باورم نمیشه... یک نسیم خنک و یک بهار سرسبز در جناق سینه ام...

شش ماهه ت شد. موهات پرپشت شدن. رنگشون گندمی روشن و نرمه. یه دایره ی پشت سرت هنوز کچله... متمدن شدی و یاد گرفتی با انگشت های دستت چطوری کارهای ظریف انجام بدی.اولش با ناخن چنگ می کشیدی به سر و صورتت. خنج می زدی و خونین و زخمی از خواب بیدار می شدی... خیلی صحنه ی دلخراشی بود._به طرز حیرت انگیزی دو ساعت بعد جای همه ی زخم ها و خراش ها رفته بود. از بس که داری تندتند هر لحظه و هر دقیقه رشد می کنی... هر زمان نو می شود دنیا و ما... تو این مصرع مولانا هستی. تجسم عینی و روز به روزش...

یاد گرفتی دیگه خودت رو زخمی نکنی. یاد گرفتی با پشت دستت چشم هات و پلک هات رو بمالونی وقتی خسته ای و خوابت میاد. یاد گرفتی مشت دستت رو باز کنی و از رهایی انگشت های کوچیکت و بزرگی دنیای اطرافت لذت ببری. یاد گرفتی به تماشای دست هات بشینی ساعت ها و کیف کنی از این موجود کوچیک مشت شده که خیلی وقته بازشون کردی.. ذره ذره هر روز تنت رو کشف می کنی. این روزها به پاهات و انگشت های پات رسیدی... به خوردن و نزدیک کردن هر موجود جان دار و بی جانی به دهان.یاد گرفتی با خوردن انگشت های بزرگتر دستتات و دستای من و بابات درد لثه هات رو آروم کنی. بیشتر از همه چیز این روزها تلاش می کنی تا گردنت رو بیاری بالا و بتونی بشینی... عاشق نشستن شدی. دوست داری دنیارو از بالا نگاه کنی. بالایی که فعلا بلندترین قله ش برای تو نشستنه... یاد گرفتی جیغ بزنی. خودتو لوس کنی. الکی گریه کنی و زرنگ بازی دربیاری و دل مارو بسوزونی...

یاد گرفتی پاهاتو از اون حالت بسته ی جنینی آزاد کنی و به دنیای اطرافت اعتماد کنی. در این حد که پاهاتو دراز کنی و باور کنی که به اندازه ی چند سانتی متر اونطرف تر جا برای تو هست تو این جهان... برای دراز کردن و آسودن پاهای تو. یاد گرفتی سرت رو با سرعت به چپ و راست بچرخونید تا فرصت نگاه کردن و کشف کردن رو از دست ندی...

یاد گرفتی با آدم ها مهربون باشی. بهشون لبخند بزنی، موهاشونو بکشی و بری تو بغلشون و تو جمع آدم ها خوشحال باشی و غریبی نکنی... یاد گرفتی با کمک ما بشینی و دستت رو به پاهات برسونی تا چند دقیقه لق نزنی...

یاد گرفتی غذاها و رنگ ها و طعم های مختلفی توی دنیا وجود داره که تو بیشترشون رو دوست داری... یا حداقل اشتیاق داری به امتحان کردنشون. اسم های مختلفی هم تو این مدت پیدا کردی. از فولادزره تا لوپول و میثقلی و خوداخدا تا سپهر... شش ماهت شد و انگار یک باغچه ی آویشن تو جناق سینه ام کاشته باشن و عطرش همه ی تنم رو برداشته باشه...ز

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید