نه جانی آمده و نه جانی رفته انگار.. هنوز آفتاب هست نیمه و بی جان. باران می بارد و هوا در نمی غلیظ غوطه ور است. نه جانی آمده و نه رفته.. آنقدر که در خودمان و هزارتوی ناپیدایمان گم شده بودیم. انقدر که یادمان رفته بود همدیگر را.. آنقدر که خودمان بودیم و خودمان.. شده بودیم فقط دو دست و دو پا و. دو چشم که تمام جانبش به خویش است از هر جهت.. چشم هایی که خود را می بینند و خود را شکاف می دهند و به خود مشغولند. به تماشای ازلی ابدی خویش...
و من به این چشم ها چقدر بی اعتمادتر شده ام... چشم هایی که چه سخت است شستن شان.. که انگار از پس همین یک جمله ی به ظاهر ساده و سانتی مانتال و پر احساس و صمیمی برنمی آییم. همین یک جمله را کافی نیست ساعت ها و سال ها زمان بگذاریم و بیاموزیم... جمله هایی کوتاه و بی معنی و لوس و تهی از ان عمق فلسفی.. که تکان دهنده اند و جان بخش و نجات بخش زندگی ها...
همه ی اینها را نوشتم تا زخمی باشد به چشم هایم خودم که دیدن پانته آ را ندید. که آنقدر شیفته و مفتون شگفتی تنش شده بود که هیچ نیم دید جز تنی که داشت جان می بخشید. جز تنی که مشغول زندگی اش بود اینبار به جای مردن... تنی که در حیرت و شگفتی خودش را دو برابر کرده بود. دو برابر چشم، دو برابر دهان، دو برابر دست و پا و... انچنان مشغول تنم بودم که وقتی با پانته آ فیلم نامه می نوشتیم، برانچ بیورن می رفتیم، هات چاکلت استارباکس را می خوردیم و کنار رودخانه قدم می زدیم ندیدم جاهای خالی روی تنش را.. غیاب های اعضای بدنش را چطور ندیدم؟ اینچنین به خود مشغول و محو تماشای خود؟
.
روز سردی بود. سوزش قرمز باد در گوش هایم را با کلاه مشکی کاپشنم جمع می کردم که نسرین را دیدم؛پریشان، چشم های ریز و لب های خشک و ترک برداشته... به من رسید و بی مقدمه پرسید؟ تو از پانته آ خبر داری؟
و بعد گفت که او رفته. یک رفتن از روی خاک به زیر خاک. یک رفتنی که دیگر دست ما به او نمی رسد. کاش می توانستم با قطعیت بگویم یک وجود دیگر که ما را به آن راهی نیست. اما نمی شود. نمی توانم. حداقل برای منی که از هیجده سالی عدم قطعیت در زندگی را به شیوه ی سیستماتیک اموخته ام- با خواندن فلسفه از ان سن- نه نمی توانم چنین چیزی بگویم. از وقتی بچه دار شده ام فکر می کنم وجودهای گوناگونی در جهان هست که ما زا آن ها بی خبریم. مثلا آن موقع که سپهر هم بود و هم نبود. صدا داشت از تن من. قلب داشت. یم تپید و به خانه اش خو گرفت تا جایی که نمی خواست به خانه ی جدید، به جایی بیرون آن زیستگاه گرم و تنگ قدم بگذارد.. شاید ما هم وجودهای دیگری را قرار است تجربه کنیم. اما هیچ کس برایمان از دنیاهای دیگری که زیرخاک رفته است جستار و روایتی کوتاه ننوشته است. هیچ کس تجربه اش را به دیگری منتقل نکرده است.. و این سکوت سرد که هزاران سال است تکرار می شود و ما را در زمهریر فراق های طولانی تنها می گذارد. فراق هایی که زمان به یکباره رنگ می بازد و پوچ می شود.
به همین سادگی و سختی و پیچیدگی، بعد از هفت سال که تنش را در اختیار آن مار لغرنده قرار داده بود مار، دره ها و دشت ها و حفره ها را درنوردیده بود و بعد از هفت سال به سر مغز دهانش رسیده بود. عظیم الجثه و قوی سر از دهان بیرون کشیده بود و آتشی و وحشتی و تمام... سرطان تمامش کرده بود و من هرگز در این مدت که او برایم تولد گرفت و با هم پانتومیم بازی کردیم نمی دانستم در سینه اش ماری نوجوان زندگی می کند کنار پرنده ای آبی که نایی برای چهچهه ندارد دیگر...ز