رفته بودم برای امتحان گواهینامه رانندگی مدارکم را بدهم. شلوغ نبود. به خاطر کرونا از دوماه قبل باید نوبت گرفت و بدون ماسک راه نمی دهند. یکی از پسرهای چموش آمریکایی از زیر در پرید داخل و مامورها دنبالش بودند و بلند بلند داد می زد : اگه اینجا ماسک در اختیار مراجع کننده ها نذاشتید پس حق ندارید اجبار کنید که باید با ماسک بیایم تو" یکی از آن آزادی طلب های احمق آمریکایی که دلشان می خواهد ماسک نزنند. مدارکم را دادم. گرم بود و روی صندلی نشیتم. نوبتم شد و آقای بور و خوشگلی که چهار سال پیش هم او را دقیقا روی همین صندلی دیده بودم آنجا نشسته بود._ چهار سال پیش آمده بودم همین شعبه برای گرفتن آی دی) آقای بور جوان است. چشم های درشت تیله ای دارد و رنگ پوستش مثل سیب های گلاب تازه و صورتی ست. یک خوشرنگ واقعی... از من پرسید تو هیچ کشور دیگه ای گواهینامه داری؟ گفتم نه... بعد یادم آمد یک گواهینامه هم در ایران گرفته بودم سال ها پیش که منقضی شده است. گفتم اوه آره دارم. گفت تو همین الان به من گفتی نداری که- شاکی و ناراحت و جدی پرسید به آقای خوشگل نمی آید این همه جدی باشد اما در آمریکا و این شغل ها فقط می گویند هرکاری می کنی هرگز و هرگز دروغ نگو. دروغ برایشان خط قرمز است. و حالا به نظر آقای خوشگل من دروغ گفته بودم و جرمی نصفه نیمه مرتکب شده بودم.
خلاصه گفتم مربوط به سال ها پیش می شود و.. تمام شد و از آقای خوشگل با زشت ترین عکسی که می شد از من گرفتن برای گواهینامه خداحافظی کردم و آمدم به سمت خانه.. در مسیری که خاکستری بود و سرد و سر درگریبان کر ده بودم تا سریع تر به خانه برسم چیزهایی دیدم آن روز که به وجد امدم. دوردیف بلند و طولانی کبوترهایی که به هم چسبیده بودند از سرما. بی تکان و بی بال. انگار در گوش هم پچ پچ می کردند: اوه اوه تکون نخوری یخ می زنی. بیا اینورتر. بچسب به من. تو چرا دوری؟ بفرما نزدیک.... دیدن شان در ان صبح بی معنی دلچسب بود. سر به هوا با تماشایشان راه می رفتم و از خیابان می گذشتم که عطر نان بربری آمد. خودش بود. نان بربری و دارچین که پاهایم را هدایت می کردند. یک نانوایی عربی انجا بود با خامه های سفید ترکیه ای با دارچین های مراکشی با لیموعمانی های ایرانی و بارنارنج و شربت گل سرخ و رب انار...
از مغازه ی عربی با سه پلاستیک بیرون امدم. لنگ لنگان راه می رفتم. سنگین بودم و کج که به یک قنادی رسیدکم که تازه باز شده بودم. این طرف ها کمتر می آمدم. دور بود از خانه و پیاده 50 دقیقه ای راه بود. داخل شدم. پیرزن پیرمردها نشسته بودند و قهوه می خوردند و چیزکیک و تیرامیسو. معبد موعودم اینجا بود و من خبر نداشتم. یک کیک کوچک خریدم و نان کروسان.. اوبر گرفتم و یک ماشین کهنه با راننده ای که ایرلندی بود سوارم کرد. تمام مسیر از خاطراتش گفت. ا ربچگی در این محله ها کرده بود و مدرسه رفته بود و کار کرده بود و... محله ای که من هر روز گوشه ای ش را به یکباره کشف می کردم وطنش بود. مامن سال های کودکی و نوجوانی و جوانی اش تا حالا که موهایش فلفل نمکی شده بودند. از وجب به وجب خیابان ها و ساختمان هایش خاطره ای داشت کوچک و ناچیز و پراحساس. همین کوچک های ناچیزی که به یکباره یک آدم بزرگ را می سازند. د
من اما نداشتم. داشتم؟ کمی داشتم. مثلا خیابان هایی که با ش قدم زده بودم. پارک هایی که شکم گنده ام را به یاد داشتند با کاپشن بزرگ حاملگی ام. یا خیابان کوتاخهی که با ماشین سه نفری رانندگی کردیم برای اولین بار.. یا حرف زدن و چای خوردن با میم در کافه های این شهر یا قدم زدن های زیر شکوفه های صورتی با ح... یا شیرینی خریدن هر روزه از بیکری که بسته شد یا هر هفته سه شنبه ها رستوران کوبایی رفتن... شاید اینحا هم مامن من بود و خودم خبر نداشتم.ز