آن روز آمد دنبالم و رفتیم خرید. رفتیم ادل و برلنگتون و دالر تیری و... و دو تایی رفتیم رستوران ایتالیایی و حرف زدیم و شب بود و تاریک و تنها و موسیقی و گرمای توی ماشین و سرمای منفی سه درجه ی بیرون و ماه نصفه. یک کیلو ماه.
روز تولدم یک اتفاق عجیب افتاد. نمیدانم عجیب می شود اسمش را گذاشت یا نه.
پنجشنبه بود. نیمه آفتابی و نیمه ابری. داستان نیویورکر را شروع کردم و تا ته همه را خواندم. شاید دو ساعت روی مبل نشسته بودم و نمی توانستم از جایم تکان بخورم.
عجیب بود.
این داستان را به زبان دومم داشتم می خواندم و یکی از فرضیه های من را برای همیشه نابود کرد. درس روز پدیداری بود. همیشه فکر می کردم در زبان دوم آن اتفاق که باید بیفتد نمی افتد و زبان دوم مثل یک دیوار و حجاب، حایل می شود بین قصه و خواننده. اما این بار نه تنها از زبان فرا رفته بود بلکه من تکان نمی خوردم و غرق شده بودم در قصه. قصه فرای زبان است. قصه به آدم وصل ی شود. به شباهت ها. قصه مرزهای جغرافیایی را پاره کرده بود و من داشتم گریه می کردم. ساعت ها به قصه ی دختر بچه ای که تومور مغزی داشت و ان ماجرا فکر کردم و گریه کردم و.. یادم امد زبان محو شده و آنچه باقی مانده آدم های قصه و ماجرای آن هاست. با کلمه هایی ساده. با قصه ای ساده و به دور از بازی های زبانی و فرم های پیچیده.
رفتم کلاس داستان و با میم و میم و پ با هم داستان هایی در باب تلفن خواندیم. این بار قرار بود با یک عکس سوریال و تلفن کار کنیم و من در پنج قسمت آن را نوشته بودم.
بعد هم یک ساعت بیرون در سرما ایستادیم و حرف زدیم و هوا رفت به میانه های سال چهارم دانشگاه تهران رو به روی کتابخانه ی مرکزی.
بعد هم با میم رفتیم و سوار مترو شدیم و از بروکلین بریج رد شدیم و داشتیم می رفتیم ته دنیا. وقتی روی نقشه نگاه کردیم و دیدیم رودخانه را هم رد کردیم پیاده شدیم.
محله ی عجیبی بود و همه جا را چراغانی کرده بودند و ادم ها همه سه برابر ما بودند. کمی ترسیده بودیم و بالاخره قطار برگشت را گرفتیم و رسیدیم به خانه.
.
به خانه که رسیدیم شده بود نوزده آبان. ظهرش با ص ساعت ها حرف زدیم و اس ام اس بازی کردیم و خندیدیم و چرت و پرت گفتیم و ان وسط من به دنیا امدم و در واقع ص اولین کسی بود که به من تبریک گفت تولدم را... و من خندیدم و گفتم وسط تو و اون اخه من به دنیا آمدم و او هم گفت نکنه... خیلی خندیدیم. دلم برای بودن شان تنگ می شود. در موقعیت های خاص . در لحظه های باید بودگی.
مثلا برای ان دو و برای دوستانم.
س پرسید چه کادویی برایت باید خرید؟ من هم بدون لحظه ای گفتم مجله های نیویوکر.
شب که به خانه برگشتم سرم درد می کرد روی مبل دراز کشیدم. به هیچ کدام از لحظه های فیلسوفانه ی پدیداری و وجود فکر نکردم. روی مبل خوابم برد و فردایش با چشم هایی پف کرده بیدار شدم.
دوش آبگرم وبساط آش هایی که به قول ح با ماکارونی و لوبیایی کنسرویی درست می شود. پیازها را خورد می کردم و داستان های صوتی دیوید سداریس را گوش می دادم و می خندیدم. از کارولینای شمالی به نیویورک مهاجرت کرده بودند.
برعکس م و همسرش که من را یاد میم می اندازد.
دیشب یک اتفاق عجیب هم افتاد. حاج سین به من اس داد بعد از هزار سال.حالا دیگر عاشق او نیست. خیلی وقت است همسر دارد و خوشحال است. اسم زنش اسماست. برایم چیزهایی را نوشت که من می دانستم اما نمی دانستم چه باید کرد. نمی دانستم از دست من چه کاری برمی آید. هیچ نمی دانستم. فقط غصه خوردم. غصه خوردن اما خوب است. من از این استراتژی فامیل ح خیلی بدم می آید که به دلیل اجتناب از غصه ورزی هیچ چیز را به ح نمی گویند. ادم باید غصه بخورد. به همین دلیل موجود شده. برای خوردن و بالا آوردن غصه های دیگران. آن ها حتی فکر می کنند برای ح افتادن از پله س عموی فلانی آنقدر مهم است که به او نمی گویند و با هم در اشتراکی دسته جمعی همه چیز را سانسور می کنند. اما ح وقتی فهمید دوستش پوریا مرده فقط سه دقیقه و نیم با دوست دیگرش که در هیوستون زندگی می کند حرف زد. همین.
ح حانه را تمیز کرد و دستشویی را شست و جارو کشید و من هم سالاد و میوه ها را چیدم و چیپس و پفک و شیرینی ها و ...
ان ها امدند و با هم بادکنک ها را قوت کردم. سیاه و زرد که ستار داشت تحلیل ریاضی می کرد و می گفت دوست دارد هیستوری انتخاب رنگ ایرانی ها را بداند. بامزه بود. نگاه یک برق شریفی ع تا ابد برق خوان در پرینستون و کورنل واستنفورد و این دانشگاه های مریض احوال را داشت. رفته بود ایران استاد شود و درس بدهد که گفته بودند شرمنده. دانشگاه آزاد هم شاید نتونیم. و با کلی ماجرای خنده دار.
دوازده نفر بودیم و من می ترسیدم همه چیز خوب پیش نرود. از این ترس هایی که نه تو مفصر و نه مسبب و نه می توانی برایش کاری انجام دهی. خنده دار بود. میم اما آرام بود و خوب بود حضورش. با آرامش کباب ها را توی فر گذاشت که اگر من بودم حتما سه تا سکته می زدم. در حضور و لحظه جاری شدن و ساختن برای من ترسناک ترین کار دنیاست.
پانتومیم بازی کردیم وبرای اولین بار باختیم در گروه مان. تقصر الف بود که همه ی کلمه ها را به طرز عجیبی می گفت. میم و ح دوست داشتنی بودند و گرم. ر آمد و من را کشاند تا روزهای کارشناسی خواندن و تا ساعت یازده در کتابخانه زیتسن. ر تنها ادمی ست که من از بچه های علوم انسانی دانگشاه تهران می شناسم و اینجا آمده. ان روزها ح و میم ر می گفتند او زیباترین است با موهای روشن آبشاری.
خوب بود. سرد بود و منفی سه درجه. یک نامه ی بامزه از ح گرفتم و خیلی خندیدم.به نامه اش عاشق شدم. باید اینجا تایپ کنم و بماند. یک کادوی عجیب گرفتم. سازی که مربوط به اهالی آفریقایی و بودایی ست. تا ساعت چهار صبح داشتم اهنگ می ساختم و ضبط می کردم.
.
.
فکر می کردم سی ساله می شوم و می توانم بنویسم سی سالگی یعنی ساعت سه بعدازظهر آنگونه که دکارت می گفت. می خواستم بنویسم چقدر ذوق دارم که سی ساله می شوم. این در میانه ایستادن معلق که خیلی چیزها را زیست کرده ای، خوانده ای، یاد گرفته ای، دیده ای و به همان اندازه می دانی چیزهایی هست خیلی زیاد که باید بخوانی و تجربه ی زیست شان در کوله ی عمرِ گذار ذخیره کنی. بعد فهمیدم بیست و نه ساله ام.
.
بیست و نه ساله ام و دارم می روم به سمت آشپزخانه تا آش را هم بزنم. آش به مثابه ی غایتی دور از دسترس و تفکر روی گاز است و دست های من پای ان اثر به ثبت رسیده.در کودکی آرزوی سیب زمینی سرخ کرده هایی بود که خودم بی حد و حصر ان ها را درست کنم و ترسی از تمام شدن و دزدیدن یواشکی اشان نداشته باشم. آن آرزوها در نوجوانی توی دست هایم بود و حالا آش جای ان را گرفته بود و تا مدت ها همانقدر دور و بی نهایت باقی ماند.
آش برای من نماد تفکر ناممکن است. نماد ممکن الوجود هایی که بت شده ی ذهنی هستند. آش را در بیست و نه سالگی باید یک گوشه ای ثبت می کردم. باید آنقدر مانا و فصیح باشد که در روزهای سخت، عطر پیاز سرخ کرده اش از لای این عکس بیرون بزند.
.
بیست و نه ساله ام و دوست دارم آدم ها را در همه جای دنیا دور هم جمع کنم تا با هم پانتومیم بازی کنیم. پانتومیم به مثابه ی بی زبانی و در سکوت به کلمه و مفهوم دوباره نگریستن. گروه ما دیشب باخت اما من فهمیدم برای جسم معادل هایی مثل بدن، پیکر، کالبد، تن،روح و جثه را بلدم. کلمه " بطن" بود که نگفتیم و باختیم.
.
ظهر روز تولدم فهمیدم قصه ها فرای زبان هستند. این یکی از نقطه ی عطف بود.
یکی از داستان های نیویوکر را با همان پیش فرض شروع کرده بودم به خواندن- پیش فرض اینکه زبان حجاب است و حایل و در زبان دوم هرگز ان ارتباط عمیق با داستان برقرار نمی شود.- با همین فرض می خواندم و نمی توانستم بلند شوم. وقتی بلند شدم صورتم خیس بود و دوست داشت ساعت ها برای دختربچه ی توی داستان با صدای بلند به مانند نوزادی که در همسایگی مان به تازگی به دنیا آمده گریه های دلخراش سربدهم. فهمیدم قصه ها فرای زبان هستند. از مرزهای جغرافیایی و فرم های پیچیده ی معنا می گذرند و خودشان را به بطن دریافت و مفاهمه ی انسان می کشانند. ایمانم به کلمه و قصه به نوعی دیگر بازآفرینی شده بود و خوشحال بودم.
..
در بیست و نه سالگی خنده دارترین و قشنگترین نامه ی زندگی ام را از کسی که انتظار نداشتم گرفتم. او برای من نوشته بود و سه بار بازنویسی کرده بود و من باور نمی کردم این همه یک کتاب باز شده ام برایش.
دیروز را نشستم و هرچه از کتاب " به دیگر سخن" بود را نوشتم. خوب بود. دوباره همذات پنداری بود و چیزهایی برای خودم نوشتم با تیکه برسفر دورنی جومپا و زایر زبان بودن او. نوشتم و تا آخر شب تمام شده بود و به یکباره از بین زفت.
به همین فضای مجاز و کلمه های سیاه شده دل بستن بود که دلم ریخت. امدم. توی درفت ها بود. اما نبود. هرچه گشتم نبود. بیخیال شدم و دوباره نمی کشیدم که بنویسم.
این روزها با میم که مثل من در نیمه ی پاییز به دنیا آمده برنامه ریزی می کنیم و می خواهیم تولد بگیریم.
یاد روزهایی می افتم که با میم سبز ادم ها را با دست هایمان می شمردیم و کارمان بود تا پایان تولد و ریحانه هر روز دیوانه می شد ومی گفت روانی م کردید.
انگار قصه ی انگشت ها باشند و ادم هایی که به اندازه ی انگشت ها پیدایشان می شود در زندگی و باید مشت کرد دست را تا بمانند و باشند و گیر کنند به ضریح متبرک انگشت ها..
.
این روزها توی مه و غبار نشسته بر جزیره ی دور و هوای مه آلود که انگار پشت ایمپایراستیت گیر کرده باشد، داستان های ناتمام بیژن نجدی را می خوانم و بیشتر دچار ان وهم سبز و سوریال می شوم. انگار همه چیز را یک لایه ی نامریی کشیده باشند و چاره ای نیست و گریزی هم نیست.
داستان هایش در فضای سبز شمال و دشت های بوی علف گرفته و مردن پدر و رابطه ی عجیب با مادر است. شاعرانه است و کلمه ها را خوب می شناسند اما با قصه فاصله دارد
.
داستان بامزه ی دیوید سداریس را گوش می کنم. قصه هایی با پدرش و کارهای عجیب و خنده دار او.
.
امروز با دو نوشته از دو نویسنده آشنا شدم. پاکسیما مجوزی که " چهل و هشت پله" و " مرد سیاه پوش" که ترکیبی از اسطوره و زن برهنه در دریاچه و ادم های کور روستا.
اسم قصه " من ماندم و قصه ای ناتمام" سیر روایت دایره وار و جست و جو و تیدل شدن خواننده به شخصیت اصلی قصه . نکته های ظریف و قشنگی داره اما به نظرم راه داره که بهتر بشه. کمی از احساسات غلیظ ش کم بشه.
.
داستان چهل و هشت پله از پاکسیما مجوزی
که جایزه ی بهرام صادقی را گرقته بود. زنی میانسال که دچار روزمرگی در زندگی زناشویی و رابطه با همسرش است و چهل و هشت پله به نوعی نماد بازگشت به جوانی و گذشته و سرشاری رابطه است.
.
یک داستان خیلی بامزه ی سرشار و خنده دار خواندم. 15 صفحه بود گفتم بعدا بخوانم زیاد است اما اینقدر خوب و گیرا بود که تا آخرش را راحت خواندم. دیروز در توصیه های استیون کینگ می خواندم که داستان باید طوری نوشته شود که خواننده متوجه نباشد داستان می خواند یعنی راحت و روان.
یکی از اتفاق های جالبی که برایم افتاد خواندن داستان های نیویورکر بود دقیقا همینطور بود. یعنی من در زبان دوم زود خسته می شوم و دوست دارم زود کتاب و داستان را بگذارم زمین اما نیویورکر را که شروع کردم اصلا اذیت نمی کرد. کلمه های روان و قصه ی سرراست و خواندنی
.
داستان شب های چهارشنبه ی آذردخت بهرامی را می خواندم و می خندیدم. تخیل قوی و سرشار. فیلم نامه نویس و نمایشنامه نویس هم هست.
با علی چنگیزی و آرش سالاری و زمان ادواری ها و قصه ی مریم و... قاسم شکری هم آشنا شدم. همه را فیدبو دارد.
.
شلورا گل گلی ام از چین رسد. نرم است و راحت. با میم می رویم خرید و برایم خودمان تولد می گیریم و بادکنک اویزان می کنیم و چراغ و ... مثل جنین هایی در بطن تولد که به محض ورود به دنیا چنان ناله ای سر می دهند که دل هر رهگذری بلرزد نیسیتم. خوشحالیم.
من خیلی خوشحال بودم چون به اشتباه و با همان محاسبات ریاضی خودم که در جدول ضرب گیر می کند و فقط ضریب پنج را می تواند به درستی درک کند و بقیه با تحلیل های فلسفه ی قاره ای از روی پنج پیش می برد ، با همین ریاضیات حساب کرده بودم که سی ساله می شوم.اما اینها می گویند نه می شوی بیست و نه...
من نمی دانم که باید به ان ها اطمینان کنم یا نه.. اما دوست دارم سی ساله باشم. ساعت سه.. همانی که دکارت می گفت. جایی معلق در زندگی که یک عالمه چیز بلدی و یاد گرفته ای و دیده ای و شنیده ای و خوانده ای و تجربه کرده ای و زیسته ای و می دانی یک عالمه چیز دیگر است که باید بخوانی و بدانی و زیست کنی و غوطه بخوریدر ان.. این علم به دانستن نداستن. این درد که از نقصان می آید و با خودش روح و نفس دارد. من این درد را دوست دارم. دردهایی هست که مفهوم ساز هستند. که نقطه ی شناخت و مفاهمه اند.
مریم دهه ی هفتادی ست و شجاع ترین و جسورترین ادمی ست که در زندگی دیده ام. فکر نمی کنم هیچ وقت پایش به اینجا باز شود. درگیر دخترش مهروست. او می گفت وقتی بچه را به طبیعی ترین شکل ممکن به دنیا آورده بسیار درد کشیده. می گفت اما دردش خیلی حال داد. می گفت درد عجیبی بود. می گفت دوباره هم می خواهد طبیعی به دنیا بیاورد.
من این درد وجودی را در خواندن می گویم. در اینکه می دانی هیچ نمی دانی و این نادانی آزارت می دهد و از ان شرمساری و سرخ و خجل. در اینکه می دانی انقدر کتاب هست و وجود دارد که هیچ عمری را بسنده نیست. در این نادانی که هر روز بیدار می شوی تا به ذره المثقالی کمترش کنی. در این خوف و رجا. در این درد و امید.
در این بیدار شدن به امید کمرنگ کردن این جهل بسیر و گسترده... این درد را می گویم که جاودان است و قلبت را در هر روز زیستن ابدی می کند.
نمی دانم چطور باید این درد را بگویم. کلمه برای درد تا خمیدگی رستنگاه پیش می آید به دل و روح که می رسد، می شکند انگار.
.
یک ربع وقت دارم تا بیشتر بنویسم. تا با خودم خلوت کنم. قرار است برویم نود و نه سنتی. فروشگاه های رنگ به رنگ خنزرپنزر فروشی ای که همه چیز دارد. ارزان و بی کیفیت و خوشحال کننده.
قرار است برای خودمان بادکنک بخریم و ناله نزنیم از بودن مان. از دوباره آمدن مان. گفته بودم که همسایه بغلی مان یک نوزاد به دنیا آورده تازگی ها.. هر روز بچه از صبح بیدار می شود و تا عصر گریه سر می دهد. گریه هایش خیلی حان گداز است. من ریش می شوم. جمع می کنم و می روم طبقه ی پایین کتابخانه تا درد وجودش را نشنوم. این مرحله ی عادی شدن و گرد و غببار نشستن بر تن ادمی سخت است. من صدایش را از پشت درهای بسته تاب نمی اورم. دلم می گیردم. انگار نشسته باشی در دلتنگی بی قدر ادم از چیزی که نمی دانی چیست. که تو هم سال ها پیش. سی سال پیش دچارش بودی و از خاطرت رفته.
.
دوست هایم می گویند کی می آیی تا دوباره دور هم جمع شویم؟ پس کی میایی؟ کی برویم خانه او؟ کی با هم باشیم؟ کی...؟
من به مثابه ی مرده ای که هر باری چند هفته ای از ماه را جان می گیرد و دوباره نفس الرحمان بر او می دمد تا در یک شهر خاکستری دودالود ظاهر شود می روم و" بودن " را به یادشان می آورم.
خودم از ان دسته بودم که جواب تلفن دوست هایم را به وقت بی حوصلگی نمی دادم و شاید هم بعدتر یادم می رفت تکستی و تماسی بگیرم. امروز حتما به این کار می گویم بیشعوری محض. می گویم نداشتن آداب احتماعی. می گویم ماندن در مرحله ی خود و گیر کردن در "تر" بودگیِ حضور حجیم خود بر صفحه ی هستی.
نه اینکه آداب دان باشم و مرام را به غایت راسنده باشم. اما بعد از این مرگ فیزیکی و قاره های پیموده شده انگار "بودن" معنای دیگری یافته برایم. حواسم هست که بودن یک امر همیشگی و ازلی و ابدی نیست. که گیاه جاندار است و اینکه همیشه سبز است و رو به روی تو و پنجره ی اتاقت به این معنا نیست که نور نمی خواهد.
ان هایی که در یک مرز جغرافیایی زندگی می کنند، بودن برایشان حتی مخحل سوال و اعراب دانی هم نیست. بودن یک فعل کشدار و بدیهی ستف بی تردید و بی انتها.
من اما یک بار نبودن را چشیده ام که بودن برایم رنگ گرفته است این چنین. که قدر می دانم آبی موشکی را روی تلفنم. که می دانم نامه نوشتن برایم ساده است اگر تلفن زنده و حرف زدن در یک آن به هر زبانی برایم دشوار است. می دانم حتی از پس نامه های مرده و صدا گذاشتن های خاطره گون هم به خوبی برمی آیم. پس با همین ها " بودن" ، " من و دیگری هایم" را زنده نگاه می دارم. با همیت دایره هایی که من و فضای پاییز پشت سرم را ثبت می کند و رنگ باخته تر برای دیگری ام می فرستد. با نامه هایی پر شده از صدا و سوال و خنده و تعجب.
با کلمه هایی سیاه شده بر کالبد آبی تلگرام.
مادرم هر بار که زنگ می زند، خالی شدن ادم ها در فامیل و دوست و روابط را می فهمم. او نمی گوید اما ادم ها رفته اند از هم. دورند در نهایت نزدیکی و فاصله های با ترافیک تهران یکی دو ساعته شان. رفته اند و خیال شان به حضور همیشگی ادم ها و دوست ها و فامیل هایشان جمع است. رفته اند از هم و با خودشان می گویند کاری ندارد که تلفن می زنم هر وقت خواستم.
و این ضمیر" هر وقت" دلگرمی بی بدیلی ست که دروغین ترین قصه ها را با خود دارد.
به پیشنهاد نجمه شروع کرده ام به خواندن. خواندن که نه- گوش دادن قصه های کتاب" بلاخره یک روز قشنگ حرف می زنم" دیوید سداریس. واقعا بامزه و خنده دار است.دو داستان را گوش دادم. یکی که پدر به زور می خواهد بچه ها را موسیقی دان کند و دیگر که معلم گفتاردرمانی هر روز می آید و تمرین درست تلفظ کردن س و شین را می دهد.
دیروز در کتابخانه من بودم و یک آقای هندی. در تمام مدت ما تنها نشسته بودیم و او داشت با لپ تاپ سیب دارش چیزهایی می خواند و من با لپ تاپ سفید بدون سیبم چیزهایی می نوشتم. او برای من یکی از ادم های از قصه بیرون آمده ی جومپا لاهیری بود. شاید از همنام بیرون افتاده بود. شاید از مترجم دردها. شاید از گودی که به تازگی شروعش کرده ام.
برایم جالب بود این نگاه. اولین بار که این همه احساس نزدیکی و دوستی داشتم با ادمی که حتی با هم یک کلمه هم حرف نزدیم.
من سه دوست هندی دارم که یکی شان از همان اول گفت بیا با برادرم آشنا شو.. و خیلی سنتی مابانه به شیوه ی ایران راه و رسم مزدوج شدن شرقی را داشت فراهم می کرد.
با هیچ کدام این احساس نزدیکی بعد از خواندن کتاب های لاهیری را نداشتم. معجزه ی قصه به دیگر سخن...
.
داستان کوتاه هایی که این روزها می خوانم از وبلاگ دوست تازه یافته ی نویسنده ام امین شیرپور است و وب سایت دوات رضا قاسمی
.
شهر کوچک ما- احمد محمود را برای دومین بار خواندم و این بار بسیار بیشتر از بار اول که برایم سخت خوان بود دوست داشتم.
آفاق این داستان که می میرد با موهای شبق گون اش. که تیر می خورد و خانه شان را هم خراب می کنند. فضا گرم و مرطوب و جنوبی ست.
آفاق این داستان من را تا آفاق داستان اسفار کاتبان هم برد.نمی دانم چرا. شاید به دلیل اسم های همنام شان.
.
داستان دیوانه ها از عبدالواحد برهانی را خواندم.
فضای عجیب و نامنسجمی داشت.
.
مدونا نوشته ی مرتضی بخشایش
داستانی روایتی و گزارش گونه که با پایان بندی ای از نوع کلاسیک و اخلاق مدارانه بسته شد.
.
عاشقیت در پاورقی نوشته ی مهسا محب علی
سیر عشق و ملال با ظرافت
.
آمیخته به بوی ادویه ها مریم منوچهری که برگزیده ی داستان بهرام صادقی ست. این داستان را در سایت خوابگرد خواندم. یکی از داستان های قابل تامل و دوست داشتنی. نامه هایی از تهران و قاهره با موضوع دوری و عشق ومهاجرت.
.
داستان پله نوشته ی خسرو دوامی
این داستان را از سایت دوات رضا قاسمی خواندم.
قبل تر از خسرو دوامی که در آمریکا زندگی می کند داستان فوق العاده ای به اسم مهتاب را در کتاب داستان های کوتاه پست مدرن در ایران که توسط حسین پاینده جمع آوری شده خوانده بودم. داستان در قالب های گزارش کارآگاه پلیس و نامه ی عاشقانه و قصه و خیال و دورهمی های شبانه می گذشت.
داستان پله تا حدی رنگ و بوی آن را داشت. باز هم گم شدن و غرق شدن دختر داستان به مثابه ی شخصیت اصلی
.
دو داستان خواندم از کتاب" رو به آسمان شب" خولیو کورتاثار.
نویسنده های آمریکا لاتین که به احساس و برانگیختن خواننده بسیار بها می دهند. داستان ها به اسم " آکسوتول" و دیگری" رو به آسمان شب"
.
سه داستان خواندم از فریبا منتظرظهور.
داستان هایی روان و شیرین که تا آخرش می خوانی.
اسم داستان ها " یک پاراگراف" " دلبستگی ساده ست"داستانی ضدکلیشه ای از دل بسته شدن به حضور همیشگی یک مگس در خانه و داستان " سرت به کار خودت باشه" در این داستان شخصیت ها با یک دیالوگ خودشان را رو می کنند.درانتها وقتی صاحب بنگاه به پسر می گوید " سرت به کار خودت باشه" نماد همه ی ادم هایی می شود که در را برای دانشجویان فراری باز نمی کردند.
.
کبوترهای تراس
احمد داوری
داستانی که کبوتر به عنوان نمانیده ی مالدربزرگ گم شده به دلیل آلزایمر ظاهر می شود. این داستان نیاز به بازنویسی دارد از این جهت هنوزبسیار می شود از داستان برید و حذف کرد.
.
همسایه امیرحسین خورشیدفر
به صورت ظریفی شروع یک رابطه ی ممنوعه را خبر می دهد. علاقه ی دو زن همسایه به یکدیگر که هر دو قبلا ازدواج کرده اند.
.
یک داستان هم از گابریل گارسیا مارکزدانلود کرده بودم به اسم خواب نیمروز سه شنبه. داستان به شیوه ی همینگوی نوشته شده که به مارکز نمی آید.
.
داستان های بهرام صادقی که در سایت خوابگرد خواندم.
دو داستان فوق العاده ی " گروه پزشکی65 یاسمن دارابی" و " کار گل" محمدمهدی پارسا
هر دو داستان آشنایی زدایی شده و پرازخلاقیت هستند.(امروز در نقد کاشوب در مجله ی الفیا دیدم نوشتن کیریتور به جای خلاقیت. "ر" ش هم زیاد بود :|
داستان کار گل قصه ی طلبه ای ست که مادرش معتاد است و او با لباس روحانی مجبوراست برای او مواد تهیه کند. طلبه از ان هایی ست که در زیرگذر ولیعصر می نشینند و سفالگری می کنند و میز دارند و...)
و داستان گروه پزشکی، پزشکی های ورودی سال 63 دانشگاه تهران است که در تلگرام گروه زده اند.
عالی بودند این دو داستان.
.
داستان تاسیان الهام نظری را خواندم.
تاسیان یک کلمه ی گیلانی ست به معنای غمی که بعد از رفتن ادم ها بر دل نشنید. قصه ی جالبی بود اما داستان های فرعی زیادی داشت که کاملا قابل حذف بودند و به خط سیر داستانی آسیبی نمی رسه به حذف شون.
.
داستان گردالی یاسمن دارابی
سوژه ی خاص و قوی ای بود. سه دختر یک چشم. اما داستان کمی پیچیدگی داشت که می تونست روان تر نوشته بشه.
.
داستان گرگ گلشیری را هم خواندم. فضای بسیار فوق العاده و سوریالی داشت و من را یاد داستان های پیمان اسماعیلی مخصوصا نگهبان انداخت.
ترسیده ام مثل اولین بار که می خواستم یک تحقیق 40 صفحه ای را تایپ کنم. یک پروژه ی کودکانه بود که من برایش آرزوهای بزرگ چیده بودم. مربئط می شد به جشنواره خوارزمی و قرار بود در راستای پیوند ادبیات و قصه و نفت و پتروشمی چیزی بنویسم و تایپ کنم و در فلاپی کپی کنم و بفرستم برای جشنواره.
ما کامپیوتر چاق بزرگ مان را داشتیم که مدل پنتیوم4 بود. نمی دانم پنتیوم چه بود اما می دانم ما آخرین مدلش را داشتیم و وقتی می گفتیم 4 یعنی ما از شما بهتریم. بیشتر از فور چیز دیگری نبود.
فقط سه روز مانده بود و من نمی دانستم ورد چیست و کجای داستان است و چگونه می توانم انگشت هایم را روی کلیدها تکان بدهم تا تبدیل به کلمه های سیاه بشنوند. از قبل یک فلاپی خریده بودم که برای همه ی اهالی خانه جادویی بود، چیزی به مثابه ی نگهدارنده ی راز که باید با دقت از آن مراقبت می کردم.
دوستم و برادرش ان روز امدند خانه مان که کمکم کنند. دوستم سال ها بعد دانشگاه بهشتی مدیریت خواند و طرفدارسرسخت نظام شد و پایبند ایدلوژی و اعتقاداتش. همین چند وقت پیش در یکی از این گروهک های تلگرامی یکدیگر را پیدا کردیم. اولش ذوق زده مثل همه ی شروع ها و بعد کمی در فضای پرایوت هم سخن شدیم و او از بچه پرسید و اینکه چرا بچه ندارم و من به شوخی گفته ام بچه ام و سخت است و از ما گذشته و پیر شده ایم و او انرژی داد و گفت ما هنوز جوانیم و بچه بسیار خوب است و مایه ی شادی و ... دیگر حرفی نداشتیم در فضای با هم بودن. بعد تویگروه برای هم جوک و چیزهای مسخره می فرستادیم و موقع انتخابات دعوایمان شد و من بخشی از نوشته اش را در استوری ایستاگرام گذاشتم و بیشتر دعوایمان شد و... من از گروه لفت دادم و دوباره یکی از صلح طلبان گروه من را وارد کرد و تمام. بالای آن گروه عدد125 نشسته است اما می دانم که چیزی جز همان جوک هایی بی معنی نیست.
آن روز دوستم امد خانه مان و برادرش که بیشتر از همه ی ما کامپیوتر را بلد بود برایم ورد ریخت. با سی دی وردی که با خودش آورده بود ریخت و نشانم داد که چطوز می توانم تایپ کنم. دستش خوب بود. نه خیلی تند اما می توانست تایپ کند.
بعد هم رفتند و من ماندم و کلیدهایی که قرار بود داستان روی کاعذ را پررنگ کنند. نمی شد. تمام شب را در ان شانزده سالگی پر آرزو و عشق به جشنواره ی خوارزمی بیدار ماندم و چهار پنج صفحه بیشتر نشد. ترسیده بودم. خیلی ترسیده بودم.
فردا صبح به هر دری زدم تا ادمی ار پیدا کنم که برایم تایپ کند. پول زیادی نداشتم اما وقتی این همه ترس را مامان و بابا دیدند کمکم کردند وگرنه من آدم گفتن نبودم. هرگز به ان ها نمی گفتم که چه می گذرد در من.
بابا گفت زن یکی از دوستانش تایپ می کند و پول می گیرد و ادرس خانه شان را به من داد و قرار شد با دست نوشته هایم به خانه ی او بروم.
پیاده راه افتادم و بعد از بیست دقیقه جلوی درب خانه شان بودم. زن با موهای ژولیده و بچه ای که لای در ایستاده بود و قد کوتاه وپوست سبزه درب را باز کرد و برگه ها رار از من گرفت. نصف پول را دادم. شاید ده تومان بود. بعد گفت سه شننبه ساعت سه بعدازظهر بیا و فلاپی را ببر.
می خواست تایپ کند و بریزد داخل آن مربع سیاه که قرار بود گنجینه ی اسرار شود.
رفتم و در راه فکر کردم این زن که خیلی عادی و معمولی بود چطور این همه علم داشت و می توانست به این سرعت تایپ کند و اصلا چطور ممکن است این حرکت خارق العاده را بلد باشد. در تمام راه در حیرت بودم و به زن و این مهارتش حسودی می کردم.
سه شنبه شد و رفتم فلاپی را از زن گرفتم. در خانه وقتی فلاپی را داخل کیس گذاشتم و به سختی وارد فضای ورد شدم همه چیز کلمه شده بود و من یک رمان(آن موقع فکر می کردم ان سی صفحه ای که نوشته ام اسمش رمان است) راجع به پتروشیمی و ادبیات داشتم. ( کاش داشتمش. چه شد واقعا؟ در بزرگسالی احتمالا در یکی از حرکت های انفلابی آتشش زده ام. دلم می خواست ان حجم سرخوشی را داشتم.)
روزهای بعد درگیر یافتن پرینتر بودم و توی مدرسه زنگ های تفریح با اکیپ مان کمتر می گشتم و آن ها فکر می کردند من دارم خودم را می گیرم درصورتیکه من فقط دنیال پرینتر بودم. همین. بعدها دوباره با هم دوست شدیم.
کلمه ها پرینت شدند و کاعذ شدند و راحت ترین قسمت فرستادن رمانم به جشنواره ی خوارزمی بود.
.
دو ماه بعد دفتر پرورشی من را صدا کرد. اسم معلم پرورشی مان خانوم شکری بود. زنی بود به غایت زشت و دلی مهربان داشت گرچه سعی می کرد به بچه ها رو ندهد. رفتم در اتاقک شیشه ای و گفت برایت دعوت نامه آمده. خودش باز کرده بود از قبل.
نگاه کردم. رمانم برگزیده ی جشنواره شده بود و برای مراسم دعوتم کرده بودند. به تاریخ مراسم نگاه کردم. دو روز قبل بود.
گل گلی به بهار نزدیک. طوسی ملایم. امروز امد از چین و ماچین رسید. رفتم واز خانوم عینکی که موهایش را کوتاه می کند گرفتم. موهایش سفید و تن تنی ست.بلند بلند سلام و صبح بخیر و شب بخیر می گوید . رسا احوال پرسی می کند و فصیح انسان خطابت می کند. من مچاله می شوم و آرام و بی صدا می گویم آیم فاین. آی هو عه پکیج. آپارتمان.
داستان خواندم. از همه جای دنیا. داستان های دیوانه و کوتاه.
داستان بیلی که ریحانه ترجمه کرده بود. دوست های مترجمم در چوک را دوست دارم. بیلی نوشته ی گرس کراسی بود. داستان یک دسته گل آبی برای سومین بار نوشته ی اکتاویو پاز نویسنده ی مکزیکی. وقتی می گویم نویسنده ی مکزیکی انگار یک پرتره از همه جای دنیا داشته باشم. از نویسنده ی مکزیکی به مثابه ی همسایه ی مکزیکی. دیشب با هم تصمیم گرفتیم دیگر نارکوز را ادامه ندهیم. بعد از مردن اسکوبار همه چیز بی مزه شد.
.
داستان سی و دو سالگی و هیجده سالگی از موراکامی را خواندم. تیزبینانه بود.
.
داستان پرنده پرنده بود گلشیری را برای دومین بار خواندم و مثل اولین بار خیلی من را نگرفت. داستان در فضای علی آباد روستا می گذرد.
.
داستان آسمان سرپناه را برای دومین بار یا یک ترجمه ی متفاوت خواندم. اولی اش را گلاره عباسی ترجمه کرده و اسم این دومی خیمه بود. آدم هایی که پشت کاغذ و نوشته هایشان پناه می گیرند.
.
یک داستان خواندم از کتابی که دوست دارم. کتاب هایی که دوست دارم را برای دومین بار گذاشته ام جلوی چشمم باشند تا داستان هایشان را مرور کنم. کتاب بلبل حلبی یکی از ان هاست. داستان می گویم آب، می گویی آب را دوباره خواندم. طنز کارهای کشاورز استاد را دوست دارم. خوب طنازی دارد کارهایش.
.
مرشدو مارگاریتا را به وسطش رسیدم. تازه مرشد وارد شده است. تازه دارد جان می گیرد داستان اما چقدر سخت خواندن این همه جزییات فضاسازی و مکان ها و زمان ها. سختی دارد خواندش. من را سردرگم می کند وبه هوس خواندن سایر داستان ها رهنمون می کند. تمامش می کنم. ادامه دارد فعلا.
.
دو داستان خواندم برای دومین بار از مجموعه ای که مثل کتاب درس می ماند برایم از حسین پاینده. داستان نازی نوشته ی علی اصغر عزتی پاک. داستانی که دوستش دارم. داستانی که شخصیت خودش می روددنیال زندگی خودش و نویسنده را به هیچی اش حساب نمی کند اما نویسنده نمی تواند به این راحتی ها از او چشم بپوشاند.
.
و داستان پرتره ی صادقی نوشته ی احمد اخوت که به خوبی داستان های بهرام صادقی را خوانده و می شناسد او را و در مکان هایی که او قدم زده و مکان های داستان هایش کرده رفت و امد می کند این نویسنده ی دوم. این دو داستان را از مجموعه داستان های پست مدرن خواندم. در ان کتاب بود.
کتاب های اماده و دانلود شده ی نخوانده زیاد دارم. چقدر باید خواند و آموخت. زیاد.. من به شوق کتاب های نخوانده هر روز بیدار می شوم.
یکی کتاب شروع کرده ام what's your dip?
دارم می خوانم ببینم کجاست چاله ی من و هر ادمی. خوب است اما می ترسم به دام عوام گرایی بیفتد.
ریحانه می گفت این فیلم ملی و راه های نرفته خیلی مزخرف و چرت بود. می گفت اجتماعی بود مثلا اما پکیج کامل کلیشه بود.
ساعت چهار تا پنج ساعت الهام است و تنفس.
میم ر ناشر ایتالیایی امروز گفت توضیح بده داستان انگشت قطار را. ویس گذاشتم توضیح دادم. واقعا سنگین بود این نوشتار.
کتاب اتاقی از ان خود و کارهای فرشته احمدی را دارم. کی بشود ان ها را شروع کنم. امروز دیدم یک کتاب دیگر دارم از جومپا که نخوانده ام. خوشحالم کتاب هایی دارم از جومپا برای خواندن. به من شوف می دهد. هنوز کتاب هایی دارم که بادی بخوانم و بعد به ایران سفر کنم.
.
داستان نوشتم. شد 12 صفحه. تحت تاثیر داستان های کوتاهی که خواندم خیلی با سرعت و بدون حاشیه نوشتم. نمی دانم. شاید تلخ شود. دوست ندارم از ان مدل هایی که خواندم در کتاب داستان های کوتاه بنویسم اما انها شاهکارند.
.
این برج کوتاهی که در کنار دو برج بلند دیگر ایستاده و رنگ به رنگ است. رنگ دارد من می بینم. رنگ های سرخ و زرد و آبی دارد. می بنیم خودم. رنگ دارد اما ح می گوید نه رویش چیزی انداخته اند چون نیمه ساخت است مثل آن یکی ساختمان. اما من می بینم که به ذات رنگ دارد.
.
داستانم را تایپ کنم و نوشته های راز فارسی من و مام هالیما را ادیت کنم.
دارم همان اهنگ را گوش می هم " غمی که از تماشای دشت به دل می نشیند."
یا مثلا به تعبیر خودم شاید بشود " غمی که از تماشای رودخانه ی هادسون به دل می نشیند." " غمی که از تماشای هوای ابری و باران ومه به دل می نشیند."
.
نصفه خوان شده ام. شهوت خواندن از نوع کاشتن بذر و رها کردن کتاب برای مدتی افتاده در جانم. مثل زمان دادن به خودم و نهالی نورس که باید نفس بکشد و بکشم.
چندکتاب خوانیِ هم زمان به مثابه ی بیماری استسقا که تشنگی اش را هیچ آبی سیراب نمی کند افتاده به جانم. شبیه بیماری ای که خشکی لب است و زخم و ترک بر پوست می نشیند.
زخم خورده ی این همه کتاب و داستان و قصه که در جهان است شده ام. کتاب های نصفه ی این روزها را با هم پیش می برم و گاهی یکی بر دیگری پیشی می گیرد و زودتر از بقیه تمام می شود با خط های زردی که بر جانش کشیده ام به مثابه ی ستاره های زرد بر پیشانی اش که یعنی مدال گرفته ای. که یعنی درود بر تو.
.
کتاب های با هم خوان این روزها
سالمرگی اصغر الهی - مرشد و مارگاریتا- رو به آسمان شب- داستان های کوتاه به همراه تحلیل که نشر ققنوس چاپ کرده- آوای بال سیمرغ زرین کوب
.
دیروز صبح فهمیدم داستانم از بین 1600 داستان به مرحله ی دوم رفته و در بین صد داستان برگزیده است.
دیروز از احمد کریمی حکاک نامه ای آمد در جواب نامه ام.
" آدم فکر می کند با جاودانگانی همراه است و شاگردیِ ان ها را می کند."
از ادبیات که حرف می زد.
دیروز یک خبر خوب از ناشری در بریتانیا گرفتم که قرار شد داستان های نیویورکم را به انگلیسی ترجمه کند و پابلیش
دیروز یک پیاز پوست کردم و سرخ کردم. عطرش در خانه پیچید. نصف پیازها سوخت و سیاه شد.
دیروز یک دیگ بزرگ قرمه سیزی درست کردم و پیازهای سرطانی را هم داخلش ریختم.
دیروز یک کتاب 300 صفحه ای موراکامی را تمام کردم.
دیروز یک داستان تایپ کردم الهام گرفته از عکس ان هیولای چند دست.
دیروز دو تا داستان خیلی خوب خواندم و با ان ها خندیدم و گریه کردم. داستان گروه پزشکی 63 نوشته ی یاسمن رحمانی.
داستان کار گل نوشته ی مهدی حمید پارسا.
امروز خبر خوب از مریم رحیمی ناشر ایتالیایی آمد که قرار شده کتاب آوای ایران با داستان هایی مشترک از نویسنده های ایران را چاپ کند. قصه ی انگشت قطار موخوره هم در ان است و به ایتالیایی ترجمه شده.
پرسیدهاید چرا باید باورهای جمعی را نقد کرد؟ همهی ما از خطر یکسانسازی گلهوار بسیار خواندهایم و شنیدهایم. نیچه از خراشیدن قلهها و ساختن تپههای یکسان بیشتر از هرچیز دیگری به سوز، ناله سر داده است. هر چه جامعه بیشتر به سمت امر مدرن پیش میرود این سوهانکشیدن و قالبزدن و به قامت یکسان درآوردن بیشتر میشود. نتیجهاش را در تولیدات یکسانِ ادبی و هنری و سینما و ... میبینیم.
یعنی متاسفانه درست در جایی که انسان، ادعای امر خلق و آفرینش را دارد، این اتفاق افتاده است. سلیقهها به سرعت یکسان سازی میشوند. حتا میزان ترشح آدرنالین و سایر غدد درون ریز هم در شهربازیها و بانجی جامپینگها و... کنترل میشود. هنگامی که دربارهی این امور ذهنی که قطعیتی در آن نیست، حرف میزنم، سعی میکنم از کلماتی که سرریز احساسی دارند، خودداری کنم ولی اجازه میخواهم تا از کلمهی فاجعه برای این برنامهی فردیت کُشی و یکسانسازی استفاده کنم.
چرا نویسنده و هنرمند نباید از این بترسد و هشدار دهد؟ ترسناک است چون ما آموزش دیدهایم از هر کسی که شبیه ما نباشد، انتقام سختی بگیریم! چون تمام چارچوبها مقرر شده است و از همان گریهی اول تولد تا شیون پایان، ما را در کلیشه جای دادهاند و اگر کسی بیرون از این قاب باشد، به یقین گمراه است و اولین کار ما فراخواندن او به قاب مقرر است و وای به روزی که او به چارچوب برنگردد و بر همگان واجب است که به هر شکلی و با هر ابزاری! که میتواند، باید به فرد بیرون از قاب افتاده، بفهماند که آن بیرون بودن، چقدر هزینه دارد.
در جایی خواندم که امروزه در یک دامداریِ صنعتی تولید گوشت، گوساله را بلافاصله بعد از تولد از مادرش جدا و در قفسی بسیار تنگ، درست به اندازهی بدنش، نگه میدارند. گوسالهی نر که قرار است چهار ماه بعد کشته شود، تمام مدت عمرش را در همان قفس سر میکند. نمیتواند جُم بخورد. او هرگز هیچ سرخوشی حیوانی گاوگونهای را تجربه نخواهد کرد زیرا اولین باری که او را از قفس درمیآورند و او فرصت میکند سربچرخاند تا ببیند دنیا چه بوده، در واقع به سمت مسلخ میرود. او باید تکان نخورد تا تارهای پروتئینی عضلاتش نازک بمانند و او در آینده به استیک نرم و زودپختی بدل شود. گاو ماده هم به شکلی دیگر. او هم تمام عمر پنجسالهی پیش از سلاخی را یا باردار است یا در حال لقاح مصنوعی یا دارد شیر تولید میکند. وقتی این را دربارهی گاوداریها خواندم، ناگهان ته دلم تلخ شد. چیزی مثل شیر فاسد و ترشیده جوشید. دیدم آنچه در تئوری خوانده بودم، چگونه پنهان و آشکار دارد اعمال میشود. انگار سرنوشت محتوم همهمان در دلم زهر شد. فهمیدم که این یک شیوه و ساختار ذهنی است. یکی از ده فرمان مدرنیسم است!
این همان ساختار شومِ یکسانساز است. انسان این بلا را سر هر چیز و هر کسی که سر راهش قرار گرفته، آورده است و تازه برنامه های مفصلتری هم در سر دارد. ذهن ما هم بهتر است عضلانی نشود. بهتر است نرم باشد. فرمدهی راحت و در نتیجه آنان که اربابان جنگ و سرمایه و سیاست و مرزها و... هستند، راحتتر میتوانند از جاری شدن امرشان مطمئن شوند. حکومت بر ارتش مردگان سرسپرده و فرم پذیر، بسیار راحت تر است.
مردگان راحتتر حمله میکنند و بی هیچ سوالی می درند. برای داشتن چنین فرمانبرانی نباید ذهن عضلانی شود. نباید سفر کند و ببیند. به نظر من یکی از مهمترین کارها در ادبیات و هر امر خلاقهای ایستادن در برابر این فرمپذیری و مایع بودن و مظروف بودن و تن به ظرف دادن است. در روز حلزون، مادر خسرو یک سوگواری به تاخیر افتاده دارد. چرا؟ چون باید مایع ذهنت را در گفتمان موجود ریخته و خبر مرگ و مفقودالاثری فرزندت را هدیه به آرمان اعلام میکردی. حالا مادر خسرو بعد از سی سال، به اتاق خسرو میرود و زار زار مویه میکند. در ناتمامی هم امثال جعفری با گزینش و به کرنش واداشتن، عرصه را بر نافرمانان و سوال کنندگان و منتقدان، تنگ میکند تا منعطفان بمانند و ظرف، خیالش از بابت مظروف راحت باشد. او در محدودهی تعیین شده و در حصار مقرر، تکان محدود و بیخطری دارد تا استیک مناسبی در نان تُست اربابان باشد. این در تمام کلیشهها و یکسانسازیها صدق میکند. کلیشهی هویت جنسی هم همینطور. زن بودن و زن بودگی هر دو باید طبق تعاریف از پیش تعیین شده باشد و تا جایی حق جنبیدن دارد که از هدف نهایی استیک شدن! منحرف نشود.
بالاخره " نجات یافتگان مثلث برمودا نوشته ی محمدرضا زمانی را پیدا کردم و خواندم. با یک نگاه جدید و یک ایده ی ناب و سوژه ای که نمی شد دوستش نداشت.
نمی دانم از کجا بوی پیاز سرخ کرده می آید. همه ی عصاره ی زندگی ست این بو. از کولر می آید. مثل کولرهای ایران نیست که آبی باشد و با دریچه از همه ی خانه ها و قصه ها رد شود و از همه شان به زیاد و به کم خبر داشته باشد و بوها را از بالا به پایین انتقال دهد. هم کولر است و هم شوفاز. همین است که نمی دانم از کجا بود می آید.
خوب است و خوش... جمعه است امروز. با مرضیه و ریحانه حرف زدم و ساعت ها به یاری هم قاب های رنگی خریدیم و چقدر خوب است تکنولوژی و فضای مجازی. من عاشقش هستم. همیشه. سی دقیقه به ویسی که ی برایم گذاشته بود و از افسردگی فصلی گفته و دوستشان و سرطان و.. حرف زده را گوش دادم. با استاد کلاس داشتیم و داستان های " من و مام هالیما" " راز اوا در سیگار اسپانیایی" " آدم آدم نیست" را پسندید. پروانه هیا رعنا را هنوز نخوانده. گفت در بازنویسی بهتر شده ام و نمی دانست چقدر سخت بود برایم سلاخی کردن 600 کلمه. گفت باز هم باید سلاخی کنی. گفتم چشم.
داستان از کتاب در دهان اژدها انتخاب شده بود که درگیری پسری بود که می خواست کلیه اش را به دوستش بدهد اما پشیمان شده بود. این خلل را دوست داشتم. این پشیمانی ار.. و صدای پشه ها که در هوا می پیچید و می مردند.
داستان آدم کش های همینگوی را برای سومین بار خواندم. یک لایه های دیگری کشف شد اما باز هم داستان را انچنان دوست نداشتم. سنگین است این اعتراف به مثابه ی دوست نداشتن داستان های چخوف. م الف گفت داستان شام خانوادگی کازو ایشو را بخوانم. یادم باشد.
داستان آدم کش های همینگوی داستان نیک آدامز است. پسری که در رستوران کار می کند و زبل است و در نوجوانی با مصایب دنیای بزرگسالان و کشتن آشنا می شود.
کتاب نگهبان را خواندم. چقدر فضای کارهای پیمان اسماعیلی را دوست دارم. شبیه برف و سمفونی ابری بود اما باز هم دوست داشتم. سرد و زمهریر و ترسناک وهولناک و پدر و پسر و زیرلایه های اسطوره و شاهنامه.
کیومرث پدر و سایمک پسر که کسی ست گرگ خزوران را می کشد و پسری ندارد اما در شاهنامه اسم پسرش هوشنگ است که در داستان هم رازان به او می رسد. در جایی اشاره می شود که قبلا او را هوشنگ صدا می زدند.
.
صلاح و ندا. صلاح سرطان دارد و می میردو شیمی درمانی می کند و نقاشی و از زندان بیرون امده. ندا نقاش است و عاشق او.
.
رصام و رازان در پوکه پیدایشان می شود و رازان تا اخر با او همراه می ماند. ادریس سردخواب شد. ادریس دایه ی رازان است و برادرزن رصام که سردخواب خواهرش و گرگ را توامان گرفته. همین ایده ی سردخواب شدن که بسیار درخشان بود و من رو برد به ایده ی مقابلش در " زن در ریگ شنی" کوبوآبه که همه ی اتفاق ها در بیابان است و در ریگ.
اینجا همه چیزدر کوهستان و سرما و مرگ و خون و گرگ است. فضا به دشت خشک و خشن و سوزدار است و کاملا مردانه و تلخ
.
سیامک و روشنک که دیگر رفته از زندگی سیامک و با فردی به اسم عطا دیت می کند. سیامک به یاد اوست در همه ی احوال
.
سیامک و کودکی اش و تاثیری که پدر کیومرث بر زندگی او گذاشته از لحاظ شکار و به نوعی سرخواب پدر است سایمک
.
کپرنشین ها. شکیب و زنش و بچه اش که بعد از پیچیدن شایعه که سامک با زن شکیب بوده است ان ها را به آتش می کشد و سیامک ناخودآگاه شکیب را به قتل می رساند و فرار می کند تهران. قرار بوده سایمک و سایر کارکنان شرکت، برای گازکشی در روستا و کار گذاشتن لوله ها به پیرانشهر و میناب رفته اند.
.
به شدت این کتاب را برای خوانش و هوای تازه ی داستان پیشنهاد می کنم. کلا کتاب های خوب زیاد خواندم در این ماه که از شادی های زندگی کوتاه ادمی ست.
ناتمامی
نگهبان
اسفار کاتبان
.
دو تا داستان از " خولیو کورتاثار" خواندم. که خیلی بامزه بود. کتاب " رو به آسمان شب" که چکیده ای از داستان های کوتاه امریکای لاتین و کشورهای مکزیک و برزیل و ... را گرفتم و دارم می خوانم.دو تا داستان یکی " آکسوتول" و دیگری" رو به آسمان در شب" را خواندم. آکسوتول را بیشتر دوست داشتم. ان احساس یکی شدن با حیوانی عجیب و در نهایت در او حلول کردن و جهان و خود را از چشم او دیدن.
.
یک کتاب هم دانلود کردم به جهت اسم خیام. نوینسده هوشنگ معین زاده" خیام و دروغ های دل آویزش" کتاب در لایه ی اول شک کردن به بهشت و قیامت و دلسرد شدن در ان فضا بود.
.
چی می خوانم؟ سالمرگی اصغر الهی. دارد خوب می شود. اولش را دوست نداشتم. اما کم کم خوب شد.
تمام دیروز را نشستم. ترسیده بودم. لرز برم داشته بود. می دانستم کار من نیست. روزها بود فرار کرده بود. اما گیرم انداخته بود. روز آفتابی مناسبی بود که با دمای بیست درجه من را گیر انداخت. راه فراری نبود. گفتم باید بروم دانشگاه. گفتم امروز رزو کرده ام. می دانست راست می گویم اما از سر بهانه.
از اضطرابی بود که به جانم افتاده بود. نه ساعت نشستم. نه ساعت با ایمانی راسخ به کلمه ها و دردهای توی قوس کمرشان.
نه ساعت بزرگ شدم آنچنان که وقتی او امد گفتم باید جشن بگیریم. به خاطر شکستن یک باور . به خاطر ترسی که در ویرگول ها شکست. با "میم" حرف زدیم و ویس گذاشتیم و گفت رویای صادقه می بینی. گفت ص کفش هایش را پوشیده که برود. توی خواب دیده بودم با کفش های ورزشی بالای کوه ایستاده و ما را هم بالای کوه می برد. "ی"پشت سر ما حرکت می کند و زیاد حرف نمی زد. میم قرار بود رازی را سر در زنخدان به ما بگوید.
گفت اتفاقا رازی را به ص گفتم.
ی بعد از سال ها و هزاران سال امروز پیدایش شد و گفت افسردگی فصلی گرفته. ادمی ست برای غیب شدن در مقاطع گوناگون. دور می شویم از هم. خیلی چیزها را نمی گوید. ناگفته پیداست. گفت به فکر پدیداری ست. فکری برای همه. فکری برای سنی که ان چیزهای کوچک که قرار است جان ببخشند و هستی رو به کاهش و نابودی می روند.
امروز 80 خیابان را پیاده رفتم. کفش های ورزشی آبی ام را پوشیده بودم. آفتاب بود و پاییز و سنترال پارک بوی برگ های پیری را می داد که به بازگشت ایمان دارد. همانگونه که استاد به من ایمان دارد. سه بار گوش دادم. برای او هم گذاشتم بشنود. خودش خواست برایش بگذارم. گذاشتم. " من به شما ایمان دارم." " به نویسنده بودن تان." " به داستان نویس خوب شدنتان"
دیشب ساعت نه، جای همیشگی سرخ مان جشن گرفتیم. خلوت بود وبرای اولین بار شماره نگرفت ازمان. شاید چون وسط هفته بود و سرد بود و انجا یکی را کشته بودند.
دیدم چه راحت از مرگ رد می شویم این روزها. دعوایشان شده بود جلوی رستوارن. یکی برگشته بود بالا و از روی میز چاقویی آورده بود و فروکرده بود در گردن دیگری. انگار کلمه است چاقو و گردن و فور شدن. انگار کتابت می کنیم بدون محضری برای بازیابی مضادیق. انگار آدم است در بطنی برای مرگ. به سوی شب.
دو کتاب شروع کرده ام. داستان کوتاه های " کوزو اشاگور" اسمش را صد در صد غلط می نویسم. دهکده ی مدفون را خواندم. خوب نبود. مزخرف بود. لایه داشت اما... یعنی نگهبان پیمان اسماعیلی یا برف و سمفونی ابری اش به مراتب بهتر است. چقدر داستان های خوبی که به دلیل بی زبانی در کلماتشان می میرند و مچاله می شوند. او هم اگر همان ژاپن مانده بود پیمان اسماعیلی بود بدون نوبل.
