در وادی درد. آلفونس دود

این کتاب را از فراسنه جولین بارنز به انگلیسی برگردانده

.

 درد مانند احساسات شدید ادم را لال می کند. وقتی دیگر آب ها اسیاب افتاده اند کلمات فقط از خاطرات می گویند.

دوده عضور باشگاه کمترحسادت برانگیز ادبیات های سلفیس دار قرن نوزدهم بود.

درمان با جیوه را در ابتدای بیماری شروع کرد و بیماری مجو شد و بعدتر در میانسالی دوباره بازگشت. به شکل خستگی مفرط و خونریزی

درمان های چشمه های آب گرم. آویزان شدن از آرواره. حاصلش دردی جانکاه و فایده ناچیز

سوپ بدمزه از انواع سبزیجات و علات و.. عصاریه ی بیضه ی گاو در آمپول و خوکچه ی هندی و تزریقاتی از اکسیرهایی اینچنین.

.

 این قسمت بسیار زباست. به نظر دوده مرگ نابودی مطلق است. ما تجمع بی دوام ماده هستیم حتی اگر خدایی بود توقع اینکه زندگی دومی برای هریک از ما فراهم کند می انداختش به زحمت عظیم دفترداری و حساب و کتاب بی حد. اما خوابی ددیه بود دوده که برای دوستش تعریف می کرد: در دشتی از گل ترقه ای ها راه می رفته و در پس زمینه تنها صدایی که می شنیده صدای ریز ترکیدن غلاف دانه ها بوده. چینن نتیجه می گیرد که زندگی ما چیزی بیش از این نیست: ترق ترق آرام گل ترقه ای ها.

.

  • چه کار می کنی؟
  • دارم درد می کشم.

.

روز به یکباره سبک شد و روان. شب شام را با گنکور خوردم. ساعت ها گپ زدن آسوده خاطر تا بعد از یازده شب.

.

خانه ی کوچکی در خیابان.. است. همین که پایم می رسد آنجا آرام می شوم.تسکین. باغ توکای سیاهی که می خواند. پا انگار نداری. بی هیچ دردی، دلهره ای ناگهان.

.

کلی گویی برنمی دارد درد. هر بیمار درد خودش را می فهمد و بس. درد آدم به آدم فرق می کند.

.

تک تک لحظه های زندگی ام را هز لحظه از دم می توانم تاریخ برنم.

مصلوب شدن. دیشب دقیقا همین حس بود: عذاب چهارمیخ. پیچاندن و از جا کنده شدن دست ها و زانوها و پاها

.

 دیشب نزدیک ساعت ده در اتاق مطالعه به یکباره بعد از اینکه مستخدم وارد شدم هیچ کس و هیچ جایی را نشناختم. اتاقم میزو کتاب ها همه ناشناس شدند. مجبور شوم بلند شوم و کورمال کورمال به همه جا دست بکشم تا موقعیتم را از نو پیدا کنم.

.

 امشب درد پرنده ی کوچک بلایی دشه است. ورجه وروجه کنابن از این طرف گریزان تا نوک انگشتان من. می پرد از دست و پاهایم. به بند بند تنم. و دم به بند نمی دهد. سوزنم به هدف نمی خورد.( مرفین می زده.)

.

 طولانی روزهایی که در من فقط درد می تپد و بس.

.درد دیکته می کند و من می نویسم. 60

.

زنی که هشت سال پدرش را تر و خشک می کرد و بعد از اینکه مرد مرد اونمی داند چه کند. که را دوست بدارد. از که پرستاری کند. زندانی که بعد از حسی طولانی از زندان ملول
آزاد شده و ناگهان خود را وسط خیابان می یاب.

.

اگزویه اوبرویه. جسترای دارد با عنوان بیماری و پاریس یا هم یکجا جمع نمی شوند. پاریس فقط ادم های سالم را دوست دارد. چون فقط موفقیت را دوست دارد و بیماری شکست محسوب می شود درست مثل فقر. 67

.

همزاد من درد.

دنیال بیماری یک شاعر در لابه لای سه جلد نامه های کاری اش. دنیال هم دردها گشتن در میان شاعران و نویسندگان. همزادهایی که دردهای گوناگون دارند اما در اصل درد کشیدن با هم همدلی دارند. – این تیکه رو خودم نوشتم.

.

تاثیرات مرفین: بیداری در دل شب. بی هیچ حسی جز صرف بودن.

زمان، مکان،هرگونه درکی از شخص خودم مطلقا از دست رفته. مغزم خالی خالی ست. ناتوان از هرجور قضاوت اخلاقی

.

زندگی واقعی ندارم. مگر در زمان. زیستنم تنها از خلال زندگی دیگران.

سولی پردیوم: اولین برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات- داشتم فکر می کردم چندنفر اسم این نویسنده را شنسده اندتازه اولین هم بوده در تاریخ ادبیات که بزرگترین و مهمترین نوبل را برنده شده.. نوشتن همین لحظه های مجموع است. همین مورچه وار زیستن و شب را به روشنایی دوختن... نوشتن روشن می کند و نور می پاشد.

.

بودلر. موپاسان. الکساندر دومای پسر.. همه سفلیس داشته اند و رنج بسیار و درد فراوان.

.

همزادت: انکه بیماری اش از همه بیشتر به بیماری تو شبیه است. دوستش داری و دلت می خواهد همه چیز را برایت تعریف کند. دوتا از اینها دارم. یکی نقاش ایتالیایی ست و دیگری عضو دادگاه استیناف. درد من جایی بین درد این دوتاست.

.

 کارم از این گذشته که بیماری برایم امتیازی بیاورد یا ئرک عمیق تری از چیزها را ممکن کند. حتی گذشته از ان مرحله ای که زندگی را برایم زهر کند و صدایم بشود نالیدن چرخ دنده هایی زنگ زده. حالا فقط یک کرختی ژرف و راکد و دردناک است. بی تفاوتی به همه چیز. دریغا دریغا.

.

 بیماری تک تک دندان هایم را شمرده است تا ببیند باید کجا خانه کند. درواقع مکن است نه فقط یکجا بلکه چندجا خانه مند: ناراحتی معده و جنجره و مشکلات استخوان و ناراحتی مقعد و مجاری ادراری و...

.
نومیدی نوعی بیماری روح، نوعی بیماری خود است. نومیدی، بیماری منتهی به مرگ است. (این تیکه ی بعدی رو خودم نوشتم) از هزارتوی انواع نومیدی من این موجودم: اینگه ادمی در نومیدی ننخواهد خودش باشد و تا مدت ها وقتی حمام می رفتم برای اینکه خودم را در آینه ی ثدی رو به روبه روی نبینم یک حوله ی بلند پهن می کردم حجابی بین من و آینه. فرار از خویشتن در ساده ترین و اولیه ترین سطحش.

نومیدی که نمی خواهد خودش باشد نسبتی غریبی با این خود پیدا می کند. همچون نسبتی که ادم می تواند با زادگاه ش با خانه اش داشته باشد. او آنجا را ترک می کند ولی نقل مکان نمی کند. سکونتگاه جدیدی اختیار نمی کند. همچنان خانه ی قدیم را نشانی از خود می داند اما مشکل اینجاست که جرات نمی کند به "خودش" بیاید. نمی خواهد خودش باشد و نمی تواند به خانه بازگردد.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید