبت به شما مرتب کند زیرا با خودش به این نتیجه می‌رسد که شما متعلق به کدام گروه نژادی هستید، به چه چیزی فکر می‌کنید؟ نماینده‌ی کدام جریان فکری هستید و… . تقریبا اهمیتی ندارد اینکه تحصیلات شما چیست؟ حقیقتا به چه چیزی فکر می‌کنید؟ چه تجربه‌هایی در زندگی دارید و دوست دارید در جهان چه کنید؟

همه‌ی این‌ها هرگز نمی‌توانند بر اسلوب‌های نژادی‌تان فائق آیند یا از آن‌ها عبور کند. تقریبا هیچ کدام از این‌ها اهمیتی ندارند. زیرا شما در شهرتان، در ریشه‌های‌تان، در «ور آر یو فرام»تان گیر افتاده‌اید.

 

«اهل ایران. تهران»

به عبارتی شهرها خواسته و ناخواسته شما را معنا می‌بخشند. چون آن‌ها زنده‌اند. نفس می‌کشند و گاهی به جای شما حرف می‌زنند. در جایی خواندم که نویسنده، جنگ را در شهرش چنین توصیف کرده بود: «جنگ که شروع شده بود مردم هنوز فکر می‌کردند یک‌جوری پیش از آنکه دندانِ جنگ به تن شهر برسد، جنگ متوقف خواهد شد.»

به «تن شهر» یک‌بار دیگر نگاه کنید. به فرو رفتن دندان جنگ در تن شهر یک‌بار دیگر بیاندیشید. شهر، تن دارد. شهر تنش زخمی می‌شود. تنش می‌لرزد. تنش مضطرب می‌شود. تنش اندوهگین می‌شود. تنش بی‌جان می‌شود. تنش جان می‌گیرد و دوباره به‌پا می‌خیزد.

ما هر روز در تن شهر راه می‌رویم. «در فضایی که شهرها در اختیارمان می‌گذارند زندگی می‌کنیم. فضایی که ما را از خود بیرون می‌آورد. فضایی که در آن فرسایش زندگی‌مان، تاریخ و لحظه لحظه‌ی زیستن‌مان روی می‌دهد.»۲

شهرها با در اختیار گذاشتن فضایی نامتناهی، هر روز هزاران هزار غریبه را جلوی چشمان‌مان قرار می‌دهند، امری عادی و روزمره. رد شدن از کنار هم، اتفاقی که امروز به یاری زندگی شهری برای ما بسیار بی‌اهمیت و تکراری‌ست تا قرون وسطا اصلا وجود نداشته است. بدین‌شکل که تا قرون وسطا مواجهه با غریبه‌ها، فقط در ساحت جنگ یا در سفرهای بسیار طولانی رخ می‌داده است.

من برای یافتن شهرم، شهری که هم مشتاق و هم هراسان از یافتنش بودم باید در دل شهر راه می‌رفتم. باید به لایه‌های زیرین شهر دسترسی پیدا می‌کردم. باید در اعماق تن شهر می‌پریدم و شیرجه می‌زدم. مهم‌ترین و ساده‌ترین راه برای رسیدن به همه‌ی این‌ها راه رفتن در خیابان بود. گذر از کنار غریبه‌ها، قدم زدن در خیابان و گوش دادن به صداهای گوناگون، تماشای رنگ‌ها و نورها، شنیدن زبان‌های مختلف و دیدن جنگ تن‌به‌تن انسان و ماشین و… همه و همه فقط در خیابان جمع شده بودند.

خیابان در همه‌ی شهرها، محل برخورد ایده‌ها و تشکیل سنتزهاست. محل به‌هم رسیدن تزها و آنتی‌تزها. خیابان به‌مثابه‌ی رحمی که نطفه‌ی خام و بی‌شکل قصه‌ها را در خود می‌پروراند و منتظر است. در انتظاری همیشگی با آغوشی نه‌چندان گرم و گیرا.

در خیابان به شهرم فکر می‌کنم. به شهرهایم. به رد شدن و گذر کردن شهرها از خودم. به اینکه شهرها چگونه وارد ما می‌شوند و در ما خانه می‌کنند. به شهرهایی فکر می‌کنم که در آن‌ها زندگی کرده‌ام و شهر من نیستند و شهرهایی که در آن‌ها زندگی نکرده‌ام و شهر من هستند. این‌که یک شهر چنان در ما آشیانه می‌کند که گاهی بی‌هیچ دلیل مشخصی دل‌مان برایش می‌تپد و شهری دیگر با همه‌ی اغواگری‌هایش در وضعیتی باقی می‌ماند که می‌توانیم به راحتی رهایش کنیم.

 

نوستالژیا – یوتوپیا

«نوستالژی به گفته‌ی هوفر نوعی بیماری‌ست که خودش را با نشانه‌ای خاص بروز می‌دهد: درد (آلرژیا) برای خانه (نوستوس).  نوستالژی هم خوشایند است و هم دردناک. مثل زخم روی زانو که آن‌قدر می‌کنیم تا خون می‌آید. دندان لقی که آن‌قدر با نوک زبان باهاش بازی می‌کنیم تا بیفتد.»۳

«ولی نوستالژی همیشه نوستالژی گذشته نیست. بعضی چیزها از قبل نوستالژی ایجاد می‌کنند. فضاهایی که به محض یافتن‌شان می‌دانیم از دست خواهند رفت. جاهایی که می‌دانیم در آن‌ها خوشحال‌تر از هر زمانی در آینده خواهیم بود. در این مواقع روح به دور خودش می‌چرخد، انگار بخواهد تماشای زمان حالِ خودش از آینده را بازنمایی کند. شبیه چشمی که در جایی در آینده به خودش نگاه می‌کند، حال دوردستش را می‌بیند و مشتاقش است.»۳

این‌چنین نوستالژی‌ای، این نوع از چرخیدن روح به دور خودش در دو شهر ایران برایم اتفاق افتاده است. جاهایی که به محض وارد شدن در آن‌ها مطمئن بودم که تجربه‌ای یگانه و تکرارناپذیر خواهند بود. دو شهر لاهیجان و شیراز.

شهرهایی که در آن‌ها زندگی نکرده‌ام اما شهرهای من هستند. شهرهایی که مدت اقامتم در آن‌ها کمتر از یک هفته بوده است و به‌سادگی، اعتباری و نسبی بودن زمان را به من آموخته‌اند. بعد از زیستن کوتاه در هر دوی این شهرها آن‌ها خودشان را در هزارتوی ذهنم جاری کردند تا آنجا که حتی به شیوه‌ی زندگی کردن از بام تا شام، در این دو شهر بسیار فکر کرده‌ام.

مثلا در شیراز به خودم قول داده‌ام هر روز حوالی ظهر که شهر در آستانه‌ی قیلوله‌ی روزانه به سر می‌برد به مسجد وکیل بروم. در خلوت و سکوت مسجد، بی‌هیچ صدایی زیر سایه‌ی یکی از ستون‌ها بنشینم و کتاب بخوانم. برای خودم برنامه‌ریزی کرده‌ام که هفته‌ای دو بار با زیراندازی کوچک به باغ ارم بروم. روی چمن‌ها دراز بکشم و هیچ کاری نکنم. هیچ کاری نکردن را یاد بگیرم، به درستی و با دقت. در شیراز که قدم می‌زدم محل زندگی‌ام را هم انتخاب کردم. خیابانی بود پر از سروهای بلند، آن‌قدر بلند که فکر می‌کردی حتما حافظ این سروها را خطاب شعرهایش قرار داده است. سروهایی با این اعتبار…  بعدها یک‌بار قیمت حدودی خانه‌ها در آن خیابان و آن محله را چک کردم که با خانه‌های منهتن نیویورک کاملا برابری می‌کرد.

در زندگیِ لاهیجانم به خودم قول داده‌ام که هفته‌ای یک‌بار به مقبره‌ی شیخ زاهد بروم و بعد هم به مزار بیژن نجدی سر بزنم. به‌هرحال برنامه‌ی هفتگی و روزانه‌ی این دو شهر هر روز دقیق‌تر و جزئی‌تر می‌شود در ذهنم.

نکته‌ای که وجود دارد این است که در هر دوی این شهرها یک خلا وجود دارد. «یک غیاب، جایی که تخیل می‌تواند تسخیرش کند و جنون‌های خیالی‌مان در آن ساکن شود. شهرها به این زمین‌های خالی نیاز دارند. به این شکاف‌های ساکتی که ذهن می‌تواند آزادانه در آن‌ها پرسه بزند.»۴ هر دوی این شهرها این فضای خالی را در اختیار من قرار می‌دهند، فضایی برای پرسه‌زدن و پر کردن خلا با جزئیات زندگی روزانه. این فضا و این اختیار را مقایسه کنید با شهرهای بزرگی مثل تهران. روی هر صندلی، قبل از شما چند نفر نشسته‌اند و شما به سختی می‌توانید جایی برای لحظه‌ای نشستن پیدا کنید.

یک غیاب پررنگ دیگر هم در هر دوی این شهرها حضور دارد. غیابی که از انسان و سرنوشت ابدی ازلی‌اش نشات می‌گیرد. غیابی که حتی در اولین قصه‌ی مکتوب بشر نیز به آن اشاره می‌شود. گیل‌گمش، هزار دره و صحرا را طی می‌کند تا از اوتناپیشتم، راز حیات ابدی و زندگی بدون مرگ را بپرسد اما اوتناپیشتم به او می‌گوید بیشتر از این نگرد. چاره‌ای نیست و نمی‌توانی عاقبت خودت را تغییر بدهی. سرنوشت انسانی را جای تغییر نیست. مرگ را هیچ گریزی نیست.

در این شهرها هنوز مرگ جاری‌ست. مرگ را هنوز به دورترین نقطه‌ی شهر تبعید نکرده‌اند. مرگ را هنوز در جایی دور و ناپیدا محو نکرده‌اند. در تهران و سایر شهرهای بزرگ دنیا مرگ دیده نمی‌شود. مرگ به یک‌باره است، حادثه‌ای‌ست غیرمترقبه. شهرها جای مرگ نیستند. شهرها فقط زندگی می‌خواهند، وحشی و پُرسرعت.

در لاهیجان و شیراز هنوز زندگی و مرگ به شیوه‌ای جان‌دار درهم تنیده‌اند. شیراز شهر مقبره‌هاست. شهر با مرده‌هایش که زنده‌ترین مرده‌گانند، جان می‌گیرد. با حافظ، با سعدی، با خواجوی کرمانی، با کوروش. گویی مرده‌ها شهر را زنده نگاه داشته‌اند و شاید همین درهم‌آمیختگی مرگ و زندگی، به کندی و آهستگی شهر کمک می‌کند. آن سرعت روان‌پریشانه و عبث شهرهای بزرگ را می‌گیرد و اجازه می‌دهد در کنار خاموشی مردگان، لحظه‌ای، دمی را به کندی و آرامی گذراندن. جغرافیای شهر شیراز، حدود و ثغورش با مقبره‌هایش تعیین می‌شود. مرده‌هایی که زنده‌های جاری و سیال شهر هستند.

لاهیجان در برابر شیراز بسیار بسیار کوچک‌تر است اما این درهم‌تنیدگی را در خودش دارد. مرگ، امری هولناک نیست. چسبیده به زندگی‌ست. مقبره‌ی شیخ زاهد بر فراز شهر و قبرستان کوچک در کنارش که مزار نویسنده بیژن نجدی در آن قرار دارد.

دلیل دیگری که برای من تعیین‌کننده است در انتخاب این دو شهر، نزدیک بودن قصه‌هاست. در این دو شهر به دلیل حضور مرگ و مقبره‌ها در بطن شهر که منشا نوعی فقدان و غیاب است، سکوتی در سطح شهر پراکنده شده که شنیدن قصه‌ها را بسیار راحت‌تر می‌کند. قصه‌ها در دسترس‌اند، در چند قدمی، مثل این است که در حوالیِ قصه‌ها قدم می‌زنی. در برابر شهرهای بزرگ که باید از میان صداهای گوناگون ماشین و موتور و آمبولانس و همهمه‌ی مردم، با صبر و حوصله قصه‌های شنیدنی را با قلاب بیرون کشید و غربال کرد، دریافت داستان‌های شنیدنی بسیار ساده‌تر است.

دلیل دیگر مربوط می‌شود به تجربه‌ای بسیار شخصی که شاید هیچ عنصر معقول و منطقی را نمی‌توان در آن دخیل دانست و آن، اینکه من از باران و تمام جنبه‌های رمانتیک و عاشقانه‌ی مربوط به آن متنفرم. اما در هر دوی این شهرها وقتی بر مزار حافظ و بیژن نجدی بودم، باران بارید.  بوی خاک بلند شد و انگار بوی خاکِ مزار باران‌خورده فرق دارد با بوی خاک باران‌خورده در حالت معمولش. در این میان در وضعیت آونگ گونه‌ای بودم که بی‌هیچ دلتنگی و حسرت و افسوسی، حس یگانه‌شدنِ تن خاکی با خاک آغشته به تن را داشتم. به نوعی باران، نقش و نگار زندگی و مرگِ همیشه به هم پیوندخورده را زلال و شیشه‌ای کرده بود.

«نوستالژی بچه‌ای با چشم‌های لوچ است: با یک چشم به جلو نگاه می‌کند و با چشم دیگر به عقب. چشم راست تشویق می‌کند به جلو و چشم چپ ترغیبش می‌کند به عقب. برای همین هم تا ابد سرجای خودش ساکن می‌ماند و تنها قدم‌هایی که می‌تواند بردارد قدم‌های روح است به دور خودش.»۵

من فکر می‌کنم نهایت قدم‌های روح به دور خودش را اگر دنبال کنیم به آرمان‌شهر می‌رسیم. به یوتوپیا. آرمان‌شهر، جایی‌ست برای دور بودن. جایی برای نرسیدن. یک‌بار، با چند تن از دوستانم که هر کدام از گوشه‌ای از دنیا آمده بودند دور هم نشسته بودیم و از شهرها و کشورهای مورد علاقه‌مان حرف می‌زدیم.

فندی که اهل نیس فرانسه بود، رو به زینای آلمانی کرد و گفت: من شش‌ماه برلین زندگی کردم. به نظرم بهترین شهر برای زندگی‌ست. تمیزترین شهری که تا به حال 

 دیده‌ام. زینا دستی به گردن سفید و کک‌مک دارش کشید و گفت: به نظر من که از برلین بهتر، زوریخه. از نظر بیمه‌ی درمانی هم خیلی عالی.

یوریکو موهای صافش را مرتب کرد و رو به فندی گفت: من تا به حال نیس فرانسه نبودم اما باید خیلی شهر خوبی باشد. هم طبیعت و هم غذاهاش. از نظر شلوغی هم مثل پاریس نیست که کثیف باشد.

نوبت مارلین رسید که در نیویورک به دنیا آمده بود و احتمالا هیچ شهر دیگری برای آرمان‌شهر در ذهنش نبود، اما با حرارت از توکیو گفت. از اینکه همه‌ی کارهایش را برای یک مهاجرت چندساله به این شهر انجام داده است. یک جزیره‌‌ی آرام و دوست داشتنی با آدم‌های مهربان و فروتن. «من نیمی از دنیارو گشتم و مطمئنم بهتر از ژاپن وجود ندارد.»

مارلین آن‌قدر از ژاپن تعریف کرد که نزدیک بود به یوریکو چپ چپ نگاه کنیم که چرا شهر زیبای‌شان را به این نیویورک پر از موش و زباله ترجیح داده است؟

وقتی نوبت من شد، فکر کردم بگویم یونان. یونان را تا به حال ندیده‌ بودم، اما فکر می‌کردم باید جای خوبی باشد برای مدینه‌‌ی  فاضله بودن. می‌گویم یونان و می‌روم دنبال سقراط در کوچه‌پس‌کوچه‌های آتن تا برایم از اتوپیا تعریف کند. سفره‌‌ی دلش را باز می‌کند و غرغرکنان می‌گوید: «به افلاطون گفته بودم که درددل‌هایم را ننویس. حرف‌های من را ننویس پسرجان. گوشش بدهکار نبود. جوان بود و سرش باد جوانی داشت. نوشت و در آکادمیا هم همان‌‌‌‌ها را تکرار کرد. جوانکی هم سر کلاس‌هایش می‌نشست. هر روز می‌آمد. شلوار خاکستری می‌پوشید و تیشرتی یقه هفت. هیچ‌وقت موهایش را شانه نمی‌زد اما هندسه خوب می‌دانست. من ندیده بودمش. افلاطون برایم گفت. اسمش ارسطو بود. همان جوانک رفت و همه‌جا را پر کرد از مدینه‌‌ی فاضله. بعد هم آن سر دنیا، فارابی تار را زمین گذاشت و حرف‌هایش را ترجمه کرد. شیخ‌الرئیس هم بی‌قرار شده بود که کو؟ کجاست؟ این مدینه‌‌ی فاضله را کجا بجوییم؟»

سقراط روی پله‌‌ی خاکی بازار می‌نشیند. آهی می‌کشد و پره‌های بینی بزرگش تکان می‌خورد: «می‌دانی، من فقط آرزو کردم. آرزویم بود مدینه‌‌ی فاضله اما از آن آرزوها نبود که باید روزی، جایی در موقعیتی مناسب به آن‌‌‌‌ها جامه‌‌ی عمل پوشاند و شاد شد. فقط آرزو بود. چیزی که بودنش لذت‌بخش بود. راستش، اصلا دوست ندارم حتی برآورده شود. اگر برآورده شود چه آرزویی شیرین‌تر و دلنشین‌تر از آن دارم که جای خالیِ بزرگش را میان آرزوها پر کند؟»

وقتی به سقراط و آرمان‌شهرش به این شیوه فکر می‌کنم، احساسم نسبت به دو شهر شیراز و لاهیجان روشن‌تر می‌شود. شهرهای آرمانی‌ام که همراه با نوستالژی در من ادامه پیدا می‌کنند و هر روز بیشتر و بیشتر به شهر درونی من تبدیل می‌شوند.

«جامعه‌شناسان مدام این نکته را یادآوری می‌کنند که شهر، انسان را به روابط خالی شده از گرما می‌کشاند. همین دیدگاه نقطه‌ی عزیمتی‌ست برای فرورفتن در نوستالژی یک اجتماع ارگانیک که در نقطه‌ای نامعلوم از گذشته قرار دارد.»۶ برای من این نقطه‌ی نامعلوم در گذشته نیست بلکه در آینده است. دو شهر پویا که هر روز بخشی، گوشه‌ای، ذره‌ای از آن‌ها در خیالاتم جان می‌گیرند و برای آینده‌ای دور و نامعلوم آماده می‌شوند.

 

مجمع دیوانگان – اتحادیه‌ی ابلهان

تهران – نیویورک

در  قسمتی از رمان «صد سال تنهایی» می‌خوانیم: اورسلا با خونسردی تمام گفت: «ما از اینجا نخواهیم رفت، ما همین‌جا می‌مانیم. زیرا ما در اینجا فرزاندان‌مان را به دنیا آورده‌ایم.» خوزه آرکادیو بوئندیا پاسخ داد: اما هنوز کسی در اینجا نمرده است. وقتی کسی مرده‌ای در جایی ندارد به آنجا تعلق ندارد.»

بر این اساس هیچ کدام از دو متروپلیس تهران و نیویورک، شهر من نیستند. زیرا نه فرزندی در آن‌ها به دنیا آورده‌ام و نه مرده‌ای در آن‌ها دارم، گرچه در هر دوی آن‌ها زیسته‌ام،

طولانی و پر فراز و نشیب اما رابطه‌ام با هر دوی‌شان به شیوه‌ای پیچیده و ناهمگون است

  

From: Finishing Line Press

To: Razieh Mehdizadeh

Subject: RE: [Finishing Line Press] Prophets

Dear Razieh Mehdizadeh,

 

 2020 New Women’s Voices Chapbook Competition!!!

 

Thank you for sending us "Prophets". Thank you for entering the NWV competition. Your manuscript has been accepted for publication in our general catalogue of chapbooks.

 

 

  • Ants

 

I vividly remember that day

God sent His angels to see what Joshua wanted

He told them to accept whatever he wished

And God Himself went up to the third heaven and lolled on the sofa

Moments later, the sun stopped moving

Joshua and his armies destroyed the enemies

The world was standing still, but we were busy

On each of our backs was a load we were to carry to our destination

On my mother's back was the seventh day of Genesis

On my brother's back was the apple of sorrow to be delivered to the Garden of Eden

On my sister's back were the bones of Joseph to be taken to the land of Canaan

On my father's back was a wooden cross to be carried to the Golgotha mountain

And on my back, I took the cup of deadly hemlock to be brought to Athens

 

 

  • Mom

 

My mother limps

In her knee, she holds the swollen stories of war

In her knee, she carries the body of my dead brother

In her knee, waiting for my missing father has become a historical fossil

And the rubble of our house is gathered

Sometimes a pang of pain shoots up her knee

This pain is the dream of my return

To return to Iran to live with her

And grow old limping together.

 

  • Jonah

 

Jeremiah was crying

Pleading to come back

But Jonah paid him no heed

He pruned the grapes and fig trees in the whale's belly

In the mornings, he would run a hand through his moist hair

At noon, he sunbathed in the dim light slithering through the jaws of the whale

At nights, he would lie on its ribs and dream of the city of Nineveh.


✅ آیین پایانی پنجمین جایزه داستان کوتاه سیمرغ روز جمعه ۱۹ دی‌ماه به صورت مجازی برگزار و اسامی برگزیدگان آن اعلام شد.

✅ مجید نصرآبادی، هادی خورشاهیان و لیلا صبوحی به عنوان «هیئت انتخاب» و شیوا مقانلو، منصور علیمرادی و جواد پویان به عنوان «هیئت داوری» این دوره از جایزه داستان کوتاه سیمرغ بودند؛ ۴۸ داستان از ۴۵۰ داستان شرکت کننده به مرحله نهایی داوری رسیدند و در مراسم اختتامیه نیز برگزیدگان در دو بخش ملی و منطقه‌ای اعلام شدند.

✅ به گفته مصطفی بیان پایه‌گذار جایزه داستان کوتاه سیمرغ؛ این جایزه ادبی، تنها جایزه مستقل و خصوصی در شرق کشور است که از سال ۹۴ با حمایت سه نفر از داروسازان مطرح نیشابور شروع به فعالیت کرد و در ادامه صاحبان صنایع و کارخانجات در حمایت آن مشارکت داشتند و در طول این پنج دوره، هیچ کمک مالی از دولت یا نهادهای وابسته دریافت نکرده و به عنوان یک انجمن ادبی مستقل عمل کرده است.

✅ پنجمین دوره این جایزه ادبی به دلیل شرایط همه‌گیری کرونا به صورت برخط برگزار شد و در این آیین داستان «ناگهان» نوشته مرتضی امینی‌پور از امیدیه خوزستان حائز رتبه اول؛ داستان «کلینیک» نوشته راضیه مهدی‌زاده از تهران حائز رتبه دوم و «بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر» نوشته شقایق بشیرزاده از آلمان حائز رتبه سوم در پنجمین دوره جایزه داستان کوتاه سیمرغ در بخش ملی اعلام شدند.

✅ همچنین داستان «بعد، تو» نوشته مریم عزیزخانی از تهران، داستان «مادرم نخل است» نوشته شیما محمدزاده مقدم از اسفراین و داستان «سینه سیاه» نوشته معصومه قدردان از اسفراین شایسته تقدیر اعلام شدند.

✅ در بخش منطقه‌ای نیز داستان «عروس عاشورا» نوشته حامد اناری از نیشابور حائز رتبه اول، داستان «مرد چهارم» نوشته محمد اسعدی از تهران حائز رتبه دوم و «دیدن پسر صد در صد نامطلوب در عصر دلگیر ماه آبان» نوشته سولماز اسعدی از سوئد حائز رتبه سوم شدند و داستان «روح دایناسورها» نوشته جواد دهنو خلجی از نیشابور نیز به عنوان اثر شایسته تقدیر اعلام گردید.

✅ همچنین از محسن درجزی در آیین اختتامیه پنجمین جایزه داستان کوتاه سیمرغ نیز تجلیل شد؛ درجزی داستان نویس و نمایشنامه نویس، متولد سال ۱۳۳۰ در نیشابور است؛ از او پنج رمان با عنوان‌های «سال‌ها درنگ»، «آشوب»، «غلام غلمان»، «سیب به سر» و «اسمی که هرگز پیدا نشد» منتشر شده است.

📝 لینک مطلب در خبرگزاری ایسنا:

https://b2n.ir/983334


سه جستار:

سه جستاری که راجع به روزهای قرنطینه نوشته بودم توسط انتشارات نظام الملک برگزیده شد و در کتابی شامل مجموعه داستان های "قرنطنیگی" روانه ی چاپ شد

  1. گذر از بهار
  2. جت لگ در خانه
  3. آسایش
  4.  

گذر از بهار

راضیه مهدی زاده 

شب ها می ترسم بمیرد. روزها هم می ترسم اما شب ها بدترند. شب و روز چه فرقی می کند؟ از اینجایی که منم، هشت ساعت اختلاف زمان داریم. این روزها هم که معلوم نیست چه زمانی، شب است و چه زمانی روز.

دکتر به خواهرم گفته است، پدرت با این قند و دیابت، چطور انسلین مصرف نمی کند؟! بعد، دو کتاب حافظ و باباطاهر را از دستان خواهرم گرفته است تا به بخش قرنطینه ی بیماران کرونایی ببرد. هیچ کدام شان نمی توانند داخل شوند. نه خواهرهایم، نه مادرم و نه من. من، نه می توانم وارد بیمارستان شوم و نه وارد ایران. مرزهای ایران و امریکا و همه ی کشورهای دنیا را بسته اند. هیچ راهی به ایران و تهران و بیمارستان نیست.

دو هفته است که بابا در خواب سرفه می کند. سه روز است که با یکدیگر حرف نزده ایم. اینترنت موبایلش خراب است. اینجا هم اسکایپ کار نمی کند. از بس درخواست ها زیاد شده و خط روی خط می افتد. خواهرهایم می گویند پدرم از وقتی به بیمارستان رفته و زیر دستگاه اکسیژن است، به ندرت از خواب بیدار می شود. چند دقیقه چشم هایش را باز می کند و چند کلمه ی نامفهوم، پشت تلفن به آن ها می گوید. بعد هم بی حال و بی اشتها می خوابد.

کلمه هایش بیشتر راجع به این است که به زودی می میرد. ما هم همین فکر را می کنیم. در میان مان یک راز هولناک، در سکوت و نگاه، مرز قاره ها را می شکند و واتس اپ، این الهه ی هرمس در عصر کرونا، راز مسکوت و بی صدایمان را به همدیگر منتقل می کند.

خواهرهایم را دیروز، تا پشتِ شیشه ی ملاقاتی ها راه داده اند. از پشت شیشه به پدرم تماس تصویری واتس اپ را یاد داده اند. یاد نگرفت. فقط می تواند دکمه ی سبز را فشار بدهد و جواب تلفن هایمان را بدهد. ویس گذاشتن و زنگ زدن و جواب به پیام ها را نتوانست یاد بگیرد.

اولین بار که زنگ زدم، اینجا شب بود و آنجا صبح. تلفنش را جواب داد. توانسته بود دایره ی سبز را فشار دهد. صدای نفس های کوتاهش و تنفس سنگین و سختش را می شنیدم. سعی کرد حرف بزند: مکن کاری که پا... بر... .  داشت یک شعر می خواند اما مفهوم نبود. حدس زدم شعر باباطاهر است. "مکن کاری که پا بر سنگت آیو   جهان با این فراخی تنگت آیو"

موبایلش را نمی توانست روی تصویر خودش تنظیم کند. تخت بیمارستان و دستگاه اکسیژن و در و دیوار را بیشتر نشان میداد تا قیافه ی خودش. اما چندبار در حین خواندن شعر باباطاهر، نگاهمان در هم گره خورد. انگار روی چشم هایش پرده ی نیمه شفافی کشیده بودند. سختش بود که بیدار بماند. دهانش را باز کند و کلمات را ادا کند. صدا مبهم بود و میان سرفه های خشک و ممتد بیماران بخش، چیزی شنیده نمی شد. سرفه هایشان سخت بود و از اعماق تن.

تلفن را قطع کردم و از خانه بیرون زدم. هنوز اینجا را قرنطنیه نکرده اند. هنوز گورهای دسته جمعی و آهک و سیمان، نساخته اند برای این شهری که من ساکن آنم. رفتم بالای پشت بام. یکی از سیگارهایی را که از ایران، با خودم آورده بودم آتش زدم؛ فیلتردار با طعم لیمو و نعنا. در امریکا هیچ وقت مشابهش را ندیده بودم. دیده بودم هم نمی خریدم. یک بسته یازده دلار، معادل صد و پنجاه هزار تومان.

هوا سرد بود و مه تمام شهر را پوشانده بود. گاهی ابرها تکانی می خوردند و قسمت نورانی از ساختمان های کوتاه و بلند، نمایان می شد. نورها مهم نبودند. هیچ چیز مهم نبود. پدرم داشت می مرد. فقط این مهم بود.

روی علف های نم دار، راه می روم و خیابان را که 50 طبقه پایین تر از بالاپشت بام است نگاه می کنم. یک آمبولانس از خیابان فرعی با سرعت می پیچد و می افتد داخل اتوبان. یک نفر هم اینجا دارد می میرد.

ذهنم را همراه با صدای آمبولانس، روانه می کنم. او می میرد. مرگش را به من نمی گویند و همه چیز را از من پنهان می کنند. بگویند هم من نمی توانم بروم. تا روزها و هفته ها و ماه ها. معلوم نیست تا چه زمانی؟! کی می داند؟ شاید این هم هشت سال طول بکشد مثل جنگ، مثل آن ها که هفته های اول با یک دست لباس و شلوار برای بچه ها سوار ماشین هایشان شده بودند و از شهر، زده بودند بیرون به خیال هواخوری. به خیال اینکه هفته ی بعد، اوضاع آرام می شود. وقتی برگشته بودند نه شهری مانده بود و نه خانه ای و نه آرامشی.

تا چند وقت، به من چیزی نمی گویند و من حس خواهم کرد. حس ششم به کار خواهد افتاد و می فهمم بابا مرده است. اما نمی توانم حسم را ثابت کنم. به من نمی گویند و بدون مراسم و بدون آغوش، با فاصله و در سکوت، سوگواری می کنند. یک پلاستیک را گره می زنند. آهک و سیمان می ریزند رویش و تمام.

سیگارم را کنار یک درخت، چال می کنم. درخت، بوی جوانی می دهد. سرانگشت های درخت سبز شده است. آماده است برای بهار.  بهار است و باید این موقع سال در راه شمال می بودیم. می رسیدیم به خانه روستایی مان. سگ روستا تا دم در می دوید و با خوشحالی برایمان دم تکان می داد. ته مانده ی غذای ظهر را برایش می ریختیم. بعد از نهار با خواهرهایم می رفتیم پشت بقعه ی روستا. قدم می زدیم تا عصر.  وقتی برمی گشتیم او را می دیدیم که در حال کندن علف های هرز است و برای خودش آوازهای بداهه درست می کند.آوازهایی که گاهی از سر حادثه، شعری معنی دار از تویش پیدا می شود. مثل این: "علفی هرزه نیست در عالم   ما ندانیم و هرزه نام کنیم." اینجا بهار است آنجا هم بهار است اما نمی دانم  او می تواند از این بهار گذر می کند؟!

موبایلم را نگاه می کنم. اپلیکشن پیاده روی، برایم دست می زند و تبریک می گوید. امروز هم قدم هایم از مرز 6000 گذشت. سراغ اپلیکشن های دیگر می روم. دنبال چیزی هستم شاید آرامم کند. اپلیکشن های کتابخوانی ام را باز می کنم. تکه شعری، داستانی، نوشته ای که آرامم کند. هیچ نیست. سراغ عکس ها و فیلم ها می روم. هیچ. صدا ها و آهنگ ها و باز هم هیچ.

در مه راه می روم و به رابطه مان فکر می کنم. در بچگی چند بار آرزو کرده بودم بمیرد. دلیلش را دقیقا یادم نمی آید. احتمالا در راستای برآورده نکردن یکی از آن آرزوهای کوچک، کوتاهی ورزیده بود و مجازارتش این بود که بمیرد. حالا آرزوهایم را گم کرده ام. مغزم خالی ست. در مه راه می روم و دنبال چیزی می گردم که بتوانم چند دقیقه بنشینم. هیچ چیز نیست. هیچ.

راه می روم و ابرها لحظه ای کنار می روند. ساختمان های بلندِ شهر به رنگ قرمز درآمده اند. وال استریت، نورهایش را مثل قلب تپنده ای تنظیم کرده است. یک لحظه قرمز می شود و لحظه ی دیگر سفید. یادم می افتد یک چیزی هست که می تواند آرامم کند. در یوتوپ سرچ می کنم. شروع می کند به خواندن. ابرها به سمت منهتن می روند و من را رو به روی منظره ی وال استریت تنها می گذارند. روی نیمکت نم زده می نشینم. به نورهای سرخ خیره می شوم و اذان انتظار گوش می دهم.

 

 

                                                   

با لیلا ارجمند(استاد ادبیات دراماتیک دانشگاه تهران)

درباره ی سویه های روشن و تاریک ادبیات در فضای مجازی

 خلاصه ای از گفت و گو

سویه های روشنی که حضور اینترنت در ادبیات و فضای نوشتن با خودش آورده است شامل:

 

بی مرز کردن یادگیری

در این بی مرزی جهان، مکان زندگی آدم های بسیار کمرنگ شده است. من به یاد دارم که شب بود و در نیویورک نشسته بودم و در کلاسی شرکت می کردم به وقت عصر ایران و نویسنده ای شهیر و دوست داشتنی ابوتراب خسروزی از مکتب شیراز و مکتب تهران و داستان نویسی در این دو سبک می گفت. همینطور به یاد دارم که تهران بودم و جت لگ و خواب آلود و در کلاس نویسندگی که هر هفته در اینجا برگزار می کنیم شرکت کردم و...اینترنت مجال اموختن در هر جای کره ی زمین را داده است. به تازگی دیدم که مارگرت اتوود نویسنده ی کانادایی در فضای مجازی، کلاس های نوشتن برگزرا می کند.

خواندن نوشته های دیگران و در دسترس بودنش امر خواندن در هر فضایی، میل به نوشتن را نیز افزایش داده است. این رغبت به نوشتن و در لحظه منتشر کردن، باعث شوق می شود که تیغ دو لبه است. باعث می شود که تعمیق و آرامش در انتشار کمتر شود. در واقع صبوری و صیقل

خوردن نوشته که توصیه ی اکثر نویسنده گان بزرگ است، از دست رفته است.

نوشتن و منتشر کردن در فضای مجازی یک سویه ی روشن دیگر دارد که فرد می تواند فیدبک و نظرات دیگران را در نوشته اش به کار بگیرد. همچنین ممکن است نوشته بارها منتشر شود و بازنشر شود و... اما سویه ی تاریک حضور کاربران مجازی با نقدهای ناخوشانید و بی انصافانه نیز می باشد. در واقع طیف گسترده ی ناظران و منتقدان، خود دو سویه ی تاریک و روشن توامان دارد.

در اینترنت و فضای مجازی و یمباران اطلاعات و نوشته ها و عکس های جذاب یک خطر دیگر نیز وجود دارد، سرسری رد شدن محاطبان. سویه ی روشنش می تواند ارتباط مخاطب و نویسنده از فاصله ی بسیار نزدیک باشد و سویه ی تاریکش به درستی خوانده نشدن مطلب. مقایسه با زمانه ی وبلاگ؛ انتخاب چند وبلاگ به صورت خاص، قرار گرفتن در ان صفحه و نه اسکورل کردن مدام و در تهدید بودن پست های دیگر و اتفاق های دیگر که رد پایین یک صفحه و نوشته قرار دارد، خواندن با دقت بیشتر و نظر دادن به تمرکز بیشتر. به همین دلیل شاید دوستی های دوران وبلاگ نیز بیشتر و محکم تر از روابط گذاری دوران توییئتر و ایستاگرام می باشد. درواقع دریایی کم عمق و رودخانه ای عمیق را می توان مثال زد

از دیگر سویه های روشن امکان آموزش و گذاشتن کارگاه های مجازی به نویسنده گان حقیقی ست. اما سویه ی تاریک همین گزینه، حضور شیادان بی سواد سلبریتی های فرصت طلب است. ادم هایی که نه تحصیلات مرتبط دارندف نه کتابی منتشر کرده اند و نه هیچ

نقش میدیا و اینترنت در معرفی آثار و در پخش و توزیع کتاب نیز موثر می باشد. نقطه ی روشن برای نویسنده گان جوان و کمتر شناخته شده این است که می توانند خودشان کتابشان را معرفی کنند. نقطه ی تاریک این قسمت نویسنده گان نسل های دیگر که به هر دلیلی ترجیج داده اند که در این فضا حضور نداشته باشند

در حق کتابشان ممکن است اجحاف شود و به همین دلیل کتاب های بی کیفت تر با هیاهوی بسیار برای هیچ به فروش بالاتری برسند

اداب نوشتاری و مخدوش شدن زبان فارسی و رعایت نکردن رسم الخط نیز یکی از نقطه های تاریکی ست که عجله در انتشار و آشفتگی فضای مجازی به بار آورده است

 

چهارهزارکیلومتر پرواز

داستان کوتاه هزار کلمه ای

راضیه مهدی زاده

  

با لگد از خواب بیدار می شوم. نور خورشید از پنجره ی نیمه باز، داخل اتاق می شود. برمی گردم و موبایلم را از کنار تخت برمی دارم. مثل تمام این 5ماه، تماس های از دست رفته ی کوهیار، روی گوشی ام هست.

 واتس اپ و تلگرام و اینستاگرام را چک می کنم. خیلی وقت است در هیچ کدامشان، هیچ فعالیتی ندارم. چه حرفی دارم؟ همین مانده وسط این همه گرانی، بیکاری و تحریم از بیماری ام حرف بزنم. همه سرگرم زندگی شان هستند:کار، تحصیلات، مهمانی، تولد. من هم سرگرم "ام. اس" هستم.

پنج ماه پیش،دم رفتن کوهیار بود که فهمیدم. قرار بود برای فرصت مطالعاتی، 6 ماه به آلمان برود. گفته بودم بعد از سه ماه، من هم می آیم و با هم در برلین خواهیم ماند.

اما وقتی فهمیدم بهانه آوردم.گفتم می خواهم در این مدت، روی زندگی و رابطه مان بیشتر فکر کنم.هیچ نگفت. حتما به خاطر اصرارش به بچه دار شدنِ دوباره بعد از آن تجربه ی تلخ، خودش را مقصر می دانست. من هم مثل او دلم بچه می خواست. اما دکتر گفته بود دو هفته ی دیگر برای جواب آزمایش"ام.اس" بیا.

تا فرودگاه که رساندمش هیچ حرفی نزدیم. سوار هواپیما شد. دست تکان دادم. همه ی مسیر بازگشت از فرودگاه را با سوال"چرا من؟"رانندگی کردم. در اتوبان،دلم می خواست گوشی تلفن را بردارم و با آدم ها حرف بزنم و به همه بگویم که"ام.اس"دارم.

 

به هیچ کس زنگ نزدم. تنها کاری که کردم،چمدانی را که برای سفر به آلمان خریده بودم، پر کردم از لباس و وسایل ضروری تا برای مدتی از خانه دور باشم. موقع بستن درِ خانه، چشمم به جاکلیدی ای افتاد که سه سال پیش، وقتی اولین بچه مان سقط شد به کلیدم آویزانش کرده بودم:یک لک لک بود که قنداقی سفید از منقارش آویزان شده بود. لک لک را با حرص کندم و انداختم ته چمدانم.

در راه، شماره ی خانه و موبایل مامان و بابا را وارد لیست سیاه گوشی ام کردم. بعد هم از همه ی گروه های مجازی دوستی و خانوادگی خارج شدم.

نور صبحگاهی توی صورتم می تابد. سعی می کنم با زل زدن به موبایلم، نور را فراموش کنم. وارد کانال تلگرام انجمن می شوم: شعرهای امیدبخش و خواص میوه ها و ویتامین دی.

آخرین مطلب کانال، یک مقاله است که می گوید "به حرف های بدن مان گوش دهیم." همینجای مقاله یک لگد محکم نثارم می کند. یک هفته بعد از رفتن کوهیار، از حضور او باخبر شدم. "شما یک ماهه که حامله اید. هیچ مشکلی هم ندارید. فقط درمورد آمپول آونکس که استفاده می کنید با پزشکتون مشورت کنید."

 

زاویه ی نور آفتاب، کج می شود. برمی گردم به سمت پنجره و از گوشه ی نیمه بازش، پرنده ها را می بینم که به صورت دسته جمعی در حال گذر از آسمان هستند. چندتایی لک لک روی تیر چراغ برق، یک پا راه می روند. خنده ام می گیرد. یاد خودم میافتم، وقتی دچار شبه حمله می شوم و عضله ی پای چپم منقبض می شود و باید خودم را روی یک پا بکشانم.

مامان می گفت:«محلی ها معتقدند زمستان ها که خبری از لک لک ها نیست،دسته جمعی رفته اند مکه، زیارت خانه ی خدا. مردم روستا هم آن ها را حاجی لکه لکه می نامند:نشانه ی برکت و تولد نوزاد» همان لحظه هم آرزو کرده بود که زنده باشد تا لک لک من را ببیند.

مامان زنده است اما من دارم می میرم. اگر این حرف ها را به دکترم بزنم می خندد.یکبار همانطور که می خندید برگه ای را داد دستم.«برای خرافاتی های مثل توست.»

تفکرات غلط و غیرعلمی ای بود مثل "ام. اس واگیردار است." "حاملگی برای بیماران ام.اس خطرناک است." پر کردن دندان حاوی جیوه و مواد شمیایی روزمره عامل مهم ابتلا به ام. اس اند."طول عمر را کم می کند و ... 

بلند می شوم تا چای دم کنم. یک ایمیل روی گوشی ام ظاهر می شود. توجهی نمی کنم. با یک دست،کتری را پر از آب می کنم و با دست دیگر که روی شکمم گذاشته ام غر می زنم که چرا اینقدر زود من را بیدار کرده ای؟

 ایمیل را باز می کنم.انگلیسی نوشته شده است.باورم نمی شود.می گوید برنده ی جایزه ی هزار دلاری،بلیط رفت و برگشت و یک هفته اقامت در هتل جشنواره ی عکس کانادا شده ام.

 پارسال بود که از آشیانه ی لک لک منتظر، عکس گرفتم. مادر، قصه اش را برایم تعریف کرده بود: هنگام مهاجرت دسته جمعی لک لک ها،یکی شان،صید تیر شکارچی می شود.زخمی می شود و برای همیشه در روستا ماندگار می شود. اهالی روستا مداوایش می کنند.حالا بعد از سال ها، جفت لک لک، اوایل بهارِ هر سال، چهار هزار کیلومتر پرواز می کند تا به آشیانه و یارش برسد.

اسم عکس را گذاشتم"نگاه نگران به آینده"و برای جشنواره فرستادم.

پرده را می کشم. نور آفتاب و صدای پرندگان،خانه را پر می کنند.شماره ها را بالا پایین می کنم.وارد گروه تگرام "ام. اس" می شوم و برایشان ویس می گذارم"من ام. اس دارم بچه ها، من جایزه ی عکاسی دارم. من بچه دارم." 

برای کوهیار هم عین همین پیام را تکرار می کنم. از گروه"ام اس" قلب و گل است که پشت سر هم برایم می فرستند. کوهیار همان لحظه جواب می دهد که امشب بلیط می گیرد و راه می افتد. می پرسم: «همین امشب؟»

کوهیار شروع می کند به نوشتن. در حالیکه منتظرم تا جوابم را بنویسد برمی گردم و از پنجره،به درختی که در دوردست قرار دارد نگاه می کنم. یک لک لکِ منتظر، روی درخت نشسته است. شاید همانی است که پارسال از او عکس انداختم. از لک لک چشم برمی دارم.

برمی گردم و به خانه نگاهی می اندازم. باید یک مهیمانی حسابی بگیرم. باید همین امروز جاکلیدی لک لکم را از ته چمدان پیدا کنم و دوباره به دسته کلیدِ خانه آویزانش کنم. خیلی کار دارم. چه خوب شد امروز زود بیدار شدم.

صدای گوشی، من را از فکر خانه و میهمانی بیرون می آورد. به جواب کوهیار نگاه می کنم. «امشب میام. چهار هزار کیلومتر که چیزی نیست. از لک لک که کمتر نیستم.»

 

 

 

"بخشی از داستان "ناگهان دیر شد.

 

خواهر کوچیکه تولدت مبارک. باورت می شود که شصت و پنج ساله شدیم؟ دیروز که تماس تصویری گرفتیم ترسیدم رسم هر ساله ی نامه نوشتن را یادت رفته باشد. همین ایمیل نوشتن هم خوب است. بهتر از تلگرام و واتس اپ و بازی های تصویری جدید است.

یک سالی بود که دست به کیبورد نزده بودم. صدای تق تق اش من را برد به روزهای بیست سالگی مان که صبح زود از خواب بیدار می شدیم، می رفتیم استخر شهرداری و بعد هم سر کار و ماشین نویسی. دامن پلیسه ای طوسی و پاپیون توری سفیدمان را یادت هست؟ انگار همین دیروز بود آناهیتا. کی باورش می شود 45 سال از آن روزها گذشته باشد؟

دیروز که واتس اپ را قطع کردم، مسئول طبقه مان پشت در برایم کیک گذاشته بود. گفت "نگران نباش. ضدعفونی شده است. برای اطمینان بیشتر می توانی داخل مایکروفر اتاقت، دوباره گرمش کنی." اسم هایشان را روی چوب کبریت نوشته بودند و توی کیک فرو کرده بودند. از طرف پریکا، مرمره و اولگا. می دانی که سه کله پوک حسودند. وقتی فهمیدند بین شان فقط من می توانم شیرینی بخورم و دیابت ندارم، دشمنم شدند. باور کن این کیک هم نشانه ی دیگری از کینه شان است.

اما دلم برای کنایه های ظریف پیرزنانه شان هم تنگ شده است. چند ماهی می شود که ندیدمشان. قدم زدن در حیاط را نوبتی کرده اند. استخر هم شش ماهی می شود که تعطیل است. برایت تعریف کرده ام که اولین بار اولگا و مرمره را در استخر دیدم. مرمره بعد از اینکه دید در آب شیرجه زدم، آمد سراغم. قصه ی شهری کوچک در ترکیه را برایم تعریف کرد که دختری بود در روستای نِرسیس. هر روز ساعت ها به آب و عکس خودش در رودخانه زل می زد. دختر از بس عاشق خودش بود توی آب شیرجه زد تا خودش را در آغوش بگیرد.

حسودی اش شده بود که خودشان فقط می توانند در استخر، دست و پایشان را تکان بدهند و من، طول و غرض استخر را شنا می کنم. با اولگا خودم پیش دستی کردم و نگذاشتم این یکی هم زخم زبان جدیدی بارم کند. گفتم:" اسمت من را یاد رودخانه ی ولگا می اندازد که در روسیه جاری ست." خودش نمی دانست ولگا به خزر و ایران می ریزد.

.....