بعضی وقت ها دوست دارم قرآن بخوانم اما در خانه مان، قرآن نداریم. یکی داریم که کوچک است. مال بابای ح است. از پدر مرده اش تنها چیزی که برای سفر و برای کندن از خاک آورده است همین قرآن است. یک قرآن سفید زیپی ست. اما یک قرآن داشتم که بزرگ بود و یک صفحه ی جدا معنی داشت. یک دوره هایلایتش می کردم. می خواندم و همان کاری را با قرآن می کردم که با دیگر کتاب ها. های لایت کردن به مثابه ی یگانه شدن با متن و در نوشته فرو رفتن. 
صحنه ی غریبی ست. رو به روی وال استریت بنشینی و در حالی که کشتی های غول پیکر با پرچم بزرگ آمریکا از روی رودخانه رد می شوند قرآن بخوانی. خدا با محمد حرف زده؟ یعنی یک کتاب داریم نوشته ی خدا است؟ مثل یک کرم کتاب باید این سوال را خواند و پرسید.
امروز یک شعر گوش می دادم. شاد و عربی. هم رقصیدم و هم گریه کردم. زیاد. شادی و اشک نهایت نزدیکی به آن خود است. آن خیلی قریب و غریب. اشک خیلی خوب است. خیلی خیلی. من شیفته ی اشکم.
.
یک جایی در مقالات شمس هست که می گوید " همه ی نماز عمر می دهم تا تو آن آه را به من بدهی." 
.
حمام خانه را بعضی وقت ها که دوست ندارم می روم پایین ساختمان. زیر دوش بودم که دوش کناری و ان طرفی دو زن داشتند با هم حرف می زدند. از دیورس کردن یکی داشتند حرف می زدند که هر دو با هم می شناختند. یکی طلاق گرفته بود و ان ها داشتند مبسوط بررسی می کردند. کم کم که حرف زدند دیدم مادر و دخترند و مادر به دخترش گفت: آیو آلردی تولد یو دیس ویل هپن. سی؟" 
بله. مادرها در همه جای دنیا با هر زبانی که حرف بزنند چیزهایی از این قبیل را از قبل می دانند و به راحتی پیش بینی می کنند. بعد هم صدایشان کم تر شد و از زیر دوش بیرون امدند. من هنوز حمام بودم. برای خشک شدن رفتم داخل سونا خشک. هر دو لخت لخت روی نیمکت های چوبی دراز کشیده بودند. دختر، چشم هایش را بسته بود و به نوعی داشت مدیتیشن می کرد. مدت زیادی با چشم های بسته در ان هوای خیلی داغ خوابیده بود.
اما این همه عریان بودنشان برای من که خودم را در این داغی زیاد تا حلق با حوله پوشانده بودم حیرت انگیز بود. یادم هست بچه که بودیم با خواهرهایم و ماردم با هم حمام می رفتیم و مامان همیشه در حمام یک چیزی تنش بود. یک چیزهای اولیه مثلا. ولی با این حال ما چشم چرانی هایمان را داشتیم و زیرزیرکی می خندیدیم. 
دختر، که خوشگل و خوش هیکل هم بود و -مسلما من به همان شیوه ی کودکی زیرکانه او را نگاه کرده ام- از نیمکت چوبی بلند شد و نشست و کتابی که کنارش گذاشته بود را باز کرد. مادر هم ساعت شنی چسبیده به دیوار را برگرداند تا تایمش را چک کند. 
دختر در ان داغی تهوع اور که من دیگر کم اورده بودم از این کتاب های چگونه درست بخوریم می خواند.
مادرش رفت بیرون. حالا من بودم و دختر. فضای غریبی بود. تن و داغی زیاد
کمی نشستم اما دیگر طاقت نداشتم. امدم بیرون و با سشوار موهایم را خشک کردم. دختر چند دقیقه بعد بیرون آمد. یک لباس گلدار خیلی قشنگ پوشید. به من لبخند زد و از در بیرون رفت.
قبل ترها فکر می کردم گاهی آدم ها در نوشتن و بیان بعضی چیزها بزرگ نمایی می کنند. یا لذت شان را به شکلی فاخر و اغراق شده نشان می دهند تا دیگران را به رشک آن لحظه ی نابی که به ان ها رفته است وادارند. مثلا یک بار یکی از دوستانم در وبلاگش از لذت بیش از اندازه و شنیدن صدای قلبش می گفت وقتی که "درجست و جوی زمان از دست رفته" پروست را خوانده بود و به دست گرفته بود برای شروع. واقعیت این است که احساسش حتی .قتی می خواندم و در مواجه ی مستقیم با حرف زدن و دیدن حالات چهره و صورتش قرار نگرفته بودم هم غبطه آور بود.
بعدتر که خودم افتادم در دنیای قصه ها چندین بار این اتفاق برایم افتاد. نمی شود ترسیمش کردم آنچنان که باید. امروز یکی از ان روزها بود. من از هیجان موقع خواندن نوشته ی زیدی اسمیت داغ شده بودم. بلند می شدم و می نشستم. داشتم از شوق از پوشت خودم بیرون می زدم. شوق بود و حیرت و نزدیکی. این همه مماس شدن با یک نوشته. این همه تمامیت و همسانی، حتما این جهانی نبود. گرچه من رو به روی پنجره نشسته بودم و با ریحانه هم ویس می فرستادم و از اینکه او به بچه ها نوای سنتور درس می دهد ذوق می دهم- بچه ها روشنی این جهان. نور و خرد و روشنی اند. سهراب می گفت. و منظورش ان خرد صاف و دست نخورده ای بود که سقراط به ان اشاره می کرد.- جهان واقعی بود و من داشتم لذتی فرای واقعیت را تجربه می کردم. لذتی که زیدی اسمیت به عنوان یک خواننده ی حرفه ای نوشته بود و انگار من نوشته باشم. انگار با من زندگی کرده باشد. انگار از زیرلایه های ژرف جهان من باخبر باشد. شخم زدن و واکاوی کردن جهان آن ها که به قصه و نوشته اسیرند. نمی دانستم دام دارند کلمه ها تا به این حد. من از تصویر گذر کرده ام. شب های طولانی سال های ارشدخوانی که بسیار می دیدم و بسیار نقد می نوشتم و عشق بازی با فیلم ها تا حد زیادی فرای ظرفیت و توان من بود اما این عرصه ی تازه، بی قرارتر است. با برای من جوانه های بیشتری دارد. من را می کشاند تا تمام خودم. این سرزمین که دردهایش عمیق تر و تنهایی اش، کیف اورتر است. این را نمی دانستم.
بعد از اینکه نوشته های زیدی اسمیت به صفحه های وسط رسید دیگر طاقت نیاوردم. باید یکی را پیدا می کردم و حرف می زدم. نمی توانستم به تنهایی این همه شوق را با خودم بکشانم. به ح فکر کردم اما بیهوده بود. او از این مغاک و انتهای جزیره دور شده بود. فایده ای نداشت. به ر و میم هم فکر کردم اما آن ها دارند به شرایط گند کنونی ایران فکر می کنند بیش از هر چیز دیگر. در نهایت نون را پیدا کردم چون در یکی از جمله ها او ظاهر شد. نمود پیدا کرد و من مطمین شد این لحظه ی ناب، همراهمی او را می طلبد.
جمله ای بود از جیمز جویس که می گفت" خواننده های ایده آل، بی خواب های ایده آل هم هستند." 
نون، شب ها را نمی خوابد تا بیشتر بخواند. تا به گفته ی خودش از خودش عقب نیفتد. مادرش برای او دکتر پوست و تغذیه پیدا می کند اما مادرش از این نوع از ارضا شدن، از نوع از شادابی تن و روح بی خبر است. آدم های خیلی خیلی کمی، بسیار اندکی به این نقطه ی تاریک می رسند. جایی شبیه غاری که افلاطون شرح می کند. جایی که به یکباره با جرقه ای روشن می شود. ان لحظه، آن جرقه، آن روشنایی را می گویم.
.
مقاله ی "مردگان سخن می گویند." را خواندم و تقریبا همه را خط زرد کشیدم. به همه ی خط ها و کلمه ها ستاره های روشن دادم.
.
"آدم باید هرچه که سلیقه اش است بخواند. چون خواندن از سر وظیفه چندان فایده ای به او نمی رساند."
سامویل جانسون
.
زیدی در اینجا توضیح داده اما ما از سلیقه مان می ترسیم. خود من با اعتقادی افسرده کننده و جزمی به ادبیات غرب بزرگ شده ام. جان و دلم را به سلسله مراتبش، کیفیت و ضرورت اش باخته ام.
.
با خودم فکر می کردم تا وقتی ضروری ها را تمام نکرده ام جرات نمی کنم سراغ غیرضروری ها بروم. اما واقعیدت این است ضروری ها هرگز تمام نمی شوند.
و این نوع تفکر و انتخاب، بیشتر وقت ها به محافظه کاری خزنده ای در من تبدیل شده است.
.
یک دوستی دارم که شروع کرده به خواندن همه ی کتاب های نوبل برنده شده و بهم گفت این فلاکت بارترین تجریه ی خواندنش است. البته بعد لبخند زده و گفته نمی خواهد متوقفش کند.
.
لذت خواندن جوانان بااستعداد که وام دار جایی نیست و خوانندگان سراغ ان ها هم می روند همینطور. هر دو جوان اند و این لذت ناب خواندن را با خودش می آورد.
.
"مردم می گویند که زندگی چیز باارزشی ست ولی من خواندن را ترجیح می دهم."
لوگال اسمیت
- واقعا انگار من نوشته باشم. به عنوان مثال در بیچ بی اندازه زیبایی که با دوست ها رفته بودیم آن ها می خواستند به طبیعت بی بدیل آپ استیت نیویورک سفر کنند و از زیبایی و کمپس دانشگاه کورنل و کباب زدن و برانچ خوردن می گفتند که همراهی شان کنیم. من با گوشت و کباب خیلی راحت گول می خورم . با دیدن محیط دانشگاه هم اما نمی توانستم بیش از یک روز بیرون ماندن و در کنار کتاب ها نبودن را تحمل کنم. فکر می کردم نوعی جفا است و و زیاده روی در خوشی و خوشحالی. تا حدی بهشان گفتم. پوزخند زدند و تیکه انداختند. به نظرم ان ها حق داشتند اما روانم پریشان می شد اگر سه روز را به خوشی مشغول بودم آن هم با کیفی که در آن فقط شامپو و مایو و حوله است. یعنی کیفی که در آن یک کتاب هم نیست. این وحشت اور است برای من. همین دیروز با ح رفتیم شهر را قدم زدیم. از ترمینال تا وال استریت را پیاده رفتیم که برویم سینما. من تقریبا مطئمن بودم که اگر پیاده برویم که یک ساعت و ربع طول کشید با سرک کشیدن در برلینگتون و انتروپولوژی اصلا وقت کتاب باز کردن نمی شود و نشد هم. اما - رفتیم بیرون سیگار بکشیم 17سال طول کشید در کیفم بود و من را آرامی می کرد. - بله این نشانه های پارانویا و مریضی ست.-
.
اخه در ادامه ببینید که زیدی چی نوشته؟ آیا واقعا من زیدی با هم حرف نزده ایم؟ یا جایی همدیگر را ندیده ایم. نوشته " رفتن به جزایر دور و سفر کردن دور دنیا و برگشتن با شلوار بومی و ...اینجور خاصیت های دنیا برای من بیات، کسل کننده، تخت و بیفایده است. که خوب معنی اش این بود که هیچ مهارت و دوستی نداشتم." 
باور کنید همین چند وقت پیش با سین حرف می زدیم. دوتایی بودیم و من به اوم می گفتم که سفر کردن و به طور مشخص دوستی با ماشینش و رانندگی کردن، همه ی پشن اوست. او می گفت تو دوست نداری سفر کنی؟ 
این را درحالی پرسید که از سفر جاده ای دور آمریکا با ماشینش برگشته بود. من فکر کردم و گفتم نه خیلی دوست ندارم. سالی دو سه بار به شیوه ی معمول آدم ها را دوست دارم اما نه به طریقی دیگر. 
البته من چندتایی دوست خوب دارم که هر هفته با آن ها حرف می زنم. دوست های خوب زیاد دارم واقعا. مهارت؟! مثلا شنا کردن بلدم. رانندگی را فراموش کرده ام و می ترسم و در آمریکا رانندگی نکرده ام. آشپزی کردن را خیلی دوست دارم و به نظرم بعضی غذاهایم واقعا خوشمزه اند. معرق ساقه ی گندم بلدم. فیلم های کوتاه و نرم افزراهای تدوین، انگلیسی بلدم و مقاله می خوانم و گوش می کنم و به جرات می توانم بگویم انبانه ی کلمه های خوبی دارم گرچه موقع حرف زدن هیچ کدام شان نمیایند  و مامبل می شوم. مهارت؟! هیچ. ت5قریبا هیچ مهارتی ندارم واقعا.مثلا دوچرخه سواری آنچنان که باید و شاید بلد نیستم شاید چون در بچگی نداشتم. یا کدنویسی و برنامه نویسی و ساز و گیتار و آهنگ زدن بلد نیستم. و خیلی چیزهای دیگر بلد نیستم.
.
یعنی واقعا اینها منم.
" اگر آفتاب بود توی خانه می ماندم. اگر بساط پیک نیک به پا می شد من می رفتم توی کتابخانه. وقتی هم نسل هایم ماری جوانا می کشیدند من و کتاب ها تنها بودیم."
البته نمی شود گفت من این ها دورم. نه جوانی هایم را کرده ام:) - خیلی سنتی مابانه نوشتم.- مثلا کلی دوست دختر و پسر داشته ام. کلی گروه های بی ربط دوستی را تجربه کرده ام. عاشق شده ام. خریت کرده ام. همیشه پیاده از خانه تا مدرسه رفته ام در کودکی و از کنار معتادها و تزریقی ها رد شده ام. سه بار با موتور تصادف کرده ام. ترسیده ام. خطر کرده ام. سرکشی کرده ام. یعنی به اندازه ی زیدی مثبت نبوده ام. 
اما خوب ماجرای من و روزهای آفتابی را خیلی دقیق بیان کرده. آفتاب که می شود من زنده ترین زنده گانم. به خودم قول می دهم ساعت ده بیرون می زنم. ده که می شود مشغول خواندن هستم. می گویم دوزاده. به نقطه ی اوج رسیده ام وباید چیزی بنویسم. می گویم دو. و بعد هم می گویم امروز نه... یعنی همینطوری تمام می شود.
درمورد پیک نیک که پا می شود همینطور است. یک خاطره ای که دارم. پسردایی و خانواده اش یک بار از شمال 
آمدند به تهران خانه ما و من از صبح زدم بیرون در پارک شهر که یک کتابخانه ی شبانه روزی داشت. دلم می خواست به طرز روان پرشانه ای شبانه روز در کتابخانه باشم. همانجا همان روز که مهمان ها را پیچانده بودم سه نفر بهم پیشنهاد دوستی دادند در پارک. موقعیت خنده داری بود. یکی شان را یادم هست که درخور بود و شایسته ی توجه :) امیرکبیر درس می خواند و بد قیافه ای نداشت و تا متروی توپخانه هم همراهم آمد و بعد گفتم برود و نمی خواهم با کسی دوست شوم. رفت. متمدن بود. فقط گفت شماره ام را داشته باش اگر یک وقتی..
 خوب خداروشکر از این لحاظ تا حدی می شود از خودم راضی ام :)
.
" وقتی پیام را به کالج گذاشتم به هیچ کشوری سفر نکرده بودم.هیچ شعلی نداشتم. در هیچ فعالیت سیاسی ای شرکت نکرده بودم.هیچ کس عاشقم نبود و خودم را در معرض هیچ صدمه ی فیزیکی ای قرار نداده بودم. اما برای آن سبک داستانی ای که می خواستم بنویسم مجهز بودم.اشباع شده از کتاب های دیگر. مماس به جهان. اما بسیار غیرمستقیم. خانه ای که خشت و آجرش از کتاب است. اتاق بزرگم با کلمات دیگران، کاغذ دیواری شده بود."
.
داشتم فکر می کردم اینجا بین من و زیدی فاصله می افتد. من تا بی نهایت کارهای احمقانه ی خنده دار برای شغل داشتن انجام داده ام. البته الان بعد از ده دوزاده سال می خندم. آن موقع غم انگیزترین اتفاق هستی بود گشتن و پیدا نکردن و احساس بیهودگی کردن و ناامیدی. 
کارهایی مثل مشاوره و پشتیانی در قلم چی با ان خانوم بیش از اندازه وزین- و در واقع چاق- که با ما مثل برده هایش رفتار می کرد. اسمش صدف بود. پولم را پیچاند. هیچ پولی از ان دومایه که تا ظفر خودم را پیاده خمی رساندم درنیامد. یک روز صبح زود هم انقلاب ساعت 7 همایش بود. خواب مانده بودم و می دانستم صدف حتما دهانم را به ملکوت اعلا خواهد رساند. با اشک و گریه از خواب بیدار شدم. گریه می کردم با اینکه بزرگ شده بودم و 21 اسله بودم مثل بچه هایی که دیرشان شده باشد و از مدرسه جا مانده باشند و از ناظم ترسیده باشند گریه می کردم. از صدف و آن دستگاه کثیف قلم چی می ترسیدم و هراس داشتم. بابا گفت تا انقلاب من را با ماشین می رساند. طرح بود. پلیس ها جلویمان را گرفتند اما من رسیدم. چقدر تلخ است آن یادآوری آن صبح. مانتوی قهوه ای چهارخانه ی آستین گشادم را پوشیده بودم که هشت هزارتومان از هفت حوض خریده بودمش. از پول های تدریس خصوصی به دختری که مریضی اس عجیبی داشت و مادرش جانباز بود. مادرش همیشه برای من دعا می کرد و قربان صدقه م می رفت و می گفت من یک فرشته دارم که هر روز به خانه ی من می آید و به بچه ام درس می دهد. من را می گفت. گاهی برایم لازانیا می پخت.
دو شاگر داشتم که خانومخ های بزرگی بودند که بچه داشتند و مادر بودند. یکی شان در نیاوران زندگی می رکد که بعد از چند جلسه کلاس ها را کنسل کرد چون داشت از شوهرش جدا می شد. - خان شان و سیستم زنگ و ...- یکی از عجیب ترین و حیرت انگیزترین اتفاقات ان روزهای بیست سالگی ام بود.
یک شاگرد دیگرم در چیذر زندگی می کرد.صبح های خیلی زود باید خودم را توی اتوبوسی می انداختم که به سمت نوبنیاد می رفت. یک بار پایم لای در گیر کرد. خیلی خیلی درد داشت اما جیغ نزدم. هیچ نگفتم. مردها به دهواخواهی من به راننده گفتند پای یکی لای در گیر کرده است. آن کلاس ها را مدت زیادی رفتم. شاید چهار پنج ماه. نمی دانم. شاید هم بیشتر. پولش شده بود دو میلیون تومان. خیلی خیلی پول زیادی بود. اما مسئله این بود که شاگرد من، پول را از اول به آموزشگاه پرداخت کرده بود و قرار بود آخر سر آن ها با من حساب کنند. یارو در رفت. فرار کرد. من هرگز دو میلیون تومانم را نگرفتم.
یک بار وسط همین کلاس ها که فکر می کردم امروز فردا پولم را می دهند بالاخره یکی از فامیل هایم که می دانست من سر کار می روم از من 200 هزار تومان پول خوسات. گفتم فردا زنگ می زنم و از آموزشگا پولم را می گیرم. آموزشگاه با امروز و فردا پولم را پیچاند. هرگز نتوانستم به فامیل مان کمک کنم. ح دیروز حرف خوبی زد. داشتیم کباب ترکی می خوردیم در رستوران تورکو. گفت پول برای احساس کمک کردن است. من هم ان موقع ها پول را برای همین می خواستم. برای آسودگی خیال و خاطر ادم هایی که دوستشان داریم و در اطراف ما زندگی می کنند.
مثلا اولین بار که پول کلاس های خصوصی ام را دستی گرفتیم در اولین روز درس دادن. از مترو علم و صنعت پیاده شدم. یک فلافل فروشی در نزدیکی اش بود. دانه ای فلافل ها را می فروخت 400 تومان. رفتیم 6 تا فلافل خریدیم. ما 5 نفریم اما بابا همیشه عادت داشت و دارد یکی دو تا اضافه بخرد. سنت خوبی ست به نظرم. دل را بزرگ می کند. ما پولدار نوبدیم و نیستیم اما دل هایمان در خرج کردن بزرگ است. ادم های خیلی پولداری را می شناسیم که دل شان کوچک است. خیلی تلخ اند.
رفتیم 6 تا فلافل و 6 تا نوشابه ی کوچک خریدم به عنوان شیرینی اولین حقوقم.
.
دو تا شاگرد پسر هم داشتم که خانه شان در حیکیمه بود. به آن ها عربی درس می دادم. مادرش همیشه با من درددل می کرد که من پول این کلاس ها را از خرجی خانه می زنم و پردشان بفهمد اینها اینقدر تنبل اند من را می کشد و.. 
یک بار هم بچه ها امتحان داشتند. دو برادر بودند در مقطع راهنمایی و دبیرستان. صبح زود قبل از امتحان رفتم به خانه شان و بعد از تمام شدن درس مادرشان پرسید چقدر تقدیم کنم. من گفتم ساعتی 15 هزار تومان می شود. که با اکتساب دو ساعتی که درس دادم می شدم 30 تومان. بعد هم مادر رفت توی اتاق و از زیر بالش ها 15 تومان را آورد. من دیگر رویم نشد بگویم ساعتی نه جلسه ای. نگفتم و از خانه بیرون امدم و با اتوبوس خودم را تا مترو رساندم تا به کلاس دکتر عالمی برسم.
.
از دیگر کارهای بی ربطی که کرده ام رفتن به آموزشگاهی به اسم خواجه نصیر در صادقیه بود که دقیقا 2 ساعت در راه بودم. از خانه با اتوبوس تا مترو و تمام متروی خط آبی را از اول تا آخر و بعد هم پیاده شدن و دوباره مترو سوار شدن تا رسیدن به آموزشگا.
.
یک کار دیگری هم که کردم به غیر از تحصیلی که خیلی زیادند مقلا مدرسان شریف و نوشتن کتاب و بیگاری کشیدن از ما و جزوه فروشی و رفتن به آموزشگاهی در میدان رهبر که خیلی خیلی جای داغانی بود. خاک سفید بود تقریبا. این قصه را قبل تر هم نوشته ام. آنجا باید از پله های بسیار تنگ و باریکی بالا می رفتم تا به آموزشگاه بسیار عجیب می رسیدم. یک منشی به شدت بزک دوزک کننده داشت و یک مدیر قرمز رنگ. رنگ پوستش سرخ بود و جوان بود. قرار بود به شاگردانی که او می اورد و پیدا می کند درس بدهم. و بعد از دو جلسه از من بیعانه خواست. 50 هزار تومان. من پول نداشتم. در ای تی ام هم نداشتم. من را مسخره کرد. با لحنی کاملا جدی به سخره ام کشید و گفت بیست ساله ته 50 تومان پول نداری. من همه ی مدارکم را پس گرفتم. گفتم دیگر حاضر نیستم اینجا بیایم.
و بعد هم رفتم در ایشتگاه اتوبوس و خیلی گریه کردم. باران هم می آمد ان روز. چند پسر موتورسوار رد شدند و بهم تیکه انداختند که یا خودش میاد یا نامه اش. عشقم می شی و ...
.
یک جایی هم می رفتیم که آموزشگا الکترونیک درست کینم. مردی که مسول آنجا بود 50 ساله ش بود و در دانشگاه شریف مکانیک خوانده بود. باید در رزوهای سرد زمستان می رفتیم و روی سی دی های آموزشی کار می کردیم با کامیپوترهای خیلی کهنه و قدیمی. هوای آنجا را یادم می آید که چقدئر گرم تهوع آور بود. بخاری های دیواری که سرخ می شوند و برقی هستند و جای من همیشه کنار دیوار بود.
.
یکی دیگر از کارهایی که خیلی ذوق داشتم برایش آموزشگاه تازه تاسیسی بود که خیلی خیلی باشکوه بود و از بین آدم هایی که آمده بودند من را انتخاب کرد چون دانشگاه تهران درس می خواندم و گفت از هفته ی دیگه می تونید کارتون رو شروع کنید و حتی یونیفرم های مخصوص هم داشتند. انجا امید روشن من بود. روشن ترین امیدم. هفته ی دیگر گفتند سرمایه گذار تصمیم گرفته کاربری مکان را تغییر دهد.
.
یک دفتر روزنامه هم بود در خیابان بیش از اندازه سربالایی و بالابلندی ابن سینا که مدیرش در من آرزوهای بزرگ ایجاد می کرد. آرزوی داشتن اتاقی برای نوشتن و گوشه ای برای زیستن. من اتاق را هر روز که به دفتر روزنامه می رفتم در سرم می پروراندم. بعد از چند جلسه مدیر با من قرارهای بعد از ساعت کاری می گذاشت. یعنی بعد از ساعت 6 که هیچ کس داخل ساختمان نبود. با من حرف می زد و می گفت باید خط قرمزها را برداشت و.. به نوعی می خواست با من بخوابد. زنش هم همانجا کار می کرد. از انجا هم امدم بیرون.
.
یک جایی هم رفتم در نارمک برای یک کار بی ربط که چون کار در منزل بود به نظرم بسیار قابل توجه بود. درست کردن برگه های کاغذی برای گل های تزئینی. گل هایی عجیب که در خانه ها و در لابی ساختمان ها می گذاشتند. برای رسیدن به کاغذ مخصوص گل ها باید یک روز حمام را گرم و مرطوب می کردی و کاغذ و م واد را به آن شکل مطبوع درمی آوردی. کارم را انجام دادم. محیط کاری آنجا پر بود از زن های خانه دار. من و دو نفر دیگر تنها دانشجوهای انجا محسوب می شدیم. ورق کاغذم به طرز شگفت انگیزی خوب درآمده بود و خانوم به شدت آرایش غلیظ و شارلاتان مدیر مسئول از من و استعدادم و کاغذم خیلی تعریف کردت. انجا را خودم ول کردم. کار حال به هم زنی بود. رفتارشان مزخرف بود.
.
یکی از کارهای دیگری که رفته بودم در آزادی بود. می رفتم جعبه سازی و کارت پستال یاد می گرفتم و در آگهی شان نوشته بودند بعد از آموزش د رهمینجا مشغول کار می شوید. بعد از اموزش اما خبری از مشتری نبود.
.
-----
خیلی خیلی از نوشته ی زیدی دور شدم. بله یک نوشته خوب، شما را از خودتان جدا می کند. همه ی شما را تا حد هزار سال پیش نشتخوار می کند و بالا می آورد.
.
"فکر به اینکه با یک اثر هنری جفت و جور شده باشی یکی از معدود بطالت های بی خطر بشری ست." 
"خواننده ی ایده آل لودن هیجان آور است. مثل برخورد کردن با یک آدم تازه."
.
ناباکوف می گوید: اثر هنری هیچ اهمیتی به جامعه نمی دهد. فقط به فرد فرد ادم ها اهمیت می دهد. به شخص خواننده."
.
"ح" منتظر من است تا کیکی که از پاریس باگت گرفته رو به روی  آبی خانه مان جشن بگیریم. 

امروز تمام سعی ام را کردم که بزنم بیرون. باید راه می رفتم تا روی اپلیکشن سلامت موبایلم را کم می کردم. 6000 هزار قدم. آن روز 12 هزار قدم راه رفته بودم.
اما داستان ها و آفتاب و اتفاقات روی رودخانه، من را دربند نشستن و نگاه کردن و زیستن کردند. کتابی میخوانم به اسم صدای سوم ترجمه ی احمد اخوت- راجع به داستان نویسان نسل سوم آمریکایی ست. چقدر این کتاب مفید است وچقدر آموزنده. 
.
داستان های رونالد بارتلمی را می خوانم و حوصله ام سر می رود. ضد داستان هایی هجویه مانند که عنوان پست مدرن به آن ها داده اند اگرچه خودش زیر بار نمیرود. داستان های مدرسه- شهر کلیسایی- اوژنی گرانده- بالزاک- مرگ ادوارد لیر- همه ی داستان ها ضد داستان های این شاهکارهای ادبیات انگلیسی هستند و به نوعی همه شان را به سخره می کشند.در ابتدای کتاب هم آمده است که کارهای بارتلمی را نمیتوان دوست داشت اما از طرفی نادیده هم نمی شود گرفت شان.
.
داستان دماغ مادربزرگ رابرت کورو هم یکی از آن بی مزه های لوس بود. به سخره کشیدن داستان گرگ و مادربزرگ و...
. چرا نمیتوان این داستان ها را دوست داشت؟ باید سوال مهمی باشد.
.
اما امروز یکداستان خیلی خوب خواندم. سفر قلب از جیمسون بروان که معتقد به مکتب بازگشت در داستان نویسی ست که باید به فضاسازی و جزیی نگاری و طرح های کمرنگ چخوف بازگشت. داستانش یک ایده ی بکر داشت و یک پرداخت ساده. بی حادثه اما تکان دهنده.
.
دیروز با ریحانه حرف می زدیم.از گل می گفت واینکه برای ارشد و راهنمایی پیش بچه های دانشگاه تهران ورتبه های یک تا ده رفته است اما ناامید و با گل و ماری جوانا خوشحال وراضی. - در این گیتی سراسر گر بگردی  خردمندی نیابی شادمانه- از طرف دیگر دوستان دانشگاه آزادی وپیام نوری و آدم های دورادوری که خیلی هم دوست من نیستند را می بینم که چقدر به خود غره اند وشادند و می بالند به وضعیت سرشار از نادایی و به زعم خود دانایی شان. یکی بود که دانشگاه آزاد یکی از شهرهای خیلی داغان ایران درس خوانده بود و کلا هم در همین سیر بیمار، خودش را تا امریکا کشانده بود و از کتاب سوزی و فلسفه می گفت. خنده ام گرفته بود و حالم داشت بههم میخورد.تهوع یعنی دیگرانی از این دست.
.
ریموند کارور می گفت: پدر دوستت دارم به خاطر سیگار و رودخانه هایی که من را برای ماهیگیری به آن ها بردی. سیگار وگل را که می گفت یاد حرف های ریحانه افتادم.  صبح بیدار شدم ودیدم برایم دو تا دایره گذاشته است. دایره های شگفتی ومردی برای تمام فصول و خنده و حرف و قصه های او. قصه های دانشگاه و کتابخانه وفضای بیمار افتاده به جان جوانه های ناگزیر... - با رویش ناگزیر جوانه ها هیچ نمیتوان کرد- 
پدرم شعری سروده بود. ما خندیدیم و شعرش را حفظ کردیم. - علفی هرزه نیست در عالم    ما ندانیم وهرزه نام کنیم.- 
و شعری دیگر از شفیعی کدکنی که به دانه گندم و امید عبورش از زمستان دل داده است.
.
امروز مصاحبه ای از الکساندر همن میخواندم. همان دوست نویسنده ی مغرور بوسنیایی. می گفت بعد از جنگ بوسنی،خیلی از نویسنده های ما آواره شدند و حالا در سراسر دنیا پراکنده اند و به زبان های غیرمحلی می نویسند. 
خودش هم که از 27 سالگی به آمریکا امده و به زبان انگلیسی کتاب هایش را مینویسند. 
آوارگی برای نویسنده یعنی همین. یعنی گذر و هجرت از زبانی که خود گرفته است و بیتوته کرده است در آن و پشت و پناه ش است. این جمله را خط کشیدم. های لایت زرد کردم و به پنجره و آفتاب روی آبی رودخانه خیره شدم. مارش نظامی بود و کشتی های کوچک یک کشتی آهنی بزرگ را اسکورت می کردند و چند هواپیمای جنگی هم در حال پرواز بودند.
.
از لک لک ها میخوانم. پرنده هایی که روی یک پا راه می روند و با تانی، قدم می زنند.آن ها چهارده هزار کیلومتر را پرواز می کنند.قصه ی یکی از لک لک ها را برای او تعریف کردم. داشت مقاله اش را می نوشت که تا جمعه بیشتر فرصت نداردبرای تحویل دادنش. بلند شد و آمد پیش من نشست. از جفت بودن وپرنده ها گفت واینکه دلش برای لک لک خیلی سوخته.
.
سونا بخار، رنجوری و شادمانی ست. هر دو را با هم دارد. یک تلفیق ایده آل است.
.
دیروز یک داستان خیلی خوب از کوین مافت خواندم. قصه نگاری های واقعی که لیلا نصیری ها ترجمه اش کرده بود. پدر و پسر هر دو نویسنده اند وهر دو دارند از رابطه ی پدر و پسر مینویسند. خیلی با دقت و زیرلایه های مخوف، همه ی رابطه و پس و پناه شان را شرح داده بود. و قوانین ششگانه ی هاجت که در نوشتن خیی سراغ خودتان نروید. خیلی به قبرستان سر نزنید که حالت آه وناله در داستان تان راه بیندازید.
.
گروه چهارنفره ی دونون و میم و ر را به آیمو انتقال دادیم.اسباب کشی از تلگرام به آیمو. گروهی که هر روز در آن حرف داریم و پیام های صوتی و نوشتاری و قصه رد و بدل می شود. گروهی برای واگویه و حدیث نفس در آینه و برای نوشتن وبی هراسی.
.
مستری می خوانم. مستری چقدر خوب است. چیزهایی ست که انگار همیشه می دانسته ایم. همان علمی ست که سقراط میگوید در ما بوده است. ازلی ست اما نیاز داریم یکی پیدا شود و دست مان را دوباره بگیرد و چشم مان را دوباره باز کند به چگونگی یاد گرفتن.- آهستگی، راز همه ی زندگی ست.- یادت نرد. آهسته باش.
.
راستی، وقتی بزرگ بودیم آن تایلر را فعلا کنار گذاشتم. کتاب حجیمی بود که بیش از اندازه شخصیت داشت و کمی تا اندکی خاله خان باجی بازی هایش زیادی بود. گرچه داستان خانواده ی مصنوعی آن تایلر یکی از خوب هاست. اما به جایش دکتر نونزنش را بیشتر از مصدق دوست دارد را شروع کردم. چقدر خیال انگیز و پر قدرت است. نویسنده اش سی سال است در آبمان زندگی می کند و کلا نوشتن هم آنقدرها برایش جدی نیست. مهندس راه و ساختمان است و سه کتاب بیشتر ندارد. 
.
فکر می کنم هر چیزی می خوانم و هر چیزی می بینم و کلا هر چه را که زندگی می کنم از روی سرم می گذرد. چطور بگویم منظورم چیست؟ یعنی انگار مثل همین مه ای که چهار روز است کنم و زیاد می شود اما شهر را ول نمی کند اینجوری ست. 
یعنی انگار بعد از تمام شدن یک کتاب، یک فیلم، یک ماجرا، یک دور هم بودن همه چیز به یکباره تمام می شود و محو می شود. البته من حافظه ی خوبی دارم. مثلا پریروز کلاس نویسندگی که رفته بودم بعد از هزار سال، کیوان را سریع شناختم و او حیرت زده شده بود و هی می گفت وااای چه حافظه ای. 
در موقعیت مزخرف دریا رفتن یک بار او را دیده بودم و حتی وقتی در تلگرام گروه فعالیت می کرد شناخته بودمش.
اما نمی دانم چظور این حالت را برای خودم واضح تر کنم؟ حالتی که کمی ربط به حافظه دارد. شاید بیشتر از حافظه به جذب کردن ربط داشته باشد. من فرصت جذب و هضم  و حل شدگی را در خودم نمی دهم. به عنوان مثال، تمام این هفته با غاده السمان در زنو و لندن و بیروت زندگی می کردم و بسیار لذت بخش بخش یافتن ش . کشفی دوباره بود. برای من چیزی بود نزدیک به جومپا لاهیری.
با این حال، امروز وقتی کتاب را در مه تمام کردم و کتاب هم در مه تمام می شد با این تفاوت که مه ای در لندن بود و اینجا مه ای در نیویورک و کتاب درباره ی دمشق و بیروت. 
کتاب را در مه تمام کردم و مثل روان پریش ها به سرعت رو به روی کتابخانه ی کوچکم نشستم و خود را در مقام انتخاب کتاب بعدی قرار دادم. یک رمان و یک مجموعه داستان کوتاه می توانستم انتخاب کنم. از رمان ها " وقتی بزرگ بودیم" آن تایلر را انتخاب کردم- یک فکر خرانه ای زده به سرم که یک بار وفتی مریلند رفتم بروم خانه ی آن تایلر- انگار مثلا خاله ام باشد یا عمه ام. بدبخت یک شوهر ایرانی کرده باید این مصیبت ها را تا ابد با خود حمل کند:)
کتاب بعدی ای که انتخاب کردم مجموعه ی صدای سوم ترجمه ی احمد اخوت بود.  بعد انگار نه انگار که این همه شیفته ی غاده شده بودم و در طول این یک هفته در هرجایی که گیر آوردم، قربان صدقه اش رفتم. اگرچه گذاشتمش در لیست - درخت زرشک نوشت- هایم که در گودریدز از آن بنویسم ولی حس خیانت و بی اعتنایی اذیتم می کرد. از اینکه به این زودی دو کتاب دیگر را بالای مبل دم پنجره گذاشته بودم ناراحت بودم و خوشحال.
.
به این ترتیب، زندگی از سرم می گذرد و من هراس دارم غاده را فراموش کنم یا آنچنان که درخور اوست، او را به یاد نیاورم. 
.
این صبح ها را با بهارنارنج شروع می کنم. لیوان را تا نصفه آب می ریزم و سه دقیقه توی مایکروفر می گذارم.داغ می شود و چند دانه بهارنارنج داخلش می ریزم و یک نبات می چرخانم. 
روزی که این قابلیت داغ کردن آب را کشف کردم را باید در تقویم یادداشت می کردم با ستاره ای روشن رو به رویش.
.
رویای آمریکایی نورمن میلر را بالاخره تمام کردم و واقعیت این است که بالا آوردم از این کتاب. مزخرف و فاجعه ی ملی بود. مطول و ژانری که من اصلا دوست ندارم. ریووها را خواندم. خیلی از آمریکایی ها با من هم عقیده بودند و همین ها را نوشته بودند.
.
بالاخره بعد از مدت ها رفتم به کلاس نویسندگی. بحران دیدن  وقت گذراندن با آدم ها همچنان پابرجاست. یکی داشت از سوزاندن کتاب ها می گفت. به اینجا رسیده بود و به "یا استالین" 
.
برگشتنی در مترو از فاصله رعایت کردن در کشورهای مختلف حرف زدیم که در سنگاپور 15 متر است و اگر کسی رعایت نکند جرم محسوب می شود. در ایران، توی مترو و ای تی ام می چسبند توی حلقت.
.
یک خانومی در دایراکت اینستاگرام همیشه با من از نویسنده ها و تجربه های ادبی و .. حرف می زند. حرف های جدی می زند و خوب هم مطالعه می کند. ولی نمی دانم چرا من از او خوشم نمی آید؟ اصلا نمی فهمم که دلیلش چیست؟ چون من اصولا از این آدم های پرخوان و کتاب خوان و جدی در بحث های نظری خیلی خوشم می آید ولی نمی فهمم حس خودم را نسبت به او. با اینکه هیچ چیز زیادی هم از او نمی دانم و حتی فکر کنم فالواش هم نکرده ام. اما هر نوتیفیکشن دایرکت اش را می بینم عصبی می شوم. شاید به خاطر دیمندینگ بودن همیشگی اش باشد. یعنی همیشه می خواهد یک چیزی را معرفی کنم یا بپرسد و یا... این همیشگی بودن شاید آزارم می دهد. دقیقا نمی دانم. به هرحال باید بیشتر بفهمم خود روانی ام را.
.
تحقیقات کار جدید را شروع کرده ام. یکی از بخش هایی که خیلی خیلی دوست دارم. بخش کشف کردن. بخش فوضولی. بخش سفر. بخش به نظاره نشستن. بخش به جای دیگری زندگی کردن، بخش خارج شدن از زندگی هر روزه ی خود. واقعا روانی ام.
.

نزدیک ترین جا به پنجره خوشبختی من است. غروب نارنجی ارغوانی عجیب روی ساختمان های اطراف افتاده و رنگ رودخانه را شیشه ای کرده است. یک کشتی قرمز بزرگ هم وسط آب ایینتده و ایمپایر استیت میان باران ک خیسی امشب به رنگ بنفش درآمده. رنگ های ایمپایراستیت به مناسبت های مختلف خودش شعر و شاعرانگی ست. برای روز جهانی مادر یک رنگ سبز خیلی عجیبی شده بود. تمام زنانگی و لطافت را با خود داشت. بیدار که شدم یک رنگین کمان شروع کرده بود به جان گرفتن اما نتوانست خودش را تا آخر بسازد. نیمه کاره ماند   در تاریکی تمام شد. 
مرغ را توی آب جوش می گذارم. بعد هم سیب زمینی و تخم مرغ را. چیزی در خانه نداریم‌ دیشب ح دو تا تخم مرغ خرید و یک ماست. من یاد آن روزهایی می افتم که نان و سیب زمینی و تخم مرغ می خوردیم دور هم و فضا به شدت رقابتی بود و می خندیدیم. روی گوجه ها نمک فلفل می ریخیتم. چقدر این غذا را دوست دارم. 
.
راستی همینطور که به رنگ خیس رودخانه و رنگ های بنفش و قرمز منعکس شده در آب چشم دوخته بود چیزی می خواندم که میگفت ادبیات چیست و چه فایده ای دارد که بورخس در جواب می گوید مثل این است بپرسید غروب زیبا چیست و چه فایده دارد؟
.
برای ح تولد گرفتیم. غریبانه. با دو کبریت و یک کیک کوچک و یک هات چاکلت در طوفان و باران شدید. کافه ی جدید را دوست دارم و مرا به شدت یاد لمیزکافه ی چهارراه ولیعصر انداخت. ح بزرگ شد. و آرزو کرد سال دیگر آزاد باشد. 
.
حالا هم بخش عظیمی از کتاب هایش را از اتاق آورده و در هال پهن کرده و یک کوه کتاب درست کرده و یک به یک کتاب ها را برمی دارد و ورق می زند. از من قول گرفته نخندم تا او با خیال راحت ک بی دغدغه به عشق بازی اش برسد. 
.
بی خیالش می شود. ادبیات آلمانی می خوانم. سرد و بی شوق. از میان شان. پیتر اشتام  و مارتین یوزباخ و و یودیت هرمان و رفیق شامی، فقط با رفیق است که آن احساس قصه گویی و شنیدن قصه در من ارضا می شود. رفیق نویسنده ای ست سوری_المانی. این رگ شرقی ما را به هم نزدیک می کند. باور کن.

وقتی از خانه می زنم بیرون و اولین باد گرم و خنک به صورتم می خورد و منظره ی جزیره ی دور و آب روان و ساختمان های بلند وکشتی ای که در حال رفتن است را می بینم اولین حسی که پییدا می کنم دلتنگی ست. خیلی سریع دلم برای آن ها تنگ می شود. نمیدانم که دوست دارم آن ها اینجا باشند یا من آنجا... 

.

بیرون آمدن برای مراجل بسیار پیچیده ای دارد. منصدبار در طول هفته وشب گذشته ودر لحظه باید هوای نیویورک را چک کنم و به ساعت ساعت چشم بدوزم که مثلا باران از کی شروع می شود و تا کی قطع می شود. رعد و برق کجای ساعت هاست و...

در تهران اینگونه نیستم. هستم ولی خیلی کمتر. خیلی خیلی کمتر. انگار نوعی از رهایی داشته باشم. نوعی از سپردن خود به دست شهر با همه ی تلخی هایش با همه ی ترافیک و آلودگی و نفرت های پراکنده ی مردمانش. خودسپردگی و اعتمادی که به تهران دارم را به نیویورکندارم گرچه نیویورک یک مردک 50 ساله ی پیپ به دهانی بیش نیست و به هیچ جایش نیست اعتماد تو را جلب کند یا نکند. همانطور که وقتی از در ترمینال وارد خیابان هشت و 42 می شوی یک عکس خیلی خیلی بزرگ روی دیوار است که دخترک لخت شده وبرگشته و کونش را به سمت شما کرده است. - الان داد و فغان است که ادب از که آموختی؟ بدبخت ن م برنده ی حلال یک بار گفته بود فا.... گفتند وای بر ما و ادبیات وزبان پاکیزه ی فارسی:) فکرمی کنند ادبیات همه اش جانم به قربانت باید باشد.نمیدانند ادبیات زندگی ست با همه ی گندها و آشغال هایش- بله داشتم از شهری می گفتم که شما را به هیچیش حساب نمی کند اما من باید بارها آب وهوایش را چک کنم وبعد از خانه خارج شوم.

دیروز وقتی برای صدمین ساعت دو شب این کار را تکرار کردم به این تفاوت ها فکرکردم.به رابطه ی پیچیده آدم ها وشهرهایشان. یادم آمد زهرا عبدی یک چیزی در اینستاگرام اش نوشته بود برای جایزه ی هفت اقلیم. خیلی دوست داشتم.دیوانه کننده بود. نوشته بود هر کس به شیوه ای شبیه به شهر خود می شود وشکل وشمایل شهرش را به خود می گیرد. 

نیویورک البته بسیار روانی تر از تهران هم هست. مثلا امروز 30 درجه است واز ساعت 5 قرار است باران شلاقی بیاید و رعد وبرق بزند.دیروزرفتم چتر خریدم. ده دلار.

های لایت وخودکار هم خریدم.

ارمروز با نوشته ای از علی اسمیت آشنا شدم. داستان نویس اسکاتلندی. نوشته اش سرد بود اما آخرش برای هولناک بود ونمادین و تلخ. نویسنده را سرچ کردم. نفهمیدم خانوم است یا آقا. بیشتر شبیه خانوم ها بود. اما اسمش را هم نمیتوانستم هضم کنم. شاید تغییر جنسیت داده بود. علی خانوم البته اسم پارتنرش ساراست. خاله زنکی های نوشتن.بخش جداب. 

یک مصاحبه هم از او دیدم در اسکاتلند البته به زبان انگلیسی بود وهمه ی حضار هم انگلسی شکشته بسته ای حرف می زدند وبه زور. بعد یکی از آن ها انگلیسی بود وبا لهجه ی بیریتش شروع کرد به از این حرف های امیدوارانه ی آمریکایی- انگلیسی دادن که بله ادامه دهید. هر روز بنویسید.نوشتن فلان است و موتیوشن را فلان کنید و...

بعد همه خندیدند. یعنی وقاعا همه خندیدند. خیلی فضای عجیب بود. در حالیکه جلسه جدی بود و آن بدبخت پسر جوانی بود وداشت جدی حرف می زد... خیلی جالب بود اصلا...

.

.خانوم ژاپنی هنوز گریه می کند...

در کتابخانه نیویورک نشسته ام ودانوب آبی اشتراوس گوش می کنم و دانوب خاکستری غاده السمان میخوانم. سال ها پیش فکر می کردم غاده باید مرد باشد اما دیشب سرچش کردم. زنی بود زیبا. در سوریه به دنیا آمده و در بیروت در مدرسه ی آمریکایی، ادبیات انگلیسی خوانده و سال ها در کشورهای مختلف اروپایی زندگی کرده است. پدرس استاد دانشگاه دمشق بوده و از بچگی فرانسه می دانسته.

چقدر شیوه نوشتن اش، دردها و حرف های زنانه وشاعرانگی و غربت کارهایش را دوست دارم. یک همسانی به شیوه ی رفاقتی با او احساس می کنم. شاید چون عرب است و در فرهنگ او هم زن ها به همین شیوه هستند که در ایران. در کارهایش زن ها زیاد با مردان می خوابند واین لذت را نادیده نمی گیرد و خوابیدن را به مخدر نام می برد. 

.

امروز وقتی به برایان پارک رسیدم چند بار دور پارک چرخیدیم. جا نبود. همه ی آدم ها روی حجم عظیم چمن نشسته بودند و خوابیده بودند وصندلی ها و میزهای خیلی زیادهم پر شده بود. چندتا پیدا کردم اما آنی نبود که میخواستم. چند دور زدم و میز و صندلی ای را در راهروی عبوری مردم جایی که رفت و آمد آدم هاست دیدم. همانجا نشستم و به مشاهده پرداختم. مشاهده ی آدم ها که قشنگترین قصه ی عالم امکان است.

در کتابخانه ی نیویورک نشسته ام و یک زن ژاپنی رو به رویم نشسته است و با گریه خیلی سریع چیزهایی را تایپ می کند. اشک می ریزد و تایپ می کند. شاید خبر بدی در جریان است و او می خواند و من از غاده می خوانم که در وین سیر می کند و عربی حرف می زد و عربی گریه می کند واز قصد وین را انتخاب کرده است تا بی زبان باشدوهیچ نفهمد. راوی داستانش 6 زبان می داند اما با یک نفر هم نمی تواند ارتباطی کامل ودرست برقرار کند. 

.

دیشب با ح از ماجرای مجید شریف وقیفیی حرف زدیم واز اینکه دانشگاه شان به نام اوست و قصه های زیادی پشت اوست. یک قصه را حکومت ایران می گوید وقصه ی دیگر را هم مجاهدین. قصه گفت برایم. و من شرط را از او بردم و کلی خندیدم و مسخره اش کردم.

می گفت سردر دانشگاه شان خیلی کوچک اگر دقت کنی، پایین شریف، نوشته اند واقفی... گفتم ما عمری آنجا دلبری کرده ایم. عکس های گوگل را بالا پایین می کردم و می گفت حتما تازگی ها عوضش کرده اند. 

آدرس خانه را گفتم برایت می نویسم ومی کشم که هر روز می روی میآیی گم نشوی...:) 

فردا تولد اوست. دیروز رفتم از جلوی خانه برایش کیک بخرم. گفتم کارت خوانمان خراب است. ماما دستگاه داریم که پول بگیری. با خودم فکر کردم کیک قد کف دست من را دارد 22 دلار می فروشد. سه دلار هم اضافه از کارتخوان بگیرم نمی ارزد. بی خیال شدم و گفتم فردا که تولدش است.

.

امروز گفت اگر بیرونی می رویم پاریس باگت. واقعیت این است که من از همه ی چیزها و اتفاقات و لباس ها و برندها و روستوران هایی که نام پاریس را در نیویورک یدک می کشند متنفرم. از پاریس و پاریس دوستان هم خیلی خوشم نمی آید. با اینکه در 18 سالگی همه ی کتاب های سیمون و ژان پل را بلعیده بودم. با اینکه از عاشقان بوبن بودم وکامو ... اما پاریس بازی حالم را به هم می زند. فکر می کنم آدم هایی که از خودشان انتخابی ندارند عاشق پاریس می شوند و پاریس پاریس می کنند. نرفته ام اما آنقدر خوانده ام که بدانم یکی از همین شهرهای شلوغ وکثیف توریستی ست که همه آه برایش راه می اندازند. کلا هر چیزی که زیادی همه گیر شود دل من را می زند. از آیفون تا پاریس...

اما همه ی اینها یک استثنا دارد. کیک وشیرینی. وقتی پای این دو وسط باشد من همه ی عقاید و آرمان هایم را زیر پا خواهم گذاشت. بله به همین سادگی...

این منم متعهد به باورها وآرمان ها :)

.

 

چشم های مرده ی یک شاعر، دو روزی ست که روی صفحه ی لپ تاپم زندگی می کند. هر بار که اینجا را باز و بسته می کنم چشم هایش و شعرهایش و تمام چیزهایی که با خودم قرار گذاشته ام در یک روز خوب که می آید می خوانم. همه ی صفحه ها باز و بسته می شود و هر بار که لپ تاپ پیشنهاد می دهد که آیا می خواهی اینها را برایت ببندم می گویم نه. و بعد به چشم های شاعر خیره می شوم. اینکه او مرده است لحظه ای من را به فکر فرو می برد. هربار به او فکر می کنم. از میان تمام صفحات به او و چشم هایش فکر می کنم که مرده است. 
دلم می خواهد شعرهایش را بخوانم. شعرهای شهرام شیدایی را.
 اما با خودم فکر می کنم شاعرها نمی میرند. این جمله را قبلا جایی شنیده ام. در کلاس مولانای دکتر کمالی بود که یک بار بدون هیچ سانتی مانتالی، بدون هیچ فضای خاص و عارفانه ای در تهایت سادگی و بی ادعایی گفت شمس و مولانا که زنده اند که بعد از این همه سال، همه ی ما را گرد هم می آوردند آن هم وسط شهر سرمایه داری و بانکداری دنیا تا از آن ها حرف بزنیم. آن ها زنده اند و مرگی برایشان نیست.
.
امروز داستانی خواندم از سعید صیرافی زاده که گلی امامی ترجمه اش کرده بود. آخرین شام در هول فود. چقدر داستان را دوست داشتم. سر کلاس سعید صیرافی زاده رفته ام. او برنده ی جایزه ی پن و همینگوی و اوهنری ست. وقتی سر کلاسش رفتم با این جمله شروع کرد که هیچ کدام از شما نمی توانید اسم من را به درستی تلفظ کنید و بعد هم خندید. 
من می توانستم و می دانستم او از پدری ایرانی و مادری آمریکایی به دنیا آمده است. در بروکلین به دینا آمد و پدر و مادر هر دو درگیر آرمان های انقلابی کارگران سوسیالیستی در آمریکا بودند و بعد از چند سال وقتی سعید نه ماهه بوده پدر به ایران برمی گردد و به حزب کارگان مشغول می شود. و سعید و مادرش در فقر و تنهایی دو تایی با هم زندگی می کنند. زندگی سخت. زندگی همراه با آرمان.
کتاب اسکیت بوردها مجانی می شوند که برنده ی جایزه ی پن آمریکا شده است در راستای همین خاطرات رخ داده است. در یکی از روزهای نوجوانی او از مادر، تقاضی اسکیت بودر می کند و مادر جواب می دهد که وقتی انقلاب شود همه ی اسکیت ها مجانی خواهند شد.
یا در کودکی وقتی روستاییان و کشاورزان اعتصاب کرده بودند او دلش انگور می خواسته اما بنابر آرمان های انقلابی مادر، او نمی تواند انگور بخورد.
زنذگی تلخ همراه با آرمان و انقلاب. من را به نوعی دیگر یاد زندگی خودم می اندازد و پدر و مادری که انقلاب آن ها در سال های جوانی شان از هم پاشید و دیگر هم راه بازگشتی و پیوندی برای خود بودن وجود نداشت.
سعید در خاطراتش از دیدن پدر در نیویورک در آستانه ی چهل سالگی خودش و هفتاد سالگی پدر می گوید که در یک رستوران ایرانی با هم قرار می گذارند و تا آن موقع پدرش را ندیده بود و جلسه ی شام در نهایت خشکی و بدون حرف های معمولی و روزمره و بیشتر راجع به آرمان و انقلاب و ... پیش می رود.
و خاطره ای از شب عروسی اش که روی رودخانه ی هادسون و در کشتی برگزار می شود و او بارها پدر را دعوت می کند و پدر می گوید که عروسی اش با نمایشگاه کتاب ایران مماس است و نمی تواند بیاید و چندبار پاسخ های متنوعی می دهد و وقتی به یکباره به عروسی می آید و عکس می گیرند. عکسی در نهایت حیرت و ترس. عکس واقعا فوق العاده است.
.
امروز ظهر قرار بود با سین به رستوران کوبایی برویم. گفت یک ساعت دیگر بیایید. یه یکباره 6 نفر شدیم و به رستورانی در هوبوکن رفتیم. آمریکایی و بزرگ و پر از تلویزیون هایی که هر کدام یکی از ورزش های هاکی و بسکتبال و فوتبال را نشان می دادند و بارهای شلوغ مخصوص فرهنگ آمریکا. مرغ دودی خوردیم و پیاز حلقه شده ی بزرگ.
بعد هم دور هم چای خوردیم در خانه ی ما در روزی که ابری بود و بارانی و ما کاپشن پوشیده بودیم. گفتم دارد خرداد می شود و ما هنوز کاپشن می پوشیم.
.
دیشب تا ساعت 2 شب بیدار بودیم و بالاخره داستان را تمام کردم. خودش آمد و جفت و جور شد. دوست داشتنی شد. باید امروز تایپش کنم. همین الان.
 
در را باز کردم تا آشغال ها را بندازم توی شوتینگ. از راهرو که رد می شدم بوی غذا و پیاز داغ و چیزی شبیه به کوفته دیوانه ام کرد. دلم می خواست خودم را به دری که بوی غذا می دهد بچسبانم. با خودم فکر کردم در این هوای بارانی و مه گرفته که قرار است تا دو هفته ی دیگر ادامه داشته باشد و حتما در این دو هفته من و ح دو سه بار از همدیگر طلاق می گیریم زیرا هردومان به آفتاب زنده ایم. باران را برای خلسه دوست ندارم. باران باید صدای جیغ و خنده و فراموشی در خود داشته باشد. مخصوصا باران های اینجا که کش دارند و خسته کننده.
 کاش در این شب ها مثلا با میم و ر می رفتیم آن کافه ی لواسان که کشف کرده اند. یا با میم و ر و ص و این دوست پسر اسپاینایی اش می رفتیم همگی فشم. یا با ح و میم و ر و میم می رفتیم فشم. یا با مامان و میم و ر می رفتیم کباب بهار و بعدش هم بستنی می خوردیم. یا با ن و نون و میم می رفتیم کافه پشت بام. یا با میم و ی و ص می رفتیم پل طبیعت و رستوران وی آی پی و با میم زبان می خوریم و آن ها بالا می آوردند. یا اصلا می رفتیم شمال. یا شب ها را بعد از شام از ساعت نه گز می کردیم یک گوشه ای تا ساعت دوازده.. این ساعت ها که از دست می روند و ح امروز روی مبل دراز کشیده بود و می گفت دلش تنگ شده و می گفت زندگی اش بی معنی ست و گفت با هم برویم پایین قدم بزنیم یا برویم این بالاپشت بام یا فیلم ببینم. من به همه اش گفتم نه... و برای خودم خیال بافتم و هی توی راهرو با بوی کوفته ای که نمی دانم از کجا می آمد قدم زدم.
دیشب پس از ساعت ها نگاه کردن به طرح داستان و بیست صفحه تحقیق پراکنده ی داستان و خواندن دوباره شان بعد از دو هفته ای که گیر کرده بود توی ذهنم و حالم را بد می کرد و مثل چیزی که توی گلو گیر می کند و نه راه پس دارد و نه راه پیش. ان هم مانده بود توی مغزم. نمی آمد پایین. زاییده نمی شد. باید قرص می خوردم تا خونی شود و بیفتد از تنم پایین. سین بچه اش را به همین شیوه انداخت. قرص ها را خورد و بچه خون شد و از تنش خارج شد. یادم هست الف و سین هم بچه ای داشتند که اسمش را می خواستند بگذراند سایه. من اسم این بچه را دوست داشتم. اما بچه سایه شد و هرگز به این جهان پانگذاشت.
من هم نمی دانستم با داستان و مکان و چیزهایی که می دانستم چه باید کرد. حتی چندبار تصمیم گرفتم موو کنم روی یک ماجرای دیگر. بروم به سمت و سوی داستان و شخصیتی دیگر. اما نمی شد. تمام حجم دست و مغزم را گرفته بود. به شیوه ای که نه رها می کرد و می گذاشت به ادامه زندگی ام و عشق بازی با شخصیتی دیگر بپردازم. هیچ...
 دیشب تمام تلاشم را کردم که به دنیا بیاید. از ساعت 6 نشستم و نگاه کردم و تا ساعت دوازده شب طول کشید تا دست و پایش را از ذهنم بیرون کشیدم. دوستش دارم و نمی دانستم در میانه ی نوشتن تبدیل به این چیزی می شود که لهجه دارد. که سی ساله است و هم سن من. که مرد است و شیرینی پزی می داند. نمی دانستم که او ادبیات خوانده و فوق لیسانس دانشگاه تهران دارد و عاشق شعرها و نوشته های بیژن نجدی ست. 
او را به این دقت و ظرافت نمی سناختم. یک چیزهایی از قبل می دانستم که کجا زندگی می کند و کلا در زندگی چه کاره است اما به این ریزی خودش را به من نشان نداده بود.
دیشب که دیدمش ذوق کردم. دوزاده صفحه سرعت و با دست درد نوشتم. رسیدم به جایی که قرار است برخورد او باشد با پیرمرد. تا همینجایش خوب است که فهمیدم چه می خواند و کجا درس خوانده. این دو چیزی که همیشه برای من نکته ای مستور در خود دارد.
.
فکر می کنم با ادبیات می شود خوابید و ارضا شد اما با سینما نه. دو سالی که سینما می خواندم و بسیار نقد نوشتم و بسیار شب ها بیدار ماندم و فیلم دیدم و فیلم دیدم و فیلم دیدم. سینما گرم و مهربان بود اما نمی شد آنچنان با او صمیمی شد که به یکباره در اتاق خواب را برایش باز کنی و لخت شوی و او را دعوت کنی و او هم بی هیچ شک و شبهه ای بپذیرد. او برای من همیشه نوعی از هراس را به همراه داشته است. هراسی شبیه به پیشنهاد دادن به کسی که شاید بپذیرد و شاید هم نه.. و بعد فکر کردن به قسمت نه ماجرا که بعد از آن چه می شود و رابطه ی دوستی ساده ی ما به کجا کشیده می شود.
.
اما با ادبیات این حرف ها را ندارم. گاهی بدقلق می شود و رویش را آن طرف می کند اما اصولا اوقات خوشی ست که صرفا می شود با او به سر بشود. اوقات خوش آشنایی و هم آغوشی و در هم تنیدگی...
امروز یک داستان از فروغ کشاورز خواندم. گیاه- خام خواری. کوتاه و موجز و ضربه ی به یکباره ای که دوست داشتم در انتهای داستان. در کل شروع و پایان خیره کننده ای داشت.
یک داستان هم از احمد بیگدلی خواندم به اسم مارتا در فضای کلیسا و راهبه ها با فضایی مه آلود می گذشت و زبانی فاخر. من را به یاد شب ظلمانی یلدا انداخت و زبان بسیار خاص رضا جولایی. 
.
امروز بعد از مدت ها ذره خوانی که اضافه اش کرده ام به سبک زندگی ام و اصلا نمی دانستم چقدر خوب و لذت بخش است. اینکه یک رمان بلند و یک کتاب قطور را که بسیار از آن می ترسی انتهای کنی و به خود قول بدهی هر شب یک ربع بخوانی. فقط یک ربع گاهی بیشتر هم می شود. بعد می بینی که بعد از یک ماه و دوماه تمام شده است. شاید این یک امر طبیعی ست و می گویید خوب مگر قرار بود تمام نشود؟> راستش برای من که ادم به شدت عجولی هستم باور این نوع از تمام کردن های ذره ای بسیار سخت است. اصلا شاید همین است که نمی توانم رمان بنویسم. که باورم نمی شود این همه جرات کنم که روی یک کار چهار،پنج سال وقت بگذارم. 
تهران نوار را تمام کردم. بعد از دوماه خواندن داستان هایی که به شدت سبک تازه ای داشتند و بدون سانسور بودند و خیلی فضای گوتیگ و وهم اوری داشتند. در همه داستان ها به لایه های زیرین تهران به مثابه ی یک کلان شهر پرداخته شده و چقدر سیک جنایی و معمایی داستان ها را دوست داشتم. مواجهه ی دوباره و تازه با خودم. شاید به همین شیوه چیزهای دیگری هست که دوست دارم و کشف نکرده ام هرگز.
در تهران نوار با نویسنده ی ایرانی- آمریکایی تازه ای هم آشنا شدم که در ال ای زندگی می کند و بست سلر نیویورک تایمز است و زیاد کسی در ایران نمی شناسد. زیرا یهودی ست و از اول چون در امریکا بزرگ شده به انگلیسی می نویسد. داستان آخر داستان او بود که خیلی خوب. داستانی تلفیقی از تهران و لس آنجلس.
در این مجموعه داستان حسین آبکنار هم بسیار دوست داشتم. یک بازی فرمی به جا و ساختاری درست.
.
امروز یک ساعت به مصاحبه و حرف های جومپا لاهیری گوش دادم. یکی از حرف هایش من را تکان داد و رساند به خاطره ای که می توانم از خودم متنفر شودم. چند خاطره است که به راحتی من را به نفرت از خودم می کشاند.
با مامان خیلی حرف زدیم. تا خود صبح. تا ساعت چهار صبح. خیلی خلی حرف زدیم. حرف نمی زد. نگاه می کرد. گوش می داد. قبول می کرد. سرش را تکان می داد. به گوشه ای خیره می شد. با چیزی بازی می کرد. توی فکر فرو می رفت. 
از شهر و هویت شهر هم حرف زدیم. گفتیم باید به کشف شهر بپردازی و خودت را از هویت یابی توسط بچه ها و همسر به تنهایی رها کنی. حرف های درستی می زدیم و من آن موقع تحت تاثیر مطالعات شهر چیست و تاثیر شهر در روابط بین آدم ها و هویت یابی و تعریف خود و شهر و نطق و زبان و ظهور شهر در ادبیات بودم. برایش از پاره های شهر به مثابه ی ادم ها حرف زدم. اما او می گفت هر جایی که شماها باشید و او دلش خوش است و ما اصرار داشتیم باید خوشی اش را درونی تر کند. شادی ای از درون برخیزد. 
یک جایی شمس به مولانا می گوید. من لاابالی ام. شادی من از درون من باشد و غم من از درن من. حال سخت باشد با من زیستن. 
من این را به ح نشان دادم و او از من بدش آمد حتما.
اما این را نمی خواستم بگویم. امروز وقتی جومپا از دیس پلیسمنت و دی لوکیشن و جایی نداشتن و بی تعلقی و بی مکانی می گفت مصاحبه گر از او پرسید شما یک خانه در بروکلین نیویورک دارید و یک خانه در رم ایتالیا که 6 سالی ست انجا زندگی می کنید و یک خانه هم در کلکته ی هند. حالا کدام یک از این ها خانه است به آن شیوه ای که بگویید دارم به سمت خانه می روم.
خانه به مفهوم تعلق و تعریف دوباره ی خود و پاره ای از "من" بوده گی منظورش بود. جومپا کمی فکر کرد و گفت هیچ کدام. آنجایی که همسر و فرزندانم باشند. و مصاحبه گر گفت جواب بیریلنتی و کلا دیگر لال شد.
مادرم همین را گفته بود اما ما لال نمی شدیم.
در زمانه ای که هیچ آدمی دیگر گم نمی شوند و یا نوشتن یک اسم در مستطیل گوگل می توان به راحتی خودشان و چند نسل عقب تر و جدیدترشان را پیدا کرد من امروز فهمیدم یک نفر را گم کرده ام. ارموز وقتی داشتم کتاب رویای آمریکایی را می خواندم و داستان به جایی رسیده بود که راوی می زند و زن پولدارش را می کشد- دقیقا میلر رد زندگی خودش این کار را کرده است. چاقو را توی سینه ی زن دومش فرو برده اما زن نمرده و دو هفته ای توی بیمارستان بوده است و نجات پیدا کرده. بعد هم میلر گفته من می خواستم از سرطان نجاتش بدهم و دقیقا توی کتاب هم به این اشاره می کند. یعنی راوی به این اشاره می کند. کلا زندگی خودش را در این کتاب نوشته اما نه اسم زندگی خودش مثل یک بنده خدایی که دو ماه آمریکا زندگی کرده و چهارتا رمان از تویش درآورده و هی خودش را می نویسد.- 
داشتم چی می گفتم؟ آهان توی این زمانه ای که همه پیدا می شوند و تو نمی دانی آیا واقعا خوب است یا بد است؟ کلا سیر یکسانی دارد. یافتن ادم های خیلی دور و خیلی بی ربط. حرف زدن با شوق و کنجکاوی تا جایی که می شود از زندگی شخصی و کمی نظر و چند تا جوک و استیکر و بی حرفی طولانی و دوباره محو شدن در عین بودن و بازیافته شدن. این حالت روشن ماجراست. در بسیار از این موارد شما چیزی را از گذشته دانسته و نادانسته نشتخوار کرده اید و با یافتن شخص آن را بالا آورده و گند می زنید به همه چیز. و بعد اینطور با گذاشتن یک نقطه ی قرمز سر خط ماجرا تمام می شود.
بله در این زمانه هیچ کس گم نمی شود حتی عشق دوازده سالگی من که باید مدت ها پشت پنجره می ایستا دم تا او از راه مدرسه به خانه یا به زمین فوتبال رو به روی خانه بیاید و من ثانیه ای از پشت پرده ای که به آرامی و با ظرافت بادی از گوشه کشیده می شد او را دید می زدم. او که خانه شان طیقه ی چهارم ساختمان رو به رویی بود و اگر آمدن او به بالکن و رفتن من به پشت پنجره در لحظه ای مماس می شد و. قمر در عقرب مان قرین بود دیگر ان روز و آن هفته بهشت می شد. بله من او را بعد از ده پانزده سال به راحتی با سرچی در فیس بوک یافتم. زن داشت. از این زیبارویان ساختگی. همه اش را به تمامه نساخته بود البته. با زنش در کرج زندگی می کردند. خودش دماغش را عمل کرده بود و بازوهای ورزشکاری درآورده بود و من به دنیال مژه های بلند 13 سالگی اش در عکس های 30 سالگی می گشتم که طبیعا هیچ کدام نبودند. 
برایش مسیج نوشتم. از آن روزها گفتم. مرا شناخت. گرم و مهربان بود. با هم حرف زدیم. من توی مترو تهران بودم که او زنگ زد و با هم حرف زدیم. تکه کلامش "عزیزم" بود. حتما با آن بازوها و با این تکیه کلام بعد از سیزده سالگی که از محله ی ما رفتند و خانه شان را عوض کردند و بعد هم کلا ناپدید شدند، حتما با این ها خیلی خیلی دختربازی کرده است. 
حرف زدیم. من را به خانه شان دعوت کرد. فکر کردم بروم یا نه؟ ندای دوستی دور و قدیمی بود؟ بیش از آن هیچ نبود. نه هیچ هیچ نبود. می خواستم بروم اما مسیر دور بود. تنها دلیل راه دور و درازی بود که در آن سال ها فکر می کردم موی او را به میلییون ها تومان پول و خانه و ماشین نخواهم داد. یاد هست به جاهایی که او دست می کشید دست می کشیدم. چیزی شبیه به عطر مقدس تبرک و... اما حوصله نداشتم این مسیر را برای دیدن ش طی کنم. چند بار دیگر هم زنگید که از قدیم با هم حرف بزنیم. جوابش را ندادم. مویش را به تلفن ساده ای فروختم و دیگر هرگز از او خبری نگرفتم. 
او تمام شد. اما معجزه اراده برای بازیافتن آدم ها کماکان باقی بود.
امروز وسط خواندن ها به طرز بی ربطی یاد دوست 16 ساله ی نقاشم افتادم. دوست و همسایه ی طبقه بالایمان بود. با هم خیلی خلاف می کردیم. مثلا اولین صندلی های لاپایی را با هم خریدیم و بدون جوراب پوشیدم. مثلا خانه شان و در تنهایی با هم شوهای لیلافروهر را می دیدیم یا شوهای مدرن تاکینگ را. یا رقص های مد روز را با هم تمرین می کردیم و او همیشه دنیال مدها بود. یا وقتی تنها بودیم زنگ می زدیم به جذاب های دنیا و از شنیدن صدایشان ذوق می کردیم. او یک فرق عظیم داشت. او نقاشی می خواند. رشته ای که در آن زمان هیچ فرد دیگری در دنیا نمی خواند. من علوم انسانی می خواندم و سال اولی بود که این رشته را انتخاب کرده بودم و تمام غرور بودم و فخر که تاریخ می خوانیم و تاریخ ادبیات و... من از همه ی آدم هایی که می پرسیدند ریاضی می خوانی یا تجربی از همان موقع متنفر بودم. و او هم آن طرف ماجرا بود. می گفت ما فکرهای شما را به تصویر می کشیم. می گفت اگر هنر نباشد دنیا عقیم می ماند و نمی تواند خودش را آنچنان که باید نشان دهد.
او همیشه دنیال پسرهایی بود با کفش های برند. او همیشه سر قرارها، اول کفش ها را نگاه می کرد و دنیال خوش تیپ ترین ها بود و زیبایی برایش خیلی مهم بود و... او همیشه در سر نمایشگاه های نقاشی می پروراند. بعد از دو سال از آنجا رفتند. خیلی دور رفتند. ته تهران خانه ساخته بودند. دو بار بعدش همدیگر را دیدیم و تمام. نه شماره ای نه فضای مجازی و نه هیچ.
او را امروز انگلیشی و فارسی سرچ می کنم. فکر می کنم باید نقاش بزرگی شده باشد. باید چندتا نمایشگاه در همان فرهنگسرا اشراق که حیرت انگیزترین مکان قرارها و بلوغ مان بود، در همانجا باید چندتایی نمایشگاه گذاشته باشد. هیچ اثری از او نیست. حتی یک اسم مشابه هم پیدا نمی شود. حتی اسم خواهرهایش را هم می نویسم. هیچ. هیچ. هیچ. کجاست؟ چه کار می کند؟ نقاشی را ادامه داده؟ با یکی از آن خوش تیپ های کفش قشنگ است؟ هنوز هم به این فکر می کند که بدون نقاشی جهان یک چیزی کم دارد؟
بلد نبودن و احساس جهل و نادانی یکی از همراه های همیشگی من است. از دیشب و چند روزی ست که با خواندن لیست آثار دنیا استرس گرفته ام که هیچ نمی دانم. استرسی درخور و شایسته ی توجه است که با قول اخیرم مبنی بر نخواندن کتاب در ماه می در تقابلی سخت قرار می گیرد. - چقدر کتابی شد-
امروز کلمه ها را جمع کردم و ریختم توی سبد. کلمه زیاد دارم جومپا لاهیری در یکی از مصاحبه هایش می گفت هر نویسنده ای برای خودش یک سبد راز دارد که به هنگام نیاز دست می کند داخل آن و رازی را بیرون می آورد. این تعبیر را یخلی دوست داشتم.
همین الان یک چیز بی ربط هم یادم آمد که امروز غزاله علیزاده خودش را می کشد و سپانلو که انگار او هم گوشه چشمی به او داشته و دلی در گرو او داشته- اگر نداشته اید لطفا روح تان را در یکی از خواب و داستان های من فرود آورید و بگویید که این خبرها نبوده و تصحیح کنید که دوست معمولی و اجتماعی مگر نمی فهمم که چست؟ باور کنید می فهمم. من خودم یک عالمه دوست های پسر معمولی و اجتماعی و کاری دارم.- به هر حال او هم چند سال بعد به مرگ طبیعی در همین روز می میرد. مرگ های یک روزه.. آیا از این می شود به چیزی رسید؟ آیا راری هست پشت مرگ ها و زمان شان؟
دخترش می گفت مثل یک تابلوی نقاشی در رامسر سرسبز و در میان شکوفه های بهار زیبا بود مرگش آنطور که خودش را به درخت آویخته بود. وقتی می گفت از اینکه یک دختر می تواند به مرگ مادرش اینچنین جاودان و شاعرانه نگاه کند غبطه می خوردم.
امروز بعد از کلمه ها رفتم سراغ دو کتاب داستان کوتاه آسمان کیپ ابر- مجموعه داستان کوتاهی که کاملا ساده است همانطور که نویسنده معتقد است داستان باید از زبان بازی دور باشد- اما این میان امروز یک نظر جالب پیدا کردم. نمی شود گفت در مقابل این نگاه که شاید به نوعی مکمل این دیدگاه باشد.نورمن میلر و مصاحبه اش با چارلز روز را گوش می دادم که نورمن می گفت دو نویسنده ای که خیلی دوست دارد همینگوی و فاکنر هستند. هر دو اکستیریم و غایت دو نوع متفاوت- یکی بی ریا و بیش از اندازه ساده و دیگری به شدت مکلف و پر طمطراق- میلر می گفت من می خواستم خودم را در این وسط پیدا کنم. باید بیشتر از او حرف بزنم.
.
دو داستان خواندم از آسمان کیپ ابر که یکی شان را دوست داشتم. وقتی رضا رفت. آن نوع مجهول را در خود داشت. یک داستان هم بود که  در لفافه اشاره به عشق ممنوعه ی دو مرد داشت. اتاق رو به باغ.
.
رویای آمریکایی را دوست نداشتم. کتابش برایم هیچ نداشت. ساده و تعریفی بود. چگال نبود اما به وسط هایش رسیدم و خوشم آمد. تازه وادر قصه شد. کلا زیرلایه های جنگ و جنایت و ... در کارهایش قوی ست و البته به گفته خودش به شدت رمانتیک هم هست- که با 6 زن و دوست دخترهای فراوان می توان این را ثابت کرد در زندگی شخصی اش- میلر بارها به جنگ و ماجراجویی رفته و نه بچه هم داشته. یکی از سوالات همیشگی من که چطور این ها با این همه مشغله ی پیچیده وقت پیدا می کنند چیزی بنویسند؟ 
میم براییم تعریف می کرد که یک دوست دختر پلنگش در دو سالی که با او بود چنان در چنگ و بند دلش و خانه اش اسیرش کرده بود که او اصلا نمی توانست به نوشتن و... فکر کند؟  
.
مصاحبه ی میلر را که گوش می دادم خیلی ها از او پرسیده بودند دو وجه شخصیتی اش را توضیح بدهد. او هم به راحتی گفته بود همه ی ما دو تا روح و زاویه داریم و پیچانده بود به هر صورت.
یک چیز خوب دیگر هم گفت که همیشه برای من سوال است. فرق فیکشن و نان فیکشن- گفت خیلی مرزی بین این دو نمی بنید. زیرا هر نان فیکشنی نوعی فیکشن است و هر جایی که شروع به تعریف چیزی شود و..
.
با میلر باید بیشتر آشنا شوم. آدم عیجبی ست. کتاب اولش لخت و مرگ- نمی دانم ترجمه شده یا نه- خودم دارم می سازمش،جایزه ی پولیتزر را می گیرد در 54 سالگی و کتاب های بعدی اش از جمله همین رویای آمریکایی به شدت نقد می شود.
یک چیزهایی هم راجع به نویسنده و خواننده ی آماتور و پروفشنال گفت. که گاهی با هم تداخل پیدا می کنند و رابطه شان عموم و خصوص من وجه است.
.
امروز دیلی آرت برایم نقاشی از رودخانه ی هادسون فرستاد و در ادامه فهمیدم چقدر نقاش، دور این رود جمع شده اند و رنگ و نقش زده اند بر این آبی متغیر. یکی اش من که کاری جز نوشتن داستانی کوتاه - نه خیلی 7600کلمه- برایش از دستم برنمی آمد. او زیباست و روز ما و حال و احوال روزانه ی ما به او بستگی دارد.
فکر می کردم وقتی به اینجا برسم دستانم خواهد لرزید از شدت نوشتن. از کلمه هایی که خیس می کنند تمام صفحه را.. ظهر داشتم به نوشته ها فکر می کردم و تو ذهنم می خواندم و می نوشتم. دقیقا وقتی تصمیم گرفته بودم بدمزه ترین غذای عالم را بسازم. دقیقا همانجا بود که خیلی هوای نوشتن کرده بودم و دلم برای این دیار تنها تنگ شده بود. اما نیامدم. و وقتی آمدم تمام شده بودم. چیزی نمانده بود فقط کمی از غم مانده بود تو دست هایم که به فارسی چیست غیر از غم در دست آدم ها؟
که نمی دانم چرایی اش را؟ شاید چون آفتاب کم شده است؟ شاید چون کم کار می کنم؟ شاید چون هیچ چیزی نمی نویسم؟ شاید چون دیگر با آدم ها حرف نمی زنم و دوستی نمی کنم؟ شاید چون کمتر به هیاهوی شهر خودم را پیوند می زنم؟ شاید چون از آن ها دورم؟ شاید چون دارم لحظه ها را از دست می دهم؟ شاید چون دلار ده هزرا تومان می شود؟ شاید چون دلم برای او می سوزد و نمی دانم چرا دلم باید برای او بسوزد؟ شاید چون امروز با خودم عهد بستم بروم جیم و بدوم و نرفتم؟ شاید چون یک ماهی ست که به استخر نرفته ام؟ شاید چون قراردادم روی هواست با این اتفاق های اخیر؟ شاید چون دلم برای خودم می سوزد؟ شاید چون این ها را دوست ندارم؟ شاید چون میم برگشته به دوست دختر پلنگش؟ شاید چون نمی توانم داستان ش ز را بنویسم؟ شاید چون دلم می خواهد به بعضی آدم ها تیکه بندازم اما نمی اندازم؟ شاید چون می خواهم در اینستاگرام گاهی لایو حرف بزنم اما نمی زنم؟ شاید چون دلم می خواهد او رفیقم باشد نه...؟ شاید چون دلم سه بچه می خواهد ولی حوصله شان را ندارم؟ شاید چون از هیاهوی آدم هایی که دوستشان دارم دورم؟ شاید چون دلم می خواهد برادوی شو بروم ولی الان بلیط ها خیلی گران هستنئ...
.
ناراحتم. هم می دانم و هم نمی دانم.
 فردا اگر آفتاب باشد همه چیز درست می شود...
بارها قصد کردم چیزی بنویسم. از اولین روزی که پایم در این خانه ی دوم به زمین نشست به خودم گفتم یادت نرود آهستگی را. آهستگی چیزی ست که هر سفر برایم به یاد می گذارد. اینکه باید به آهستگی فکر کنم. آهستگی را در زندگی ام جاری کنم. اینکه باید بایستم. بنشینم. نگاه کنم. طولانی مدت. در خلا. در هیچ کاری نکردن. در نخواندن. در فکر نکردن. در ایده ای نداشتن. در یک خالی سفید، در یک آهستگی مطلق. 
من در هر سفر در رفت و بازگشت بارها به خودم گفته ام یادت نرود تمام یادگار سفر باید آهستگی باشد. بارها نوشته ام و به خودم گوشزد کرده ام. اما هر بار پس از رسیدن به زمین گرم، به زمین امن، به زمینی که به بازی اش، به سفت نبودنش لحظه ای شک نمی کنیم، همین زمین هر بار"آهستگی" را دود کرده و به شیوه ای مرا فریب داده. فریبی که نمی دانم چگونه و از چه راهی.
 هر بار"آهستگی" دود شده است و من بی نهایت و بی اندازه و بی فکر و اعتیادوار دویده ام. و چقدر تلخ است. اینجا 
ادم هایی هستند که شاقول هستی و بودن شان، ساعت است. ساعت های کاری و دویدن شان. من اما نمی خواهم از ان ها باشم. من بیرون از زندگی می ایستم و به آدم ها خیره می شوم. مثل موجودی که بودنش فراموش می شود. مثل محو شدن. مثل علی ااسویه بودن بودن و نبودن. کار من چیست؟ هیچ، خیره شدن. 
.
آهستگی هرگز در این یک ماه وجود نداشت و حال که نگاه می کنم بیش از اندازه دویده ام. یک نفس خوانده ام. بی لحظه ای ایستادن و نگاه کردم خوانده ام و نوشته ام. و نشسته ام در کنار کتابخانه ام و با ولع به انتخاب کتاب بعدی پرداخته ام و آن را جلوتر از بقیه گذاشته ام. و این یعنی تو برگزیده شده ای. تو باید خودت را آماده کنی برای این هفته های بارانی که آفتاب باشی. که گرم کنی این رودخانه ی مرده و باران زده را.
تمام امروز باران بارید و رعد  و برق همه پنچره ها را روشن کرد. عصر به خانه نگاه کردم. هیچ امیدی نبود. شلخته و کثیف و خالی از معنا با سکون و سکوتی تحمل ناشدنی. از صبح همین بود. از دو روز پیش همین هست. از کجا بیرون می زند؟ از آدم ها و امیدهای ناامید شده ی قاره ای خیلی خیلی دور. از کورسوریی که نیست و جهلی که دست های محکم و قوی ای دارد برای ریشه کردن در جان آن شهر.
از آدم ها متنفرم. دلم می خواهد در همین پیله در خودم غلت بزنم. هیچ کس را نبینیم و با هیچ کس حرف نزنم. آدم های کمی را خیلی زیاد دوست دارم. اما هر آدمی در این واحه، بحرانی ست طولانی برای من. یک گروه داریم که قرار است هراس نداشته باشیم. هر روز حرفی برای آن گروه دارم. خاطره ای، جمله ای، بحثی. گروهی که بی درنگ می روم سراغش. خودم را صیقل نمی زنم. گروه که خودش خاستگاه روشن کلمه ها شده است. وقتی می گویم از آدم ها بیزارم باید بگویم آدم هایی خارج از شهر من. شهر به مثابه تکه پاره هایی به هم دوخته و گره زده شده از آدم هایی که مصاحبت شان اغناکننده است. که قرار است نور باشند و روشنی ثانیه ای، روزی،لحظه ای...
.
مثلا آن روز آخر تهران. باهار آمدم از تهران و از سفر و از خواب آلودگی و آسمانی که سراسر زن و شوهر پیر هندی کنارم نشسته بودند و در خواب بودند بنویسم. بارها آمدم همه چیز را مرور کنم تا اینجا سفت شان کرده باشم. تا از یاد نروند. اما مانده اند در من .
 شمس می گفت: من چیزها را نمی نویسم و چون نمی نویسم در من می ماند.
اما در من؟ در من انگار محو می شود. هست اما دور می شود. من می نویسم تا همه چیز پررنگ باشند مثل آن آفتاب روز آخر تهران. مثل خلوتی خیابان ها. مثل حس دوگانه ی نفرت و حرص و دلسوزی و ترحم که به آقای راننده ی آژانس داشتم که من را می برد خانه ی نسیم و سر هر کوچه سه بوق می زد و می ایستاد و سوال می پرسید و من دلم می خواست بگویم باید نقشه خوانی روی موبایل یاد بگیرید و اپلیکیشن نصب کنید و از طرفی او پیر بود و.. حس دوگانه ی تلخی بود. آن روز که صبحش با نسیم شروع شد و ظهرش با چشمه و عصرش با آوانسه و فرزانه. فرزانه را مثل یک اتفاق تازه، مثل یک ندای دوستی که از هزار سال پیش آغاز شده باشد یافتم. بازیافتم. نه آن فرزانه. که این یکی دیگر است. ترکی می داند. می خندد. کلمه ها در دست ها و زبانش موم هستند و فکرش به غایت محکم است. گفت باید مطایبه کرد و این حایز اهمیت است در هوش. گفت گابریل گارسیا مارکز یک جمله ی تامل برانگیز دارد که می گوید نویسنده ها از فرط بومی بودن جهانی می شوند.
آن روز پدر به خانه آمد. دیر رسیده بودم. عصر رسیده بود و شب باید به فرودگاه می رفتیم. خانه مان یخ کرده بود و نور نارنجی غروب پشت پرده های ضخیم و زشت قهوه ای خانه منتظر ایستاده بود. فوتبال هم بود و این فضای خانه را آلوده می کرد به عصری که یادن نیست جمعه بود یا نه؟ که عصرهای جمعه با صدای شادی و هیاهوی فوتبال گره خورده است. که تلخ است برای من همه ی صداهای بلند دنیا.
مثلا دیروز در برایان پارک یگ گروه رقاص هندی آمده بودند. دخترک با صدای بم و موهای بلند و هیکلی درشت می رقصید و می گفت در زبان ما به اوه اوه که همان نام اوای شادی ست می گونید باله باله. و از همه ی نیویورکرها می خواست این را دوبار تکرار کنند. بعد همه موسیقی هندی و رقص دسته جمعی جماعتی یکدست و خیل زیاد. مردم آرام آرام به گروه رقص می پیوستند. من ایستادم و آدم ها را نگاه کردم. پاهایم را تکان می دادم اما نمی توانستم برقصم. می ترسیدم یا خجالت می کشیدم یا شاید چون تنها بودم. اما ادم های تنهای زیادی آمدند و رقصیدند و من نمی دانم چرا از این همه شادی دسته جمعی و این موسیقی هندی گریه ام گرفته بود. شاید حواسم جای دیگری بود. شاید چون اشک را در همه حالتی دوست دارم. شاید چون به طرز سانتی مانتالی فکر می کنم اشک عصاره و جوهر بی ریای آدمی ست وقتی که تماما خودش است. اشک، صرف وجود است. اشک که ریشه اش در آه است. آه کشیده بودم؟ نه. نمی دانم. شاید صدایش را نشنیده بودم.
یک آقای هندی پیر آمد و خودش را به من نزدیک کرد و از من گذشت و رفت بالای حوض که قدش از بقیه بلندتر باشد و بتواند راحت تر فیلم بگیرد. من بدم آمد و دلم می خواست پلیس بیاید و حالش را بگیرد همانطور که حال آن دختر کره ای را گرفته بود اما مردی که جلوی من ایستاده بود از پشت آقای هندی را محکم گرفت که نیفد و فیلمش را راحت تر بگیرد. یک مرد جوان آمریکایی بود. کلی هم گفت مواظب باشید و... کمی از خودم خجالت کشیدم. از اینکه می شود اینطور بود.
خیلی حرف داشتم. الان یادم نمی آید. فقط می دانم که تمام این هفته باران می بارد و من افسرده خواهم شد. سیگار خواهم کشید و از او بدم خواهد آمد.
امروز او برای من یک شعر خواند. چه شد که خواند؟ یادم نیست. از سبزه ی شوخ چشم رودخانه گفت که سال هاست رود را به بازی گرفته که می رود اما نمی رود. رودخائنه صخره را از جا می کند اما سبزه هنوز آنجاست. سال هاست آنجاست. شعر شفیعی کدکنی بود. 
یک شعر دیگر هم خواند که خیلی دوست دااشتم. این ها را از حفظ می خواند و من خیلی تعجب می کردم. فکر نمی کردم این شعرها را توی ذهنش که طاقت هیچ ایونت و جزییات و تاریخ تولد و غیره ای را ندارد، جا داده باشد. گفتم کی یاد گرفته ای؟ گفت هفت هشت سال پیش که علی کتاب شفیعی را خریده بود این دو شعر را خوانده و عاشقش شده و حفظ کرده.
یکی از شعرها این بود.
کرده موج برکه در یخ برف
دست و پای خویشتن را گم
زیر صد فرسنگ یخ اما
عبور می کند از زمستان، دانه ی گندم.
.
این ها را در راستای ناامیدی این چند روزه ی من از ادبیات و فضای زبان فارسی و بی جانی اش خواند. گفت کلمه می ماند و حاکمان می روند. 
یک جورهایی مرا حواله داد به دنیای آخرت. که بی راه هم نمی گفت. برایش از شب هول حرف زدم. از اینکه چقدر این اثر قوی ست و چقدر استخوان دار است و چقدر دلم برای هرمز شهدادی و استعدادی که جان داد می سوزد. که کتابش دقیقا روز کودتای 28 مرداد بیرون آمده است و اصلا دیده نشده و خوانده نشده و هیچ و هیچ.. یعد هم او غیب شده. تمام اینترنت را زیر و رو کردم. به فارسی که هیچ نبود. به انگلسی انگار 69 ساله است و در بوستون زندگی می کند و یک پسر دارد به اسم آرین که در نیویورک زندگی می کند. باید برای هرکز نامه ای بنویسم. باید بگویم کلمه هایش از سال 57 رسیده به سال 97 در دختری که در سال 67 به دنیا آمده است ادامه پیدا کرده. گرچه او فقط همین یک کتاب را دارد.
.
تمام نقطه ی روشن امروز که روز خوبی هم نبود. که یک چیزی کم داشت- شاید به خاطر درخت های صورتی و سفید پایین پنجره باشد که شکوفه هایش ریخت و برگ های سبز داد و تمام شد و بعد از یک هفته به سادگی با بادی خودش را شبیه بقیه ی درخت ها کرد- نمی دانم چه چیزی کم داشت؟ 
کتاب شب ظلمانی یلدا را تمام کردم. قرار بود فقط یک ریع بخوانم اما وسط های کتاب بودم که خیلی من را گرفت. نمی توانستم سدا را در کلیسا تنها بگذارم. بعد هم رفتم و بدمزه ترین غذای علم امکان را درست کردم. او گفت برویم رستوران کوبایی غذا بخوریم اما من پیش خودم حساب کردم با شیک شک دیشب و رستوران ایتالیایی اول هفته و کباب ترکیه ای همراه با سعید و پیتزا با سعید و احسان امروز دیگر نمی توانیم کوبایی یخوریم -وجدان خفته ی زنانه ای که از مامان ارث برده ام و چقدر ما را حرص می داد و در این مواقع او را به خودشیرینی متهم می کردیم.- و پیازها را در خوردکن رنده کردم و ریختم داخل تن ماهی و سبز خشک اضافه کردم و ته گرفت و تلخ شد و بدمزه و خوردیم. او چیزی نگفت. اصلا نمی دانم فهمید که چقدر بدمزه است یا نه...
بعد هم کتاب رویای آمریکایی را خواندم که به وس هایش رسیده ام. برخلاف اسم جذابش خیلی لوس و بی معنی ست. تا الان که مرا جذب نکرده. 
 در دفترم نوشته بودم ماه می نباید کتاب بخوانم. ضر- زر- ظر زیادی نوشته بودم. روانی تر شده ام و همه ی کتاب ها را یکی بعد از دیگری می بلعم. خیلی بد است. روز خلزون را تمام کردم. شماره ی ناشناس آرش آذرپناه- آسمان کیپ ابر محمود حسینی زاد- تهران نوار داستان آخرم. کتاب مستری. 
دیوانه و روانی ام. دوست دارم مدتی کتاب نخوانم. نمی توانم. انگار مورفین باشد. باید بروم روی دایت کتابخوانی. باید با خودم قرار بگذارم.
.
یک هفته ای ست که قفل شده ام. نمی توانم چیز بنویسم. طرح داستان و تحقیق اولیه را انجام داده ام. ده صفحه ای شده است اما هیچ. هیچ ندارم برای نوشتن. هفته پیش ذهنم خیلی گرم بود. دو طرح داستان جانانه نوشتم. این هفته اما گیر کرده ام. 
.
امروز به غیر از کتاب جولایی که حیرت زده ام کرد، دکور خانه را هم عوض کردم. گلدان ها را جا به جا کردم و چند گلدان جدید ساختم و مبل ها و میز تلویزون و نهارخوری را. خوب شد. گرم و صمیمی شد. 
یک شعر هم که از او یاد گرفتم. کمی هم با صفورا و نسیم ویس گذاشتیم.
خوب بود. حالا که نگاه می کنم خوب بود. ساعت دوازده شب است و من در حال نشسته ام و فکر می کنم. باید اتاقی از آن خود داشته باشم. 
. فردا باید داستانی بنویسم.
یکی از نگرانی های دایمی من در زندگی از دست رفتن لحظه هاست. لحظه هایی که بکر و نورسیده هستند و باید جایی در زرورقی و پر پرنده ای حفظ شوند. مستور و گشوده. آمیخته ای از این دو همه چیز را زیبا می کند. دست لحظه ای که به تمامه رو شود تمام می شود اما وقتی پس و پشت و پناهی برای خودش باقی بگذارد آنجا شروع ماجراست و نگرانی و هراسی که شیرین است.
آن شب باران می بارید. تند و شلاقی. ان شب و بویی که از سر انگشتان دست های من با خاک مزار بیژن نجدی درهم تنیده بود، یکی از آن لحظه ها بود. در اتوبوسی بی قواره و کهنه که قرار بود من را از شمال به تهران برساند. شب بود و هر آن، شب تر می شد. شب در من بود. شبی پر شور و شعف. شبی که روشن بود. شبی که مجالی شده بود برای پرداختن لحظه ای که در من هر آن باشکوه تر می شد. شور می شد تمام تنم با فکر کردن لحظه ای که می شود ساخت در این شب.
دلشوره به جانم افتاده بود و چقدر کیف داشت. مور مور می شد تمام اضلاع تنم. از گلو به پایین را زیر و روی پوستم را حس می کردم. بدنم و لامسه ام به این درون،آگاه بودند. به این شوریِ منتشر شده در بدن،هوشیار بودند. در سرم چیرهای دیگری بود که امکان این درک و فهم را نمی داد. در سرم خانه ای بود نزدیک به کوه. خانه ای در پناه بام سبز،در جوار مه و بارانی که مهربان بود و شبیه مه های روی رودخانه ی هادسون دل را نمی کند. مه ای بود از جنس دلدادگی. من این مه را، آن لحظه ای که در تمام کوه تنها بودم و انگشت هایم را رو به آسمان گرفتم و مه لغزید لا به لایشان، شناخته بودم.
آغاز این مه و خانه ای که در نزدیکی اش بنا شده بود در سر من، از آنجا بود. از آن بام سبز. از شهری که در من رشد کرده بود به اندازه ی دو روز و یک شب در سرما خوابیدن و بخاری را از ترس مرگ با خوابی خاموش روشن نکردن.- من از مرگ می ترسم. من به زندگی وابسته ام. نمی توانم رهایش کنم. هنوز کلمه های زیادی هستند که من را آزار می دهند. من به بهبودی آن ها به زندگی چسبیده ام. من و آن ها در هم آمیخته شده ایم. به یکیدیگر دچاریم و آلوده ی یکدیگر هستیم. قوام می گفت در ترکی وقتی به دیگری عاشق می شوی به نوعی آلوده ی او می شوی. من به آلوده واله شدم در ان کلاس فلسفه- 
داشتم از خانه ام می گفتم که هفته ای دو بار او را خواهد داشت. اویی که من می ساختم و بعد از تمام شدن آن دو روز او را روانه ی جهانی دیگر می کردم. که این فراق و وصال مدام را شیفته ام. که همه ی زندگی در لذت لحظه ی دیدار و لحظه ی رفتن است. در این لحظه ها باقی اتفاقات و کنش های جهان رخ می دهد. من این زندگی را ساخته بودم و او در شب، در تمام من کش می آمد. هرچقدر به تهران، به ان شهر همیشه نزدیک و همیشه زنده ام نزدیک تر می شدم، آن لحظه پررنگ تر می شد.
وسوسه ای افتاده بود در تمام سلول های بدنم. وسوسه ی ساخت یک لحظه. قصد کرده بودم لحظه ای بسازم در حالیکه لحظه ها ساختنی نیستند. نباید در راستایشان سعی کرد. هرگونه سعی ای آن ها از حالت پویایی که باید داشته باشند خارج می کند. ان ها باید برامده ی آن ساحت ذاتی و وجودی خود باشند. نباید با دست و آجر و انسان در راستای ساختنش تلاش می کردم. باید خود لحظه به آنی ساخته و پرداخته می شد و خودش را به هر نحوی که در جانش نهفته است ابدی و ازلی می کرد.
آن شب اما همه وسوسه بود و هوس. همه ی شهر، لحظه را می خواند و من را به تصویر کشیدن وادار می کرد. بیداد پیچیده بود در تمام رگه های تهران.
.
نوشتم. کلمه ها نجات دهنده اند و چشم های خواب را آگاه و هوشیار می کنند. بیدار بود.نفس داشت. گفت او هم. از تنگنای جان گفتیم .‌ و من از ساخت لحظه...نه نگفتم. نگهش داشتم. به شکل یک نقشه ی تعبیه شده.
نوشتم من پیشنهادی دارم که می تواند از تنگی جان بکاهد.
گفتم. نوشتم و توی تاریکی شب منتظر ماندم تا لحظه را بسازم. یک بار وقتی لحظه ی ناب و بکر را  بیات میکنی یاد میگیری که دفعه ی دیگر با انگشت های نورسیده ی بهار دست بکشی بر تن و بدنش. به همان زلالی و شفافی و همراه با ترس و دلهره و هراس بیش از حد
.
نوشتم و به لحظه ای در مغاک شب فکر کردم. به جایی که من و او را در خودش می بلعد و ما کیف می کنیم. می پیچم توی شب. هیچ چیز از این لغزش دلشوره آورنده تر هست؟
دست هایم می لرزید. انگشت های ترسیده ام را کشیدم روی شیشه و پاک کردم پیشنهاد ساخت لحظه را.... ردش اما ماند که گفت چرا پاک کردی؟ 
.
لحظه  ساخته نشد. عقیم و الکن توی تاریکی شبی نزدیک به بهار درتهران گم شد.ساعت دو شب از میان ابرهایی که از لابه لای انگشت های صبحگاهی ام گذشته بودند به خانه رسیدم. به اتاق آبی مان و شبی نیمه خنک و ساکت بدون هیچ لحظه ای...

 

در جغرافیای بی بدیل خود نشسته ام و بعد از مدت ها نقش کلمه می زنم. کاری که می بندد ذهن و دلم را. مشت می کند همه ی بند افکار پریشان را که دوسشتان دارم. مدتی ست این پریشان احوالی را دوست دارم. زمان زیادی نمی گذرد. می دانم که همین حالا هم نیامده بودم تا از این ها بنویسم اما گریبانم را می گیرد به وقت اضطرار. رحم ندارد و می داند که من امتناع نمی کنم. اجازه می دهم باشد و جولان دهد. در این مرز سفید که پشت ش را تاز کرده ام که فقط خود باشد و بدرخشد و ترس برش ندارد.
جغرافیای آبی و ساکت و دور از شهر من بی کشتی و قایق است و در میان موسیقی اهورایی که مورد علاقه ی داریوش شایگان بود نشسته و خود را می کاود، مثل رقصیدن و پویش در تن و تنانگی. مقاله ای که بهاره برایم ایمیل کرد و هنوز وقت نکرده ام بخوانم. مثل کاویدن تن و دست و با هم به تمامیت رسیدن. به لذتی از آن خود و بی اتکا به دیگری رسیدن. هرگز اینگونه نگاهش نکرده بودم. هرگز فکری نداشتم در این راستا. 
نون را به یادم می آورد و رشک ما به رابطه ی دوستانه ای که او با جهان بدنش. گفت همیشه تن و بدن را دوست داشته است و با آن ها، با اضلاع بدنش در همسانی خوشایندی به سر می برده و می برد. بی ترس و بی واهمه...
داشتم ذهن را می گفتم که مجموع نشدنش را دوست دارم بدین جهت که در مقاله ای خوانده بودم که این از نشانه های خلق است. ابداعی بی اختیار از به سامان نرسیدن چیزهایی که با یکدیگر احساسی نزدیک دارند اما نمی دانند چطور و چگونه جمع شوند؟
چقدر حرف دارم. دست هایم دارد می لرزد از شور و شعف.
خانه ی نون که بودم کتاب " فقط روزهایی که می نویسم" را نشانم داد و بعد از"میم" که چندین بار قرار گذاشتیم برای دیدار و او رفت لهستان و نشد ببینمش آخر. یک استوری گذاشته بود از فرایند نوشتن و تفاوتی که با کلمه و بیان دارد. چقدر خوب بود. نوشته بود نوشتن ساحت دیگری از زیست است. ساحتی در خودتنیده شده که به همان قامت به بیان نمی آید. کیفیتی متفاوت دارد وقتی قرار است در لحظه ی ملموس گفته شود. چیزهایی که من به شهود دریافته بودم و هرگز نمی دانستم به درستی چیست و یکی دیگر ان را به دقت جمع کرده بود و غور کرده بود در وجناتش. چقدر دوست داشتم خوانش این تفاوت های ریز را که گرفتار شده در تمام زندگی ام.
می خواستم چیز دیگری بگویم. قرار نبود از تن بگویم. آمد خودش را انداخت وسط ماجرا. نمی دانم امدنش را خوش بگیرم یا رهایش کنم تا بعد.
امده است. نمی شود نادیده اش گرفت. پس دومین چیزی را که می خواستم با ترتب زمانی پیش ببرم اول می گویم. به هرحال قرار بود از رویای نیمه جانم بنویسم و از ساعت هایی که در هواپیما بودم و در ابرهای سیاه نشست. تلخ بود. بو می داد. رنگ تیره ی زمختی داشت که فقط نوک قله را سفید باقی گذاشته بود تا نشان بدهد اینجا کوهی بوده که به جهت حضورش شهری نامیده شده. شهر یا رهش... همان وارونگی هوا که در شهر نیز نمود یافته. 
آن روز بهار بود. من خانه ای را در پناه موزه ی سینما پیدا کردم که دلباخته اش شدم. پنجره ای گشود رو به کوه و درخت های به قاعده ی موزه. رو به دو کافه. رو به حضور و رفت و آمد ادم ها. همه چیز کامل بود مثل یک مجموعه از زندگی، سرشار از حضور. حضور کتاب ها، فیلم ها، آدم ها و صندلی ها که رابطه اند و واسطه ی دو بودن. که جامعه و اجتماع از همین صندلی های رو به رو و در کنار هم آغاز می شود.
من زودتر رسیده بودم. بهار افتاده بود در مرزهای آن باغ آبی. در آسمان، در شاخه ی درخت هاف در حوض بلند، در نورهایی که به شیشه می تابیدند، در سوز ذوق اورنده ای که گاهی از تن رد می شد و نشان می داد هنوز چند روزی مانده تا اتفاق. تا اتفاقی که بهانه است اما ضروری. 
بزرگ شده ام. وقتی به بهار اینگونه نگاه می کنم،سن به مثابه ی نمود پختگی  را بر سر و صورت خود می بینم وگرنه برای من بهار و عید و نو شدن ها ریشخندی بیش نبود خاصه ان سال ها که فلسفه می خواندم. که درس نمی خواندم و در کتابخانه ی مرکزی دانشگاه با سارتر و سیمون دوبوار به مثابه ی تازه به دوران رسیده های خوشحال، هم نشین بودم. اما حالا زندگی بشری را چیزی جز همین دلخوش کنک های بسیار ریز و بی قدر نمی دانم. حالا فکر می کنم باید این نو شدن های دروغین، این شنبه هایی که بیایند به حقیقت یا نیایند صرفا بودنشان مهم است، اینها باید باشند. این امیدهای رو به بهبود اوضاع جهان. حتی دروغین و  در تقویم...
داشت می شد. بهار داشت می شد. هنوز نشده بود. در حال شدن بود. اما شدن ش پخش بود در سراسر ساقه ها. من تا آمدنِ نون، روی جان درخت ها دست کشیدم. نون گفت برایش سخت است دیدن این همه ادم تازه. دیروزش آن همه ادم تازه را دیده بود. من می فهمیدم که از چه بحرانی حرف می زند. که اینجا خودم هر ادم تازه ای را دوری می کنم مخصوصا این همه آدم های بی ربط را. که سخت است غوطه خوردن در هوایی و سر بیرون آوردن برای دقایقی و در معیت دیگری بودن. شاید فکر کنید می شود سر را بیرون اورد و نفسی تازه کرد و از جهان های دیگر و از افتراق لذت برد. این سوالی بود که ل از من پرسید در بهاری دیگر، بعد از دیدن همه ی روح نوزاهای کاخ نیاوران وقتی که داشتم برایش از جهان هایی که دور و نزدیک می شوند حرف می زدم. گفت این تفاوت زیست جهان ها مگر زیبا نیست؟
بود؟
قاعدتا باید باشد. باید لذت ببری از فضاهای تازه. از بیرون آمدن از کامفورت زوون خودت. من اما نمی بردم. به شیوه ای صادقانه نمی توانستم از جهان هایی حتی یکمی دورتر لذت ببرم. دوری برایم آزاردهنده و ملال اور بود. باید درزمانی کوتاه تلاش بسیار زیادی می کردم که جایی را برای نشستن پیدا می کردم. یعنی باید تلاش بسیار زیادی می کردیم. یعنی جایی که در جوار هر دو جهان باشد. این گشتن و شاید یافتن و شاید هم نیافتن، سخت و تلخ بود. 
ف می گفت. ف را که تازه بازیافته ام که بی نهایت برایم ارزشمند است. که بنفش تیره بود. می گفت برای من مهم است که طرف، که آن ادم مقابل، بی هیچ پرسشی درک کند لحن و زبان من را وقتی که با لبخندی می گویم" صلت کدام قصیده ای؟" 
من چقدر این حرفش را می فهمیدم. این غربت های زبانی که گاهی با نزدیکان بسیار قریب مان دچار می شویم. که همه ی جهان، این لذت های سطر به سطر است.
آن روز را می گفتم. در حیاط عمارت قدم می زدم. از بالا به پایین. شماره ی تلفنی را در جنوب می گرفتم تا جشنواره ی داستان ادبیات جنوب را چک کنم که خبری نبود. هزار بار گرفتم تا یک نفرجواب داد و گفت هنوز داوری نشده است.
بعد نون امد. نون را از لا به لای نوشته ها پیدا کرده بودم. بازیافته بودم. این بازیافتن چقدر شیرین است. نمی دانم چطور باید بگویم این همه جهان پراکنده ای که کاشته ای اما حواست نبوده. سارتر می گفت دنیا جایی نیست جز ادم های پراکنده ای که در سراسر دنیا رها کر ده ایم. 
من در آن سال ها این جمله را دوست داشتم. زیرش خط کشیدم و گوشه ای نوشتم. اما بعد از یازده سال بر من کشف شد. ان وجهه ی حکیمانه ی خود را که مستور بود روشن کرد. اینجا، این نقطه ی آنی نامش معرفت است. چیزی که از کلمه و محفوظات می گذرد و تبدیل می شود به تجربه ی زیسته. ابن نقطه، فرای علم است. از دانش گذر می کند. خاصه ی تو می شود.
نون که امد انگار گوشه ای از دنیا را بازیافته باشم. بازیافته به معنای حضوری قدیمی که دوباره حادث می شود و یافت می شود. و بعد گوشه های دیگر دنیایی که مستور بود آمدند. از همه جا حرف زدیم و نون دیگر رفت برای جلسه ی ادبیات. از تن حرف زدیم. از لذت. از کوچ کردن، از فلسفه، از خلق کردن به مثابه ی دستاویزی برای نفس کشیدن- میم این را گفت و میم دیگر، این جمله را هزار بار در تمامی این روزها یاد کرد. می گفت میم یک چیز قشنگی گفت که باید آویزه ی گوش کرد. د راین دنیا باید خالق چیزی باشی.- یک جایی کریستن بوبن هم این را گفته بود. ان کس که خالق چیزی ست هرگز تنها نیست. او خداست و خدا احساس تنهایی نمی کند.- میم خودش بوبن خوان است. و من هر بار با خواندن جمله ی اول کتاب دیوانگی یاد او می افتم. شخصیت اول داستان که به گرگی نگاه می کند مثل میم که داستان گربه هایش را می گفت. گربه ای که جنگجو بود و خوب زیسته بود دلسوزی نداشت زیرا گربه ای بود که او دیده بود که چگونه به طرز خفت باری مرده است-
 یاد ماجرای خنده داری می افتم. می خواستیم برویم پارکینگ پروانه و من به شیوه ی احمقانه ی جهان اولی واری می ترسیدم زلزله بیاید و همه در آن طبقه های هفت گانه بمیریم. این تصویر را به ر می گفتم و من را مسخره می کرد و می گفت خوب آره دیگه باید یه جوری بمیری بالاخره. 
می گفتم اخه اینجوری دوست ندارم. خیلی ضایع ست.
می گفت: پس چجوری؟ در راه علم و فلان؟ از هرکی بپرسی می گه اینجوری دوست ندارم آخرش یه وانت آبی،شایدم از این وانت پرایدی ها بیاد زیرت کنه.
و بعد می خندیدیم. خیلی می خندیدیم. در نهایت رفتیم پارکینگ پروانه و پیراهن های بلند گلدار خریدیم.
.
از همان چیزهایی که میم می گفت دنیای زنانه. از جهان زنانه ای که او هر روز در جست و جوی یافتن اش بود حرف زدیم. دینایی که او می گفت برای داشتن بیشترش حسرت دارد. چیزی که شاید جایی جاگذاشته است. میم را هم که در فشم دیدم حسرتی داشت از آن روزهای فلسفه خوانی. حسرت بیشتر خاله زنکی کردن را. شاید نام دیگرش دوستی باشد بی ریا و خالص و بی فکر تغییر جهان. شاید نام دیگرش صمیمت باشد از جنسی که حالا بعد از ده سال پیدایش کرده ایم.
و بعد حرف زدن از هر روز صبح بیدار شدن به امیدی. امیدها و کشف ها و شهودها و...
من حواسم به دست های همه بود. دست هایی که فقط دست بودند برای نوشتن. برای آمیخته شدن با آنچه از ذهن بیرون می پاشد، خواسته و ناخواسته، هنگام و نابهنگام. دست هایی کوچک با ناخون های کج و معوج گاها با لاک هایی نیم خورده. دست هایمان را دوست داشتم. دست هایی که نشانه ای بودند از یک تاریخ شبیه و آمیخته به درس ها و نیمکت هایی که همه مان از سر گذرانده بودیم. دست ها را هرگز نباید نادیده گرفت.
تا شب نشستیم. بهار بر ما می گذشت. بهار شده بودیم.
نون برایم نوشت اینها را... و من فکر می کنم اینها از معدود و یگانه خوبی های ساکن سرزمین کلمه بودن است.
 ......

فکر می‌کردم قرار در مورد چیزهای دیگری حرف بزنیم. ولی هر چه بود و اتفاق افتاد تام و تمام بود و زیبا. هیچ نیازی به تغییر نداشت. شاید فقط من خیلی پرحرفی کردم.
 
فکر می‌کردم میم کمی پر حرف تر باشه که فکر کنم هم خسته بود و فرصت نکرد و هم اینکه کسی امانش نداد😅 ر هم خیلی خوب بود. چه طور بگویم؟ خوبی‌ش یک حالت پرستیدنی داشت. یعنی‌ از آن آدم‌ها که شخصیت شان را می‌شود پرستید. نه به خاطر اینکه اهل کار خیر و خوب است، برای لطفی که صبرش و ملاحتی که فکر و بیانش داشت. مجموعه‌ی کاملی بود و من از آشنایی با هردوشان خیلی خیلی خوشحال شدم
 
