آشغال هارو بردم
شیر و اوتمیل درست کردم.
مسواک زدم.با سپهر بازی کردم و شعر خوندم. وکیل خونه و وکیل آمازون فرم فرستادن
رفتم بالا تو حیاط برای ص و ی ویس گذاشتم و واقعا ص داره میره و ناراحتم و هوا آبی و آفتابی بود. رفتیم بانک و پول فردارو گرفتیم از بانک و بعد هم رفتیم ولدمارت خرید کردیم و از وندی نهار گرفتیم و الان برگشتیم تازه. ساعت ۵ و دوزاده دقیقه ست. سپهر جیش کرده بود و لباسش رو عوض کردم و لباس خرسی بهش پوشوندم.یه شلوار گوسفندی هم برای خودم خودم حیلی بامزه ست.
از قیطریه تا اورنج کانتی را می خوانم و به مرگ فکر می کنم. به لحظه ها لغزان و بی رمق زندگی که دارند می روند و می روند. به بچه ام. به اینکه کاش بچه های بیشتری داشته باشم. به کاشتن دانه های ریز و درشت خودم در جهان. به اینکه چقدر دیر است برای دوباره ساختن یک آدم دیگر. به اینکه مرگ چقدر نزدیک است. به اینکه دلم برای تهران و یوسف آباد و ص چقدر تنگ شده است به اینکه آبان ص می رود و چقدر این جمله غم انگیز است و کاش و هزار کاش که برگردد.... مگر تو خودت برگشتی؟ کشوری که تمام شده است...
۳۰سپتامبر۲۰۲۱