روزها لیز می خورند و تمام می شوند... خاطرات کوتاه و گذرایی از هر روز در مغز دارم که از یاد می برم نوشتن شان را... کارهایی. ایده هایی... حرف هایی...

.

امروز رفتم پست و یک تجربه ی روانی شکننده داشتم. کیف پول و مانی اوردر و برگه بیمه را برای پست کردن یادم رفت و به یکباره ذره ذره فروپاشیدم. یک لحظه به خودم آمدم که هیچ و هیچ و هیچ... که هیچ حیات اجتماعی ندارم و هیچ نردبانی را بیرون خانه ام بالا نرفته ام و مدت هاست که هیچ قله ی کوچک و تپه ی شنی را هم حتی فتح نکرده ام و نه تنها در بیرون از دیوارهای خانه پناه و امنی نساخته ام بلکه حتی از انجام اولیه ترین و کوچکترین کارهای خودم مثل پست رفتن و مانی اوردر رفتن و کارهای بچه و نامه فرستادن هم عاجزم و مغز و حافظه ام به کل توانایی اش را از دست داده. کند ذهن و خواب زده به زندگی شبانه روزی ام ادامه می دهم و صبح را شب می کنم و دوباره از اول... سپهر دارد دندان درمی آورد. وابسته تر شده بغل می خواهد و محبت و مهر با هم بودن را... من دوست دارم کارهایی انجام دهم که نمی دانم چیست و دقیقا به یاد ندارم چه بودند و چرا و....

.

در راه پست، رستوران کوچک ایتالیایی؛ مکانی که روشن و گرم بود و پیرمردی با دست های لرزان و حساس به طعم سالاد و استیک آنجا پذیرایی می گرد با رومیزی های چهارخانه ی قرمز و تابلوهای چوبی از هوبوکن قدیم و بندرگاه که الیا کازان آن فیلم معروف را ساخته است. رستوران را خراب کرده بودند. ته قلبم خالی شد. شهر کوچکی که ما زندگی می کنیم و دلخوشی های کوچکی که در این چند سال ساخته ام – حالا یکی شان از بین رفته بود. ته اینکوچه همیشه روزهای آخر هفته یک امید گرم روشن بود. یک جای دنج و قدیمی... حالا دیگر نبود. لاشه اش بود. لاشه ی خاطره های دور... مثل همه ی مهاجرانی که نمی خواهند چهره ی تازه ی خیابان های تهران بعد از انقلاب را ببیند چهره ی تازه خانه ها و عمارت های قدیمی و کافه هایی که نیستند...شانزدهم دسامبر 2021ز

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید