زیر آسمان مخمل پوستم مارهای سبز پیچ و تاب می خورند وسوسه آنها به رنگ قرمز است
زندگی در من ریشه دوانده است پس تعجب نکن که با درخت و صحرا حرف میزنن
درخت امروزم اگر چه برهنه است اما به وجود خودش تنومند آمده ام جابهجایش کنم
یواشکی و دور از آگاهی
آمده ام ریشه هایش را از خاک خاطرات و گل آمیخته به اشک جدا کنم.
آمده ام درخت امروزم را جابجا کن.
ریشههای آن را در خود بکارم. تنش را با تنم بپوشانم. روی شاخه های لختش جوانه بزنم.
بدنم موم است در دست زندگی
هنگام شب بیرون خانه علفها رشد کردند و در درون من آگاهی
دخترک درونم عروسک پارچه ای با چشمانی درشت من خدایی هستند که میتواند به این زندگی بخشدزز