چهاراره ولیعصر کمی بالاتر در عصر جمعه بود مثلا. از آن غروب های دلگیر و سرد و مسکوت.. از آن غروب هایی که بی آر تی های قرمز بی رمق و خسته به مسرشان از تجریش تا راه آهن ادامه می دادند و مسافرها و ادم های فرسوده خودشان را در خیابان های شهر جابه جا می کردند. از آن غروب هایی که در خانه جر صدای فوتبال صدایی دیگر نبود. رمق دیگری نبود. از ان رستوران های سال های دور.. سال هایی که صدای ویگن و شهین می پیچد در میان ساختمان های کوتاه و بلند. رستوران های سفیدپوش با چلچراغ های بزرگ و الماس وار... رفته بودیم ولیعصر سال های دور در غروبی که یکشنیه بود اما شبیه جمعه. رفته بودیم ی ک شهر در نیوجرسی با صدای تلویزیون و فوتبال ایران و صدای فارسی و لوستر بزرگ شیشه ای و میر و صندلی روکش دار سفید و کباب و سماق و نان زیر کباب و کشک بادمجان و... پسری که انگار همین حالا از مجله ی سنگلنج خودش را به چهاراره ولیصعر رسانده باشد. و با بازوهای ستبر و تیشرتی که بازوها را بیشتر نمایان می کند با لهجهی ای لوتی وار بگوید: کبابی که بدون سماق نمی شود و دو دقیقه بعد با غلیظ ترین لهجه ی بیریتش ممکن انگلیسی حرف بزند با خانواده ی محجبه ای که وارد می شوند. و یک خانواته انجا بود. یک مادر که دلش می خواست سپهر را ببیند و از آن سر رستوارن آمد و قربان صدقه ی بچه رفت و گفت گول نخورید این خیلی آقاهه ولی بچه های دوم اینطوری نیستند.
این گرمای گمشده ی خانواده و ادم ها. این ریزه کاری های نامریی انسانی.. این غروب سرد رد محله ی موریستون با برف ها و بادها و تهرانی که چهل دقیقه دورتر در زمستان پیدا کرده بودیم.ز