پدرها و پسرها. رابطه بین پدرها و پسرها از قدیمیترین مایههای افسانهای و اسطورهای است. از روابط بین پهلوانان و بین شاهان در شاهنامه فردوسی تا داستانهای کتاب مقدس تا پدران و پسران تورگنیف همهجا ردپای پدرها و پسرها به چشم میخورد. گاهی علیه هم، گاهی همپای یکدیگر. در این پرونده، راضیه مهدیزاده سراغ پدرها و پسرها از گوشه و کنار دنیا رفته و پنج رمان با این مضمون معرفی کرده است.
تا ده ماه پیش با فردی زندگی میکردم که در برابر بچهها، رهگذر بیخیالی بیش نبود. بچهها برایش مثل در و دیوار یا هرچیزی که بدون توجه از آن عبور میکنیم بودند؛ بی هیچ جذابیتی، بی هیچ مکث و تاملی برای تماشا کردن و معاشرت با این موجودات کوچک. تا اینکه ده ماه پیش مجبور شد بارها از خواب نازنین برخیزد؛ نیمههای شب، بامداد، سپیدهدم، وسط چرت عصرگاهی و… .
فقط از خواب بیدار شدن نبود؛ شیر درست کردن، بطریها را شستن و جوشاندن، خرید پوشکها با سایزهای گوناگون، تخت و گهواره بستن، بغل کردن و راه بردن بچه (اگر بچه دارید احتمالاً با ماجرای کولیک و دل دردهای ماههای اول نوزاد آشنا هستید) تلاش فراوان برای آروغ گرفتن، ماساژ شکم به شیوهی عقربههای ساعت، حمام کردن بچه با ترس و لرز، ناخن گرفتن، لباسهای کثیف حاوی تهوع و بیرونروی را عوض کردن و…
همهی این اتفاقها از او پدری ساخت که حالا هر بچهای را در هر سنی میبیند با شوق و ذوق به من نشان میدهد و زیباییاش را تحسین میکند. او برای من تجسم این مصرع حافظ شد که مقام عیش بی رنج میسر نشود.
و اینچنین نظاره گر یک استحاله تدریجی بودم و داشتم ذرهذره ساخته شدن یک پدر را از نزدیک تماشا میکردم، سراغ ادبیات رفتم تا پدرها و پسرها را پیدا کنم که فراوانند در همه جای دنیا و روابط افتان و خیزان بسیار دارند. در این نوشته سراغ پنج پدر و پسر از گوشههای مختلف دنیا (آمریکا، اتریش و ایران) میرویم.
تم کتاب پدران و پسران – جاده اثر کورمک مک کارتی
-
جاده. کورمک مک کارتی
لامکان و لازمان، بی آب و علف، بی غذا و بی تمدن، در یک وضعیت آخرالزمانی، یک پدر و پسر را در مسیری بیانتها میبینیم. آنها چند پتو دارند و یک اسلحه و دیگر هیچ. پدر بارها در طول داستان، پسرش را فرشته صدا میزند؛ همچون نوری نمور در سرمای جادهای خالی و به مثابه تهماندهی انسانیت.
در وضعیتی که پدر و پسر گرفتار شدهاند مادری نیست، زیرا قبل از شروع این سفر دست به خودکشی زده است. آدمها به غرایز ابتداییشان روی آوردهاند و یکدیگر را میخورند. خورشید در حال خاموشیست و پدر و پسر در حال فرار. «کاری برای انجام دادن نیست. فقط روز است و بس. بعدی وجود ندارد. امروز همان بعد است.»
« – چطوری زندگی میکنی؟
هیچی فقط به رفتن ادامه میدم.»تم کتاب پدران و پسران – راستی آخرین بار … اثر بلیک ماریسن
-
آخرین بار پدرت را کی دیدی؟ بلیک موریسون
آخرين بار كِى پدرت را ديدى؟ وقتى تابوت را میسوزاندند؟ وقتى درِ آن را میبستند؟ آخرين نفسش را چه وقت كشيد؟ بار آخر كِى بلند شد و نشست و چيزى گفت؟ آخرين بار كِى مرا شناخت؟ آخرين بار كِى لبخند زد؟ تو آخرين بار كِى پدرت را ديدى؟ خواب دندههاى عظيم گاوميشى مىبينم كه در پهنهی صحرا افتاده است و لاشخورها آن را از گوشت پاک كردهاند. خواب پوست تاولزده و پوست چرممانندى كه متلاشى میشود و گردبادى از تكههاى كاغذ و شاهكار گمشدهاى را میبينم كه در آسمان بالا و پايين میرود. اما خواب پدرم را نمیبينم.
کتاب آخرين بار كِى پدرت را ديدى؟ در آخرين هفتههاى پيش از اينكه ما را ترک كند، يا زندگى تركش كند، مدام فرو میريخت. هر روز فكر میكرديم «ديگر بيش از اين نمیتواند شبيه خودش نباشد»، و هر روز بيش از پيش شبيه خودش نبود. سعى میكنم لحظهاى را بيابم كه هنوز خودِ خودش بود، كاملاً خودِ خودش.
بلیک موریسون این کتاب را در آخرین روزهایی که پدرش در بستر بیماری افتاده بود مینویسد. رابطهای گرم و عمیق که با دیدن ذره ذره رفتن و جان دادن پدر، به فقدانی جانکاه تبدیل میشود. از نکات مهم کتاب، نحوه سوگواری متفاوت خانواده است که به رسوم رایج پایبند نمیشوند و آنطور که دوست دارند به شیوهی خودشان با پدر وداع میکنند.
«پدرم دوست داشت صبح زود، آفتابنزده توی رودخانه آبتنی کند. این کار او را سرحال میکرد.»
رابطهی پدر و پسری که هست و نیست. رابطهای که در خاطرات دوران کودکی در اصفهان و زایندهرود میگذرد؛ در خوابهای پسر، پدر، کودکی و اصفهان ادامه مییابد هرچند پدر مرده است، پسر بزرگ شده است. اصفهانی در کار نیست و پسر سالهاست در تهران زندگی میکند.
نثر کتاب روان و ساده است. کتابی سهل و ممتنع که رابطهی عمیق و پیچیدهی پدر و پسر تا عمق ناخودآگاه و خوابهای پسر ادامه پیدا میکند. رابطهای که بین ضمیر «تو» و «شما» سرگردان است. (پدر بعضی اوقات به پسر از روی احترام میگوید «شما» و بعضی اوقات از روی صمیمیت «تو»)
«پدرم زمانی بهترین خیاط شهر بود. به نظر مادرم شایسته نبود مثل لختیها توی رودخانه شنا کند. پدرم اوایل ریاکاری قبول نمیکرد. بازار که کساد شد ناچار رفو هم میکرد. پدرم توی آب غرق نشد. پشت میز دکان خیاطیاش درحالیکه هنوز داشت کار میکرد مرد.»
تم پدران و پسران – نامه به پدر اثر فرانتس کافکا
-
نامه به پدر- فرانتس کافکا
کافکا در این کتاب از تلخیها، تحقیرها و سرکوبهای پدر میگوید. او همیشه احساس حقارت میکرده در برابر #پدری که نوشتن را اتلاف وقت میدانسته و صرفاً کامیابی مادی و پیشرفت اجتماعی برایش اهمیت داشته. رابطهشان آنقدر خدشهدار است که کافکا را به مرز خودکشی میکشاند. این کتاب به نوعی مانیفست اعتراض است به نحوه آموزش و پرورش پدرسالارانه و مستبد.
«علاقهای به کارهای تجاری نداشتم و هیچ احساس تعلقی به خانه نداشتم. تو با ناسزا و تهمت و عبارات تند همیشه تصمیمهای مرا به سخره میگرفتی. مدام در مقابل جمع از فرزندانت شکایت میکردی. همیشه به من سرکوفت میزدی که به واسطه کار تو در زندگی آسایش پیدا کردهام و سختیهای زندگی خودت را بر سر میکوفتی (میگفتی من از سن هفت سالگی با فرغون از این روستا به آن روستا میرفتم و…) همیشه چیزی برای سرزنش کردن پیدا میکردی.
به اکثر آدمهای خانه و مغازه بدگمان بودی و… در کتابهایم تنها کاری که میکردم اعتراض علیه چیزهایی بود که نمیتوانستم رودرروی تو از آنها شکایت کنم.
تا اینجا روابط عمیق و سرشار (بلیک موریسون)، تلخ و مستبدانه (فرانتس کافکا)، روابط سوررئال و ادامهدار در ناخودآگاه (گاوخونی)، روابط آخرالزمانی پدران و پسران (جاده) را بررسی کردیم. کتاب «نگهبان»، کتاب پدران و پسران است. داستانی که در زیرلایههای عمیقترش به شاهنامه میرسد: کیومرث و سیامک و هوشنگ. در این کتاب با پدران و پسرانی روبهرو می شویم که گاه رابطهی خونی دارند و گاه در موقعیت تبدیل به پدر و پسر میشوند.
فضای کتاب در کوهستان و سرما در مبارزه با گرگ خرزوان میگذرد. ابتدای کتاب مرگ کیومرث در تصادف جادهای است که پسر هشتسالهاش سیامک این صحنه را از نزدیک میبیند و از ترس عقیم میشود. اما در سفری که قهرمان داستان از بیابانهای پرسراب تا کوهستانهای پرقندیل زده طی میکند پسری به نام رازان (با نام دیگر هوشنگ) از آنِ او میشود، اگرچه با مرگ او… به گفتهی نویسنده: دستیابی به چیزهایی که در آخر این سفر برای انسان باقی خواهد ماند؛ درست همان چیزهایی که باید برای حفظشان نگهبانی داد.
«بیستوپنج سال از مرگ کیومرث گذشته بود که جانوری کوچک و صدفی در سینهی سیامک جنبید. حلقوی، مثل حلزون. جانور سرفهی خشکی کرد و سیامک خواب کیومرث را دید. با همان سبیل جوگندمی و عینک ته استکانی. ایستاده بود کنار پیکان سفیدش. دستش را برده بود توی جیب کتش و مستقیم روبهرو را نگاه میکرد. مثل یک عکس سیاهوسفید قدیمی. سالم. قبل از اینکه رخبهرخ بشود با یک کامیون پُر از چوب. وقتی سیامک هشت سالش بود…»