یک کتاب دیگر هم می خوانم گزیده ای از داستان کوتاه های امریکای لاتین با آن فضای جادویی ست. دوست دارم فضایشان را. غذاهایشان را هم دوست دارم. خانه ی سرخ مان کوبایی ست. رفتیم امپانادا خوردیم و فیله مینیوم و پنجره ی رو به شب را نشستیم که رودخانه ی تاریک داشت.
امروز دست های نازکی که انگشت های ریزی داشت و رو به سوی نور بود همه ی من را برد. مجسمه را چندین بار دور زدم. بدن زن و مردی که اسب واره بود و زنی که دست هایش به غایت به سمت نورو عروجو هرچه در دنیا اهورایی ست بود. نمی گذاشتند عکس بگیرم. اسمش را نوشتم.
یک چیزی فهمیدم. یک نقطه های روشنی از رنگ و نور و ظرافت های نقاشی امروز من را گرفت.دست های توپول خانوم پرتره و صورت پف کرده ی بدون آرایشش وخیره شدن به چشم هایی دور از زندگی
نقاشی ceremony on the mount زندگی ها همه کوه بوده و آب و دریا و سبزه.. بعد کم کم بدیهیات انسانی و حیوانی جایش را به چیزهایی غیرمعمول و لاکچری داده. ارگ در حوالی کوه های تهران زندگی کنید یا خانه ای رو به دریا داشته باشید به نوعی از طبیعت امروزی به دورید و پیرو امپریالسیم و کاپیتالیسم. بدیهیات غیربدیهی...
از صبح چشم هایم می سوزد. چند روز است از خواب بیدار می شوم و می سوزم. نمی دانم کجا ایستاده ام؟ سرچ می کنم موما میوزیم. می خواهم بروم یکی از شاهکارهای دنیا را ببینم. چند وقت پیش فهمیدم عاشق یک عکاس شده بودم و عکس هایش را دوست داشتم و نیویورک است. نمی دانم اینجا زندگی می کند یا آمده تاک بدهد. حوصله دارم بروم. خودم را به طرز بی معنی ای مجبور می کنم. دیشب رفتیم خانه ی آن ها. دوست داشتم از کتاب ها حرف بزنیم. از اینکه آیا از مریضی رهایی یافته؟ از مرض خواندن و خواندن و نوشتن و نوشتن. نشد. دوباره همه چیز شد هم نشینی های مزخرف فیزیکالی. چشم هایم آبی ست. رو به روی آب استخر و پشتش رودخانه. دیشب سرچ کردیم بوت. دو خوابه. می شد با پنجاه هزار دلار. ان ها از فمنیسم و لییل زدن و برچسب ها حرف می زدندو بحث های بی معنی فمنیستی و انتلکتچوال. یاد همنام می افتادم توی مهمانی . مهاجرها و بحث هایشان با زبانی که اینجا به دسته ای خاص تعلق دارد. گریه می کند. چشم هایش اشک دارد. دیوانه شده. من هم. می میرد. شاید چهل. برای خودش سوگواری ی کند. راس گلر را می دیدم که عکسش را برای فیونرال ش اماده کرده بود با آجیل و پسته. او می گفت مریضی دو زبانه می نویسی؟ منظوری داری؟ چه مرگت است؟ خوابم می آید. مدرسه های شکوفه و خرد و دانشگاه بهشتی می فرستد. دیشب بچه پشت ان ها قایم شد و رفت توی اتاق... او می گفت س پسیو است و هیچ غلطی برای زندگی نمی کند و برای خودش متاسف بود که چرا نتوانسته تاثیری بگذارد. دمیان توی آب است. می شناسمش. دمیان هرمان هسه را می گویم. توی آب طبقه ی زیرین بوت اتاق خواب بود. سفیدبا ملحفه و پنجره. ترسناک بود. می ترسم زیر آب خفه شوم. خانه مان توی آب باشد. ما اینجاییم. گیر کرده در هزارتوهای خودمان و من از آن ها و و ما متنفرم.
داستانی که با عناصر نقاشی در ارتباط است. سرما در رابطه و در نقاشی و شکارچی و نقاش در خانه که نقش شکارچی سوسک ها را بازی می کند. خانواده ای که در نقاشی دیده می شوند و در حال گرم کردن خود در فضای سرد و پر از برف نقاشی هستند و دور یک آتش جمع شده اند. که هنوز جرقه های امید و گرما را در خانواده و رابطه ی داستانی هم می توان پیدا کرد. " مرد می پرسد امشب با هم می خوبیام. قهر که نیستی؟؟" داستان در سطح اول ساده است اما بعد از تطبیق دادن با عناصر نقاشی پرمفهوم تر می شود.
کتابی به همین نام نشر ثالث منتشر کرده. که یکی از داستان ها " خواهران برونته" نام دارد. کاغذی کتاب را باید بخرم.
.
داستان لاتاری شرلی جکسون
از داستان های ابزورد که برای اولین بار وقتی نیویوکر ان را منتشر کرد بسیار سرد و صدا راه انداخت و استادان فلسفه اخلاق گفتند این پایان انسانیت است. مردم یک روستا دور هم جمع می شوند و قرعه کشی می کنند که یک نفر از اهالی را برای سنگسار انتخاب کنند.
.
داستان بانو با سگ ملوسش آنتوان چخوف
داستان را دوست نداشتم. ساده و سرراست و دارای لایه های روان شناسی و اجتماعی که من را یاد داستان مادام بواری می اندازد.
.
داستان دوماهی. ماهی و دوست کوچکش ابراهیم گلستان
شاعرانه و با نتیجه ی اخلاقی
.
داستان داش آکل برای چهارمین بار
کاکارستم و داش آکل در شیراز و فضای قهوه خانه و طوطی که به مرجان می گوید" عشق تو مرا کشت."
.
داستان نام شهرت شماره ی شناسنامه با صدای مهشید امیرشاهی را گوش دادم. از صدایش هم خوشم می آید. نویسنده ی محبوب و باکلاس من است.
.
گربه زیر باران ارنست همینگوی
زبان نوشتاری همینگوی را که صاف و محکم داستان می گوید دوست ندارم.
داستان دختری که با همسرش به یک هتل امده و سفر و آرزوی داشتن گربه ای را دارد که در زیر باران در حال خیس شدن است.
.
و دو داستان فوق العاده
مترجم دردها جومپا لاهیری را به تازگی شروع کرده ام. سه داستان اول جانم را گرفت.
مترجم دردها--- آقای پیرزاده--- شب های تاریک که شمع روشن می کردند و اعتراف می کردند. امروز هم یک داستان به اسم دربان واقعی خواندم که به قدرت سه داستان پیشین نبود.
.
و اسفار کاتبان ابوترات را شروع کرده ام. توی موبایل می خوانم. دست هایم درد می گیرد اما چقدر عجیب است نوشتارش... افسون دارد. سحر دارد. شیراز نویسنده پرور است به جد. من را یاد شهریار مندنی پور می اندازد. هنوز اول های داستان هستم.
در کلاس عکاسی قرار شده به خودم فکر کنم. به خود قبل از مهاجرت و بعد از مهاجرت. خودی که مدت هاست به او فکر نکرده ام. خودی که انگار بین سوژه های مختلف داستان های خوانده و نوشته و در حال نوشتن گم شده. خودی که قصه هایش را با تکه هایی از خیال و رویا و واقعیت توی رگ های آدم های کاغذی و شیشه ای تزریق می کند و با هر سُرنگ، انگار کمی از خودش را می میراند.
به خودم که فکر می کنم کم می آورم. انگار همه چیز بدیهی و بی معنی و بورینگ است. تمام این روزها لابه لای خواندن ها و نوشتن ها و دیدن ها و خندیدن ها و لحظه های کش دار بارانی به "او" فکر کردم که شبیه ترین به من است و قرار است " خود من" باشد.
.
دیروز داشتم "مترجم دردها" می خواندم. جومپا لاهیری که خودش مترجم دردهای خلا و روح و روان است. که آشناترین است به ظرایف. که آدم نیاز دارد بخواند و با نویسنده های دور و نزدیکی مثل جومپا آشنا باشد تا بفهمد کجای خودش ایستاده. جومپا دست من را گرفت و برد به چهار سال پیش.
چهار سال پیش هنوز دختر زیبایی بودم که زیبایی برایش صفتی درخورِ تلاش بود. موهایم را از بالا بسته بودم. به دو قمست مساوی، نیمی روی شانه ها و نیمی صاف جلوی صورت، چشم ها سیاه سیاه با مداد و ریمل و سرمه، پیراهن توری سرمه ای و...
تولد دعوت بودم. تولد فارسی زبانان نیویورک. از اولین مهمانی هایی بود که در خارج از ایران می رفتم. شاید فکر کنید درستش "ایرانیان مقیم نیویورک" باشد که در دعوت نامه ی فیس بوکی ایونت هم همین را نوشته بودند اما من می گویم فارسی زبان. چون تنها نقطه ی مشترک میان دویست نفرمان(کمی بیشتر و کمتر) همین کلمه های فارسی بود نه ایران و دوره های مشترک و دردها و خاطره ها ی شبیه به هم...
شما نمی توانید تصور کنید که به یک تولد دعوت شده اید که مثلا دختر فلان سرهنگ قبل از انقلاب و پسر فلان آقازاده ی بعد از انقلاب و مادر فولان فرد مذهبی معروف و همسر فلان چهره ی علمی شاخص و خواهر فلان خواننده ی لس آنجلسی و برادر فلان استاد بزرگ فلسفه و ... همه با هم نشسته اند و فارسی می خورند و فارسی می نوشند و فارسی می خندند و...
میهمانی ملغمه ای بود از همه ی این آدم ها که اگر دوباره توی مرز ایران می گذاشتی شان خرخره ی هم را می جویدند یا حداقل چشم غره ای کوتاه و بلند نثار یکدیگر می کردند. آنجا بود که معجزه ی فارسی و شکر بودنش برایم برقع برانداخت.
چراغ ها را خاموش کردند و شروع به رقصیدن کردند. تاریکی خیلی خوب است. قشنگترین خودبودگی ها را با خود به ارمغان می آورد. میان نورپردازی های قرمز و آبی از دوستم پرسیدم تو هم فکر می کنی اینا واقعی نیست؟
گفت: یعنی چی؟
نمی توانستم توضیح بدهم.هر توضیحی فضا را مسخره تر می کرد. دوستم حتما فکر می کرد به خاطر نورها و اتمسفر سوریال، توهم زده ام و دارم چرت و پرت می گویم. آن موقع نتوانتسم توضیح درستی بدهم. اما حالا می توانم آن لحظه را دوباره نگاه کنم. حالا آن لحظه و آدم ها و کلمه های فارسی که توی هوا مثل گرده هایی بی جان پخش می شدند و عمرشان ثانیه ای بیش نبود را می فهمم.
آن روز، آن مهمانی، آن آدم ها و آن دورهمی، شبیه یک تصویرِ برساخته ازدنیایی دیگر بود. انگار کن که عالم مُثلی داریم نه از آن نوع فلسفی اش که افلاطون می گفت. فقط جایی دیگر که اضلاع حقیقی زندگی جاری ست و حالا این فضا شده گوشه ای از آن عالم.
.
" حالا که می دانستم آقای پیرزاده هندی نیست بیشتر توی نخش رفته بودم. یک ساعت جیبی داشت که کوک می کرد و روی میز می گذاشت.آن ساعت، زمان داکا را نشان می داد. احساس گنگ و مبهمی پیدا کردم. یک آن متوجه شدم زندگی، اول توی داکا جریان دارد. مجسم کردم دخترهای آقای پیرزاده از خواب بیدار شده اند. موها را با روبان بسته اند. صبحانه شان تمام شده و حالا دارند حاضر می شوند بروند مدرسه. غذا خوردن و باقی کارهای ما فقط سایه ای از چیزهایی بود که انجا اتفاق می افتاد. شبح عقب افتاده ای از جایی که آقای پیرزاده به آن تعلق داشت."
.
این جمله را که خواندم احساس کردم آن میهمانی و آن روزها تا مدت ها سایه ای بود از زندگی در ایران. انگار ایران بود که حقیقت محض بود و اینجا قرار بود واقعیت را با سعی و خطا بازسازی کنیم. این یکی از قصه های جومپاست که از پدر و مادری هندی در آمریکا به دنیا امده و به خوبی با جزییات هر دو فرهنگ آشناست.
همان روزها یک بار خانه ی " اولگا" رفتم. دختری روس بود که در بروکلین زندگی می کرد. توی هال دو ساعت خیلی بزرگ عین هم آویزان بود. یکی به وقت روسیه و سن پترزبورگ و دیگری به وقت آمریکا و نیویورک. او هم مثل آقای پیرزاده در تلاش بود تا با کوک کردن ساعت، زندگی در دو دنیا را روی دیوار خانه اش کوبیده باشد.
.
یک فکری هست که همیشه ازبیان کردنش با صدای بلند می ترسم. اما می گویند ترس از ترس از خود ترس، جان کاه تر است. با صدای بلند می گویمش. اینکه شاید روزی برسد که اینجا بشود آن عالم مُثل، آن حقیقت محض و الگوی جهان های دیگر، بعد ایران و ادم ها و زندگی های جاری در آن، حکمِ کاغذهای الگو را پیدا کنند. بشوند آن زندگی هایی که قرار است دوباره واقعی بودنشان را از نو بسنجیم و بسازیم.
نه ساله ام. در یکی از شهرهای کوچک ایران زندگی می کنم. دبستانی هستم و هر روز صبح از زیرِ پل عابر پیاده رد می شوم. زیر پل، آدم هایی خواب هستند که وقتی بزرگ می شوم می فهمم معتادهای سُرنگی هستند. آن موقع نمی دانستم و از کنار آدم های خواب، پاورچین و آرام آرام رد می شدم که مبادا شیشه ی نازک خوابشان بشکند.
سرمای خشکی توی زمستان هان آن سال ها بود. سرمایی که دست ها را قرمز می کرد و انگشت ها را به سوزش می انداخت.
نه ساله ام و یک آرزو بیشتر ندارم. به خدا هم گفته ام. با هم شرط بسته ایم که اگر به این یک آرزو برسم، فقط به همین یک آرزو دیگر هیچ چیزِ هیچ چیز دیگر نمی خواهم. هرگز آرزوی دیگری نخواهم داشت. اصلا مگر آدم ها چه چیز دیگری از زندگی می خواهند که من بعد از برآورده شدن این رویا بخواهم؟
هر روز که از مدرسه برمی گردم چه آن روزهایی که صبحی هستم و ساعت دوزاده و نیم خانه هستم و چه روزهایی که بعدازظهری هستم و ساعت6 به خانه می رسم، تلویزیون ، یک پلاستیک را نشان می دهد که دکمه ای قرمز دارد. پلاستیک توی جیب های مانتوی مدرسه ی همه ی دبستانی ها جا می شود. دکمه را که فشار بدهی، پلاستیک گرم می شود و می توانی دست هایت را توی جیب مانتویت گرم کنی.
آرزویم داشتن یکی از آن پلاستیک های گرم و جادویی ست. فکر اینکه یک چیزی توی جیب هایم دارم به مثابه ی منبع گرما و دست هایی که دیگر از سردی، سرخ نمی شوند من را می برد تا آرزوهای محال.
.
پروست در جست و جوی زمان از دست رفته، راویِ جوانی دارد که بعد از خوردن نهارش با انزجاربه اطرافش نگاه می کند و از تصویر نهار نیمه خورده و کتلت بی مزه و رومیزی ای که گوشه اش تا خورده و مادری که در انتهای اتاق نشیمن مشغول بافتنی ست...حالش به هم می خورد. ابتذال این لحظه با سلایق مرد جوان که آرزوی دیدن هلند و ایتالیا را دارد در تضاد است. راویِ پروست مثل خودّ پروست در اطراف فرانسه زندگی می کند.
پروستّ دست او را می گیرد و به موزه ی لوور می برد اما او را به سالن نقاشی های باشکوه و بزرگانی چون کلودو و ورونر نمی برد. او را به سمت تابلوهای ساده ی شاردن می کشاند. تصویر ساده و عادی آدم ها و طبیعت بی جان و گلوله ی نخ و جعبه ی خیاطی و ...
راوی چرا باید از دیدن نقاشی های ساده ی شاردن خوشحال باشد؟
چون شاردن به او فضایی را نشان داده بود که در آن زندگی می کرد و می توانست با هزینه ای اندک دارای بسیاری از جذابیت هایی باشد که او پیشتر فقط با قصرها و زندگانی اشرافی همسان می دانست. بنابراین از این به بعد به آن شدت دردناک از عرصه ی زیبایی شناختیِ اطرافش رنج نمی برد.
شاردن با لحظه های معمولی طبیعت، دوباره چشم او را به جهان اطرافش باز کرده بود. همه چیز حتی یک لیموی ساده زیبا بود. شاردن با زبان بی زبانی می گفت: فقط به شکوه و جلال رم و زیبایی های ونیز و حالت غرورآمیز شارل اولِ سوار بر اسب اکتفا نکنید بلکه به کاسه ی روی میز، ماهی روی میزِ آشپزخانه و لایه های خشک گرده ی نان هم توجه داشته باشید.
یک شخصیت دیگر هم در این رمان وجود دارد که در یک عصر زمستانیِ مغموم از سرماخوردگی رنج می برد و روزهایش کسالت بار است تا اینکه مادرش به او یک فنجان چای با لیمو ترش می دهد.
او می نویسد" به محض آن که آن مایع گرم را نوشیدم لذتی عمیق، حس های من را درنوردیده بود و ناملایمات زندگی برایم بی اثر شد. فجایعش تعدیل و کوتاهی اش توهم آمیز شد.
این مکاشفه ی باشکوه برای یکی با رفتن به موزه و برای دیگر با چای رخ داد.
.
هنوز نه ساله ام و پول هایم را جمع می کنم و به آن جادوی گرم که در جیب جا می شود فکر می کنم. پول هایم همیشه کم است و از آن مهم تر و دردناک تر این است که تا به حال هیچ کس در شهر کوچک ما یک نمونه از آن وسیله ی گرمایشی را ندیده. هیچ یک از همکلاسی هایم ندارند و نمی دانند چیست. شاید هم می دانند ولی من ترجیح می دهم با آن ها از این معجزه ی قرن حرفی نزنم. می ترسم رویا پخش شود و ویران. در بچگی به شهود دریافته ام خاصیت بعضی از رویاها مسکوت ماندن شان است.
.
چند هفته است که ازآن تبلیغ خبری نیست. هر روز از مدرسه به خانه می آیم و توی تلویزیون آن پلاستیک با دکمه ی دایره ای قرمز رنگ تبلیغ نمی شود. گفته اند دروغ بوده. گفته اند صحت ندارد. گفته اند تقلبی ست.گفته اند جمع کرده اند کارخانه اش را...
رویا تمام شد. آرزوها اما همیشه هستند. کوچک و بزرگ و آماده برای جایگزین شدن. برای من نه موزه ی لوور اند و نه چای و گرمایش وسط یک روز مه آلود.
در راه بازگشت به خانه هستم. توی یکی از مغازه ها اردک زرد خشک شده می فروشند.هیچ چیز از حقوق حیوانات نمی دانم و باور نمی کنم که اردک یک زمانی نفس داشته و روی چمن ها راه می رفته. مغازه دار می گوید" گران است." (یعنی تو بچه ای. نمی توانی بخری) می گوید: 600 تومان. پول هایم را می شمرم. می دانم که پول خون رویای پلاستیکی ام است.
خوشحالم. روی طاقچه یک اردک زرد با چشم هایی خالی شده و پر شده از دو دکمه ی سیاه دارم.
حافظ 500 غزل دارد. اگر هر روز صبح دو غزل را با دقت بخوانم در یک سال تمام می شود. اینطوری که تقسیم بر دو می کنیم و می شود 350. از یک سال دوماه زودتر هم تمام می شود. منطق الطیر عطار را می خواهم شروع کنم به خواندن. امروز یک داستان از تذکره الاولیا ی عطار را خواندم در باب ابوسعید ابوالخیر که راستش کمی فهمیدم و بیشتر گیج شدم. یعنی به نظرم مطول آمد و اطاله ی کلام زیادی داشت.
فروغ را دوباره خواندم. هر بار یک لایه ی جدید از نور دارد شعرهای فروغ. گرم و صمیمی و زنانه.
" باور کنید باغچه دارد می میرد.
قلب باغچه زیر آفتاب ورم کرده است.
که ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهی می شود."
از برادرش می گوید که فیلسوف بود و صدای قشنگ داشت و به وحشیانه ترین شکل بدنش را قطعه قطعه کردند. از خواهرش می گوید که همین چند سال پیش فوت کرد و خانواده ی فروغ را انگار نقطه ی پایان گذاشت. که می گوید " در پناه عشق مصنوعی اش، ریز شاخه ی درختان سیب مصنوعی، بچه های طبیعی می زاید."
" من مثل دانش آموزی که درس هندسه اش را دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم."
راستش من هیچ وقت در زندگی هیچ دانش اموزی را ندیده بودم که این دیوانه وار دوست داشتن را نسبت به هندسه و ریاضی داشته باشد. او اما این شکلی ست. غریب است که صبح ها زودتر بیدار می شود و شب ها دیرتر می خوابد مثل بچه های کنکوری نگران. مثل آن ها که دلشان برای المپیاد و کلاس های فردا و امتحان های یک روز فرجه می ترسد و نگران اند. مثل آن ها ریاضی را می خواهد. مثل ان ها کتاب های لینیر الجبرا را می خواند و روی برگه هایش خرچنگ های بزرگ زیگما می کشد. او به همین اندازه تنهاست.
" و ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهی می شود."
.
این ترس همیشه هست حتی وقتی اتفاق های خوب می افتد حتی وقتی بیست سال نوشته ای. الف می گفت این ترس همیشه هست. وقتی توی میهمانی نشسته ای و داری چای می خوری و وقتی می گویی امروز را تعطیل کنم و ... همیشگی ست این ترس. چسبیده به تن ادبیات و کلمه. ذات نوشتن است. ذات این تن خسته است.
.
دوست تازه ام گفت با آوای دوستانه من را دعوت می کند به شهری که پر از آبشار نیاگارا که شب ها آبی و قرمز و سبز و بنفش می شود. گفت: جهان به طرز هولناکی به سمت بی معنایی پیش می رود."
من قید را دوس داشتم. هولناکی را خیلی دوست داشتم. کلمه ها را در حریر می پیچد و می گذاشت شان بر طاقچه ی دل... روز خوبی ست.
من دو غزل خواندم.
" چراغ مرده کجا و شمع آفتاب کجا؟"
.
" ادر کاسا و ناولها"
.
" دلم از صومعه بگرفت و خرقه ی سالوس کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا"
از بچگی اینطور بوده که اسم "الناز" که می آمد یک خاطره ی مشترک در ذهن همه مان می چرخید حالا چه گفته می شد و چه گفته نمی شد. اینقدر که به طرق گوناگون این خاطره را از زبان مامان شنیده بودممی توانستم صدا و لحظه و قیافه ی بچه که الناز باشد را تصویر کنم. "الناز" می شود دختردایی من. و مامان معتقد است یک بار که الناز بچه بوده در خانه با مامان که می شود عمه ی الناز، با هم تنها بودند و داشتند بازی می کردند که صدای آژیر قرمز بلند می شود و دیوار صوتی می شکند و مامان، الناز را سفت بغل می کند و با هم می دوند و می روند به زیرزمین حیاط... پناه می گیرند و بچه گریه می کند و از ترس می لرزد... اما به خیر می گذرد و...
خوب که نگاه می کنم می بینم زندگی همه ی ما دهه شصتی ها پر است از این خاطرات نجات یافتگی. از این قصه های شنیده و مبهم که زندگی مان را یک یاقوت گذر یافته از لبه ی پرتگاه ساخته. زندگی ای که آغازش،کودکی اش از دهان مرگ گذشته باشد خیلی جدی می شود. خیلی شیشه ای می شود. همین شد که ما آدم های جدی تری شدیم. که فکر کردیم باید در برابر همه ی خاطره های خونی مان، یک دیوار دفاعی ای داشته باشیم با اینکه جنگ تمام شده بود. با اینکه آن دوره گذشته بود اما قصه هایش هنوز پراکنده بود. هنوز از تلویزیون اخبار جنگ بوسنی و هرزگویین و فلسطین پخش می شد و من یادم هست که فکر می کردم هرزگویین چه کشور عجیبی ست. اسمش یک جوری بود که همش دوست داشتم با خودم تکرار کنم. یک حس دوگانه ی چندش و لذت...
مثلا من خودم همیشه در ذهنم یک راه جلوگیری از جنگ داشتم اما سعی می کردم نقشه ام را زیاد جایی بیان نکنم تا رازم لو نرود. واقعا اینچنین استراتژیک مواظب اش بودم. نقشه ام این بود که وقتی تانک ها و سربازها درحال حمله کردن هستند یک کودک برود بالای یک ماشین و برایشان شعر و دکلمه ی ضدجنگ بخواند و آن ها دلشان به رحم بیاید و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شود.
فقط این ها نبود. ما را زیادی با آرمان و عقیده بزرگ کردند. زیادی زندگی و عشق و خواستن و هستی و زیست را برایمان جدی شرح دادند. بعد اسم مان را گذاشتند نسل سوخته...شاید بهتر بود اسم مان را می گذاشتند نسل مانده،نسل گیر کرده،نسل بزرخ،نسل تردید،نسلی که تکلیف خودش را نمی داند. کودک بودیم اما کودکی نکردیم. چون کودکی مان در آرمان ها دود شد و شناسنامه هایمان را همه شهریور گرفتند و هول بودند که زود بزرگ شویم و بپیوندیم به آرمان ها و رمز جاودانگی شان. خودشان هم داغ بودند. حق داشتند. خون دیده بودند. خون، دل ها را نرم می کند و گره ها را محکم...
دهه ی هفتادی ها را نگاه می کنم که سهل گیرترند. که راحت تر با زندگی کنار آمده اند. که می دانند آش دهن سوزی هم نیست که بخواهند تردید کنند و بمانند توی بزرخ. نیمکت هایشان خبری از قلب سوراخ شده از تیر کمان و قطره ی اشک و لب سرخ نیست. اینطوری نیست که گیر کنند و دل نکنند. عشق برایشان یک ایموجی قلب سرخ است. می فرستند و تمام می شود. راحت عاشق می شوند، راحت فارغ می شوند، راحت وارد بازی زندگی می شوند و...
رهایی شان، این دانش ناخواسته شان از اصل" بازی بودن زندگی"، این اکنون مندی زیست شان، آدم را حسود می کند.
دیروز یک متنی می خواندم به اسم "مکتب اصالت دهه ی هفتاد". می گفت هفتادی ها زاده ی حال اند. زاده ی گذر کردن هستند.
الناز را می گفتم. بزرگ شده با هجمه ای قصه ها و صداهای شکسته شدن پنجره ها و نفس هایی گرم و زنده بعد از هر خاطره... مدیر یک آموزشگاه است. کارآفرین خلاق است و مثل همه ی ما دهه شصتی ها یک جور دیگری،تُنگ شیشه ای زندگی را مراقب است. یک جوری که باید یکی از سوخته های نسل باشی تا بفهمی دقیقا چطوری...
با دنیای جدید از نگاه کردن آشنا شده ام. با قصه هایی که طولانی ست و نورپردازی شده و دیزاین شده. من این قصه ها را دوست دارم. یکی شان را خیلی. اینجا لینکش را می گذارم.
صبح رو به روی دفتر زرد دویست برگم نشتسه بودم و به یک داستان که رنگ آبی در آن موج می زد فکر می کردم که مامان زنگ زد و بابا هم خانه بود و با هردویشان حرف زدم. حرفی نمانده بود. حرف های تکرای و جواب های تکراری...
پدرم هر بار می پرسد برای دانشگاه اقدام کرده ای؟؟ دکتری گرفته ای؟ مدارکت را برای دانشگاه ها فرستاده ای؟ فکر کنم برایش هاروارد و استنفورد و کلمبیا و ان وای یو فرقی ندارد. فقطط دانشگاه و دکتری به مثابه ی چیزی برای پز دادن در ایران و دهان بستن آن ها که هیاهوی بسیارند برای هیچ. هر بار سوال و پرسش و خنده... هر بار می گویم نه. یعنی از اولش اینطور نبود. دو سال اول می گفتم آره دارم می فرستم. آره فرستادم. آره منتظرم جوابش بیاد. اما از یک جایی به بعد فهمیدم دیگر بزرگ شده ام. دیگر قرار نیست فقط بچه ی آن دو باشم. دیگر قرار است دیوانگی خودم را نقش بزنم بر دامن کوتاه عمر. از یک جایی به بعد که جای خاصی هم نبود گفتم نه نمی خواهم دانشگاه بروم.گفتم می خواهم بنویسم. گفت خوب چه منافاتی دارد با درس خواندن؟؟ خودم هم نمی دانستم چه منافاتی دارد؟؟ یعنی دقیقا نمی دانستم. اما می دانستم یک جای کار ایراد دارد اگر بروم دکتری بخوانم و بعد هم به خودم بگویم کنارش هم می نویسی دیگر. نگران نباش. یا خودم را به روزی دیگر حواله بدهم. نمی دانتسم چه باید جواب می دادم اما می دانستم یک جای کار ایراد دارد یا خواهد داشت.
میخ خودم را زده ام. او هم بی خیال نمی شود و هر بار این سوال تکراری را می پرسد اما من دیگر پیرتر از آن هستم که به این راحتی ها میخم را از جا برکنم. پدرم می خواهد از دخترش یک تصویر پژوهشگر پولدار دست در جیب خود مستقل دارای شان اجتماعی و سه حرف ابتدایی پی اچ دی داشته باشد.
مادرم هر بار می پرسد خوب خبری نیست؟ و خبر یعنی در دریاچه ی لگن و رحم و وازن هیچ اتفاق ارزشمندی رخ نداده؟
مادرم دوست دارد دخترش را مادری جوان ببیند که چند بچه ی سفید و خوشبخت دور و برش بازی می کنند. مادرم دخترش را مادری جوان می خواهد که می تواند حتی از پوست هندوانه و پوست پرتغال معجزه های شیرین بیافریند. مثل خودش که خدای این معجزه های ظریف نارنجی و قرمز و سبز بود من اما همین دیروز یک جعبه شیرینی نخودچی کرم زده را یک راست روانه ی سطل آشغال کردم و برای اینکه عذاب وجدانم کم شود درب پلاستیک را محکم گره زدم تا اثری از جرم جلوی چشمانم باقی نماند. مادرم اگر بود ان موجودات ریز نادیده را جدا می کرد. شیرینی ها را در آفتاب می گذاشت و از آشنا و فامیل می پرسید که روش جدا کردن حشره های کوچک از شیرینی نخودچی چیست؟
مادرم تصویری جوان و هنرمند و ظریف می خواهد از دختر بزرگش که می تواند پیراهن های بلند و دامن های گلدارش را با چرخ خیاطی و خط کش کوتاه کند و نخ های ریش شده را با دقت با دندان ببرد. من اما قیچی را برمی دارم و بدون خط کشی دامن ها را کوتاه کی کنم و زیرشان ریش ریش های خیلی زیادی می شود که به کفشم گیر می کند.
من از تصویر هر دوی شان فرار کردم و توی هزارتوهای خودم گیر کرده ام. گاهی مچاله. گاهی ورم کرده. گاهی گوشه داده. گاهی تیزی زده. من رو به روی دفتر دویست برگم بدون هیچ تصویری از خودم به یک داستان آبی فکر می کنم.
تا ننویسی گرم نمی شود. با کاغذ، دست را گرم می کنی و بعد ذهن نرم می شود و روان وگرنه کلمه ها می خواهند بازی دربیاورند. می روند پشت سر هم قایم می شوند و تو باید حالی شان کنی که سنی از تو گذشته و مثل قدیم ها نفس دویدن و قایم باشک بازی نداری. به نفس نفس افتاده ای. باید بهشان بفهمانی که دیگر نمی توانی پا به پای آن ها بدوی و خودت را در پستوی جمله های تراشیده و خوش هیکل پنهان کنی. حالی شان نمی شود که. برایشان خنده دار است. نمی فهمند چه می گویی. می زنند با دست به شانه های یکدیگر که یعنی فلانی را نگاه کن.بعد هم همین که برگردی، پشت سرت شکلک درمی آورند. دست هایشان را می گذارند روی صورت شان. پوستشان را می کشند و زیر چشم هایشان گود می افتد و برایت زبان درازی می کنند.
این ها واقعی هستند. هر وقت با خودم قرار گذاشته ام که روزی ده صفحه بنویسم و هر روز روی یک ایده ی داستانی کار کنم و از میان ده صفحه سه صفحه داستان پاکیزه و منزه داشته باشم، داستان که هیچ ویرگول و نقطه هم گیرم نمی آید. همه شان با هم کوله می بندد و دست تکان می دهند که یعنی ما رفتیم دنیاگردی.. مثلا می روند پراگ. می روند ایسلند برایم عکس شفق قطبی می فرستند.همین آخرین عکس شان این بود که" ق" با چشم های شهلایش در بغل "ل" خوابیده و به رنگ سبز و آبی آسمان خیره شده که یعنی "تو" را که "من" باشم کجای دلم بگذارم این وسط؟ به درک که گیر کرده ای. که مانده ای در شهر لم یزرع کلمه و قصه. ما داریم اینجا با آسمان و خورشید و ماه و ستاره حال می کنیم.
بعد وقت هایی که هزارتا کاری داری و گیر کرده ای مثلا لای درب مترو یا داری می دوی که یک آدم در راه مانده ی از خودت بدبخت تر را در کسری از ثانیه نجات دهی یا توی پیچ جاده که جاده می پیچد بعد تو گیج می شوی که بپیچی یا نه.. اینجور مواقع همه شان با هم پیدایشان می شود. دست در گردن هم انداخته با دندان هایی لمینت شده و موهای اتو کشیده و کفش های نایکی به پا. که یعنی ما آماده ی دویدنیم. حتی چندبار الف دست های سین را گرفته بود و جلوی من بدون هیچ حیا و خجالتی چاچا می رقصیدند و پ و ت و ب هم لم داده بودند و سه و دو و یک چشمی نگاهشان می کردند. اینجور مواقع، همه شان لباس های اغواگرانه شان را می پوشند و یک جوری با چشم و ابرویشان بازی می کنند که "نه" نمی توانی بگویی. که الهه های قصه بی تاب اند و بی طاقت. که رنگین کمان بعد از باران اند.
ادم نمی داند با این الهه ها و خدایگان جوهری چه کند؟ نمی داند کجای وجودش را خالی کند تا جا باز شود به اندازه ی حفره ای گرم و امن برای بودن شان.
راز در همان لحظه ی ظهور ناگهانی شان گیر می کند. راز توی همان به آنی ظاهر شدن شان وسط دویدن های مجهول دقیقه ست. که می گذارندت بین دقیقه و ویرگول؟ می گویند حالا دیگر خوددانی. انتخاب با خودت. از ما گفتن بود.درهمان لحظه ی برقع بر انداختن که به آنی تمام می شود، راز قصه را باید ببینی وگرنه که هیچ. دوباره رفته اند پکینگ و کوله گردی و دور دنیا در هشتاد روز. اما یک راز دیگر هم هست. گاهی برای بعضی ها بیشتر می ایستند. برای بعضی ها حتی چین های دامن شان را هم تکان می دهند. گاهی حتی دنباله ی افسون گر لباس هایشان را هم به دست بعضی ها می دهند و می کشانندشان تا سرزمین ابر و مه...
یک گلدان ارکیده داشتیم که خانوم میم همسایه برایمان هدیه آورده بود. گل های بنفش و سفید داشت. گل های فخرفروشی که شنیده بودم هرچند سال یکبار درمی آیند و باید به روش خاصی آبشان داد و برگ هایشان را ماساژ داد و خاکشان را تقویت کننده ریخت و از این قر و فرها... بعد از سفر دو هفته ای به ایران دیدم همه ی گل هایش خشک شده و ریخته. دیگر گل نداد. ان اولین نازش را می کشیدم و آب می دادم و امید داشتم. تا هفت هشت ماه ادامه دادم. جوابی نیامد. با شاخه ی بلند و برگ های سبز بزرگش نگاهم می کرد. زل می زد و به ریشم می خندید.من هم شروع کردم جلوی چشم هایش به آب دادن به گلایل و پوتوس و کاکتوس و گل پیاز و.. بعد با پارچ آب از کنارش رد می شدم. برایم تمام شده بود. خودش هم این را می داند. هنوز گوشه ی آشپزخانه است.
امروز وقتی امدم به بقیه ی گلدان ها آب بدهم نگاهم دوباره بعد از چندین ماه که برایم تمام شده بود به او افتاد. من را یاد دوستانم می اندازد که برایشان ویس و مسیج می فرستم و آن ها می گویند بعدا جواب می دهند. یک سال بعد گل می دهند یعنی. مثل ارکیده. که سین می کرد آب دادن و مرارت های من را برای نگهداری اش اما به هیج جایش نبود. دوست هایم را هم نمی دانم کی باید آب ندهم و از جلوی چشم شان با پارچ آب گذر کنم؟؟
دختر موهای طلایی اش را شانه نزده بود. دست هایش را باز کرده بود و روی عرشه ی کشتی ایستاده بود. دختر داشت ادای تایتانیک را درمی آورد و صورت ش توی بادهای سرد رودخانه سرخ می شد. پسر هم دست هایش را باز کرده بود و روی عرشه ایستاده بود. همدیگر را سفت در آغوش کشیده بودند و گوشه ی کشتی توی باد دهان به دهان گم شده بودند. حواسشان به ماه نبود. به پل نورانی ای که از زیرش رد می شدیم نبود. حواسشان به آزادیِ آبی و نورهای افتاده روی آب نبود. حواسشان به آن جزیره ی دور که حالا دیگر نزدیک و دست یافتنی شده بود نبود. حواسشان به دستبند بنفش من نبود که همان روز از یک مغازه ی خنزرپنزرفروشیِ واقعی خریده بودم . دستبندم سنگین بود و بنفش با گل هایی سرخ و سبز. دستبدم دست دوم بود و قبلا شاید در دست های یک دختر یا یک زن دیگر بوده. او مرده بود و رسیده بود به من؟ شاید هم مغازه دار پیر که شبیه عرب های لبنان بود دستبند را خیلی اتفاقی در یکی از خیابان های شلوغ منهتن کنار یک کیسه ی زباله ی سیاه پیدا کرده بود و گذاشته بود در مغازه. شاید هم مال یک زن مهاجر بوده که موقع رفتن از کشور یک سری هم به این مغازه زده و بعد حین پوشیدن دستبدهای مختلف این دستبد را روی میز جا گذاشته. به هرحال او به من گفت من را بردار. امشب ماه در آسمان است. من را بردار. امشب شب جنون است. باید بپیچیم به بستر سیاه رودخانه و نور بیاید بالا از شاخه های دست و برگ ریزان های مُچ دست.
دارم باخ گوش می دهم. از همه ی آهنگ هایش بدم می آید اما این یکی ار خیلی دوست دارم. ریتم تند و دلهره آورش را..
از این به بعد به " ح" می گویم" ح نیم دایره" قشنگ است. نیم دایره ای که به ح چسبیده جالب تر است تا ح جیمی. نیست؟؟
.
آن شب و آن دستبد و آن ماه و آن آزادیِ آبی و شعله ای که روی آب افتاده بود را باید مثل یک رویا حفظ کنم. شبیه آن شبی که آقای صدا در نورهای آبی و قرمز می خواند و همه پشت سرش با گلویی پر شده از خیسی های به یکباره می خواندند: کی اشک هاتو پاک می کنه؟"
تصویرهایی که خواب اند و گاهی می چسبند به بیداری...
.
یک وبلاگی می خواندم. تازه با این وبلاگ دوست شده ام.مثل همه ی خانه های قدیمی فقط باقی مانده است و هیچکس دیگر در آن زندگی نمی کند که بیاید دستی بکشد به خاک گلدان و پنجره را باز کند و گرد وغبار مانده را فوت کند. در خانه ی قدیمی او از جاهایی که می رفت و کارهایی که می کرد حرف می زد و همه ی کامنت گذاران نوشته بودند داری فضل فروشی می کنی. حیلی زیرزیرکی داری فلان و ...
همیشه یک مرز ظریقی هست که من هرگز نمی توانم تشخیص ش بدهم. اما او فقط داشت تعریف می کرد چیزهایی را که بود نه چیزهایی را که نبود و به دست نیاورده بود. یعنی یک طرف ماجرا آن هایی ست که تو انجام دهنده و اکتساب گر آن هایی و جز لاینفک زندگی ات هستند. مثلا طرف عضو بنیاد ملی نخبگان شهرشان بود و باید هر ماه چند بار می رفت آنجا تا جلسه داشته باشد. خوب بود دیگر. خوب کارش بود. جلسه داشت. گفتن این به معنای نبودن و به باور رساندن دیگری به زور نیست که ببیند من اینم ها. یعنی واقعا هست.
یک طرف دیگری آدمی ست که واقعا نیست و کمی بلوف می کند و پیاز داغش را زیاد می کند و به نوعی خودش را به فضل می چسباند. این را می فهمم که دارد با غل و غش، فضل نداشته اش را می فروشد و نشان می دهد. اما کسی که هست و جز زندگی اش است دیگر فضلی نیست که بخواهد بفروشد. یعنی فضل هست اما از آن فروختنی اش نیست. چون وقتی چیزی چسبیده به زندگی ات آنقدر از آن فاصله نداری که بخواهی از بالا نگاهش کنی و قیمت بگذاری و به دیگری بفروشی.
نمی دانم. خودم هم گاهی درگیر این فکرها و این نگاه ها می شوم. "ب" در گروه تلگرام مهجورمان که هر هزار سال یکبار یکی حرفی بزند نوشته بود مرز باریکی ست بین این دو...بین انتخاب و ریاکاری... یک گروه تلگرام داریم که عضوهایش بچه های فلسفه ی 85 هستند. اسمش را گذاشته ایم " آدم های پاره که ماییم." " نون" اسمش را گذاشت. نون که گروه را تشکیل داد. شاید دلش می خواست با هم حرف بزنیم. دلش می خواست مفاهمه داشته باشیم و گفت و گو. شاید دلش می خواست گروهی باشد به مثابه ی یادمان و یادگار بر سال هایی که باشکوه ترین زندگی های کودکی مان را در آن سال ها گذراندیم. "نون" وقتی همکلاسی مان بود یک آدم شاد و برون گرا تصورش می کردیم که با همه ی همه مان دوست بود. که دوست ترین آدم گروه فلسفه بود از نظرگاه ما... که انگار دیر همدیگر را شناختیم. که انگار عجله می کنیم در شناختن مان. که انگار تامل کردن را یاد نگرفته ایم. "نون" بعدترها وقتی دانشگاه تمام شد یکی دیگر بود. هنوز خودش بود. اما خودش که در خودش فرورفته ترین بود و اصلا انقدرها که ما فکر می کردیم با همه ی آدم های دنیا دوست نبود. گروهمان را می گفتم که آن اول ها محل شوق بود و دیوانگی.
یک روز وقتی در خانه ی قبلی مان که اگر ترجمه اش کنم می شود " محله ی اتحاد" زندگی می کردیم با " ح نیم دایره" رفته بودیم قدم بزنیم که یادم می آید آن روز چقدر از سگ خرس واره ی همسایه ترسیدم و همسایه از من متنفر شد و از آن محل دور شدیم و رفتیم به سمت نانوایی.
نانوایمان عرب بود و نان های ارزان می فروخت. بالای مغازه اش نوشته بود نانوایی سالم و پسران. روی درب مغازه هم چسبانده بود " نو پت" یعنی با جانورهای سگ و گربه تان لطفا وارد نشوید. رفتیم نان های گرد و گرم خریدیم. سه تا نان یک دلار.
وقتی برگشتیم به خانه، موبایلم را به وای فای وصل کردم و دیدم همه ی قصه های دور یک جا جمع شده است. همه ی آدم های دور و نزدیک. همه ی همکلاسی های گرم و ولرم. از ذوق به آسمان هفتم رفتم. آن شب یادم هست که تا نیمه های شب موبایل به دست بودم و "ح نیم دایره" هی می گفت نان مان سرد شد. بیا شام بخوریم. من اما ذوق داشتم و همه با هم حرف می زدیم و از هم خبر می گرفتیم و همه... همه چیز همان روز بود انگار. مثل همه ی گروهک ها که با شوق و احساسات غلیظ تشکیل می شوند و هدف و آرمان های والا دارند اما به یکباره از هم می پاشند و یا در سکوتی خاموش به مردن می پردازند و زندگیِ گیاهی را بر انواع حیات ها ترجیح می دهند.
کم کم آدم ها لفت دادند. بعضی بدون خبر. بعضی با معذرت خواهی که دارم همه ی گروهک ها را لفت می دهم و چاره ای ندارم جز اینکه شما را هم در آن گروهک ها بگنجانم و ... همه رفتند و ساکت شدند و تمام شد. هنوز گروه پابرجاست اما سالی یک بار یکی حرفی می زند. حرف که نه. چیزی. خبری. عکسی شِر می کند و همین. تمام. گاهی بحثی شکل می گیرد و گاهی هم چند ایموجی کار را تمام می کند.( ایموجی گفتم -آیفون، گوشی جدیدش را با ایموجی های خودکار ساخته است. یعنی اخم می کنی خودش چهره ات را می شناسد و ایموجی اخم می فرستد. بوس می کنی و خودش شکل بوس می فرستد. آیفون دیگر دارد دست و پا درمی آورد و راه می رود.)
چندوقتی ست من هم به همان عضوهای خاموش گروه پیوسته ام. مثلا دوست داشتم بحث"ب" را باز کنم که این مرز نازک ریا و تماشا را کجا باید پیدا کرد؟که چقدر دلم می خواست با آدم های پاره ی گروهمان که هرکدام مان در پیله ی خود پروانه ای هستیم حرف بزنم. اما نزدم. خزیدم توی پیله ی خودم که پنجره ای بود رو به نورهای رقصان شب. که دیشب دو نور آبی به نشانه ی رفتن سه هزار آدم به آسمان روشن بود و شهر را می بُرد به یک جنون عرفانی. به روح مردگانی که در یک ثانیه ی هولناک رفتند و نورِ آبی شان در حفره ی خالیِ غول بزرگ وال استریت ماند.
نمی دانم چه شد که بحثم به گروه تلگرامی مان کشیده شد. کم کم به این نتیجه رسیده ام که این فقط مشکل ما فیلسوفان خفته و نیمه بیدار نبود که این خاصیت همه ی گروه های تلگرامی ست. اصلا شاید خاصیت زندگی باشد. یادم هست روز اول سر کلاس فلسفه سال 85 که می شود ده سال پیش.. ده را می بینی اینجا. این یک عدد نیست. گوشت و پوست زمان است که چروکیده شده... یادم هست که همه مان شور و شوق پنهان و محجوبی داشتیم که می توانیم با هم دوست باشیم و حرف بزنیم و فلسفه ببافیم. آن اوایل حتی می رفتیم دورِ حوض کوچک ادبیات روی نیمکت های مثلثی چوبی می نشستیم و با هم از بدایه الحکمه و نهایه الحکمه حرف می زدیم و به حرف های هراکلیتوس و پروتاگوراس فکر می کردیم و بحث می کردیم و... کم کم تمام شد . آدم ها لفت دادند. گروهک های کوچکتر ساخته شد و از آن دورهمی های اولیه خبری نبود. تلگرام هم نماد همین دوره های زندگی ست. همین سال هایی که می توان نام ده بر آن ها گذاشت.
.
یک چیزهای دیگری می خواستم بنویسم که به اینجا کشید. می خواستم از کلاس عکاسی بگویم که عجیب بود بعد از مدت ها حرف زدن با آدمی که آدم های من برایش جذاب بودند. یعنی او هم کیم کی دوک،ترنس مالیک، میشاییل هانکه، برگمان ، آنتونیونی، زویاگینیسف دوست داشت. همه ی این فیلم های سرد را...
باید عکس نگاه کنم به عنوان تکلیف که ببنید چطور آدمی هستم در دیدن.
.
دیگر می خواستم بگویم که داستان های محمد کشاورز را برای بار سوم می خوانم و به داستان گلدان سفید و میخک قرمز. فکر کنم اسمش را دارم اشتباه می گویم حسودی ام می شود.
دیگر؟؟ همین ها فعلا. یادم هست وقتی شروع کردم به نوشتن می خواستم از چیزهای دیگری بنویسم. الان آن چیزهای دیگر را یادم نیست. این ها را هم...
دیروز دو تا داستان در پستو مانده را تایپ کردم و موقع تایپ ،چیز دیگری شدند که دوست داشتم شان . شبیه من نبود و همین دوست داشتنی اش کرده بود برایم.
به خودم قول داده بودم که پایم که رسید شهر این چیزها را یادم نرود. قول داده بودم این تصویرها را یک جایی ذخیره کنم. توی کلمه ها ذخیره می کنم من همه ی تصویرهای پیدا و پنهان زندگی را... اصلا یک جور بدی شده ام با کلمه. یک مستربیشن ذهنی پیدا کرده ام.
مهشید امیرشاهی می گفتی من جذب کلمه شدم. جذب شکل و قیافه ی کلمه. من دست گذاشتم روی قلبم و گفتم ای جان. خیلی احساساتی مابانه و خیلی مادرانه. یک مادر مهربان در من زندگی می کند که گاهی از دیدن ش حیرت می کنم. مادر مهربانی با دست های لاغر و انگشت های کشیده. سنتی و پر اضطراب و ترسو و عیر خلاق... مادری که شبیه من هست و نیست. مادری که نمی شود گفت دوستش دارم. نه. نمی شود گفت دوستش هم ندارم. هست دیگر. زندگی اش را می کند. الان که دارم اینها را می نویسم قرار گذاشته بودم با خودم که بیایم از شهری که آن طرف مرز آبی دیدم بنویسم اما نمی توانم از تورنتو بنویسم. بیشتر از نیاگاری مجبوب و بزرگ و ترسناک دلم گیر کرده پیش درخت گلابی. درخت گلابی را برای چهارمین بار خواندم و گریه کردم و از خوشحالی مردم. روزم را برای چهارمین بار انگار معطر کرده بود. انگار افتاده بود توی مه و ابرهای ون گوگی رودخانه و داشت با قایقی که چراغ های نیمه عصرش را روشن کرد می رفت توی جان من... من داشتم عاشق میم می شدم و ان مرگ ناگهانی اش...
. هر بار من را می میراند این داستان. باید دوباره و هزارباره و مفصل از این داستان بنویسم.
او دراز کشیده و به سقف خیره شده. سقف مان به نسبت سقف های ایران خیلی کوتاه است اما یک دیوار، پنجره داریم. پنجره ای رو به نورهای شب و گاهی رو به ماه کامل. گفت چی می نویسی؟
گفتم یه چیزهایی راجع به تورنتو و درخت گلابی؟گفتم می خوای بخونی ؟ ده صفحه ست. (الکی گفتم. بیست و چهار صفحه ست.) گفت آره اگه ده صفحه ست همین الان بده بخونم.
چراغ های اتاق را روشن کردم. دراز کشیده روی تخت و می خواند و من هم اینطرف رو به دیواری که خودم ساخته ام نشستم و چای بهارنارنج و آب و لیمو ی ترش گذاشته ام کنارم که بنویسم. شبیه نویسنده ی درخت گلابی که می خواست حواسش پرت نشود. که عنکبوت را می دید که می بافد در سکوتی طولانی و با آرامش... من اما عنکبوت نیستم. هنوز به مقام ان عنکبوت نرسیده ام. به سکوت پیر و خسته و ساکت عنکبوت...
.
یادم باشد آب های همه ی جهان که از دهانه ی سبز او می ریخت به بهشت سفیدو اندی همان پسر چینی تور لیدرمان گفت اسم انیجا بهشت سفید است. با همان لهجه ی غلیظ چینی گفت. همه ی فعل ها را هم غلط غولوط می گفت و همه حرفش را می فهمیدند. اندی نماد زبان به مثابه ی ارتباط بودو نه هیچ چیز دیگر.. اندی فقط مقصد را می دید نه زبان و ظرافت هایش را.. این ادم ها چقدر خوشبخت اند. ادم های مقصدگرا که گیر نمی کنند توی چاله چوله های خود لعنتی شان.
آبشار سبز و سفید را می گفتم که حیرت انگیزترین پدیده ی طبیعی ای بود که دیده بودم در زندگی. بزرگ و سرشار و بی اعتنا...
شهر را دیدیم. شهر آب دار و پر از رودخانه ی تورنتو را... شهر شیشه ای را.. شهری با خیایان های عریض و بزرگ که قدم زدن را سخت می کرد اما مثل نیویورک بوی شاش و دردهای انسانی نمی داد. شهری بود برای عکس گرفتن با گل های صورتی و پاییزی که زودتر رسیده بود.
.
از دوست عجیب آمریکایی ام یادم باشد بگویم. از همه ی اجتماع نقیضین ی که در اوست. جود است و تاریخ اسلام می خواند و اکسفورد درس می خواند و شش سال لندن زندگی کرده و نیویورک به دنیا امده و به من می گوید همین که تو ایرانی هستی کافی ست که به تو حسودی کنم و من برایش استیکرهای خنده اشک بار می گذارم...
اون روز تو حیاط کوچیکی که دیوارهاش تا آسمون سبز بود. خونه ای که آجرهای سرخ و قهوه ای داشت و پوشیده بود از برگ های پیچک تا آسمون و اون روز که دل تو دلمون نبود که بارون میاد و همه ی آفتاب و برگ های عشقه ی زندگی رو زود تموم می کنه.. این روزها که دلم میره برای آفتاب و نور نقره ای روی رودخونه و دوباره نگران روزها کوتاه پاییز زمستون می شم و نمی شه کاریش کرد و.. اون روز که رو یه میز چوبی و دو تا صندلی کج نشستیم و بیهوش شدیم از خنده و تو طنزنویس ترین آدم دینایی اینقدر که خوب قصه تعریف می کنیو من واقعا می خندیدم وقتی ماجرای غلامی فرخی و رحیمی ساکت رو تعریف می کردی. رحیمی مامانت بود و عاشق یاد گرفتن بود اما تو بچگی شون از این امکانات نبود حالا که هم تو رفتی و هم داداشت. هر دوتاتون یه جاهای خیلی دور
خوب ما به صورت توافق شده ای هیچ وقت از مرگ داداش تو صحبت نمی کنیم. اون خیلی جوون بود که رفت و تو گاهی برایش عکس میذاری و چیزهایی می نویسی. تو حالا تنها دختر رحیمی هستی. به مامانت می گی رحیمی و من عاشق ماجراهای رحیمی هستم. منو یاد دوستم "نون" میندازه که یه سلسه ماجراها داشت از کشور خانوم. کشور خانوم اسم مادربزرگ ش بود. مادربزرگی که اون هم دیگه نیست. من از دنیای نیست ها می ترسم. می دونی از یه چیزش خیلی می ترسم. دنیایی که توش کتاب نیست. نمی شه کتاب خوند. کاش یه امکاناتی هم اونجاها فراهم باشه وگرنه اینجوری خیلی بد می شه...
خیلی خندیدیم اون روز. وقتی بدو بدو رفتم تیرامیسو بخرم که برات به تولد کوچیک تو حیاط پشتی بگیرم هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر خوب پیش بره. همیشه یه پیش فرض دارم که بهم میگه بمون تو کامفورت زون ت و تکون نخور لعنتی. گاهی باید به حرف ش گوش بدم البته ولی دقیقا نمی دونم چه موقع هایی. نمی تونم درست و حسابی تشخیص ش بدم.
اون روز ولی خوب شد به حرفش گوش دادم. کلی از ایران حرف زدیم و اینکه تو مسافری. یه جوری بوی ایران پخش شده بود لای چوب های نیمکتی که روش دو تا هات چاکلت با طرح برگ های کاج بود.
بعدش راه افتادیم تو خیابون و داشتیم بلند بلند فارسی حرف می زدیم. یکی اومد گفت سلام شما فارسی حرف می زنید؟ ایرانی هستید؟
یه پسر با لباس آبی و شلوار جین و ریش بور و عینک گرد با فریم مشکی و دندون های بامزه ای که وقتی فارسی حرف می زد با لهجه ی انگلیسی بریتیش ش قاتی می شد. این یکی از خوب ترین اتفاق های عجیب این شهر دیوانه ست. من این شهرو با همه ی نامهربونی هاش و بوی شاش ش بیشتر از تهران گاهی دوست دارم. گاهی.. هنوز گاهی...
بعد برایمان تعریف کرد که سه سال ایران زندگی کرده و دانشگاه تهران تاریخ اسلام می خوانده و الان در آکسفورد پست دکتری است و .. از ذوق مردیم از فارسی حرف زدن خوبش. کلی هم تشویق ش کردیم. دوست شدیم. اسم و شماره اش را گرفتیم و قرار شد دوست باشیم.
بعد تو برایم ماجرای ان دختر سکند که ایرانی آمریکایی بود را تعریف کردی و از خنده بیهوش شدیم. روز خوبی بود. من به بهانه ی مامان و سوغاتی های دوردست وارد یک مغازه شدم و یک پالتوی بزرگ و گشاد برای خودم خریدم. دیوانه ام. کاش باشم.
.
دیروز اما روز دیگری بود. خانوم میم بزرگ را دیدم. قصه اش را شنیدم و دیدم پشت صدای نازک ش چه قصه ی تلخی نشسته بود. پشت سیزده سالی که در این کشور زندگی می کرد... و ساناز را دیدم که شبیه عکس های نشنال جیوگرافی بود و با هم سه تایی نشسته بودیم در محوطه ی دانشگاه و بلند بلند فارسی حرف می زدیم که یک دختر با بلوز شلوار لی آمد و گفت شما فارسی حرف می زدید و من هم ایرانی هستم و یک سال است که اینجا امده ام و... جالب بود برایم از ایرانی ها فرار نمی کرد. پیش می آمد با دست های دوستی. این نگاه ش را دوست داشتم. یاد گرفتم که بهتر است ادم لباس گلدار بپوشد و برود جلو و بگوید این کلمه ها برای من آشناست. این زبان فارسی...
در راه بازگشت یک دختر آمریکایی با دوربین آمده بود و هی می گفت می شه مصاحبه کنی باهام. 50 دلار می دم و... پیاده از 120 راه افتادم به سمت 40. شهر پر شده بود از آفتاب دم ظهر. شهر با کتاب فروشی های انقلاب گونه اش...
.
دارم خانواده ی مصنوعی می خوانم.کتاب تازه ی این روزها. دیروز نمایشنامه ی خانه ی نغمه ثمینی را تمام کردم و دوباره شیفته ی او شدم.
همین. قول داده بودم بنویسم اینجا. به خودم قول های عجیبی می دهم. امروز باید دو تا را عملی کنم.
کرخت بود. پوست صورتش. انگشت های کوچک و استخوانی اش.. همه و همه.. بیدار شدن های صبح های بی موقع.. لحظه ها و انبانه ی دردها.. ساعت ها.. گذتشن شان. گفت: اوه بله خوش بگذرون.. او بله آزادی.. اوه بله لذت.. و دیوانه وار با چشم هایی که مرده بودند راه رفت. افتاده بود به جان خیابان های فشن و برادوی. افتاده بود میان توریست های نیویورک. افتاده بود توی زندان شیشه ای اش.
ان دیگری ش می پیچید و رانه های ماردر دستان و دور گلویش بود. داستان می خواندم دیروز به اسم مارافسای تلخ و قوی.. می گفت زبانی که اسم مولارو می گه مار نیش ش نمی زنه. دروغ می گفت. یعنی می گفت مار کافر نشنیده اید؟؟ مار کافر هم داریم دیگر و از این حرف ها..
یک دوستی داشتم که می گفت برای دویدن کنار ساحل،برای موهایش در باد می خواهد مهاجرت کند. دیروز روی شن ها خوابیدیم. دویدیم. اسم هایمان را نوشتیم. اسم مادرو برادر و خواهرهایمان را. اسم تنهایی هایمان را.. اسم شهرهایمان را.. اسم را می نوشتیم روی ساحل. موج می زد و می برد و دفتر نقاشی مان صاف می شد و تمیز.. دختری با رنگ تیره تیره با بازوبندی که کالری ها را نشان می دهد در خط ساحلی می دوید و عرق می ریخت. ما نوشابه می خوردیم و ساندیوج کالباس و به او می گفتیم دیوانه. می گفتیم زندگی مان در این نقطه هاست که تمام می شود. ما دیوانگانی بود غوطه در تنهایی های آخرهای تابستان مان.
.
برایم فیلمی ساخته بود و فرستاده بود که گاهی.. که یکی از کارهای او این است که مدت ها گوشه ای می نشیند و به او فکر می کرد. همین و نه دیگر هیچ.. و من فکر کردم برای همین شاید باشد که باید به بهترین ورژن خودش آدمی تبدیل شود. زبان الکنم که نمی چرخد و پریشان است و فقط روی دست هایم انگار کن کلمه نوشته باشند و خط بزنی به جاده ی سفید لپ تاپ..
بی خواب بود با چشم هایی ریز، با چروک هایی از آرزو.. با خواستن همه ی علم و دانش های جهان. بی تاب بود در نور کم دانش را می خورد و من بیدار می شدم و شیر مانده ی کم چربی را به اضافه ی نیم مانده ی دلتنگی برای هیچ، به اضافه ی خواب روزهای دور را دیدن، به اضافه ی هوم سیک شدن بالا می آوردم. بالا نمی آمد. می رسید تا سیبک گلو.. همانی که عمو ح نیم دایره در جوانی زیاد داشت و دیگر پیدایش نیست. نبودن کوچک ترین فرزند خانواده.. داشتم فکر می کردم شاید بزرگترین دستاورد یک آدم جمع کردن بچه هایش باشد. دوست داشتن آن ها.. او اما پیرزن عجیبی بود که نتوانست از پس این کار بربیاید. هفت نفر بالای قامت یک متر و هفتاد سانتی او ایستاده بود. فقط در همان لحظه در سکوت. بدون حرف. با چشم هایی نیمه خیس و.. بعد تمام شدن. فقط همان خاک مرطوب و قامت افقی بود که لحظه ای در کنار هم جمع شان کرد و همین...
.
باید انتقام دراز کشیدن بیست دقیقه ای امروز را از خودم بگیرم. باید انتقام تا ساعت ده ول شدن در قصه ها را از خودم بگیرم. این همیشه انتقام گرفتن. این همیشه نامهربان بودن با خود. خودم که دور است و دامن های رنگی به سبک دهاتی ها می پوشد را چرا نمی توانم دوست داشته باشم؟ خودم که کنج های دنج را می بیند و می سازد و با آدم ها با شوق و با دست هایی پرنده حرف می زند را چرا مهربان تر نیستم؟
.
دیروز مهشید امیرشاهی می خواندم و فیلم ش را نگاه می کردم و یوتویپ ش را می دیم. چقدر او را دوست دارم. ان حرف زدن و آن خندیدن و ان سه زبانی که به هر سه به اندازه فارسی روان حرف زد. آن موهای سفید پووش داده ای که با باد می پریدند. آن دست های نازک که لای دو انگشت در جوانی و در میانسالی سیگاری نیم سوخته بود. آن لهجه ی بریتیش ش که از زمان فیزیک خوانی اش مانده بود. ان خنده ها و شوخ طبعی ها و.. او هم نیست. همه نیستند و من باید شیر گیر کرده در سیبک گلویم را بالا بیاورم از این همه نبودن.
.
از خانوم شین می خواندم و نوشته های همشهری اش که از خانه شان نوشته بود. از عشق بازی اش با نور. از یخچال شان که مجبور است کنا رپنجره بگذارد و حیف از نوری که کم است و نصف هم بشود. از شاخه های پیچک سبز نوشته بود.
.
امروز یک چیزی می خواندم که من را برد به خاطره ای دور. در حیاط بی معنی ان دانشکده ی خانه وار نشسته بودم. حیاطی بود دراز و بدون هیچ رازی. هنری ها ردیف به ردیف می نشتند و از ایده های دگرگون کننده شان حرف می زدند. در همان حیاط نیم وجبی چند نفر کن گرفتند. باور نکنید. حتی در همان حیاط گربه ای بود که پیجی داشت در فیس بوک به اسم گربه ی سینما تیاتر. انتهای حیاط سه پله می خورد رو به دری که میله ای بود و سبز. من عاشق آن در و میله ها بودم. یک بار برای فارغ التحصیلی آنجا رفتم. یک کتابخانه ی کوچک بود و دو خانوم جوان که با گربه ها دوست بودند و برایشان غذا می گذاشتند و کارهای اداری را اتجام می دادند. دوست داشتم مثلا یک کارمند باشم به وقت دانشگاه هنر و ماندن در آن حیاط.. اما ان حیاط را انقدرها دوست نداشتم. با همکلاسی هایم نشسته بودم که همه شان پسر بودند. دو همکلاسی دختر بیشتر نداشتم که هر دویشان رد حال حاضر در سینمای بدنه ی ایران آدم های مهمی هستند. دارم خیلی پراکنده گویی می کنم. به درک.بگذار ایجا را شلخته درو کنیم تا چیزی گیر خوشه چین ها بیاید.
درباره ی ایده می خواندم که نوشته بود چرند و پرندهایتان را بنویسید. آنقدر بنویسید تا یک ایده ی خوب از تویشان به چشم هایتان بخورد. راست می گوید انگار. مثلا از من اگر می پرسیدی هرگز فکر نمی کردی بیست دقیقه ی پیش که امدم در این خانه هوایی تازه کنم فکر نمی کردم کار به اینجا برسد. اصلا یادم نبود حیاط داشت آن دانشکده ی کذایی.
توی حیاط با همکلاسی هایم حرف می زدم. همان موقع سعید که از همه مان بزرگ تر بود و به عشق ورویای تیاتر از زن ش و زندگی روتین اش که هر روز رفتن به شرکت نفت بود جدا شده بود گفت اینقدر این شاخه اون شاخه نپر راضیه.. گفت من می فهمم که الان تو سنی هستید که فکر می کنید توانایی های مختلفی دارید اما.. راست می گفت مثلا من آن موقع فکر می کردم هم فلیمساز خوبی می توانم باشم. هم معلم دبیرستان و فلسفه و منطق و ادبیات و عربی و هم مشاور کنکور ارشد و انسانی و هم معلم خصوصی و هم نویسنده و فیلمنامه نویسی و... همینجوری داشتیم حرف می زدیم که یک دختری با مانتوی قرمز و رژ جیگری و موهای شرابی آمد و به من گفت که من منشی صحنه ی پرویز شهبازی ام برای فیلم تازه اش. تو رو چند روزه زیر نظر دارم. میای تست بدی؟
پمن خیلی سریع و بدون فکر گفتم: نه من نمی خوام بازی کنم.
یعنی اینقدر بچه بودم که کمی تشکر و مرسی و خوشحالی الکی هم از خودم نشان ندادم. دختر بهش برخورد و شست من را و با اخم و عصبانیت گفت: چرا فکر می کنی کارگردانی و از شان و اعتبارت کم می شه و...
حالا چه می خواستم بگویم و چه دیدم که یاد این خاطره افتادم. امروز از فیلم نفس می خواندم اولین ساخته ی پرویز شهبازی که بازیگر پسر در ان برای اولین بار بازی کرده بود و نابازیگر بوده. پسری به اسم سعید میرزایی که بعد از این کار پیشنهادهای بسیار زیادی برای بازی در فیلم ها و سریال ها داشته و کارگردان های زیادی دنبالش آمده بودند و چند جایزه بازیگری به خاطر همین فلیم گرفته بود اما هیچ کدام از پیشنهادها را قبول نکرده بود و گفته بود از سینما متنفر است و افسردگی داشته و در نهایت در همان حوانی در سال 93 با گاز خودکشی می کند.
من توی این قصه گیر کرده ام اما نمی دانم در کجایش؟ یک رهایی دارد شاید. یک انزوای دوور از جهان. یک جهان خودساخته ی تو بگو هیچ و پوچ و لاییک و ناامید و...
.
یک چیز خیلی خیلی بی ربط وسط فکرهای عمیق و فلسفی اینکه به دونفر عمل دماع می آید. یعنی دو نفر را دیده ام که گفته ام اوه چقدر زیبا.. اوه چه عالی شده.. اوه چه دلنشین... یکی مهشید امیرشاهی و دیگری هم س.س
.
به خودم قول داده ام فردا برای شین تولد بگیرم. دعوت ش می کنم به کافه ی محبوب حیاط دارم. کاش باران نباشد و برویم در حیاط و نیمکت های چوبی و دیوار سرخ پر از پیچک بنشیتم. کیک می خرم و دو تا کافی هم از انجا می خریم و او از نقاشی و امتحانش برایم می گوید و من از نوشتن و امتحانم. هر دو گیر کرده در گردهمایی های مزخرف و پرطمطراق مهاجر بودن. چیزی که برایم جالب است اینکه ما هر دوی مان هیچ چیز تقریبا جدی ای از هم نمی دانیم. مثلا من نمی دانم فامیلی خانوم شین چیست با اینکه دو سال است که با هم دوستی م و می رویم بیرون.. اما خوب فامیلی اش را چه کنم؟ نمی دانم دیگر و خیلی چیزهای دیگری که از هم نمی دانیم و به ان ها خوشحالیم.
.
نمایشنامه ی خانه نغمه ثمینی را می خوانم. کتاب جدید شروع کرده ام. کتاب کوچک مهربانی ست. فصل اول ش را تمام کرده ام.
باران نمی بارد. اما من در یوتوپ نوشتم "رینی موود سانگز" حالا به من باران را نشان بدهید فرار می کنم. از ابر تمام بدنم می لرزد. اما دارم صدای باران گوش می دهم و با سردرد زیاد می نویسم.شاید که زیر باران و بوی خاکی که از تن آدمی بلند می شود از باقی مانده ی خاک آلود قصه های قشنگ. از افسانه های آفرینش که قشنگ تر از میمون بودن است. صرفا از جهت قشنگی و نه هیچ چیز دیگر...
او دراز کشیده ودر نور کم کتاب می خواند. ماشین ظرف شویی با سختی و صدایی بیش از اندازه ظرف ها را برق می اندازد. من صدای ماشین ظرف شویی را خیلی دوست دارم. صدای سر رفتن غذا را هم خلی دوست دارم. صدایی که از دوردست می آید و یعنی چیزی در حال شدن است بدون حضور تو. اما حضور تو او را شد کرده است. حالا او دارد می رود پی زندگی خودش.
من را ول کنی هر روز به خاطر چند لیوان و چند ظرف میوه خوری ماشین را روشن می کنم تا خانه مان زنده شود. هیاهوی شستن ظرف ها را دوست دارم. با آن صدا که یک ساعتی طول می کشد مسابقه می دهم. من بیشتر وجود دارم یا تو لعنتی؟
.
دیشب وقتی باران نمی امد و فقط هر دقیقه رعد وبرق های خیلی بزرگ آسمان نیمه تیره ی شب را پاره می کرد با او از عشق حرف زدیم. او که اوی من بود. او که شده بود یک ضمیر دو حرفی ساده آمد و گفت سلام. حرفمان به تعریف و کلمه کشید. من گفتم یک چیزهایی هست که می چسبد به قصه های دور و درازت. یک چیزهایی هست که می رود توی خواب هایت و دست خودت نیست بکشی شان بیرون. توی خوای هایم ادامه داشت. توی خواب هایم آبی فیروزه ای بود. رنگ انگشتر مادرجون که فکر می کرد مقدس است. سنگ مقدسی که هر وقت نفس اش مر فت و مرگ را نزدیک می دید به دهان می چسباند. گفت باور نمی کند. گفت اصلا نمی تواند خواب های آبی من را هضم کند. گفت آخر مگر می شود؟
گفتم می شود بعد از سورشی نوشتم که از دست و پا و نای و مری و حلق و معده و...از همه جای بدن شورع می شود. می گذرد از سلول ها و تمام نمی شود و.. نوشتم و گردنم درد گرفت و سوزش دلم مثل یک زخم قدیمی که باد سرد می افتد رویش و کیف می دهد داشت دهان باز می کرد...
نوشتم و نوشتم... جوابی نیامد. بستم آن صفحه ی دور را...
خوابیده بود. بعد به اسم او فکر کرد. اسمش پناه است. اسمش امن است. اسمش را با هیچ چیز دیگری در دنیا نمی شود عوض کرد. چطور باید می گفتم؟نمی توانستم توضیج بدهم. گفت کلمه ندارد. راست می گفت کلمه نداشت بعضی چیزها..
.
دریا من را می خواند. دریا چند روزی ست من را می خواند. دیروز بی تاب شده بودم و به این فکر می کرد باید بلند شوم و سوار قطار شوم. اصلا فکر اینکه می توانی سوار قطار بشوی و به دریا برسی داشت دیوانه ام می کرد که شب شد. قرار است فردا برویم دریا. دریا من را می خواند.
یک قرص آبی روشن بالا می اندازم. قرص من را یاد فیلم ماتریکس می اندازه. سردرد و آب خوردن. من دکتر آبی هستم. هر کسی در زندگی خرافه ای شیرین دارد برای چنگ انداختن. برای دست آویزی. پدر ح نیم دایره خرافه اش لیمو ترش بود. مثلا فکر می کرد اگر در هر شرایطی از روده و معده و... بچه ها را لیموترش بدهد آنها بهبود پیدا می کنند و اوضاع جهان کلا رو به بهبودی می رود با لیمو ترش چکیدن بر بیماری ها. مادرم به خاکشیر فکر می کرد و ما همیشه خاکشیر های شن گرفته شده در یخچال داشتیم. مادربزرگم به نمک. به مخلوط کردن آب و نمک و قرقره کردن ش فکر می کرد که چقدر نجات دهنده است. من به آب زیاد فکر می کنم. در هر شرایطی هورمونی و جسمی و روحی و حتی مسایل مهاجرتی و حتی هوای مه آلود ابری نیویورک که دل را می کند من آب زیاد می خورم و فکر می کنم بدن با آب پاکیزه می شود. فکر می کنم این یک شست و شوی کامل است برای قلبی که می تپد.
همین پریشب ها بود کند کار می کردم. نگران ترین آدم دنیا بودم. سلامت ترین موجودت زنده ی همه ی عمر نزدیک به سی ساله ام شده بودم. آدم چقدر زود به شکننده بودن خود پی می برد. هیجده ساله که بودیم بدن یک چیز ثانوی و ثالثی و رابعی بود حتی. اصلا این همه وجود نداشت. بود دیگر. برای خودش زندگی می کرد و غلط می کرد بیش از حد افاضات داشته باشد.
آب می خوردم زیاد و قرص آبی شیشه ای را بالا انداخته ام. کتاب زن د ریگ روان را خوانده ام و نوشته ام. دیروز تهران نوار رسید دم در خانه. داستان های انگلیسی نویسندگان ایرانی. داستان عبده رو خواندم و لذت بردم. چقدر خوب ایران و شرایط و ماجراها را می شناسد با اینکه نیویورک زندگی می کند و سال هاست که امریکاست. باید برایش نامه ی تشکر بنویسم. دیروز نوشته های شریمن نادری را می خواندم. دختر قاجار اسمش را بگذارم. نوشته هایش بوی قدیم می دهد. بوی اصالت. داستان باباطوسی را خیلی دوست داشتم.
داستان هایی که این روزها خوانده ام.
تولد اسماعیل فصیح.
خیابان آبان. کریم خان سالار عبده. تهران نوار
چهارراه هوشنگ مرادی کرمانی
همراه آهنگ های بابام. درویشیان
چنگال صادق هدایت
دوباره یک داستان خیلی خوب از احمد آرام " کسی ما را شام دعوت نمی کند؟"
.
امروز در خیابان گی راه می رفتم. اسم خیابان گی استریت است که یک جوان سرخ با صورت کک مکی با لهجه ی آلمانی در حالیکه داشت انگلیس حرف می زد امد ایستاد و از من کمک خواست برای جلوگیری از مازلم بن که ترامپ گذاشته است. قانون جلوگیری از ورودمسلمانان را می خواستند لغو کنند. می خواستند به مسلمانان کمک کنند. می خواستند آدم های خوبی باشند و جهان جای بهتری باشد.
.
امروز با پ رفتیم کافی شاپ فرندز نشستم و تاکوی مکزیکی خوردیم. نمی دانم کجایی بود اما آقایی که کار می کرد در انجا اسپنش بود. فلیم هم ساختیم.. باید ببینم چه فیلمی از آب در می آید. چه می شود. بعد هم رفتیم لیدی ام کیک خوردیم. کیکی از بهشت آمده بود و لایه لایه بود و فقط یک قاچ کوچک ش را هشت دلار خریدیم و با هم دوتایی خوردیم.
دیدن آدم ها.. چیزی که در زندگی اینجا فراموش می کنیم. هردویمان از یاد می بریم. کیف می دهد گاهی. بیشتر وقت ها اما تلخ و بی معنی و بر اساس زبان فارسی ست. یعنی چون فارسی زبانیم شاید. اما د رآن روز هفت تا ادم دیدیم. جدا جدا و فردایش سه تا و...
.
او دانشگاه شریف درس خوانده بود و دکترایش را از ام آی تی گرفته بود. سازمان ملل کار می کرد و پروژه سر و سامان دادن به کودکان آفریفا و مسیله ی غذا و.. او همه ی کشورهای دنیا را دیده بود. او استاد دانشگاه بود و مثل هر آدم با استعداد دیگری همه ی چیزهای قشنگ خییل زود دلش را می زد. استاد دانشگاهی را ول کرده بود. سازمان ملل را ول کرده بود. کار خودش را انجام می داد. جالا یک شرکت برای خودش داشت. او زبان های آلمانی و فرانسه و اسپانیای و عربی و انگلیسی و کردی و فارسی را همه را تقریبا به اندازه ی زبان مادری بلد بود. او در همین یک ماه گذشته رفته بود ایسلند و مراکش و پانزده کشور دیگر را هم نام برد. برای کارهای شرکت ش رفته بود. ایران هم رفته بود.
من از این همه او می ترسیدم. راستش هروقت که قرار بود دعوت ش کنیم بهانه می آوردم. هر وقت هم که او می خواست ما را دعوت کند باز هم طفره.. رفتیم. خانه اش رنگی بود. فرش قرمز ایرانی داشت. گلدان زردمان را روی میز نهارخوری چوبی اش گذاشتیم و با هم غذای کوبایی خوردیم. او می گفت و می خندید و جوک تعریف می کرد و اصلا شبیه ان ترس خودساخته ی من نیود. حتی کلی هم با او حرف زدم. زیادتر از او که از قبل با او آشنا بود و استادش بود.
اما همه ی اینها مهم نیست. یک جمله ای که او گفت و من دارم به کنه ش فکر می کنم. جمله ای که کلمه هایش را از او پرسیدم که مبادا اشتباه فهمیده باشم ش.
گفت من نهایتا برمی گردم ایران. گفت من نهایتم ایران است با اینکه دوازده سال بیشتر ایران زندگی نکرده ام. دوازده سال از چهل سال.. همه ی این اتفاق ها را تا 40 انجام داده... اصلا هم یک جوری برخورد نمی کند که ژن خوب است.
جمله اش این بود که بعد از این همه سال زندگی کردن در همه ی خارج ها از اروپا و آمریکا و.. و اینکه هرگز حس خارجی بودن به من نداده اند آدم ها. همیشه موفق ترین بوده و ...دیگر برایم دستاورد جدید داشتن مهم نیست. مهم هیاهو اطراف است.
از این به بعد به هیاهو ی اطرافم زنده ام. گفت این بار که ایران رفته بودم از چهارده روزی که ایران بودم دوازده روزش را رفتم کوه. گفت قبل ترها آلپ هم کوه رفته بودم. امریکا هم کوه رفته بودم. همه ی کوه های دنیا را رفته بودم اما انگار دماوند با ذره های من پیوند داشت. انگار مولکول های من و دماوند به هم وصل شده بودند. انگار یگانه بودیم. " فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه اما یگانه بود و چیزی کم نداشت."
این جمله از شاملواست درآستانه. برایمان شاملو هم خواند. از شاملو حرف زدیم و از سایه گفت. از هوشنگ ابتهاج جان که آمده بود خانه شان و باز هم می آید و قرار شد هر وقت که آمد ما را هم دعوت کند برویم به دیدن شاعر ارغوان. ارغوان شاخه ی هم خون جدامانده ی من.. من برای این شعر می میرم. برای قصه ی ارغوان که جان جانان است.
.
گفتم: اطراف یعنی کی ؟ یعنی چی؟ اطراف چیست؟ جامعه است؟؟
گفت نه تک تک ادم ها نیستند که ترسناک است برایم حرف زدن و دوستی داشتن با ادم ها به صورت انفرادی اما اطراف هیاهو ست. احساس است. گفت پشت این حرف هیچ عقل و منطقی نیست. احساس محض است. همین و نه دیگر هیچ....
من به این حرف بارها و بارها بازخواهم گشت. قول می دهم. آدم های خوب اینجوری منتشر می شوند. با جمله ها. با یک مضاف مضاف الیه ای مثل " هیاهوی اطراف" همین.. . " کمی بیشتر از هیچ، نزدیک به همه چیز" این جمله ی پابلو نروداست . من این جمله را کنار " هوا را از من بگیر خنده ات را نه" می گذارم و عاشق پابلو هم می شوم. من اینطوری عاشق ادم ها می شوم. با جمله و کلمه . با ذره ها..
.
آمدیم خانه و قرار شد نون با شوهر آمریکایی اش بیایند خانه مان. خیلی یوهوی قرار شد. او مثل همیشه فکر کرد باید خانه را جارو بکشد. جارو برقی را روشن کرد و شروع کرد به زیر و زیر را تمیز کردن. حتی گلدان را نزدیک بود از ریشه دربیاورد که زیرش را تمیز کند. نمی تواند ذره های آشغال را تحمل کند. تفاوت بزرگ ما که من اصلا نمی بینم. خداراشکر البته.
سر گلدان دعوایمان شد که چرا این کار را با گیاه بی زبان کرده و بعد هم رفتم توی آشپزخانه و میوه ها را چیدم و پشمک را توی کاسه ی آبی فیروزه ای که خیلی خیلی شرقی و ایرانی ست و از یک دلاری خریده ام ریختم. بعد یواشکی دیدم دارد با گیاه حرف می زند و از او معذرت خواهی می کند :) خیلی بامزه بود. یعنی قشنگ تاثیرات من بود در زندگی اش. من را دیده که گاهی با گل ها حرف می زنم. یاد گرفته :)
امدند خانه مان. نون کلاه س صورمه ای داشت و چشم های سبز و موهای طلایی و لباسی بلند و خنک و گلدار. نون خارجی ترین ایرانی نیویورک است. شوهرش یک امریکایی مهربان بود که می خواست مشکل برادر نون را با ثبت نام کردن در لاتاری حل کند. چون نمی دانست لاتاری چیست و اصلا چگونه برای خارجی ها عمل می کند و .. اما خیلی دلسوزانه بود و دوست داشتنی که فکر می کرد می شود با این روش او را در آمریکا نگاه داشت و این راهی ست مطمین.
یک ساعت نشستیم و حرف زدیم و بعد گل های سرخی که نون اورده بود را مرتب کردم و فیلم ساختم و فردایش گذاشتم توی اینستاگرام. فیلم مهربانی شده است.
.
فردایش در کافه ی پر از گل و گیاه و کوچک گرینویچ ویلج با استادم" ل" قرار و همسسرش قرار داشتیم. رفتیم و خیلی خوش گذشت. بیشتر از همیشه ی این دو ماه خندیدیم. "ل" با همسر فرهادی در یک جای رو به باغ کار می کنند. موسسه ی فیلمسازی درس می دهند و باغ همان کاخ سعدآباد است. قرار شد این بار که رفتم حتما انجا را ببینم. از دانشکده و ادم هایش حرف زدیم. از استادهای سینما تیاتر. از داتگشاه هنر تهران و... وسط تایمز اسکویر از هم خداحافظی کردیم. و رفتند. دلم ریخت. با هر بار امدن و رفتن آدم ها یک چیزی کنده می شود از آدم. ان دفعه که میم امد و رفت. آن بار که الف آمد و رفت. ما برگشتیم خانه و "س " ایمیل زده بود که اگر دوست دارید امده شوید و برویم وسط های قاره که خورشیدگرفتگی فردا را درست و حسابی ببینم. یعنی 15 ساعت سوار ماشین باشیم.
نمی دانم چرا برایم انقدر ها هم جذاب نبود. امروز هم که کمی تاریک و ابری بود چیزی نداشت. شاید در تمام عمر همین یک بار باشد اما چیزی که جذاب بود بیشتر، گوگل بود و بازی بامزه ی کاه و خورشید را که ساخته بود. این پیامبر خلاق زمانه ی ما...
به هر حال او رفت. باید الان ها توی راه برگشت باشد با تجربه ی دیدن خورشید که سیاه و تار شده.
.
داستان تولد را خواندم از اسماعیل فصیح. بعد سرچ اش کردم و قصه ی تلخ زنش که نروژی بوده و در آمریکا با هم آشنا شده اند و همسر با بچه ای در شکم ش از دنیا می رود. هم بچه و هم زنش را از دست می دهد. تلخ بود واقعا. و قصه ی دیدن ارنست همینگوی در آمریکا. چه کیفی دارد دیدن ش یک هفته قبل از اینکه تفنگ را در دهان خود قرار دهد و تمام. نویسنده ها زود تمام می شوند. تلخ است.
.
داستان چنگال را خواندم از صادق هدایت. چقدر خوب نگاه می کرده این ادم. چقدر آشنایی دارد با فرهنگ و طبقات اجتماعی... تو هم که رفتی و دل ما را سوزاندی.
.
یک کتاب بی مزه هم می خوانم به نام زن در ریگ روان کوبوآبه نویسنده ی مهم ژاپنی که او را با کافکا و .. مقایسه می کنند.
مامانم معتقد بود و هنوز هم فکر کنم باشد که سگ در خانه ی من وارد نمی شود. یعنی از فرط شلختگی و بی نظمی حتی سگ هم به خودش اجازه نمی دهد به یک همچین جایی دخول نماید. همین شد که تصمیم گرفتم اینجا را بسازم. شلختگی و جمع کردن کلمه هایی که اینور و آنور پخش و پلا شده اند و یک چیز دیگر.
ماجرا این است که این روزها اسم ها برایم محو هستند و از خاطره و آدم ها، جزییات شان را به یاد می آورم اما اسم ها را نه. یک جور پیری ای که آمدنش را خیلی آرام و پاورچین به رخ می کشد. می گویند نوشتن کمک می کند تا دوباره ببینید و بسازید و به یاد بیاورید. اینجا را به همین دو دلیل ساده ی کوچک پدید آورده ام و خوب می دانم که عمر وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی تمام شده است و دارم بر بقایای سنگ های باستانی این خانه را می سازم. باشد که خشت و گِل اش در زلزله های سهمگین و بادها و طوفان های دهشتناکِ روزگار، پابرجا باشد.
توی گوگل سرچ کنم چگونگی کم تر گود شدن چشم ها؟ خوب که چه شود؟ گود می شود دیگر. گودی چشم ها را دوست دارم. یعنی تا نیمه های شب کتاب خواندن. یعنی داستان پشت داستان ردیف کردن. یعنی از چیزهای بی معنی زندگی بیش از اندازه لذت بردن. معنی که می گویم ندارند چون همینجوری در خیال زندگی می کنند و در خیال ادامه پیدا می کنند همان جا هم دفن می شوند.
دیروز رفتیم خیابان کنار آب را قدم زدیم. پاییز ریخته بود توی خیابان و صدای برگ می آمد.
به او گفتم خوب مثلا تو اون جمع هایی که k پول دراوردن مهم ترین محور سخن هاست و پوزیشن اجتماعی و فعالیت های خیلی واقعی و دردهای دردناکی مثل بیرون رفتن از کشور و چگونه خودمان را از هر راهی در کشور غیر دوست و غیر برادر نگاه داریم من بیایم بگویم دیروز داشتم خاکسترنشین های ساعدی را می خواندم. یا عروسک فروشی صادق چوبک چه فضای تلخ و بیر حمی دارد یا مثلا بگویم دیروز 40 صفحه از چشم های عسلی زنی نوشتم که او را می شناختم. که در تمام عمر او را می شناختم اما در یک روز خاص دیگر او را نمی شناختم. بگویم از موهای پیچ خورده ی او می نوشتم که خوشحال بود در آن سال ها که بیگودی مد بود و زن ها باید کلی پول آرایشگاه می دادند او سیو می کرد و صرفه جویی می کرد و همینجوری هر روز بیشتر و بیشتز عاشق موهای فرش شده بود.
از خانه ای بنویسم که در سرما و کشوری بی نور بنا کرده.
خانه ای که بیست متری ست و دیوارهای سیفد پوست پوست شده ای دارد. آخر کدام عاقلی برایش مهم است از این زن و از خانه و دیوارها و عاقبت موهای فرشده اش بداند؟ تو من بگو..
بعد می گویند چرا فولانی با موهای پرپشت و بلوطی اش حوصله ی ادم ها راندارد؟؟ چرا اخلاق نویسنده ها تخمی ست؟ بیایند از این چیزها حرف بزنند بعد شما بروید تو خواب و خیال منشن ی که می خواهید در ریج وود داشته باشید که 7 خوابه است و چهار طبقه و گاراژ و کتابخانه دارد و سه تا ماشین و دو تا قایق تان پارک کرده اید و بعد او هی دلش برای موهای چین خورده بسوزد و هی شما روغ بمالید به قایق تان به وقت سرما که یک وقت زنگ نزد.متاسفانه باید گفت ما رفتیم و دل شما را سوزاندیم. دلتان هم نسوخت به درک. نسوزد. روغن بمالید به قایق تان تا دلتان می خواهد.
.
صبح را با نامه های صوتی شروع می کنم. آدم هایی که با هم تاریخ های کوتاه و بلند داریم. ادم هایی که ساخته ایم و گاهی قطع شده و دوباره ساخته ایم و.. ادم هایی که دلم برایشان تنگ می شود. خوب است این حس چقدر. نمی دانم صداهایم کجا می رود. یکی از صداهایم رسیده به منطقه ای که یک دریاچه در شب دارد به اسم چالدره. یکی از صداهایم به شهر خشک داغی رسیده که 40 درجه گرما دارد. یکی از صداهایم رفته کربلا. دو تا از صداهایم در تهران به آدم ها رسیده. یکی نزدیکی های مترو آزادی و بوی دود و دیگری نزدیکی های ظفرو سربالایی های پولداری تهران مثلا. سرنوشت صدا را دوست دارم. سرنوشت صدا کلمه و هر چیزی که از تو رها می شود و خودش می رود تا زندگی خودش را داشته باشد.
.
به نویسندگان بزرگ امروز یک ستاره و دو ستاره دادم. شاید به خاطر سبک خییل ریالیسم و ناتورالیسمی بودی که دنبال می کردند. شاید به خاطر موضوعات بود که دیگر در زمانه ی ما آنقدرها خریدار ندارد.
دیروز یک چیزی نوشتم که از یک تصویر شروع شد.در راستای قولی که به خودم داده ام که روز ده صفحه چرند و پرند بنویسم. نوشتم و بعد از دو صفحه ولش کردم. نمی آمد ده صفحه. بیشتر از ان چیزی نداشتم برای رو کردن. رفتم سراغ داستان بی مزه ای به اسم پرنده ای در آسانسور از آرمان صالحی. کرپ.
اما داستان های احمد آرام چه حال خوب کن است. چپه دقیق می نویسد. داستان کافه الکترا را دوست داشتم. از داستان چشم های آبی اوکتاویو پاز گرفته بود. فضای خاصی داشت. بعد دیدم ادامه تصویر دارد می آید. داشتم اذیت می شدم و از طریفی باور نداشتم این آمدن ناگهانی تصویر را... از کجا پیدایش شد.. هی می آمد و می رفت و قطع و وصل می شد و تا آخر شب با من بود و گاهی دستم پوست نازک می شد آنقدر من را مجبور به نوشتن می کرد این تصویر... 40 صفحه شده بود. مانده بودم از کجا این همه آمد.. خوب نیست شاید. اما می شود دوباره و دوباره و دوباره نوشت اش.
.
یادم هست ان روز گفت جواب این سوال را بدهید. اصلا مهم نیست که درست بگویید و غلط. باور کنید هیچ اتفاقی نمی افتد.و گفت چند سال دیگر. اصلا همین سال دیگر همه تان می روید سر کار و زندگی خودتان. گفت دیگر همدیگر را نمی بینید. گفت پخش و پلا می شوید و حتی اسم همدیگر را هم به یاد نمی آورید. گفت پس خجالت نکشید از جواب غلط دادن. یک چیزی بگویید. یک چیزی می شود دیگر. یعنی هیچ چیزی نمی شود. بگویید نترسید. ما اما مثل سگ می ترسیدم. ما می ترسیدیم از ضایع شدن پیش ژن های خوب کلاس مان از مدرسه های مرد ادیب کلمه ساز بیرون آمده بودند. ما لال های ترسویی بودیم که اصلا نمی فهمیدیم منظور معلم جوانمان چیست؟
آن روز ما هیچ کدام جواب ندادیم. جواب های درست و غلط بین ژن های خوب و خوب تر تقسیم شده و توی هوا پخش شد و ما همدیگر را نگاه کردیم. یک سال گذشت. گم شدیم. راست می گفت. همه مان افتادیم گوشه های دنیا. ان هایی هم که توی یک شهر بودند خودخواسته گم شدند.
معلم مان را سال ها بعد از گم شدن دیدیم. معلم جوان و زود به موفقیت رسیده و خارج رفته و استاد بهترین دانشگاه کشور و پژوهشگر نمونه ی سال را دیدیم و به او غبطه خوردیم . بعد بیشتر دیدیم ش . چون او اینطور می خواست. چون او تنها بود. چون او شبیه ادم های موفقی بود که خارج می روند و بچه هایشان دوزبانه هستند و زن های جوان تحصیل کرده ای دارند. اما اوتنها بود.
بچه را نمی خواست. به اصرار زنش بچه داشت. زن را نمی خواست چون در سال های بچگی اتفاق افتاده بود و حالا دیگر انقدرها بچه نبود. استادمان در خودش گم و گور شده بود. در مقاله ها و دانشگاه های اول تا سوم کشور. در رتبه های رشته هیا بی ربطی از ریاضی تا علوم انسانی.
استادمان خالی بود. خالی و تنها و گم شده. استادمان هر روز می خواست ما را ببیند اما ما باید می رفتیم گم می شدیم. این رسمی بود که خودش گفته بود. دیگر او را ندیدیم. افتادیم به گم کردن خودمان....
اسم تیتر این نوشته را خیلی دوست دارم. عنوان من را یاد گم شدن آن هواپیمایی می اندازد که انگار فرورفت توی اقیانوس. محو شد پشت کوه ها، اقتاد پشت دایره ی لیز کروی زمین. همان هواپیمایی که همه ی ماهواره ها و علم مغرور جهان دست به کار شد و پیدا نشد. گم شد. عنوان من را یاد شوخی های استراگون ولادیمیری می اندازد. من را می برد تا "در انتظار گودو" بودن اما من واقعا اسم معلم کلاس پنجمم را یادم نمی آید. سال مسخره ای بود که معلمی که 200 روز حداقل روزی 5 ساعت برایمان از ریاضی و فارسی و علوم گفته بود در ان محو شده است. شده یک صورت سبزه و یک مانتوی اپل دار گشاد. نه اسم دارد، نه چشم ابرو...
از آن سال فقط مینا را با کوله پشتی که یک طرفه می انداخت روی دوشش یادم هست. کوله پشتی یک طرفه آن سال ها نماد پولداری بود و مینا پولدارترین دختر کلاس بود.
نگرانی تمام شدن روزهای بهار و تابستان و آفتاب یکی از ترس های همیشگی من است و اگر آن روزها را مغتنم ندانم تا آخر روز و هفته خودم را نمی بخشم.
می خواستم از بوی علف آن روز بنویسم. دراز کشیدم و آسمان آبی و سفید بود و بوی علف می آمد و ماه داشت از پشت ابرها بازی در می آورد. بوی علف بود و صدای جیرجیرک و جاهایی صدای قورباغه هم اضافه شد.
این روزها از عکس های آدم ها بالا می آورم. یک جورهای عجیبی شده ام. همه را توی خودم خیلی سریع می کشم. امروز صبح با خیر تلخ اعتصاب غذای او بیدار شدم و دلم ریخت. آدم ها نباید به خاطر شخصی سازی زندگی شان تباه شود. واقعیت این است که حالم از همه ی ما و خودم بیشتر از همه به هم خورد که مثلا چرا بلند نشویم برویم جلوی بن بست اختر. چرا یک کار جدی تر نکنیم؟؟ چه کنیم؟؟
بعد خوشحال شدم توی دلم که ایران زندگی نمی کنم. با خواندن اخبارهایی از این دست که ادم ها را بدون محاکمه زندانی می کنند و اعدام و... فکر می کنم ما چرا از طالبان و دا تعجب می کنیم. سی سال بعدشان را داریم زندگی می کنیم و... تلخ است زندگی حتی در روزی به خلوتی امروز که خیابان از ماشین ها خالی ست.نمی دانم چرا؟؟ به درک...
.
دیشب وقتی داشتم می خوابیدم و مثل هر شب تا نیمه های شب توی تخت با نور کم داستان می خواندم چون خوابم نمی برد و یکی از داستان هایی که می خواندم کنتراست بود از احمد آرام. یک چیزی خیلی عجیب اینکه این نویسنده متولد1330 است و یک نویسنده و مترجم معروفی به این اسم هست که دقیقا همین اسم و همین فامیل را دارد. یک تکرار دوباره خود. یک حس عجیبی داشتم اینکه یک ادمی باشد دقیقا با اسم و فامیل تو با شغل تو و حالا تو هستی صد سال جلوتر از او با همان اسم و فامیل و با همان شغل. عجیب است دیگر؟؟ نیست؟
داستان های شرمین نادری را خواندم توی کانال ش . داستان های گرمی که دست خط او را دارد. قجری و زبانی مخملی طور.. دوست داشتم داستان هایش را... و کانال تو مشغول مردنت بودی را چک کردم که چقدر پررنگ و پر نقش و نگار است. فیلم هایش را باید توی لیست بگذارم.
یک کتاب انگلیسی بامزه شروع کرده ام که دایری یک بچه است. خیلی جالب است. یک کتاب جدی هم شروع کرده ام که داستان کوتاه در ایران است. دکتر حسین پاینده. دو جلد مدرن و پشت مدرن را پارسال خواندم و جلد ریالیسم و ناتورالیسم را دیشب شروع کردم و یک داستان از نویسنده ای کخه از پیش داوری اش کرده بودم. نویسنده نامش شهلا پروین روح است. یک خانومی که در ده سالگی ازدواج کرده وبعد از داشتن دو بچه رفته دبیرستان و دیپلم گرفته..
تعجب کرده بودم. یکی از داستان هایش به اسم تنها می مانم را خوانده بودم که به دام نچسبید. خیلی ابتدایی بود. دو تا پوینت او ویو از یک دختر پسر جوان در پارک که آروزی با هم بودن دارند و دیگری یک پیرزن خسته ی تنها که در همان پارک است.
امروز در راستای کتاب و داستان های ریالیستی یک مثال داستانی بود به اسم سنگ مورد. یک داستان فوق العاده بود. من چشم هایم خیس شد. چون ریحانه این روزها برایم قصه هایی از بچه های دروازه غار تعریف می کند و چیزهایی که آن ها می دانند و من نمی فهمیم و اگر هم بدانیم بی فایده است. داستان یکی از این بچه ها و این زندگی بود. داستانی تلخ و باورپذیر. داستانی فوق العاده.
ادم دلش می گیرد.فضای داستان بسیار خاص بود. در قبرستان و کارهای مرتبط با آن می گذشت و دختر دوست داشت درس بخواند و تحصیل کند اما نمی شود. این را داستان نمی گوید اما ما می فهمیم. درد دارد.
.
دیشب یاد او افتام. یکی از دخترهای فامیل است. یک جورهایی فامیل نزدیک من است. خیلی نزدیک. اما خیلی دور است به من.از ان دخترهای خانوم و مرتب است که در همه ی فامیل مثال و نمونه ی خوبی بود. که مامان هایمان وقتی بهشان گفتیم یک دوست پسره ده ساله دارد داشتند سکته می کردند و ما را متهم به حسادت و دروغگویی می کردند. دختر سبزه ی بانمکی که دست به ابروهایش نمی زد. موهایش با تا زیر پا بلند می کرد. غذا می پخت و سفره را جمع می رکد و تمیز کاری های دم عید و خانه تکانی و... دکتر هم می خواست بشود. یک کلیشه ی دهه ی 50 برای دختر نمونه بود. یک کلیشه ی خوبی که منتظر شوهر خیلی خوب برای دختر خیلی خوب هستند. دارم فکر می کنم چقدر دوریم ما از هم. چقدر بی ربطیم. چقدر او کارش را خوب بلد بود.مسخره است. نمی دانم چه می کند این روزها؟ می دانم هرگز پایش به اینجا باز نمی شود. حتی اگر بگویم بیا اینجا را بخوان. یادم هست که چقدر از خواندن متنفر بود. خواندن برایش دردناک ترین اتفاق هستی بود. نمی خواند. می دانم. حالا چرا یاد او اقتادم؟ یادم نیست. دیشب یادم بود. الان یادم نمی آید.
.
مامان را هم دیروز در حال خواندن یکی از داستان های آیدا احدیانی سادم افتاد. اسم داستان بود. چرا رومیزی خواهرم تمام نمی شود؟؟
چون خواهرش شب ها وقتی همه خواب بودند همه ی چیزهایی که بافته بود را می شکافت. مثل مامان که شب ها وقتی ما خواب بودیم این کار ار می کرد. چرا؟ چون گوشه ی داخلی برگ سبز به جای رج پایین بالا شده بود و مامان وقتی همه ی بلوز را بافه بود یک نگاهی انداخته بود به برگ و فهمیده بود ای دل غافل برگ نوکش کمی رو به آسمان است اما در الگو باید به سمت آسمانی چپ طور باشد. من بودم می گفتم تف به الگو و می خوابیدم و فردا می گفتم بچه جان ای بر پدرت.. چشم هایم از جا کنده شد؟ بیا. بپوش نمیری از سرما..." بچه باید دستم را می بوسید. چشم هایم را هم.. ولی مامان آسمان الگو را می خواست نه چشم هایش را... شاید هم از تمام شدنن بلوز می ترسید. کی بود می گفت.. آهان یک داستان دیروز گوش می دادم. در اتوبوس بودم و در راه منهتن که داستان شب گوش می دادم و نجار می گفت این آخرین کنده رانمی خواهم درست کنم. درستش کنم دیگر چیزی ندارم. من هر روز به امید این می آیم اینجا. مامان هم شاید همین امید را داشت که هر روز با صدای شعر آقایی که او هم دیگر میان ما نیست. صبح ها بیدار می شدیم با صدای بلند رادیوی رو اعصاب مامان و آن آقا داشت بندری می خواند و می زد و می رقصید و سلام علیکم علی اهل وطن... ما دیوانه می شدیم که آخر آقاجان این وقت صبح وقت این کارهاست؟ خدایش بیامرزد. آرام باشد. کاش هنوز هم هر روز گرم از خواب بیدار شود و بزند برقصد. من فهمیدم مرگ من را ناراحت می کند. انجا کتابی نیست برای خواندن. انجا قصه ای نیست برای دنیال کردن؟ کاش اینطور خالی نباشد. کاش حداقل بشویم بذر یک چیز سبز که بهار و تابستان و زمستان را روی پوست جوان ش لمس می کند.
داشتم مامان را می گفتم که صبح ها قبل از ما بیدار می شدیم و می گفتیم اینکه دیشب بیشتز بود چرا اینجوری شد؟ بعد مامان یک سری توضیحات زیر و رو و آرشه مارشه می داد و من فکر می کردم چقدر ادم باید به یک بلوز برای فرزند شلخته ای مثل من که حتما در روز اول به یک تیزی جایی گیر می کردم و کش می آمد گوشه ی برگ لبا، دلش خوش باشد؟
برای من عبث ترین کار جهان بود بافتن و شکافتن. عبث ترین کار... الان اینطور فکر نمی کنم. یعنی.. بگذارید یک مقایسه ی کوچک داشته باشم بین کاری که مامان می کرد و بابا دارد می کند و خود من.. بابا دارد یک خانه ی قدیمی را در شمال تازه و نونوار می کند. وقتی با من اسکایپ کردند و گفتند من پوق زدم تمسخرآمیز بود. البته اینترنت شان قطع و وصل شد و نفهمیدند و من هم بحث را پیچاندم. کار بابا هم به نظرم عبث ترین کار دنیا بود. آخر کی ان خانه ی قدیمی را اینطوری دیوار و حصار و...
آن روزها من داشتم وب سایتم را می ساختم. از صبح بیدار ساعت 5 و نیم بیدار می شدم و فوت و فن های جوملا را یاد می گرفتم و مازول می ساختم و آرتیکل و... و دقیقا تا ساعت 2 شب پای وب سایت بودم. شب ها در خواب یک چیزهایی می گفتم و صبح او به من می گفت یعنی واقعا اینقدر ذوق داری؟ تعجب می کرد و می خندید و مسخره ام می کرد و دلش می سوخت و... به همین چیزهای کوچک م عاشق شده. می دانم. قسم می خورم همین هاست.
بعد سه تا کار را گذاشتم کنار هم دیدم کار من از هردوی ان ها عبث تر است. یک چیزی که وجود ندارد و من را روانی می کند و .. خنده دار است. ما ادم های خنده داری هستیم که هر یک به امید تمیز کردن و بهتر کردن یک چیزی صبح ها از خواب بیدار می شویم. یکی مان به امید قشنگ تر کردن دنیای کلمه ها. یکی به امید صاف تر ساختن گوشه ی گلبرگ بافتنی. یکی مان به امید بهتر ساختن خانه ی چوبی. یکی به امید تمیز کردن عددها و اطلاعات ریاضی خفه شده در کامیپوترها و... اینطوری می شود که تمام عمر به امید پروانه شدن پیله می بافیم دور خودمان. پروانه می شویم؟ مهم نیست. امیدش خوب است. امیدش که ما را صبح ها زودتر بیدار می کند.
اوبر یک چیزی ست شبیه اسنپ و تپسی در ایران. آمده بودم آنقدر ذوق داشتم که از انقلاب تا ولیعصر هم می خواستم اسنپ و تپسی بگیرم. شاید چون اولین اسنپ م یک 206 سفید با دختری خیلی خوشگل بود و برایم موسیقی گذشات و از ترافیک و شلوغی جمهوری نجاتم داد و از روی گوگل مپ و آیفون ش بهترین مسیر را پیدا کرد و من را به تولد ص رساند. کاربه جایی رسیده بود که دوست هایم می گفتد با اسنپ برمی گرده نیویورک. زنگ می زنیم و می گوید من دارم میرم نیویورک اما.. اما با اسنپ عزیر...
به هرحال دیروز اوبر گرفتیم و رفتیم خرید. یک خانوم راننده مان بود. با یک ماشین سفید از این غول های امریکایی آمد دنبالمان. آمریکایی ها عاشق غول هستند از همبرگر و حیاط و خانه بگیر تا ماشین. هرچه بزرگتر زیباتر.. یاد جمله ی سقراط می افتم که می گفت من دماغ های بزرگی دارم پس بیشتر می توانم نفس بکشم و زیباترم. یک نگاه کاربردی و ابزاری به زیبایی در راستای مفید بودن. خانوم راننده آمد و ما سوار ماشین بزرگ ش شدیم. خانوم راننده یک تاپ سفید نخی پوشیده و موهایش را رنگ کرده بود. البته من چون فرق بین هایلایت و رنگ و مش را هرگز نمی فهمم فقط می توانم بگویم رنگ کرده بود و موهایش طلایی بود. یک عیینک دودی قهوه ای هم گذاشته بود و می خواست ما را تا نزدیکترین فروشگاه همه چیز فروشی مان برساند.
سه تا فروشگاه همه چیز فروشی پایین ساختمان مان داریم که به نظر هر دوی مان گران است. می رویم سوار ماشین های اوبر می شویم و 6 دلار می دهیم و چند تا بلاک دورتر پیاده مان می کند. خانوم راننده قرار بود ما را به گیلاس های سرخ برساند. خیلی وقت دلم گیلاس می خواست مثل یک نماد برای تابستان. شبیه یک چیزی برای کش آمدن آفتاب و امید داشتن به ادامه ی هوای گرم.
ایران شنیده ام هوا بالای چهل درجه است به اضافه ی دود و آلودی. خیلی لعنتی ست. اما من از وقتی که اینجا امده ام برای بهار و تابستان می میرم. هر کاری می کنم که تمام نشود. حتی پاییز را هم که در ایران متنفر بودم اینجا عاشقم. به درخت ها. به سکوت شان. به ریختن بی صدا و بزرگ منشانه شان.
ماشین خانوم موطلایی را نگاه می کنم. با دقت نگاه می کنم چون همین پریروزش سر کلاس داستان نویسی برای بچه ها خوانده بودم که نوشتن از نگاه کردن و دقیق نگاه کردن شروع می شود. با دقت نگاه می کنم و می بینم جلوی آینه اش چشم نظرهای آبی دارد. از این هایی که ما در خانه هایمان داریم. از این ون یکادها. چشم نظر آبی را در امریکا در چند جا دیده ام. مغازه ی سوریه ای مفتاح و مغازه ی ترکیه ای تسکین.
به "ح" چشم نظر را نشان می دهم و آرام می گویم ترک است. نیست؟ بعد توی اپلیکشن اوبر نگاه می کنیم. اسمش تایسین است. ترک است؟ اسمش را نمی فهمیم. اپلیکشن را بالا پایین می کنیم. نوشته می تواند انگلیسی و عربی حرف بزند.
عرب است. دوباره حس در خاورمیانه بودن دارم. مثل رفتن پیش دکتر سوریه ای. مثل نشتسن در ماشین هایی که رانندگان ش از جنگ عراق و.. فرار کرده بودن. مثل آقای افغانی که سی سال در امریکا زندگی می کرد و ما را تا فرودگاه جی اف کی رساند. حس امنیت. حس آسایش. حس همسایه بودن. حس اینکه اگر بپرسد کجایی هستی و بگویی ایران الکی یک صدای بلند کش دار از سر ذوق از خودش درنمی آورد که بگوید: آآآآآ عراق...
.
می رسیم به گیلاس ها. دو بسته گیلاس برمی دارم. تیرامیسوها و گلدان ها را نگاه می کنم. به نظرم هر دویشان گران هستند و توی ذهنم برنامه ریزی می کنم که این بار که کاسکو رفتم هر دویشان را می خرم. کاسکو یک کل فروشی خیلی بزرگ ارزان است.
.
شب رفتیم توی آب های سرد. به او گفتم ظهرها یا صبح های اول وقت آفتاب بالای سرت است و می تابد روی شیشه ها و تلالو اش روی آب ها...آفتاب من را بیشتر از ماه می کشد.
داستان می خوانم. داستان های نویسنده هایی که همه اش یک گوشه ای از دنیا گم شده اند. شاید هم پیدا شده اند. نمی دانم. این در باغچه نبودن خوب است یا بد است؟ رضا قاسمی می گفت: نویسنده ی مهاجر است که می تواند به گذشته نگاه کند به مثابه ی یک دوره ی گذر کرده. می گفت گذشته برای نویسنده ی مهاجر معنا و هویتی کاملا مستقل دارد. یک چیز قشنگ دیگر هم گفت که توی مستندش دیدم. می گفت وقتی با دوستانم از یک مسیرمی رویم و دوستم بگوید اوه مسیر را اشتباه آمده ایم بیا برگردیم و دور بزنیم عصبی می شوم و می گویم راهی نیست از همین جا ادامه بدهیم. می گوید چرا می توانیم اما مسیر کمی دورتر می شود. من قبول می کنم چون رفتن مسیرهای رفته و دوباره رفته را دوست ندارم.
یک داستان می خواندم به اسم نامکانی در اشغال کبوترها. داستانی از رضا قاسمی و مرد مرده ای که در ایستگاه قطار می بیند. مردی از روستایشان که خبر امده بود مرده است. اما زنده بود و عین چهل سال پیش جوان و با همان شکل و شمایل. به هم خیره نگاه می کردیم و انگشت ششم داشت.
این حضور انگشت ششم را از گلشیری گرفته شاید. از نمازخانه ی کوچک من. قاسمی در فرانسه زندگی می کند. داستانی عجیب خواندم از مهسا محب علیو یک مصاحبه ی بی بی سی از او که می گفت می خواهد ایران زندگی کند. رمان نگران نباش را در لیست خوانده شدن ها گذاشتم. رفتم تهران نوآر و کارهای سالار عبده را در لیست آمازون گذاشتم که سفارش دهم.
داستان خواندم از مژگان صمدی نویسنده ای که در لندن زندگی می کند. داستان گرمی بود به اسم بگذار خودم باشم. بخش هایی از داستان را خواندم که فضای دانشگاه تهران و خوابگاه فاطمی ست. این فضاها من را دیوانه می کند. فهمیده ام به فضا ها جدیدا وابسته شده ام. بعد از مهاجرت اینطوری شده ام که روی فضا و معماری حساس شده ام. یک جورهایی در بعضی فضاها راحت ترم و آرام ترم. در بعضی دیگر نه. مثلا وقت هایی که با مارلین قرار داریم ترجیج می دهم قرارمان در حیاط موزه ی هنرهای مدرن باشد تا در کافه ی کوچک بی مزه اش. یا کلا در خیابان های نیویورک باشد تا در محیطی سربسته. شیاد به خاطر زبان باشد. شاید حرف زدن به زبانی دیگر محیطی باز می طلبد. نمی دانم. فضاها را می گفتم. که مثلا درمورد کارهای پل استر آنقدرها هم داستان و قصه گویی هایش را دوست ندارم اما پل بروکلین خیابان های نیویورک و منهتن توی داستان هایش من را وادار به خواندن و تمام کردن کتاب هایش می کند. یا همین سریال شهرزاد را بیشتر به خاطر حال و هوای خانه های قدیمی و حوض های پر آب و شمعدانی ها نگاه می کنم.
داستان دیگری خواندم از ساسان قهرمان نویسنده ی ایرانی که در کانادا زندگی می کند. به اسم مهمانی. داستان خاص و عجیبی بود. از این تکنیکی ها که موضوعش شاید مال من نبود. قبل ترها یک کتاب خوانده بودم از او به اسم گسل. خیلی کتاب خوبی بود که در ایران اجازه ی چاپ پیدا نکرده بود. داستان مهاجرت و جدا شدن از ایران.
داستان دیگری از ساقی ساسان که انگار ربطی به این ساسان نداشت. البته او هم در کانادا زندگی می کند و دگرباش است. داستانی به اسم ها... داستانی پست مدرن.
داستان دیگری خواندم از بهرام مرادی که در برلین زندگی می کند. به اسم چ ک ه چخوفی کافکایی هدایتی... داستان روان پریشانه ی عجیبی بود.
یک داستان خوب خواندم به اسم حفره از قاضی ربیحاوی که می دانستم برنده ی چند جایزه ی ادبی و گلشیری و اینها شده است. واقعا فکر نمی کردم او هم ایران نباشد. او هم فرانسه زندگی می کرد. یعنی مانده بودم دیگر چه کسی مانده است؟
داستانی خواندم با حال و هوایی سوریال و عاشقانه با فضای دریای لوس آنجلس از خسرو دوامی همسر مهرنوش مزارعی که هر دو نویسنده اند و در آمریکا زندگی می کنند.
یک داستان خوب هم به اسم دیوید و بوریس از مهرنوش مزارعی خواندم که عشق د هم جنس گرا بود در لفافه. یعنی اگر با فضای خارج طور آشنا نباشی تا آخر داستان نمی فهمی و با خودت می گوی خوب الان چی شد؟ که چی؟
یک داستان خیلی عجیب با فضای بوف کوری خواندم از فردی به اسم سهیل زمانی که انگار نویسنده هم نیست و فقط همین داستان را در وبلاگ ش نوشته بود هرچقدر اسم و فامیل و آردس وبلاگ ش را سرچ کردم پیدا نشد. نبود اصلا. داستانی به اسم ... راستش اسم داستان را یادم نیست اما فضای شور و تلخ ساحل را داشت و جسدهایی که در باد از جرثقیل آویزان بودند و تکان می خوردند و ژنرال که عاشق خواهرش شده بود و...
دوست دارم کارهای فیروزه جزایری دوما را شروع کنم. کتاب ترجمه شده ی فارسی را از ایران خریده ام اما فعلا کتاب رضا فرخفال مانده است. چرا نمی توان کتاب را تمام کنم؟؟ خیلی سنگین است. می خوانم نابود می شوم. از کلمات و از فضا و از ادبیات خیلی جدی... نرم و نازک نیست..
یک چیزی می خواستم بنویسم از یکی از دوستانمان. یک چیز عجیب از آدمی که ترجیح می دهد استعداهایش را در راستای زندگی کردن استفاده نکند. زندگی که به زعم همه بیهوده و عبث است اما من کیف می کنم از دیدن اش. به کسی اما نمی گویم...
نرفتم. به جایش کیتی پری گذاشته ام توی گوشم و رو به روی کشتی های توریستی نشسته ام که امروز خیلی شلوغ است. هوا که آفتابی می شود اروپایی ها می ریزند توی آب و رودخانه و کشتی بازی.. انگار قاره ی سبز خودشان کم آب و ساحل دارد. یک جوری با رودخانه ی هادسون و نیویورک برخورد می کنند که انگار شهر آب دار ندیده اند. ما را بگویی که از تهران می آییم. من برگردم ایران هرگز در تهران زندگی نمی کنم. هر بار که می روم با همه ی عشقی که به این شهر دارم. شهری که در آن دانشجو بودم. شهری که در آن عاشق شدم. گریستم. خندیدم. دوست ساختم. آدم ها را دشناختم و بزرگ شدم و شکست خوردم و آرزو ساختم و بلند شدم و افتادم و ...هر بار که برمی گردم تهران زشتی اش، تلخی اش،نامهربانی اش،بی قواره ای خشن اش... بیشتر و بیشتر می زند توی ذوقم. این بار حتی به محله های بالاشهر تهران هم رفتم. زعفرانیه و موزه زمان رفته بودم. گندترین جا بودند. تنگ و باریک و ماشین رو.. نه جای رفتن بود، نه جای ایستادن. گیر کرده در میانه ی بالاشهری که آدم ها و ماشین ها را می بلعید. به خاطر چهارتا دانه درخت اسمش شده بود زعفرانیه و بالاشهر و محل تفاخر خیلی ها.. خنده ام می گیرد. حالم به هم می خورد از این حقارت ناچیز که در جان تهران است.
یادم هست یک شاگردی داشتم آن روزها که دانشجو بودم. از من بیست سال بزرگتر بود و تمایلات فاشیستی دردناک من را تحریک می کرد. یک خانوم میانسال عشق قبول شدن در رشته ی زبان خارجه... انگلیسی.. من به او عربی و آرایه و فارسی عمومی درس می دادم. می خواست دانشگاه آزاد قبول شود و پول بدهد اما اسمش لیسانس زبان خارجه بود. مسخره است. یک دختری داشت که در آن سال ها زیباترین و کامل ترین نمونه ی دختر خوش قد و قوراه بود برایم. خوبی اش این بود که چون دانشگاه آزادی بود از جلوه و جلال ش برایم کم شده بود.له هرحال وقتی دانشجوی دانشگاه تهران باشی در سال های 88 و هر روز از سردر پنجاه تومانی دانشگاه رد بشوی و هر روز خیل جدی و ردیف شده ی یگان ویژه را جلوی درب دانشگاه ببینی از همه ی دانشگاه های دیگر خنده ات می گیرد.. فسلفه هم که بخوانی بدتر می شود این حس فاشیست گونه ات.. الان به این حس هم خنده ام می گیرد. به هر حال من آن سال ها بیست ساله بودم. یعنی 18 وارد دانشگاه شده بودم و بیست و یک تمام شده بود و دویده بودم که ارشد بدهم و مبادا از زندگی عقب بیفتم و... از همه ی این ها خنده ام می گیرد.
چه می گفتم. خانوم شاگردم را می گفتم. خانه شان در محله ای سرسبز و خوش آب و هوا بود. از کوچه های تنگ و باریک می گذشتی . از خانه های عمارت گونه ی خالی که شب ها وقتی از خانه شان برمی گشتم صدای پارس سگ تا چند کوچه ان طرف تر می آمد. سگ بسته بودند و رفته بودند. یادم هست که روزگاری فکر می کردم می شود داخل این خانه های خالی زندگی کرد. حتی برنامه ریزی هم کرده بودم.
داشتم شاگردم را می گفتم و خانه شان در محله ای سبز و زیبا بود و خانه شان به نظرم زیباترین منظره ی عالم را داشت. منظره ای رو به کوه های بلند و سفید دماوند و یک دشت کوتاه سبز با درخت های نازک و قدبلند... حالا که فکر می کنم می بینم هیچ جای تهران به آن دود و ترافیک و ساعت ها گیز کردن در خیابان نمی ارزد حتی آن دشت و کوه.. هر بار از تهران بیشتر بدم می آید. هر بار بیشتر از این شهر زشت بالا می آورم. نمی توانم پدر و مادرم را درک کنم که چطور این همه سال در شهرهای خشک و خاک آلودی مثل تهران و اهواز و... زندگی کرده اند. خیلی سخت است دریا داشته باشی و سبزه رنگ عادی کوچه و خیابان باشد یعد بروی تهران زندگی کنی.. برای من دیگر نشدنی ست. از خودم بدم می آید که این را می نویسم. فکر می کنم شبیه این آدم های بی هویت جوگیر شده ام. حتما شده ام وگرنه ادم تهران را با ان کافه های نقلی و خیابان انقلاب و کتابفروشی های مفصل و دربند و پله های یوسف آباد را به دو تا رودخانه و سبزه و .. نمی فروشد. من اما فکر می کنم می توانم بفروشم. شاید هم دارم تیوری می بافم.
واقعیت این است که نوشته بودم بیرون آفتاب است و باید بروم بیرون و بی هوا باشم و بی هدف تر زندگی کنم. نرفتم. نرفتم و کمی ناراحتم اما حالا که کیتی پری گوش می دهم آرام ترم انگار.
کیتی پری مخصوص تینجرهای خوشحال است که از دیدن خواننده ای با صورت جمع و جور و چشم های سبز و آهنگ های خوشحال ذوق می کنند. من در حال حاضر یک تیجر سنگین هستم که با خودش فکر کرده ماکارونی اش را می خورد و یک داستان دیگر می خواند و شهرزاد را یه شکلی تند تند و جلوزننده نگاه می کند و می زند بیرون.
ماکارونی اما سنگین شد. با همان دو قطره روغنی که ریختم این اتفاق برای ماکارونی افتاد و من یک چیزی را فهمیده ام. یک چیزی که گفتن ش را جرات نداشتم. اما واقعیت است خوب. چربی یکی از تلخی های پیری من است. دو تایشان را تازه کشف کرده ام. یک قطره چربی غذا اضافه شود من چشم هایم گرم می شود و سنگین می شوم و دچار نخوت خنده داری می شوم. من که تا سال ها دختر ریقوی لاغری بودم که مامانم دوست داشت یک پره چربی داشته باشم به چربی غذا و هرگونه روغنی حساس شده ام. به خاطر همین ظهرها نهار نمی خورم. نهار که نمی خورم خوشحال ترم. جوان ترم.
یکی دیگرشان اسم هاست.. من که خدای حافظه و حفظی جات بودم و دیوانه ی خواندن و خواندن و به خاطر سپردن همین دیروز اسم دوستمان را که می خواستم به یکی دیگر از دوستانم معرفی کنم یادم نمی آمد. فقط گفتم خوب می دونی آدم نایسی. خیلی مهربون و کار همه رو راه می ندازه و کتاب های تاریخی نوشته و زندانی سیاسی بوده تو ایران و... بعد هر چه فکر کردم اسمش را یادم نیامد. به طرز مزخرفی می خواستم بگویم اسمش علی ست چون اسم همه ی ادم ها یا علی ست یا محمد. اما بعد کمی گذشت گفتم آهان اسمش بهروز است. بعد از کلاس یادم آمد اسمش روزبه بود.
اسم یکی دیگر از دوستمانم را خنده ی قشنگی دارد را هم یادم نمی آمد. خنده دار بود. باید بگذرد. مغزم آرام بگیردو حضور ذهن پیدا کنم تا یادم بیاید.
به هرحال ماکارونی را که خوردم فهمیدم بزرگترین اشتباه روز آفتابی را مرتکب شده ام. به روی خودم نیاوردم. گفتم نیم ساعت شهرزاد می بینم و تند تند می زنم جلو آماده ی رفتن می شوم. شهرزاد و عشق های ایرانی را دیدم. به نغمه که فکر می کنم. به استادمان که زندگی خودش را گوشه و کنار داستان چسبانده. نه اینکه بد باشد ولی بامزه است که کاملا مشهود است. بعد به عشق فکر کردم که ادم تا این همه عاشق نباشد نباشد نباید یک موجود دیگر بسازد. بعد فکر کردم این همه عاشق باشی که عشق است و تامه و زندگی را نباید قاتی اش کرد و .. از این فکرهای سانتی مانتال دیگر..
به هرحال ادم هر ان می خواهد با دیگری اش تمام کند. یکی که باشد دیگری ات تمام نمی شود فقط از شکیلی به شکل دیگر تبدیل می شود. تلخ و شیرین است خیلی این دیگری... دیشب یک حرفی زد که هر دوی مان شوکه شدیم. یعنی خودش هم گفت غلط کردم. واقعا معذرت می خوام. بی خودی وبی فکر حرف زدم و... همه ی تلاشش را کرده بود. من هم یادم نماد و بی خیال شدم. الان هم که می نوسم برای شرح و بسط جمله های بعدی ست وگرنه مضحک است بخواهی این جمله ها را حفظ کنی. که چه بشود؟
گفت از بریز و بپاش ها که کم کنی خانه بخریم و جمع.. حالم از حرف زدن ش به هم خورده بودم. حتی دوم شخص مفردش هم حالم را اینقدر بد نکرده بود که ضلع عاقل مرد جاافتاده اش را نشانم می دا. ضلع جمع آوری کننده ی انسانی که به طرز مورچه گونی ادامه ی زندگی را بر خود تحمیل می کنی به امید روزی که می آید و در آن روز جهان شکل دیگری ست. من اما عاشق بریز بپاش هستم. بذر شادی بکارم. همه ی پول ها را بدهیم محک دست های مهربان. بدهیم بچه های مجازی دور بگیرم. برای بچه های زیادمان خودکار و مداد بخریم. کوله پشتی های اینترنتی انتخاب کنیم. مجله های فرهنگی راه بیندازیم. مدرسه بسازیم. یک ریخت و پاش اساسی هم برای خودم دارم. اینکه رستوران کوبایی رو به روی خانه مان که ارزان ترین و شادترین رستوران دنیاست هفته ای دو بار عذا بخوریم. کمتر گاهی. بیشترگاهی... به رویش نیاورم. خودش فهمید. همین الان یک پرنده به طرز موربی از آیمان رفت به سوی درخت ها. پرواز تند و تنزش...
راستی یادم باشد مطلبم را که کافه داستان و دوشنبه چاپ کرده اند بگذارم در قصه ها.. از نبشت خبری نشده. نمی دانم ایمیل بزنم و پیگیر شوم یا به قول او که می گوید ایمیل های تو را که می بینند می گویند کنه خانوم اومد...
ماه دیشب در وضعیتی بود که در یکی از داستان های گلشیری خوانده بودم همان ماهی بود که استاد بنا و گچبر را دیوانه کرده بود. استاد افتاده بود به جان کوه صفه و لش اش را آورده بودند. از کوه پرت شده بود. شب قبل به زنش گفته بود فردا ماه کار دستم می دهد. شب چهاردهم است. اسم داستان معصوم است اما چند داستان معصوم دارد. من برای این داستان می میرم. برای ماه مردن قشنگ ترین قصه ی عاشقانه ای ست که خوانده ام. ماه بزرگ و سرخ شده که دیشب بالای رودخانه ایستاده بود و یاکاموز تشکیل داده بود. یاکاموز را از "س" یاد گرفته ام. گفته چون استعداد ترکی دارم گاهی کلمه های ترکی یادم می دهد. یاکاموز را ما در فارسی نداریم. یعنی نوری که از انعکاس ماه روی رودخانه می افتد. کلمه از این عاشقانه تر...
دیشب ده دقیقه ایستادم رو به روی بازی ماه بزرگ و رودخانه و رد شدن یک قایق کوچک پلیس با چراغ های سبز.
از کلاس داستان نویسی برگشته بودم. در اتوبوس بودم که باو گفتم بیا پاینن و برویم رستوران کوبایی رو به روی خانه تا ساندویچ بخوریم. او گفت از سهمیه ی این هفته استافده کرده ایم و من او را مجاب کردم که این اول هفته است و تا آخر هفته نمی رویم و قبول کرد. نشستیم در بالکن رو به ماه رستوران. ماه داشت بالا می رفت. بالا که می رفت کوچکتر می شد و سفیدتر.
کمی از استاد گچ بری بگویم که گلشیری ساخته.
" لاغر بود و بلند و با چانه ای باریک و گونه هایی کمی برجسته و چشم هایی داشت که هیچ وقت مستقیم به ادم نگاه نمی کرد. اصرار داشت که مجلس شیرینو فرهاد نظامی را بالای بخاری گچ بری کند..."
توی گوشم فریدون فروغی ست و به خودم قول داه ام که روزهایی بی هوا باشم. که بی خیال تر باشم. که هر وقت آفتاب شد بزنم بیرون. بی مقصد و پی هیچ... قول که دادم سه روز پشت سر هم ابر بود و باران می بارید. امروز اما از اول صبح آفتاب است. ساعت 4 بیدار شدم و شروع کردم به داستان خوانی. دوباره ساعت 7 خوابیدم. خواب دیدم. خواب تو را دیدم که تنهایی م. تنهاترین آدم های دنیایم. توی خوابم یکی از نویسنده های پیر هم بود. فیلمش را دو روز پیش در یوتوپ دیده بودم. حالا آمده بود توی خواب من و شده بود دوست صمیمی و خانوادگی تو. من توی خواب خوشحال بودم. تو ترسیده بودی. یک چیزی هنوز با تو بود. من توی خواب یک زن میانسال بی خیال بودم که از یک حس نوجوانانه سر ذوق آمده بودم.
راه بیفتم خیابان 5 را قدم بزنم. فشن های پشت ویترین را نگاه کنم. شاید هم رفتم موزه ی 5 طبقه ی بزرگی که هرگز همه ااش را ندیده ام. کسی نیست که همه ی موزه ی متروپلیتن را دیده باشد. شاید هم رفتم قطار سوار شدم و خودم را رساندم به ساحل. وقتی فکر می کنم می توانی سوار قطار بشوی و برسی به دریا و ساحل ذوق زده می شوم اما فکر کنم هیچ کدام از این کارها را نمی کنم. نمی دانم. یکبار اما خیلی اتفاقی رسیدم به آبی دریا.. خیلی اتفاقی بود.از خیابان که رد شدم دیدم آن طرف ش آبی ست تا انتها. دریا بود. باورم نمی شد. بود ولی...
داستان ها را بگویم. داستان های نسیم خاکسار را خواندم. داستان های گرم و باورپذیردر فضای غربت. داستان های جنوبی در هلند. داستان سگی که زیر باران مانده بود. داستان آشغالدانی. داستان وقتی لیز غرق شد که خیلی فضای راشامونی داشت.
یک داستان هم از شمیم بهار خواندم. چهره ی محوشده ی ادبیات. آدمی که به یکباره از فضای ادبیات و سینما و کلا از جهان ادم ها منزوی شد. محو شد. خیلی عجیب. از او فقط هفت داستان و هشت نقد سینمایی باقی مانده. یعنی کلا همین ها را نوشته اما به عنوان یک چهره ی تاثیرگذار مرموز و نویسنده ی موفق و منتقد قوی سینما از او یاد می کنند و راستش من فکر می کردم یعنی تا همین دیروز .. یعنی همیشه فکر می کردم خانوم است به خاطر اسمش ... هرچقدر سرچ اش هم که می کردی عکس نداشت چون خواسته بود مرموز سلینجرطور باشد و هیچی.. ولی یک عکس از او باقی مانده بود که خیلی من را یاد صادق هدایت می انداخت. در یکی از جشن ها پشت چند نویسنده و ادم مطرح دیگر قایم شده بود اما صورتش به شکل نصفه نیمه ای پیدا بود. لاغر و سبزه و ابروهای پیوسته. بعد از چند سال انگار برای دیدن پدر مادرش به سویس رفته و تنها فردی که از او خبر دارد در این سال آیدین آغداشل. از تارا و تکین باید در اینستاگرام بخواهم به جای هر دقیقه رفتن و عکس گرفتن به ابراهیم گلستان یک عکس با شمیم بهار بگیرند.
به هر حال او در سایه ای طولانی زندگی کرده و هنوز هم بیرون نمی آید. یعنی نمی دانم شاید هم.. متولد 1318 است به هر حال.. امروز همینجوری در داستان خوانی ها به یک خودکشی دیگر رسیدم. عباس نعلبندیان. تنها بدون همسر و فرزند. یک لحظه از این تنهایی ترسیدم. بچه؟ فرزند؟ ادامه دادن زندگی در رگ های یک انسان دیگر...
داستانی که از شمیم بهار خواندم داستان گیتی بود دختری که از انگلیس می آید و تهران را می بینید وبعد هم می رود و... شبیه داستان تهران بردیا یادگاری هم بود برای من.. اسم داستان بود ابر بارانش گرفته...
یک داستان خواندم از نویسنده ی برف و سمفونی ابری. کتابی که دوست داشتم و توی فضاسازی مخوف و مه آلودش تا مدت ها غرق شده بودم. پیمان اسماعیلی. اما این تک داستانش چقدر بد بود. اسم داستان بود یک هفته خواب کامل... کلیشه ای و لوس بود. باید بیشتر فکر کنم که چرا اینطوری بود.
داستان روح درخت از شهرنوش پارسی پور که در امریکا زندگی می کند. داستانش خیلی اغراق شده اما یک تیکه اش را دوست داشتم. قسمتی که از روح درخت حرف می زند. که دختر و پسر باید بروند زیر یک درخت و با هم عشق بازی کنند و عشق شان زیر یک درخت با روح درخت عجیب شود و در شاخه های درخت بپیچد و بچه های سالم و باهوش به دنیا بیاورند و..
داستان سوریال فانتزی "تدی پنگوین سیاه سفید" از آیدا احدیانی ار هم خواندم که طرح ش را توکا نیستانی کار کرده بود.
یک داستان از مهرنوش مزارعی خواندم که او هم امریکا زندگی می کند به اسم بونیس و یودیل که خوب نبود. قبل تر ها هم یک داستان دیگر از او خوانده بودم به اسم غریبه ای در رختخواب من...
یادم باشد همین که می توانم آنلاین هر آهنگی را که دوست دارم گوش کنم یعنی چقدر باید خوشبخت باشم. یادم باشد این خوشبختی کوچک بزرگ را فراموش نکنم. برای من که از جهان موسیقی فقط گوش کردن را می دانم و نه هیچ چیز دیگر مثل دو لا س... یا ریتم و یا اسم سازها و... هیچ و هیچ.. این موهبت بزرگی ست که یک چیزی ار انتخاب می کنم و بعد از آن امامزاده یوتویپ بر اساس ان انتخاب دست به کار می شود و چیزهای دیگر را خودش پیشنهاد می دهد. مهربانی بی حد و مرزش در انتخاب های شایسته و نزدیک به سلیقه ی من...
اسم خانوم میهن بهرامی را می خوانم که امروز در سکوت خبری فوت کرده است. نویسنده و نقاش و هنرمند و.. اسمش را بیشتر سرچ می کنم. برایم عجیب تر می شود ماجرا. خانوم بهرامی را چرا اصلا نمی شناسم و حتی نامش ار هم نشنیده ام؟ از خودم خجالت می کشم. نمی دانم چرا؟ کلا امروز در چند موقعیت از خودم خجالت کشیدم. یکی اش این بود ودو سه تای دیگر را هم می گویم. خانوم بهرامی دکترای فلسفه ی دانشگاه تهران دارد و در دانشگاه یو سی ال ای جامعه شناسی و روان شناسی خوانده و منتقد سینما و تیاتر است و نویسنده و نقاش هم هست. غمگین می شوم. نمی دانم چرا؟ هاله ی مرگ است یا مهجور ماندن خانوم بهرامی که فوت کرده در بی نامی و بی صدایی. ناراحتم. چرا؟ چون نمی شناختمش فکر می کنم در حق اش جفا کرده ام. فکر می کنم من هم مقصرم. چون بادی اسم همه ی ادم های دکترای فلسفه ی دانگشاه تهران که نویسنده هم هستند و دانشگاه ی ی ال ای هم درس می خوانند را بدانم.
یک تقصیر عجیب غریب بی خودی روی شانه ی خودم می گذارم و خیلی سریع وارد گودریدر می شوم و روی کتاب های میهن بهرامی کلیک می کنم و گزینه ی وانت تو رید را می زنم. اسم یکی از کتاب هایش حیوان است.
بعد هم می روم روی نام جیران گاهان کلیک می کنم که در حال حاضر در هند هنر می خواندو.. یک مصاحبه هم از او می خوانم که یکی از جمله هایش را دوست دارم. می گوید راوی اول شخص شاکی ست و به همه و به خودش بد و بیراه می گوید. می گوید رمان ش به شکل راوی اول شخص در نمی آید و باید حتما به این شکل می نوشت. در بیست و دو سالگی این رمان را نوشته و موفق هم شده.
.
می خواستم از یکی از چیزهای دیگر بگویم که ناراحتم کرد. که خجالت کشدم. که برای رهایی از خودم خیلی سریع پول هایم را شمردم و دیدم برای خودم هم باقی می ماند و دادم. یک خانوم سیاهی بود یا یک بچه که امد توی مترو... بعد از یک روز رویایی این اتفاق می افتاد و این دردناک ترش می کرد. بعد از یک روز آفتابی که در کوچه پس کوچه های آجری و پر از درختِ " گرین ویچ ویلج" راه می رفتم و از درخت های قاصدک های سبزرنگ کوچک می ریخت روی زمین و همه ی خیابان پر شده بود از باران این برگ های سبز کوچک... یک جزیره ی سبز کوچک بود وسط نیویورک که من رفته بودم ساختمان "فرندز" را ببینم و دلم برایشان تنگ شده بود و چیزی که با ورود به کوچه دیدم خیل توریست هایی بودند که بعد از بیست سال از تمام شدن سریال فرزندز ایتساده بودند رو به روی ساختمان و عکس می گرفتند و...
کوچه را نگاه می کردم و خیابان ها را که به طرز رنگ به رنگی چیده شده بود. اولین محله ای بوده که گی ها را رسمی و شرعی و قانونی اعلام کرده و پر بود از کافه های کوچک و دنج با پرچم های رنگ به رنگ.. همه ی منطقه پرچم های رنگین کمانی گی ها را داشت و یک چیز جالبی که دیدم و فکر می کردم فقط مخصوص خیابان ولیعصر است درخت های بافتنی بودند. درخت ها را دورشان باقتنی های رنگی بسته بودند ویکی از درخت ها را گل های بافتنی بسته بودند.
در خیابان که قدم می زدم به یک کلیسای سبز رسیدم که درب ش باز بود. داخل شدم. سرسبزترین جای زمین بود. پر از رنگ و درخت و گل و گلدان... چند صندلی هم گذاشته بودند برای نشستن. نشستم. می خواستم یک چیزی بنویسم. دفترم را بیرون آوردم.
نگاه کردم به صدای پرنده ها که با صدای بلند ساعت کامل کلیسا مخلوط شده بود. پشه ها نیش م می زدند. هیچ چیزی به ذهنم نمی رسید برای نوشتن. به آدم ها نگاه کردم. خانوم پلیس جوانی که موهایش را قرمز کرده بود روی یکی از نیمکت ها نشسته بود و با بی سیم پلیسی اش ور می رفت. نیمکت کناری ام یک خانوم پیر با لباسی رنگ و رو رفته ی آبی نشسته بود و داشت نقاشی می کشید.
آن طرف بوته ها دو تا پسر نشسته بودند و حرف می زدند و همدیگر را نگاه های عاشقانه می کردند. خانوم پلیس بلند شد و رفت و به جایش یک بی خانمان با پلاستیک هایی با مارک میسیز و برلنگتون آمد نشست. پلاستیک هایش پر بود از لباس و ظرف های یکبار مصرف و پتو و.. همه ی چیزهایی که برای زندگی در تابستان لازم است. تمیز بود و بوی جیش نمی داد. از پلاستیک ش یک ظرف یکبار مصرف که در آن غذایی به رنگ نارنجی بود را بیرون آورد و شروع کرد به خوردن.
بعد هم یک بیبی سیتر آمریکای لاتین با یک یچه ی بور سفید وارد پارک شدند. بچه به همه لبخد می زد و های می گفت. خانوم اسپنش با بچه انگلیسی حرف نمی زد و بچه هم با او اسپنیش حرف می زد. وضعیت خنده داری بود. با خودم فکر می کردم بعد از یک مدت بچه و پدر و مادرش حرف هم را نمی فهمند.
پشت بوته های سمت چپ یک نیمکت کوتاه بود که یک پسر چینی عینکی لپ تاپش را باز کرده و چیزهایی حل می کرد. همان ریاضیات بود که "ح" آرزو دارد وقت و عمرش را به کارهای هر روزه ی هشت ساعته نفروشد و بنشیند ساعت ها ریاضی حل کند!
روز بی قرار آفتابی ای بود. آدم هایی را می دیدم که هر کدام قصه های زیادی داشتند اما قصه ام نمی آمد. نوشتنم نمی آمد. بعضی روزها هم اینجوری ست. اولش می ترسیدم که تا ابد اینطور خواهد ماند و چه کنم و... بعد فهمیدم نه همینجوری ست. طبیعی ست.
از کلیسای بهشت گونه بیرون آمدم و در کوچه های پر شده از پنجره های گلدان کاری شده به یک کافه ی دنج نقلی رسیدم.
کافه ی سبزی بود با یک مبل قرمز وسط ش ... درب چوبی داشت و باید هول می دادی. یعنی نوشته بود پوش کنید. هی پوش کردم. هی نشد. هی دوباره پوش کردم هی نشد اما می دیدم آدم داخلش نشسته است. داشتم بی خیال می شدم.فهمیدم این زودتر بی خیال شدن به خاطر مهاجر بودن است. یک مدل راحت نبودن با فضا. دوباره تلاش کردم محکم تر. شد.
رفتم داخل و یک هات چاکلت و یک کیریمی چیز پیدا کردم. نشستم و به آدم ها نگاه کردم و شروع کردم به نوشتن. چیزهای کمی نوشتم و دوباره به ادم ها فکر کردم. مثلا فکر کردم که چرا وقتی من وارد کافه شدم مدل ایران که یکی تازه وارد جایی می شد هیچ کس سرش را بالا نکرد تا نگاه کند. " میم" که برای فرصت مطالعاتی آمده بود همین ر می گفت و اولین چیزی بود که به چشمش آمده بود. همین بی اعتنایی چشمی. همین آی کانتکت نداشتن آدم ها که برای ما عجیب است. این بار که ایران رفته بودم توی پیاده رو و در حین راه رفتن فهمیدم چقدر زیاد است این ماجرا.. چقدر پررنگ است این نگاه کردن ها...
اما وسط همین فکرها بودم که پشت سرم صدایی را شنیدم از یک انگلیسی حرف زدن ناقص و به سختی...برگشتم و دیدم یک پسر که نمی توانستم حدس بزنم کجایی ست دارد مخ یک دختر آمریکایی را می زند. داشت از کارش می گفت که حسابدار یک شرکت است و می خواهد کارش را عوض کند و دوست دارد در زندگی و...
دلم برایش می سوخت. یک جوری به سختی منظورش را می رساند. هر جمله اش کلی طول می کشید. هر جمله ی ساده اش. مثل همه ی ما. مثل خودم که خودم نیستم. که بی خیال می شوم از خود بودن. بعد دختر در یک ثانیه تند تند جوابش را می داد یا یک بحث دیگر مطرح می کرد و پسر بادی کلی توی ذهن ش حلاجی می کرد و جمله ها را کنار هم می چید تا برای دختر توضیح بدهد و...
شب شده بود. خیابان را به سمت مترو قدم زدم و توی مترو ان خانوم سیاه آمد و قصه اش را تعریف کرد. خانوم سیاه یک بچه هم داشت. گفت که همسرش از جنگ عراق برگشته و در آسایشگاه است و او نمی تواند خرج و مخارج بچه را تامین کند وتوی پول شیر خشک بچه مانده است و..
من خودم را مقصر می دانستم. من مسیول جنگ عراق و آمریکا بودم. من مسیول شیر خشک بچه ی موفرفری بودم. من پول کمی داشتم. یک دلار را برای خودم نگه داشتم و بقیه را دادم اما چیزی از تقصیر من کم نکرد انگار...
روز مه آلود شروع شد. باران می بارد و هوا خنک شده. نوزده درجه ی س است. هنوز با فارنهایت دوست ندشه ام. خیلی از ایرانی هایی که اینجا می آیند همان سال اول همه چیزشان را به اینچ و فارنهایت و پوند تبدیل می کنند. من هنوز باید 6 سال و اندی حساب و کتاب کنم.
روزپر شده بود از مه و پشت پنجره سفید بود و خواندن داستان جزیره ی غزاله علیزاده هم مه و حال و هوای جزیره را بیشتر می کرد. به نظرم داستانش را می توان از زاویه ی دید آقای حیدری معلم روستای شمال هم نوشت. داستانی پر شده از حال و هوای جنگل و رنگ و سبزی و رطوبت و فضای روستایی. شخصیت ها عمق نداشتند اما فضا تا حدی خوب درآمده بود گرچه فضا هم بیشتر حال و هوای شرح خبرنگاری داشت تا فضای داستانی که در آن شخصیت ها خودشان را می سازند و قصه جلو می رود و روایت شاخ و برگ پیدا می کند. عملا قصه ای هم در کار نبود. قصه نداشت. شرح زیبایی ها روستایی در گرگان بود و دختری شهری که برای آقای معلم نمود و تبلور دخترهای رمان های کتابخانه ی کوچکش بود. غربتی که معلم روستا داشت از تنها بودن و هم صحبت واقعی نداشتن در روستا. چون دغدغه ها و جنس نگاهش به زندگی فرق داشت.
دختر داستان یعنی نسترن در جایی از داستان آرزو می کند کاش زندگی اینچنینی داشت که با دستان ش کار می کرد. کار واقعی و بعد از کار و خستگی می افتادو خوابش می برد و...
از غزاله علیزاده شروع شده و هی 20 دقیقه 20 دقیقه بیشتر شد و نمی توانستم جلوی خودم را در خواندن و خواندن بیشتر بگیرم و افتاده بودم توی هزارتوی قصه و قصه و زندگی و زندگی... وسط یک منجلاب پر شده از لحظه و درد و کلمه...
دو داستان خیلی خنده دار و بامزه از پیمان هوشمندزاده خواندم که ایمیل زدم و برایش نوشتم که چقدر خندیدم و.. اسم داستان های بود به فرهنگ که می روی؟ و گاف دادن... داستان به فرنگ که می روی خیلی از جنبه هایی را داشت که من روزهای اول که به نیویورک آمده بودم به چشمم می آمد و برایم عجیب غریب بود و به قوال اینها کالچرشاک بود. اما الان فراموششان کرده ام. بد است. این عادی شدن که تبدیل به فراموشی می شود...
بعد هم یک داستان خواندم به اسم نفر چهارم از منیرو روانی پور.. باید همینجا لینکش کنم چون رضا قاسمی در مجله ی دوات نوشته همه ی چیزهایی که اینجا می خوانید را باید لینک ش را بدهید. یادم باشد.
داستان منیرو در سال 71 نوشته شده بود. یعنی کلی سال پیش. یعنی یک داستانی هم سن و سال من.. داستانی بود گیرکرده میان فانتزی و واقعیت... راجع به چهار نفر که گوشه های تابوت را می گیرند. به این چهار نفر فکر نکرده ام تا به حال در زندگی. برای من یعنی کی هستند؟
چه تلخ... من انگل زندگی هستم. از این جرات ها ندارم که بگویم خوب اینجا دیگر خودم با دستان خودم. مرگ خوداندیشیده به قول ادبی های خیلی باکلاس... نه.. شاید هم یک روز داشته باشم. ادم که خودش را درست و حسابی نمی شناید. او گفت مارکس یک جمله دارد که "آگاهی محصول شرایط است." او از من هشت سال کوچکتر است. بله یعنی می شود 20 سال..
.
زندگی را می گفتم که از مرگ کوروش اسدی می خواندم که مشکل معیشت داشت مثل همه ی نویسنده ها.. مرگ منصور خاکسار که در لس آنجلس خودش را با پلاستیک کشت. مرگ پسر دکتر اسماعیل خویی را می خواندم که خودش را سیم پیچ کرده بود و به برق وصل کرده بود تا برق بگیردش... مرگ اعضای انجمن نویسندگان ایران قبل و بعد از ماجراهای قتل های زنجیزه ای... چه چیزهای عجیبی خواندم امروز. زندگی اسلام کاظمیه را خواندم که در پاریس خودش را کشت. بعد از سال ها نوشتن و تاسیس کردن انجمن نویسندگان ایران و انجمن نویسندگان در غربت و بعد از سال ها تلاش برای نوشتن و آزادی و عدالت و.. تلخ بود ودردناک..
بعد افتادم در زندگی سیا خویی که مجری من و توست و دختر اسماعیل خویی که خوشد شاعر و نویسنده و فیلسوف است و در دانشگاه لندن فلسفه خوانده و همسرش رکسانا صبا دختر ابولحسن صبا موسقیدان معروف ایرانی بوده. سال 57 به خاطر اختلاق عقابدشان که یکی طرفدار سوسیالیسم بوده و دیگری طرفدار نظام پادشاهی بوده از هم جدا می شوند و رکسانا راهی آمریکا می شود و اسماعیل خویی راهی لندن... زندگی عجیبی دارند و داشتند. سرایه- اسم دخترشان است. قشنگ است. نیست؟- در ایران است و هومن پسرشان که به آن وضع فجیع خودکشی کرد و سبا بعد از اینکه دردانشگاه تهران جامعه شناسی می خواند می رود لندن پیش پدرش و مجری من و تو می شود و مستندساز و... آتوسا دختر دیگرشان هم در ایتالیاست... مثل جزیره های دورافتاده ای از هم به خاطر فکر و عقیده باید اینطور زندگی را نصفه نیمه مزه مزه کنند.
یک جور بدی می شوم. می روم صفحه ی سبا را پیدا می کنم در اینستاگرام.. دختر شاد و مهربانی ست. به خودش می گوید خل بانو. با سرطان مبارزه کرده و بعد از جدایی از همسرش برادرش را از دست داده و مادرش هم همین چند سال پیش در آمریکا فوت می کند. برای زندگی. برای مرگ. برای دفن خاکی از خود نداشتن خیلی دردناک است. خیلی تلخ است. خیلی زیاد... سبا عاشق پسربچه ای ست به اسم ارمیا. سبا می شود خاله ی او. ارمیا دختر سرایه است با چشم هایی به زنگ عقیق.. سبا دوست دارد فقط یک بار او را که حالا دارد بزرگ و بزرگ تر می شود و نزدیک به 5 سال دارد، دوست دارد او را زودتر ببیند اما می داند این یک آرزوی تلخ است. آرزوهایی که باید باشند و بودن شان دلگرمی ست حتی اگر دروغ باشند...
رکسانا سال 60 دبه ایران بزگشته چون تاب و توان هجرت و دور ماندن از ایران را نداشته.. اما به اوین می برندش... زندانی می شود و وقتی از زندان بیورن می آید برای همیشه می رود آمریکا... برای همیشه.. تلخ است این بار اما واقعی.. همیشه یعنی جایی که خاک باشد.
"مارکز می گوید: وطن ما جایی ست که در آن مرده ای داریم." خاکی که با گوشت و پوست و چشم های مرده ی تو عجین شده باشد آنجا وطن است.
می خواستم یک داستان از نسیم خاکسار بخوانم که افتادم توی قصه های مرگ و خودکشی... نسیم خاکسار که شبیه ترین آدم است به 60 سالگی تو. باید برایت بنویسم که چقدر چشم و ابروی تو را دارد و چقدر موهای پرشت تو را دارد که نمی ریزد اما سفید می شود. شکل توست. جنوبی ست و در هلند زندگی می کند. سال هاهم در زندان شاه بوده و هم در زندان جمهوری اسلامی بوده. فیلم ش را می دیدم که چطور خودش را با سختی به خارج از ایران رسانده و پناهندگی سیاسی گرفته. فیلم بزرگداشت ش را در ونکوور دیدم که می گفت وقتی از بالکن خانه ام شمعدانی ها را آب می دهم به یاد شما خواهم بود. قشنگ حرف می زند و مهرباناست. شبیه توست که با ادم های خوبی.. زیاد خوبی.. آنقدر خوبی که لج من را درمیاوری...
تا قبلش فکر می کردم نسیم خاکسار یک نویسنده ی زن است تا اینکه فیلم هایش را دیدم و عکسش را... خانه اش پر از کتاب و مجله های سال هایی ست که من در این دنیا نبودم. همیشه این جمله را که می نویسم زندگی برایم آسان تر می شد. از ان بزرگی و هیبت اش کم می شود. مرگ دوست تر می شود. شبیه این می شود که یک عالمه سال بوده که تو نبودی و باز هم یک عالمه سال خواهد بود که تو باز هم نخواهی بود. همین به همین سادگی. به همین جرقه گی...
از سال های در زندان می گفت و از نگاه کردن به درختی که در انتهای حیاط زندان دیده می شد و او برای لن درخت شعر می گفته. شعرهایی برای شاخه ای که وقتی آفتاب می تابید او شروع به رقص و سماع می کرد. وقتی از درخت می گفت با خودم می گفتم این است جهان بینی آقای نویسنده... جهان بینی شاخه های نازک درخت و نورشیشه ای آفتاب...
ده سال با قدسی قاض نوری نویسنده ی ادبیات کودک زندگی کرده اما هیچ جا نام و نشان دو تایی از آن ها نیست. حتی در ویکی پدیای هیچ کدام هم نیامده. عجیب است. مثل ده سالی که بوده و ابر شده در هوا...
.
یک جمله هم این وسط های خودکشی و از بین رفتن ها می خواندم. شاید وسط زندگی میم آزرم بود که می خواندم جمله ای از شاپور نخست وزیر ان دوره ی ایران که گفته بود:" حواستان باشد که اگر انقلاب کنید دیکتاتوری مذهبی تشکیل خواهد شد:0"
.
رفتم زیر دوش. یک پلاستیک با خودم برده بودم. می خواستم باور کنم با پلاستیک هم می شود زندگی را تمام کرد. راه نفس که بسته بشود.. همین...
از وقتی با هم بیشتر دوست شده ایم اسم ندارد. یعنی از اسم تهی شده است. قبل ترها اسم داشت. بهش می گفتم استاد. استاد فیلمنامه نویسی مان بود. استاد خیلی جوان و خیلی خلاق و خیلی خوشتیپ فیلم نامه نویسی دانشگاه هنر تهران بود. اما از چند سال پیش که با هم بیرون رفتیم و قدم زدیم و موزه ی هنرهای مدرن رفتیم و بعد هم زیر آبشار نسشستیم و کافی نوشیدیم. از آنجا بود که از اسم تهی شد و نمی دانستم چه باید صدایش کنم. اسمش را می گفتم. مثلا می گفتم ل جان. خانوم ل. ل ی مهربان یا "ل" خالی.
نه هیچ کدام از این ها اسم او نبود. یک جور عجیبی یاد هزار سال پیش می افتم. یاد روزهای نوجوانی که به وقت های عاشقی و اولین صدا کردن "تو" و نام تو طرف تبدیل می شد به یک موجود جدید. اسمش را چند بار تمرین می کردم قبل از دیدار و با خودم می گفتم این دفعه دیگر صدایش می کنم. چندبار باید اسم را در دهانم می چرخاندم و مزه مزه می کردم وگرنه خیلی سخت بود. من ادم در موقعیت و در لحظه و در عمل انجام شده نیستم. هول می کنم و خفه خون می گیرم.
اما خوب اینجا قضیه فرق داشت. او قرار نبود بشود طرف. قرار نبود از آوردن اسمش هول بشوم و...
یاد یک قصه ی دیگری هم افتادم. راهنمایی که بودم هنوز معلم ها جایگاه مقدس خدای گون داشتند و دانستن اسم هایشان به مثابه ی علمی مافوق طبیعی بود. یک معلمی داشتیم که اجتماعی درس می داد. زیبا بود و مهربان و با بقیه ی معلم ها فرق داشت. می دانست که خدا نیست و یک معلم ساده ی سفید است که لبخندهای قرمز پررنگی دارد. این ها را درباره ی خودش می دانست اما با همه ی این ها اولین روز که آمد سر کلاس نگفت اسم من این است. شما می توانید به اسم صدایم کنید. خودش را خانوم زاهدی معرفی کرد.هنوز آنقدر ساختارشکنی نمی دانست. در سال های فلسفه خوانی این اتفاق افتاد ولی. پسر نویسنده ی کویر آمد سر کلاس و گفت من را دکتر شریعتی صدا نکنید. بگویید احسان. فقط احسان خواهشا...
معلم راهنمایی مان را می گفتم.
اسم اش در هاله ای از ابهام بود. خانه شان. زندگی اش. بچه دارد یا ندارد؟ همه ی این ها مرموزش می کرد. این هاله ی امن که دور خودت می کشی و مرموز می شوی و بزرگ و ارزشنمد. من از آدم های دارای این هاله فراری ام. اما خانوم زاهدی این کاره نبود. یعنی نمی خواست خودش را به درجه ی خدایی معلم ها برساند. فقط نمی دانست که مثلا به جای فامیلی اش می تواند بگوید بچه ها این اسم من است و... بلد نبود. همین.
آن سال همه مان در تب و تاب بیشتر دانستن از معلم محبوب جامعه شناسی سوخیتم تا یک روز بعد از امتحان نهایی که داشتم با یکی از دوست هایم برمی گشتم. دوست هم خیلی نبودیم. هم مسیر شده بودیم. گفت می خواهد رازی را به من بگوید. شاید به این خاطر بود که من سرامتحان سوال 7 را برایش توی یک کاغذ نوشتم و مچاله کردم و به دستش رساندم. شاید فکر می کرد باید دین اش را با گفتن یک راز مگو به من ادا کند.
گفت :دوست داری بدونی اسم خانوم زاهدی چیه؟ گفت یکی از آشناهامون باهاشون همسایه ن. خونه شون رسالت ه.
و بعدهم دور و اطراف ش را نگاه کرد تا کسی نباشد و گفت گوشت را بیاور جلو... گفت اسمش زاهره است.
راستش من ذوق کرده بود. پرده فروریخته بود. معلم محبوب مان اسم دار شده بود و من جزو دسته ی دانش آموزهایی بودم که اسمش را می دانستم. بعد گفتم زاهره با ظ یا ز؟چه اسم عجیبی...
از آن موقع به بعد محله ی رسالت و زاهره دو نقطه ی عطف و حساس شدند در زندگی من. یک حسی به هر دویشان پیداکرده بودم که نمی دانم دقیقا چه بود.
داشتم چه می گفتم که به اینجا رسیدم؟ استادم را می گفتم. استادم اسم ندارد. این دفعه هم که با هم بیرون رفتیم و رو به روی تابلوی مانه ایستادیم و به هم نگاه کردیم اسم نداشت. استادم دوم شخص جمع است. اسم استادم یک ضمیر است. بعضی اوقات فکر می کنم کاش خیلی از ادم های زندگی ام ضمیر شوند. می دانم که اسم داشتن بهتر است اما ضمیر خوبی اش این است که حداقل یک مرتبه از القاب و پسوندها بالاتر و مهربان تر است.
صبح بیدار می شوم و آفتاب است و با خودم می گویم امروز می روم شهر آفتابی را قدم به قدم... بعد می بینم تولد 77 سالگی دولت آبادی ست. مصاحبه اش را می خوانم. یک بخش شاعرانه ی دوست داشتنی دارد مصاحبه اش. می گوید پارسال هم می خواستند برایم تولد بگیرند اما من اجازه ندادم. اما 77 عدد قشنگی ست. مثل دو تا کلاغ و حلقه ی به هم گره شده می ماند. این است نگاه نویسنده به عمر و زمان و عدد و گذر زندگی. به همین اندازه عمیق و زیبا و دوست داشتنی.
می گوید باید از مهرآذر- اسم زنش است. اسم ماه های اول و آخر پاییز- اسم بامزه ای ست. تا به حال نشنیده بودم.می گوید باید از او بپرسید بدی هایم را. من مصداق "بیرون ت مردم را کشته و درونت ما را "هستم.
یک جمله ای هم از شاملو می گوید که "زندگی یک اتفاق است و مرگ یک قطعیت".و بعد از ون گوگ و زندگی درخشان و اینکه چگونه مصداق کامل امپرسیونیسم است حرف می زند که چقدر روی دولت آبادی تاثیر گذاشته است.
دولت آبادی می گوید که کار کردن. کارهای مختلف و بی ربط، بزرگترین آموزگاران او بوده اند. خیلی بیشتر از تیوری ادبی خواندن و...
شمس لنگرودی در تولدش میکروفون را به دست گرفته و گفته:" نباید این جمله را بگویم اما ممنونم که اینقدر در زندگی رنج کشیدید تا شخصیت های واقعی و برجسته ی ادبیات را بسازید."
شب است و خدا و تنهایی. در شب ها می نویسد دولت آبادی...
.
یک فیلم 15 دقیقه ای هم دیدم از تیمور قادری که کلی جایزه های مختلف گرفته است. از اول تا آخر فیلم نگاهم منفی بود که باز شروع شد. فیلم هایی در کردستان و روستاهای دورافتاده ی ایران و فقر و زندگی روستایی و همین است که این همه جایزه ی جهانی برده و... اما آخرش دیدم زود قضاوت کردم و ضربه را زد. به هرحال او متولد 69 است وکردستان. نام فیلم انار،میوه ی بهشت است.
.
با او که حرف زدم باورم نمی شد که برایم جمله ی مارکس را گفت. که آگاهی محصول شرایط است. برایم شرایط جامعه و دانشگاه را با کتاب جرج اورل مقایسه کرد و از مرگ دختربچه ها و آدم ها گفت و جمله ی اوریانا فالاچی که می گفت اگر یک پسریچه در پاریس زیر ماشین برود آه و فغان دنیاست و رسانه و... اما در خاورمیانه وقتی 100 بچه با یک بمب تمام می شوند عدد است و عدد و عدد... او داشت برایم اینها را می گفت. اوی من است او...
زنگ زد و گفت فردا صبح زود می رود ایران. گفت چیزی نمی خواهی از ایران؟
هرچقدر فکر کردم چیزی نبود. گفتم نه چیزی یادم نمی آید. گفت هروقت یادت آمد زنگ بزن و بگو... وقتی گفت می رود ایران فکر می کردم سال هاست ایران نرفته ام. فکر می کردم چقدر دلم تنگ شده. دل تنگی اما یک چیز غلیظ و لرزان و گذراست.
دلتنگی نمی نشیند روی طاقچه ی گوشه ی پنجره. اینطوری نیست که بیاید و ماندگار شود. یک چیزی ست از جنس هم نشینی دلِ تنگ و نوشابه ی کوکاکولا.یک چیزی لا به لای دندان و شیرینی نخودچی.
هرچقدر حساب می کنم که سه ماه، فقط سه ماه است که ازایران برگشته ام باورم نمی شود. چرا این همه دور است؟؟ چرا این همه ندارم شان؟
گاهی باید بلند شوم و زنگ بزنم به "میم" و بگویم بیا با هم برویم فشم. تا یک جایی خودم را برسانم و او با ماشین بیاید دنبالم. بعد باران ببارد و ما یاد خاطره ای دور در پارک قیطریه و آن شب و قدم زدن های پنج تایی مان بیفتیم.
صبح که بیدار شدم دلم تنگ بود. یادم نمی آمد چطور و چگونه این دل تنگی رخ داده بود؟
شاید به خاطر قصه ی مادر"خ" بود که یک روز،خیلی بی مقدمه قلبش ایستاد. یک روز قلب اش بی حوصله شد و نشست. یک روز قلبش گفت اینجا ایستگاه من است. اما هیچ کس باورش نمی شد که قلب یک مادر آن هم در یک صبح بهاری بایستد. قلب یک مادر می تواند لختی بنشیند و بگوید من خسته ام. بقیه اش را خودتان بروید.
شاید به خاطر خواندن آن ماجرا بود. اما بعد یادم آمد دیشب خواب دیده ام.
خواب دیده بودم که او یک بچه ی سرخ دارد با موهای نارنجی. دست هایش گرم بود و من تنها بودم و او هم. همه چیزشکل یک تنهایی غلیظ و بی شکل بود به اضافه ی یک موجود سفید و نارنجی در میان من و او. انگشت هایش را در خواب نوازش می کنم. هر انگشت را مثل یک آدم جدا در آغوش می کشم. در بیداری یادم می آید پیاز سرخ کرده از آن بسته بندی ها که شهروند دارد میخواهم. اما خنده دار است که به دوستم بگویم لطفا برایم از آن پیاز سرخ کرده های ایران بیاور...
نمی گویم. بی خیال می شوم. تقویم را نگاه می کنم و دوباره باور می کنم فقط سه ماه گذشته است از سفرم به ایران...
دیشب همه ی شهر خواب بودند حتی ایمپایراستیت هم خواب بود و چراغ هایش خاموش بود. چراغ های خاموش ایمپایراستیت، خط قرمز من است برای بیدار ماندن. اما او هم خاموش بود. من داشتم می نوشتم و یک چیزهایی گوش می دادم. بعد به انتخاب سوندکلود یک داستان گوش دادم. یک داستان کودکانه. قصه ی مورچه و خرگوش و گنجشکی که زیر باران در یک جنگل گیر کرده بودند و مانده بودند به کجا پناه ببرند. همه شان می روند زیر قارچ و با هم جا می شوند. با مهربانی و تنگ تر نشستن،همه شان از باران در امان می مانند. چون به هنگام باران، قارچ ها هم بزرگ تر می شوند و...
یک فلسفه ی مهربانی و فداکاری. یک قصه ای که خیلی ریز اشاره می کرد دنیایتان را با کوچک کردن فیزیکی خودتان بزرگ کنید و... اگر بچه داشتم هر روز برایش قصه می خواندم. قصه خوانی را جز جدانشدنی زندگی اش می کردم.قصه می خواندم تا بداند دنیا و قصه هایش آنقدرها هم جدی و تازه نیست. من آدم های بزرگ سال زیادی را می شناسم که قصه نمی خوانند. که قصه خواندن برایش عبث ترین کار جهان است.
همین امروز با "میم" که درایران زندگی می کند حرف می زدم و او می گفت فلانی با فلانی قهر است و آن یکی با دیگری و... همه ی آدم هایی که می گفت قصه نمی خواندند. همه ی آدم هایی که می گفت فکر می کردند در یک بی احترامی بزرگ گیر کرده اند و نقطه ی هستی هستند. همه آدم هایی بودند که نمی دانستند قارچ ها به هنگام باران بزرگ می شوند. قصه اگر می خواندند این همه زندگی و حرف ها و ماجراها را جدی نمی گرفتند.
"ح" یک جمله ای دارد که به خاطرهمین یک جمله حاضرم دوباره با او ازدواج کنم چون من آدمی هستم که گول جمله ها را می خورم.
"ح" می گوید هیچ چیز زیر آسمان خدا تازه نیست. همه ی قصه ها و اتفاق ها و ماجراهای بغرنجی که ما در آن گیر کرده ایم کهنه است و بارها و بارها قبل از ما اتفاق افتاده و می افتد و خواهد افتاد و...
"ح" این ها را از خودش نمی گوید."ح" یک آدمی ست که قصه می خواند،که می داند راز قصه ها بزرگترین رازهای مه آلود دیناست. "ح" آدمی ست که می داند قارچ ها به هنگام بارندگی رشد می کنند و بزرگ می شوند.