توام خیلی قشنگ بودی، چشم‌های جادویی عجیبی داشتی، من عاشق بستن مدل موهات هستم، نوع لباس پوشیدن و گشودگی ات نسبت به آدم‌ها، این شادخویی و خوش‌آمدی که نسبت به زندگی داری، این شیوه‌ی اظهار وجودت، حتی اگر در اعماق تلخ باشی، به نظرم حتماً از سمت زندگی قدردانی میشه. تو دقیقاً از اون نویسنده هایی هستی که دوست دارم بخونمشان و دوست دارم باهاشون دوستی کنم.
نور بود و رنگ و فرشته هایی که بوی کتاب و کاغذ و شمع های کم نور وسراسر نورانی را با خود حمل می کردند. سقف هایشان با دست های نرم ونازک فرشته های سفید سنگی یا نقش های رنگ به رنگ فرشته های نیمه عریان یک جهان تازه از بودن بود. "بودن" "شدن"
سر بالا کردن و عروج کلمه ها از کتاب و از ذهن...
از یک جایی به بعد من می توانستم پیوند والفتم را با کلمه ها وکتاب و نوشته ها پررنگ کنم. می توانستم بیتوته کنم در بروی کاغذ وهر روز با دست های پیر و کوچکم بنویسم. از یک جایی به بعد من این موهبت را داشتم که ساعت ها در جهان قصه ها وکتاب ها سفر کنم. سفر به مثابه ی هستی. سفر به مثابه ی جانی که می رود و تنی که می ماند. نزدیک بود "از یک جایی به بعدم" را به فنا بدهم. نزدیک بود گله وار در مسیری که همگان انتخاب می کنند فرو بروم. نزدیک بود فراموش کنم که چقدر همیشه آرزو داشتم عمارت ذهنم بویناک نشود. که همه ی سال های قبل از ان به حسرت گذشته بود که می شود روزی بیاید که فقط خواند وتعمق کرد ونوشت؟؟
آن روز رسیده  بود و من در مغاک آدمها- دیگران- که سارتر می گویند جهنم چیزی نیست غیر از حضور دیگران- نزدیک بود رویایم را فرامشو کنم. بدهم به دستد باد. بدهم به دست چشم های بی فروغ و لبخندهای دروغین همان دیگران. نزدیک بود.. و من نمی دانستم انتخاب کردن سخت ترین کار جهان است. یکی برایم نوشته بود به وقتت برای کتاب خواندن حسودی ام می شود. اما نمی دانست انتخاب کردن چقدر سخت. نمی داسنت حسودی و حسرت و طعنه ی تیز دیگران از ضمن کلمه ها بیرون کشیدن چقدر سخت است. یکی حسودی اش می شد و من هم حسودی ام می شد ونمی دانستم انتخاب کردن است که بیش از همه ی این ها رشک برانگیز است. که من انتخاب کردم" از یک جایی به بعدم" را به هیچ معیار ثابت ومسلم و ایده ی والا وساختن سرزمینی چوسانی به مثابه ی آنچه جومونگ در ذهن می پروارند نفروشم. گرفتمش توی دستم.توی رگ هایم فرو کردمش. هر روز با جوهر و دکمه های سیاه مربع شکل آبش دادم. با اشک گاهی. با خستگی های شبانه، با همذات پنداری با آدم های همه ی قصه هایم و قصه هایشان، با چشم های خسته که هر چند ماه یک بار عددشان بالا می رود واین شاید تنها رابطه ی ملموس ومستقیم من با اعداد باشد انچنان که چشم راستم پارسال سه بود وامسال چهار است و نمی دانم تا کجا پیش می رود. اما این عددها شاید تنها اعداد دوست داشتنی زندگی من هستند.اعدادی که در هم تنیده با خواندن ونوشتن ونور و تابش کلمات هستند. اعدادی که جانش در گرو حضور وظهور کلمه هاست.
.
پایتخت را دوست دارم. شهری ست تمیز وبزرگ و پر از نماهایی که آدم را مغروق در معماری وهنر می کند. که فرای ساختمان هستند، با اسب هایی وحشی و بدن هایی انسانی که یادآور قصه های حماسی هستند. پایتخت شان بیش از اندازه تمیز است.هوای تمیز. پیاده روهای سبز و رهاف ادم ها،.. آدم های خوش هیکل ولباس های به غایت مرتب. انگار همه قرار است بروند مجلس و کنگره و همه در راه رفتن و تصمیم گیری برای گوشه های جهان... پایتخت شان با پایتخت ما زمین تا آسمان فرق دارد. پایتخت شان بی قید وسیاستمدار است. یک استاد دانشگاه 50 ساله است با ته ریشی به اندازه که کراوات های ست شده با کت شلوار اتو خورده می پوشد که کیف قهوه ای چرم را صاف به دست می گیرد وکفش های کمی نوک تیزوبراق می پوشد. مرد سیاستمدار که استاد دانشگاه است و همیشه لبخندی به گوشه ی لب دارد، جذاب است وکاراکتر دارد. کاراکتر چیزی ست که هر ادمی ندارد.انچنان که پسر عارف ودوستان دکتر مهندس ما به ژن خوب و ژن برتر معتقدند و به ذات وجوهر... او ذاتا کاراکتر جذاب و تا حدی دخترکش دارد اما به دخترها و مسایل جنسی بی خیال است وهمین جذاب ترش می کند. همین رهایی از او او می سازد.
در پایتخت شان اتفاق افتاد.ان سقف ها، ان شکوه، آن جایی که ادم را می گرفت ومی برد به ناکجای هستی... در پاتخت شان من ایشو خوردم. ایشو خوردم وخوشحال نبودم. غصه داشتم. شبیه قصه ای شده بودم که دیروز تایپش را تمام کردم.قصه ی زنی که شب عید شکرگزاری خانواده اش را دعوت می کند و همه دیر می رسند. آنقدر دیر که غذاها می ماسد وخبری که زن از اول صبح این همه برایش شوق داشت بیات می شود. خبر صاحب بخشی از خاک آمریکا شدن...
.
توی ذهنم اتفاق های عجیب این هستی چهار ساله را که دسته بندی می کنم خوش ترین شان می شود شوی برادوی که ان جلو در معرض نور وموسیقی وصدا ورقص و روشنایی های بی کران هنر بودیم، دیگری اش می شود کروز که آن شب ماه کامل بود و ما روی آب از مجسمه ی آزادی ونورهای منهتن وساختمان های بلند و پل های پیر می گذشتیم ومن شده بودم فرهاد سنگتراش قصه ی معصوم 5 گلشیری که مجنون و واله ی ماه بود و رفت به فرازش... و صدای آقای حنجره بود که برایمان می خواند و من سن اش را با دست حساب می کردم 60 سال واین همه صدا وشعف. و بقیه همه به آب مربوط می شود. آن روز در هیوستون با بچه ها وآب و آن روز در دلور باز هم آب و آب و آب...
رودخانه ها وناتمامی شان همه ی شگفتی نستند. ح می گفت نیاگارا عظیم ترین اتفاق هستی ست. آبشارها وکوه ها من را می ترسانند. حقیر می شوم. این همه احساس حقارت را تاب نمی آورم.
.
برادوی شبیه هیچ چیز دیگری نبود. آن حنجره ها وهزار قناری که پر می زدند از داخل شان. آن دست ها و پاهای بی قرار، آن بدن های پیچان و بی تاب، آن همه ی نور و رنگ که به یکباره بر تمام اضلاع بدنت حلول می کرد.
.
یک تجربه ی دیگر هم بود که در شب های این شهر کشفش کردم. ایستادیم و عینک های چهاربعدی گذاشتیم ورفتیم توی بیابان. می لرزیدیم. ان ها یک گروه موسیقی بودند و یک گردباد طوسی همه ی بیابان را طی کرد وبه ما رسید. ما در بیابان بودیم واحاطه شده با سنگ های نارنجی... گردباد امد و ما را بلعید و به آسمان برد.
.
بعد هم رفتیم همان جایی که شبیه کافه های آذربایجانی وایرانی ست.فرش های سرخ. همانجایی که با آیدا از نوشتن حرف زدیم واز نویسنده ها و...
.
برای اولین بار فهمیدم این شهر را کمی بیشتر از معمول دوست دارم. دلتنگش شدم با اینکه در برش بودم. دلتنگی می آورد زمان و مکان. ان روز که در شلوغی ها نشسته بودم وزمان آیدا شهرهای گمشده را در همان مکان می خواندم. یعنی شهر در شهر. رمان آیدا در منهتن می گذرد ومن در منهتن خواندم وتمامش کردم وادم ها.. آی آدم ها که نمی شناسمتان اما قدم زدنتان چقدر خوب است. هیاهوی شهر من را گرفته بود.
.
شهر، رود، هنر، هیاهو، کشتی لنگر انداخته در رودخانه، نورهای منتشر شده از خیابان وانعکاسش دوست داشتنی ست اما خیلی چیزها نمی شود.همیشه نشدن ها هستند. بخشی لاینقطع از نفس کشیدن اند.
.
دیروز او را ساختم وعاشقش شدم.او 35 ساله است.استاد دانشگاه است و در یکی از رشته های علوم انسانی درس می دهد. او قد بلند ولاغر است وچشم های درشت ومژه های بلندی دارد. او شیفته ی نوشتن وخواندن است و دوست دارد فارسی یاد بگیرد چون از کودکی به آمریکا مهاجرت کرده است.او تقریبا هیچ کس را ندارد و خانواده اش را از دست داده است ویک عمه ی پیر مهربان دارد. او عاشق نوشته ها وتفکرات منسجم می شود. او از حساب کتاب کردن بدش می آید.اویک خانه ی بسیار بزرگ و ارث زیادی دارد که از خانواده ی نداشته اش برایش برجای مانده. او دوست دارد از ایران بیشتر بداند چون عاشق اشعار فارسی شده است وزبان فارسی را تا حدی می فهمد وحرف می زند. بین من و او- نور طلایی آفرودیت برقرار می شود وهمه چیز از دایره ی عقل ومنطق دور می شود.... تا اینجایش را می دانم.باید بیشتر با او ووقت بگذرانم.
.
نسرین دیروز می گفت همه در یک جایی گیر کرده اند. می گفت یکی در دانشگاه تهران وشریف اش مانده، یکی توی امآی تی واستنفوردش و.. داشت به شیوه ی منفی می گفت واشاره می کرد که ادم ها گیر می کنند و...
.
من داشتم فکرمیکردم من هم گیر کرده ام اما نه در دوره ی قبلم که دانشگاه هنر تهران باشد و فیلمنامه نویسی و فیلمسازی، که در دوره ی قبل ترم که فلسفه است که همه ی بی بدیل های زندگی ام را از آن دوره دارم. که تکرار نمی شوند آن آدم ها وآن فضاها و آن اندیشه ها و آن زندگی ها وآن نفس کشیدن ها.. که  هرچقدر فکرمی کنم چگالی هیچ کس به پای آن اندک بیشمار نمی رسد. که آزادیم و بی قید و بی هیچ پس و پشتی در برابر هم.که قرار نیست همدیگر را توضیح دهیم. که قرار نیست قضاوت شویم. که قرار نیست پکیج های از پیش تعیین شده ای باشیم برای همدیگر...
 اینجا همه پکیج هستند. دسته بندی شده. به عنوان مثال فلانی که روابط باز دارد.فلانی که تنبل است، فلانی که این کاره نیست، فلانی که ادا اصول روشنفکری ست، فلانی که آدم جدی ای در فلان عرصه نیست و... اینجا وقت نیست. فقط برچسب است وفضاهایی که باید با حجم های گوشتی پر شود. با همین برچسب ها که آدم ها لایه های دیگری هم داشته باشند در حول ومحور برچسب هایشان تفسیر می شوند. 
که من گیر کرده ام در روزهایی که با فلسفه آشنا می شدیم از زبان قوام وبرایمان داستان های عجیب می گفت وما صدایش را ضبط می کردیم و حالا بعد از ده سال که دارد می شود یازده سال در به در دنبال آن روزها می گردیم، به دنیال آن صداها، به دنبال آن ذهن های معصوم حیرت کرده، که هیچ کس این حرف ها را نمی فهمد ونمی شود با آدم ها نشست واز آن روزها گفت که محرم نیستند آدم ها که انگ می زنند وقتی برخلاف تفکرشان باشی. که در ذهنشان بسته اند تو را که دارد ادای روشنفکری درمی آورد وهیچی هم حالیش نیست. 
که فکر میکردم چرا در دبیرستان نماندم. چرا آنجا گیر نکردم. که گیر کردن نمی دانم خوب است یا بد است؟ که بد است قطعا با تعاریف از کامفورت زوون خود بیرون روید وشجاع شوید وجهان را تسخیر کنید که دنیا از آن شماست. با این تعاریف نباید ماند. اما این گیر کردن به معنای ماندن و پوسیدن نیست که بوبن می گوید در فراغ یا می شود پوسید یا می شود بالید. ما همگی از آن سوگ گذر کرده ایم. که می بالیم وهر روز هستیم و هستندگی مان را جان می بخشیم. که نه این ماندن به مثابه ی زندگی کردن بیش از اندازه بود.که بیش از توان بیست ساله مان داشتیم نفس می کشیدیم، داشتیم جان می دادیم، که همه ی بیست سالگی مان را گذاشته بودیم روی پله های سنگی هنرهای زیبا ومجمسه ی فردوسی داشت نفس نفس می زد وما کیف می کردیم. که شاید پرزندگی ترین دوره ی عمرمان بوده تا به الان. که پرزندگی ترین به معنای پربارترین نیست. که زندگی همه بار نیست، همه میوه ی معطر نیست، شاخ و برگ ونهال و میوه های ناقص وبه ثمرنرسیده نیز هست.که انگار ما انجا ایستاده بودیم در پرزندگیترین دوره ی هستیِ جوانمان.
.
در دبیرستان که بودیم 6 نفر بودیم. من و لام و الف و شین و ر و واو. 
فکرمی کردم تمام دوستیم با هم. فکر می کردم بهترین اتفاق هستی هستند. شین همان سال دوم به عشق و خانواده ناپدید شد. من هرگز بعد از رفتنش از مدرسه ندیدمش. چندباری بچه ها با شکم بالاامده دیده بودنش. شین شبیه شکم های برآمده نبود.اصلا نبود مخصوصا با تصویر وتعاریفی که از خودش به عنوان دختری روشنفکر ارایه می داد. اما شین در سال سوم دبیرستان بچه داشت و باز هم بچه داشت واین ها را دیرگان مان کشف می کردند وبه من هم می گفتند. من شین را به سرعت از ذهنم پاک کردم. دلم هرگز برایش تنگ نشد. حتی یادم هم نیامد شین را..شین اسمش شبنم بود با بینی ظریف، صورتی لاغر وکشیده که مادر من معتقد بود بانمک است. سبزه بود وبانمک.
بعد نوبت واو شد. واو دوست من بود. بین من واو الفتی بود و با هم درس میخواندیم ورقیب هم بودیم. درس خوان بود و باهوش. می آمد خانه مان و با هم عربی کار می کردیم. یادم هست وقتی زلزله آمد تهران، خانه ی ما بود وپرید بیرون. واو مهربان بود وشوخ طبع. مادرش همیشه جوان بود. همان موقع جوان ترین وزیباترین مادر جمع بود. مادری که لباس های باز زیبا می پوشید و به ما لبخند می زد وبرای واو جشن تولد می گرفت. من وواو با هم دوست بودیم و از نظر فکری به هم نزدیک بودیم. یادم هست آن سال ها من قابوس نامه خریده بودم و واو کتاب را از من قرض گرفته بود. و معلوم شد گم کرده است ورفت دوباره خرید و.. ماجراهای بامزه ای با واو داشتیم تا اینکه سال سوم عاشق شدو برای فارغ شدن رفت مشهد و من با بچه ها نرفتم ونشستم برای المپیاد عربی مرحله ی دومش خواندم. سه شب نخوابیدم. آخرش فهمیدم دبیرستان فاجعه مان یادش رفته اسمم را بدهد. 
واو را می گفتم. واو رفت مشهد و در قطار عاشق دیگری شد. حالا با همان آقای قطار یک پسر کلاس اولی دارد. واو سال پیش دانشگاهی مزدوج شد و ما هرگز همدیگر را ندیدیم تا همین دو سال پیش. همانطور مهربان وخندان ودوست داشتنی بود.
.
لام آرام بود وپر مطالعه و خواستار صلح همه جانبه. دوست داشت ودارد همه با هم دوست باشند وبمانند وهمه ی آدم های بی ربط را در گروه های تلگرامی گرد هم می آورد. لام و آرامشش وذوق نداشتنش شدیدترین نقطه ی مقابل من بود. اما با لام و الف بیشتر از همه دوست ماندم وهنوز هم هستیم. لام یک بچه دارد و در حال تلاش کردن برای فرزند دیگر است وبرای دکتری میخواند و این بار همدیگر را دیدیم. بحثهای جدی خانوادگی و... کردیم. لام فقط آمد. واو گفت متروسواری برایش سخت است و الف هم خانه شان دور بود.
.
من اما در دبیرستان گیر نکرده ام. در ارشدم هم گیر نکرده ام. هر دویشان را دوست دارم وهر دو پر از خاطره هستند و پر از بزرگ شدن. اما در آن دوره ی وسط، در آن بیست سالگی گیر کرده ام.این اعتراف خوبی نیست قطعا... اما واقعیت است. مدت هاست از واقعیت ها نمی ترسم. وقتی می نویسم شان انگار زده ام توی دهانشان تا غلط اضافی نکنند.تا جایگاهشان را به درستی درک کنند وپا را از گلیم شان فراتر نگذراند.
.
زآفتاب در حال غروب کردن از منتهی الیه شرقی آسمان است. این لحظه ی ملکوتی...
من دوست ندارم این چیزها را بنویسم اما می نویسم. یعنی از وقتی که می نویسم شجاع تر شده ام. خودم را می توانم پاره کنم و لایه لایه به زیرین ترین و تنهاترین و عنق ترین خودم برسم. این شجاعت را مدیون کلمه ها هستم و شما فکر می کنید چقدر سانتی مانتال است این حرف ها.. بی خیال بابا. کلمه کیلویی چند است؟ 
خوب شما هم راست می گویید. من خودم دیده ام که عددها کیلویی چند است و کلمه از طرف دیگر کیلویی چند؟
اصلا چرا راه دور برویم؟ همین خانه ی خودمان. یک مشت عدد و یک مشت کلمه هستیم که با هم زیر یک سقف زندگی می کنیم. من همیشه کلمه هایم را پشت برگه های سفید عددهای او می نویسم. من همیشه داستان ها و قصه ها را روی برگه های آ4 می نویسم. یک طرف عددها هستند و سمت دیگر کلمه هایی که به غایت سرعت با خودکار نوشته شده اند.
به عبارتی با این دستور نوشتن کلمه ها در درجه ی دوم عددها قرار می گیرند. یعنی اولی عددی نوشته می شود و تمام که شد کلمه های من شروع می شوند. کلمه های من خیلی فقیرند. اما عددهای او خیلی پولدارند. عددهایش عینک های اصل و گران ری بنی می زنند. یعنی می روند از خود شرکت ایتالیایی نیویورک ری بن مارک می خرند. باور کنید. بماند که همان اصلش را هم برای یکی از فامیل ها خریدیم 500 دلار. اخرش که باز کردند گوشه اش نوشته بود مید این چاینا.
و اینگونه است که من عاشق چاینا می شوم و به حال مارک بازها می خندم.
حالا کجا بودیم؟ بله عددهای او را می گفتم که گاهی بارانی چرم می پوشند و کیف وکفش لوییس ویتون و کلا هر قرتی بازی را که بخواهند در میاورند.
کلمه های من با اینکه با رنج خم می شوند و کش و قوس می آیند اما خبری از این تیپ و قیافه ها نیست. همیشه به غایت ساده اند و فوقش چیزی سنتی چشم شان را بگیرد و تن کنند.
.
می خواستم بگویم که کلمه های من با همه ی فقرشان اما مرا شجاع کرده اند. من می توانم خودم را پاره کنم. و کسی که می نویسد این را می فهمد. این قرار گرفتن خود در برابر خود و تماما به مغاک خویش رفتن آنقدر که فکر می کنید ساده وسانتی مانتال و امری لاکچری نیست که با نوشتن گاه گاهی دفتر خاطرات  کپشن های اینستاگرام به دست بیاید که ممارست می طلبد و عرق ریزی وحشیانه ی ذهن. 
بعد از این همه سال نوشتن، ذهنم گاهی چنان عرق می ریزد که بوی گندش هم دیوانه ام می کند و هم شعفی می آفریند که ناگفتنی ست.
.
دیروز داستانی می نوشتم که در ان شخصیت اول داستان در خارج زندگی می کند و هر چیزی را که با زبان دومش شرح می دهد همگان می پرسند چی؟ چی گفتی؟ میشه دوباره بگی؟
 و کلا هیچکس حرف او را نمی فهمد. حالا هرچقدر بدون غلط و مرتب حرف بزند اما لهجه یا هرچیز دیگری این سوال همیشگی را همراه دارد. و شخصیت خودش را در این وضعیت و موقیعت مزخرف مقصر می داند.
این منم. دقیقا بخشی از من است و اینکه می گویند نویسنده باید تخیل کند و از تجربیاتش کمی فاصله بگیرد و همیشه خودش را ننویسد یک دروغی بیش نیست. در همه نوشته گوشه هایی از نویسنده حضور دارد. خوب و بد ندارد. اما این انکارنشدنی ست.
همین امروز ایمیلی امد از ظرف ساختمانمان که امروز جشن است در سالن احتماعات و کاندیدیت اعلام می شود و فلان... من فکر می کنم خوب چرا این را برای من فرستادی؟ چون در این ساختمان زندگی می کنم؟ و کلا این ایمیل ها را باز نمی کنم. چون نوعی دوری بین ساختمان و اداره ی امورش و کلا کشور و اداره ی امورش و خودم می بینم. هردویمان اینطور هستیم. حیت او که پنج سال بیشتر از من در اینجا زندگی می کند.
 حتی ان دوستمان که سیزده سال است اینجا زندگی می کند و دیوانه ی کتاب است این عدم تسلط را حس می کند. این دوری و مسلط نبودم است که خیلی چیزها را حل می کند. که گاهی از خارج نشینان نوعی آرمان نگری را می بینم. چون مهم نیست. چون انقدر اتفاقات عجیب و زجرآور نیست برایمان. چون هستیم اما دوریم. در نقطه ی اصلی ماجرا هستیم اما سر شده ایم.
 یکی از مثال های بارزش را در یکی از ترس های موهوم- البته چرا موهوم در این خر تو خری های هر روزه که گاها با فاصله ی چند ساعت از بیخ گوش خودم رد شده است.- می بینم. من همیشه از اینکه در تهران باشم و مورد حمله و اتفاق و هجومی و عمیلیات تروریستی قرار بگیرم بسیار بسیار آشفته تر و ترسیده ترم تا در اینجا. یعنی حتی فکرش هم من را شب ها بیدار نگاه می دارد. اما اینجا ان ب م بی که در سطل آشغال منفجر شد من چند ساعت پیشش انجا بودم... یعنی انگار همه چیز لایه ای از مه دارد روی خودش اینجا. نمی دانم چطور برایتان بگویم.. امروز اینجا همه مه است. باید نشانتان بدهم که چطور ان کشتی غول پیکر که چند روزی ست در رودخانه لنگر انداخته در مه فرو رفته. اینجا همان کشتی هستم نه غول پیکر بلکه گم شده در رودخانه ای در مه مغروق...
امدم اینجا از شگفتی های ذبیح الله منصوری بنویسم که چقدر عجیب بود و دیشب موقع هوم لند دیدن از ح پرسیدم می شناسی؟ گفت آره همه فحشش می دن. همش از خودش ترجمه می ساخته.
راست می گفت. در روایت داستان احسان عمادی هم همین را نوشته بود که بنده ی خدا خیلی همه چیز را بسط می داده و چقدر ادم خاص و عجیب غریبی بوده. دیروز با آقای کشاورز هم که حرف می زدیم همین را یادم امد و گفتم. همیشه چیزهای بی ربط یادم می آید. در همه ی زمینه ها و در همه ی جمع ها و حرف ها.. بی ربط های آشفته حال.
امروز هم که با میم فیلسماز حرف می زدم وسط بحث های جدی سینمایی و اینکه داور سینمای جوان شده و برای جشنواره ی دیگری در ایتالیا دعوت شده و فلان... به یکباره از میم دیگری پرسیدم که عاشقش بود.
جهان ذهنی آشفته ای دارم. توی دفتر مجله هم وسط کارهای مرتبط با نوشتن خیلی بی مقدمه پرسیدم شما چه می خواندید و کجا و فلان؟
نه اینکه بخواهم بحث را عوض کنم که همیشه یک وزن فاشیسم گونه ای بر دانشگاه محل تحصیل می گذارم و اگر از دانشگاه تهران و شریف و چند دانشگاه دیگر دورتر شود تمام می شود مگر به استثنایاتی که خودش را نشان بدهد. که خیلی زشت و وقیحانه و منفورانه است نوشتن این قبیل از اعترافات در جایی که شاید پای همگان باز شود و خود شرمگینم و در راستای درست کردنش که تطهیر شود ذهن از این اقسام انسان بندی شده در تلاشم.
کجا بودیم؟
توجه بفرمایید که حتی اینجا هم این آشفتگی، بارز است و گاهی برای اطرافیان مایه ی رنج و عذاب است و گاهی دست می گیرند و می خندند که ربط و وجوه را دریابند. اما چند وقت پیش مقاله ای می خواندم که اینها نشان از خلاقیت دارد. شاد شدم و سرشار از امید.
آمدم اینجا تا از کتاب ها بنویسم امروز و خوانده ها و تجربیات و ... که ایده ای به ذهنم زده. ایده چند روزی ست مثل کرمی نیمه جان که مانده میان پیله بستن و ابریشم شدن یا پروانه  و رها شدن، در سر من می چرخد و دور می زند.
نمی دانم از کی بود که افتاد توی مغزم؟
از تعارف های آیدا بود؟
از یاسمن بود؟
کی این را انداخت و در رفت.؟ بیشتر آیدا بود که ایده های غیرواقعی اش را آنقدر واقعی و چکیده شده به خوردم داد که فکر کرد می شود. گرفت زهر نشدن را..
 بعد ح بود که با او حرف زدم تا به جای من تصمیم بگیرد. راستش گاهی در زندگی باید یک دوست و آدم نزدیکی را پیدا کنید تصمیم های عجیب غریب و روان پریشانه تان را بر دوش او حمل کنید. نه از سر ضعف باشد و حالا اینجا می توانید هویت جنسیت زده را پیش کشید و فلان.. که منظورم جنس ناب دوستی ست که بی ربط به زناشویی و آشنا و فامیل و رابطه های از پیش ساخته شده است. ح را مثل دوست رو به رویم نشاندم و رفتم در پیله ی مثبت و منفی جوانب را برای خودم با انگشت های نوازادانه ام سنجیدم.
ح دوست من شده بود. در قامت یک دوست گوش داد و به این همه چیدمان ذهنی ام خندید و گفت زندگی خودت را، خودت را جلو ببر. ادم ها را فراموش کن. اگز کلمه ای شنیده ای از جانب شان به لحظه ی ناب خودت که فقط خودت می دانی چیست و چگونه تجربه می شود نشنیده بگیر تکه پرانی هاشان را.
راستش ح را به مثابه  ی یک دوست رو به روی خودم نشانده بودم که منصرفم کند و بگوید واقعا این ایده های شاهکار از کدام سراپرده ای بر ذهن تو هجوم می اورند؟
 می خواستم مسخره ام کند و تشر بزند به مغز معیوبم. نزد. نگفت. از در دوستی درامد و فکر کردم نکند با من تعارف کند. تعارف چی را؟ گفتم هرچه باشد دوست نمی شود. از قامت دوستی بیرون کشیدمش..
 همین فردایش نشسته بودم در آفتاب گرم زمستان که همه اش نصیب خانه ی ما می شود،داشتم کتابی می خواندم از صادق بیگی که چه ساخته بود و دلم از اصفهانِ کتابش رفت و دیگر برنگشت که ایده ی لعنتی را دیدم حی و حاضر رو به رویم نشسته. با تمام جوانبش نشسته بود. انقدر پررنگ بود و جان داشت و نفس می کشید که مرا بلند کرد و پیراهن گلداری را که مرضیه از پارکینگ پروانه خریده بود را تنم کرد و تمام روز را با آن چرخیدم. خواندم و نوشتم و تایپ کردم و شب، نیویورکرم امد.
فردایش باز ایده را دیدم. پیراهنم را از تن کنده بودم و او میانه های عصر بود که سراغم امد. گفتم با دوستی باید در میانش بگذارم. حرف زدم با او. انتظار داشتم کمی بخندد و با چند استیکر و چند ایموجی، سر و ته قضیه هم بیاید و این ایده ی تیزِ نیش دار هم دست از سرم بردارد.
برایش حرف زدم در ویس های آبی تلگرام. چند تا ویس آبی گذاشتم و منتظر ماندم. جواب نمی آمد.شاید ان نبود. شاید کار داشت. هزارتا چیز وجود دارد در آن تهران شتابان که من با خود نمی سنجیدم و منتظر جواب دوست مانده بود. جواب داد.
برخلاف چیزی که فکر می کردم برایم قصه ای تعریف کرد از یکی از دوستانش که می خواست همین چندوقت پیش نهار دعوتش کند.هی نمی شد و کاری پیش می آمد و به تعویق می افتاد و هفته ی دیگر را با خود وعده می داد که حتما و هفته های دیکر هم... توی یکی از همین هفته ها دوستش مرد.. تمام. نفس های گرمش از خاک برچیده شد. این را برایم تعریف کرد و خیلی منطقی با من حرف زد. حرف هایی زد که اصلا ربطی به خنده و ایموجی و استیکر نداشت.
حالا چند روز می گذرد و هر روز در ساعاتی مختلف ایده با شمایلی گوناگون رو به روی من سبز می شود. حتی همیشه سبز هم نمی شود. رنگ عوض می کند و اینش دارد من را دیوانه می کند. نمی دانم. سایت ها را نگاه می کنم. گیر کرده ام. هر روز بین من و ایده برزخی ست ژرف... 
سرانجامش را که روشن شد همینجا می نویسم.
کاش آدم می توانست لحظه هایی را بردارد توی دست بگیرد و بین آدم هایی که شاخه های در هم تنیده ی جانش هستند تقسیم کند. این لحظه که گیر کرده اند به عمیق ترین بخش جوهر آدمی. لحظه هایی که آنقدر ژرف اند و تلخ و عمیق و هولناک که نمی دانی چطور جا شده اند رد تو؟ 
که اولین بار است می بینی حجم وهجمه اش را... که همه چیز می شود. زخم. خیسی چشم. ضربان دست، تپش رگ... که جانت را به رعشه در می آورد. یک به یک با نشانه ای نحیف...
میز کناری ام یک بچه ی آبی پوش را گذاشته اند روی میز و بچه چهار دست و پا راه می رود و اهالی خانواده فیلم و عکس می گیرند که باشد برای سال هایی دور... میز دیگر یک خانواده نشسته اند و نهار سفارش داده اند. میز جلویی یک دختری مثل من تنهاست نه با لپ تاپش. دارد سوپ می خورد و نان کروسان. من در لپ تاپم جست و جو می کنم "ژن تنهایی" وجود دارد. نوشته تحقیقات نشان داده که وجود دارد. به انگلیسی سرچ کرده ام چون فکر می کنم این چیزها به انگلیسی شبیه علم است. اما به فارسی همه ی کلمه های زیبا و فرح بخش را جست و جو می کنم. همه ی چیزهایی که می تواند من را تا خاطره های دور وجود ببرد. همه ی کلمه هایی که می تواند مثل گیاه عشقه گره بخورد به رگ های آبی ام و نفوذ کند به سال هایی دور
به انگلسی می گوید 30 تا 55 درصد ژن تنهایی با تحقیق در ده هزاز نفر ثابت شده است. اثبات تلخی که می گوید راهکار دارد و سهم محیط و طبیعت خیلی بیشتر از این هاست و من امروز وقتی درمیان کتابخانه هایی که با چوب های عتیقه ی اوک و مبل ها وظرف های گلدار و رنگی مه همه شان خیلی خیلی گران بودند راه می رفتم به او فکر می کردم. به او که خیلی دور است و خیلی نزدیک است. من بارهار از او متنفر شده ام و چقدر هر لحظه و هر روز بیشتر شبیه به او می شوم. شباهتی رفتاری، شباهتی در هرچه تنهاتر بودن. دیشب توی ماشین آن حال مهوعی که سارتر می گفت را تجربه می کردم. همان حال بود. حالی توی مغزم.. این حرف ها را اگر توی صورت هر کس نگاه کنی و توضیح بدهی متهم می شوی به بی دردی.. به اینکه درد نکشیده ای. گرسنه نبوده ای. بی پول نبوده ای.. که همه ی همه ی اینها را بوده ام. که نمی شود با آدم ها حرف زد حتی دیگر با او.. حتی او هم خسته است. من هم.. از چی؟ 
من از چه خسته ام؟ من تمام خودم را که می لرزید جمع کردم. خودی لرزان را توی پاهایم ریختم و چهل دقیقه راه رفتم و کشاندم خودم را به اینجا.. به یک تنهایی پرسر و صدا با بوی نان... که کار کنم. که معجزه بودن روز جدید را زیر سوال نبرم. که این همه ی زندگی ست. که هر روز حتی اگر گوه شروع بشود باز هم آن قابلیت معجزه آسایش را دارد. که دلم می خواست ان لحظه را که آنقدر عمق داشت و مثل مغاکی می بلعید همه ی من را، ان لحظه را با یکی... یکی نبود. هیچ کس نبود. مانده بودم میان خودم و این تلخ ترش می کرد. ادم هایی را به یاد آوردم. مانده بودم اما. ویس می گذاشتم و پاک می کردم. حرف های الکن می گفتم و دیلیت فور تو را می زدم. اس ام اس می دادم و پشیمان می شدم. من تنها بودم.حیلی تنها. خیلی خیلی... و این یک جمله ی شاد است. یک جمله ی شاد بی نهایت محزون..
ایران که بودم دو جای جدی برای نوشتن دعوت شده بودم. بعد حرف ها زیاد شد عین دیوانگان شروع کردم موبایلم را بالا اوردم و نوت را باز کردم و شروع کردم به نوشتن کارها و ایده ها و حرف در ان.. بعد هر دو دفعه آدم هایی که رو به رویم بودند با تعجب پرسیدند می خواید تماس بگیرید؟
که توضیح اینکه واقعا در حال نوشتن هستم خیلی سخت بود. یک کار کودکانه که به معنای ناتوانی در تمرکز کردن اس. نوعی از پیش یا بیش فعالی با من هست که باید با تکان دادن دست و پا درمان شود اما وقتی قرار باشد روی یک صندلی بنشینم باید با بازی کردن با موبایل یا نوشتن درمانش کنم که خوب عجیب است. یعنی طرف درک نمی کند که الان این چه کاری بود؟ من دارم واسه تو حرف می زنم.
یکی شان خیلی سریع درک کرد و گفت آهان به لحاظ اینکه علوم انسانی می خونید.
یک میلی هست که دوست دارم همه چیز را تبدیل به کلمه کنم برای نگهداری اش. اگر کلمه نشوند انگار توی زمان محو می شوند و باد می شووند و مه و مثل یک قاصدک می پرند توی هوا.. بی اینکه واقعا باشند و حضور داشته باشند.
مثلا ان روز که با یگانه رفتیم و باغ موزه ی ایرانی را دور زدیم. روز آفتابی روشنی بود از صبح با هم قرار گذاشته بودیم. یگانه شماره ی دو. از اینکه دوست هایم دو تا می شوند و باید نام گذاری شان کنم کیف می کنم. مثلا دو تا مرجان دوست دارم. دو تا ریحانه. دو تا مایده. دو تا مرضیه. دو تا لیلا. دو تا یگانه. 
یگانه ی شماره ی دو ناز بود و ملیح و می نوشت و هم دانشکده ای بود و ماشین مشکی ای داشت که نمی دانم لوگان بود یا مگان؟ وقتی این را از ریحانه پرسیدم فقط نگاهم کرد، طولانی و گفت می دونی که خیلی فرقه بین شون؟؟
نمی دانم. اما عاشق ماشینش بود و اسم داشت. یگانه ملاحت بود و مهربانی. کتابش را برایم اورده بود به همراه باقلوای قزوین. شیره ی باقلوا روی کتاب ریخته بود. با هم رفتیم در جوار گربه ها خوشمزه ترین غذای میکس تهران را خوردیم و برای هم از گذشته های دور و نزدیک و فضای دانشکده هنر و ادبیات حرف زدیم. هم دانشگاهی بودن خیلی خوب است. موهبت است که حرف می اورد. گفت برای ارشد می خواند و اگر پژوهش هنر دو دانشگاه تهران و هنر قبول شود می رود. او یک مجازی به واقعیت تبدیل شده ی دوست داشتنی بود. با او به کشف باغ موزه ی ایرانی و باغ فردوس و کافه های انجا رفتیم. یعد ریحانه را دیدم. ریحانه را همیشه با صدا و کلمه های آبی تلگرام و حرف هایی که سر پروژه های دور و نزدیک زده بودیم می شناختم. فکر می کردم باید دختر آرامی باشد و حرف ها را و موضوع ها را دسته بندی کرده بودم که بد پیش نرود دیدارمان. دیدارهای اول هراسناک اند اما پر از پسش بینی نشده ها هستند. این ها را دوست دارم. این هول دادن خود در لحظه ی ترس. همیشه دوست ندارم. گاهی.. نمی دانم دقیقا کی...
ریحانه شبیه فکر من نبود. بسیار پر انرژی تر بود. با دست هایش حرف می زد. تایپی از ادم ها که بسیار دوست دارم. آن هایی که با دست هایشان حرف می زنند. دست های پروازکننده شان که بال می شوند توی هوا. لای کلمه. که کمک می کنند به معانی، به لغزش دیدار و کلمه و قصه ها... او با دست حرف می زد و می خندید و داشت مستندی می ساخت راجع به بچه های اوتیسم. درد داشت. با درد امده بود. باید برمی گشت دوبی و فیلم را می ساخت. می گفت دخترهای اوتیسمی هیچ مدرسه ای در ایران ندارند و باید با سندروم دان ها به کلاس بروند.
ریحانه برایم یک گردنبند درخت خرید. درختی رنگ به رنگ از حوض نقره.. به شیوه ای که من را گول زد و گفت بین این دو کدام بهتر است؟
مرجان را دیدم که از کتابش لذت بسیار برده بودم. مردن به روایت مرداد. با هم در کافه تهران قرار گذاشتیم. ظهر یک روز دی ماه بود. گرم و آفتابی. کافه را بالا پایین کردم. خانه ای قدیمی همراه با حیاط و نور و رومیزی های توری و گل هایی چند رنگ با کتابخانه ای که حرف داشت برای گفتن.
مرجان را انجا دیدم. آرام و گرم و پر از قصه. با هم از قصه ها حرف زدیم. از ادبیات. از کتاب جدیدش که قرار است نشر ثالث دربیاورد.
آیدا را در کافه رایزن دیدم. قیطریه. نزدیکف زیبا، بزرگ، شیشه ای با شهر کتابی غرا بی خاطره اما.. خاطره ساختیم با آیدا. از تهران نیویورک حرف زدیم. از خودهای دورمان که دسترسی بهشان آسان نیست اما ساده شده بود. دست می انداختیم به گوشه ی خودمان و می گفتیم. برایم کتاب اورده بود. رویای آمریکایی. آن روز برای اولین بار رفتم شهر کتاب پیش صفورا. بعد هم خانه شان. دو روز و دو شب زندگی با دوست هایی که مثل شاخه در درخت زندگی ام دویده اند. 
یاسمین را دیدم که فکر می کردم شاید گرم نباشد و حرفمان فقط منتهی شود به دانشکده ی مشترک اما گرم بود. می خندید و حرف می زد و دوست شدیم و هم دیگر را صدا زدیم دوست من... در کافه ای بی نام در ظفر او را دیدم.در کافه ای که نه نام داشت نه پنجره ای نه هیچ راه درویی. یک اتاقک کوچک بود رو به خیابان با فرش های کوتاه که از در اویزان بود.
و چقدر آدم های ناگهانی دیدم. این شهر من است. ناگهانی ها.. شوق های به یکباره...
 این بار باغ فردوس قهرمان بود با قرار دادن همه ی ادم های بی قرار زندگی ام که از گذشته های دور و نزدیک در کنار هم جمع می شدند. ان روز صبح با نسیم قرار داشتم. از او گف که سیگار می کشید و کیک می خرید. از دیگری گفت که نماز می خواند و بدون گربه اش و مادرش نمی توانست زندگی کند. از نوشتن حرف زدیم. از کتاب ها. از آدم ها.. چقدر خوب بود این همه رهایی. این فهمیدن های ساده که مثل مرواریدی در ته اقیانوسی ناآرام اینجا یافت نمی شود. نسیم از دوره ی بزرگ شدن و رشد و نمو زندگی من امده بود. از ان دوره ی قد کشیدن بی نهایت چهار ساله ی فلسفه خوانی... بعد سمیه امد از دوره ی دو ساله ی خالی و پر هنرخوانی. سمیه که از دفتر مجله ی دانشگاه برایم مانده بود. از آن روز که همه ی نویسنده های دانگشاه هنر دور یک میز جمع شده بودیم و می خواستیم طرحی نو دراندازیم. اسمش شد ترنج و بعد از شش ماه آنجا هم بسته شد. سمیه اما ماند. ماند و آمد و رنگی بود. قرمز بود و تازه و آرام. از کارش می گفت. از فلزی که در دست های او جواهر می شد.
سمیه از دوره ی ارشد رفت و لادن از دبیرستان توی یک ساعت تاریکی سفید باغ فردوس پیدایش شده بود. آرین را گذاشته بود خانه. مادر همسرش را گذاشته بود امامزاده صالح و یک ساعت آمد و با هم حرف زدیم و شام خوردیم و او از تحقیق تربیت بدنی و تاثیرش روی بچه های اوتیسم گفت. دو تا از دوستانم را باید به هم معرفی کنم تا با هم روی این بیماری کار کنند. لادن همان بود. آرام، مصالحه جو، خانواده دوست. برایم از بچه ی دوم گفت که نمی آید. که نیست. که باید باشد...
خداحافظی کردین و در سیاهی شب دوباره باید بازمی گشتم به همه ی سفیدی پرنور باغ ملی. موزه سینمایی که اولین بار ح من را آنجا برد. همان جا بود که دیدم چقدر فیلم دیده و همان حوض نقره بود که دیدم چقدر کتاب خوانده. من با باغ ملی بیشتر از این ها باید دوست می بودم. نبودم اما. این بار دوست شدیم. به اندازه ی همه دوره های کوتاه و بلند زندگی ام دوست هایم را توی پیاده رو سنگی انجا دیدم. دوست های نادیده و دوست های دور و نزدیکف دوست های دوران عاشقی، دوست های دوران فراغت، دوست های دوران رنج، دوست های دوران استقلال، دوست های دوران فهمیدن، دوست های دوران آرزوهای آسمان خراش...
در سیاهی شب با لادن خداخافظی کردم و دوباره در راه بازگشت به باغ بودم که در سیاهی او را دیدم. او بود یا نبود؟ مانده بودم. یعنی جهان تا این اندازه کوچک است که اتفاقی او را که آن سوی شهر زندگی می کند در این شب رو به پایان ببینم؟ 
 یک لحظه درنگ کردم. خودش بود با همان عینک و همان چشم هایی که داشت به پروا گوش می داد. بی حرف رفتم توی نگاهش. در سکوت ایستادیم و حیرت کردیم و یکدیگر را در آغوش کشیدیم و جیغ زدیم و اشک های کمرنگ مان خیلی سریع به حلقه ی چشم برگرداندیم. با پروا دوستش دوست شدیم و عکس گرفتیم و حرف زدیم و گرم کردیم خودمان را، توی اینستاگرام همدیگر را اد کردیم و... ایستاده بودم که دو میم عزیز از روزگاری که حدفاصل بین فلسفه و سینما بودند رسیدند.
با میم و پروا خداحافظی کردم و قراری دیگر گذاشتیم که اینچنین ناگهانی نباشد- توی قرار دیگرمان من زودتر رسیده بودم. توی کافه ای به اسم حیات.از پنجره های کافه به حیاط کافه نگاه می کردم. کی را می دیدم؟ دوباره داشتم آشنا می دیدم. میم نیامده بود و ما قرار داشتیم. میم نیامده بود و من مطمین نبودم که باز هم می توانم این همه خوشبخت باشم که آشنا ببینم. آشناهایی خانه کرده در جان و روح و روان. آشناهایی گزیده. فرزانه بود. از اهالی ادبیات. که چنین می گویم اهل که دیگران غریبه اند وقتی در آن دانشکده زیست نکرده اند. فرزانه بود. گرم، ادیب، بیش از اندازه مهربان... فرزانه بود همیشه آشنا و همیشه دور... تهران، همه ی آغوشش را باز کرده بود. تهران، همه ی مهربانی اش را رو کرده بود. می گفت همه اش گلودرد و آلودگی نیست..- دو میم را می گفتم که در مرز سینما و فلسفه با هم دوست شده بودیم و دوستی مان نقش گرفته بود. دو میم آمدند و با هم نشستیم و حرف زدیم و سالاد سزار خوردیم و چه نوری پخش شده بود توی شب. با دو میم تمام تهران را گشتیم با ویز. همه ی خانه های گران نیاوران را.. همه ی لویزان را.. و رسیدیم خانه.. چقدر خوب است گاهی اتوبان های تهران کش بیایند.
هانی را هم دیدم. کجا دیدمش؟ در بهشت موعود در حالیکه برای دومین باز سرم را انداخته بودم پایین و بهشت با دست هایی باز و سبز بر من گشوده شده بود بدون نگهبان، بدون پرس و جو... من در بهشت بودم. آنجایی که نفس تبدیل می شد به جوانه ای ارغوانی. من در بهشت بودم و باران می بارید و برگ ها انگار در پاییز هزار رنگ گیر کرده باشند. در بهشت بودم و وقتی یک همبرگر از بوفه ی ادبیات سفارش دادم به گفت و گوهای میزهای بغل گوش دادم که داشتند از کلاس کلام حرف می زدند که می توانستم تک تک شان را روی یکی از دوست ها و همکلاسی هایم مچ کنم. این همسانی های ناتمام... من در بهشت و در حالی که باران نم نم می آمد رفتم هانی را دیدم و کتاب ترجمه اش را هدیه داد و با هم حرف زدیم. از نشر، از بوسنی، از فرانسه، از کلمه هاف از اینکه هر روز باید بیاید و از افلاطون بخواند و ارسطو و پایان نامه ی دکتری را تمام کند.
بعد ریحانه آمد رفتیم با هم تالار فردوسی یک چای گرم خوردیم. ان روز در بلوار کشاورز آقای کشاورز را هم دیده بودم. چقدر گرم بود و مهربان. یک نویسنده ی خیلی واقعی رو به رویم نشسته بودم. خوب شد ح آمد و این همه سوال پرسید. من به لال بودگی دچار شده بودم. همیشه اینطور می شود این مواقع.. او امد و آن روز در کافه آوانسن را تبدیل کرد به یک اینترویو.
از همانجا بود که با اوبر رفتیم خانه لیلا و شاهرخ. خانه شان همانگونه که لیلا است. همانقدر رنگ و گرم و قدیمی و عتیقه.
آدم های تازه ی زیادی را دیدم. هوای جهانم نو شد. ح می گوید پس ادم های قدیمی را چه؟ فکر می کند قدیمی ها را فراموش می کنم با دیدن تازه ها.. که آن ها پیچیده اند بر کالبدم. انقدر در هم تنیده ایم که نمی شود نباشند. ح شاید این چیزها را با توضیحات ساده من درک نکند. لبخند می زنم.
راستی این را هم بگویم که نوشته ام را با سانتی مانتالیسم تمام نکرده باشم. ادم های مجازی ای را هم دیدم که برایم قلب و بوس و مهربانی می فرستادند و در دیدار سرد بودند. دست نداشتند. لبخند را بلد نبودند. دوست داشتند ادیب باشند اما به شیوه ی تلخی مهندس بودند.
من اینجا چیزی را کم دارم که من را از من می کاهد. ان دوست های راستینم را.. آن شاخه های همگون جدامانده ام را... آن دو را که بذرهای همیشگی حیات هستند. که گفتن این حرف ها چه فایده دارد...
خوابم را می گفتم. خوابی که مکرر است و به هزار شیوه وارد شب های من می شود. در خواب هایم همه چیز تلخ است، صدای فریاد و جیغ و درد است که از پنجره های خواب داخل می شود، همه جا تاریک است و همه ی ادم ها با هم دعوا دارند و همه ی اتفاق های بد در خواب افتاده است و من ناگهان تلفن را برمی دارم و به "او" زنگ می زنم. " او" نقطه ی روشن همه ی خواب های من است که یا سر از تلفن در می آورد یا پشت در منتظر من است. یا صدایم می زند، یا پایین پنجره است و به دنیال من امده. من به "او" نوید زندگی دیگر می دهم و می گویم با هم فرار می کنیم و از این شهر و دیار می رویم. بعد توی خواب به پول فکر می کنم. بعد با هم کاستی ها را می سازیم. من " او" را نمی شناسم. " او" کیست که توی همه ی خواب های من شادی می آورد و با خودش رایحه ای از آسودگی و فرح بخشی دارد؟
"او" دیگر نیست. "او" را می شناسم؟ روزگاری "او" را می شناخته ام؟
"او" را شاید یک جایی جا گذاشته باشم. شاید در یکی از فرودگاه هایی باشد که هر بار برای دیدن دماوند که فرو می رود توی غبار بیشتر و بیشتر، از انجا رد شده ایم. ایتالیا باشد خوب است. قرارمان باشد پراگ. شاید هم سویس. نمی دانم. جاهایی که ندیده ای همگی خوب هستند. نکند دوبی باشد. در فرودگاه امارات یا ابوظبی. شاید در باکو باشد. می رویم ایران آستارا. شمال. بندرانزلی. نکند در ترکیه باشد. استانبول از فاصله ی پنجاه متری هوایی زیبا بود. آب داشت. رود داشت. کشتی داشت. شاید توی همین فرودگاه خر تو خر جی اف کی "او" را جا گذاشته باشم.
قبل ترها فکر می کردم "او" واقعا وجود دارد. اما این بار که از ایران برگشتم انگار همه ی پرهای خیال با مه و غبار و زلزله و شعار رفتند. او هم رفته بود با یکی از این بلایای طبیعی و غیرطبیعی. "او" آن نقطه ای که چشم داشت. از "او" چشم هایش را گاهی در خواب می دیدم. مثل نوری که می تابد و غیب می شود. مثل ایستادن در فضای خالی و ضدنور. چشم هایش چقدر آشنا بود. چشم هایی قهوه ای عسلی و روشن. نمی دانم قهوه ای بود؟ شاید آبی روشن بود. شاید هم سبز روشن بود. می دانم روشن بود. روشن ترین چشم های جهان را داشت. درشت و امیدوارکننده و براق.
این بار انگار با این سفر او و آن چشم ها هم رفته بودند. در سکوتی ملال آوری، در جهدی خسته کنندهف در گم شدن به زبانی دیگرف در بی حرفی و نگاه کردن به ساعت، در هیچ بودگیِ یک آرزو که قرار بود موهایی در باد رها شده همراهش باشد. مویی در کار نبود. شهری بود رو به غروب و در سکوتی که تا ریشه های رنج آلود شهر نفوذ کرده بود.
برگشتم و باز هم خواب دیدم و باز هم "او" بود. او بود با همان شمایلی که نمی شناختم. که نمی دانستم دوباره از کجا پیدایش شده... او بود دوباره روشن دوباره پر امید. دوباره گوشه ای از جهان درخشنده ی رویاپرور من داشت کماکان زندگی می کرد. توی خواب تلفن را برداشتم و وعده های همیشگی آرزومندی و....
بیدار شدم. واقعیت بر سرم انبار شده بود. "او" یی در کار نبود. "او" یی وجود نداشت. حتی اگر بود و جا مانده بود دیگر نمی شد "او" را دوباره یافت. تلاشی عبث... مثل این بود که افتاده باشد توی یکی از آن اقیانوس های سراسر آبی یا سراسر سیاه که در طول شب باید ردشان کنیم.
من برای "او " این بار گریستم. شاید که قطره شود و از جانم به در... "او" که در تمام خواب های من ظاهر می شود، سال هاست مرده است.
دوست دارم نوشتن از "او" را ادامه بدهم. دوست دارم دور" او" بچرخحم با کلمه هایم. با همین سیاهی ای که دیگر حتی از جوهر نیست. دوست دارم از "او" بنویسم به امیدی واهی که شاید جان بگیرد و نفس بزند و زنده شود. که حیات یابد و از خواب هایم پایش را توی زندگی بگذارم. بیاید پشت در بایستد و من را روشن کند. می خواهم از "او" و عطرش بنویسم. من"او" را بو می کشم. ایستادم و از فاصله ای کوتاه "او" را نگاه کردم. معطر بود. بو داشت اما مرده بود. 
"او" غریب بودن را دوست داشت. "او" یاد گرفتن را دوست داشت و از زبان تازه لذت می برد. "او" دیگر نوشابه نمی خورد و سالم می زیست. "او" کم حرف بود. "او" طراوت خواب هایم را نداشت."او" پیر شده بود. "او" نمی توانست پایش را ازخواب هایم بیرون بگذارد و من نمی توانستم باور کنم "او" مرده است....
هزار بار این خواب را به طرق گوناگون دیده ام. خواب هایی برای نوشتن. برای ماندن در یک جایی گوشه ی جهانی که زودتر از آنچه فکر می کنی ناپدید می شود.
دیروز توی متروی متروپلیتن دعوایمان شد.هنوز داخل نشده بودیم. بلیط هایمان دستمان بود و هر کدام راه خود را رفتیم. همدیگر را وسط سالن های پر از نقاشی های اروپا خانوم هایی با دامن های پف دار و یقه بسته، صورت های سرخ و سفید و دوک های انگلیسی با لباس های خیلی بلند و چاک دار گم کردیم. من به سمت ون گوگ می رفتم و او به سمت میکل آنجلو. بدین ترتیب امکان نداشت یکدیگر را در یک خط موازی ببینیم و هر کدام راه خودمان را می رفتیم.
به ون گوگ که رسیدم نقاشی های کمتر دیده شده اش بود. یک خانومی بود پشت میز تحریر با لباسی به کفایت زرد. زرد زیبای من که جان می دهد برای شروعی دوبارهف بعد هم نقاشی های بسیار ساده ی گوگن و بعد هم هنری ماتیس و کارهای دگا که مجسمه های فیگوراتیو بودند. در یکی از سالن ها پر بود از پرتره. 
و من در تمام این مدت ها سالن ها را به سرعت با عصبانیت قدم می زدم و بی دقت رد می شدم از برابر نقاشی ها. فقط به این فکر می کردم که آدم باید یک جایی در برابر خودش ثابت بایستد. نباید هرگز خودش را با دلایلی که توجیه است تا دلیل گول بزند. مثل داستان کاربردنمادین در که از فریبا وفی خواندم. گاهی کاربرد در چیزی برای داخل شدن و خارج شدن نیست. منتظر ماندن برای یک فرد خاص است. قرار گرفتن در برابر" آن خود" است. آنی که باید آن باشد. از این آن بازی های مسخره... که چرا منتظر نسشته ای رو  به روی در و نمی روی کپه ی مرگت را در تختخواب بگذاری و تمام کنی خودت را، تصمیم نیمه تمام ات را... این تردید همیشگی ماندن و رفتن را...
سرعتم در سالن پرتره ها کاسته شد. چشم های سرد و لباس های انگلیسی و دست های گوستالود.. چیزی را در من برنمی انگیخت جز یک فکر همیشگی.. حالا هم پرتره ها نبودند هم نقاش شان. همه با هم رفته بودند زیر خاک. خلاص- به قول امین که از طلال دانشجوی عربستان سعودی این کلمه را یاد گرفته و تکیه کلام کرده. چه خوب است این واژه. رهایی و آزادگی را در خود دارد.-
آن ها هنرمند و پرتره هر دو مرده بودند. به  همین سادگی. به همین آشنایی. رو به روی یکی از چهره ها روی صندلی چوبی نیمکت گون نشستم و فکر کردم این همه عمر کوتاه است. این همه... فکر کردم خوب است آشتی کنم. نکردم.
از موزه بیرون زدم. تشنه بودم و هوا سرد شده بود. تا مترو رفتم و نزدیکی مترو، کافه پنرا بود. نشستم و برای خودم لیموناد سفارش دادم ونیویوکرم را باز کردم. داستانی بود از یک نسل دوم آمریکایی پاکستانی. او زنگ زد. جوابش را دادم. آمد. با هم هات چاکلت خوردیم و دوست شدیم. در تمام این مدت فکر می کردم چقدر زود می میرم. همه ی هات چاکلت هایمان، همه ی قهرهایمان و گذاشتن ها و رفتن هایمان، موزه و نقاشی نگاه کردن مان محو می شود انگار که هرگز نبوده...
.
خوابم را یادم رفت تعریف کنم... ذهن پریشان مریض من...

 

روزی که می خواستیم برویم شب بود. شب بود و برف می آمد. برف های زیاد که تا شب سال نو باریده بودند. من نبودم و در هوای مثبت بیست که معادل اردیبهشت و خرداد اینجاست زندگی می کردم در هوایی که نفش نداشت. جان نداشت و جان می گرفت اما من بال داشتم و پرواز را به چشم خود می دیدم.
بی تاب بودم برای دقیقه ای قرار گرفتن و نوشتن در این خانه ی سرد. ننوشتم و تا مدت ها ننوشتم. شاید یک ماهی شد که ننوشتم و اینجا مرا می خواند و نمی شد. زیاد بود و گسترده حرف هایم. قصه دیده بودم. خوانده بودم. شنیده بودم. در قصه ها و کلمه هایی که تا استخوان خانه می کردند زیسته بودم. با آدم هایی حرف زده بودم که هستی شان کلمه بود و قصه... این هوا را می خواستم. این آدم هایی که مهندس نبودند.
یک لاک زرشکی روی ناخون شستم حضور دارد. بقیه ی ناخون ها را با دندان پاک کرده ام اما بخشی از این رنگ زرشکی را نه.. گذاشته ام یادگاری باشد از خانه مان که یک سبد چوبی پر از لاک های رنگی دارد. من اینجا ندارم. یک لاک مشکی و صورتی داشتم که هر دو را گم کرده ام.
این را لاک نگه داشته ام که چی؟ که هیچ.. یادگارهای بی معنا. نوستالژی های خالی از حضور. خاطره های بی خودی حجیم شده ی فراخ... یک داستانی می خواندم از نفیسه مرشدزاده به نام آکسسوار که در باب همین جینگیلی های حجیم شده ی بی مصرف بود که هزار سال با ادم از این خانه به آن خانه می آیند و هیچ...
تا رسیدم به فرودگاه جی اف کی یادم امد قاب را جا گذاشته ام. قاب عکس سه نفره مان که سفید بود و هر سه لبخند زده بودیم. قاب عکس من بود و روی شوفاژ بود. پدرم می گفت هر صبح که رو به روی تلویزیون که تبدیل یه زیست غریب ابدی و به زعم بی مفهوم اش شده ورزش می کند انگار سه دخترش که ما باشیم به او خیره می شویم. او را نگاه می کنیم و لبخند می زنیم.
من آب قاب را در کنار چراغی قرمز و شیشه ای که از همدان خریده بودم در خانه و روی شوفاژ جا گذاشتم. هواپیما که نشست یادم آمد. می خواستم برگردم. می خواستم دوباره راه آمده ی 23 ساعته را برگردم و قاب عکسم را در چمدان بگذارم. می دانم که شیشه اش می شکست بدون شک مثل قاب نقاشی بزرگی که یگان برایم کشیده بود و بسته بندی کرده بود و وقتی بازش کرده ام پر از شیشه های ریز بود.
من به آنی می خواستم برگردم و این یک حس سانتی مانتال نبود. فکر می کردم دوباره سر هواپیما را به سان اتوبوسی گذرا کج می کنم و قاب عکسم را با خودم حمل می کنم. برایش توی دیوار ذهنم جایی درست کرده بودم کنار گلدان پوتوسی که آویزان بود از دیوار زرد.آنجا نصب اش کرده بودم.
اما فکر این ناتوانی از دسترسی به قاب عکس، به آدم ها، به قصه های شفاف تر از آب روان، به دوست هایی که سخت به دستشان آورده بودم و در پناه شان، ساعت به وقت داستان بود و ادبیات، به قرارهای ناگهانی و دیدن های اتفاقی در کافه های پراکنده ی شهر... دلم را ریش کرده بود. این ناتوانی حالم را بد کرده بود. هواپیما و رسیدن به زمستانی سفید که آرزوی آن شهر دور بود بی قرارم کرده بودم. به خانه که رسیدم پنجره ها آرامم می کرد. شده بودم مرزی میان آرامش و بی تابی. هر دو به یک اندازه من را به سوی خود می خواندند. هر دو با دستانی قوی و افسونگر. هر دو با دلایلی به غایت منطقی. دو روز اول انچنان آفتاب و برف و مه در هم پیچیده شده بود، آنقدر رودخانه سحر و جادو داشت که نزدیک بود قاب عکسم را فراموش کنم. روز سوم که آفتاب، شانه های پرزورش را از سر شیروانی های آجری خانه های رو به رو برداشت بی قراری ام مثل یک زن نیرومند و سخت که بی هیچ ترسی آماده ی زایش به طبیعی ترین شکل ممکن است چشم در چشم هایم فرو کرد و به رخم کشید که شاید تا چند ماه و شاید تا یک سال نتوانی ان قاب عکس را در دست بگیری. زنی بود سنگدل که طبیعت تمام اضلاع جانش را تراشیده بود. به من ریشخند می زد و پشت دندان های طلایش بی غمی را نشانه می گرفت. آنچه که چندی ست من را نهیب می زد که با آدم ها حرف نزن. در این قاره بارها این جمله را روی نوت موبایلم نوشته ام. با آدم ها که حرف می زنی و از پس نگاه شان می خوانی بی دردی را. بی غمی را به روخت می کشند و می گویند اینها دغدغه نیستند. 
به ادم ها لبخندهای مهندس پسند گرم دوست داشتنی بزن و با آن ها از لباس ها ، برندها، حیوانات، حقوق بشر و قوانین امریکا و غیره حرف بزن. اصلا حرف نزن. کجای جهان آدم هایی که می شناسی منتظر حرف تواند؟
بی حرف باش و با کلمه های توی سرت مستربیشن کن. لاس زدن. بلی.. لاس زدن و خودارضایی می شود ترجمه ی دقیق کلمه اش..
نوشته بودم من با "الف" برگشتنا که توی نوشته های شهریار مندنی پور و حامد آرام و چند نویسنده ی شیرازی دیگر دیده امف من با این الف به عشق بازی مشغولم. این الف من را تا مرز ارضا شدن پیش می برد. من ذوب می شوم در این الف و او در من رها می شود و وقتی ادم ها سراغ بدنم را برای عشق بازی می گیرند باید بگویمشان من بارها پیش از شما ارضا شده ام. جانم تمام است و توانانم ناتوان. زارم این "الف" شده که به این سادگی ها به زیر نمی شود.
داستانی نوشتم از زار. دو هفته ای خواندم و نوشتم و سه بار بازنویسی اش کرده ام. هنوز دوستش دارم. نمی دانم کی می شود که این را هم دوست نداشته باشم. داستان ها بعد از مدتی رنگ می بازند. از جانت و از خانه های تنت بیرون می آیند. جدا از تو زندگی می کنند و تو می شوی مشاهده گری که روزگاری همخانه اش بودی. او می رود پی زندگی خودش. می رود که دور شود و برایت دست تکان بدهد.
باید داستانی تایپ می کردم از گرمای جنوب... نشسته رو به روی رودخانه ی یخ زده ی هادسون و ایمپایر استیتی که نورش به رنگ سبز روشن است و نوشتن از گرمای شرجی خلیج فارس.. این است زندگی های ممتد و موازی که می گویند، که یک تنه در خودم جمع شان کرده ام و اویخته ام به زخمه های بدنم. بدن مضرابی ست که گهگداری صدایی می زند بر سنتور بی جان زندگی. صدایش کلمه است و نقطه و جمله.. دیروز توی داستانم نوشتم " دعانویس بدون نقطه دعا و آرزوهای مردم را می نویسد که مبادا در میانه های راه نقطه ها گیر کنند بر نردبان و پله های عرش الهی" از این جمله خیلی خوشم آمد. نگاه که کردم دیدم از دهان من بیرون نیامده انگار که مال راوی داستان است. راوی داستان که این جمله را گفت زنی بود سیه چرده با چشم هایی روشن عسلی به اسم شیرحلیمه.
اسم خودش بی بی حلیمه است یا همان حلیمه ی خالی.. اما به سبب شجاعت بسیاری که دارد به او شیرزن یا همان شیر حلیمه می گویند و به این نام ملقب شده است.
بگذریم.
آمدم ادامه ی داستان جنوبی ام  را تایپ کنم که دیدم یخ های بزرگ شناور بر سطح رودخانه مثل فیلم های آخرالزمانی و عصر یخبندان در حال آمد و شد هستند. طاقتم نگرفت. بلند شدم و گرمترین لباس هایم را پوشیدم و لختی دم رودخانه قدم زدن و گذر عمر دیدن... همه جا ساکت بود و آرام و بی صدا. نه نسیمی نه صدایی نه آدمی نه دوچرخه ای.. هیچ کس نبود و گاهی هلی کوپتری نزدیکی بر فراز رودخانه گذر می کرد که دلهره ی دایم من است. 
آمدم بالای خانه و در خبرها خواندم زنش مرده است. دلم را خنج زده بودند و با خودم گفتم کاش شروه خوانی می دانستم به رسم زن های جنوبی و با خودم زمزمه می کردم شاید که آرام بگیرم. نمی دانستم. فقط در این تحقیق هایی که برای داستان هایم می کردم چندتایی گوش داده بودم. خیلی تنگ می کرد جای هستندگی را.. همین شد که تا وسط هایش رسید قطعش کردم. در همین گشت زنی های گرم و داغ جنوبی و مجازی بود که رسیدم به صدای مریم حسن زنی از شمال افریقا که با دستار و لباس دشداشه مانندش به شیوه ی مردهای جنوب می ایستد و می خواند. می گفت انا صحرا... یعنی من صحرا هستم. 
می خواستم بگویم من هم همینطور.. اصلا از کی اش را نمی دانم؟ شاید از همین سه روز پیش که از فرودگاه جی اف کی پیاده شدم و به خانه رسیدم صحرا شدم. صحرا شدم یا رود؟ 
توامان آرام و بی قرارم.. پدرم از پشت شیشه های ماشین با من خداحافظی کرد. در آغوش نگرفتیم همدیگر را.. در ما نیست این رسم ها.. بوسه برایم سخت است. آغوش برایم بی جان و بیهوده است. یک داستانی دارد فریبا وفی در "بی باد بی پارو" که روان شناس تازه از آمریکا برگشته می گوید یعنی تا به حال مادرت را در آغوش نکشیده ای؟ و زن می رود که بعد از هزار سال مادرش را در آغوش بکشد... باید از این کتاب بنویسم. همین امروز...
زنش را می گفت که مرده و دوست دارم برایش گلدانی بفرستم پر از برگ های بنفش.. گلدانی ست که نسرین برای خانه مان آورده... در خانه مان گذاشته اند و رفته اند. اسم گل را نمی دانم. همانی ست که در اتاق ریحانه است. دختر ریحانه است و صبح ها با نورآفتاب برگ هایش بنفش می شود.به آفتاب جان می دهد و این گیاه های عاشق آفتاب را می پرستم. یک بامبوی کوچک داشتم. قبل از سفر گذاشتمش جلوی آفتاب روی قشنگترین مربع رنگ به رنگی که یگانه بافته بود. یک گلدان کوچک صورتی هم برایش انتخاب کردم و با خودم گفتم کدام دیوانه ای عاشق این آفتابی نیست که هر صبح تا نیمه های ظهر همه ی فرش نارنجی خانه مان را می پوشاند؟؟
او اما یک دیوانه ی تمام عیار بود یا به لهجه ی بندری های یک گنوغ بدعنق بود که از آفتاب دوری می جست. برگشتم دیدم همه ی برگ های شبه برگ درازش زرد شده... هنوز اما همان جاست. من محافظ آفتابم.. باید با آفتاب دوست شود یا تن بدهد به مرگ.. همین دیگر...
 داشتم می گفتم که چقدر دلم می خواهد برایش یک گلدان بخرم و با اسمی ناشتاس دم در خانه شان بگذارم. بلند شوم بروم شیراز و بگویم غم تان نباشد.
اما نمی توانم. امروز در ان شهر زندگی نمی کنم. نشسته ام اینجا که از صبح هیچ کشتی و قایقی زد نشده و برف بادی اندک پشت پنجره شروع به وزیدن گرفته...
می خواستم بروم بگویم شما برای ما.. نمی دانم شاید برای من.. یک چیزی بیشتر از نویسنده اید. زخم کاشته اید بر قلب و عروقمان. رخنه کرده اید بر رگ های هوشیار آبی مان. توی نفس کلمه ها خانه دارید و سفرتان فرای اسفار خیلی از کاتبان است که سفرتان یگانه است و ثبت بر جریده ی جان و روح کیهان هزارتوی ادبیات...
 ادم چطور دلداری بدهد؟ ادم باید لال باشد و نظر کند به نام شما که فرزند خاک هستید و ابوتراب و با خودش بگوید آه از خاک گرم و پذیرا که در آغوش می کشد همه ی فرزندان خاکش را...
زمان شبیه بیست سالگی و بیست و پنج سالگی نیست؟شکل دیگری شده. 
تغییر کرده. آن زمانی نیست که در طول یک روز 50 60 نفر را می دیدیم و از کنار همدیگر رد می شدیم. بی حرف بی صدا بی هیچ قصه ای. از این خبرها نبود. اگر کلاس قوام بود باید زودتر خودمان را می رساندیم تا در ردیف اول جایی پیدا کنیم. در نیمکت های بلند و سبز
دیروز او به من گفت" به غیر از چهار تا کتاب" و.... خیری از دوستی ت به ما نرسیده. داشت شوخی می کرد. در جواب اینکه قبول نکردم با او مانیکور پدیکور بروم. اما کلا من از همه ی حرفها " به غیر از چهار دانه کتاب " را شنیدم. این مضاف مضاف الیه در گوشم زنگ زد و ماند و ثبت شد در خاطرم. به غیر از.. کتاب و کلمه را غیر جمع بستن به مثابه ی چیزیکه رخ داده  و باید هم می شده..
 چهار قرص خورده ام و یک شربت بزرگ را تمام کرده ام. به زمان فکر میکنم و رابطه ام با شبکه های مجازی..
 یادم هست جلوی کتابخانه ی مرکزی، دقیقا در پله های طبقه ی دوم ایستاده بویدم که ف که به یکباره گم شد و امد فلوریدا و بعد هم ینمی دانم کجا و کلا یک فیلسوف مزخرف سختکوش شد و خودش را از همه ی ما به غیر از چراغی رهاند گفت من هرگز وبلاگ نمی خوانم.
من آن موقع می خواندم و در مجله ی سیاه و سفید می نوشتم. وقتی قرار شد سردبیر مجله باشم برای هر روز و هر هفته برنامه ریزی می کردم و مطلبی را جدید منتشر می کردم و بعد به یاهو 360 افتادم. مدتی در آنجا می نوشتم. انجا هم خوب بود. در دوره ی خیلی جوانی ام بود. اصلا ح از همان جا پیدایش شد. خیلی ها از انجا پیدا شدند و محو شدند. ح بذرش را کاشته بود. ناخواسته کاشته بودم و ماندگار شد. شد نهال و درخت. به طرز غریبی شاخه دواند و من مانده بودم.
بعد فیس بوک بود و دوره های زجرکشی از پس دنیال کردن ان هایی که دوستشان داشتیم و نباید.
فیس بوک دوره ی طولانی و تلخی داشت اما فکر که می کنم انقدرها هم به فیس بوک وایسته نبودم چون دوره ی قبول شدن ارشدم ، فیس بوک را بسته بودم و دوره ای که سینما می خواندم نبود فیس بوک در زندگی من بعد آمدم اینجا و بی حد و مرز می شد از یوتویپ و فیس بوک استفاده کرد. معتاد شده بودم اما به یکباره دلم را زد. اینجا همه ی ادم ها زیادی حرف مفت می زدند مخصوصا که از جنس مهندس های همه چیز دان شریفی بودند که پول خوب هم درمی آوردند و کم شان بود و باید دهان به سینما و فلسفه و هنر هم می گشودند که خاک بردهانشان باد.
دلم را زد و بستم از دیار فیس بوک. برای همیشه رفتم و دیگر هرگز با تمام تلاش های بی شایبه ی فیس بوک بازنگشتم. قبرستان شد و خاک گرفت و من دلم نمی سوخت. بعد چسبیدم به اینستاگرام و تا مدت ها از تلگرام پرهیز می کردم. اما به یکباره همه ی کانال های موجود در تلگرام را دیدم که من عضو ثابت ان ها هستم و تخت هیچ شرایطی نمی توانم لیو بدهم. در حال حاضر چند سالی ست که به ایستاگرام و تلگرام معتادم. دوسشتان دارم و دلیلی برای ترک شان نمی بینم.
نوشته ی بی سر و تهی بود که قرار نبود با این شیوه خود را نمایان کند اما فوقع ما وقع...
یه لیست خیلی جالب دیدیم که نجمه درست کرده بود. خیلی با دقت و موشکافانه که از چه چیزهایی خوشش میاد. دارم فکر می کنم من چی؟ من از چه چیزهایی خوشم میاد؟
.
از تیرامیسوهای لیوانی ای که از کاسکو می خریم، شش تا ده دلار. 
از نون خامه ای های صدتایی
از رستوارن ایتالیایی که سر 68 تو کنج کوچه ست.
از قرمه سبزی زن عمو صدیقه
از شب هایی که با مرضیه ریحانه بیداریم و الکی می خندیم.
از پانتومیم بازی کردن تو همه ی جمع های غریبه و آشنا
از کاپ کافی کمپانی که کافه ی محبوب رو رودخونه ی هادسون 
از کتابخانه ی نیویورک سالن مین روزش
از "ح" وقتی موهاش یه مدلی می شه که بهش می گم "سنقل" واژه ی ابداعی و مخصوص خانواده ی دو نفره
از رستوران کوبایی دم خونمون
از چای خوردن های آخر شبی یوهویی با دوستام
از کافه فرهنگ هنر واژه
از دانشگاه تهران خیلی خوشم. دانشکده ادبیاتش بیشتر
از کتابخونه ی مرکزی دانشگاه تهران هم خیلی
از لیست اهنگ های یوتویپم
از خوندن وبلاگ دوستام 
از فیلم های کوتاه واسه اینستاگرام درست کردن
از کتاب های فارسی و کشف نویسنده های تازه خیلی خوشم میاد
از آهنگ های سیا 
از اینکه ادم ها با کیک و شیرینی و گل بیان خونم
از فرش های قرمز ایرانی که تو بیشتر خونه های ایرانی های خارج دیدم
از سریال نگاه کردن با ح خوشم میاد
از ح وقتی برام قصه های پخته میاد و به کنه وجود من راه پیدا می کنه خیلی خوشم میاد.
از وقت هایی که می افتم رو دور نوشتن و شب ها با دست درد می خوابم خیلی خوشم میاد.
از شعرهای فروغ 
از لحظه ی نشستن و بلند شدن هواپیما
از خونه های جینگیلی و رنگی خیلی خوشم میاد(به همون اندازه از خونه های کلاسیک و پخته بالغ متنفرم)
از رودخانه ی هادسون خیلی خیلی خوشم میاد. بیشتر از همه ی کوه ها و جنگل های ایران
از نامه های الکترونیکی تلگرام یا همون ویس های آبی خوشم میاد.
از اینکه تو خونمون هرگز صدای تلویزیون نمیاد و همیشه در سکوت زندگی می کنیم خیلی خوشم میاد.
از اینکه ح عاشق فوتبال و هیچ ورزشی برای نگاه کردن نیست خیلی خوشم میاد.
از شهرهای بزرگی مثل تهران و نیویورک به خاطر هیاهوی زندگی خوشم میاد.
از اینکه قصه بشنوم از دوست هام و مامانم و آشناها و فامیل خیلی خوشم میاد.
از آش درست کردن، شله زرد، فرنی و حلوا درست کردن خوشم میاد.
از فیلم های تارکوفسکی و برگمان و ترنس مالیک و کیم کی دوک و همه این فیلم ها که باید تنهایی ببینم و ح عمرا بشینه باهام ببینه خیلی خوشم میاد.
از موسیقی بی کلام خیلی خوشم میاد و ترجیح اولمه.
از پنجره ی خونمون خیلی خوشم میاد.
از پرورش گیاه در خانه خوشم میاد.
 از آفتاب و نورش خیلی خوشم میاد و از بارون و برف و همه ی این رمانتیک بازی ها متنفرم.
از مسجد وکیل شیراز خیلی خوشم اومد.
از پارکینگ پروانه خیلی خوشم میاد.
از گریل گاردن بالای بیمارستان که شده بود پاتوق ص و همبرگرهاش خوشم میاد.
از همه ی خیابون هایی که به دانشگاه تهران منتهی میشن خوشم میاد.
از جومپا لاهیری خوشم میاد.
از شیوه ی زندگی کردن امریکای لاتین ها خوشم میاد.از مدل سرخوشی شون.
از کوچه پس کوچه های بوستون خوشم میاد.(از هاروارد و ام آی تی بدم میاد.)
از دانشگاه کلمبیای نیویورک خیلی خوشم میاد.
از یه کوچه تو تورنتو که یه کافه گالری داشت خیلی خوشم میاد.
از چشم ابرو مشکی ها خوشم میاد و بینی های عمل نشده.
از رقصیدن تو یه جای تاریک با آهنگ های عربی خوشم میاد.
از مارلین و شیوه ی زندگی ش خوشم میاد.
از شهر کتاب ص اینا خوشم میاد.
از سبزی خشک شده و پیاز سرخ کرده ی آماده و لوبیا نخود کنسروی خیلی خوشم میاد.
از دسرهای شیرین عربی خوشم میاد.
از داستان کوتاه خوندن هر روزه به شیوه ی روتین زندگیم خوشم میاد.
از یونان که تا به حال نرفتم و ندیدم خوشم میاد.
از عکس های مرتضی نیک نهاد خوشم میاد.
از جشنواره ی فیلم های کوتاه خوشم میاد. (جشنواره فیلم های فارابی دانشگاه هنر خیلی)
از جمع شدن دوباره ی دوست های دوره ی لیسانس خوشم میاد.
از بچه های کوچیک خوشم میاد. (از دور بیشتر)
از روابط عاشقانه ی بافاصله خوشم میاد (که آدم ها با هم زندگی نکنن و هفته ای دوباره همدیگرو ببین)
از آشنا شدن ها و کشف ادم های مجازی و خوندنش خیلی خوشم میاد. (و بعد به دوستی انجامیدن)
از ادم های با هیجانی که لبخند زدن رو بلدند خیلی خوشم میاد.
از سورپرایز شدن خیلی خوشم میاد و همینطور سورپرایز کردن و نقشه هاش.
از اهنگ های ترکی خیلی خوشم میاد با اینکه نمی فهمشون.
از سه تایی سفر رفتن خواهرانه خوشم میاد.
از گروه خواهران قریب که توی تلگرام داریم خوشم میاد.
از عضو شدن تو کانال های تلگرامی خوشم میاد.
 از موزه ی متروپلیتن رفتن خوشم میاد. (بیشتر از موما و ویتنی و آرت میوزم)
از جمعه شب ها خیلی خوشم میاد که دو روز بعدش تعطیله
از صبح ساعت هشت بیدار شدن خوشم میاد.
از جوراب های رنگی و خریدن شون خوشم میاد. کلا جوراب دوست دارم.
از موبایل سامسونگ و ایسر و لپ تاپ های ایسوز سفید خوشم میاد(از آیفون متنفرم.)
از ساعت هایی که نغمه و مرجان دارن خوشم میاد.(اسمش رو یادم نمی آید. از اپل واچ متنفرم.)
از آنتروپولوژی هوبوکن و پیر وان خوشم میاد.
از برلینگتون نیویورک و مال های بزرگ خوشم میاد.(از مغازه های ایران که خیلی کوچیک اند بدم میاد.)
از دونیت کردن لباس هام خیلی خوشم میاد.
از هدیه دادن خیلی خوشم میاد.
از رنگ های فانتزی موها مثل بنفش و صورتی خوشم میاد.
دیدن شهرها از فاصله ی هوایی نزدیک رو دوست دارم مثل دیدن رم و استانبول که خیلی قشنگ بودند.
از مسافرت رفتن با ماشین سین که همش اهنگ های درخواستی میذاریم خوشم میاد.
از کنسرت ابی خیلی خوشم میاد.
از اینکه یه روزهایی خونه تنها باشم به مدت چند روز و فاصله خوشم میاد.
از کیک خریدن و خونه ی دوستام رفتن خوشم میاد.
از ترکوندن بابل ها و ریختن هسته های نارنگی تو گلدون خوشم میاد.
از کفش های اسپرت و ورزشی خوشم میاد. (از کفش های پاشنه بلند متنفرم.)
از دخترهای قدبلند خوشم میاد.
از ماجراهای قبل از انقلاب مامانم خوشم میاد.
از کشتی سوار شدن و همه ی حرکت هایی که مربوط به رودخونه و دریا می شه خوشم میاد.(از کوه و جنگل خیلی خوشم نمیاد.)
از چمدون پر از کتابم که هر بار از ایران میارم خیلی خوشم میاد.
از جمعیت امام علی و کارهایی که ریحانه انجام میده خوشم میاد.
 از پول فرستادن فارسی به خیریه ها خوشم میاد.(از بذل و بخشش خیلی خوشم میاد.)
از دنیای ش و نقاشی ها و مدل راحتش با زندگی خوشم میاد.
از 
دو روز است در بی صدایی زندگی می کنم. صدا ندارم. تصویر و هجاهای گوش خراش و کلمه هایی نخراشیده که از گلو خارج می شود و نامفهوم است و خنده دار است. پریشب اتفاق افتاد وقتی پنج نفری رفتیم و خانه های تزیین شده در شهر را دیدیم و بعد هم وارد یک رستوران ایتالیایی که سین کشف کرده بود شدیم. رستوران شبیه یک رویا بود. ساعت یازده شب رسیده بودیم و با ریشه های نور همه ی سقف و دیوارها را تزیین کرده بودند. زیبایی شگفت آوری داشت. کاش می شد آدم دوباره عاشق شود و هی بگوید" دوستت دارم" از این حس های بیست سالگی که جوان اند نه نوجوانی اند و خریت محض شان و نه پختگی و بلوغ سی سالگی.. یک میانه ای هستند برای خواستن و نخواستن. برای ماندن و کندن. یک چیزی برای کیف کردن و امید داشتن. خوف و رجا هستند به مصداق واقعی کلمه...
شاید دیگر نشود. شاید تمام شده باید خواند این حس را..
 شب بود که رفتیم یک پیتزای مستطیلی هف اند هف گرفتیم. یک سمتش وجی بود و سمت دیگرش گوشتی بود. بزرگ بود و برای پنج نفرمان کافی بود. پیترایش اما گران بود. شد 40 دلار. و خوب مسلم است که من همه چیز را ضربدر 4 می کنم. لذتی ست در این کار. در این نزدیک کردن دو دنیا به یکدیگر.. یعنی می شود 160 هزارتومان. خوب است دیگر.پنج نفر را سیر کرد.
بعد رفتیم خانه ی سین که چای بخوریم. یک دارچین هم توی چای انداخته بود. اصولا خانه اش با زعفران و دارچین و فال حافظ و کره ی آبی زمین که با نور می چرخد در یاد می ماند. از همان موقع شروع شد. از سر شب صدایم کم شد و بعد از خوردن پیتزا کم کم از بین رفت.آمده بودیم نیم ساعت بنشینم و بلند شویم. ساعت دو بلند شدیم. شب گرمی بود با صدایی که نداشتم و عطر دارچین و میم که ابروهای قشنگ و موهایی شبیه استاد لیپ داشت و با آرامش حرف می زد. بیرون نزدیک کریسمس بود و خیابان ها را چراغانی کرده بودند. ما مهاجران بودیم که تنهایی مان در پیتزای چرب ایتالیایی و بوی دارچین و کلمه های فارسی ریخته بودیم.
من این شب های زمستانی را در ذهن سیو می کنم. شب هایی که حافظ می خواندیم و از بازی های بچگی حرف می زدیم و با بچه های آمریکایی مقایسه می کردیم و همه شان خاطراتی از جنگ داشتند. من این گوش کردن ها را دوست دارم. انگار وارد جهانی می شوم که هرگز نبوده ام. من از همه ی ادم های اینجا کوچکترم و این نظاره ام را به جهانشان تازه تر می کند.
.
صدایم رفت و تبدیل شد به هجاهایی نصفه نیمه. خنده دار و دلخراش... همین الان که دارم اینها را  می نویسم کنارم یک معجون بی مزه ی لیموترش و جینجر همان زنجفیل و عسل و آب جوش است. می نوشم و باور نمی کنم صدایم برگردد.
همین است زندگی. یک آن صدا داری و بعد محو می شود. مگر نون نبود که قوی ترین زن روی زمین است. یک آن خم شده بود و بعد کمرش بالا نیامد. گیر کرد. 
مگر فارمر نبود دوست میم که می گفت به خاطر یک معامله ی بزرگ که فردا صبح باید می رفت و قرارداد خانه را می بست چقدر خوشحال بود و چقدر با خودش تمرین کرده بود و فردا صبح وقتی بیدار شده بود کلمه نداشت. سکته کرده بود و کند شده بود. همه ی این ادم ها که می گویم 20 تا 30 و خورده ای ساله شان است. یعنی به این جوانی که نام خامی نباید خام شد. همین است بدن. همین است آدمیزاد. ان زمانی.
این حرف ها البته تکراری ست و خودش کلیشه ای ست . اصلا همه ی ما و زندگی مان و سر و ته داستان هایمان کلیشه هایی بیش نیستند.
.
صدا ندارم و دلم برای خودم می سوزد که وقتی می خواهم با ح حرف بزنم باید تلاش زیادی کنم و به لال ها فکر می کنم. به کر و لال ها.. به اینکه پریسا دوست ریحانه یک دایی دارد که کر و لال است و یک زن هم گرفته که کر و لال است و در مهیمانی ها با هم حرف می زنند و می گویند و می خندند و دردنیای خودشان زندگی می کنند. باید یک قصه ای از ان ها نوشت. 
ح می گفت حتما بقیه را مسخره می کنند و با خودشان دوتایی حال می کنند.
با ح رفتیم رستوران محبوب کوبایی مان و سوپ خریدیم و فیله مینویم که تبدیل شده به غذای هفتگی مان.
.
از صبح بیدار شده ام و انقدر وبلاگ وکتاب و شر و رو خوانده ام که در آستانه ی بالا آوردن اطلاعات و قصه و داستان هستم. اما دریغ از یک کلمه نوشتن که این هفته حاصل شود. نشده. مانده ام اگر ناشر برتیانیایی ایمیل بزند چه جوابی بدهم. دارم چه غلطی می کنم. هی می خوانم که خودم را جبران کنم. هی فکر می کنم هیچی نخوانده ام و هیچی بلد نیستم و کل یک هیچ بی پایانم.
امروز از لوا ززند می خواندم و تا دو سال وبلاگش را پایین رفتم. یک عادت گندی دارم که باید یک چیزی را از این قبیل تمام کنم و نصفه نگذارم. به سر درد رسیده بودم اما جذاب بود و می خواندم و ول نمی کردم تا اینکه ساعت 4 از گشنگی داشتیم می مردیم و جمع کردم تا وقتی برگشتم. کتاب قاب های خالی فهیم عطار را تمام کردم و برایم عجیب بود ادمی که اینقدر خوب و عمیق در وبلاگ و کانال تلگرامش می نویسد چرا داستان را به ان خوبی که باید و از قلم او انتظار می رفته پیش نبرده.با این حال من تا پایان کتاب را خواندم و از ان مفصل خواهم نوشت.
من داشتم دقت می کردم به خودم که در دوره ی کارشناسی و ارشد چقدر کشیده شده بودم به فلسفه ی اروپا و سینمای هانکه. اینکه همش از سارتر و دوبوارو بوبن و کامو و این اسم های در ایران مطرح بخوانی و هی بروی پاشنه ی کتابخانه ی مرکزی دانشگاه تهران را از جا بکنی و از این دست کتاب ها بگیری و بعد هم دوره ی ارشد که روی سنیمای میشاییل هانکه از هزار جنبه ی مختلف وانهادگی و خشونت و رسانه و فولان کار کرده باشی و هی عشق سینمای ترنس مالیک باشی و با خودت فکر کنی اولین کاری که بعد از رسیدن به آمریکا باید انجام بدهی رفتن به بوستون و پیدا کردن ترنس مالیک است.
این عشق به اینور را در آن زمان نمی توانم با این سال هایی که در اینحا زندگی می کنم و بی سبب و مشتاقانه ادبیات ایران و سینمای ایران را پیگیری می کنم و می خوانم و انقدر نویسنده ی ایرانی یافته ام از گوشه و کتار دنیا و برایشان ایمیل تشکر فرتساده ام که خودشان سال هاست ایمانشان را به کلمه از دست داده اند و حالا من گیر داده ام به کندن رویایی نصفه نیمه... این فاصله است یا نمی دانم سن و بلوغ و پختگی یا هر چی.. نمی دانم چیست که من را اینچنین به ایران چسبانده در این سال ها.. ولع خواندن از نویسنده های فارسی زبان، ولع کشف داستان های کوتاهی که در این سال ها نوشته شده و... رضا قاسمی در یکی از مصاحبه هایش می گفت " گذشته" یک مفهوم دیگر است برای مهاجر. بک بازسازی و فروریختن و از نو ساختن است. بازسازی خود است. شاید همین است که هر کارگردان و نویسنده ی مهاجری یک فیلمی کتابی از گذشته می نویسد یه امید رهایی به امید نگاهی دوباره به امید یافتن دوباره ی خود شاید. مثلا " گذشته" اصغر فرهادی مگر نبود؟
.
من و او در دو اتاق نشسته ایم و با برگه هایمان لاس می زنیم. این ما را خوشحال می کند و پیش خودمان فکر می کنمی اینگونه ادم بهتری خواهیم شد. هر دو در پناه کاغذهایمان. سرپناه کاغذی. او درخت هایش را روی برگه ها می کشد و کنارشان عدد و خرچنگهای زیگما و.. می نویسند و من با دستخطی که خیلی بد است به دلیل تندنویسی و باوری خرافی که الان است این کلمه ها از ذهنم بپرد می نویسم. پنج روز دیگر بیشتر نمانده تا دیدن ان ها که دوستشان دارم.
ادم هایی زیادی را می خواهم در این سفر ببینم. باید به خودم قول هایی هم بدهم که درک کنم ادم ها در ایران کار و زندگی شان است و اینطور نیست که واقعا بخواهند برای تو وقت بگذارند یا درجه ی خیلی اولایی برایشان داشته باشی. باید جایگاه خودم را به درستی بشناسم و با توقعات بیجا خودم را دلخور نکنم. حتی اگر یک نفر الکی هزار بار گفته دلم تنگ شده تو بزرگ تر از آن شده ای که به این جمله های مجازی دل خوش کنی. یادت باشد.
.
من بروم بقیه ی معجون بی مزه ام را بخورم...
داستان لگاح و رود از نسیم مرعشی را خواندم. به نظرم داستان کوتاه هایی هستند زیبا پر از جزییات اما بیشتر پاره های یک رمان هستند و همین است که نسیم مرعشی را در ذهنم به عنوان یک رمان نویس حفظ می کند.
.
داستان عینک دودی نیکزاد نورپناه
شروع خیلی خوب از کانادا و فرار مغزها و بعد زندگی یک مهندس که شبیه ممزوج شدن با کامپیوتر و صندلی اش می ماند و زندگی کارمندی مرتب و منظم.
اما به شدت داستان به بی راهه رفت و خیلی خیلی زیاد و طویل شد. به عبارتی تبدیل به تکه پاره های طویل یک وبلاگ شد.
.
داستان کوسه و اعدام عدنان غریفی و کشف این نویسنده بار دیگر که در اتریش زندگی می کند و از حال و احوال مهاجرت اش در هلند و اتریش و داشتن دو زندگی گفت و بسیار این دو داستان جان دار هستند.
کوسه نماد انسان های بزرگی ست که می میرند و جان ندارد اما آدم ها از ان ها و حضورشان کماکان حتی پس از مرگ هم واهمه دارند و می خواهند هیچ اثری از ان ها باقی نماند تا با خیال راحت به روزمرگی شان بپردازند.
.
داستان اعدام. دیالوگ ها خیلی خوب هستند. دیالوگ های پیرزنی که قرار است شوهرش را اعدام کنند و می رود به سربازهایی که تیر می زنند توصیه می کند که چطور این کار را انجام دهند تا پیرمرد زیاد درد نکشد.
.
آمبولانس خسرو دوامی
خیلی طولانی بود و داستان هیچ کششی نداشت و شرح ماجرای ادم هایی بود که به ترتیب به مراسم ختم می آیند.
.
خانه یابی در بیلیز
سودابه اشرفی
یکی از تجربه های خوب برای گرفتن هاستل. بیشتر روایت بود اما تازه و جالب بود.
.
بمب ساعتی تیک تیک
مرضیه ستوده که قبلا هم یک داسنتان از او خوانده بودم به اسم غلیشاه. فکر می کنم این دو داستان دو نقطه ی مقایل هم باشند. در یکی سرنوشت مرد است که زن های گوناگون بگیرد و در دیگری سرنوشت زن. 
داستان خوب و پخته ای بود که سیر زندگی یک زن را در کانادا نشان می دهد و قصه اش را از طریق نامه برای یکی از دوستانش می نویسد و همه ی این هارا می گوید.
.
نامه حمید صدر
یکی از داستان های خیلی خیلی خوبی بود که خواندم. دنیال کردن یک دویوانه ای که در هلند بلند بلند فارسی حرف می زده و قصه ی او و رسیدن به نامه ای که او در سنگ رودخانه بر جای می گذارد. به شدت باورپذیر و جذاب
.
 
به این حرف زدن های تلفنی عادت کرده ایم. هر دویمان به این روزهای جمعه و شنبه یکشنبه ی آخر هفته که با هم از داستان حرف می زنیم و داستان می خوانیم عادت کرده ایم. چه پول باشد چه نباشد. چه زمان باشد چه نباشد. از دو نسل دوریم. از نسلی که پدرم می خواست بجنگد یا اعتقاد داشته باشد به آرمانی یا زیر سایه ی خدا عطر بهشت را لمس کند اما کم آورد. همه ی آرمان ها در برابر زندگی کم می اورد. زندگی قوی تر از این حرف های اکلیلی و انتزاعی ست.
 اکلیلی کلمه ای بود که وقتی پانزده ساله  بودم در شعرهایم می نوشتم. کلمه ای که فکر می کردم شاعرانه ترین اتفاق روی زمین است. کلمه ای قرار است همه ی احساسات موهوم بشری را یکجا ترجمه کند.نمی کرد البته.پدرم با همه ی آرمانش به کلمه ها ایمان داشت. هنوز داشت. هنوز کتاب هایش را در خانه پخش می کرد و مادرم با او دعوا می کرد و وقتی مهمان می آمد اولش باید کتاب های او را از وسط خانه جمع می کردیم. بعد کتاب هایش را برد در یک زیرزمین و ابناری گذاشت بعد توی بالکن و بعد خودش دیگر تصمیم گرفت کتاب نخواند انگار. در شصت سالگی خودت شده ای یک کتاب زمخت از تجربهو دیده و شنیده.. خودت کم اورده ای در صفحه های کتاب خودت...
 نمی دانم. او هم کم اورده بود. حالا که بزرگ تر شده ام او را بیشتر می فهمم. به او شبیه تر می شوم تا مادرم. به انزوای او که توی رستوارن هم نیمکتی نزدیک به ما و دور از ما را انتخاب می کرد. که همیشه فاصله ای بود میان ما و او..
که او تنهایی را مثل یک زن مرموز و قوی از مادرش به ارث برده بود و در تمام سال های زندگی اش حمل و نقلش می کرد. از این شهر به ان شهر. از این جاده به آن جاده...
قرار نبود این ها را بنویسم. قرار بود از کتابی که در این چند روز تمام کرده ام بنویسم. کتاب پایکوبی را خواندم.
 یک هفته است سی صحه نوشته ام و پخش کرده ام روی میز نهارخوری شاید که ادامه بدهم. نمی دهم. خشکی زده بر ذهنم و فکر می کنم چه بیهوده است این انگاره ها..
 میم می گفت با نون دوست شده و چقدر عاشق نوشته هایش شده و از من می پرسید که چرا تا به حال نون را به او معرفی نکرده بودم و چرا هیچ وقت از نون برایشان حرف نزده بودم که همچین دوستی دارم.
به میم و رهایی اش در دنیای آدم ها عبطه می خورم. اینکه می تواند به راحتی بدون مرزها و دیوارهای دانش و کتاب و دانایی که پرده های زخیم " تر" و "ترین"می شوند در بسیاری از موارد دوست باشد. مهربان باشد. شاد باشد و ادم ها را دوست داشته باشد و ادم ها هم او را.. او زندگی را با خودش جمل می کند رها و بی مرز.. در او زندگی تلخی دارد. درد دارد. نفس تنگی دارد اما وسیع است و پهناور...
دوست یعنی از خودت بیرون بروی. بنشینی در مرزی میان خودت و دیگری. دوست وازه ی آسانی نیست. 
تا قبل از این ها معیارهای سختی داشتم برای دوست یا شاید هم نه معیاری نیود. محیط و شرایطی بود که دوست پرور بود و من ان ها را به مثابه ی پرچم زعفران گلچین می کردم. 
اما بعد از مهاجرت باید معیار پیدا می کردم. باید دوباره به خودم رجوع می کردم. خودی که معیارهایش را وقتی می دیدم از این همه سختی و محدودیت شگفت زده می شدم. 
اما نمی دانم چطور پیش رفت که دوست های کم اما زیادی پیدا کردم. دیروز داشتم به او فکر می کردم که شاید در ایران هرگز در موقعیت هایی برای دیدن و آشنایی با هم قرار نمی گرفتیم. اما او را اینجا میان رنگ و نور و نقاشی های ون گوگ و کتاب های کریستن بوبن و ان شخصیت فانتزی طرح و نقش هایش پیدا کردم. 
هر دوستی که به گسترش مرزها کمکی نکند، حجم گوشتیِ موقتی ست برای پر کردن فضا و زمان...
.
دیروز در تونل زیرآبی نیوجرسی به نیویورک که بودم ایمیل نون را گرفتم که نوشته بود" من هر روز به اینجا سر می زنم ببینم چیزی نوشتی یا نه؟ اما خبری نیست."
راست می گفت. افتاده بودم توی بی خبری. منتظر یک خبر ویژه بودم اما یادم رفته بود هیچ خبری ویژه نیست آنقدرکه انتظاراش را بکشی. 
رسیده بودم به جمله ی پارمیندس مرحوم" مگذار عادت ناشی از راه طولانی چشم هایت را کور کند."
 عادتی که حاوی موادی ست برای کور شدن و ندیدن چشم. عادتی که با خودش گردوغبار به همراه دارد. چشم هایم کور شده بود. هیچ چیزی نبود برای نوشتن. همه چیز جزییات پیش پاافتاده ی روزهای نزدیک کریسمس بود آن در دیوانه خانه ی نیویورک.
چطور ممکن بود هیچ چیزی نباشد. مشکل از من بود بدون شک. دوباره نگاه کردم. موبایلم را که داشت یکی از داستان های صوتی احمدمحمود را پخش می کرد، پاوز کردم و در سکوت اتوبوس خیره شدم به پنجره که کثیفی و دوده ی دیواره ی زیرگذر را نشان می داد نه هیچ چیز دیگری. هیچ...
به یکباره یادم امد که سال اول وقتی فهمیدم این پل که ما را به منهتن می رساند زیر رودخانه ی هادسون دوست مهربان من ساخته شده است. یعنی ما داریم از زیر آب رد می شویم. ان موقع خیال پردازی بود که هجوم اورده بود. خیالات مثل  کاش جنش پل را شیشه ای می ساختند که آب و ماهی ها را ببینم.
ما داشتیم از زیر آب رد می شدیم و این شبیه معجزه بود. این ویژه ترین خبری بود که من به مدت دو سال فراموشش کرده بودم. معجزه های دست ساز آدم ها که آنقدر در اطرافمان زیاد شده، که از فرط حصور، پنهان شده اند. دیروز دوباره به معجزه ها بازگشتم. به چشم های تازه ام.
زبه خانومی که سگش را در خیابان پنجم نیویورک راه می برد و لباس و شلوار ورزشی آدیداس به سگ پوشانده بود و در میانه های راه یک لحظه ایستاد و از توی کیفش، یک کلاه سانتا از همان قرمزهای گلوله دار که بابانویل می پوشد بیرون آورد و گذاشت روی سر سگ. و بعد هم هیاهوی رنگی شهر و فروشنده های خاورمیانه ای و ترک و کرد وپاکستانی و اروپایی و برزیلی که امده بودند توی پارک تا محصولاتشان را بفروشند. یک لباس کشمیر دیدیم 250 دلار. همین.
به فتیش تازه ای در خودم پی برده ام. کانال های تلگرامی. 
کشف کردن، عضو شدن و هرگز خارج نشدن.
همین دیروز کانال "فهیم عطار" را کشف کردم. همه را در یک عصر بارانی خواندم. خندیدم. گریه کردم. به فکر فرو رفتم و کتابش را در " گودریدرز" علامت زدم و امروز 70 کتاب را لیست کردم و برای ص فرستادم تا وقتی رفتم ایران همه را از او بگیرم. چقدر خوب است او هست. او با کتاب محشور است هرچقدر هم خودش اینطور فکر نکند. الان اگر بیاید این ها را اینجا بخواند حتما فحشی جاندار نثارم می کند.
.
کانال های تلگرامی برای من قسمتی از زندگی ست که باید کمی بیشتر به عمق اش رفت و تار و پودش را شکافت. 
همین پریروز، تلفنم را که روشن کردم دیدم وارد یک گروه 55 نفره شده ام. ادم هایی که تقریبا هیچ کدامشان را به غیر از 7 8 نفر نمی شناختم. که از این هفت هشت نفر دو تاشان خواهرها و یکی مامان بود و بقیه دخترهای فامیل. اسم گروه بود " فامیل فابریکا" و 55 نفر در ان عضو بودند. فامیل هایی که من به سختی ده نفرشان را می شناختم و به هیچ روی نمی توانستم آن را به این دوری و این سال هایی که در ایران زندگی نمی کردم ربط بدهم. این شیوه ی از زاد و ولد و بذرافشانی را نمی شود با یکی دو سال منطقی و معقول به تماشا نشست.
مثل همه ی گروه های تازه تاسیس همه جیز با ذوق و شوق کشف و یافت یکدیگر از گوشه کنار جهان شروع شد و ادم ها با بحث هایی ساده و پر از هیجان شروع به حرف زدن با هم کردند. از بچه هایشان، از عروسی ها و احوال پرسی ها و سفرهای زیارتی و...
همه چیز با نشاط همراه بود. گروه داغ بود و گرمایش خیلی سریع دهه ی هفتادی های باهوش و دنیای مجازی دیده را ذوب کرد. آن ها جهان دیدگان بی بدیل این زمانه اند.  دلشان را به این سوال های دم دستی و خالی از ژرفای رابطه خوش نمی کنند. می دانند دیر یا زود بزرگترهای امیدوار به روابط اجتماعی و مبادی آداب هم از همین الگو پیروی خواهند کرد. پس در همان لحظه ی اول بعد از پدیداری دیالوگ ها و احوالپرسی پر از حرارت بزرگ ترها که گروه را در میان انبوه کانال ها واضح و مبرهن کرده بود، سیل لفت های پشت سر هم بود که صفحه ی آبی تلگرام را با خط های خاکستری بی جان و نازک که برجای مانده ی آدم هایی بودند که با شجاعت تمام رفته بودند و تنها اسم شان را باقی گذاشتنه بودند، کودتازده کرد.
"کودتا شگردی سیاسی و کوششی از سوی یک ائتلاف سیاسی غیرقانونی برای براندازی رهبران حکومت موجود است که از طریق خشونت یا تهدید به آن انجام می‌گیرد.[۱] این خشونت معمولاً محدود و ناگهانی است و از سوی عده‌ای اندک (برخلاف انقلاب که از سوی بیشتر مردم انجام می‌گیرد) به کار بسته می‌شود.[۱][۲] عاملان کودتا ممکن است کنترل نیروهای نظامی را در اختیار داشته‌باشند.[۲][۳] یک کودتا به ندرت بر سیاست‌های بنیادین اقتصادی و اجتماعی یک کشور تأثیر می‌گذارد."
کودتا را در ویکی پدیا سرچ کردم و این سه خط  آمد که به نظرم باید در معنا و مفهوم "کودتا"در عصر جدید و رسانه های دیجیتال تجدیدنظر کرد.
عصر جدید، این دهکده ی جهانی کوچک با رسانه است که می چرخد، که استعمار می کند و با آغوش گرم مستعمره می پذیرد. 
"خشونت" شاید در این پارادایم همان فشردن دکمه لیو و بیرون رفتن از جمع خانوادگی ای بود که قرار بود همبستگی و صمیمت بیشتری ایجاد کند اما ان ها توی دلشان گفتند "زهی خیال باطل" و انگشت شصت شان را روی گزینه ی "لیو د چنل" فشردند.
حالا مرحله ای ست که همه چیز در گروه خانواده ای که نیمی شان، نام یکدیگر را برای اولین بار است که شنیده اند مفهوم دیگری یافته است. حالا قبح رفتن و ترک کردن این دورهمیِ آبی ریخته است اما هنوز به رسم تعارف های ایرانی همه صاف و محکم ایستاده اند و تلاش می کنند سکوت حاکم بر فضای گروه را با فوروارد کردن عکس و جوک از گروه های دیگر، بشکنند و به روی خودشان نیاوردند که ادم هایی رفته اند و فقط اسم شان با فونت بولد بر جای مانده است. آنفدر عکس و جوک فرستاده می شود که نام آدم ها به خاطره ها می پیوندد و با جهد بسیار در اسکرول کردن می توان یادشان را زنده کرد. 
حالا مرحله ی سکوت است و بسیاری از جمله مادر من، اندر خم یک کوچه اند که چطور وارد گروه پهناور و منبسط " فامیل فابریکا" شده اند و کلا نمی دانند ماجرای این گروه از چه قرار است؟
مرحله ی سکوت که به مدت یک شب به طول می انجامد و صبح هنگام وارد وادی حیرت می شود که از گروه 22 نفر باقی مانده اند و حتی اسم خالق گروه را می توان می توان در میان ادم هایی که ترجیح داده اند کودتا را به انقلاب بدل کنند دیده می شود.
بعد از سه روز، گروه در مرحله ی فقر و فنا به سر می برد و از 55 نفر روز اول فقط هشت نفر باقی مانده ایم که از بین این هشت نفر، من فقط مامانم را می شناسم که می دانم هنوز در مرحله ی سکوت و استغنا غوطه ور است. من و هوشنگ و علی و ایرج و مطی و محمدجواد که جلوی اسم چهارتایشان نوشته است" آخرین دیدارشان از تلگرام بازمی گردد به دوران پارینه سنگی" و چه بسا اصلا دیگر این شماره را نداشته باشند. 
به هرحال ما هشت نفر که نیمی مان از اصحاب کهف هستیم ونیم دیگرمان حواریون، از راسخانِ ایستادگی در گروه های تلگرامی هستیم. از امیدواران به سخن و پیوند و ارتباط از طریق این موشک آبیِ محال، اما " زهی خیال باطل"
 
من دوست ندارم خاطره ها را با " بچه که بودم" شروع کنم. بچگی برای من دور و شیرین نیست. یچگی برای من دوره ی خاطره های خیلی خوب و به یاد ماندنی نیست که بخواهم به نوستالژی بازی درباره ی ان بپردازم اما نمی دانم چرا بیشتر ادم ها فکر می کنند من ادم خاطره بازی هستم. مخصوصا عین که خفن ترین کتابخوانی ست که در دنیای کنونی دیده ام. عین که فلفسه می خواند و درس می دهد و مهربان است و تعارفی ست و شبیه ترین به نون است و این دو را برای هم ساخته اند. اما هیچ کس نمی خواهد این را بفهمد. گل ها را اما ریخته اند در گوشه های خیلی دور دنیا. من اما می بینم و کشف می کنم و همه به من می خندند و می گویند دیوانه ای...
.
بچگی را می گفتم که برای من یک دوره ی گذار بود. مثل بقیه ی دوره های زندگی. برای من همیشه بهترین دوره همین الان است. حسرت بازگشت هیچ چیز را نمی توانم بخورم حتی حسرت بازگشت ان روزهای فلسفه خوانی و ان روزهایی که در کتابخانه ی مرکزی داشنگاه تهران عاشق ترین بیست و یک ساله ی زنده ی دایره ی زمین بود. حتی بازگشت آن روزها را نمیخواهم می خواهم در اکنون انقدر سحر شوم که برایم جامع و مانع باشد. هست. حتی اگر پوچ تر و بیهوده تر از دوره های دیگر یافت شود باز هم بهترین حالت ممکن است. باز هم همان ضرورتی ست که اسپینوزا می گفت. اصل ضرورت لحظه ها که روی کیک نوزده سالگی یگان نوشتیم و رفتیم بالای برج سفید پاسداران با آدم های خیلی دور غریبه تولد گرفتیم و همه ی ان ادم ها گم شدند. من و یگان ماندیم و همه ی اصول ضرورت و فلسفه ای که رفت توی گوشتمان و کنده نشد از تار و پود بدنمان.
.
از این پرش ذهنی مجنون و واله ام. بچگی را می گفتم. می گفتم که دوست ندارم نوشته هایم را با این جمله شروع کنم. بچگی برای من دور است اما به خصوص نیست. برایم دوره ای ست که می توانم زندگی ام را روی ان به نظاره بنشیم. که می توانم با فاصله خودم را و تجربه ی زیسته ام را توی دو ترازو یا شاید یهتر بگویم دو تشکیک زمانی بگذارم.
گزیری نیست.
بچه که بودم یک رویایی بود که هر ماه چند بار به ما سر می زد اما اینطور نبود که همیشه براورده شود. گاهی می شد و گاهی باید در حسرت اش می ماندی اما نقطه ی روشن رویا این بود که امید داشتی دوباره می آید و شاید دفعه ی بعد آنی باشد که براورده می شود. پس امید دخیل ترین روزنه ی این قصه بود. توی همه ی رویاها باید امیدی کورسو بزند وگرنه رویا نیست. چیزی ست برای رنجیدن.
ماهی چندبار آقایی می آمد با چرخ فلکی که با دستانش حمل می کرد. بچه های کوچه ردیف می شدند و به نوبت توی صف می ایستادند و پول های 5 تومانی شان را می دادند تا آن آقا که خدای آرزوی ان روزهای ما بود ما را به آسمون آبی برساند.
وقتی به آن نقطه ی آسمان می رسیدیم. وقتی روی آن صندلی که عمود می شد به همه ی کاینات هستی، به زمین، به مادرمان که با چادر رنگی در انتظار ما بود، به خواهرمان که صندلی پایین تری از ما بود و هنوز لذت رسیدن به آسمان را درک نکرده بود، به پنجره های کوچه، به آقای آرزوها... به همه ی چیزهایی که جهان بسیط یک کودک است، وقتی به آنجا می رسیدیم جهان و آرزو نمود دیگری داشتند. رویا توی دستانمان بود و آقایی که چرخ و فلک را می چرخاند برای چند دقیقه ای مکث می کرد تا آن فردی که به اوج رسیده، ان لحظه را مزه مزه کند آنچنان که حضیض برایش آنقدر با یاد ان فراز، قرین باشد که ملالی نباشد برای پایین آمدن.
دیروز در بیست و نه سالگی در برایان پارک نیویورک دوباره این حس را تجربه کردم. آقای چرخ و فلکی تبدیل شده بود یه یک دکمه و سه دلار پول. اما ما را در سرمای دسامبر و پارک نورانی ای که خودش را برای کریسمس آماده کرد روی اسب هایی که با موسیقی بالا پایین می رفتند چرخاند. در اوج که بودم به کاینات و گستره ی مرزهای بیست و نه سالگی نگاه کردم. به جای میم که ان سال ها چشم دیدن همدیگر را نداشتیم، شین روی اسب آبی کنارم نشسته بود و می خندیدیم و فیلم می گرفتیم. خنده های او خوب بود وگرنه جهانم خیلی خلوت می شد چون خبری از مامان با چادر رنگی اش، پنجره های همسایه و کوچه و ان بچه های منتظر در صف نبود. 
جهان همیشه با نیمه ی خالی و پرش، با عروج و صعودش در کمین است حتی در لحظه ای که آسمان بیش از اندازه نزدیک است.
 
نشستن به مثابه ی نوشتن. باید یک فکری برای لپ تاپم بکنم. باز باشد گوشه ی خانه. چسبیده به برق و اینترنت منتظر من باشد. بی قرار انگشست های من. باید با هم دوست تر باشیم. به او نیاز دارم. به او. به تو.. هی. با تو ام. می شنوی؟
.
عید شکرگذاری رفتیم خانه ی پزشک ها. 12نفر بودند. زن و شوهر. نورولوژیست. چشم پزشک. دندان پزشک. جراح قلب و..
 خانه شان ده تا اتاق داشت و سه طبقه بود وسط جنگل رو به پاییز. هیزم ها را چیده بودند کنار قایق شخصی شان و پنج ماشینی که در دشت پارک شده بودند. ماشین های خیلی بزرگ آمریکایی. به شیوه ی آمریکایی ها که دوست دارند همه چیز در سایزهای بزرگ باشد. بزرگی به مثابه ی زیبایی و کاربردی بودن و خوب و مفید بودن و .. همه چیز...
آن پایین، توی زیرزمین، کارگاه بزرگ نجاری و بوی چوب با 5 ماشین پورش و کوپه زرد و سبز و بنفش و 6 موتورسیکلت که جکی امشب در شیم لس سوارش بود. دلم برای جکی تنگ شده بود. آمد و رفت. 
دلم برای فیونا و لیپ می سوزد. یک جا هم دلم برای مندی خیلی سوخت. آن جایی که لیپ با بچه های کالج ام آی تی به رستوران آمده بودند و مندی روی میز را تمیز کرد و از آن ها اوردر گرفت. مندی بود که برای لیپ فرم ورود به کالج را پر کرده بود.
خانه شان را می گفتم و اتای چوبی که اتاق ساعت ها بود. کلکسیون ساعت های مختلف و لاکچری و صدادار و پاندول دار و... ساعت ها را دوشت داشتم. ساعت ها بهشت اند.
میم قشنگ ترین خوشامدگویی آمریکا را داشت. با لباسی قرمز و لب هایی سرخ و لبخندی گشاده. میم شبیه پولدارها نبود. حتی دال هم که چهار بورد تخصصی داشت هیچ ربطی به آن چیزهایی که در ذهن ما به عنوان پولدار شکل گرفته نداشت. آن ها لبخند را بلد بودند. گرم بودن را بلد بودند. گرم بودن را به آسانی به ادم ها نمی دهند. این را من فهمیده ام. گرم بودن، کلاس درس سختی ست که با لبخند آغاز می شود.
دخترها را دوست داشتم. زیبا. لوند. مهربان و گرم.
دخترهایی فراموش شده در این دیار.. مدت ها بود فراموششان کرده بودم.
 داستانی نوشتم از دو کاراکتر پرنده ها. زبان شان را دوست دارم. یکی شان خیلی بی ادب است و دیگری ادیب است و مودب. با استاد خواندیم و گفتیم از پس ضد کلیشه خوب برآمده ای اما هنوز جا دارد. باید بازنویسی شود. این سخت ترین کار عالم.
 امروز تا امدم به خودم بجنبم و به کتابخانه برم ساعت گذشته بود. افتادم به جان خانه و فرش ها را بلند کردم و مبل ها و میزنهارخوری و گلدان ها و کتابخانه را جا به جا کردم. به نور نشسته ام در دوردست. یکی از مبل ها را به پنجره چسباندم و رمان یاسمن را خواندم و دیدم بعضی از شخصیت ها را هردویمان می شناسیم. باید مسیج بزنم و بگویم دکتر فرامرزی کتاب همان دکتر عین خودمان در گروه سینما و تیاتر نیست. قطعا هست. حتی زن و بچه اش هم در تورنتو زندگی می کنند.
چیزهای زیادی بود که می خواستم بنویسم. نمی دانم کجا رفته اند. کتاب هایم را می خوانم و آشفته ام. ذهنم دوباره از جا ردرفته است. باید برش گردانم. منتظر جواب مریم و سارا و ریچل و کارلر می مانم. داستان هایم رامی دهم دست ان ها. آن ده هزار کلمه ی الکن را...
ح سرفه می کند و شطرنج بازی می کند. روزها را می شمارم. بیست روز مانده تا اتاق آبی مان. تا خواهرانم. تا جوانه های سبز بودنم تا ازغوان هایم، شاخه های خونی جداافتاده از من
 
با نون حرف زدیم. ساده شروع شدو ادامه پیدا کرد و چهار ساعت می نوشتیم برای هم. 
من و نون هرگز همدیگر را ندیده ام. حتی من از نون می ترسید در زمانی که هر روز مجبور بودیم به دلیل هم رشته بودن و زندگی کردن در یک دانشکده از کنار هم رد شویم. به خودش هم گفتم که چقدر می ترسیدم از او و با هم خندیدیم اما تا به حال توی این دو سال دوستی از راه دور پیش آمده که ساعت ها برای هم بنویسم. نوشتن های جدی. نوشتن هایی که از بطن وجودمان از مناطق ممنوعه مان برمی آید.
یکی اش همین دیشب بود.
 این را هم بگویم که من می خواستم یک بار با نون بروم به دیدن نون. خانه ی نون بودم و زمان از دستم دررفته بود و در جد کف کردن دهان با هم حرف زده بودیم و ساعت را که نگاه کردم دیدم شش عصر تهران است. همان ساعت ترافیک لعنتی که تا هشت و نیم طول می کشد و همه جا قفل است.
باورم نمی شد بدقولی کرده ام. این را اصلا در خودم نداشته و ندارم اما نمی رسیدم. هرگز به انقلاب نمی رسیدم. سه تا آژانس و اسنپ و تپسی گرفتم و گفتند نه نمی رویم. انجا طرح است و هیچ راهی نبود برای دیدن نون.
در ان سفر نون را ندیدم. این دفعه حتما او را می بینمم. حتی برایش کتاب هم گرفته ام. موراکامی که اصلا راهی برای ندیدن ش باقی نماند. می بینمش. قول می دهم.
نون را می گفتم. که دوست های نون دارم خیلی فرهیخته ان. و دبشب داشتیم با هم از نویسنده های شیرازی حرف می زدیم که روح از بدنمان برده اند و نون هم اهل شیراز است. اهلی آن شهر و آن زبان و آن نویسندگان و ان کتابخانه ی شرق بنفشه است. از ابوتراب و مندنی پور و آرام و کشاورز و پروین روح و.. حرف می زدیم و از داستان ها گفتیم و من شدم وجدان بیدار نون.
 یک بار دیگر هم با میم این کار را کرده بودم. میم گفته بود برخلاف نون.- این یک نون دیگر است- که وبلاگ برایش جایی ست برای تنها بودن و نبودن و نوشتن برایش معنی دیگری دارد ،برای من مثل عریانی ست وبلاگ و.. گفتم یعنی دوست نداری جلوی بقیه لخت باشی؟
میم البته ترجمه های جدی و فلسفی می کند و در روزنامه ها و نشریات حضور فعال فیلسوفانه ای دارد. 
نون برایم نوشته. نوشته اش راست است. مگر چه می شود مخاطب بود فقط؟ این یک سوال جدی ه قابل فکر است. من هم می خواهم بنشینم و فکر کنم و ببینم راست می گوید مگر چه می شود؟؟؟ 
شاید فکر می کنم این به معنای منفعل بودن است و عرصه را برای بی سوادان با اعتماد به نفس فراوان باز کردن. ان هایی که از صدق سری ه دانشگاه هایی که رفته اند ادم های بزرگی ندیده اند و به همین دلیل فکر می کنند پدیده اند. 
شاید فکر می کنم به " بنویس و غلط می افتد چون خدا که هزاران سال است می نویسند و پاک می کند" را باید رعایت کرد در قاموس نوشتن و عرق ریزان فکر..
 نمی دانیم. این ها فکر های خام است.
.
نوشته ی نون را اینجا می گذارم.
.
.
.
.
 
یک زمانی خواهرم گفت زندگی که همش کتابخونه رفتن نیست. بزرگ می شی تغییر می کنی و تازه می فهمی.
نه بزرگ شدم و نه فهمیدم.
مدت ها بود که کتابخانه نرفته بودم. پایین خانه ام یک کتابخانه است که کتاب قرض می دهد و جایی برای نشستن و میز و صندلی و.. اهالی ساختمان هم گاهی می آیند و جشن می گیرند و فیلم می گیرند و...
جایی نیست برای به نظاره ایستادن و از ادم ها انرژی گرفتن. اینجا را می شناختم. انقدر می شناختم که بهشت دوم زندگی م بود. اما مدت ها بود نرفته بودم. نمی دانم چرا تبلی می کردم. دلیل های واهی داشتم مثل اینکه این همه کتابخانه ی دور و نزدیک که می توانی بدون سوار شدن اتوبوس به آن برسی. یا می گفتم اوه نه اگر ساعت هشت صبح بیدار شدم و بلافاصله رفتم خوب است و در غیر اینضورت نمی روم. یا می گفتم رفت و برگشتش می شود هفت دلار و برای اینکه به خودم عذاب وجدان بیشتری تزریق کنم به ریال ضربدر چهار می کردم و خیلی سریع می گفتم خانه ی به این قشنگی و مرتبی و ساکتی مگر مریضی؟
و بدین ترتیب بهشت تا مدت ها خموش بود.
رفتم. شهر نورانی بود و همه جا درخت های کریمس گذاشته بودندو میسیس داشت عروسک هایش را پشت ویترین می چید و موسیقی های مخصوص کریسمس از همین حالا در شهر بود و..
از پارک رد شدم و وارد بهشت دوم زندگی شدم. در ورودی بهشت کیف را نگاه می کنند. من یک نان کروسان داشتم که تعذیه ی روزم بود.به نان زنده ام و این باعث می شود از این رنج لذت ببرم. از اینکه صرفا نانی می خورم و بطری آبی. این به نوعی هفت دلار رفت و برگشت را جبران می کند.
بهشت داشت من را عروج می بخشید. حال خوبی داشتم. آدم ها. آدم های زیاد با خودکار و لپ تاپ و کاعذ و نوشتن وئ سرچ کردن و کتاب ها و سقفی که پر از فرشته و نقاشی بود و توریست ها که هر ثانیه داحل سالن ها می شدند و ما توی عکس هایشان بودیم و در سرتاسر جهان پخش می شدیم.
بهشت من را زنده کرده بود. هیجده ساله بودم تا بیست و یک ساله.در بهشت اولم که کتابحانه ی مرکزی دانشگاه تهران بود. آن سال های سالم و پر نفس انگار ریخته بود توی جانم. 
از ماه بعد بلیط ماهیانه می گیرم و هر روز به بهشت سرازیر می شوم. این راز زنده ماندن من است. در بوی کتاب و آدم های کاغذی زیستن. خانه را تا مدت ها نمی توانستم ترک کنم. 
من را بلعیده بود. زیبایی بی بدیل ش. رودخانه اش. کشتی هایی که رد می شدند. پاییزش. همه چیزش باعث می شد پایم را بیرون نگذارم. دیوانه اش بودم. اما انقدرذوب شده بودم که خودم را از یاد برده بودم.
این من بودم. شبیه ترین به من چسبیده به میزچوبی قهوه ای کتابخانه و چراغی که هر دو نفر در میان تکرار شده بود.
این من بودم با تایپ کردن و کتابی که در کیفم بود - گودی جومپا لاهیری- بود و آبی که هر چند دقیقه یکبار جرعه جرعه می نوشیدم و نانی که یواشکی توی دهان می گذاشتم.
این شبیه ترین من بود. من این آدم را می خواهم. من این ادم را دوست دارم تا ابد در خودم نگه دارم.راست می گویم. شاید فکر کنید سانتی مانتال است و لاکچری ست.کمی هم هست واقعا. اما نمی دانم دیگر برای از بین بردن این بخشش چه باید کرد. به نان کروسان و بطری آب و بلیط ماهیانه زنده بودن و شاد بودن.
.
.
سرما خوردگی مدام و گلودردی که برمی گردد و توشه ای از داستان ها که جمع می شوند.
داستان ها را می نویسم که یادم باشد. خوب و بدشان را..
.
داستان عشق- شهسواری را خواندم. در کتاب داستان های اکوتاه ایرانی پشت مدرن
داستان را برای دومین بار می خواندم. اولین بار بسیار مسحورش شده بودم و دومین بار نگاه معقول تری داشتم. حکایت هایی از زوایای دید مختلف. شاهد سرخ گل سر و شاهد بندهای کتانی. عشقی که در آستانه ی شهادت است.
.
داستان غریبه و اقاقیا. علی اصغر شیرزادی
داستان پست مدرنی که شخصیت اصلی از داستان بیرون امده و حالا دارد زندگی خودش را ادامه می دهد. داستان قوی و بسیار دوست داشتنی و خاصی بود.
.
داستان نازی- علی اصغر عزتی پاک
شخصیت اصلی داستان زنی ست که از نویسنده سرپیچی می کند درحالیکه نویسنده به او دل باخته اما او با دیگران می رود.
.
شنگول - محمدرضا گودرزی
روایت پست مدرن شنگول و منگول و حبه انگور که آیفون دارند و با کامپییوتر کار می کنند و آرایش می کنند و.. 
.
داستان لنگه به لنگه زویا پیرازد
از داستان های خوبی که خواندم. داستان پر از جزییات و روان.
" کاش ادم چیزهایی برای چمگ زدن داشته باشد. رخت با نزده های طلایی یک ضریح یا شغلی در یک اداره و امید به ترفیع و عیدی و اضافه حقوق. دفترچه پس انداز در یک بانک، امید به خانه ی بزرگ تر، اتومبیل، انگشتر برلیان، کیف و کفس لوییس ویتون، ساعت رولکس و کارنامه ی پر از نمره های بیست."
داستان موجز و سوریال. ارتباط مراجع به روان پزشک که هر دو روانی هستند. 
.
داستان خیلی خاص با فضای ترسناک و وهم آلود به نام عسلویه نوشته ی کاملیا کاکی
سوژه بسیار ناب بود و فضا عسلویه بود. دوستی سگ با زنی که شوهرش در آتش سوزی سوخته بود چون سگ هم جفتش سوخته بود. " سگ ها هیچی یادشون نمیره."
فضاسازی با دقت و جزییات- زن و آتش و صدای زوزه ی سگ در آتش از دوردست ها در شب های پرسکوت
.
دستنوشته های قابیل کیوان حسینی
یکی از خاص ترین و وهم آلود ترین داستان هایی که خواندم. سوژه بی نهایت عجیب بود و آدم دچار پارادوکس شدید واقعی بودن و نبودن می شود.
داستان پر از رمز و راز و کشش و تعلیق و به شدت عجیب
.
امن ترین جای دنیا. مریم میرزایی بسطامی
شروع پر کشش لحظه ی به دنیا آوردن یک بچه و دردها و توضیح دقیق فعل و انفعالات فیزیکی بدن زن و بازگشت به قصه ی کودک و عشقی که مرده و شوهری که خودش را دار زده.
داستان ایجاز نداشت. احساساتی و غلیظ بود. نیاز به بازنویس و حذف دوباره داشت. اما سوژه ی خوب و دقیقی رو انتخاب کرده بود.
.
به دیوار برلین تکیه داده ام. کاملیا کاکی
یک قصه ی پر تمثیل. رابطه به مثابه ی درخت و پایانی که یک بار در فیلم برای راوی اتفاق افتاده بود. دیوار برلین منظور سفارت است. از صحنه ی آتش گرفتن درخت شروع می شود و تصمیم راوی برای تمام کردن یک رابطه که نمی تواند. ایده ی خوبی داشت داستان.
.
داستان اشکاف حامد حبیبی
ماجرای شکافی در یک خانه و همسایه ها و نظرات و روابط شان در خلال بستن شکاف. نزدیک شدن آدم ها و همسایه ها به همین دلیل ساده ی کوچک
.
پیردختر ترشیده ی اخمو 
داستان به شدت بد. توضیحات احساسی غلیظ و بی استفاده. فضاسازی ظاهری چهره ها بدون پرداخت داستانی و کاربردی روایت. سه موقعیت الکی از دیالوگ های دو نفره و در نهایت اسم شرم آور داستان
.
من - پریسا جلالیان
شروع داستان خیلی خوب بود.
عکس سه در چهار و بازپرسی که می گوید بنویس.
این جمله من را به هیجان اورد که قصه ای قرار است از این صحنه شروع شود.
اما در ادامه ی داستان فضا مشوش می شود.
.
 
رازی صبح ها که از خواب بیدار می شود مثل یک بچه ی لوس و ننر است. بهتر است با او حرف نزنید چون بیشتر از سر تکان دادن فقط فحش خواهید شنید. البته بعضی از صبح ها که کمتر خوابیده شاد و شنگول از خواب بیدار می شود. حرف های بامزه ای می زند و تمامی اعضای خانواده را می خنداند و دو ساعت بعد با خنده دوباره به خواب می رود اما این به ندرت اتفاق می افتد. آنچه معمول است اینکه باید بدخلق یک ساعت در تخت دراز بکشد و ساعات اولیه ی صبح را به چک کردن تمامی عکس های منتشرشده در اینستاگرام و خواندن تمامی پیامهای همه ی کانال های موجود در اینستاگرام بگذراند.
رازی هیچ وقت موهایش را شانه نمی زند. اولین چیزی که در بار اول آشنایی با اودر چشمان شما فرو می رود،موهای وزوزی او هستند که مثل شاخه های هرس نشده ی درختان جنگلی می باشند. حتی یک بار چند نفر از دوستانش تصمیم گرفتند به عنوان" رزولوشن یک ماهه" از او بخواهند که هر روز موهایش را شانه کند ولی مگر می شود رازی بیشتر از دو روز این کار را انجام دهد؟
رازی یک شلخته ی پست مدرن است. اجازه بدهید بیشتر توضیح بدهم تا کانفیوز نشوید یا به زبان خودمان" گ گیجه"نگیرید. رازی عاشق رنگ و زیبایی ست و تمام خانه را با اشیا کوچک رنگی تززین می کند و در هرگوشه ای یک گلدان سبز می شکند. گلدان های رازی در تمام خانه پراکنده اند. گلدان های عجیب در طرح ها و رنگ های متنوع، یک بطری آب، یک تنگ ماهی، یک پارچ،یک لیوان بزرگ و یک انگشت دانه ی کوچک. اما اگر فکر می کنید زیبایی به معنای تمیزی هم هست سخت در اشتباهید. رازی برای دور ریختن آشغالها همیشه سریع ترین روش ممکن را انتخاب می کند. جای هسته های میوه، پشت مبل است. موهای کنده شده روی قالی و دستمال کاغذی های مفی را می توانید زیر تخت پیدا کنید. از او در مورد جای جارو یا میز اتو سوال کنید متوجه می شوید اصلا اطلاعی درمورد وجود این اشیا در خانه ندارد. 
و چون همیشه فراموش می کند چای ته لیوان را بشوردف می توان فال قهوه اش را در کف لیوان های خانه خواند.
اهمیت رنگ های متنوع در زندگی رازی به دکوراسیون خانه محدود نمی شود. مثلا رازی عذاهای هنری درست می کند که رنگ های زیبایی دارند. بعضی غذاها زرد هستند، بعضی ها مثل آش رشته سبز که با ماکارونی و لوبیای کنسروی درست می شود. اگر میز عذا فاقد یکی از رنگ های اصلی باشد رازی می تواند با اضافه کردن نوشابه ی سیاه،آب پرتغال زرد،آب انار قرمز یا دوغ سفید، رنگ های تازه ای به سفره اضافه کند و آن را اماده ی عکس اینستاگرامی کند.
رازی دوست ندارد با کسی تلفنی صحبت کند مخصوصا حرف زدن با " اکستندد فمیلی" را وقت تلف کردن می داند ولی اگر از شما خوشش بیاید با دست هایی که در هوا تکان می خورند ساعت ها برایتان از هر زمان و مکانی داستان تعریف می کند اما باید مواظب باشید چون وقتی هیجان زده می شودبا مشت شما را می زند. این است که در حین داستان شنیدن، رقص پا را فراموش نکنید و گارد خود را پایین نیاورید.
رازی عاشق خانه های گوشه دار است. " گوشه" در فرهنگ لغت رازی معادل " قناسی" در فرهنگ لغت بقیه است. او مثلا عاشق خانه ی ماست که در کنار چهار گوشه ی مستطیل شکش، یک برآمدگی بزرگ دارد. 
خانه ی ما؟
بله درست حدس زدید. رازی همسر من است. من چهار سال است که با رازی ازدواج کرده ام و او شش سال از من کوچکتر است. راستش رازی" هت تیریک" من به حضرت مرگ است. من زندگی را در چشم های زیبای او دوباره زندگی می کنم. با او جاهایی را که بارها دیده ام دوباره برای اولین بار تجریه می کنم. مسیرهایی را که بارها رفته ام به تازگی کشف می کنم.عطرهای تکراری را دوباره از بینی او بو می کشم. با ذوق کردن او ذوق می کنم و هیجان گذران امتحاناتی را که داده ام دوباره تجربه می کنم.
گاهی اوقات فراموش می کنم که رازی شش سال از من کوچک تر است. که خیلی از چیزهایی را که من یاد گرفته ام نمی داند. راستش خودش هم گاهی فراموش می کند که کوچک است و بیشتر سال های زندگی پیش رویش است. که رشد کردن و بزرگ شدن با پوست انداختن و درد و ناراحتی همراه است.
رازی خودش یک گوشه ی بزرگ در زندگی مربع شکل من است. گوشه ای که سرش را از کنار مربع بالا کشیده و بزرگ شده، چنان بزرگ که بقیه ی اضلاع مربعرا به دنبال خودش می کشد. یک گوشه ی قشنگ که تمامی مربع را مجذوب خودش کرده. هی، گوشه ی قشنگ من! خوشحالم که قناسی ِ زندگی مربع شکل من شدی.