رفتم به شهر بعد از مدت ها... تمام مسیر سرما را در اتوبوس. پیاده شدن تا رسیدن به لینکن سنتر کاپشن بزرگ پوشیدم و لباس ساده ی مشکی بافتنی زیر و رفتم برای ساعت ها تنهایی و کادوی تولد. برای اولین بار باله ی نیویورک ردیف چهارم از جلو و از نزدیک دیدن رنگ پوست و دست ها و بدن ها و رقص ها و لباس های رنگی و پف دامن ها و طرح لباس ها و...

با ص و میم قرار گذاشتیم بهار تهران باشیم و همدیگر را ببینیم. میم تابستان می رود لندن و ص هم که اروپاست و... رفته های شهر چه زیادند. آن ها که رفته اند و آن ها که می خواهند بروند‌. میم از ماشین سواری گفت و آقایی که در ترافیک عاشقش شده بود و گفته بود دوست دختر دارم... ص از خوردنی های ارزان شهر گفت. داشت شام می خورد نان و مرغ سوخاری... با مض هم وسط خیابان و در مترو دعوایش شده بود و گفت کالچر شاکش فعلا این است که اتوبوس و تاکسی را باید با دست نگه دارد و زنگ بزند و...

و رسیدن به باله در سرما...

اولش طبقه ی بالای بالا نشستم که یک اقای پیر من را بلند کرد و زنش از حق آقای پیر دفاع کرد. پرشده از پیرمرد پیرزن هایی که بهترین لباس هایشان را پوشیده بودند و گران ترین کراوات ها و پاپیون ها را زده بودند.‌دو دسته آدم بودند یکی آن ها که لباس های گران قیمت پوشیده بودند و آرایش های مجلسی داشتند و موهایشان را سشوار ها یاسمین کشیده بودند و مژه مصنوعی گذاشته بودند و کفش های پاشنه بلند نوک تیز پوشیده بودند و دیگری دانشجوها و جوان هایی که با کاپشن های بادی و گرم و لباس های راحت آمده بودند.

ردیف جلو و اشک از دیدن این حجم از زیبایی و رنگ و نور. طراحی صحنه و خانه ی دختر و پسر کوچک. ورود رقصنده ها در نقش میهمانان به صحنه و بازی کردن پسربچه ها و دختربچه ها و رقصیدن زن ها و مرد ها که مادر پدرشان بودند.

وارد شدن به سرزمین سرد و یخبندان رویا که برف می بارید و دخترها با لباس های سفید توری پف دار دور هم می رقصیدند‌. از همه بیشتر این قسمت را دوست داشتم. تلفیقی از سفیدی و رویا... شبیه یکی از داستان هایم در کتاب بعد از هفت قدم بلند دختری به اسم رویا که حافظه اش را از دست می دهد و این شروع وارد شدن به سرزمین رویایی اش است.

رقص های گوناگون در سرزمین های گوناگون. رنگ های لباس ها و جوراب شلواری ها... و بغل دستی هایم. یک پیرزن پیرمرد که از اول تا آخر دست های همدیگر را گرفته بودند. همدیگر را گاه و بی گاه در آغوش می فشردن. و در وسط برنامه و وقت استراحت مرد در موبایلش به دنبال سوشی بار گشت که بعد از تماشای باله به آنجا بروند و یک پیانو از آمازون سفارش داد بعد از خواندن ریویوها و تماشا کردن ستاره ها...

باله شبیه برادوی شو هم بود قصه داشت اما رقص و نور و رنگ و لباس های و بدن و پیچ و تابش از همه ی بخش ها پررنگ تر بود... یک هدیه ی باشکوه و به یاد ماندنی در روزی سرد و ابری... یک هدیه ی آفتابی و پر رنگ و نور که شهر را به تکاپو آورد و آدم های شهر و سرعت شان ک چقدر رنگ و چهره های گوناگون.

.

دلم برای تکاپوی شهر تنگ شده بود. برای در میان آدم ها قدم زدن ک چشم چرانی کردن...

از کنار یک جایروفروشی رد می شدم که مرد عرب چشم هایش را درر دود داغ فلافل بسته بود و روی یک حلبی نشسته بود و داشت نماز می خواند. یک مرد سفید قدبلند گفت ساندویچ هرچند. مرد عرب جوابی نداد. مرد سفید رو به من کرد و لب هایش را به نشانه ی تعجب پایین آورد و چشم هایش را درشت کرد. میداشتم از خیابان رد می شدم و چراغ سبز شده بود که میان چشم های بسته مرد عرب و باز فلافل و چشم های درشت مرد سفید گفتم. هی ایز پریینگز

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید