رفته بودم در هفت ماهگی تو نگاهی به آسمان بیندازم. برف می بارید و نشسته بود. پنجره را باز کردم و اندکی برف را در دست هایم فشار دادم و به ح گفتم تا برف آب نشده سه تا آرزو کن برآورده می شود... در شب هفت ماهگی ات برف باید. نجمه می گفت برف در خودش معجزه دارد. معجزه ای که تاریکی های زندگی را رنگ سفید می زند.

 مشق فردا را انجام نداده ام. مشقی که روی حروف یک کلمه راه برویم.

کلمه ی سیمپتی را انتخاب کردم- گفت و گو و برخورد حرف "اس" و "وای"(پیرمرد عصا به دست و جوانک بازو بیرون داده) با ارجاع به حکایتی در قابوس نامه

 جنینی بودم مچاله و آرمیده در تنی گرم و لزج. خم شده بودم و همه ی جانم، یک منحنی در هم تنیده بود. امروز اما صد سال گذشته است و من باز هم منحنی ام: خمیده و لنگ زنان.

دیروز، گوژپشت و عصا به دست از کوچه ای باریک می گذشتم که جوانکی در مسیرم ایستاد. نمی گذاشت که رد شوم. خودش را کش و قوسی داد: یک دست پشت بدن پنهان کرد و دست دیگر را بالا آورد. ایستاده بود قرص و محکم به تماشای یک دستش با بازوی ستبر و بیرون افتاده. جوانک به تمسخر گفت: ای شیخ ، این کمانک به چند خریده ای تا من نیز  یکی بخرم؟ پیر گفت: اگر صبر کنی و عمر یابی، خود رایگان یک به تو بخشند ، هر چند بپرهیزی.

 ز

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید