دوستان رنج دیده ام، آن ها که بارها به انتهای تاریک ترین کوچه های بن بست خودشان رسیده اند و بعد آرام آرام و تدریجی بازگشته اند به من می گویند می گذرد... اما من حرفشان را باور نمی کنم. چطور می شود ادمی که روزی ده لیوان آب می خورد با شور و اشتیاق از طعم آب متنفر شود.. اسم غذاها و طعم های دیگر را نمی برم. چون نمی توانم. چون حتی نام بردن از ان ها دلم را و مغزم را به هم می ریزد. چون باورم نیست این من باشم. این کیست؟ اینکه هر روز بیدار می شود و به دیوار نگاه می کند تا فقط زمان بگذرد؟ اینکه نه می تواند صدایی بشنود. نه کتابی در دست بگیرد. نه خوانشی نه گوش دادنی نه تماشا کردنی نه خوردنی و نه خوابیدنی...
یک کلیشه ی رایج وجود دارد که بسیار از دهان زنان حتی تحصیل کرده شان شینده ام( خوب فلانی چه غلطی کرده تو زندگی ش؟ خورده و خوابیده و زاییده...)
دقیقا زاییدن با خوردن و خوابیدن در تعارض است. یعنی نه می توان خورد و نه می توان خوابید... هیچ چیزی را دوست نداشتن. فراموش کردن روزهایی که میل و اشتها داشتی برای خوردن. برای نشیتن در یک رستوران و کافه.. از نوشتن این دو کلمه حالم بد شد...
این کیست؟ این که بیدار می شود و کارهای روزش را نمی نویسد و هیچ چیزی برای نوشتن و زندگی کردن ندارد. اینکه فقط می خواهد بخوابد اما ان هم از توانش بیرون است. این کیست که به دیوار خیره می شود و آرزو می کند زمان بگذرد؟ این آدم چطور می تواند باور کند گذشتن را...
اما دوستانم گفته اند بارها راهشان به این گوشه ی تاریک وجودشان کشیده شده است. آنجا ایستاده اند و مانده اند و نشسته اند و مچاله شده اند و گاهی انقدر زمان گذشته از رویشان که پزمرده و چروک شده اند.. دوستانم سوگند خورده اند که می گذرد این روزها و من باور نمی کنم. من نه این جای جدید را می شناسم و نه این آدم را... انسان معلق در هوای ابن سینا... یک موجودی که نمی داند کیست و نمی داند در کدام زمان و کدام مکان گرفتار شده است. من در این نادانسته ها هر روز را روی دوش می گذارم چطور به گذشتن، به این دانش جدید و بزرگ امید داشته باشم...
ولی کاش دوستانم راست بگویند. چون شانه هایم زخمی ست و رد این روزها هر روز دارد عمیق تر می شود...
دیدگاهها
میبینی؟
و قسمت زیادی در راهه
زن زائو شبیه حلاجیست که تن مجروح و زیان انالحق گویان دارد.
چه قدر نسبت خوبی پیدا کردی با این حرف عوامانه
ی به ظاهر انتلکت که زاییدن در تضاد است یا خور و خواب
همهاش جنب و جوش است، همهاش بیقراری و گلاویز شدن. همهاش حرکت است گو که شبیه به حرکت یک سالک بودایی باشد در بالای یک قلهی دور