دهم نوامبر2021. اولین تولد با او
تولدمه. در سکوت و هوای آفتابی و نسین ملایم و وسط نور آفتاب توی آشپزخونه و روی فرش ایرانی مون نشستم کنار سپهر که داره یه پتوی بازی می کنه و صدا درمیاره و پاهاشو تکون می ده و تلاش می کنه برگرده. صبح زود ساعت هشت و نیم رفتیم بوسترشات واکسن رو زدیم. هوا خیلی خوب بود. با سپهر رو به روی رودخونه وایستادیم و براش تعریف کردم که چهارماه و نیم از همینجا آوردیمش خونه. باهاش حرف زدم و از آرزوهای امسالم گفتم.
از اینکه چیزهایی که دوست دارم خیلی محو و کوچیک تر شدن. از اینکه مطمئنم تولدم رو یادش نیست و تا آخر شب هم یادش نخواهد بود و... از اینکه امسال چقدر تولدم کمرنگ شده برای خودم و مثل سال های قبل هیچ برنامه ی خاصی براش نداشتم. هیچ اشتیاق و وجد و شعفی نبود. خواب آلود و خسته با چشم های پف کرده در آرزوی چهار ساعت تنها بیرون رفتن سوار قطار شدن در این هوای آفتابی و رفتن به مال و چرخیدن برای خود به تنهایی...
به ح گفتم می خوام برم بیرون سه چهار ساعت. نگفتم به خاطر تولدم. سپهر خوابید و نگاهش می کنم که چه قشنگ و مسیح وار با دست های باز و لباس پلنگی خوابیده. مژه های بلند و بینی پهن و ابروهای پرپشت و چونه ی خط دار و لب هایی شبیه به من و موهای گندمی... چقدر نگاه کردن بهش آرامش بخشه... مثل نگاه کردن به یه آسمون آبی یکدست...
آماده شدم با دقت و ظرافت. موهامو اتو کشیدم. صورتمو آرایش کردم و چتری هانو ریختم و سپهر اونجا بود و نگام می کرد و می خندید و شاد بود.خط چشم بنفش کشیدم و رژ صورتی زدم و پنکیک و رژگونه. اول می خواستم لباس مشکی با یقه توردارو بپوشم که احساس کردم گرمه برای این هوای عالی که امروز ۱۸ درجه ست. سال های پیش همیشه ده نوامبر صفر درجه بود.
از خونه زدم بیرون ساعت دو ظهر. اوبر گرفتم تا ایستگاه قطار و الان تو قطار نشستم. ح هی می گفت منم ببر و... اولین تولد بعد از مادر شدن...ز