بچه آرام تر شده یا ما بیشتر یاد گرفته ایم. مثلا قبل از اینکه گشنه شود و به مرز بی قراری و گریه برسد بلندش می کنیم و غذا می دهیم. بطری هایش را تمیز و شويم و بویل می کنیم و جوش می دهيم. مایلیکانش را مرتب می دهيم. حمام می کنیم. روغن زیتون و ماساژ استفاده می کنیم. لباس هایش را می شویم و از پستانک و کارسیت و بغل و سوادل استفاده می کنیم و ساعاتی هست که بیدار است و جهان را نگاه می کند و گریه نمی کند.
انگار جلوتر که می رویم سخت تر و پیچیده تر می شود. راه رفتن و غذا خوردن و خواستن و سر و صدا و شخصیت مستقل شدن و تربیت و بیدار بودن و نخوابیدن و...
نباید به مسیرهای مانده در راه فکر کنم. تا همینجا ذره ذره ادامه داده ایم و یاد گرفته ایم. خوب بوده.
دیروز یک ماهگی اش بود. خسته بودیم هردو. خیلی زیاد. قرار شد برویم بیرون رستوران جایی جشن بگیریم اما از خستگی و گشنگی افتادیم. داشتم از گشنگی می مردم که املت درست کردم.
۲۹ جولای ۲۰۲۱
امروز سپهر یک ماهه می شود. یک ماه سخت و پرشور و پر از زندگی و ترس و اضطراب و کشف و حیرت و آرامش و... همه چیز با هم... با ح بزرگترین هدفمان بود و چقدر در این ماه دویدیم هردو. من در بدنم برای بهبود بخیه ها و شکم افتاده و شیر دادن و اشک ها و خون و افسردگی و حرف زدن با آدم ها و...
او با کارهای اداری مربوط به تولد و مدارک تولد بچه و خانه و وکیل و بازرس و کارهای بانک وام گرفتن و ماشین و اینترویو کردن با جاهای مختلف و... جهان به شدت شلوغی داشتیم در کنار دل درد او و سرچ کردن تمام راهکارهای جهان برای آرامش دلش که از ماساژ روعن زتیون تا حمام آب گرم و قطره ی دل درد و شیشه شیر و نحوه ی گرفتن و... همه چیز با هم...
۲۸جولای ۲۰۲۱ز
امروز ۸ آگوست و یکشنبه ست و این چهل روز سخت و طاقت فرسا و پر از شگفتی و حیرت گذشت. بدنم خیلی خیلی بهتر شده. بخیه ها خوب شدن اما هنوز نگاهشون نکردم ببینم چه شکلی اند ولی خیلی خیلی بهترند. نمی توم بگم مثل روز اول شده اون عضو عزیز ولی دردهای روز اول که فکر می کردم بواسیر گرفتم و همش براش سرچ می کردم و همش بدترین حالت ممکن رو درنظر داشتم رو ندارم...
یک درس دیگه. اینکه همیشه با اولین نشانه سراغ بدترین حالت نرم و زمان بدم و صبور باشم و بردبار.
صبوری کردن. اینو کی میخوام یاد بگیرم تو این زندگی. زمان دادن. مثلا همه میفتن دو هفته ای خیلی بهتر میشه و میره درد بخیه ها و واقعا خیلی بهتر شد و امروز که چهل روز گذشته کاملا بهتر شده.
خیلی از چیزهارو آدم ها گفته بودن باید چهل روز صبر کنی. خیلی از آدم ها با تجربه های مشترک و مشابه. چرا به حرفشون گوش نکرده بودم؟ چرا فکر می کنم اولین نفرم با یه درد خیلی خاص؟ درصورتیکه اصلا اصلا اینطور نیست. باید همون اول ۴۰ روز رو زمان میذاشتم.
دارم یاد می گیرم ذره ذره با این سفر تن. با تک تک سول هام.
دل دردش که فکر می کنم هرگز خوب نمیشه یا گریه های طولانی ش که ته دل آرزو می کردم و فکر می کردم یعنی ممکنه یه روزی برسه که بیدار باشه و گریه نکنه خوب شدند و این روزها به نور و افق خیره می شه و حرف می زنه و میخنده. یعنی یه ساعت ها و زمان هایی هست که خوشحاله و گریه نمی کنه و می خنده و حرف میزنه...
واکسن یک ماهگی شو زد و با هم رفتیم تارگت و والمارت و خرید کردیم و رفتیم رستوران و دو سه بار رفتیم دکترش دکتر عباسی و...
.
توی این یک ماه رفتم نیویورک و رفتیم مرمریس بزانچ و کوتاه خوردیم و فرشلی و معجزه ی شیر دادن و شیر سفید از سنه اومدن و سیاهی های دور سینه و ترک های روی پوست و همه ی اینها رفتن و خونریزی خیلی کم شد و تموم شد درواقع...
یک خیلی خیلی سخت و پیچیده ای بود. زنده و خوشحال و سرحال و شادابم.
پیشانی نوشت،شعری از نسترن مکارمی- آینبات های جهنمی+