بچه

در ماه نخست تولدش نیمی از من در این دنیا بود. حرف ها را نصفه نیمه می شنیدم. ادم ها را نصفه نیمه می دیدم و کتاب ها را سرسری می خواندم. نیمی از مغزم متعلق به او بود به بچه. سردش نباشد. درست نفس می کشد. صدای ناله او بود.با هرکسی که حرف می زدم از احساسم می گفتم. اما جدی اش نمی گرفتند. گمان می کردند ادا و ژست یک مادر جوان است یا سانتیمانتال های ذهن یک نویسنده.

نوعی از دیوانگی بود دقیقا. من در دنیای دیگری سیر می کردم. انگار موجودی فرازمینی بودم. مدام درحال آگاهی از آنچه داخل جمجه اش است و پیوسته هم انعکاس صدای خودش را می شنود.

.

 نوزاد را به روی شکم روی زانوهایم خوابانده ام و انگشت کوچکم را در دهانش گذاشته ام و دست راستم آزاد است و با آن می توانم بنویس.

.

وقتی به دنیا آمد دلم می خواست فورا باز حامله شوم. دلم می خواست عین او را دوباره داشته باشم. شاید اصلا دوتای دیگر یا سه تای دیگر. عین او را مدام داشته باشم و تا ابد لحظه ی به دنیاآمدنش تکرار شود.

.

 از لحظه ای که دیدمش دوستش داشتم. قاعده و قانونی ندارد گویا. می توانست حتی ظاهر دیگری داشته باشد. باز هم دوستش داشتم. از او خوشم امده بود. اعواکننده بود. آخر چطور ممکن است او از من خارج شده باشد؟

هر روز که می گذرد یان عشق افزون یم شود. حیرت آور و غیرمنتظره است. کلیشه ها حالا برایم معنا دارد. بی هیچ استعاده و صریح در ذهنم امد.

 

نوزاد کوچکتر از آن است که در ادبیات جایی داشته باشد. فاصله ی زیادی ست از کلمه ی نوزاد در ادبیات و چیزی که در واقعیت وجود دارد.  در کتاب نبوغ الهی درباره ی نوزاد چینن می نویسد: دریافته ام که خیلی به این موضوع نپرداخته ایم که نوزاد دقیقا چیست. چه چیزی وجود نوزاد را می سازد. کسی در ادبیات این کار را نکرده است و این واقعا فاجعه است. نوزاد دروافع نه پسر است و نه دختر. او بدون جنسیت است. نوزاد چاه است. نوزاد انباشتگی ست. انگار انباشته از اطلاعات است و کوچکترین حس تردید و حرص و شرم را دارد.

.

چهارماهی می شود که این نوزاد به زندگی من امده است. اما دمن هنوز عادت ندارم او را ب نامی صدا کنم. نامش هم که اصلا از این نام های تازه نیست و کاملا قدیمی هم هست. سرم را نزدیک صورتش می برم. حیرت می کنم از اینکه لبانم نامی را تکرار می کند.

(تجربه ی شخصی خود من که تا مدت ه نمی توانستم اسم سپهر را بلندصدا کنمو. اب این نزدیک به یک سال با هم زندگی کرده بودیم. به طرز درهم تنیده ای با همدیگر زندگی کرده بودیم و من اولین خانه و سرپناهش بودم اما نمی دانم چرا از گفتن نامش پرهیز می کردم. هنوز با هم غریبه بودیم؟ اسمش را دوست نداشتم؟( اسمش را همیشه دوست داشتم. از این اسم های جدید و خارجی و دو اسمی و کاربردی برای همه جای دنیا نیست. در اینجایی که من زندگی می کنم ادم ها اسمش را به سختی تلفظ می کنند. در انتخاب اسم فقط و فقط معنایی روشن و شگفت مدنظرم بود. برایم مهم نبود بقیه چطور صدایش می کنند. اسمش چندفرهنگی ست یا نیست. یعدها در مدرسه ممکن است به مشکل بربخورد و.. کاملاخودخواهانه اسمش را انتخاب کرده بودم زیرا فکر می کردم ارگ اینجا هم به حرف مردمان و مصلحت دوستان بیندیشم قطعا سرنوشت شعر فروغ را پیدا خواهم کرد: سهم من از دنیا آسمانی ست که اویختن پرده ای آن را از من می گیرد.- من می خواستم سهمم را تمام و کمال از دنیا بگیرم. معنی اسم او یعنی آسمان آبی بی کران که در انگلیسی سخت و غیرقابل تلفظ است.) یکبار دیگر هم با صدا کردن اسم به این وضعیت دچار شده بودم. زمانیکه در بیست و یک سالگی پرنده ای آبی‌ای در گلویم پیدا شده بود که می خواست هرلحظه بپرد بیرون.پرنده ی آبی من را پیراهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست کرده بود اما تا مدت ها صدا کردن اسمش برایم سخت بود. وضعیتی از بیم و امید. خوف و رجا. شرم حضور. هرگز نفهمیدم چرا...دیدم دوباره بعد از ده سال پرنده ی آبی در گلو است. همه ی جان و توان حنجره را گرفته و اسم ها را با خود به منتهی الیه گلوگاه برده است و مرا کشانده به صحرایی بی کران؛'به صحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر شده بود. چنانکه پای به برف فرو شود به عشق فرو شدم

خیلی تلاش می کند با ما حرف بزند. اگر می توانست حتما می گفت از کجا امده و ماجراهایش را تعریف می کرد. سعی می کند صدایی دربیاورد. شکست می خورد. ما هم چیزی نیم فهمیم و او گریه اش می گیرد.

.

 هر دم صورتش احساسی را نشان می دهد. صورتش اغراق شده از هر احساسی مانند غم و شاید و خشم. وقت هایی که متعجب است ابروهایش را بالا می برد. چشم هایش را باز می کند و دهانش را هاج و واج باز می کند. وقتی که می خندد ریسه یم رود. وقتی که گریه می کند اشک ها گلوله گلوله بر گونه اش جاری می شود. وقتی خوابش می آید چشم ها را می مالد. وقتی که می ترسد چانه اش را جع می کند و لبانش را می لرزاند. از همه بیشتر زمان هایی را دوست دارم که خیره شده به پای میز یا سر مدادی را با دقت وارسی می کند انگار که درحال بررسی و مطالعه اش باشد.

.

 اینکه دیگران مدام می گویند لذتش را ببر. این دوران زود می گذرد. هفته ی اول تولد و مدام در آغوش بودن و شیر خوردن و زندگی خمیده و پستان در دهان نوزاد و مستند دیدن.

.

پایان شیردهی حال عجز و ناامیدی می دهد. پایان شیردهی هم آغاز یک سری چیزهاست که به پایان می رسد و من هیچ کنترلی بر آن ها ندارم.

.

ردپای پرد بچه روی زمین شنی باغ صحنه ای نمادین از خوشبختی. منظره ای که دل تان می خواهد همان لحظه متوقف شود  تا ابد شفاف در ذهن باقی بماند.

.

 بچه غلتیدن یاد گرفته است. مدام تکرارش می کند. به پشت دراز می کشد. پاهایش را تاب می دهد. شانه اش را خم می کند. گردنش را بلند می کند. باسن اش چندمتر بلند می شود. تلاشش متحیرش می کند. لاک پشتی ست که از لاکش سربر می آورد. روی شکم که می گذاریمش لگنش می لرزد و به یکباره می چرخد. درهمان حال متوقف می شود و دستش زیرش باقی می ماند. اما صدایمان نمی کند. حضورمان را از یاد برده. به تنهایی در مقابل کوه می ابستد. در وانف روی تختش، در کالسکه اش، روی زانوهای ما همه ی دغدغه اش این است که تمریم کند. خنده های سرخوشانه ی ما دیگر سرگرمش نمی کند. او کار مهم تری دارد.

.

 خیلی زود متوجه شدم که او از بی حوصلی صبرش لبریز می شود و از سر کسلی فریاد می زند.

.

 چندروز است که ما دیگر عاشق هم نیستیم. تمام روز منتظر بودم تا بخوابد. شاید بخوابد. منتظر بودم شاید یک ساعت آزاد باشم.

.

 این مغز کوچک می تواند ادم هایی را که دوستش دارند به خاطر بسپارد.

بچه در مهدکودک است. به جای اینکه کار کنم به بهانه ی کپی کردن ویدئوها کل صبح عکس های بچه را دیدم.

وحشی دوست داشتنی. شیرین و کنجکاو

.

 دختر بهترین دوستم جیغ های بنفشی می کشدو بچه من هم صدای لرزانی از ته گلویش درمی آورد که گوش خراش است. صداهایی که هیچ کدام از ما نمی توانیم تقلبد کنیم و فقط مختص خودشان است.

.

 هشت روز بدون او. هیچ چیز نبود. همه چیز بود. اما گذراندمش و نمی خواهم بزرگش کنم. دلم برایش تنگ نشد. کمی استراحت کردم. چیزی انتزاعی و دور از من بود. در آغوش نگرفتمش. دیداری سرپایی که قلبم را دواره کرد. به من نمی خندید. از من فاصله می گیرد. از هم دورافتاده ایم و احساس می کنم او می خواهد از من انتقام بگیرد. دست هایم بااکراه به سمتش می رود. می ترسم مرا پس بزند.

.

وقتی که خیلی کوچک بود شیرش که می دادم چشمانش همیشه بسته بود. وقتی که مکیدنش لرزان می شد می دانستم که خوابش برده لرزشی خفیفف رویایی گوشه ی لب ها.

.

 او از کلمه، از زمان و از گوشت و شوقی مضاعف ساخته شده است.

( اوین شبی که رفتم خونه ی ملودی و صیح زود با خاله ها برگشتم خونه

 

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید