آفتاب از حرکت بازمی ایستد تا یوشع همراه سپاهیانش دشمن را نابود کند. یوشع به خداوند دعا می کند و خداوند آفتاب را از حرکت باز می ایستاد.
وقتی این جمله را می خواندم حسرت چنین اتفاقی را می خوردم. این نبودن آفتاب بسیار در ذهنم پرررنگ بود. تصویرش می کردم و زمان را ایستاده می دیدم. زمان عنصری ست که از هیجده سالگی در من بیش از اندازه نقش بته. همیشه به شیوه ی شعاری و زیرپوستی به زمان رسیده ام و خواسته ام از او حرف بزنم. هرگز نتوانسته ام. یک ناتوانی محض.
وضعیت کنونی بیش از هر چیزی شبیه ایستادن زمان است. شهری به سرعت نیویورک آرام شده و رام. یک ویروس، ادم ها را از تب و تاب انداخته و یادشان اورده زندگی چیز دیگری ست. یک ویروس محو و نادیدنی.
یک بار دیگر هم اینجا نوشته بودم که همه ی چیزهای زندگی ساز با چشم دیده نمی شوند و همین است که رازآلودشان می کند. چیزهایی مثل هوا. هوا که ما به آن چسبیده ایم و او بی رنگ و بی شکل، در سیالان است.
.
با سمیه حرف می زدم. از بیمارستان می گفت و اینکه بخش تجهیزات بیمارستان در دست اوست و باید بماند و چاره ای نیست. اما او با بقیه فرق داشت حرف هایش. نترسیده بود. در دل ماجرا بود و گفت بعد از این دوره برای همیشه از بیمارستان خداحافظی می کند. چون کوتاهی زندگی را بارها و بارها به چشم دیده و حالا نوبت اوست که بکوبد در دهان زندگی و طول کوتاهش و شروع کند به عریض کردن زندگی اش. سمیه باید بسازد. او می داند که رسالتش ساختن است. هنری که باید جان بگیرد. این را می داند و حالا در این دوره با حضور پررنگ این ویروس به این رسالت ایمان اورده است. سمیه می گفت دیگر بس است بیشتر از این نباید به خودم ظلم کنم. زندگی و ادم ها هرچقدر که به تو ظلم کنند می توانی بپذیری اما ظلم خود به خود را نه...