در آستانه ی هشت ماهگی دست می زنی، بی مهابا و بی دلیل همچون شادمانی نامتناهی بی دلیلی که پایانی برایش متصور نیست. دست می زنی و بوس می فرستی به مکان هایی نامعلوم.. معنی این دو را نمی دانی اما ذوق های کوچک ما را که تماشا می کنی ادامه می دهی.. و جان پناه ما دو نفر هستی با همین دست های کوچک و دندان های کوتاه و لبخندهای بی کران...

مفر و محافظ مایی در برابر گردوغبار دوران... پناهگام امن مایی وقتی که انگشت هایت را روی شانه هایمان می گذاری و آشیانه ای می سازی از تن کوچک در آغوش بزرگ ما... وقتی آمدی من مرده بودم. و زنده شدم آنچنان که دولت عشق آمد و پاینده و ایستاده شدم همچون درختی که دوباره جان می گیرد و جهان را امیدوار می کند و شگفت زده... من درخت توام.. تو باغبان کوچک شهودی من...من باغبان توام؟ با تو؟

مهم نیست. مهم این سرزمین سبزی ست که پیرامون مان هر روز پرپشت تر و شاداب تر می شود. مهم شبنم صبحگاهی ست بر تن این سبزدشت بی قرار. مهم دانه هایی ست خرد و نادیدنی که هر روز کاشته می شود زیر نور آفتاب در دل این سرزمین...xc

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید