- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
دو روز است خانه را تمیز می کنم. از صیح تا شب. از صبح ساعت 8 بیدار می شوم و شب ها تا ساعت دو بیدارم و خانه را تمیز می کنم و در و پنجره هایش را تعمیر می کنم و پرده های توری قرمز آویزان می کنم و می روم کمی عقب تر می ایستم و دوباره نگاه می کنم که ببینم نورها تا کجای خانه ی همسایه ها می رسد. دو روز است صبح ها کمرم درد می کند. انگشت هایم تاز شده اند و لمس.. اما بیدار می شوم. اینجا من را به خود می خواند. این خانه را می گویم. همین خانه ای که "ر" هم می تواند ان را ببیند و صندلی چوبی ای در گوشه ی پنجره برایش بچینم و با هم تیرامیسو بخوریم. یا چیزکیک های غلیظ چاق کننده.
خانه ای که خودم را مرتب کنم. این قفسه ها را کم داشتم. می خواستم شان تا وقتی دنبال یک چیزی هستم این همه اینطرف و آن طرف نگردم. می گویند این خانه های ویلایی و باغ و حیاط دار از مد افتاده. می گویند دیگر عصر وبلاگ نویسی و بلندنویسی های خانه ای به سر امده. راست می گویند. وقتی گشتم آدم ها کمی بودند که توی این خانه های وسیع زندگی کنند. همه شان آپارتمان نشین شده بودند و کار من انگار برعکس است. آپارتمان های کوچک م را اجازه داده ام و خودم را در این دشت دور بی نام دوباره شروع...
دو روز است که قفسه ها را به هم وصل می کنم و روزی 13 ساعت پای خانه ام می نوشینم و منتظرم بیایند با گل های آفتاب گردان. با هم دمنوش گل سرخ و بهارنارنج می نوشیم. امروز اتفاقا یه یکی از خانه های اطراف سر زدم. به یکی از همسایه ها و برایش نوشتم. نوشتم که چقدر امدن به خانه ات را دوست دارم گرچه پرده ها را کشیده بود و ماه هاست از ضخیم ترین پرده ها استفاده می کند. لای پنجره کمی باز است. من از آنجا وارد می شوم. خانه ی "نون" را می گویم.
همین الان. دقیقا وقتی که "نون" را نوشتم بوی قرمه سبزی توی خانه ی آجری پیچید. به مامان که می گویم با سبزی های خشکی که از ایران و از فروشگاه شهروند خریده ام قرمه سبزی درست می کنم باورش نمی شود. اصلا نمی داند چطور ممکن است؟ اما باز هم به آشپزی تقلبی من افتخار می کند. امروز باید می رفتم نیویورک. کلاس داستان نویسی داشتم. کلاسم نزدیک ان غول بزرگ شیشه ای ست. هر بار که از مترو بیرون می آیم رو به رویم سبز می شود و هر بار برایم تازگی دارد. هر بار بزرگترین سازه ای ست که در تمام عمرم دیده ام. یادبود یازده سپتامبر است. یادبود آن قبرستان دسته جمعی ست که جز سکوت از ان ها چیزی نمانده. برایشان آبشار و نماهای مرمر درست کرده اند. هر بار که از آن جا رد می شوم یاد کتاب "ماه نیمروز" شهریار مندنی پور می افتم. یاد داستان چکاوک آسمان خراش.. و به پرواز ذهن اش حسودی ام می شود و به خودم قول می دهم بروم یک روز در این قاره ی بزرگ که می دانم او را هم در خودش دارد پیدایش کنم.
امروز وسط های ساختن در و پنجره ی چوبی این خانه و اضافه کردن پودر لیمو عمانی به قرمه سبزی نگران محمد بودم. باید سریع تر به او برسم. باید ببینم ده ساله گی اش تا کجا پیش می رود؟
محمد توی ذهنم است وقتی پلاستیک ها را جا به جا می کنم و روی بعضی از آن ها نوشته سبزی پلو و دیگری نوشته سبزی آش و شنبلیله و.. باید به سبزی قرمه سبزی برسم و این وسط محمد مانده که باید یا خانوم لورا که یهودی ست مسلمان بزرگ شود. خانوم لورا دیگر حافظه ی درست و حسابی ندارد. خیره می شود به یک جایی و بی خیال نمی شود و فکر می کند هنوز هم شغل ان روزهایش را دارد. آرایش می کند و لب هایش را غنچه می کند و دنبال مشتری می رود. به محمد فکر می کنم و زندگی پیش رویش... رومن گاری اسم این کتاب را گذاشته است زندگی پیش رو
هوا آفتابی ست. قرار بود بزنم بیرون و بروم خانه ی دوست هایم. فرندز را می گویم. خانه شان را.. خاطره هایشان را... زندگی کردن با ان ها را...
ویوالدی گوش می کنم و این قطعه ها را دوست ندارم. یک قطعه ای ست که دوست دارم. ویدیوپوتری اش را دیده بودم که کار تیاتری تینوش نظم جو بود. یک آهنگی داشت. یک خوانشی... کاش اینجا بتوانم آپلود کنم. شاید بشود.
به هرحال این اولین نوشته ی من است. می روم به همسایه های دیگرم سر بزنم و اول از همه باید از حال مجمد باخبر شوم. محمد که نمی داند ده ساله است یا پانزده ساله؟ محد سن ندارد. محمد را با یک تیکه کاغذ آورده بودند و نوشته بودند لطفا مسلمان بزرگ شود. همین..
نمی شه ویدیو اضافه کرد اما اسم نمایشنامه بود "پیکر زن همچون میدان نبرد در جنگ بوسنی" که تینوش نظم جو ترجمه ش کرده.
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
یک چیزی هست به اسم "حسرت"... نه " حسرت" نیست. دلتنگی شاید.. نه دلتنگی هم نیست. غبطه شاید... نه این هم نیست... دقیقا نمی دانم چیست واقعا؟؟ اسم ندارد. مال انسان است. از این احساس های معلق و گیرکرده ی انسانی ست که هنوز اسم دقیق و درستی برایش اختراع نشده... و چه خوب است که هنوز چیزهایی داریم برای انسان بودن. چیزهایی که فقط و فقط برای ماست که انسانیم.
بیایید در مثال های منطق قدیم به جای "انسان،حیوان ناطقی ست." یا به جای " انسان،حیوان ضاحکی است." بگوییم "انسانحیوانی ست با این نوع عواطف و احساس ها" کدام نوع؟ الان برایتان می گویم.اما اول بیایید کمی کیف کنیم از این تک بودگی... از اینکه بالاخره یک چیزی پیدا شد که ما را از ماشین ها و کامیپوترها و بقیه ی حیوانات متمایز کند. تمایزخوب است مگر؟؟ نه اینکه نباشد. یک کیفی دارد.ندارد؟ یک رازی داریم که خودمان، دسته جمعی می فهمیم اش. هگل می گفت: مفاهمه ی دسته جمعی... من می گویم: رازهای مگوی ما کوچک های بزرگ...
استاد فلسفه مان آن سال ها که جهان مان 19 سال بیشتر نداشت می گفت فرق انسان و ربات در این چیزهاست. ما اما دلمان می خواست سریع تر کلاس تمام شود تا برویم انتهای دانشگاه، پشت دانشکده ی پزشکی کنار حوضّ آبی دانشکده بنشینیم و بستنی شاتوتی مان را لیس بزنیم.
.
کدام احساسات را می گفتم؟ همان که اسمش را گذاشته ام "شاید حسرت"...
مثلا گاهی به زندگی دوستم و آن همه عشقی که با گربه اش دارد. گاهی به زندگی آن یکی که هر روز می رود سر فیلمبرداری، گاهی او به زندگی من که هر روز پنجره
ام رو به نور باز می شود. گاهی دیگری به زندگی او که هر روز بچه اش را در آغوش می گیرد و...گاهی ها.. این گاهی ها که ما را از زندگی هر روزه ما پرت می کند بیرون. این شبه حسرت ها. این بودن های چند لحظه ای مان در جای دیگری... این زندگی های خواسته و نداشته و زیست نشده ی ذهنی مان...
این ها را می گویم که همه مان چندتایی اش را در سر داریم. که همه مان در شهرهای دیگر، در زمان های دیگر، با آدم های دیگر زیست می کنیم و آرزو می پرورانیم.
بگذارید برایتان دو نمونه از زندگی های خودم را بگویم. شاید برایتان روشن تر شد. فعلا سه زندگی موازی دارم. یکی شان در دیوانه خانه ی دیناست، دیگری در یک شهر خشک و قدیمی ست وآن یکی در یک شهر سبزِ رو به دریاست.
.
یکی از زندگی های من یه خونه ای ه توی رامسر نزدیکی های دریا.من اونجا تنها زندگی می کنم.
خونه م کوچیکه اما رنگی و سنتی ه. میرم برای خونم از پارکینگ پروانه خرید می کنم و کلی وسایل های قشنگ بار می زنم از تهران میارم تا رامسر… خونه م بالکن داره و من از بالکن،سقف شیروونی و آجری خونه هارو می بینم و از پشت سقف هم دریا رو می بینم.
خونه م شب هاش کمی ترسناکه.. چون دریا تاریکه و بیش از اندازه بزرگ.. دریا به همون اندازه که می تونه روزهاش قشنگ باشه و دلربا،شب ها می تونه ترسناک ترین و دلهره آورترین پدیده ی هستی باشه.
خونه م بالکن داره.توی بالکن م یه صندلی و یه نیمکت چوبی دارم و کلی گلدون دارم توی خونم.
من توی رامسر می رم مدرسه ی ابتدایی و به بچه ها انشا و ادبیات درس می دم.
گاهی عصرها ی بلند تابستون می رم لب دریا و سیگارهای خیلی خیلی ارزون می کشم دور از چشم ساکنین شهر.
غذا درست می کنم هر روز.
می رم شهروند تهران،کلی سبزی خشک می خرم و باهاشون آش و قرمه سبزی و سبزی پلو درست می کنم. باید از شهروند کلی کنسرو لوبیا و عدس و نخود هم با خودم بیارم.
شاید بعد از مدتی عاشق بشم. خیلی عاشق بشم. شاید... نمی دونم. اگه عاشق شدم بهش می گم دور باش. دوری، زیبایی ست. دور باش و قشنگ. نزدیک بشی از دست میری.
گاهی می رم تهران.شاید ماهی یک بار. به دوست هام و به خواهرام می گم بیان خونه م هر چندوقت یکبار. تو خونه م با هم بازی می کنیم.پانتومیم.
غذا درست می کنیم. کباب سیخ می زنیم و می ریم لب دریا...
من عصرها بعد از اینکه قدم زدم و رفتم لب دریا میام می شینم توی بالکن و کتاب می خونم و یه چیزهایی می نویسم.
احتمالا توی اون بالکن خواهم نوشت من چقدر دلم برای نورهای نیویورک وقتی که می افتاد روی رودخانه ی هادسون تنگ شده.
.
زندگی دیگرم در شیراز است. در این زندگی برعکس رامسر که خانه ای کوچک داشتم،یک خانه خیلی بزرگ چند خوابه در خیابان ارم دارم.
(چرا ارم؟ چون عاشق سروهای بیش از اندازه بلندش شدم. بعدا از حضرت گوگل که پرسیدم چند است؟ گفت با منهتن یکی ست. بنشین بر سر جایت لطفا.)
خانه ام را به توریست ها اجاره میدهم.یک ون زرد دارم و رانندگی مدل شیرازو یاد می گیرم که با آن توریست ها را ببرم در سطح شهر بچرخانم.
در این زندگی یک آشپزخانه دارم پر از عرقیجات بیدمشک و نسترن و زعفران و به لیمو و هی صبح و ظهر و عصر به توریست ها شربت می دهم.
ازساعت ۸ تا ۱۰ صبح می روم مسجد نصیرالملک]
بعد ظهرها می آیم باغ ارم. ۵ تومان ورودی می دهم تا عصر روی چمن ها کتاب می خوانم.(توریست های در خانه مانده را چه کنم بعد؟😯) عصرها می روم مسجد وکیل و شب ها حافظیه.
تمام خانه ی خیابان ارم را از این ریش ریش ها آویزان می کنم و گبه و گلیم و جینگیلی های سرای مشیر...
.حتما بزرگ تر که بشوم زندگی های بیشتری پیدا خواهم کرد. زمان ها و مکان های بیشتر... این انسان است همان " حیوان گیر کرده در خودش..."
چاپ شده در مجله ی سیاه سفید
صفحه9 از9