14نوامبر2021
صبح ساعت ۶ بیدار شدیم. یک جمله توی ذهنم جا خوش کرده و دوست دارم به یادش بسپارم در گوشه کنارهای امن ذهن حفظش کنم و وقتی هوا بهتر بود و جهان آرام تر و نور بود و آبی آسمان بنشینم کناره ای و فکر کنم به زوایایش. جمله ی ساده ای ست کوتاه و در نگاه اول هیچ...
" دوست ندارم با نوشتن کلنجار برون و سر و کله بزنم. فقط دوست دارم بنویسم... فقط نوشتن...
مدتی ست رابطه ی من و نوشتن هم همین شده. سخت و نامربوط و بخیل و ناملایم... بسیار فکر می کنم و قصه می بافم و راضی نیستم و موکول می کنم به روز بعد. به ساعت بعد. به ماه بعد... به بعدی دگر بیاید.
امروز ساعت ۶ بیدار شدیم. سپهر دیشب از ساعت دوزاده خوابید تا ۶ صبح. یک موفقیت بزرگ خوابی برای او و ما...
بعد هم زندگی افتاد روی لیز خوردن و آن قسمت های سفید مغز من که زمان و حرکت و جهش و مکان و جهان را از دست داده اند. این قسمت ها با دیدن آدم ها با دیدن یاران و دوستان و با در جمه بودن یاد گرفتن و بیرون رفتن در طبیعت بودن و زیر آفتاب و کنار درختی قدم زدن جان می گیرند و زنده می شوند. چیزهایی که دور و دست نیافتی شده اند. گرچه در طبیعت بودیم و تنها خودم را به قطار ک سفر و لباس دیدن و گشتن معمان کردم. اما چیزی کم است.حضور خانواده یا دوستان ایرانم. یا فامیل. یا شنیدن از ماجرای دیگرانی دور و نزدیک...
.
دلم آنجاست و به زندگی فکر میکنم که نمی انگیزد به خیلی چیزها... به چیزهای زیادی.. به از دست دادن این لحظه های ناب و خالص...ظهر غذای ایرانی کباب آن د کلیف را گرم کردیم و خوردیم و دیشب تخت و روتختی را بستیم و بالش و روکش آبی را برند پاینروومن که قشنگ ترین ها را دارد.
.
دیشب جالباسی را که آمده بود نصب کردم و ستاره های سربی را ریسه های نور را دور لباس های بافت بستم...
امروز هم تمام شد... با کمی گشتن دنبال پتو برای تخت و روتختی و گم شدن در طرح ها گل دار و حرف زدن و تلفن و گریه ی بچه دندان هایش که انگار دارد بیرون می زند و خواباندنش و یک
دلم ایران است. پاییز اینجا پر نور و روشن و طلایی و زرد و ارغوانی و سرخ و جان دار است. هرچه در بساط داشت بی منت بر روی دست های گشوده اش گذاشته و تعارف می کمد به چشم ها... چشم هایی که پاییز اینجه را می بینند طلایی ترند. نورانی ترند روشن تر... اما مامان آنجاست و خواهرها. خورشیدهای همیشه... چشمه ی آفتاب های فروزان... هزار برگ آغشته به زرین و سیمین یک درخت تناور سبز در چشم های خواهرم که دارد عروس مس شود نمی شود....
آفتاب بود و رودخانه پرآب و نورانی...لرزش نور و بازی آب و سایه. رفتیم در دل پاییز. رانندگی کردیم و آفتاب تو پنجره بود. لای اشت های دستمان. لابهلای مزه های بلند و فرآورده ی سپهر و دندان های پنهانش که بی تابش کرده اند این چند روز...
آفتاب بود و برگ ها و قاصدک های جاری در آسمان و زمین. سیالان باد و پرنده هایی که نمی دانستند وقت مهاجرت رسیده یا نه... پرنده هایی که منتطر باران بودند و در حوالی زمین میان آدم ها چرخ می زدند...
تمام تلاشم را کردم که پاییز را ذره ذره رنگ هایش را قاصدک هایی که به انگشت هایم می رسیدند بارانی که نم نم شروع شد و با نسیم همراه شد و ماشین ها و زمین و زمان را داشت از جا می کند... همه و همه را در خودم اندوختن و توشه ی روزهای ابری و بی جان کرده باشم...
دیروز پاییز بود و ما بخشی از آن... رفتیم والمارت خرید کردیم وسایل خانه و خوراکی ها و لباس و شلوار آبی و حمید هم دو لباس خوش لنگ چهارخانه خرید و سپهر خوش اخلاق بود و خوابید و نگاه کرد و بعد هم نزدیک خانه کمی بی قراری کرد و گریه...
رفتیم اولیوگاردن و خلوت بود. غذاهای پرسید و لازانیا فتوچی خوردیم و سالاد مخصوص و...روز خوبی بود اما حیف و هزار حیف از این زندگی دور...
ز