سه روز بود که توی یک هاله ی خالی افتادم. روزهایی که خالی شده بودم از درون و بیرون. حتی کلمه هم نداشتم. در تمام سه روز شاید فقط 5 کلمه حرف زدم. 5 کلمه از انبانه ی ذهن و زبانم بیرون ریخت. سه روز بود که در اعماق جهان و خودم دست و پا می زدم و هرچقدر تلاش می کردم برای بیرون کشیدن خودم بیشتر در گرداب خالی جهان فرو می رفتم.

سه روز بود که شاملو و براهنی گوش می دادم و اشک می ریخیتم. سه روز که فهمیده بودم تنهاترین موحود زنده ی روی جهانم با نفسی که هست. با دم و بازدمی که بالا و پایین می آید و می رود اما به کوهی، به دشتی، به دامنه ای سبز برخورد نمی کند تا هوایی تازه منعکس کند.

سه روز بود که هیچ نبود. زمان درونی بدنم، زمان زیستم در این جهان به سال های کهن رسیده بود. صد ساله بودم و پیر و خسته و فرتوت. شانه هایم افتاده بودند و بار امانت زنده بودن را تاب نداشتند که با خود حمل کنند.

به رودخانه نگاه می کردم و ماه که کامل بود. کامل ترین موجود این حوالی که از هارلم بالا می مد. حوالی ساعت 11 به رنگ نارنجی گداخته از پشت ساختمان های کوتاه هارلم سرک می کشید و آرام آرام خودش را پهن می کرد روی رودخانه و نورهای کوچک و برزگ شهر را منعکس می کرد. نورهای لرزان و بلند و کشیده. ماه خودش را بالا می کشید و بر فراز ایمپایر استیت که می ایستاد رنگش دیگر گداخته نبود. انگار خنک شده بود و نورانی و سفید و دور از دسترس
آدم ها.

 بالای شهر می ایستاد اما رودخانه را هنوز روشن می کرد. ماه بود و ایمپایر استیتی که دو ماه است به رنگ قرمز است و یک آژیر چرخان قرمز رنگ است که می چرخد و می چرخد و می چرخد مثل یک آژیر پلیس که نگران است و علامت خطر را نشان می دهد. من بودم و سه روزی که خالی ترین و خشک ترین و بیابانی ترین تن زمین بودم.

شاملو گوش می دادم و براهنی و روی مبل می نشستم و به کتاب ها چنگ می زدم. دنبال ذهن های تازه بودم. دنبال کشفی که من را بازگرداند. دنبال امیدی که در پستوی ادبیات پنهان شده باشد و من کاشفش باشم. می خواستم خودم را با ادبیات به سطح آب برسانم. ادبیات ناامیدم کرده بود. سردرد داشتم. بی خوابی و از همه بدتر تهی بودم... دلم تنگ شده بود. برای چیزهای کوچکی که بزرگ اند. برای چیزهای کوچکی که اگر فراموششان کنی ممکن است تا ابد از دست بروند و هرگز به زندگی ات بازنگرداند. برای سفره ی حصیری خانه مان که حالا سرزمین آمازون هاست. دو ماهی ست که با هم زندگی می کنند. سه نفره. روزه می گیرند و افطار می خورند و هر شب چیزی نو دارند. زولبیا بامیه. پاستای ژاپنی. نان پیتزایی... چیزهای عجیب غریبی که من اسمشان را نمی دانم. چیزهایی که بوی زندگی و سرزمین امازون را با خود دارد. زنانی که بدون مردان در این خطه زندگی می کنند. لباس هایشان از پوستین شیرهایی ست که خودشان شکار کرده اند. یکی از پستان هایشان را بریده اند تا بتوانند راحت تر کمان و نیزه را بکشند. من دلم برای سرزمین آمازون مان که پر از خنده و شادی و تقسیم کردن قصه های زنانه است تنگ شده بود. دلم برای جزییاتی که عطر داشتند و ساده بودند تنگ شده بود. به یکباره اگاه شده بودم که زنده گی ام خالی ست.

سه روز بود که عمیقا به این خالی بودن رسیده بودم. ادم هایی که کلمه هایت را در خودشان حبس می کنند. آن ها را نداشتم و مدت ها ندیده بودم. آدم هایی که در حضورشان روشن و آفتابی ام حتی در روزهای ابری و مه و باران...

فقط آدم ها نبودند. غذاها. رنگ ها... چیزهای زیادی که نداشتم. در غار، زندگی می کنم. همیشه از این غار شاد و خوشحال بودم. اما وقتی از بالا به غار نگاه می کنی. وقتی روحت را به ماه کاملِ بالای رودخانه ی هادسون می فروشی تا دست هایت را بگیرد و در قرنطنیه تو را بیرون بکشاند و کمی در آسمان بچرخاند، می فهمی که چقدر غار خالی و سرد و نمور است.

یادت می آید که در گوشه های جهان بهار شده است. حتی در جهان پشت پنجره ات هم درخت ها گل داده اند و شکوفه های صورتی شان را دو هفته در باد تکان داده اند و ریخته اند. یادت می آید بهار را.. یادت می آید ادم ها را.. یادت می آید بلند بلند خندیدن در حضور دیگری را.. یادت می آید دیگری را.. من و دیگری را دوباره مرور می کنی که کیستی تو بدون آن دیگری هایت.... اگاهی رنج است و ادمی با وسوسه و کنجکاوی و شیطنت آگاهیِ درهم تنیده با رنج را انتخاب کرد. سیب را برداشت و گاز زد و پشت کرد به باغ و به تخمم گویان خودش را انداخت در زمین پرماجرا.. تا مار و طاووس که خودشان دستشان توی یک کاسه بوده است با او اول از همه دشمن شوند، تا پشت کنند به ادمی و قبول نکنند در مافیای کنجکاوی و اگاهی همراه او باشند.

ادمی اما سفر خودش را پیش می گیرد. سفر کجکاوی های مکرر و سفر ممنوعه های همیشگی را.. فقط سیب نیست برایش. می رود به دنبال ممنوعه های دیگر.. زندگی اش را از اول با ممنوعه ها بنا کرده است. سرنوشت اوست. اگر فرار کند خودش را بیشتر مسخره می کند. سرنوشت مثل یک دایره، مثل یک طناب دار به سوی او بازمی گردد. او را دنبال می کند و در نهایت به او نیشخندی می زند که واقعا فکر می کنی از اودیپ باهوش تری؟....

.

ادبیات نجاتم نداد در تمام سه روز. خوانش های بی ربطی داشتم. تا حدی دستم را گرفت. تا میانه ی آب بالا کشدم. روی پاهایم ایستادم اما گردنم هنوز توی آب بود و غوطه می خوردم. کتاب های ایرانی خواندم. مرزهایی که از ان گذشتی. کتابی تو در تو که د ر روایتش گیر کردم.

کتاب شهر شرنگ که دوست داشتم و در ژانر خودش خوب نوشته بود گرچه با بدبینی آغازش کردم.

کتاب های دیگر خواندم. مثل پاییز 32. ذهن رضا جولایی که قدیمی ست من را شگفت زده می کند. کیف کردم. کتاب داستان های کوتاه یحیای زانیده رود را خواندم. چند داستان خوب داشت. کتاب شب شمس از نویسنده ای جوان که به نظرم بسیار باسواد است. خواندم و سوادش برایم روشن شد در نوشتار اما نمی توانستم بفهمم 50 صفحه خوانده ام و گیر کرده ام در ماجراهای خانواده ای اشرافی و در شب تولد و مرگ نامی.. برایم زیاده از حد طولانی بود.

سلینجر اما برای بار دوم خودش را به من نشان داد. فرنی زویی را سه بار خوانده ام.

 اولین بار دانشجو بودم. با یک پسری که شریف کامپیوتر می خواند فرهنگسرای نیاوران قرار گذاشته بودم. پسر، موهایش تا نصفه ریخته بود. اما رنگ پوستش خیلی روشن و سفیدصورتی بود. لباس سفید خنکی پوشیده بود با شلوار لی. در کل خوش قیافه و خوش تیپ بود. یادم هست وقتی می خندید دندان های سفید و صافش بیرون می ریخت. خنده هایش قشنگ بود. خودم هم فکر می کنم آن مانتوی مشکی که یقه اش چین داشت و از بغل با نخی به دو طرف بسته می شد را پوشیده بودم. مانتوی مرضیه بود. مانتوی قرتی و قشنگی بود که اغلب اوقات با روسری بنفشی که آن سال ها مد شده می پوشیدم. روسری های روشنی که جنسشان کمی براق بود. تک رنگ نبودند و رگه های نقره ای از رویشان رد می شد. جواد؟ شاید الان کمی جواد باشند. اما ان موقع واقعا چیزهای چشم گیری بودند.

آن تیپ را زده بودم و از نوبنیاد پیاده رفته بودم نیاوران. در مسیر تِراک های موسسه ای که فکر می کردم انترپرنورش هستم را پخش کرده بودم. انداخته بودم زیر در خانه ها و مدرسه ها و هرجایی که می توانستم.

اسم موسسه ام نشاگستر بود. برایش یک خط تلفن جدا خریده بودم که مثلا هرکس زنگ می زند و شاگرد و معلم می خواهد به ان خط زنگ بزند. اسم چند معلم که همه شان رتبه های برتز کنکور و برگزیده ی جشنتواره علمی خوارزمی بودند و دانشگاه تهران درس می خوانند را رویش نوشته بودم که خوب همه شان خودم بودند و در نتیجه کل موسسه فقط یک معلم داشت.

یک معلم. یک مدیر. یک منشی.. همه و همه خودم بودم. چرا نگرفت؟ چند نفر زنگ زدند که خودشان 18 19 ساله بودند و دنبال کار می گشتند.خودشان دانشگاه تهران و شریف دانشجو بودند و گفتند معلم نمی خواهید برای اموزشگاهتان.. که من گفتم به مدیرمان اطلاع می دهم و خبرتان می کنم. چندنفر شان دوباره پیگیری کردند و... گفتم ببخشید مدیر گفته است اطلاع می دهد به زودی. یعنی منشی که من بودم به مدیر که من بودم خبر داده بود برای گرفتن معلم های جدید..

رفتم نیاوران و پسر را دیدم. اسمش را یادم نیست. چقدر عجیب. فکر کنم آرش بود. حال خوشایندی داشت اما اینکه در آن سن اینقدر موهایش ریخته بود کمی برایم عجیب بود. اولین پسر تاسی بود که در آن سن می دیدم و دیت می گذاشتم. ولی بد نریخته بود موهایش. قشنگ بود. آن موقع بود که برای اولین بار اسم سلنیجر را از او شنیدم و از دورن ذوب شدم که چرا او را نمی شناسم.

خودم آن موقع جوگیر سارتر و سمیون دوبورا بودم. احتمالا مثل تمام خزهای فلسفه خوانده که نگاهی هم به ادبیات دارند و دوست دارند روزگاری چیزی شبیه سارتر بنویسند که هم گنده گویی فلسفه را داشته باشند و هم ادبیات و قصه را پوشش دهد.

پسر گفت دیوانه ی سلینجر است و ناطور دشت او را شیفته کرده است. بعد که از او جدا شدم رفتم و ناطور دشت را خواندم و اصلا خوشم نیامد. نمی توانستم دنیای تییجری هولدن را درک کنم. شاید چون خیلی آمریکایی و نیویورکی بودم.

رابطه ام با پسر هم با اینکه دیت خوبی بود و حرف داشتیم برای زدن به چند بار زنگ و مسیج و.. ختم شد و دیگر هیچ کداممان پیگیری نکردیم اما باعث شد من بروم و ناطور دشت را بخوانم.

بعد ها در آمریکا فرنی و زویی سلینجر را خواندم و عاشقش شدم. دلم می خواست یک برادر مثل زویی داشته باشم. خوشگل و خوش تیپ و فرهیخته و اندکی ک... مغز..

دلم برادر می خواست برای اولین بار در زندگی.. یک چیزی همان موقع در کانال تگرامم نوشته بودم که خانوم پیره ی خودت را پیدا کن... بعدها که خواندمش خیلی خوشم امد که اینطور نگاه کردم.

 فکر کنم در طول زمان اینقدر دیدگاهها و کلاس های مختلف داستان نویسی و داستان خوانی رفتم و شرکت کردم که ان نگاه ساده و خالص و دریافت خودم از ماجراها را از دست دادم و ماجرای همان لک لک شد که می خواست راه رفتن طاووس را یاد بگیرد راه رفتن خودش را هم فراموش کرد...)

در این سه روز فرو رفتن در خلا همینطوری فرنی و زویی را برداشتم. باورم نمی شد که نشسته ام روی مبل و زخم بستر گرفته ام برای چهار ساعت و چهل صفحه است که پشت سر هم حرف های مادر خانوم گلس و زویی را می خوانم. دیالوگ های خیلی خیلی ساده....

کتاب که تمام شد حالم بهتر بود. انگار یکی رفته بود آپ استیت نیویورک کلبه ی جنگلی سلینجر و به او کتاب های عطار و مولانا و شمس را رسانده بود و بعد هم خیلی سریع برگشته بود به خارومیانه...

لحظه لحظه در این کتاب می گوید هنر هیچ بودن را بیاموز. کسی نباش و...

حالم خوب شده بود. فرنی هم حالش بهتر شده بود وقتی با برادر بزگرتر حرف زده بود. حالم خوب شده بود و از این همه ساده گی و صمیمت دیالوگ ها حیرت کرده بودم. با خودم فکر کردم من هم می توانم یک چیزی اینطوری بنویسم. آسان است. من تازه فلسفه خوانده ام و به سلاح های عرفان و فلسفه مسلح هستم.

اما نمی توانم. نمی توانستم. خاصیت سلینجر در همین است که به رخت می کشد همه ی سادگی و سهل و ممتنع بودنش را.م. یعنی خیلی های دیگر قبل ار من تلاش کرده اند که سلینجر را تقلید کنند- به قول نجمه سلینجرشناش ما که مستور این را فهمیده و دارد به خودش عن می زند با نوشتن معصومیت و اداهای تقلیدی و...)

ساده گی و سختی اش من را به شگفتی واداشته بود. چطور ممکن بود من دیالوگ های بین مادر و پس را 40 صفحه بخوانم و اذیت نشوم. دیالوگ های خیلی خیلی ساده که اه مامان گندشو دراوردی پاشو برو بیرون.. تو چرا زن نمی گیری پسرجون... مامان اون صابونو بده و... سلینجر بزرگی اش را به سادگی به رخم کشیده.

از گرداب و باتلاق من را کشیده بود بیرون... داشت نجاتم می داد. دوباره ادبیات من را برگردانده بود. قبل از این سه روز کتاب دعای ربوده شده گان را به پیشنهاد نجمه خوانده بودم و باز هم در صمیمت قصه گویی جنیفر کلمنت خانوم نویسنده ی جذاب مکزیکی آمریکایی شگفت زده شده بودم. چطور اینقدر ساده و بی ریا قصه گفته بود و قصه اش جان داشت و عمیق بود اما ادا واصول نداشت. فلسفه بافی نداشت. چطور اینقدر فقط قصه بود بدون چس ناله های فلسفی. بدون کافه رفتن و دم به دم قهوه خوردن... آه قصه ی ناب چیزی بود که گم کرده بودم.

 خداوند ادبیات من را ببخشید اما در این سه روز سراغ زندگی جای دیگری ست کوندرا هم رفتم. شروع کرد و دیوانه ی شروع درخشانش شدم. یک شروع گرم و ساده از زندگی پدر مادر شاعر. خواندم و خواندم و به صفحه ب 200 رسیدم. باورم نمی شد که کوندرا ماجرای یک پسر و یک مادر را توانسته بدون اتفاق های خیلی زادی 200 صفحه روایت کند. بعضی جاها هم خسته کننده بود و طولانی.. سراغ خانواده ی تیبو هم رفتم و جلد سوم رسیده بود باز هم به بازی های کمونیست و جوانی که در میانه ی تغییر خودش و جهان و دنیا ست و چیزی بود که منتظرش بودم و تمام تئوری های سیاسی حهان را نوشته بود. حوصله ام را سر برد و بستمش. حمید گفت تو اصلا کتابخون نیستی کسی که خاواده ی تیبو را زمین بگذارد کتابخون نیست و مسخره ام کرد. حرف نزدم. چون حرفی نداشتم. چون در تمام سه روز 5 کلمه بیشتر در حد آره و نه و چرا گفتم.

با مرجان از رمان هایی که هم او خوانده  بود وئ هم من حرف زدیم. گفت رمان بنویس. ی چندبار به من این را گفته بود اما واقعا رمان نوشتن یک جهان دیگر است که با داستان کوتاه یک دنیا متفاوت است. رمان ها را که می خوانم می فهمم که فقط حرف زدن نیست.و فقط رفتن به زیرلایه های شخصیت ها و حوادث نیست.

یک چیز دیگراست. یک چیزی که عصاره ی ی نویسنده را در کتاب می کشد و وارد رمان می کند. یک رمان دیگر در راستای کشف ذهن های جدید خواندم. رمان نویسنده ای ایرانی که خودش نوازنده است و قبلا یک جستار فوق العاده از او خوانده بودم. اسم رمانش هم زیبا بود. اما خود کتاب یک فاجعه ی بی بدیل بود. فکر کردم احتمالا من هم بخواهم چیزی بنویسم همینطور بی مزه و سطحی و چس ناله های طبقه ی متوسط دانشتگاه رفته و نخبه خواهد شد. جا به جا در رمان گنده گویی های جستارگونه دارد در باب کودکی و فلسفه بافی و.. هیچ یچزی پیش نمی رود و کششی نیست. فقط زندگی یک دختر پسر نوازدنده. یک زندگی فلت و بی مزه... احتمالا من هم گندش را درمی اوردم و هی فلفسه وارد می کنم و هی چیزهایی که خوانده ام از گوشه کنار شخصیت هایم بیرون می زند و عن همه چیز را درمی آورد.

به مرجان گفتم نه من نمی توانم. گفت من برایت برنامه ریزی می کنم که هر روزی بنویسی به همان شیوه ای که استادش در کلاس به او یاد داده است. استاد بزرگی که در ابن سفر در تولدش حضور داشتم. مهربان و فروتن و باشخصیت... گفتم نه مشکل من اصلا زمان بندی نیست. من می توانم به راحتی آدم خرکاری باشم. تجربه های درس خواندن و کنکور دادن و رتبه هایم همه این را تایید می کند. مشکل این است که من هنوز در آنجا نیستم. آنجا که راه دیگر است. فعلا باید خروجی های دیگری را رد کنم.

یکی از کتاب هایی که در گشت زنی هایم پیدا کردم خاطرات باب دیلن بود. باورم نمی شد اینقدر گرم و راحت و صمیمی و دوست داشتنی بخوانم و پیش بروم و کیف کنم و صبح های زود که بیدار می شدم بروم سراغش.. شب های دیر. وسط کارهای دیگر... چرا این همه دوست داشتم خواندن این خاطرات را؟

با اینکه با باب دیلن هم آنچنان خاطره و دوستی نداشته ام. این بار برعکس بود ادبیات من را به موسیقی کشاند. هر روز باب دیلن گوش می دهم. یکی از اهنگ هایش. چه خوب اند. مثل یک فلش فیکشن. در نقاشی، سبکشان امپرسیونیم است که یک لحظه و یک نور را نشان می دهند. احساس یک لحظه ای آدم را می خواهد به تصویر بکشد. مثلا شعر "این چیزهای احمقانه من رو یاد تو می ندازه." یا این سپتامبر گرم.

خیلی از فولک خوشم امد. این کشف من را روشن کرد. باعث شد نه تنها از گرداب و باتلاق بتوانم خودم را نجابت بدهم و بالا بکشم بلکه یک کرجی چوبی هم روی آب برای خودم داشته باشم و پارو بزنم. زنده ام. روشنم. آفتاب است و یک کشتی بزرگ قرمز روی هادسون دقیقا رو به روی پنجره لم داده است. دوباره ادبیات را دوست دارم. دوباره دوست دارم داستانی بنویسم.

دیدگاه‌ها  

# هومن 1399-03-07 21:24
سلام. از طریق goodreads و به طور اتفاقی وبسایتتون رو پیدا کردم. نمیدونم واکنشتون به تعریف خشک و خالی چی باشه ولی قلم دلنشینی دارید. خوشحالم هنوز هم در گوشه و کنار وب، بلاگ‌های خواندنی فارسی پیدا می‌شن.
دو تا سوال داشتم. یکی اینکه نسخه‌ی ترجمه‌ی «فرنی و زویی» سلینجر رو خوندید یا زبان اصلی رو؟ و اگر ترجمه بوده، خوشحال میشم مترجم نسخه‌ای که خوندید رو هم معرفی کنید.
یک سوال دیگه‌ام درباره‌ی جمله‌ای تو پست «در آسمان» بود که از پارانتزش حدس زدم نقل قول بوده: «جهنم جایی است که خیال دچار انقطاع می‌شود». جمله‌ی خیلی قشنگی بود، کنجکاو شدم بدونم از کی بوده.
و اینکه اگه به سبک فولک علاقه‌مند شدید، تماشای فیلم سینمایی Inside Llewyn Davis رو پیشنهاد میکنم؛ فیلمی بود که جرقه‌ی علاقه‌ی من به این سبک از موسیقی رو زد. امیدوارم خوشتون بیاد.
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید