اولش، تن با تک تک اعضای خرد و درشتش، رگ به رگ، عضله به عضله، دست در دست همه در کنار یکدیگر ایستادند. همه با هم در برابر این پدیده ی اضافه که داشت هر روز جای آن ها را تنگ و تنگ تر می کرد. همه با هم ایستادند تا شر این دشمن تازه را کم کنند. هرچه در توان داشتند را گذاشتند تا از من در برابر "تو" مراقبت کنند. اما وقتی به من نگاه می کردند نمی فهمیدند که باید چه کنند. من نمی خواستم این پدیده ی مهاجم از بین برود و ان ها گیچ شده بودند. نمی دانستند چه باید بکنند. این کیست؟ این نقطه ای که این گوشه هی بالا پایین می پرد، هی خودش را می سازد و بزرگتر می شود چیست؟ قرار است با آن ها چه کند؟
گیج شدند و اعتصاب کردند. همه شان نشستند و کارهایی که قبلا مرتب و روزانه انجام می داند را زمین گذاشتند. حس بویایی بیش از اندازه قوی شد و اینطور من و موجود تازه را تنبیه کرد. زبان و چشایی اشتهایش را از دست داد و معده را دچار ضعف کرد. دستگاره گوارش هرچه می خورد را پس می داد. رگ های اعصاب شروع کردند به بهانه گیری که ما به نور و به صدا و به نگاه کردن و به شنیدن حساسیم. تمام حس ها دست به دست هم برای نابودی تو...
تو ماندی و آن ها کم کم به تو عادت کردند. آنقدر عادت کردند که دوست شدید همه با هم. نود روز زمان برد این دوست شدن. تو شدی بخشی از آن ها و آن ها خصومت شخصی شان را از یاد بردند. تو را به عنوان یک عضو تازه پذیرفتند و گذاشتند آنجا زندگی کنی. کم کم انقدر با تو دوست شدند که دست یاری رساندند برای راحت تر کردن زندگی ات. معده می گفت بیشتر و بیشتر. اشتها سیری ناپذیر شده بود. بویایی و چشایی و شنوایی و بینایی دست از اعتصاب برداشتند و برگشتند سر کارهایشان. آن داخل همه دست به دست هم دادند و خودشان را کش آورندند تا تو آشیانه ای وسیع تر داشته باشی.
آنقدر با تو دوست شده بودند که من را فراموش کرده بودند. برایشان مهم نبود این کش اوردنشان منفذه های پوستم را باز می کند. شکاف ها و رنگ های آبی و سبز برجای می گذارد. من را از یاد برده بودند و فقط تو بودی که برایشان اهمیت داشتی.
(امروز که نیمه ی راه هستم این را می نویسم. تا نیمه ی راه که چنین بود سفر درونی و به هم چسبیده ی من و تو)
نمیه ی دیگر احتمالا انقدر تو را می خواهند که کاملا من را از یاد می برند و وقتی نوبت من است برای جدا شدن از تو همه شان دوباره تعجب می کنند. من می مانم و دهانه ی رحمی که ده سانت باز شده و تویی که چسبیده ای به دوستانت. در راه و میانه مانده ای. از طرفی نمی خواهی خاطره ی این رفاقت را از یاد ببری و از طرفی دوست داری با نور روز و آفتاب و ستاره ها آشنای شوی... دوستانت- تمام رگ و ریشه و اعضا و اضلاع تن، دست و پایت را چسبیده اند و نمی خواهند تو بیایی اما تو چاره ای نداری... سرت هم شده و جاذبه ی زمین را برای اولین بار لمس کرده ای... خودت را به بیرون هل می دهی و آن ها تو را عقب می کشند... و این چنگ تن به تن دوستی و تن و زیستن و زندگی و تولد است....
( نمی دانم. این نیمه را باید بعدها بنویسم. بعدها که بدنم را در ادامه ی این مسیر دیدم و لمس کردم.)