درد بدون رنج وجود ندارد.

بعضی دردها فاقد رنج اند.  درد یکی از شرایط موجودیت انسانی ست. هیچ کس نیست که بتواند برای همیشه از آن بگریزد. زندگی بدون درد غیرقابل تصور است.

ما درد فیزیکی نداریم که بازتابی در رابطه ی انسان با جهان نداشته باشد. درد دندان نه در دندان بلکه در زندگی ست. این درد همه ی فعالیت های انسان را تغییر می دهد و بر زندگی او تاثیر می گذارد. حرکات را دگرگون می کند و از خلال اندیشه ها می گذرد. این در تمامیت رابطه با جهان را دربرمی گیرد. انسان از در در عمق همه ی لایه های وجودی اش رنج می برد. جایی برای تمایل به چیزی باقی نمی گذارد. زیرا انسان را زا همه ی کارکردهای پیشینش جدا می کند و او را وامی دارد در کنار خودی زندگی کند که نمی تواند به آن پبوندند.

روانکاوی درد فیزیکی را از درد روانی جدا نمی کند و ان ها را در یک بعد قرار می دهد.

.

 درد پدیده ای ست که دریافت و عاطفه را درهم می آمیزد. یعنی معنا و ارزش را.

.

 اگر بیماری انسان را بیشتر متوجه بدنش می کند رنج نوعی تقلیل بدن به نقطه ی ثقل درد است. فرد دیگر پناهگاهی ندارد و تماما تخریب شده است.  رنج مرز میان امر درونی و بیرونی را از بین می برد. مرزی که به انسان امکان می دهد از هستی خود لذت ببرد. فرد مرکز ثقل خود را از دست می دهد. 42

.

 در زندگی روزمره و در خلال دیدارهای متعارف کسی که رنج خود را پنهان می کند یا آن را بی سر و صدا تحمل می کند از احترام بیشتری برخوردار است تا کسی که رددمندانه رفتار کند و درد خود را به مثابه ی امر خصوصی به دیگران نشان دهد.

این ضعف ممکن است به حساب تنبلی و انفعال گذاشته شود و با خطر انگ و قضاوت از سوی دیگران رو به رو شود.

انسانی که رنج می کشد در نوعی تبعید درون خود زندگی می کند در عدم امکان به پیوستن به دیگران یا نزدیک شدن به آن ها.

.

 درد یک امر اجتماعی فرهنگی هم هست. مقایسه ایرلندی ها و ایتالیایی ها. که غز می زنند و نمی زنند. یرای آن ها درد یک امر خصوصی ست و همراه هم ندارند

.

 فصل یک درد مبهم. زایمان:

در بعضی کشورها مقل اندونزی زایمان به هیچ وجه با درد پیوند نمی خورد. ان ها به آرامی نفس می کشیدند و گاهی عرق می کزدند.

نقش هایی به یاد:

جست و جوی زمان از دست رفته و بازیافت گذشته موجب غم غربت راوی می شود. غم غربتی که نه تنها با خاطره ارتباطی تنگاتنگ دارد بلکه بحران روجی و بی قراری را به دنیال دارد. خاطره و غم غربت دور روی یک سکه اند و هر یک دیگری را احیا می کنند. نوستالژیا که ان را در زبان فارسی غم غربت ترجمه کرده اند اصلا یک واژه ی یونانی از دو جز بازگشت و درد: یعنی دردی که در فراق از وطن به انسان دست می دهد و او دوست دارد به کاشانه اش بازگردد. دو معنا. 1. معنای پزشکی و آسیب شناختی: که نوعی مالیخولیاست به علت دوری از وطن به فردی دست می دهد( مثلا سعید رد کتاب خواب در باغ گیلاس) این حالت روانی همان غربت زدگی شدید است که فرد مبتلا به اوهام می شود و محیط جدید برایش بیگانه و ناآشناست. با دیگران ارتباط نمی گیرد و به خود پناه می برد. پناه بردن درازمدت و بیش از حد به خود و گذشته مالیخولیا را همراه دارد.( سعید که گذشته ای را نمی سازد بلکه وهمی از آینده ای دروغین می سازد. بغدادی را مجسم می کند آباد و خوش آب و هوا و پر از رفاه و مدرم زیر سایه ی درختان انجیر و بلوط در آسایش زندگی می کنند.) فرد غربت زده در یان نوع نوستالژیا دچار عوارض جسمی و اختلالات معده و تهوع و .. می شود. افرادی که برای اولین بار محیط خانواداگی را ترک یم کنند ممکن است با این علایم روبه رو شوند.( مثلا برای سربازی و ازدواج و دانشگاه و مهاجرت و...) 2. نوستالژیای دیگر در راستانی حرمت گذاشتن به گذشته و زنده نگه داشتن چراغ پرفروغ گذشته است. در این حالت نوستالژیا حالت روانی خاصی ست که انسان آرزو می کند به شرایط گذشته ی خود برگردد. معمولا لحظه های خوب گذشته در خاطر می ماند و زشتی ها و تلخی هایش فراموش می شوند. آدلر می گوید: انسان موجودی ست فراموش‌کار و فاقد حافظه ی تاریخی که خاطرات بد زندگی را به سرعت فراموش می کند.

 

.

 ادبیات عرفانی ایران هم برای هجرت انواعی قایل است: هجرت از بهشت. هجرت از اصل. هجرت از آفتاب و... تقارن تقویم هجری با هجرت و فراق هم معنای نمادین تامل برانگیزی دارد.

.

 درنظر فرد غربت زده امروز بی هویت و بی اصالت است. پس در برابر دیروزی که رو به زوال است یا دیگر نیست باید خاطر اش را بزرگ و زنده نگه داشت. بازگشت به گذشته راهی ست برای فرار از امروز. باید به گذشته ها و ریشه ها بازگشت.

سوزان سانتاگ می گوید: هرچه از عکس بگذرد با گذشت زمان برایمان حالت نوستالژیک پیدا می کند و بنابراین غم غربت با نوعی ارزش همراه است. غم ناشی از ارزش

.

آرتور کوستلر نویسنده ی فرانسوی می گوید: حتی نام ایستگاه های متروی پاریس غم غربت خاصی را در او ایجاد می کند.

.

 گاهی هم بازگشت به گذشته برای فراموش کردن است. او از انچه بر او گذشته است و دوران کودکی خود نفرت دارد. همه ی پل هایی که به گذشته پیوندش می دهد را پست سر خراب کرده است.

.

 کی‌یرکگارد گفته زندگی را فقط پس از آنکه ریستی می توانی توضیح بدهی.

مارکز می گوید: زندگی چیزی نیست که پشت سر می گذاری بلکه روزگاری ست که از آن یاد می کنید.

.

یادهای ما. دیالوگ بین استراگون و ولادیمیر... همه ی صداها.. همین که زندگی کرده اند برایشان بس نیست؟ باید از آن ها بگویند.

.

 دستمال ورنیکا

.

خاطره چیست و تعاریفش... در جستار ان به کارش بردم.

زندگی نامه خودناشت: اعترافات سن آگوستین.  در عصر روشن گری و توجه و تمرکز بر انسان این زندگی نامه و خودنگاشت ها و خاطره ها اهمیت پیدا کردند.  انواع- مضمونی – ایدئولوژیک- در قالب رمان

.

دفرتچه تلفن

.

کافه های پاریس و نویسندگانی که دیگر نبودند.

.

خاطرات کتابی. در کتابی دیگر زندگی کردن. با نویسنده ای دیگر زندگی کردن

.

درباره ی یادداشت نویسی. سارا جرارد. جون دیدون

.

کتابچه ی نویسنده که حکم موادخام را دارد موقتی و سردستی و کوتاه و خط خورده.

نوشتن زیر دوش هم ادامه دارد.

.

عکس و مرگ. عکس و غربت. سوزان سانتاگ

 

یک کتاب خوش خوان، کوتاه، ساده موجز.. از آن دست کتاب هایی کعه پرگویی نمی کنند که هی نمی خواهن رنگ لباس و اخلاق و شخصیت کاراکتر را بیش از اندازه توضیح دهند خیلی خوشم می آید و نویسنده ی عراقی همین کار را کرد و دوباره من را به خاورمیانه ی غمگین کشاند. روایتی که تلفیق ژانرهای مختلف بود و دانه هایش را از ابتدای کتاب خوب کاشته بودو. داروی کتامین کار خودش را کرد و تا پایان کتاب چنان سورال و واقعیت و خیال و خواب ها و حتی زمان ها را در هم آمیخت. راوی شخصیتی ست عراقی که در نروژ زندگی می کند. او در جابه جای کتاب در جستو جوی استخوان های پدر در گورستان دسته جمعی ست. پدری که هرگز نبوده و حتی نبودنش هم دردسری شده. مصیبتی شده. برای غیابش برای قبرش در به رد شده است و همیشه در خواب های پسر می پرسد قبر من کو؟ برآشفته می پرسد.

 وسط های کتاب دراماهای کش دار و آبکی روخ می دهد- داستان آشنا شدن با دختر نروژی و سرطان داشتن و دوستش دانیل و.. شبیه سریال های نتفیلکیس که می خواهد آبکی و طولانی اش کنند به زور.

پایان کتاب اما آنجایی که پدر و پسر به هم می رسند و راوی تشنجج می کند به نظرم درخشان است اگرچه انتحاری کاملا قابل حدس بود در صفحه ی آخر. در کل کتاب واقا خوش خوانی بود و از خواندنش لذت بردم و باز هم از او خواهم خواند. قصه ی غم هیا ناتمام خاورمیانه و خاکی طویل و طولانی که تکه پاره شده بین علی و عمر.

 

می دانم باید همانجایی که زاده شدم بمریم

اما پیش از آن بگذارید زادنم را تمام کنم.

.

 شروع کتاب گیرا و درخشان. مانند مجسمه ای که ترکشی در گردنش نشسته روی یک پا ایستاده بود. در آسمان ابرهای سیاه به هم نزدیک می شدند. از کناره ها صدای کلاغ می آمد همرا با باد و خش خش درختانی که دور و بر ما نبودند. جز راه آهن متروک و دسته هیا موچره که می رفتند تا ذخیره زمستانی شان رد سوراخ های سیاه و عمیق در دل زمین فرو کنند چیز دیگری نبود. آخر سر سرفه ای کرد و پرسید: قبرم کجاست

آغاز دیدار پدر و پسر. در یک خواب و زیر گرفتنش با قطاری سریع السیر.. سراسر خواب هایی که در جست و جوی استخوان های پدر است: پدری که بارها مرده است. بی قبر در یکی از گو.ستان های دسته جمعی که دو هزاروپانثدنفر در آن کشف شدند.

نزدیکش که شدم در هوا محو شد. پدرم را زیاد دیده ام بی آنکه او را دیده باشم. هر بار که از زاندان بیرون می آمد یکی از دندان ایش کم شده بود. گفتند زنده زنده خوراک سگ ها شده است. گفتند زیر سکنجه مرد. گفتند کشته شده و در نهر رازدار دجله انداختندش. تصویر پدرم با ان جسم ناقص به سقف پلک هایم چسبیده بود و خواب را به آرزویی محال تبدیل کرده بود.

خدایا چرا امشب صدای قبرها دست از سرم برنمی‌دارد؟

.

راوی به عنوان پستچی در کشور یخ کار می کند. ماجراهای تبعید و مهاجرت و پناهنده شدنش. ماجرای زندگی کردن در یک کشور دیکتاتوری و آرزوی قلبی اش برای اینکه بغداد بهشت شود. ویران کننده ترین قسمت کتاب جایی ست که می فهمد بغداد خرابه ای بیش نیست و همه ی تلاشش را می کند تا آخرین سرباز در میدان شهر روی زمین متلاشی نشود.- وهم آلود و بیچاره-.

.

 پدرنم را دیدم. در حفره ای به پشت خوابیده که نور ماه به او می تابد. بیدارش کردم اما دسته ای خفاش سیاه جلوی نور را گرفتند و همه چیز دود هوا شد

.

صحنه ای که تلاش می کند تا پیری اش را با کندن موهای سفید پنهان کند. آینه گفت: سعید یک روز در غربت برابری می نه با سه روز عادی.

.

فصل های ابتدایی یکی در میان عراق و نروژ می گذرد. سرما و خواب زدگی و فضای جنگ و مادرش و دایی اش و...

.

ماجرای تلخ دوستش جمال سعدون که در زندان عراق مردانگی اش را از دست می دهد آنقدر که بازجوها او را می زنند. او در نروژ راننده اتوبوس است و ماجرای دوستی شان و بازگشت او به عراق پس از صدام.

.

چقدر زندگی ها و روابط و غم های مشترک داریم با عراقی ها.. با این کشور جنگیدیم... چقدر ابلهانه.. با کشوری که نصف دنیا اسم شان را یکی می دانند و هیچ تفاوتی میان شان قابل نیستند جنگیدیم. خاک بر سرشان.

.

 همین که مادری عراقی باشی خود به معنای بداقبالیست. این سرزمین از شکستن مادرها سیر نیم شود.

.

 حقارت ها و بدبختی های فراوان که برای رسیدن به نروز مجبور شد به خرج دهد. کشورها و مرزهایشان...

.

 طنزی جذاب همراه با شاعرانگی و کشش و جذابیت فیلمی و ژانرهای مختلف.

.

تاریخ القاب بسیاری به من داده است: فرزند بین النهرین و نواده ی گیلگمش و پسرخاله ی حمورابی. اما از همه ی القاب جز ناکامی و شکست چیزی ندیدم.

.

 جایی که سعید تصمیم می گیرد به خاطر مادر و نیازهای مالی اش بای پرتودرمانی و سرطان از خیر نوشتن بگذرد و در پست کار کند این را نوشته ام: به خاطر  سعید بنویس. به خاطر سعید که خانوم چاقه ست. که خود مسیحه. که خود محمده. اگر می تونی بنویسی بدون این رویای سوزان و داغیه که افتاده تو دست های تو و باید با جان و سلو ها ازش مراقبت کنی. این روزها فقط و فقط خودم را می بیینم که در تاریکی ای لزج و مرطوب آن شمع روشن را که رد رهگذر باد است باید به جایی برسانم. فقط باید مواطب شمع ام باشم تا خاموش نشود و بتوانم تا روشنایی بنویسم. این تنها کاری ست که باید از پس ش بربیایم. این تصویر من است و این نیمه شب ها و ان صبح های زود. حتی وقتی حمید هم بگوید خب فایده اش چیست یا بپرسد به چه دردی می خورد/

.

 در تاریخ قدم زدن. استفاده کردن از همه ی ظرفیت های تاریخی و غذایی و گرمایی بغذا و همینطور مذاهب مختلف و جنگ ها و اتفاقات سیاسی.

.

 تنها بودم و در تاریکی می رفتم و استخوان های پدرم را که زنده زنده در یکی از گورهای دسته جمعی مرده بود به دوش می کشیدم.

.

 یک اسطوره ی قدیمی می گه انسان بعد از مرگ به موجود دیگه ای تبدیل میشه که با اطرافش همخوانی داشته باشه. اگر در کوه دفن بشه به صخره تبدیل می شه. اگر در دریا ماهی. اگر در صخرا خاک بشه به ماسه تبدیل می شه. برای همین تصمیم گرفتم توی باغ گیلام دفنم کنن تا به یه درخت گیلاس بدل شم. شکوه از ان کسی ست که در باغ گیلاس دفن بسه.

 

از تکرر مصیبت می ترسم و اینکه بغذاذ به من قبری ندهد تا آرام در ان بخوابم. برای خواب در باغ گیلاس به نروز برمی گردم.

 

جایی ست که آدم ان را بدیهی می داند. احساس تعلق و راحتی. پناهگاه و امن و حریم و انس و آشنایی و گرمی.

حانه صرفا جایی که شما هستید نیست بلکه خانه شما هستید

مثلا مکالمه ی اسب و موش کور: خونه می تونه یه مکان نباشه. شهر می تونه یه مکان نباشه. سخن ابرن عربی. زمان و مکان در گاه ناچیزی مرگ  خانه فقط فضا و مکان نیست. بلکه نوعی ساختار زمانی هم دارد. انسان شناس بریتانیایی مری داگلاس

اشباح گذشته ی شهر شما را دنیال می کنند. شبح ضحاک زندانی شده بالای کوه دماوند.

شبح زادگاه ها و قبرستان ها و شعرهای فروغ و دست هایش که روزی سبز خواهد شد.

 

 

رمان توماس ولف : شما نمی توانید دوباره به خانه برگردید.

یادآور جمله ی معروف هراکلیستوس فیلسوف پیش از سقراطی: شما نمی توانید دوبار در یک رود قدم بگذارید.

شخصیت اصلی: احساس بی خانمانی تازه وقتی شورع شد که به زادگاهش بازگشت. در جست و جوی خانه بوده شخصیتی که درسه کشور مختلف زندگی کرده است.

این رمان داستان جورج وببر ، یک نویسنده تازه کار را روایت می کند ، که کتابی می نویسد که به شهر متولدش لیبی هیل که در واقع اشویل ، کارولینای شمالی بود ، اشاره مکرر می کند. این کتاب یک موفقیت ملی است ، اما ساکنان این شهر از آنچه که وبر به عنوان تصویر تحریف شده از آنها به نظر می رسد ناراضی بودند ، نامه های تهدیدآمیز و تهدید به مرگ برای نویسنده ارسال می کردند.

 

احساس تعلق و همدلی و اشیایی که بیشترین دلالت و اهمیت شخصی را دارند.قرهمان اودیسه دلتنگ خانه ی خود می شود. هوم سیک شدن.

اقامتگاه و پناهگاه و مظهری از فراغت و رها شدن از فشارها.

میز کارم در اتاق نشیمن به خانه ام تبدیل شد.

 امید و آینده ی من در شهرها و شهرتان ها نیست در تالاب های لرزان است. رفتن به کوهستان رفتن به خانه است. شهرهایی با کوه و با رود.

 

خانه ی تسخیرشده.

خانه ی رویایی. فروید معتقد است در رویاها بدن انسان به مثابه ی خانه بازنمایی می شود.

در خانه گاها خودمان را انعکاس می دهیم.ز

اقامتگاه جایی ست که درآم زندگی می کنیم و خانه طوری ست که زندگی می کنیم.

.

علاوه بر آدم ها اشیایی که خانه های مارا پر می کنند سهم بسزایی در کیستی و هویت ما دارند.

اشیای شخصی: نامه نها و عکس ها و یادگاری ها و یادبودها و ارثیه های خانوادگی و...

.

مردها منزل ها را می سازند و  زنان خانه ها را.

.

شهر در خانه است یا خانه در شهر

.

خانه ای دور از خانه.

اجتماع مهاجران رد گوشه کنار شهرها. کافه ی فلسطینی ها و مجله ی برزیلی ها و چینی های نیویورک

 

خانه همچون لنگری در عمق وجود خویش

 

توکیو با 38 میلیون جمعیت سکنه ای دارد که چنان شلوغ است که در ان حای سوزن انداختن نیست. اما این شهر یکی از تنهاترین شهرهای عالم است. در حال حاضر تقریبا یک سوم جمعیت آن با خودشان تنها زندگی می کنند و شمار زیادی در تنهایی می میرند.

.

 

خانه به مثابه ی نماد خویستن. رویکردی روان شناختی که نشان می دهد رابطه ی میان خود و بدنش. تن خود را متناظر با من می داند و آن را به خانه بسط می دهد.

خانه/ ناخانه/ راهروی مشترک/ ایوان تماشا/ خیال و بهارخواب/ گوشه های ابهام/ حیاط/ گریز از مرکز/ خانه های درونی/ روایت باواسطه با تماشای بچهها . بزرگ شدن شان

ساختمان خانه همچون بدن ما بر خاطرات مان از زندگی تاثیر می گذارد و مانند آن ادراک ما را از جهان دستخوش تغییر می کند.

.

متفکر پدیدارشناسی مکس فن مانن تجربه ی معنادار و مطلوب را با چهار وجه وجودی مرتبط می داند: فضای زیسته و روابط انسانی زسته و زمان زیسته و بدن زیسته. حالات وجود زمانمند و مکان مند و بدن مند و اجتماعی که تجربه ای بکپارچه می دهند.

.

تجربه ی زیسته و پدیدارشناسی:

پدیدارشناسی یعنی مطالعه ی تفسیری تجربه های انسانی. هدف آزمودن و روشن کردن موقعیت ها در زندگی هر روزه و معانی تجربه ها همانگونه که خود به خود رخ می دهد. تجربه ی ریسته تجربه ی بی واسطه ی آدمی در زندگی ست.

توصیف پدیدارشناسی درصدد است تجربه ی زیسته را به بیانی متنی دربیاورد. فهم زندگی از بطن جزییات زندگی ست. زیرا تفکر نیم تواند به پس زندگی برود.

 

 c

 

جستار به قلمروهای تعیین شده تن نمی دهد. تلاشش نه برای رسیدن به دستاوردی علمی و خلق اثر هنری ست. آینه ی چیزهایی ست که دوست می داریم و دوست نمی داریم. نه عرصه ی نمایش هوش و خرد ماست. حرفش را با قصه ی آدم و حوا آغاز نمی کند. حرفی که می خواهد می زند و هرجا حس کند حرفش کامل شده لب فرو می بندد. آدورنو

نویسنده اش یکی از بیشمار چشم اندازها را جلوی روی شما می گذارد و می گوید من اینجا ایستاده ام. شیوه ی بده بستان با جهان که اکتشافی و سرگشته می کند جستار را.

.

 والدن: اگر کسی بود که به خوبی خودم می شناختمش آنقدر درمورد خودم حرف نمی زدم.

یونگ: فکر های ما هرچه شخصی تر و هرچه منحصربه فرد تر باشند برای دیگران معنادارتر خواهند بود. شخصی ترین چثرها عمومی ترین چیرها هستند.

.

 هاثورن: متن آسان خوان محصول سختی کشیدن جان فرسا هنگام نوشتن است.

(شهود جستار، صدای ژرف اندیش، جان مایه و خاطره پردازی و صحنه و دیالوگ و جزییات و تصویر)

جستار کارش برعکس است: جعبه ی کوچک را پیدا کنید و از آن شروع کنید. از روزی که شروع کردید نقاشی کنید و از پدرتان خواستید مدل تان شود.

پرسشی که جستار را پیش می برد می تواند کوچک باشد: چرا من تحمل ندارم ببینم شوهرم چرت عصرگاهی می زند؟

درباره ی لحظه ی تغییر بنویسد: ریشه ی یونانی anecdote یعنی خبر منتشرنشده. نقاط عطف و یادگیری تغییر را در زندگی تان پیدا کنید و ماده ی خام را بسازید.

جستار روایی همان عناصر قصه را دارد: شخصیت، مسیله و کشمکش و شهود و نتیجه. لبته لابهلای این عناصر به تصویر و لحن و خیال پردازی و خاطره و سیک و زبان و.. برمی خوریم.

طرح کلی جستار با سوال ها: پیشینه ی داستان. کنش. بنابراین. نقطه ی عطف. در طرح کلی بیشتر وقت ها بهتر است جستار را از جایی نزدیک به پایانش شروع کینم.

شهودتان را بنویسید. جیمز جویس": شهود یعنی لحظه ای که اوضاع در سیلا فهمی تازه به شکلی برگشت ناپذیر عوض مسی شود. شهود چیزی را که فقط ممکن بود روایتی شخصی باشد به جستار تبدیل می کند. نمونه ی شهود اسکیت یاد گرفتن در چهل و سه سالگی و آشتی کردن با بدنی تازه.

شهود خوب غافلگیرکننده است نه بصیرتی ساده و نه پیش پاافتاده و نه دل به هم زن.

شهود را دراماتیک کنید. صحنه را بسازید و از دل آشوب زندگی هنر بیرون بیاروید.

شهود را توضیح دهید.   شهود می تواند تیره و تار باشد و لزوما نباید امیدبخش و روشن باشد

. قصه ای را انتخا بکنید که تجربه ای شخصی باشد: تجربه ای که تغییرتان داده. نشان مان دهید قبل از شهود چگونه بوده اید. لحظه ی دگرگونی را نشان دهید. درباره ی شهود صریح یا تلویجی بنویسید. نشان مان دیهید شهودتان باعث شده از آن به بعد چه کارهایی انجام دهید و به چه شیوه های متفاوتی.

.

 فلنری اوکانر: شاید هرگز حرف تازه ای برای گفتن نداشته باشیم اما هیمشه راه تازه ای برای گفتنش داریم. ( مثال راه تازه ی چهل ساله شدن و آخرین روز سی و نه سالگی را شرح دادن.)

پیدا کردن زاویه ی دید: تضاد و تله و کشمکش انداختن و غافلگیری در مقدمه و در ادامه.

.

 لحنک لحنی که برای هفصتد کلمه نوشته خوب است برای خاطره پردازی طولانی نچسب و سرد به نظر می رسد.

از لحن متضاد استفاده کنید تا تنش طنرآمیز بسازید. شوخی می تواند فاصله با موضوع غمناک و آزاردهنده بیندازد.  سراغ تشبیه های درو از ذهن بروید. با معنای تخت الفظی کامه ها بازی کنید. بدیهیات را انکار کنید.

درباره ی دسته گل های به آب داده تان بنویسید.

سراغ باوری عمومی بروید و وارونه جلوه اش دهید.

.

 آنتوان چخوف: به من نگو ماه می درخشد. درخشش نور را در شیشه ای شکسته نشانم بده.

یک عاذدت خوب این است هر جمله یا که می نویسید با خودتان بگوید چطور می توانم نشانش دهم. چیزی که ما می خواهیم تجربه است نه اطلاعات.  مثلا او حالش خوش نیست: اطلاعات است و او نگاهش را دزید: تصویر است.

از حواس پنج گانه تان استفاده کنید. برای ساختن تصویری: بویایی. چشایی. شنواتیی. لامسه. بینایی. اوکانر می گوید برای واقعی کردن صحنه حداقل باید سه حس از حواس پنج گانه تان را درگیر کنید. (مثال فلوبر در مادام بواری و پیانو زدنش و جابه جایی دوربین از دست های لرزان تا صدایش در روستا از پنجره)

تصویرهایی با جزییات ری. تصویر کاری می کند که خواننده آنچه را تجربه کرده تجربه کند و جزییات گوه تصاویر هستنید. ( مثال راهپیمایی سقط جنین و پوشیدن دمپایی های نرم و رحت که وقتی پلیس می خواهد کشان کشان ببردتان انگشت هایتان درد نگیرد.)

وقتی در بغدا پا روی شن ها می گذاری گویی در گرماگرم جنگ داخلی هستی- به جای تصویر ساحتمان های ویران و بدبختی  مردم و ...

فصل تصویر و جزییات و حواس پنجگانه و جزییات و مثال ها و ساختن صحنه با تصویر که به بیان احساس درونی کمک می کنند. این فصل ها رو دوباره بخونم از صفحه چهل و سه تا پنجاه و سه

.

من فقط وقت هایی می نویسم که الهام بگیرم و ترتیبی می دهم که هر روز صبح سر ساعت نه الهام بگیرم. پیتر دوریس .     درباره ی عادت های نوشتن و نشستن سر کار. سه هفته هر روز فقط و فقط نشستن.   هر روز نوشتن و مقید بودن به ساعت و مکان خاص و مناسک نویسندگی و عادت های خاص نوشتن. از نوشتن شانه خالی نکنید اینطور روزهای کمتری نویسنده محسوب می شوید. اگر نویسندگی را شغل ندانید و شک و تردید به جان تان افتد فلج تان می کند. کاغذ سفید کارفرمای شماست.

وقت ندارید؟ این هم می تواند کمک کننده باشد و سعادتی. برای نویسنده ها وقت زیادی داشتن می تواند فلج کننده باشد.

سطح استانداردهایتان را پایین بیاورید. از تلاش برای نوشتن خوب دست بردارید. فکر می کنید نوشته هایتان بد است. عامدانه بدترش کنید.

همکاری با نویسندگان. هم نویس ها و ستون نویسی. کلاس رفتن و جمع های نوشتن. کارگاه های اموزشی که پول می گیرند شرکت کنید. عضو گروه نویسندگی شوید.  ( راه و رسم بازخورد دادن و بازخورد گرفتن.)

.

 مرحله ی بازنویسی: شروع و پایان و از میانه آغاز کردن و حدف کردن و اضافه ها و زمینه های مشخص و ذخیره کردن همه چیز. دورریخته ها و بریده شده ها. پای تصویرهایی که در پاراگراف های اول اوریده اید را در پاراگراف های انتهایی هم به میان بکشید تا دایره کامل شود.

بازنویسی جمله ها. قید و صفت را حدف کنید. دیدم که و متوجه شدم و شروع کرد به حذف شود. ماضی و مضارع را حواسمان باشد که یکسدت باشد در طول نوشته.

فعل ها: به جای وجود داشت و بودن از فعل های جان دارتری می توان استفاده کرد.

درحالیکه. به معنای واقعی کلمه و همانطور که ها حذف شوند. جمله های کوتاه تر همراه با نقطه و حذف.

از کلیشه های همیشه آشنا در جمله ها بپرهیزید.

اندام های بدن. مثلا به جای دست هایم با قفل ها بازی می کنند. با قفل ها بازی می کنم.

.

چرا اسمش را ناداستان خلاقانه گذاشته اند؟

ثورو در کتاب والدن آنچه را ظرف دو سال کنار آبگیر والدن برایش اتفاق افتاده در یک سال خلاصه می کند. حقیقت عاطفی احساسی برای قصه ای که می گویید اهمیت دارد. واقعه یعنی انچه اتفاق افتاده و حقیقت یعنی واکنش شما به ان واقعه. وقتی خاطره پردازی می کنید گذشته را فقط به یاد نمی آورید بلکه ان را به روز می کنید. غربالش می کنید و چند زاویه دید برای تماشایش می گذارید. به یاد آوردن تا حدی همان تصور کردن است و برای همین اسمش ناداستان خلاقانه است.

.

 روایتگری و صحنه پردازی:

با استفاده از جمله هایی مقل اما و یک روز و بعد و.. می توانیم از روایت گری به صحنه پردازی برویم یا اینتر بزنیم و پاراگراف را عوض کنیم و ... تلفیق این دو

.

فصل آخر درباره ی پول و پیدا کردن ناشران- برای آمریکا نوشته شده و دویاره و با دقت بیشتری بخوانم.

 

 

 c

.

عکاس و بالون

ما با مرگ این چیز پیش پاافتاده‌ی بی همتا خوب کنار نمی آییم. نمی توانیم مثل باقی چیزها مرگ را بخشی از یک قاعده ی کلی ببینیم. به قول ادوارد مورگان فوستر: درک معنی یک مرگ هیج کمکی به درک معنی باقی مرگ ها نمی کند.

و همین است که از اندوهی که در پی هر مرگ تازه می آید سراغمان هم هیچ تصور درستی نداریم. نه فقط از شدت و مدت اندوه که از رنگ و جنس آن، از سراب و امیدهای واهی که پیش چشمان‌مان می گسترد. و میل غریبی به بازگشت و شوک آغازین اندوه: یکهو پرتاب شده اید به آب های یخ دریای شمال و تنها یک جلیقه ی چوب پنبه ای پوشیده اید. اندوه نیز همچون مرگ پیش پاافتاده و بی همتاست. اندوه وضعیتی انسانی ست نه پزشکی. قرص هایی هست که کمک مان نمی کند فراموش کنیم اما قرصی برای درمانش وجود ندارد. اندوه زدگان افسرده نیستند ان ها فقط به درستی و به تناسب غمگین اند.

پس چه مقایسه ی مبتذلی. وقتی مدل ماشین تان را عوض می کنید یکهو می بیند چقدر ماشین هایی مدل شما توی خیابان هستند. قبلا هیچ وقت اینجور به چشم شما نمی امد. وقتی بیوه می شوید تازه می بیند چقدر زن ها و مردهایی که تقریبا همیشه برایتان نامریی بودند.

(در جستا مادرها می تونه اینطور باشه: دیدن مادرها. شکم های بالاامده. کالسکه ها. گهواره ها، صندلی های ماشین، کوله پشتی های بچه و آویزهای بچه.  چهره ی شهر با وجود بچه و بعد از مادرشدن.

عصبانیت از این بی تفاوتی. از بی تفاوتی زدگی که صرفا ادامه می یابد تا بالاخر صرفا تمام شود.

تعجبی ندارد بعضی ها بخواهند سر بحث را کج کنند و به سمت موضوعات بی خطرتر بروند. چقدر در این طفره وری دست به یکی می کنند.

اندوه خودخواه ترمان می کندو برای بقا مجبورمان می کند در موضعی دفاعی چنپره بزنیم. و این موضع جایی نیست در بالای ابرها. دیگر نمی تواندی زنده بودن خودتان را احساس کنید.

(در بخش از دست رفتن عمق از مرگ همسرش و اندوه و نوع برخورد دیگران در تسلا دادن می گوید در این میان قصه ی مرگ های دیگر و ماجراهای دوستانش را نیز تعریف می کند. این خیلی کمک می گنه من مثصلا همیشه دوربین راوی رو به سمت خودم می گیرم ولی بهتره از قصه های دیگران و شنده ها و شایعه ها و روزنامه ها و ماجراهای حوالی هم استفاده کنم.)

.

مدت هاست که به نظرم این جمله ی نغز کمی غلط انداز است: چیزی که تورا نمی کشد قوی ترت می کند. بله خیلی چیزها هست که مارا نمی کشند اما تا ابد ضعیف مان می کنند. از کسانی که با قربانیان شکنجه سرو کار دارند بپرسید. از مشاورانی بپرسید که درگیر قربانیان تجاوز و خشونت های خانگی اند.

اندوه زمان را از نو باز میسازد. طولش را جنسش را کارکردش را. هر روز که می گذرد با فردا یکی ست. پس چرا روزهای هفته را از هم سوا کرده اند و برای هرکدام اسمی جدا گذاشته اند. اندوه مکان را هم ازنومی سازد. به جغرافیای جدید وارد می شوید که پر است از مکان هایی چون شوره زار فقدان، برکه ی ساکن بی تفاوتی. رودخانه ی خشک شده ی فلاکت، باتلاق بیچارگی

.

اندوه غرابت بی معنایی هم دارد. وجود شما معنایش را از دست می دهد و دیگر نه عقلانی ست و نه موجه. احساس پوچی می کنید.

.

 وقتی خدارا کشتیم خودمان را هم به کشتن دادیم. این رفیق قدیمی خیالی مان را چرا بکشیم؟ در هر صورت زندگی بعد از مرگ نصیب مان نمی شد اما شاخه ای را که از روی آن نشسته بودیم هم بریدیم. و منظره ی آن بارلا از ازتفاع حتی اگر تنها توهم یک منظره بود خیلی بدک نبود.

ما ارتفاع خدایگانی را از دست داده ایم و عمق را هم از دست داده ایم. روزگاری خیلی خیلی پیش تر می توانستیم به جهان زیرین به جایی که هنوز مرده ها زندگی می کردند برویم.

.

اندوه یک وضعیت است اما سوگواری یک فرایند. اندوه عموی ست و سرگیجه آور اما سوگواری افقی ست. اندو.ه دلتان را به هم می زند. نفس تان را می برد . نمی گذارد خون به مغزتانم برسد. سوگرواری شما را با خود به سمت و سوی تازه ای می کشاند.

.

 متوجه شدم او تا جایی زنده می ماند که در حافظه ی من زندگی کند. البته که در ذهن باقی ادم ها هم به قوت خودش جاری ست. اما من یگانه یادآورش بودم. اگر همه جا حاضر بود این به خاطر این بود که در ردون من بود. درونی شده ی من.

.

وقتی وارد سالن شدم دیدم نمی توانم ادم های معخولی و سرخوش را ه برای تماشای اپرا امده بودند تحمل کنم. شلوغی را و خونسردی معمول ادم ها را.

.

 بیشتر به این دلیل که هر وقت به عمق خاطرات فرو می روم به جایی نمی رسم. تا مدت قبل از شورع سالی که مرد را به یاد نمی آوردم.

احساس می کنم که بار دوم است که دارد از دست هایم بیرون می لغرد. اولین بار در زمان حال از دستش دادم و حالا هم در گذشته از دستش می دهم. حافظه ی بایگانی تصویری ذهن شکست می خورد.

.

این واقعیت که کسی مرده است شاید به این معنا یاشد که دیگر او زنده نیست اما به این معنما نیست که او وجود ندارد.- این را ان هایی که هنوز از مدار حارهای اندوه عبور نکرده اند نخواهند فهمید- راجع به سقط جنین و بچه و ماجراهای بچه هایی که در حوالی ما بودند.

.

ساعت از یاده گذشته بود. اینجور وقت ها دلم برایش تنگ می شود.

.

 من نسبت به تو از ارتفاع بلندتری سقوط کرده ام. امعا و احشای پاره پاره ام را ببین. اندوه زدگان طلب همدردی می کنند.

بعدش جنون می آید سراغشان. و بعد بی کسی. نه ان تنهایی چشمگیری که منتظرش بودید. نه ۀن مظلوم نمایی بیوگی. فقط بی کسی.

.

بالاخره موفقت در سوگواری چیست/ جوابش در به خاطر اوردن نهفته است یا فراموشی؟ یک جا ماندن یا ادامه دادن؟ یا یک جور ترکیب این دوتا. توانایی نگه داشتن مجبوب از دست رفته در ذهن با تمام قوا. توانایی ادامه دادن زندگی درست همانجوری که اگر خودش بود از شما می خواست.

.

مطالعه ی بیماران سرطانی نشان می دهد که عملکرد ذهن تاثیر ناچیزی بر نتیجه ی درمان دارد. ممکن است بگوییم داریم با سرطان مبارزه می کنیم ولی صرفا سرطان دارد با ما مبارزه می کند. ممکن است فکر کنیم شکستش داده ایم. درحالیکه فقط رفته ایت تجدیدقوا کند و از نو بزند به یک جای دیگر. باز یروزگار است دیگر و ما هم بازیچه. و شاید اندوه هم همین است. ما خیال می کنیم که با او جنگیده ایم. هدفی داشته ایم. بر اندوه چیزه شده ایم. درحالیکه تنها اتفاقی که افااده این است اندوه به جای دیگری رفته است.

 

در وادی درد. آلفونس دود

این کتاب را از فراسنه جولین بارنز به انگلیسی برگردانده

.

 درد مانند احساسات شدید ادم را لال می کند. وقتی دیگر آب ها اسیاب افتاده اند کلمات فقط از خاطرات می گویند.

دوده عضور باشگاه کمترحسادت برانگیز ادبیات های سلفیس دار قرن نوزدهم بود.

درمان با جیوه را در ابتدای بیماری شروع کرد و بیماری مجو شد و بعدتر در میانسالی دوباره بازگشت. به شکل خستگی مفرط و خونریزی

درمان های چشمه های آب گرم. آویزان شدن از آرواره. حاصلش دردی جانکاه و فایده ناچیز

سوپ بدمزه از انواع سبزیجات و علات و.. عصاریه ی بیضه ی گاو در آمپول و خوکچه ی هندی و تزریقاتی از اکسیرهایی اینچنین.

.

 این قسمت بسیار زباست. به نظر دوده مرگ نابودی مطلق است. ما تجمع بی دوام ماده هستیم حتی اگر خدایی بود توقع اینکه زندگی دومی برای هریک از ما فراهم کند می انداختش به زحمت عظیم دفترداری و حساب و کتاب بی حد. اما خوابی ددیه بود دوده که برای دوستش تعریف می کرد: در دشتی از گل ترقه ای ها راه می رفته و در پس زمینه تنها صدایی که می شنیده صدای ریز ترکیدن غلاف دانه ها بوده. چینن نتیجه می گیرد که زندگی ما چیزی بیش از این نیست: ترق ترق آرام گل ترقه ای ها.

.

  • چه کار می کنی؟
  • دارم درد می کشم.

.

روز به یکباره سبک شد و روان. شب شام را با گنکور خوردم. ساعت ها گپ زدن آسوده خاطر تا بعد از یازده شب.

.

خانه ی کوچکی در خیابان.. است. همین که پایم می رسد آنجا آرام می شوم.تسکین. باغ توکای سیاهی که می خواند. پا انگار نداری. بی هیچ دردی، دلهره ای ناگهان.

.

کلی گویی برنمی دارد درد. هر بیمار درد خودش را می فهمد و بس. درد آدم به آدم فرق می کند.

.

تک تک لحظه های زندگی ام را هز لحظه از دم می توانم تاریخ برنم.

مصلوب شدن. دیشب دقیقا همین حس بود: عذاب چهارمیخ. پیچاندن و از جا کنده شدن دست ها و زانوها و پاها

.

 دیشب نزدیک ساعت ده در اتاق مطالعه به یکباره بعد از اینکه مستخدم وارد شدم هیچ کس و هیچ جایی را نشناختم. اتاقم میزو کتاب ها همه ناشناس شدند. مجبور شوم بلند شوم و کورمال کورمال به همه جا دست بکشم تا موقعیتم را از نو پیدا کنم.

.

 امشب درد پرنده ی کوچک بلایی دشه است. ورجه وروجه کنابن از این طرف گریزان تا نوک انگشتان من. می پرد از دست و پاهایم. به بند بند تنم. و دم به بند نمی دهد. سوزنم به هدف نمی خورد.( مرفین می زده.)

.

 طولانی روزهایی که در من فقط درد می تپد و بس.

.درد دیکته می کند و من می نویسم. 60

.

زنی که هشت سال پدرش را تر و خشک می کرد و بعد از اینکه مرد مرد اونمی داند چه کند. که را دوست بدارد. از که پرستاری کند. زندانی که بعد از حسی طولانی از زندان ملول
آزاد شده و ناگهان خود را وسط خیابان می یاب.

.

اگزویه اوبرویه. جسترای دارد با عنوان بیماری و پاریس یا هم یکجا جمع نمی شوند. پاریس فقط ادم های سالم را دوست دارد. چون فقط موفقیت را دوست دارد و بیماری شکست محسوب می شود درست مثل فقر. 67

.

همزاد من درد.

دنیال بیماری یک شاعر در لابه لای سه جلد نامه های کاری اش. دنیال هم دردها گشتن در میان شاعران و نویسندگان. همزادهایی که دردهای گوناگون دارند اما در اصل درد کشیدن با هم همدلی دارند. – این تیکه رو خودم نوشتم.

.

تاثیرات مرفین: بیداری در دل شب. بی هیچ حسی جز صرف بودن.

زمان، مکان،هرگونه درکی از شخص خودم مطلقا از دست رفته. مغزم خالی خالی ست. ناتوان از هرجور قضاوت اخلاقی

.

زندگی واقعی ندارم. مگر در زمان. زیستنم تنها از خلال زندگی دیگران.

سولی پردیوم: اولین برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات- داشتم فکر می کردم چندنفر اسم این نویسنده را شنسده اندتازه اولین هم بوده در تاریخ ادبیات که بزرگترین و مهمترین نوبل را برنده شده.. نوشتن همین لحظه های مجموع است. همین مورچه وار زیستن و شب را به روشنایی دوختن... نوشتن روشن می کند و نور می پاشد.

.

بودلر. موپاسان. الکساندر دومای پسر.. همه سفلیس داشته اند و رنج بسیار و درد فراوان.

.

همزادت: انکه بیماری اش از همه بیشتر به بیماری تو شبیه است. دوستش داری و دلت می خواهد همه چیز را برایت تعریف کند. دوتا از اینها دارم. یکی نقاش ایتالیایی ست و دیگری عضو دادگاه استیناف. درد من جایی بین درد این دوتاست.

.

 کارم از این گذشته که بیماری برایم امتیازی بیاورد یا ئرک عمیق تری از چیزها را ممکن کند. حتی گذشته از ان مرحله ای که زندگی را برایم زهر کند و صدایم بشود نالیدن چرخ دنده هایی زنگ زده. حالا فقط یک کرختی ژرف و راکد و دردناک است. بی تفاوتی به همه چیز. دریغا دریغا.

.

 بیماری تک تک دندان هایم را شمرده است تا ببیند باید کجا خانه کند. درواقع مکن است نه فقط یکجا بلکه چندجا خانه مند: ناراحتی معده و جنجره و مشکلات استخوان و ناراحتی مقعد و مجاری ادراری و...

.
نومیدی نوعی بیماری روح، نوعی بیماری خود است. نومیدی، بیماری منتهی به مرگ است. (این تیکه ی بعدی رو خودم نوشتم) از هزارتوی انواع نومیدی من این موجودم: اینگه ادمی در نومیدی ننخواهد خودش باشد و تا مدت ها وقتی حمام می رفتم برای اینکه خودم را در آینه ی ثدی رو به روبه روی نبینم یک حوله ی بلند پهن می کردم حجابی بین من و آینه. فرار از خویشتن در ساده ترین و اولیه ترین سطحش.

نومیدی که نمی خواهد خودش باشد نسبتی غریبی با این خود پیدا می کند. همچون نسبتی که ادم می تواند با زادگاه ش با خانه اش داشته باشد. او آنجا را ترک می کند ولی نقل مکان نمی کند. سکونتگاه جدیدی اختیار نمی کند. همچنان خانه ی قدیم را نشانی از خود می داند اما مشکل اینجاست که جرات نمی کند به "خودش" بیاید. نمی خواهد خودش باشد و نمی تواند به خانه بازگردد.

 

خط آبی کمرنگ-

اسم زیبا و مقدمه ی عالی. اما زا نظر جستار ادبی و غنای پژوهشی برای من ناکافی بود و آنجنان چیز دندان گیری دستگیرم نشد.. اما برای این روزای کرونا کتاب روان و همراهی بود.  توجه ام را به چند تکته ی جالب هم جلب کرد- یکی اینکه مطالعات مادری و تجربه ی مادری در شهر- یعنی چهره ی شهر چگونه تغییر پیدا کرده بعد از مادر شدن.  و نکته ی دیگه مادرهای طبقات اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی گوناگون. مادرهای اقلیت-

.کتاب با سرفصل های شعر.

تو ترجمان جهانی. بگو چه می بینی؟

روایت ها در برابر سیمای عینت گرا و بی چهره و بی طرف.

گشایش هایش بر گست هایش پیشی گرفته.

نگاهی جست و جوگرانه و نقادانه. نه به عنوان ارزش اخلاقی بلکه به عنوان نقشی اجتماعی.

کنش روزمزه. تعاملات افراد در زندگی روزمره.

بسترهای اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی و سیاسی تا چه میزان می تواند بر تجربه و زیست مادرانه افراد تاثیر بگذارد.

زن تحت سیطره ی گفتمانی تخصص پزشک و سرمایه ی شوهر قرار می گیرد.

برخورد دکتر وقتی شوهر نبود.

ثبت نام دسته جمعی در کلاس های بارداری و یوگا..(گروهی به نام نیلوفر آبی و مادرها و دغدغه هایشان.

مقایسه ی وضعیت واقعی بارداری با شرایط زنان باردار در عکس های فانتزی

زنان باردار دیگر و شرایط سونوگرافی و نبودن توالت های اضافه..

پوشش زنان در اتاق زایمان

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی

 

 

اگر کسی بگوید من سیاسی نیستم. ناشی از امتیازاتی ست که دارد. زیرا قومیت، جنسیت، سلامت و طیقه ی اجتماعی اش به او امنیت زندگی کردن داده و در نتیجه این امتیازات به او اجازه می دهد که یک زندگی به دور از سیاست را تجربه کند.

 

 


گاهی فکر می کنم بچه یک جور داروست. یک افیون که مرا با احساس عمیق خوشبختی پر می کند. احساسی که به هیچ دستاورد یا وِژگی ذاتی ربطی ندارد و به قدری کیف آور است که حاضرم در جست و جوی دائمی اش تمام زندگی به هم بریزد..
.
بهترین قسمت کتاب- شاهزاده کاگویا-
قصه ی بامبوبرپیری که روزی به بامبوی درخشانی می رسد و درون ساقه ی بامبو نوزاد دختر خیلی ریز و کوچکی پیدا می کند. زوج فقیر دختر را به سرپرستی می گیرند و از آن در هر بامبو طلا پی دا می کنند و دختر زیباترین سرزمین ش می شود و هیچ علاقه ای به ازدواج و خواستگارها نشان نمی دهد و مدتی طولانی آسمان را نگاه می کند تا اینکه سفینه ای فضایی پیداش می شود و او ر ا با خود می برد- دختر مال سیاره ای دیگر بوده است و طلاهایی که در بامبوها یافت می شدند هدیه هایی بودند برای تشکر از پدر و مادر. سیاره ی آن دختر گرفتار جنگ بوده و حالا وقتش رسیده بازگردد.
می بینم افسانه ی قدیمی عجیب، قصه ی خییل سرراستی ست. تولدشان انگار ماورایی ست. گویی از دنیای دیگر امده اند. در کنارشان زندگی غنایی اسرارآمیز و بی بدیل و بی شک دیر یا زود
ادم را ترک می کنند.
.
خطر غریبه ها- زنی که خودش اکتیویست علیه نژادپرستی بوده و استاددانشگاه در زمینه ینزاد و ... در دوران بارداری از سیاه ها می ترسیده و پنیک می شد. این مسیله ی جذابی ست.- علیه خود بود که من هم در دوران بارداری تجربه ش کردم. این رو باز هم برگردم. صفحه ی 113
.
.
درکل کتاب پراکنده و بدون عمق و بسیار ساده ای بود که در حیرتم از برگزیده شدن و ستاره های فراوانش.. قطعا حتی در ایستاگرام و تلگرام بسیار جان دارتر خوانده اید در باب مادری و حوالی اش...
 (less)
 
 

بچه

در ماه نخست تولدش نیمی از من در این دنیا بود. حرف ها را نصفه نیمه می شنیدم. ادم ها را نصفه نیمه می دیدم و کتاب ها را سرسری می خواندم. نیمی از مغزم متعلق به او بود به بچه. سردش نباشد. درست نفس می کشد. صدای ناله او بود.با هرکسی که حرف می زدم از احساسم می گفتم. اما جدی اش نمی گرفتند. گمان می کردند ادا و ژست یک مادر جوان است یا سانتیمانتال های ذهن یک نویسنده.

نوعی از دیوانگی بود دقیقا. من در دنیای دیگری سیر می کردم. انگار موجودی فرازمینی بودم. مدام درحال آگاهی از آنچه داخل جمجه اش است و پیوسته هم انعکاس صدای خودش را می شنود.

.

 نوزاد را به روی شکم روی زانوهایم خوابانده ام و انگشت کوچکم را در دهانش گذاشته ام و دست راستم آزاد است و با آن می توانم بنویس.

.

وقتی به دنیا آمد دلم می خواست فورا باز حامله شوم. دلم می خواست عین او را دوباره داشته باشم. شاید اصلا دوتای دیگر یا سه تای دیگر. عین او را مدام داشته باشم و تا ابد لحظه ی به دنیاآمدنش تکرار شود.

.

 از لحظه ای که دیدمش دوستش داشتم. قاعده و قانونی ندارد گویا. می توانست حتی ظاهر دیگری داشته باشد. باز هم دوستش داشتم. از او خوشم امده بود. اعواکننده بود. آخر چطور ممکن است او از من خارج شده باشد؟

هر روز که می گذرد یان عشق افزون یم شود. حیرت آور و غیرمنتظره است. کلیشه ها حالا برایم معنا دارد. بی هیچ استعاده و صریح در ذهنم امد.

 

نوزاد کوچکتر از آن است که در ادبیات جایی داشته باشد. فاصله ی زیادی ست از کلمه ی نوزاد در ادبیات و چیزی که در واقعیت وجود دارد.  در کتاب نبوغ الهی درباره ی نوزاد چینن می نویسد: دریافته ام که خیلی به این موضوع نپرداخته ایم که نوزاد دقیقا چیست. چه چیزی وجود نوزاد را می سازد. کسی در ادبیات این کار را نکرده است و این واقعا فاجعه است. نوزاد دروافع نه پسر است و نه دختر. او بدون جنسیت است. نوزاد چاه است. نوزاد انباشتگی ست. انگار انباشته از اطلاعات است و کوچکترین حس تردید و حرص و شرم را دارد.

.

چهارماهی می شود که این نوزاد به زندگی من امده است. اما دمن هنوز عادت ندارم او را ب نامی صدا کنم. نامش هم که اصلا از این نام های تازه نیست و کاملا قدیمی هم هست. سرم را نزدیک صورتش می برم. حیرت می کنم از اینکه لبانم نامی را تکرار می کند.

(تجربه ی شخصی خود من که تا مدت ه نمی توانستم اسم سپهر را بلندصدا کنمو. اب این نزدیک به یک سال با هم زندگی کرده بودیم. به طرز درهم تنیده ای با همدیگر زندگی کرده بودیم و من اولین خانه و سرپناهش بودم اما نمی دانم چرا از گفتن نامش پرهیز می کردم. هنوز با هم غریبه بودیم؟ اسمش را دوست نداشتم؟( اسمش را همیشه دوست داشتم. از این اسم های جدید و خارجی و دو اسمی و کاربردی برای همه جای دنیا نیست. در اینجایی که من زندگی می کنم ادم ها اسمش را به سختی تلفظ می کنند. در انتخاب اسم فقط و فقط معنایی روشن و شگفت مدنظرم بود. برایم مهم نبود بقیه چطور صدایش می کنند. اسمش چندفرهنگی ست یا نیست. یعدها در مدرسه ممکن است به مشکل بربخورد و.. کاملاخودخواهانه اسمش را انتخاب کرده بودم زیرا فکر می کردم ارگ اینجا هم به حرف مردمان و مصلحت دوستان بیندیشم قطعا سرنوشت شعر فروغ را پیدا خواهم کرد: سهم من از دنیا آسمانی ست که اویختن پرده ای آن را از من می گیرد.- من می خواستم سهمم را تمام و کمال از دنیا بگیرم. معنی اسم او یعنی آسمان آبی بی کران که در انگلیسی سخت و غیرقابل تلفظ است.) یکبار دیگر هم با صدا کردن اسم به این وضعیت دچار شده بودم. زمانیکه در بیست و یک سالگی پرنده ای آبی‌ای در گلویم پیدا شده بود که می خواست هرلحظه بپرد بیرون.پرنده ی آبی من را پیراهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست کرده بود اما تا مدت ها صدا کردن اسمش برایم سخت بود. وضعیتی از بیم و امید. خوف و رجا. شرم حضور. هرگز نفهمیدم چرا...دیدم دوباره بعد از ده سال پرنده ی آبی در گلو است. همه ی جان و توان حنجره را گرفته و اسم ها را با خود به منتهی الیه گلوگاه برده است و مرا کشانده به صحرایی بی کران؛'به صحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر شده بود. چنانکه پای به برف فرو شود به عشق فرو شدم

خیلی تلاش می کند با ما حرف بزند. اگر می توانست حتما می گفت از کجا امده و ماجراهایش را تعریف می کرد. سعی می کند صدایی دربیاورد. شکست می خورد. ما هم چیزی نیم فهمیم و او گریه اش می گیرد.

.

 هر دم صورتش احساسی را نشان می دهد. صورتش اغراق شده از هر احساسی مانند غم و شاید و خشم. وقت هایی که متعجب است ابروهایش را بالا می برد. چشم هایش را باز می کند و دهانش را هاج و واج باز می کند. وقتی که می خندد ریسه یم رود. وقتی که گریه می کند اشک ها گلوله گلوله بر گونه اش جاری می شود. وقتی خوابش می آید چشم ها را می مالد. وقتی که می ترسد چانه اش را جع می کند و لبانش را می لرزاند. از همه بیشتر زمان هایی را دوست دارم که خیره شده به پای میز یا سر مدادی را با دقت وارسی می کند انگار که درحال بررسی و مطالعه اش باشد.

.

 اینکه دیگران مدام می گویند لذتش را ببر. این دوران زود می گذرد. هفته ی اول تولد و مدام در آغوش بودن و شیر خوردن و زندگی خمیده و پستان در دهان نوزاد و مستند دیدن.

.

پایان شیردهی حال عجز و ناامیدی می دهد. پایان شیردهی هم آغاز یک سری چیزهاست که به پایان می رسد و من هیچ کنترلی بر آن ها ندارم.

.

ردپای پرد بچه روی زمین شنی باغ صحنه ای نمادین از خوشبختی. منظره ای که دل تان می خواهد همان لحظه متوقف شود  تا ابد شفاف در ذهن باقی بماند.

.

 بچه غلتیدن یاد گرفته است. مدام تکرارش می کند. به پشت دراز می کشد. پاهایش را تاب می دهد. شانه اش را خم می کند. گردنش را بلند می کند. باسن اش چندمتر بلند می شود. تلاشش متحیرش می کند. لاک پشتی ست که از لاکش سربر می آورد. روی شکم که می گذاریمش لگنش می لرزد و به یکباره می چرخد. درهمان حال متوقف می شود و دستش زیرش باقی می ماند. اما صدایمان نمی کند. حضورمان را از یاد برده. به تنهایی در مقابل کوه می ابستد. در وانف روی تختش، در کالسکه اش، روی زانوهای ما همه ی دغدغه اش این است که تمریم کند. خنده های سرخوشانه ی ما دیگر سرگرمش نمی کند. او کار مهم تری دارد.

.

 خیلی زود متوجه شدم که او از بی حوصلی صبرش لبریز می شود و از سر کسلی فریاد می زند.

.

 چندروز است که ما دیگر عاشق هم نیستیم. تمام روز منتظر بودم تا بخوابد. شاید بخوابد. منتظر بودم شاید یک ساعت آزاد باشم.

.

 این مغز کوچک می تواند ادم هایی را که دوستش دارند به خاطر بسپارد.

بچه در مهدکودک است. به جای اینکه کار کنم به بهانه ی کپی کردن ویدئوها کل صبح عکس های بچه را دیدم.

وحشی دوست داشتنی. شیرین و کنجکاو

.

 دختر بهترین دوستم جیغ های بنفشی می کشدو بچه من هم صدای لرزانی از ته گلویش درمی آورد که گوش خراش است. صداهایی که هیچ کدام از ما نمی توانیم تقلبد کنیم و فقط مختص خودشان است.

.

 هشت روز بدون او. هیچ چیز نبود. همه چیز بود. اما گذراندمش و نمی خواهم بزرگش کنم. دلم برایش تنگ نشد. کمی استراحت کردم. چیزی انتزاعی و دور از من بود. در آغوش نگرفتمش. دیداری سرپایی که قلبم را دواره کرد. به من نمی خندید. از من فاصله می گیرد. از هم دورافتاده ایم و احساس می کنم او می خواهد از من انتقام بگیرد. دست هایم بااکراه به سمتش می رود. می ترسم مرا پس بزند.

.

وقتی که خیلی کوچک بود شیرش که می دادم چشمانش همیشه بسته بود. وقتی که مکیدنش لرزان می شد می دانستم که خوابش برده لرزشی خفیفف رویایی گوشه ی لب ها.

.

 او از کلمه، از زمان و از گوشت و شوقی مضاعف ساخته شده است.

( اوین شبی که رفتم خونه ی ملودی و صیح زود با خاله ها برگشتم خونه

 

 

 

 خداوندا به ما دیدگانی کم فروغ ده

در دیدار با آنچه بی قدر است

و دیدگانی روشن بین

در سراسر ساحت حقیقت.

از کی یر کگور. اسقف البرتینی

.

 من خیلی این کتاب را درک نکردم. به شدت ترجمه‌ی تحت الفظی و کلمه های ناواضح و بی مفهموی استفاده شده بود. کتاب به شدت با تعلیمات دین دارهای ما در یاران همخوانی دارد با توجه به اینکه خود کی یرکگور هم مسیحی بوده دو آتشیه.

 مهمترین و زیباترین چیزهایی که من از کتاب دریافت کردم:

نومیدی نوعی بیماری روح، نوعی بیماری خود است. نومیدی، بیماری منتهی به مرگ است. (این تیکه ی بعدی رو خودم نوشتم) از هزارتوی انواع نومیدی من این موجودم: اینگه ادمی در نومیدی نخواهد خودش باشد و تا مدت ها وقتی حمام می رفتم برای اینکه خودم را در آینه ی قدی رو به روبه روی نبینم یک حوله ی بلند پهن می کردم حجابی بین من و آینه. فرار از خویشتن در ساده ترین و اولیه ترین سطحش.

نومیدی که نمی خواهد خودش باشد نسبتی غریبی با این خود پیدا می کند. همچون نسبتی که ادم می تواند با زادگاه‌ش با خانه اش داشته باشد. او آنجا را ترک می کند ولی نقل مکان نمی کند. سکونتگاه جدیدی اختیار نمی کند. همچنان خانه ی قدیم را نشانی از خود می داند اما مشکل اینجاست که جرات نمی کند به "خودش" بیاید. نمی خواهد خودش باشد و نمی تواند به خانه بازگردد.

آدمی از آدمیان سخن گفتن می اموزد و از خدایان خاموشی.

صفحه 215

 

.

ایا چنان در نومیدی زیسته اید که متوجه نشده باشید نومید بوده اید. یا به گونه ای مخفیانه این بیماری را در درون خودتان همچون راز جانکاهتان، همچون ثمره ی عشقی گناه آلود در اعماق قلبتان حمل کرده اید یا به گونه ای رد نومیدی از کوره دررفته اید که مایه ی وحشت دیگران شده باشید.

هرچه درجه ی آگاهی بیشتر باشد شدت ناامیدی بیشتر است.

روایت فراموشی

لک لک های از تهران کوچ کرده تخم گذاشته اند.

تهرانم را بغل بگیر

بوی خون

بوی رگ های بریده از حمام فین

به ریشه های درختان ولیغصر رسیده است.

.

بودای خفته در دورترین معابد خواب هایم.

.

 لک لک ها را به تهران بازبخواند.

.

فارسی را بغل بگیر

زبانم باش

و مرا با اندوه چسبیده به ریشه ی افرا به یاد آر

.

شفای زخم هایی که از تاریخ امده اند.

.

سرگردانی مرا در این روایت

تنها سکوت تو درک می کند

تکیه بر هلهله ای که کلاغ ها راه انداخته اند در گلوی خیابان

.

وقتی مجسمه ی فردوسی کودکی زال را بغل می کرد.

.

 دلخوشی کوچکی ست که می توانم

از حوایل کوچه ای در پاسداران

دست هایت را بگیرم و تا غروب های قجری برویم

.

تاریخ مجهول سایه های تهران باش

کبوتری که در گلویم خواب رفت.

.

دو نقطه دو شک دو تنهایی در عهد عتیق

.

ته گلوی من به خواب رفته ای.

.

تکه ایری از آسمان بکن و غبار از حافظه ام بردار.

.

که روز آمیختن به صدایت

سلوک رسیدن به ریشه شود.

.

چگونه برف می بارید

بر شانه ی بن بست ها

.

یه سمت رویاهای سرکوب شده.

.

استخوان ها

رگ ها

و تاندون های بیرون زده از تاریخ

.

قسم به لحظه ی کوبیدن مهر خروج بر گذرنامه

.جسترا کوچ کوچه ی بن بست.

.

تا عشق

تکثیر شود به حافظه ی شهر

.

بر ما ببخشید که ساکنان شب شده ایم

چرا که شادعریم و شاعران ذبح شدگان اند.

صدای مان هوهوی باد و هروله ی بین هجاها

.

 

 

۱۰ مارچ ۲۰۲۲

۲۰ اسفند ۱۴۰۰

صفحه ی ۴۰

.

با شعف این کتاب را شروع کردم. مقاله ی ابتدای کتاب را نویسنده شهسواری نوشته که هر سال با اولین برف این کتاب را باز می کرده و می خوانده به مدت سی سال و...

زندگی نویسنده کاواباتا چه زندگی خاصی ست. پر از تلخی و استقامت. مرگ های پشت سر تا نه سالگی نه پدر و نه مادر و نه خواهر و نه مادر بزرگ...

خودش و دوستش یاشیما که (قبلا ازش کتاب داستان کوتاه خوندم و فیلم راشامون رو کوروساوا از روی داستان این ساخته) خودکشی می کنند و هاراکیری و خفگی با گاز...

.

سه رمان آوای کوهستان و سرزمین برف و هزاردرنا هست که خوندنیه انگار...

.

شینگو و یاسوکو زنش که یک پسر دارد به اسم شوییچی و در اپل رمان کایو را به یاد می آورد آن هم صرفا با یک کلمه پازدگی.

«او شش ماه نزد این خانواده بود و حالا از تمام این مدت شینگو فقط همین یک کلمه را به خاطر داشت. احساس کرد که عمری از دست رفته است.»خیلی این نوع به یاد آوردن و حواس پرتی مینیمال و قشنگ بود.

.

یاسوکو زن شینگو به واقعی ترین حالاتی که یک شوهر می تواند در شصت سالگی زنش را توصیف کند وارد داستان می شود: خروپف

.

توصیف طبیعت و نگاه کردن به کوهستان در شب و درخت ها و ملخ ها: نرم و روان و پر حس و ساده و سهل و ممتنع

"بعد آوای کوهستان را شنید. شب آرامی بود و باد نمی وزید. قرص ماه تقریبا کامل بود گرچه در آن هوای نمناک و دم کرده درختانی که در حاشیه ی کوهستان بودند تار به نظر می رسیدند."

.فضاهای ژاپنی:

ماهی فروش. خرچنگ. حلزون. گل های آفتابگردان. عروسیشان که با آن ها رابطه ی نزدیکی دارد.

.

فصل بال های ملخ. حضور دختر خانواده فوساکو

.

کتاب پر از جمله های کوتاه و دیالوگ های خانوادگی ست. من خیلی جاها نمی تونم با این فضای بیش از حد ساده و بی اتفاق خانوادگی ارتباط بگیرم.

.

اسم فصل ها چه زیباست:

آوای کوهستان.

بال های ملخ.

درخشش ابرها.

شاه بلوط ها.

درخت گیلاس در زمستان.

آب در صبحگاه

صدایی در شب

صدای زنگ در بهار

لانه ی جغد

باغی در پایتخت

جای زخم

در باران

انبوه پشه ها

تخم مار

ماهی در پاییز

.

یاد فصل بندی بهار تابستان_ اون فیلم کیم کی دوک_ درواقع از زمستان شروع کرده و بعد بهار و بعد هم پاییز

حدیث نفس بسیار زیادی وجود داره تو داستان

 

آوای کوهستان ۶۲/۱۹۷

پانزده صفحه خواندم.

سوم فروردین ۱۴۰۱

۲۳مارچ ۲۰۲۲

 

عصر سرد و بارانی هوا شش درجه و فردا طوفان می شود و ابری ست باز...

.

بعد از مدت ها آوای کوهستان ا از سر گرفتم. صداهای خانوادگی. زندگی سالخورده ی بدون اتفاقی که بزرگترین هیجان و لذتش در خواب ها و آرزوهای دور و درازی مثل بالا رفتن از کوه فوجی ست.

شینگو بیشتر روز را در خانه و میان اعضای خانواده و تماشای جزییات ظریف باغچه ی کوچک و طبیعت پشت پنجره و خل و فصل مسایل خانوادگی دختر و پسرش و.... می گذارند و انگار زندگی دیگری در خواب هایش دارد که او را زنده و جوان نگه می دارد.

.

فعلا خواندن این کتاب که به شدت یکنواخت است برایم جذاب نیست. عید است و اینجا هوا ابری و بارانی ست.

 

صفحه ۸۸

۲۴مارچ۲۰۲۲

صبح ابری و که آلودی که نیویورک و ساختمان رو به رویی را بلعیده. ساعت نه صبح. سپهر ساعت هفت بیدار شد شیر خورد و بازی کرد و خوابید تا یک ساعت دیگر که چرت بزند. حمید هم آماده شد و رفت آفیس. من تنها در خانه. بخاری کوچک روشن و سپهر خوابیده

.

در کتاب هم عید شده است و درخت گیلاس پرشکوفه

در سن و سال من روز به روز موهای سفید بیشتر می شوند. بعضی وقت ها می بینی جلوی چشم خودت سفید می شوند.

.

روابط خانوادگی. بی اتفاقی. آرامش و ملال میانسالی. _اگر من عیار موفقیت پدر و مادر را ازدواج موفق اولادشان بدانیم باید بگویم درست است از این نظر موفقیتی نداشته ام‌.

عید شده و در کتاب باران می بارد درست مثل وضعیتی که من در حال خواندن کتاب هستم. مهمان سرزده هم دارند وسط باران و عیددیدنی. مثل شمال.

درخت گیلاسی که غرق شکوفه است و عکسش نوی برکه ی آب افتاده و درخت ازلیا ‌ درخت آلو. طبیعتی که رشد و نموش بزرگترین اتفاق در زندگی زوج پیر محسوب می شود و البته نگرانی برای طلاق و جدایی دخترشان و سرنوشت خودش و بچه ها

.

دور هم جمع شدن با همکلاسی های قدیمی و جنگ ها و زمان طولانی که همگی پشت سر گذاشته آمد و خاطره ی یکی از آن ها که همه ی موهای سفیدش را دانه دانه می کرد تا او را به آسایشگاه روانی بردند. تلاش مصرانه برای جوان ماندن.

.

۲۸مارچ ۲۰۲۲

۷فروردین ۱۴۰۱

تولد نجمه پس فرداست نهم فروردین😊

.

آوای کوهستان یکنواخت و کاملا بی داستان شده. من گم شده ام در اسم ها و اصلا سیر داستانی که وجود ندارد را نمی توانم دنبال کنم.

اما یک نکته ی مهم اینکه نویسنده‌ نامه های از پیرزن پیرژمزدی که قصد خودکشی دارند را گذاشته شبیه به کاری که خودش کرد و انگار از همین سال ها در فکر بوده و برای خودش دلایل منطقی از این دست داشته است.

.

در افلاک باد می وزد.

.

بودایی گذشته فنا شده است. بودایی آینده هنوز ظهور نکرده است. من خود در رویایی متولد شده ام. این جسم فانی را تصادفی به دست آوردن ام جسمی که به زحمت به دست می آید.

.

وقتی بمیریم موقع سوال و جواب باید بگوییم ما زندگی نکردیم که بخواهیم مرتکب گناهی هم بشویم. ما فقط تماشاگر بودیم.

.12 آپریل2022

170/197 صفحه

ااز قسمت لانه ی جغد تا صفحه ی 170

زندگی ملال آور شینگوی 60 ساله که گرفتار ماجراهای خانواگی و بچه ها شده است.. چیزهای قشنگی هم می بیند و می شنود و درگیری با ظرافت های طبیعت هم هست اما بیشتر از آن چیزی نیست که من را راغب به خوان دن کتاب کند. یک زندگی سراسر ژاپنی در سکوت و سکون و ملال و صدای جغد و کوهستان و تماشای شکوفه های گیلاس.

این وسط شینگوی پیر خواب های سوریال هم می بیند که آنچنان راهبرد داستانی ندارد. واقعا کی به این نوبل داده؟

" کاج ها بالاتر از بوستان یدده می شدند. به طرف هم خم شده بودند. گویی می خواستند یکدیگر را در آغوش بکشند. شاخه ها آنچنان به هم نزدیک بودند که هر لحظه امکان داشت درهم بروند."

.

عروسش که شینگو کمی هم به او چشم دارد بچه اش را سقط می کند به خاطر ماجراهای پسر دیوث شینگو و از آن طرف دامادشان هم خودکشی می کند- کلیشه های ژاپنی-

.

 این وسط نیلوفر آبی دوهزار ساله هم گل داد درحالیکه جنگ است و هواپیماهای نظامی آمریکا از بالای سرشان پرواز می کنند و در خانه شان هم به نوع دیگری جنگ است اما نیلوفر آبی از پس سال های دور و دراز کاری ندارد گلش را می دهد. – تا نیلوفر آبی هست باید زندگی کرد.-

شینگو هنوز هم بعد از این همه سال خواهر زنش را که در جوانی مرده است دوست دارد و به یاد او خواب ها و رویاها می بید.- این قسمت های پیری را دوست دارم. یعنی ملال همراه با سکوت و سکون کتاب به خاظر شخصیت اصلی و زندگی بدون حادثه و اتفاق ویژه ی شسنگوست. اما مثلا این قسمت" آیا هنوز در بچه ی سقط شده ی کی کو در جست و جوی چهره ی خواهر باسوکو بود؟ هنوز در میان نوه هایش خواهر یاسوکو را دنبال می کند؟- این خیلی قشنگه بسوزه پدر عشق که تو 60 سالگی هم رهای نمی کنه...

.

 می گویند توفان ریشه ها را عمیق تر می کند.

.

ناگهان از پسرش پرسید: تو زمان جنگ کسی را کشتی؟

-  نمی دانم اگر کسی جل گلوله های مسلسلم می ایستاد لابد کشته می شد ولی می شود گفت این من نبودم که تیزاندازی می کردم.

.

یک نکته ی قشنگ در خانه های ژاپنی یک اتاق به اسم اتاق چای خوری دارند. یعنی مخصوص چای- در ستایش دورهم نشینی و چای نوشیدن

.

 شینگو با دقت تماشا می کرد ساقه های بریده شده ی علف راو.. ظرافت های دیگر طبیعت( خوب خیلی قشنگه که نویسنده به این نکته های نامکشوف و نادیدنی توجه کرده ولی باز هم ملال اور و حوصله سر بر و سو وات داره با خودش)

.

 پدر با دقت از خودش می پرسد: این شکاف بین پدر و پسر از کی میانشان باز شده که نمی توانند با یکدیگر صحبت کنند و..

.

یک پدر پیر آواره با حس عذاب وجدان- شینگو به خوشبختی هیچ کس کمک نکرده بود.

.

 وزوز حشرات در باغ شنیده می شد. ساعت دوی نیمه شب بود که صدای مشخص جیرجیرک ها بود.

 c

مطلقا یک هیچ بزرگ.

 گاهی گوش دادن به صدای سکوت- اهی کویین دراما شدن و ماجراهای سانتی مانتال نگاه کردن به کوه های یخی و نور آفتاب و... درکل هیچ لذتی نبردم و مثل این بود که یک فیلم یا عکس باکیفیت را تلاش کنی با کلمات ظریف و بادقت توضیح دهی. مدیوم که بسیار جذاب تر وجود دارد.

.

 نویسنده کنار رودخانه ای کوچک پرسه می زده و یادداشت های هر روزه اش را می نوشته.

.

 مراوده های بسیار ظریف با ملال طوری که احساس می کنید عصر یک روز تعطیل است و هیچ کاری ندارید جز گوش دادن به وزوز مگس ها،چشم دوختن به دیوار رو به رو و خیال ورزی

.

 زندگی همین است. کسی همه ی داستان ها رانشینده است.

.

دیدن: به احساساتم بازمی گردم. ( فراموش کردن دیدن های واقعی) تماشای ظرافت هایی که زا یاد برده ایم در سرعت و تکنولوژی و زندگی شهری

.

اخیرا نویسنده ای به من توصی کرد ذهنم را آرام کنم و به ساقه های بریده شده ای که دسته دسته در علفزارها پیدا می شوند توجه کنم.

.

همیشه فکر می کردم اگر به اندازه ی کافی دقت کنم باد را خواهم دید: محو، سخت فهم، ته مانده ای زیبا از گریز هوا.

 بعد از اختراع عمل آب مروارید که خیلی ها توانتسند بهتر بببنید: درختی را دیدم که در آن نور هست. روی علف هایی که در آن ها نور بودف ایستادم.

.

 سفر اکتشافی به قطب همراه با یکی درمیان در خشکی و در کلیسا و تعبیر و تشبیه های مشابه.

.

 مجبور نیستید بیرون از تاریکی بنشیند اما اگر به هرحال می خواهید ستاره ها را ببیند تاریکی ضروری ست.

.

 در شمالگان چیزی به اسم فضای سه بعدی قابل تشخیص نبود. خورشید هیچ وقت غروب نمی کرد و هیچ چیز دیگری هم دیده نمی شد. فقط یخ. خط افق پیدا نبود. زمین و آب و انعکاس شان در هم فرورفته بودند.

خیال ورزی در عصر یک روز تعطیلز

 

 

پرنده به پرنده را قبلا تکه پاره خوانده بودم تا این دفعه که کامل خواندم.

چقدر اطاله داشت و چقدر قصه های مثال واره ی آبکی... سعی کردم همه ی این بخش ها را بپرم.

.

پدرم هر روز صبح فرقی نمی کرد شب قبلش تا کی بیدار مانده بود سر ساعت پنج و نیم بیدار می شد و می رفت در اتاق مطالعه و چند ساعت می نوشت و بعد برای ما صیحانه درست می کرد.(مشوق نویسدگی پدری که نویسنده بود و سال ها با روتین نظم و از بام تا شام می نوشت . سرطان خون می گیرد و در فرایند درمان ار دخترش به عنوان مشاهده گر درخواست می کند که همه چیز را با دقت بنویسد.)

  • هنرجویان پدرم زندانیان زندان سن کویین بودند که در برنامه ی نگارش خلاق شرکت می کردند.

.

تعریف زندگی خود نویسنده در دوره های مختلف کودکی و نوجوانی و عاشق ناطور دشت و فیلسوفانی مثل کی کگور و نویسندگانی مثل دوریس لسینگ شدن.

انتشار اولین کتاب در بیست و شش سالگی و..

.

انتشار کتاب مطلقا چیزی که گفته می شود نیست اما نوشتن چیزهای زیادی برای دادن و بخشیدن و عطا کردن دارد و آن چیزی ست که گفته می شود.

.

مثل این است که با خودتان فکر کنید چرا چای می خورید؟ چون به کافیین نیاز دارید اما آنچه واقعا نیاز دارید خود مراسم چای است.

وقتی از نویسنده های مختلف می پرسند: چرا می نویسی؟ اوکانر گفته چون در این کار خوبم. دیگری گفته چون دلم می خواهد.

فرایند نویسندگی این امکان را می دهد که در مهمانی ها و در صف و... شینده های کوچک و بزرگ را تماشا می کنید و جمع می کنید و..

.

 دست نوشته ی اول که قرار نیست کسی ان را ببیند. دست نوشته ی دوم حذف ها و دست نوشته ی سوم را به دیگری نشان دادن.

رازی که برای نوشتن وجود دارد پشت میز نشستن است. ممکن است پشت میزتان بنشیند و کلمه ها و صفحه هایی که دیروز نوشته اید را پاک کنید..

آرزو داشتم چنین الهامی وجود داشت اما  همه ی آنچه می دانم این است که اگر به اندازه ی کافی پشت میزم بنشینم چیزی اتفاق خواهد افتاد.

.

 انچه نوشتن می تواند به شما بدهد مثل این است که بچه ای به شما بدهد، می تواند شما را وادار کند که توجه کنید. می تواند شما را نرم کند. می تواند بیدارتان کند. درحالیکه انتشار هیچ کتابی نمی تواند اینها را به شما بدهد. انتشار با فرایند نوشتن دو امر جدا از هم هستند.

.

نوشتن یک رمان شبیه راندن در شب است. فقط باید نیم متر جلویت را بتوانی ببینی.

.

برادر بزرگترم تلاش می کرد مطلبی راجع به پرنده ها بنویسد اما روزها می گذشت و نمی تواسنت و کوهی از کاغذها انبار شده بود. نمی دانست از کجا شروع کند. پدرم گفت پرنده به پرنده پیش برو.

.

 تقریبا هر نوشته ی خوبی با تلاش های ابتدایی وحشتناک شروع می شود.

.

کمال گرایی صدای سرکوب گر است. دشمن شماست و شما را در همه ی عمرتان منقیض و معذب نگه می دارد و مهم ترین مانع بین شما و پیش نویس افتضاح اولیه تان است.

این درحالی ست که خراب کاری و آشغال به ما نشان می دهد که زندگی در حال زیستن است.

.

 نوشتن از عمق وجود ناتالی گلدربرگ

.

انسداد ذهنی نویسنده و ناتوانی در نوشتن: نشستن و نامه نوشتن و خاطرات کودکی و خانوادگی نوشتن و... دو بخش مهم نوشتن: یکی عادت روزمره نوشتن و دیگری قدرت اخذ کردن و دریافت کردن زندگی و چیزهای کوچک و بزرگ برای استفاده کردن.

. فرایند نوشتن حتی اگر در عمرتا چیزی هم منتشر نکنید در امری ارضا کننده درونتان درگیر می شوید.c

نورهای کوچک و بزرگ پنجره هایمان، ادامه ی راه هستند. من و او در شبی بارانی در حالیکه مه هر ان پایین و پایین تر می آید نشسته ایم و جهان خود را با دست هایمان می کاریم، لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر.. عمیق و عمیق تر.. این جهانی ست که ما با دست هایمان با خیال مان می سازیم و هر لحظه در ان پیش می رویم...

.

.

یادداشت های بغداد

را اول در دوران حاملگی شروع کردم درحالیکه رقیق بودم و جهان جای تاریکی و سیاهی نبود و تاب نیاوردم به ادامه دادن و خواندنش.

از نوشته های مترجم: یادداشت های روزانه ی او از روایت های بزرگ و ایدئولوژی فاصله می گیرد تا تنهایی ادم ها در شب های بمباران و شرایط آخرالزمانی زندگی در دوره ی جنگ و تحریم را ثبت کند و در عین حال ردپای زیبایی و زندگی را هم نشان می دهد.

.

وقتی بنزین نیست رفت و آمد آدم ها محدود می شود و مردم منزوی می شوند و زندگی شهری به کل مختل می شود. چون شهر یعنی مسافت های طولانی. یعنی رفت و امد.

.

و تنهایی جمعی در ابعاد بزرگ تر و بین الملیلی تر به هنگام جنگ بزرگتر جلوه می کند. اما دردناک تر از تحمل این همه رنج این است که ببینی دنیا کوچک ترین اهمیتی هم به رنجی که می بری نمی دهد.

.

نها بغداد را در کلمه هایش می سازد. بغدادی که در ابتدای ویرانی ست. " امروز پل جمهوریت را زدند. شکستن پل یعنی قطع ارتباط آدم ها. خیلی غم انگز است که آدم یک پل بمبم خورده را ببیند. چون پیوندی را قطع کرده اند. همه از دیدن پل خیلی متاثر شدند. گوشه های پل جمع می شود. به سوزاخ ها و شکاف هایش نگاه می کنند مردم  اشک می ریزند."

.

نها می نویسد همیشه دوست داشته یک رمان بنویسد که با این جمله شروع می شود: من در باغی زندگی می کنم که 66درخت نخل و 161 درخت پرتقال دارد."

. باغ نها تبلور دنیای بیرون است. در عین اینکه باغ است ویرانی و جنگ هم دارد. هیاهوی سگ های وحشی، مار بزرگ، مگس های مرده و... اما زیبایی که دوباره جوانه می زند: سینه سرخ های کوچک و پروانه های سفید...

.

نها در ابتدا سفالگر بوده و نمایشگاه هایش در بیروت و عمان و اردن و نیویورک و.. بعد از بیست سال علاقه اش را به سفالگری از دست می دهد.

.خانواده ی سها در عراق همگی جز اولین ها بوده اند. اولین زن سفالگر. اولین زن باستان شناس، اولین دکترای کشاورزی از آمریکا و...

.

بخش های ابتدایی کتاب بیشتر در عراق می گذرد و در باغ و همراه با سگش سالوادور دالی( یالوی نقش پررنگی در کتاب دارد اما خیلی در سکوت و بی هیچ غمی می میرد و تمام می شود.) و بخش آخر که اسمش را هویت گذاشته است در اقامت ها و سفرها و ویزاها می گذرد.

.

درحالیکه جنگ با تمام قدتر در بیرون در جریان بود من و سها روز را در استودیو سرخوشانه به نقاشی گذاراندیم و فکر کردیم این بی اعتنایی ما از کجا می آید در حالیکه بقیه دارند از ترس دندان هایشان را به هم می فشارند.

.

مسئولیت اصلی مامان نان و کیک پختن است و من سوپ و سالاد درست می کنم. تمام مواد سالاد_ کاهو، تربچه، کرفش، جعفری و گیشنیز را همه از باغ می چینم.

.

 برق رفته. خیلی کارها را یاد گرفته ایم در تاریکی انجام دهیم اما هیچ کدام یاد نگرفته ایم زود بخوابیم. آدرنالین بیدار نگه مان می دارد.

.

مرغ ها که دیگر از صدای انفجار مرغ نمی گذارند. لاستیک های ماشین ها که در شهر وجود ندارد و دسته دوم از اردن که وارد می شود تا آنجا پوسیده است، پزشک ها برای معاینه دستکسش یکبار مصرف را چندبار استفاده می کنند. تا جایی می رسد که دیگر دستکشی در کشور باقی نمی ماند. دزدها حتی یک ردیف لیاس روی بند را در حیاط جمع کرده اند و برده اند. مریض ها در بیمارستان لامپ ها را باز می کنند و با خودشان می برند. باید لامپ خودت را می آوردی، پتوی خودت را، بشقاب خودت را.

یک خانومی را سزارین کردند. پانزده ساعت طول کشیده به هوش بیاید. نخ های جراحی یک چیز از رده خارج پاکستانی هستند که بین پنج تا هشت ماه طول می کشد تا جذب شوند و باعث عفونت و مشکل می شوند.

مردم بچه هایشان را کتک می زنند. چون در اینصورت بستری می شوند و تا سه هفته بیمارستان می ماند و آنجا بهشان غذا می دهند.

 

تلاش پدر برای بیرون آوردن دو پسر جوانش که باید به زور در ارتش باشند. بیچاره ابوموسی فرسوده شد._پسرها از جنگ فرار کرده اند و ان ها را به ناکجا تبعید کرده اند. پدر پیر هیچ خبری از آن ها ندارد...)

.

پل جمهوریت را زدند/... هیچ وقت اینقدر به بچه ها خوش نگذشته. بدون ترس از ماشین در خیابان بازی می کنند. دوچرخه هایشان را می رانند و لذت می برند.

درحال حاضر ادم های زیادی اینجا زندگی م کنند. گوشت ها را نمک سود کرده و در جوراب های نایلونی نگه داری کرده اند. بعد از شام برای خوردن دمنوش دور هم جمع می شوند.

.

 مامان دارد در تاریکی کیک پرتقال درست می کند.

.. حضور موش ها در باغ که عاشق خوردن قرص های کورتیزن اند.

.امروز تقریبا یک کیلو بذر پیاز کاشتم.

( در جای جای کتاب خشم و نفرت از غرب و مخصوصا آمریکا مشهود است. بوش و اسراییل و شارون و...)

.

روز 38.

روزی خوش است. بهار همه جا است. باور اینکه جنگی در جریان است سخت است. از صبح تا حالا دو حمله ی هوایی داشته ایم. هواپیماها همه جای آسمان هستند.

امروز اولین زنبقم باز شد.

.

 چطور دلش آمده خروسش را که برایش مثل حیوان خانگی بوده بخورد. خروس بیچاره فکر کرده می خواهد به او غذا بدهد و وقتی داشته جان می داده نگاهی غمگین و طولانی به صاحبش کرده است.( خیلی تلخ و دردناکه... من خیلی به این نگاه فکر کردم... جنگ به نازل ترین وضعیت انسان و حیوان و خوردن یکدیگر رسیده..)

.

یک تهیه کننده ی هلندی پرسیده: در حال حاضر روی چه چیزی کار می کنی؟ گفتم: به ندزت وقت پیدا می کنم. این میان ماشین تعمیر می کنم. دندان هایم را درست می کنم. تولت تعمیر می کنم. کلا از این ور به آن ور می ورم مثل مرغ پرکنده.

..

 سالوی مشغول لذت بردن از زندگی سگی اش است.

.

در باغ دعوای سختی بین زاغ ها درگرفته. حتی یک کلاغ هم می آید تماشا.

.

 با یک سینه سرخ دوست شده ام. خرما خیلی دوست دارد. پس حتما یک سینه سرخ عراقی ست. داخل گل کاغذی های کنار کارگاهم زندگی می کند. بی وقفه می خواند. ظاهرا تنهاست.

.

 باغ پر از پروانه های سفید است و زاغچه هایی که با هم می جنگند. یک گروهشان خیلی ساکت اند و گروه دیگر بسیار شلوغ. سالوی یک سگ جدید پیدا کرده، حنایی رنگ است.

وقتی که اوضاع بهتر شود همیجا در بهشت کوچکم می ماتم و پیر می شوم و احتمالا اختلال حواس پیدا می کنم( نها از سرطان خون فوت می کند در حالیکه به کسی نمی گفته .)

هفته آینده از عطر بهارنارنج ها تلوتلو می خورم/.

شقایق های باغ عقل از سر زنیورها برده اند. سر هر کدام از شقایق ها شش تا زنیور است که دارند شیره می مکند.

.

درخت ها پر زا پرندگان جوانی هستند که دارند پرواز یاد می گیرند. پشت سر مادرشان یا هر کس دیگری که دارد بهشان یاد می دهد می پرند.

.

برای مشکل مغز استهوانم میالون ها آزمایش داده ام که نشان می دهد تعداد پلاکت هایم کم است. چیز حدود هشتادتا. هیچ کس بهم نمی گوید چیست؟ سرطان است؟( بعد از این در طول کتاب حرفی از سرطان و جواب آزمایش ها نمی زند.)

.

 گفت پاریس پر از هنرمندان عراقی ست.آنجا مورداحترام اند و کارهای یدی انجام می دهند. همدیگر را در کافه ها می بیند و از وطن حرف می زنند. زمان برایشان ایستاده . بین دو دنیا مانده اند و گم شده اند. دلشان برای زندگی خانوادگی و پرجمعیت تنگ شده.

.

 مسیله هویت است. آدم وقتی در وطنش است نیازی نیست خودش را مدام اثبات کند.

در دنیای خارج کسی نیستی. دایم باید خودت را معرفی کنی. هربار از صفر شروع کنی: کی هستی؟ از کجا می آیی؟ چه می کنی؟

.

در نیویورک کافه ی کتابخانه ی مورگان( یکی از قشنگنرین کتابخانه ها که از بیرون اصلا متوجه نمی شوی چقدر داخلش باشکوه است. یادگارهای قبل از کوید که جهان گشوده بود و مهربان)
.

 بلبلی به دیدن مان آمده. این روزها پرنده ها نیم فهمند کی بخوابند. چون نورافکن های سفارت عربستان تمام شب با قدرت روشن اند.

.

 ئل و دماغ ندارم. می روم با سها کنار دریا چای نعناع بنوشم.

.

با مینی به دیرالقمر رفتیم که مربای انجیر درست کردن شهلا را تماشا کنیم.

.

در مجله ی گرانتا" خاطران یک ابله سیاسی" را خواندم. نویسنده اش صرب است. خیلی شاعرانه تر و ادبی تر از نوشته های من است اما خیلی شبیه.

.

 مامان وسط رمان های عاشقانه و درست کردن سه گالن شربت آلوست.

.

آخرین نظر مامان: خاک عرقا متبرک است. چون 47 پیامبر در آن دفن است. برای همین همه سرش می جنگند و حفاظت شده است.

.

امنیت در تعداد است: ماجرای شاهین ها که با هم حرف می زنند و کبوترها که به آن ها حمله می کنند.

.

لمیعه رفته ناخن آرایی و موهایش را درست کرده. گفت اگر قرار است بمیرم می خواهد موقع مرگ مرتب باشم.

.

 

 c

نامه به پدر- کافکا

 کافکا در یک خانواده ی یهودی اتریشی با پدری مستند به دنیا می آید. در دانشگاه ابتدا زبان المانی می خواند و بعد انصراف می دهد تا دکترای حقوق بگیردو بسیاری ا نوشته هایش را آتش می زند و از دوستش کاکس برود هم می خواهد که بعد از مرگ او کتاب های نیمه تمام آمریکا و قصر و محاکمه را بسوزاند.

در نهایت در سن چهل سالگی با بیماری سل از دنیا می رود و سه خواهرش در اردوگاه آشویتش آلمان نازی می میرند.

 

کافکا در این کتاب از تلخی ها و تحقیرها و سرکوب های پدر می گوید. او همیشه احساس حقارت می کرده در برابر پدری که نوشتن را اتلاف وقت می دانسته و صرفا کامیابی مادی و پیشرفت اجتماعی برایش اهمیت داشته. رابطه شان انقدر خدشه دار است که کافکا را به مرز خودکشی می کشاند.

این کتاب به نوعی مانیفست اعتراض است به نحوه ی آموزش و پرورش پدرسالارانه و مستبد ( مثلا من حق نداشتم سر غذا استخوان ها را بجوم ولی تو هیمشه این کار را می کردی. من می بایست نان را با دقت تکه می کردم ولی برای تو اهمیتی نداشت و...)

.

" علاقه یا به کارهای تجاری نداشتم و هیچ احساس تعلقی به خانه نداشت. تو با ناسزا و تهمت و عبارات تند همیشه تصمیم های مرا به سخره می گرفتی. مدام در مقایل جمع زا فرزندانت شکایت می کردی. همیشه به من سرکوفت می زدی که به واسطه ی کار تو در زندگی آسایش پیدا کرده ام. و سختی های زندگی خودت را بر سر می کوفتی( من از سن هفت سالگی با فرقون از این روستا به آن روستا می رفتم و...) همیشه چیزی را برای سرزنش کردن پیدا می کردی.به اکثر ادم های خانه و مغازه بدگمان بودی.

اگر می خواستم از تو بگریزم می بایست از مادر و از خانواده می گریختم.

در کتاب هایم تنها کاری که می کردم اعتراض علیه چیزهایی بود که نمی توانستم رو در روی تو از آن ها شکایت کنم.

کم لبخند می زدی. ورش زیبایی در خندیدن داشتی: آرام، متین و خیرخواهانه که می توانست مخاطب لبخند را لبریز از خوشبختی کند.

می توانست کتاب خوبی باشد اگر اینقدر داستان های آبکی زن های درونش را برای بیشتر شدن حجم کتاب وارد نمی کرد. خانوم زیبا و چندزبانه و چندفرهنگی شافاک که از آمریکا تا ترکیه و فرانسه زندگی کرده است متاسفانه همه ی مضامین جذاب را چنان رنگ می پاشند که جای گفت و گو نیست و جالب اینکه سلیقه ی اکثریت هم همین است. پس تو هیچ گوی و به تماشا بنشین

قسمت های میانی کتاب که به تاریخ ادبیات و نویسندگان پرداخته بود برای من خواندنی و ارزشمند بود. این کتاب قرار بود راجع به افسردگی بعد از زایمان باشد که واقعا هیچ ربطی نداشت.

.

قدیم ها مادرها و مادربزر هایمان این تنهایی را می شناختند. برای همین از زائو مراقبت می کردند و نمی گذاشند او تنها بماند. (قصه ی آل که برای بردن زن های زائو می امده اطراف تخت او و مادربزرگ ها با آویختن چشم زخم و مشت مال کردن زائو با روغن زیتون و برگ مو و... زائو را ماساژ می دادند که خستگی مبارزه با زال از بدنش خارج شود.

.

 دانش صاحب ندارد. سند و ارباب ندارد. دانش امانت است.

.

دو گفتمان سنتی و مدرن که اولی مادری را وظیفه ی اصلی و اساسی زن می داند و مرتبه ی مادری را والاتر از هرکار دیگری می داند و تا آنجا که ممکن است زن باید در خانه بماند و گفتمان مدرن که سوپرزن را نشان می دهد که در همه ی کارهای بی عیب و نقص است. در سوپرمارکت با سرعت جت خرید می کنئد و در خانه و سر کار هیچ چیزی را زمین نمی گذارد و بهترین غذای بچه را در دو قانیه مکیس می کند و...

.

 من که رد طول زندگی ام معنای افسردگی را نمی دانتسم و زندگی را با نوشتن و قصه پرداختن یکی می دانستم روزی رسید که لال شدم.

حواس پرتی همیشگی خسته ام کرده. مدام چیزی را جا می گذارم. جا به جا می کنم و این شده روزگارم.

.

 این زن، دیگری من است. این زن که خودش را وقف پسرهایش کرده و در این راه چاق شده. زودتر از موعد پیر شده و پیش از خداحافظی با دخترانگی جوانش مادر شده به خاطر خواسته ها و آرزوهایی که بهشان نرسیده عقده ای شده...

.

ماجرای خواهر شکسپیر که ویرجینا ولف در کتابش اورده است. الیاف شافاک شاعر و نویسنده ی بزرگ ترک فوضولی را مثال می زند که اگر خواهری داشت..

جی کی رولینگ بعد از به دنیا آمدن پسرش نوشتن هری پاتر را شروع کرد. در مصاحبه هایش می گوید مادر شدن به او الهام بخشیده است.

سیلویا پلات تمام پول های بورس های ادبی را برای پرستار بچه می پرداخت. تونی موریسوم هم باید دو یچه اش را تنهایی بزرگ می کرد. چندین سال برای نوشتن روزها وقت پیدا نمی کرد و باید شب ها می نوشت.

  • موریس اسپارک اسکاتلندی که از مهمترین زنان نویسنده ی قرن است. نویسنده ی خوب اما مادر خیلی بد که پسرش حتی برای مراسم خاکسپاری هم شرکت نمی کند.
  • تفاوت های زمان نویسی و نویسندگی 

.

ویرجینا ولف که در خانه اش خدمتکارهای فراوان داشته و از طریق نامه با ان ها صحبت می کرده اما وانمود می کرد خدمتکار ندارد.  همیشه از موقعیت طبقاتی خودش خجالت می کشد.

.

 مدتی سوره ای بر پیامبر نازل نمی شود. بیمناک می شود و دلش می برد. گمان می برد خدا فراموشش کرده که بعد سوره ی ضحی نازل می شود : پرورگادرت تو را ترک نکرده است. نویساننده اوست. بازدارنده اوست.

.

اگه در کارت موفق بشی به زن هایی که بچه دار شدن حسادت می کنی. هر راهی که انتخاب کنی فکر و ذکرت می شه راه دیگه

.

ماجرای تولستوی و همسرش سوفیا که سیزده بچه به دینا آورد و چهارتای انها مردند و هفت بار یادداشت های جنگ و صلح تولستوی را بازخوانی هم کرده است. اما اواخر زندگی مشترک شان بدبختانه ترین رابطه ی تاریخ ادبیات بود. تولستوی منزوی شد و تمام خانه و ثروت و املاکش را فروخت و کارهای ادبی و سودش را به ویراستارش بخشید و سوفیا که به فکر فرزندانش بود دعوایش می شد با او و...

تولستوی دیگر نه گوشت می خورد و نه مشروب و شکار هم کنار گذاشت و بحران عصبی و اختلال اضطراب و...

.

سیلویا پلات خودش را اینگونه معرفی می کند: دخرتی که می خواهد خدا شود.

پلات با تدهیوز شاعر معروف ازدواج کرد و بچه دار شد و در خانه ماند... تدهیوز مشهورتر و پرکارتر با دیگری آشنا شد و پلات خودکشی کرد و بعدها زن دوم و بچه اش هم..

.

 دو فرزندش را در تخت خواباند. کنارشان شسر و کلوچه گذاشت. سپس زیر در اتاقشان را خوب کیپ کرد و شیر فر را باز کرد. داخل فر پر از گاز که می شد یک شیشه قرص خواب را دانه دانه و مشت مشت بلعید. بعد سرش را داخل فر فروبرد. تازه سی سالش شده بود.

.

استفاده کردن نویسنده های زن از اسم مردانه- مثلا جورج الیوت-

ژرژ ساند در دوره ای که ز ها باید خانه دار و باسلیقه می بودند پیپ می کشد و با لیاس های مردانه می چرخید و سرانجام لقب بارونش و امتسازهای اشرافی را از او گرفتند.

.

 جنبش فمنیسم زنان بحثی درباره ی مفهوم بوسیی راه انداخت- غریزه بودن مادری- و گفت این مفهوم عریزی نیست بلکه راده ی تخیل اجتماعی ست و بیولوژیک نیست.

. سوگی سویسال در ادبیات ترکیه که دغدغه های مشابه ای را در نوشته هایش یرجای گذاشت

.

 مونت هالیوک شهرک دانشگاهی نزدیک بوستون.

  • درباره ی زلدا فیتز جرالد- زلدا همسر اسکات فیتز جرالد که از روی یادداشت های روزانه ی زنش انگار بسیار می نوشته. زلدا که بیماری روانی داشته و توی مهمانی ها فریاد می زده و شوهرش را خار می کرده و دعواهای حقوق ادبی تا اخر عمر. تا اینکه زلدا به بیمارستان روانی رفت و هیجده سال انجا بود و در یک آتش سوزی بیمارستان و او رفتند. ( در بیمارستان خلاقیتش شکوفا شد. نقاشی های انتزاعی و یادداشت های روزانه و نامه نویسی..)
  • قسمت نوشتن در شهرک انشگاهی الهام بخش است از نظر آداب روزانه و شبانه ی نوشتن و قطع ارتباط با جهان اطراف
  • در حاملگی زمان را با هفته می سنجند. نه روز مهم است و نه ماه دیگر معنایی دارد. هرچه هست و نیس هفته است.

.

  • اون زن های بینوا صبح می زان و بند ناف بچه رو با دست خودشون می برن و جیکشون هم درنمیاد. بعدش پامیشن برای وجین کردن علف ها میرن.
  • غذا خوردن به نوعی اسباب سرگرمی بدل شده. چه باید بخورم. چه نباید بخورم؟ تمام روز کالری و کربوهیدرات محاسبه می کنم. در فکر غذا بودن از غذا خوردن جذاب تر به نظرم می رسد.
  • دلم برای سگ می سوزد. دلم برای همه چیز و همه کس می سوزد. برای فانی بودنمان. ضعیف بودنمان. ضعف مان. سنگینی انسان بودن مان. سمگینی اسنان نشدن بر سینه ام فشار می آورد.
  • هفته ی بیست و یکم

دلم بزرگتر می شود. ترس هایم بزرگتر می شود. سعی می کنم با بچه ارتباط بیگرم. اما هروقت که صدایش می کنم و شورع می کنم به حرف زدن با او صداهای درونم. زن های بندانگشتی درونم..

 

  • حس می کنم از تو خالی شده ام. کل روز یا می خوابم یا گریه می کنم یا غذا می خورم. فکر می کنم مغزم از کار افتاده.
  • هفته ی سی و هشتم

این هفته ها فهمیده ام بدن زن حامله از آن خودش نیست. از آن جامعه است. زن های غریبه می آیند و به شکمم دست می زنند. چندوقت پیش رفته بودنم میوه فروشی پیرزنی نزدیک شد و خریدهایم را وارسی کرد و گفت بادمجون نخر نیکوتین دار. شاگرد مغازه هم بی آنکه از من بپرسد بادمجان ها را برداشت و به جایش کلم بروکلی گذاشت.

.

درباره ی آین زند نویسنده ی روس که در بیست سالگی به آمریکا امد و هرگز هم بازنگشت. طرفدار کاپیتالیسم و مخالف کمونیسم. پرچمدار فردگرایی و خردگرایی با تفسیرهای منحصربه فرد از کانت

.

در نظریه همیشه طرفدار تفکر انتقادی بود ولی درعمل خوشش نمی آمد نقد شود.

.

 دوریس لسینگ که با مادری عصبی و سختگیر بزرگ شده بود می گفت: خیلی از زن ها شخصیت مصمم و با عزم و اراده ی خود را پس از مادر شدن فراموش می کنند. زندگی شان در خانه و خانه داری خلاصه می شود. شاید مدتی طولاتی هم از این وضعیت خوششان بیاید اما رفته رفته ناراضی و طلبکار و شاکی و عصبی می شوند. نمونه ی بارز که جلوی چشمش بود مادر خودش.

.

 تست برای پی بردن افسردگی- که برای من هم اومد دو هفته بعد از زایمان- جالبه چرا بهش اونقدر که باید دقت کردم. با  دقت پرش کردم ولی توجه درست و دقیقی نداشتم.

.

ماه ها بعد برای شرکت در مراسم ادبی از خانه بیرون می روم. نور زندگی چشمم را می زند. وقتی من در خانه در گوشه ی خودم ماه ها بحران روی بحران جمع می کردم زندگی با ضرباهنگ خودش جریان داشت. عشاق دبیرستانی دست در دست یکدیگر می روند. گروه های توریستی برای کشقف استانبول. جوان هایی روی زمین نشسته و گیتار می زنند. ضربان پرتپش خیابان استقلال. شلوغی.. دوباره از زندگی خوشم می آید.ز

.

" مرگ مامان به من این اطمینان را داد که همه ی انسان ها میرا هستند. و در این مورد هیچ تبعیضی در کا رنخواهد بود. این اطمینان که همه باید بمیرند مرا تسکین داد."

  • داغ دیده جز با داغ دیده نمی تواند ارتباط برقرار کند.

 

  • چه غریب دیگر صدایش را همانکه تار و پور خاطره است را نمی شنوم. همان صدایی که خوب می شناختم.

 

  • گاهی اوقات خیلی کوتاه، یک لحظه خلا، نوعی کرختی که لحظه ی فراموشی نیست. این لحظات من را می ترسانند.

 

  • بعدازظهر غمگین. خرید بیخود یک کیک و چای. دخترک پشت پیشخوان گفت بفرمایید خدمت شما و من زدم زیر گریه. همانطوری گفت که تو همیشه می گفتی مامان.

 

  • دیروز خیلی چیزها فهمیدم. بی اهمیت بودن چیزهایی که آرادم می داند. مستقر شدن، راحتی آپارتمان و غیبت و حتی برنامه ریزی.

 

تنهایی: کسی را در خانه نداشته باشی که او بتوانی بگویی من رسیدم. من به خانه بازگشتم. من اینجام. من امدم.

.

  • در کافه نشسته ام. همه ی آدم های این کافه میرا هستند. یعنی همه ی اینها هم باید روزی بمیرند.

.

  • برای هفته ها و ماها من مادر او بودم. انگار دخترم را از دست داده باشم. اندوهی از این بزرگتر؟
  • سوگواری تقلیل نیافته فقط در معرض فرسایش و بی نظم و ناسازگار اس. لحظاتی از اندوه به تازگی روز اول

 

  • از این پس زندگی ام چه معنایی می تواند داشته باشد؟
  • سوگواری فرسوده نمی شود زیرا که پیوسته است.
  • امروز صبح مدام در اندیشه ی مامان. نوعی تهوع حزن آور
  • اکنون که دیگر مامان نیست دیگر ان حس رهایی که در سفرهایم داشتم وقتی او را برای مدت کوتاهی ترک می کردم ندارم.
  • پریشانی جامعه ی ما به حدی رسیده است که سوگوراری را انکار می کند.
  • هر نوع معاشرتی بیهودگی دنیایی که مامان دیگر در آن وجود ندارد را تقویت می کند.
  • رفته رفته فقدان. هیچ میلی به ساختن چیز جیدید ندارم. هیچ میلی به ساختن ندارم.
  • ما فراموش نمی کنیم. بلکه چیزی خالی در ما آرام می گیرد. ( من را یاد نوشته ی آکوراریوم که در نیویورکر مجله چاپ شده است انداخت که در سوگ دختر کوچولوی نه ماهه اش نوشته است که غیاب ماندگار ایزابل حالا یکی از اندام های بدن ماست. اندامی که تنها کارکردش ترشح پیوسته ی اندوه است.

.

  • صبح هایی هستند بسیار غمگین- (چه شباهتی ست بین این جمله با این جمله ی شاهرخ مسکوب در کتاب سوگ مادر- صبح ها از همیشه بدتر است. مامان گنجشک ها را خیلی دوست داشت و جیک جیک آن ها را که می شنید گاه بی اختیار می گفت جان! هر روز من با سر و صدای گنجشک ها زا خواب بیدار می شوم و می بینم از مادرم خبری نیست. هنوز به مرگ او عادت نکرده ام. با اکراه چشم هایم را باز می کنم و از بیداری بیزارم. تنها یکبار دچار این حالت شدم که خواب را بیشتر از بیداری دوست می داشتم. اولین روزهای زندان انفرادی در زندان قزل قلعه. صبح که بیدار می شدم دلم می خواست باز هم بخوابم.

رابطه ی ژرژ که نویسنده ای ثروتمند و مشهور در روزگار خود بوده با مادرش به شدت همراه مهر و کین است. نویسنده تمام مدت زندگی اش از مادرش متنفر بوده اما حالا در سن هفتاد سالگی که کتاب را می نویسد تلاش می کند مادر نود ساله اش را در بستر مرگ و در بیمارستان درک کند.

مادری که همه ی زندگی اش داشتن یک خانه و یک حقوق مستمری بگیری برای ادامه ی حیات بود. مادری که هیمشه آقای همسایه را به شوهرش ترجیح می داد زیرا که او سال ها بود از سمت سوزنبان قطار بازنشسته شده بود و برای خودش حقوق مستمری بگیری داشت که بعد از مرگش به زنش می رسید. مادر برای رسیدن به این هدف، بعد از مرگ همسرش با پیرمردی که بازنشسته ی راه آهن بلژیک بود ازدواج می کند که ژرژ همیشه از این اتفاق به تلخی یاد می کند و می گوید شوهر مادرش را یکبار بیشتر ندیده است

  • همانطور که خودت می دانی وقتی زنده بودی همدیگر را دوست نداشتیم. هر دو تظاهر می کردیم.

 

  • توقع داشتم در حال احتضار و نیمه هشیار باشی که دوباره چشم هایت را کشف کردم. از دیدنم تعجب کردی. فکر می کردی برای همراهی تو در رنج جان دادن و مراسم خاکسپاری ات نمی آیم؟ فکر می کردی من بی تفاوت باشم یا حتی بی رحم؟

نویسنده، شروع زندگی و دوران کودکی و نوجوانی و جوانی مادرش را بررسی می کند. مادری که بدون پدر بزرگ شده بود و در فقر

  • حالا من هم هفتاد ساله ام و تو نود و یک ساله و بین ما
  • کل زندگی ات را مثل یک موش دویدی. به ندرت می دیدم که بنشینی. این اولین باری ست که می بینم دراز کشیده ای.

(تکان دهنده ترین قسمت)

 فقط هشت سالم بود که یکی از خواهرهایت را بردند آسایشگاه روانی. من انجا بودم و حیلی ترسیدم. تاکسی دم در خانه را یادم هست و گریه های شوهرش را. و من همیشه می ترسیدم یک روزی تاکسی بیاید و تو را بردارد ببرد.

.

فکر رفتن به بیمارستان و دیدنت توی یکی از آن لباس ها، چنان کاری با من می کرد که حتی وقتی حق با من بود یا فکر کی کردم حق با من بود زانو می زدم و طلب بخشش می کردم. و حالا من و تو اینجاییم. دونفر که به همدیگر نگاه می کنیم. تو من را به این دنیا آوردی. من از رحم تو خارج شدم. اولین شیر عمرام را به من دادی و با این حال تو را نمی شناسم. درست مثل تو که من را نمی شناسی.

.

 یکبار چیزی به من گفتی که هرگز نتوامستم فراموش کنم: ژرژ حیف اونی که مرد کریستین بود؟

یعنی ته دلت دوست داشتی من اول بمیرم؟

 ز

هزار پله به دریا مانده است
در غروب جمعه روی میز سرد می شد قافیه در باد می شد

دیروز دندان مرا کشیدند
۵۰ سال در دهان من بود بود
در سال‌های دور در میان فنجان های شیر و طعم گس چای گم می شد ‌
نان های آویخته در آفتاب را نمی‌شناخت
در هنگام سال تحویل به یاد دارم نرگس ها و بنفشه ها را می بویید.
.

درخت چنار هم که انار داده
.
دیر آمدی موسی
دوره اعجازها گذشته است
اعصایت را به چارلی چاپلین هدیه کن که کمی بخندیم

.
رودخانه‌ای که بار جهان را بر دوش می‌کشد مرا بر ساحل
.
چمدانت را می بستی
مرگ ایستاده بود و نفس هایم را می شمارد
.
اکنون که جهان در آرامش است و آفتاب و پرندگان در خوابند
.
آخر به چه کارم می آید آفتاب و ماه وقتی تو نباشی
.

از ابرها آن تکه که تویی نخواهد بارید.
مه خواهد بود چشم بسته و فرورونده
.
بر شانه های تاریخ
ارتفاع سرخ حماسه
تماشایی ست.
.

هزار ناله غمگین میروید از گلو
.
این شهر، رگ های من است که به خواب رفته است
.
که هر ستاره کبوتری منجمد است
.
چندساله ام مگر که میراث این همه قبیله های سوخته به من رسیده است؟
.
من بهارم سلول را از برگ های آفت زده و سرفه های خونین پرندهی شناختم

.

اما کسالت یک بعد از ظهر زمستانی هنوز عقربه ها را از نفس انداخته
.
من یک دور گم
بازمانده سفری غمگین
از وطنی به وطنی
شلیک نکنید
من یک دورگه ام

و تنم مرزی ست که به هیچ سویش نمی‌توانم بگریزم
هر روز جنگی درمن درمی‌گیرد

و سربازان بسیاری می میرد

و سربازان بسیاری در قلبم پناه می‌گیرند

.
در ماه سنگی می اندازم برکه بیدار می شود
.
پرنده خسته ای

که داوود در حنجره داشت

در سیاهی بادها گم شد
.
زمستان معشوق من است مردی که حافظه سپید دارد

امروز نهم مارچ. بعد از یک هفته دوری از بوک کلاب. برف زیادی اومد و همه جا سفید شد و هوا یک درجه شد. سپهر دور از چشم ما یه تخم مرغ کامل رو خورد🙆😂 من تو اتاق بودم آخرین جلسه ی کلاس روجا و بچه پیش حمید بود و رو زمین نشسته بود و با فاصله ازش تخم مرغ تو ماسه گذاشته بود و خودش تو میتیگ بود و برگشته بود دیده بود خودشو به کاسه رسونده و یه تخم مرغ رو خورده و حالا هم داره کاسه شو میخوره.
حمید تخم مرغ رو درست کرده بود آبپز که خودش بخوره و یه کمی شو به بچه بده که اینطوری شد...
از بوک کلاب به فرشته ی زمینی😂🙆
نفهمیدم الان باید عسل و حنظل بخونیم یا آوای کوهستان.
.
ولی من هردورو دانلود کردم و از هردو بیست صفحه ای خوندم. فکر می کنم عسل و حنظل زودتر تموم بشه و امشب می شینم پاس می خونم حالا که تو هم مشکل تکنیکال ت حل شد.
کلا خیلی شاد و خوشحال و به وجد اومده آن با کتاب های خیلی زیادی که توی لیست داریم و تا حالا تعداد چشم گیری شون رو خوندیم و در مسیرشون هستیم. کلا روزهای خیلی خیلی پرکار و شلوغی هستند و من خیلی خوابم نیاد و خسته م و چشمام درد می کنه و پایین چشم هام کود افتاده و سبز شده اما خیلی کیف می کنم با این مدل خستگی تازه که تا نیمه های شب به سختی بیدار می مونم و می خونم.
دیدن لبخند آقای مجری هم که بیشتر از پنجاه بار دیدم تو حال و هوای این نوشته بی تاثیر نیست البته... تو ایستاگرام گذاشتم.
سعی می کنم هر روز یه یادداشت روزانه و وبلاگ نوشته هم داشته باشم و می خواستم بیام بهت گیر بدم تو چرا نمی نویسی تو اون وبلاگ ت؟ باز باید بیام گیر بدم بهت😯🙆
راستی می تونیم از کتاب لنگرگاه در شن روان هم که تو لیست بود و خوندیم بنویسیم.
عسل و حنظل:
راوی های مختلف مراد و ملیکه و سامیه دخترشان. سهل و ممتنع شروع می شه و گرم و شرقی... یک زندگی ملال انگیز بعد از سال ها روزگار مشترک و یک فاجعه ای که این زن و شوهر از سر گذرون که احتمالا مرگ بچه شون هست.
سه تا بچه اینجا وجود داره. دختری که یکی از راوی هاست. احساساتی و شاعرمسلک و دو پسر
.
کلمه ی قدغن رو دیدم غلط املایی داره🙆 خیلی رو مخم رفت.
مراکش و اعتقادات چشم زخم و برقع پوشیدن دخترها تو این سال های اخیر، بدون عشق و دوست بودن ازدواج کردن، ازدواج های معرفی خانواده،مردی آگاه و پرخوان زنی در خانه و مشغول بچه داری و...
.
مراد به زلیخا زنگ می زند. عشق سال های جوانی... اما زلیخا مذهبی شده و نمازخوان و... چه صحنه ای و چه حسی... نسیمی وزید اما به ناکجا....
.

عسل و حنظل
۱۰مارچ ۲۰۲۲
۲۰اسفند ۱۴۰۰
شب است و قهوه و تیرامیسو خوردم و نیمه ی کتاب را تمام کردم و را رفتم سراغ آوای کوهستان...
امروز در مسیر با شما بودم در گوشه های دنیا حرف زدیم و قدم زدیم و به شیرینی فروشی رسیدم. و از قطع کردن رویاها گفتی که جهنم از انقطاع رویاها آغاز می شود. رویاپردازی فی نفسه جهان مستقل به خود را دارد جدا از واقعیت که به تحقق برسد یا نه...
کتاب نقشه هوایی برای گم شدن را خواندم و آنقدر دوست نداشتم اما یک نکته ی خیلی جذاب داشت. اینکه می شود فقط و فقط مسافر بود و در عدم قطعیت زندگی کرد و نگران جواب متقن نبود. فکر می کنم ما و رویا و انتزاع و عالم خیال از هجده سالگی با فلسفه خواندن به همدیگر گره خورده ایم. همیشه این نسبی گرایی و عدم قطعیت با ما بوده و هست. که چقدر برای نوشتن و نویسنده بودن لازم است و چقدر در زندگی ما را عقب انداخته و گاها احساس خسران می کنیم...
.
اما عسل و حنظل
(https://borjbooks.ir/blog/%D8%B4%D9%87%D8%B1-%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%A7%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B3%D9%88%D8%AE%D8%AA%D9%87/)لینک بالا مقاله ی مدیر نشر برج راجع به کتاب است. بسیار مقاله ی جامع و کاملی بود که من بعد از اینکه این متن رو اینجا نوشتم سرچ کردم و خوندم.

با شوق شروع کردم و در میانه ی کتاب شوقم را از دست دادم و انتها را سریع تر خواندم تا تمام شود.
آداب و رسوم و اعتقادات به شدت من را یاد ایران می اندازد. فساد شدید اجتماع و محیط کار و روشه بگیری و فضای خانوادگی که مرد اهل سیاست و کتاب است و زن غرق در عوالم خانوادگی و چشم هم چشمی. خساست و صرفه جویی کردن و معیارهای آدم خوب در جامعه ی ایرانی مثلا بعد از انقلاب و دوران جنگ و دهه ی شصت که قناعت تبلیغ می شد و ما چقدر با این فضاها آشنا هستیم. ادبیات و پابلیش شدن کارها با سکس و دختران جوان را اغوا کردن و تجاوز و بدنامی و....
زن و مردی که ناگزیرند که با یکدیگر زندگی کنند.
یه راوی که راوی های دیگر هم به آن ها اضافه می شوند.ویاد مهمترین شأن که به نوعی داستان را وارد ماجراهای مهاجرت و نژاد و دیگری می کند.
حضور دو پسر آدم و منصف_واقعا منصف رو کاملا می تونست حذف کنه._خیلی مسخره بود روایت از زبان منصف
.
فرزندان باد
از شب می گذرند
برپلک های دختران جوان
که رازش را در دل میوه ای تابستانی دفن کرده است.
راز او هسته ی آن میوه است
عسل و حنظل (https://www.google.com/amp/s/www.yjc.news/fa/amp/news/6634853)
.
و حضور تراما وسط زندگی معمولی و رو به رشد با رشوه گیری... و این زندگی بعد از فاجعه...
.
و زندگی بعد از رفتن و غیاب یک دیگری که به همدیگر گره خورده بودند و تحمل همدیگر را نداشتند اما حالا دلتنگی ست برای همان حضور آزاردهنده _ به نظرم میشه تحلیل های روانکاوانه انجام داد اینجا. این نیاز به بودن دیگری ای که تلخ است...._

شوخی با نظامی ها دو بخش داشت. بخش اول داستان های کوتاه به هم پیوسته ای که راوی یک پسربچه در میانه ی جنگ است- پسربچه ای پر از شرارت و تلخی و ناجوانمردی- انتخاب این راوی و احساسات کودکانه ی غیرقابل انتظارش محشر است. بخش اول بی نهایت لذت بخش بود و از نجایی که از مدت ها پیش با مازن در نیویورک آشنا شده بودم و مشتاق به خواندن کارهایش بود م می خواستم خیلی سریع احوالات پس از خواندن این بخش را برایش بنویسم. چنان به وجد امده بودم... اما قسمت دوم که داستان های مینیمال سورئال و پست مدرن بوند بسیار انتزاعی و تهی از معنا بود و از لذت بخش اول به یکباره خالی شدم.

.

 اما بخش اول سهل و ممتنع و صمیمی و فوق العاده

  1. بوته ی فلفل 2.ملخ کوچولو3.بستنی فروشی 4.کارتن 5.پیمان 6. برادر ناشنوایم شوخی با نظامی ها 9.اسب های دریایی 9. پدر ربوده شده ام 10.مکالمه

.

و پس از این ده بخش که به نظرم عالی بودند داستان های گاوباز-گرامافون- جوک – سینما- بیسکوییت – حمال- سندروم خواب های دیگران- آکواریوم- شخصیت دیگر- ساعت زنگدار- قوطی مربا- پرده- خوان و اوسا راوی یک گاو است.-ز

 

  

نویسنده را صفورا معرفی کرد که خودش از طریق یک دوست اتریشی با کتاب" ترس دروازه بان از ضربه ی پلانتی" با او آشنا شده بود.

این کتاب را در گشت و گذارهای پرسه زنی میان کتاب های دیگر پیدا کردم. وقتی که می خواستم از مادر بخوانم. کتاب بسیرا ساده و صمیمی و به دور از سانتی مانتالیسم نوشته شده است.

" تقریبا هفت هفته از مرگ مادرم می گذرد. بهتر است هرچه سریع تر دست به کار شوم پیش از اینکه اشتیاقم به نوشتن در مورد او از بین برود. همان حالتی که پس از شیندن خبر خودکشی اش دچار شدم. "

"ترس حالم را بهتر می کند. حس کرختی از وجودم بیرون رفته است: یک تن تسلیم، مسرهای ملال آور به اتمام رسیده است و برهه ای بی درد وارفته و سپری شده.

طبق معمول وقتی درگیر ادبیات هستم دیگر خودم را نمی شناسم و تبدیل می شوم به یک ماشین یادآوری و تولید.

.

دختران روستای ما عادت داشتند براساس مراحل زندگی یک زن سرگرم یک بازی شوند: خسته.فرسوده. مریض. در بستر مرگ. مرگ

" مادرم بین پنج فرزند بچه ی اخر بود. دانش اموز خوبی بود. دستخط زیبایی داشت. سپس سال های تحصیلش تمام شدند. یادگیری تنها یک بازی بچگانه بود. به محض اینکه تعطیلات اولیه تان تمام می شد دیگری نیازی به آموزش بیشتر نداشتید. باید در خانه می ماندند دخترها و به این در خانه ماندن عادت می کردند. چون آینده شان همین بود. ترسی وجود نداشت. به جز یک ترس حیوانی از تاریکی و طوفان. تغییری وجود نداشت. به جز تغییر در سرما و گرما. باران، آفتاب.داخل خانه. بیرون خانه. عواطف زنانه تا حد زیادی به وضعیت آب و هوا بستگی داشت.

.

 مادری که مصمم و مفتخر و خیال پرداز بود و روند از دست دادن خیال در مسیر زندگی اش. مادرم در زندگی اش هیچ بود و قرار بود هیچ وقت چیزی شود. از همان موقع عادت داشت بگوید: وقتی جوون بودم. با اینکه ان موقع حتی سی سال هم نداشت.تا آن موقع هنوز از زندگی ناامید نشده بود ولی زندگی آنقدر سخت شد که مجبور شد به صدای عقلش گوش دهد.

.

خسیس شدن مادرش- دقیقا وضعیت زن های در دهه ی شصت ایران به دلیل جنگ و انقلاب و فضای ایدئولوژؤی زده ی کشور که فقر را احترام می گذاشت. ( چقدر هم زنی که در عسل و حنطل مراکشی می بینیم و چقدر شبیه میعاد در سپیده دم. زن هایی با دردهای خاموش مشترک در  گوشه کنار جهان)

در چنین زندگی ای که تقریبا فقط به خانه داری و تامین هزینه های خانه سپری می شد نمی توانستید اهل دوستی و رفت و آمد با دوستانتان باشید. در نهایت دوستی به معنای آشنایی بود. از همان ابتدا مشخث بود همه یک مشکل دارند. تنها تفاوت این بود که عده ای مشکلات را آسان تر می گرفتند. تفاوت در خلق و خوها.

سقط جنین های متعدد- با میله ی بافتنی. سه بار سقط جنین کرد.

.

چیزی که واقعا اتفاق افتاد بازی طبیعت با انسانی بود که پیوسته و به طور سیستماتیک تحقیر شده بود. به برادرش التماس می کرد که شوهرش را به خاطر دائم الخمری اش اخراج نکند. به ماموران مخابرات التماس می کرد رادیوی بدون مجوزش را گزارش ندهند. از این اداره به آن ادراه می رفت تا گواهی تنکدستی بگیرد تا پسرش بتواند بورسیه ی تحصلیی بگیرد. گواهی مالیات، درخواست مستمری بگیری، گواهی بیماری...

.

 امروز دیروز بود و دیروز همیشه. یک روز دیگر را پشت سر گذاشته بودید. هفته ای که سپری شده بود و بعد سال نو مباک. فردا باید چه بخوریم؟ نامه ای امده است؟ تمام روز در خانه چه می کردی؟ چیدن میز، جمع کردن میز...

.

با امدن ماشین لباسشویی و اتو و اجاق گاز برقی و یخچال و مخلوط کن مادرم وقت بیشتری پیدا کرد و دوباره به خودش رسید و جوان شد با خواندن و خواندن. در مورد او هر کتابی داستان زندگی خودش بود و می گفت خوندن باعث میشه دوباره جوون بشم.

.

ادبیات به او یاد نداد شروع به فکر کردن به خودش کند. بلکه به او نشان داد که دیگر برای هرکاری دیر شده است. او می توانست چیزی از خودش بساز ولی در نهایت بعضی وقت ها به خودش فکر می کرد و گهگاه بعد از خریدهای روزانه خودش را به یک فنجان قهوه دعوت می کرد و کمتر نگران حرف مردم می شد.

حتی زمانی که درگیر سرطان بود  و باید زمان زیادی را در بیمارستان سپری می کرد عذاب وجدان شکنجه اش می داد: شوهر بیچاره اش غذای گرمی برای خوردن نداشت.

 

"مادرم هیچ تفریحی نداشت. نه چیزی جمع می کرد و نه چیزی را عوض می کرد و دیگر با پازل ها بازی نمی کرد. دیگر آلبوم عکس ها را نمی گداشت. در هیچ فعالیت عمومی شرکت نمی کرد و..."

. درنهایت خودکشی با صد قرص خواب آور و لباس پوشیدن و مرتب کردن خودش و روی تخت خوابیدن و دراز کشیدن و آماده شدن برای مرگز

 

شعرکارگاهی- کارگاه رضا براهنی-پست مدرن

سایه لایه پوست رویا تفتی

مثلث سینه ام ۴۰ روز بعد از من می میرد که هر روز تنها تنهایی را تجربه می کند

حالا لابلای ثانیه ها را می خواهم لمس کنم
.
مثل گربه های سیاه که بهمن عاشق می شوند
چیزی شبیه درازای مردم کشان می رود به تیره پشتم فروز

 

نهنگی است که خوابش کردم
تار و پودش را به اقیانوس ریختم
و از مرزهای لوت گذشتم
اینجا اسکلتی بود که بر فقراتم کبره بسته بود
بر دریایی که هم خوابم بود
و جلبکها که به موهایم وفادار بودند
مادیانی ست مست پیچیده است لای موهایم
و این مارها که سراسیمه بر شانه هایم روییدند
اسب هایش از مرزهای خوابم گذشته‌اند
وحشی ترین اسب زمینم که با نهنگی خوابیده ام
و در باد های مغربی پیچیده ام
که بر خواب های نهنگی لنگر کشیده‌اند
.

چیزی به اشتباه می میرد
و آفتاب کهن برداشته است خیس و مات است

یک دسته از موهایم نخل های تاریکند

 

و آسمان را مچاله کنید
ماه را پاک کنید.
ستاره ها را جارو بزنید
و با انگشت
سرنیزه های مرداب را را به خراب شود

دست تکان بده
شعر کوچک من پاهای کوتاهی دارد

۴ پرنده از چند شاخگی موهایم پریدند
کنار چند دقیقه منتظر می نیستم
عقربه ها به لحظه‌ای ته آن عکسم سنجاق می شود

آخرین سطرها بوی ماهی کهنه می دهد

هشت پرنده که شکل هفت بودند و احتمالاً کبوتر بودند

هرچه شماره کنی بی فایده است این صندلی کهنه بوی دریا های قدیمی گرفته است از هر طرف

پلک های تو بی خواب سنگین تر است
به بیداری نزدیک تر است

گفتم در اول تیر کاشتمش وقتی انگشت دستم تیر میکشید
از تیرگی‌پوست شد درست ۱۴ تیر بود که شلیک کنی

برای بهبودی این شاخه قدری دعا کنید

کلمه ها خراب شده اند. کار نمی کنند.
و کلمه‌ای جا مانده از ترس

من مادر کلماتم را از دست داده ام.
و شعری یتیمم.
من بی نقطه به دلسوزی تو احتیاج دارم.
با نقطه تمام میشوم و دلم میگیرد از تمام شدنم
.
تمام بن بست ها فراموشی گرفتند
.
تکه‌ای از لامسه من گم شده است
لامسه جهان است سر انگشت‌های خوابم

ماهی ناگریزی به قلاب تو دعا می کند

من که به پلک های فراری پناهنده شدم
هواپیما تکه ای از زمینه مرا دزدید.
پنجره های مخفی عکسهای آخری این سرزمین اند.
.

به دانه‌های تگرگ که اعتمادی نیست.
از درخت‌های دربند بپرسید که شریک من اند در این ماجرا تکه ای از حافظه خداحافظی را زیر آن ها دفن کردند.
من قاتل این درخت ها بودم

راوی که پیش از این خودکشی کرده بود این شعر را می‌نویسد و در میرود...
سرنخ ما را باد برد.
ادامه‌اش معلوم نیست.
روی جای پاهایش برف بارید و دیگر به ندرت پیدایش می‌کنند.
دلم برای آن راوی تنگ شد که مرگ مرا می نوشت

.
مهم رگهای من است که پیش گویی غریب این سرزمین است مهم رگهای خواب شماست که روی گردنم نصب شده است ترک هایی که زیر خاک رشد کرده است
عین بشقاب چینی شکسته است

بند سوم انگشت دست چپ می‌دانند خاطر هم در تو از لی ست.
روی خطوط دستت حک شده ام.
چیزی جز چند جرعه جلوگیر از این شراب کهنه نمانده است
.

آن طرف‌تر
آن درخت
چهارشنبه را به یاد می آورد
من
زیر آن شعری را دفن کردم.
و پایین شعر نوشتم هر کس این دست نوشته را پیدا کند پنج روز بعد می میرد اگر میخواهید مادرتان می گیرد کبوتری را سر ببرید اگر می خواهید فرزندتان نمیرد کودک را به مرگی را بیاورید اینجا سر ببرید و خونش را بریزید پای این درخت
.
و درخت هایی که امن یجیب می خوانند
اسکلت یخ زده صبح جمعه را جمع کنند
.
آنجا آنقدر جیغ میزنی که پنجره‌های خانه ام صرع می گیرند
.
نبض رگ جهان را کش رفتم.
تو فراموشم کن.
چطپر رگ گردنت را بشکافم؟
چطور رگ گردنی را که رج به رج بوسیدم و بافتم حالا بشکافم؟

.
که آه از نهاد زنی‌در فنقیه برخاست
خرابه های بعلبک توی چشم هایم آتش می‌گیرند

دست‌های کالم
صورت غبار گرفته ام
نیم رخ از عهد عتیق همین شکل بود

.
دست راست خداوند را دزدیدند
و نیم رخی بدل شده ایم در قحطی این خاک

زندگیم تکه تکه بر آب افتاده است

چه می کنی وقتی که میدانی حافظه جهان مخدوش تر از یک جمله است

و خلا ای ست که از دست چپ من شروع شده است.
انگار چیزی را در رحم مادر انجا گذاشتم

دلخوش آسمانی که روزی نهنگی بزرگ بلعید
وقتی که دیگر خیلی دیر شده بود تو در خلیج برایم دست تکان

دوست دارم ی که از لبه پنجره افتاد

توده های ابر
از جانب البرز
خبر از بادهای موسمی می دهند

بگو آسمان را کیپ ببندند

بریده بریده تکه های صورتم را می چسبانم که بخندم
برشی کوتاه به اندازه یک کف دست

ارتفاع قلبم را روی دیوارهای آن شهر کشیده‌اند
نیزه‌ای است مماس
تقاطع این دو خط آینده شماست

تهران در بغلم رو به احتضار به ماد گاوی پیر می ماند که زوزه می کشد آرام و رام

اسب هایی که بی وقفه در خونم می خوانند
آن اسب ها که یاران خونی من اند.
این شکل ها به شعاع آن منحنی بسته اند.
درخت ساکنی ست.

این شهر رگهای من است که به خواب رفته است
یا شبکه گنگی از آن بر مغزم لانه کرده است
یا بخشی از حافظ هم را بر باد داده است.
امروز صبح همه چیز بی سابقه بود

که آفتاب در کیفم بود
و جهان بر دستهای کوفته ام سنگینی می‌کرد
به هم رسیده بودیم
و من شاخه های کور را بلعیده بودم.

ماهی به فلس هایش عادت کرده بود‌
اقیانوس به روی ده انگشتش می‌چرخید.

این مارها که در من می خزند از قندیل های یخ شکل گرفته اند و غارهای تنهایم را به ته دریا پیوند زدند

دیدی که راه شیری چطور کلافه می کرد
با آب شستم.
داشتم مسیر گنگ هستی را شخم می زدم.
دارم به عصاره میخک ها و ریشه کاسنی کسی دیدگی سفتی پیدا کنم.

انگشت ها بر شیشه ساکن اند
زمان لابلای آنها گیر کرده است

جستار اول دختربچه ای که دوستی خیالی دارد و با او در نیویورک- شهری که زندگی می کند- قرارهای هول هولکی می گذارد. زیستن در این شهرپرسرعت..

" به ما یاد داده اند که شلوغ باشیم  واگر بیشتر کا رکنیم مفیدتر هستیم. ولی همه می دانند سرشلوغی و مفید بودن رابطه ی پرشک و شبهه ای از هم دارند. درواقع بیشترین تقلای ما بر این است که سرمان خلوت تر شود تا بتوانیم بیشتر کار کنیم.

.

سازه هایی بسازیم برای موکول کردن ابدی: هفته ی دیگه می بینمت ها. زود با هم حرف می زنیم. دور زندگی مان موانع بلاغی می سازیم تا جمعیت را دور نگه داریم و آخرش می بینم هیچ کدام از آدم هایی که دوستشان داریم را راه نداده ایم داخل و می بینم همه اش دلمان برای دوستانمان تنگ است. سرشلوغی هنر ما، آیین مدنی و شیوه ی بودن ماست.

.

 جستار چرا راه می رویم؟ به اشتراک گذاشتن تنهایی. تاریخچه ی کوتاهی درباره ی راه رفتن.

چرا که تنهایی را چون نان و آب می توان به اشتراک گذاشت. وقتی راه می روید دیگر در منظره نیستید. خود منظره هستنید.

سه نوع راه رفتن- پیاده روی ژرف اندیشانه. پیاده روی کلبی مسلک. پیاده روی ترکیبی از این دو

پیاده روی زرف اندیشانه گونه ی محبوب فیلسوفان قرون وسطایی ژان زاک روسو و کانت و... این نوع پیاده روی نوع غربی مراقبه از نوع نشیتن آسیای ها در ساعات طولانی. بی دلیل نیست که یکی از مکاتب فلسفی دیا به اسم مشایی ست راه روندگی.

زندگی شهری ویتمن در کنار رودخانه ی هادسون و هم نوای با موسیقی پرتلاطم شهر و جمعیت منهتن.

.

جستاری درباره ی رانندگی یاد گرفتن در میانسالی- منم باید همچین چیزی بنویسمJ

.

ذائقه از کجا می آید: ارزش هایی که می خوریم.

در عصر روشنگری مسئله ی ذائقه به فلسفه تعلق داشت و بعد به اقتصاد ربط پیدا کرد.

.

 سرمایه داری کاری کرده که خیال کنیم اگر در صف درست بایستیم مردم به ما حسادت نمی کنند. جواب درست این است که اصلا آنچه بابتش پول می دهیم همین صف است که محصول را خواستنی می کند.

بیرون حلقه های مناسک اجتماعی هیچ ذائقه ی حقیقی و طبیعی وجود ندارد. مزه ی نوشیدنی به شدت به انواع اقسام سرنخ های اجتماعی وابسته است. ترتیب گیلاس ها و رنگ ها و مکان انتظارات قبلی و برچسب ها و..

.

مادرم که زبان شناس است به من آموخت هیچ دستور زبان طبیعی وجود ندارد و هیچ راه درستی برای نوشتن نیست. او به من اموخت قواعد و شیوه های کابردشان همیشه در ال دگرگونی اند.تجویزگرایی در زبان شناسی همانقدر قلابی محسوب می شود که پنیر سبز در علم نجوم.

.

 جستار اخر به دکتر مراجعه کردن- واقعا در حد ی خاطره ی خیلی سانتی مانتال و تهی یاز معنا بود برام اگرچه ساده و خواندنی

.

به مرکز شهر می رفتم. قلبم سبک می شد و به پرواز درمی آمد. همین است. هیچ کس برایش مهم نیست. ادم ها مشکلات خودشان را دارند. اشکالی ندارد معنایش این نست که تو نباید کارت را انجام دهیو. معنی اش این است که باید ان را یک جورهایی محض خودش و بدون خیال باطلی انجام دهی. صرفا بنویس. صرفا زندگی کن و خیلی به خودن اهمیت نده. هیچ کس برایش مهم نیست. همه اش سر به سر گذاشتن است.

.

.

 ز

داستان اضطراب من مثل یک هدیه از جانب دوروتا بود. در یکی از شب های هفت ماهگی .قتی سپهر خواب بود در یک نشیت دو ساعته خواندم و تمام شد- دست می زند و بوس می فرستد. انتهای ذوب کردن قلب است این روزهایش...-

داستان اضطراب من تلفیقی از بیماری و ارث و تازگی و شور و آشنایی در دنیای تازه است. داستان سرطان سینه ی زنی میانسال که زیبا و موفق و ثروتمند بوده است و لوکیشن در یکی از روستاهای سرسبز و کوهستانی ایتالیاست. زنی که بسیار ورزش می کند و سالم می خورد و سیگار نمی کشد و... در این میان مشاجره ها با همسر فعلی اش هم جذاب است. گرم و صمیمی نوشته شده تا پایان بندی که تقریبا افتضاح می شود و سانتی مانتال و عجولانه وهمراه با نتیجه گیری اخلاقی

.

اضطرابی که زا مادرم به ارث برده بودم مرا وادار به نوشتن کرده بود. زندگی روزمره حبابی که با بیماری به یکباره می ترکد و با دنیای تازه ای آشنا می شوی و زندگی ات می شوند دکترها و بیمارستان و...

.

 امروز ششمین روز پس از تزریق است. اولین بار است که موفق به خواندن می شوم. سرم و دندان هایم و چشم هایم درد می کنند. آنچه بهم تزریق کرده اند همه ی احساساتم را محو کرده به جز احساسات منفی ام را.

گرم و راحت و صمیمی از احوالات روز به روز شیمی درمانی و رابطه اش با بیمار تازه و شوهرش و وصعیست آب و هوا و قدم زدن ها و احوالاتش نسبت به جهان پیرامون و طبیعت و خوردنی ها و کافه و مردمان ...

.

 حالا نیمی از خودم هستم. کسی که زندگی را بیهوده پیچیده می کرد و زندگی از پشت بهش خنجر زده است.

.

خانه و چیدمان و ارتباطش با کوهستان پشت خانه و منظره ی روستایی

.

در این کتاب یادداشت های کوتاهی نوشته ام نوعی همدردی و ادامه دادن نوشته های خودم.

.

خیلی صادقانه نوشته است- مثلا قسمت پیامک دادن به شوهرش و به او گه گفتن و فحش دادن...

.

داشتن ذهنی سالک و نداشتن تهوع با درد شدیدی که نیاز به مسکن داشته باشد حسی ناب است.

.

 باور نمی کنم تا سه ساعت پیش تنها بودم و درگیر بحران زناشویی و بیماری سخت و به ناگاه دارم با جوانکی زیبا خوش می گذارم و با او سرگرم هستم.

.

 فردا دومین دوره ی شیمی درمانی ام است. شاید فقط دو سه روز خوب داشته باشم. حس می کنم انگار هنوز شروع نشده به آن حال بازگشته ام: بی انرژی و ناامید.

.

حس دلسوزی برای خود. کمی گریه می کنم برای دردی که حس کرده ام و دردهایی که در هر خون گیری پیش رو دارم و گویی باید همه عمر انجامش دهم.

.

 هیچ چیز قهرمانانه ای در شیمی درمانی نیست. فقط تهوع و فلاکت و شکنندگی و سم.

.افسرده شده ام. فهمیده ام این بیماری با زندگی در شهر همخوانی ندارد

.

 وقتی کنار هم هستیم جریانی از شادمانی و همدلی میانمان برقرار است.

.

 حال و هوای رابطه ی سرخوشانه ی دو بیمار مبتلا به سرطان که ان ها را وارد دنیای تازه ای کرده که در ان سن و جنسیت و.. اهمیتی ندارد. معجزه ی مرگ. معجزه ی میرایی وقتی جان می گیرد و شروع می کند به هل دادن زندگی و هر روزمان.

.

به خود چهار ماه پیشم فکر می کنم.پیش از قبل به خواسته هایم آگاهم. به خود کمتر آسیب می زتم و افکارم کمتر مغشوشند. پیش از بیمار شدن هم به خوبی می دانستم چه می خواهم اما انجامش نمی دادم.ز

اسم کتاب و سخن ناشر و پیشگفتار مترجم را بسیار جذاب تر از کل کتاب یافتم که آنگار با سختی و با کوشش فراوان به دنبال مثال ها و داستان هایی بود مرتبط با گم شدن.

.

نویسنده هایی که با این ژانر دست و پنجه نرم کرده اند بدون ادعای ارائه ی تعریف نظری برای این قالب نوشتن، تعبیرهای جالب و قابل تاملی درباره ی جستار دارند.

  1. فرمی سیال برای گفتن رخدادهایی که بر من نویسنده رفته است و ردپایش را روی هویتم بای گذاشته است.
  2. متنی ماجراجو در جست و جوی راهی برای حور کردن چیزهای به ظاهر ناجور- پیدا کردن خویشاوندی پنهان بین مقولات غریبه
  3. قالبی لگام گریز که نشان می دهد چگونه امر شخصی و عمومی تار و پود هم را می تند و چگونه دانش آکادمیک و قوام شهودی درهمی می جوشد و قوام می یابد.
  4. فرمی که به شکل یتوان فرسا مبهم است و مثل ماهی ر کف دست لیز می خورد.
  5. متنی که ارتباط را توصیف نمی کند بلکه ان را کشف می کند.آشفته می کند. برهم می زند و دستکاری می کند.
  6. ژانری که تعریف کردنی نیست مثل زندگی مثل عشق.
  7. روایتی که ظرفیت وارسی درزها و شکاف ها و نشتی های خود را دارد. متنی که قادر به بررسی خطاها و شکست هایش است.
  8. دغذغه ی او در یک جا نماندن و دعوت به سفر است. مسافر بودن و نرسیدن. نوشتن هم نوعی پیاده روی به مقصدی نامشخص است. او نه به دنیال مسیر است و نه برایش عدم قطعیت و رازآلودگی زندگی هراس دارد. نه دنبال جواب است و نه مقصدی خاص. درواقع نگاهی نو به جهان پیرامون است تا بتوانی در عدم قطعیت زندگی کنی و دوام بیاوری بدون اینکه لزوما مرزهای دور و ناشناخته را لازم باشد از هم تمییز بدهی .

گم شدنی که نویسنده از ان می گوید لزوما گم شدن در مختصات جغرافیایی نیست بلکه گم کردن زمان هم هست. وضعیتی که ویرجینا ولف با نشستن روی صندلی به ان دست پیدا می کرد.

ژاپنی ها رسمی دارند به نام کینزوگی که در ان ظروف شکسته را به جای دور انداختن با آب طلا و نقره بند می زنند و شمایلی جدید از ظرف می سازند تا رد گذشته را بتوان در آن دید و ستود. معتقدند تاریخچه ی هرچیزی بخشی جدانشدنی و قابل احترام است. گاهی نقص می تواند بزرگترین فضیلت باشد.

مثلا در سفر به کویر در چنین جاهایی متوجه می شوید که "خود" فقط با ارجاع به باقی جهان وجود دارد. بدون موه ها و خورشید و آسمان و انسان ها و موجودات دیگر، هیچ تویی در میان نیست. و ان چیز ثابت جهان است و تو خود منوط و مشروطی جزیی ار محیط خویش.

جستار اول- درها را باز کن.

در را به روی ناشناخته ها باز بگذار. در را به روی تاریکی باز بگذار. از انجا ارزشمندترین چیزها وارد می شوند. از انجاست که خودت امده ای و مقصدت هم همانجاست.

خصیصه ی ادم کامیاب خاصه در ادبیات ظریفت همین تحمل عدم قطعیت هاست. بدین معنا که انسان بخواهد در شبهه و رازآلودگی و شک و تردید بماند. بدون اینکه بی محاب در پی حقیقت و عقلانیت باشد. گم کردن خود یعنی تسلیمی لذت بخش، گم شده در آغوش خود، بی اعتنا به جهان یکسره غرق در هرچه حاضر است. وازه ی انگلیسی لاست در زبان انگلیسی از زبان باستان و به معنای سربازانی ست که از آرایش نظامی خارج می شوند تا به سرزمین خودشان برگردند. آتش بسی موفت با جهان پهناور.

 هنر آرام بودن در عین گم شده گی طوری که ماندن در دل ناشناخته ها باعث وحشت یا عذابت نشود.

.

جستارهای آبی دوردست در دریاچه ها و نقاشی ها و...

دنیا در کرانه ها و اعماقش آبی ست. این آبی همان نور گم شده است. نور در انتهای طیف آبی اش. آب عمیق پر است از این نور پراکنده. هرچه آب خالص تر، آبی پررنگ تر. آسمان هم به همین دلیل آبی ست. اما آبی افق، آبی، آبی خطه ای که انگار با آسمان درهم می آمیزد. آبی تیره تر رویایی تر و ماتم زده است. آبی دورترین جایی ست که چشم می بیند. آبی دوردست. وری که به ما نمی رسد. نوری که گم می شود. رنگ حسرت، رنگ تنهایی رنگ انجایی که از اینجا پیداست و تو در انجا نیستی. رنگ جایی که هیچ وقت نمی توانی بروی.

.

 بیا به این فاصله عشق بورزیم. فاصله ای که تمام و کمال در تار وپود دوستی تنیده چراکه انها که همدیگر را دوست ندارد فاصله ای بین شان نیست.

.

نقاشی های آبی. رود آبی. صره ی آبی. تپه های آبی- هنر پرسپکتیو- من را یاد چهره ی آبی عشق می اندازد.- نقاشان همیشه مفتون آبی دوردست بوده اند.

خاطرات مادران گم شده و نیاکانش و.. خاطره های فراوان از این ور و آن ور.. پراکندگی بسیار که گاه به آشفتگی می زند و سیر دنیال کردن را مشکل می کند.

.

 جستار بعدی- رها کن

خرابه چیست/ سازه ای انسان ساخت که به دست طبیعت سپرده شده. مکانی پر از نوید ناشناخته ها با تمام شهودها و مخاطراتش.

ماجرای دوست صمیمی دوران مدرسه و خاطرات و شیطنت ها و خودکشی اش. خیلی دفترچه خاطرات وار پیش میره از اینجا به بعد- من به شخصه ترجیح نمی دم بخونم.-

.

 ترانه هایی که راهشان را به جریان خون من باز کردند.

.

 مکان ها باقی می مانندو. مکان هایی که تو را ساخته اند وئ به طریقی تو هم به آن ها مبدل شده ای. مکان ها ان چیزهایی اند که می توانی تصاحب شان کنی. همان چیزهایی که در نهایت تو را تصاحب می کنند.

.

 وقتی رنگ آبی در افق تیره تر می شود لذتی نزدیک به رنج که جانت را می خلد.

.

صحرا سرشار از نیروهای بدوی و پر از سایه و رازآلودگی و خلوتی که از آن هراس داشتم. خلوتی و بی کرانگی.

در شهر تنهایی یعنی نبود دیگران یا دور بودن شان اما در مکان های دورافتاده تنهایی نه از جنس غیاب که از جنس حضور چیز دیگری ست. هوا انقدر ساکن و بی حرکت بود که صدای تک تک بال زدن های آرام کلاغی به گوش می رسید.

.

 در نادستان و جستار اندیشه ها جایگزین قصه می شوند.

آدم هایی هستند که برایشان یک خورشید در آسمان وجود دارد و جز ان تاریکی ست و آدم هایی هستند که در شب های پرستاره زندگی می کنند.

.

کنار نهادن راه های اشتباه حتی اگر به دانش نینجامد یکی از راه های پیشبرد دانش است.

.

 در قرن نوزدهم انسان همچنان در تلاش برای یافتن جاهای ناشناخته بود.c

 

اگر حافظه یاری کند ترجمه ی بسیار سخت خوانی دارد. جستارهایی که مطمئن نیستم دقیقا زا یک کتاب آمده اند یا با ساختار پراکنده ترجمه شده اند. چون خط ارتباطی کمرنگ و بسیار دوری میان شان برقرار است.

.

 مضمون های رایج آثار برودسکی. تبعید، خاطره، فقدان و معنای مرگ و زندگی

نهاینا آنچه زندگی می نامیم چهل تکه ای از خاطرات دیگران است که با مرگ مان از هم شکافته می شود و به دست هرکس فقط بخشی از تکه های اتفاقی و از هم گسیخته اش می رسد.

.

برودسکی از روسیه سرزمین مادرش متنفر است و از آنجا به آمریکا امده و به زبان انگلیسی می نویسد. در پانزده سالگی ترک تحصیل می کند و...به خاطر جستار از یک کمتر- جایزه ی نوبل را از آن خود کرد. و دکترای افتخاری از ییل و آکسفورد و...

.

یکی از دلایل جذابیت امریکا فردگرایی زمخت بود.

می گوید وقتی خاطراتش را به انگلیسی می نویسد اندک باقی مانده ها گنگ تر هم می شوند.

اگر جایگزینی برای عشق وجود داشته باشد خاطره است.

.

اینکه چه چیزی را انتخاب کنی که برای بقیه جذاب باشد ابتذال انتخاب تو را نشان می دهد.

.

در کسب و کار نویسندگی آنچه می اندوزی نه تخصص که عدم قطعیت و تردید است که نام دیگر همان مهارت است.

.

 زندگی خاص نادژدا ماندلشتام. دو دهه بیوگی و محرومیت مطلق و جنگ بزرگ و هراس هر روز بازداشت شدن به جرم آنکه همسر نویسنده ی دشمن مردم بود.

اتاق او خشت متر مربع بود و بیشتر فضا را یک تختخواب پر می کرد و... او اجازه ی ورود به شهرهای بزرگ را نداشت.

.

 بیشتر شخصیت های داستایوفسکی همان قهرمانان پابه سن گذاشته ی پوشکین اند.

.

واقعیت به خودی خود پشیزی ارزش ندارد. دریافت و ادراک است که واقعیت را به سطح معنا ارتقا می دهد.

.

بهترین و صمیمی ترین جستار این مجوعه- یک اتاق و نصفی- شرح حال زندگی اشتراکی در زوسیه در یک اتاق و نصفی و حال و هوای مادرش که عاشق شعرهای فارسی مخصوصا سعدی ست.

.

دستور زبان روسی دوباره ان ها را به اسارت می کشد و دستور زبان انگلیسی شاید راه حل فرارشان باشد از دودکش های مرده سوزخانه ی دولتی.

.

در این جستار او به جست و جوی پدر و مادر مرده ش و شباهت خودش با ان ها نیز می گردد.

.

 شاید این چند متر به نیکی از من یاد کند و بهترین ده متر عمرم بوده باشد. اگر فضا ذهن داشته باشد.

.

فرزندف والدینش را به خاطر نمی اورد چون همواره رهسپار است. مهیای آینده. او نیز سلول های مغز را برای آینده ذخبره می کند. ضرب المثلی می گوید هرچه حافظه ت کوتاه مدت تر باشد عمرت طولانی تر است.

.

نثر روسی همینجا شکست می خورد چرا که مات و مبهوت از وسعت تراژدی جادث شده بر ملت ش مدام با زخم هایش ور می رود و دیگر قادر نیست به لحاظ فلیفی و سبکی پا را از تجربه فراتر بگذارد.

.

دو نوع نویسنده وجود دارد: یکی آنکه جزییات را با ظرفیت ترین وضعیت می نگارد و مقل این است که فیلمی را با دقت دیده باشی و دیگری نویسنده ای که حالا و پیچ و خم های روانی شخصیت های اثرش را موشکافانه توصیف می کند.

.

 نویسنده ی بزرگ کسی ست که چشم انداز قریحه ی بشر را امتداد می بخشد. که به انسان سرگشته روزنه ای برای دنباله روی می دهد.ز

لنگرگاهی در شن روان

مجموعه جستارهای سوگ و فقدان و از دست دادن ها.

 بهترین جستارها آکواریوم نوشته ی الکساندر همن- که چند سال پیش در مجله ی نیویوکر خوانده بودم و بسیار بسیار گریسته بودم و دوباره با زبان مادری این گریستن طولانی تکرار شد.

و آخرین جستار بیوه زن هم جستار خوبی بود. بقیه را باید گزینش می کردی و از میانشان ارزشمندها را می جستی.

.

روزمره، عادان مانوس و باورهای دیرپا. مرگ عریان.

تعریف های پیشین مان از جهان را در هاله ای از تردید فرو برده است و پیش از پیش نیازمند پشتوانه ای مطمئن شده ایم. شاید لازم است بگذاریم اندوه رسالتش را انجام دهد.

.

 در خوانده هایم معنا یا تسلایی نمی یافتم اما گاهی هم دریچه ای به افقی نو باز می شد و نسیم به درون ملتهبم می رسید.

.

 جستار اول نویسنده ی نیجریه ای که برای من اصلا سوگ و فقدان پدرش همدلی نداشت. پراکنده گویی با اندکی شوآف و بسیار گزارشی نوشته شده بود.

.

 شوک همین است؟ همین سنگین و چسبناک شدن هوا؟ خود درد عجیب است. حس کردنش در پوست و گوشتم عجیب است. دهانم آنقدر تلخ است که نمی توانم تحملش کنم. انگار غذای فاسد خورده ام و بعد یادم رفته مسواک بزنم.

چطور می شود صبح شوخی کند و حرف بزند و شبش برای همیشه رفته باشد؟

جرات نمی کنم عمیق فکر کنم وگرنه از پا درمی آیم. نه فقط از شدت درد، بلکه از حس نفس گیر پوچی، از چرخه ی فکر کردن به اینکه اصلا آخرش چه فایده؟ که چی؟ هیچ چیز معنا ندارد. در چنین لحظه هایی بدنم به لرزه می افتد. انگشت هایم بی اختیار ضرب می گیرند و یکی ز پاهایم را تاب می دهم. اولین باری ست که در عمرم عاشق قرص های خواب آر شده ام یا زیر دوش و وسط غذا اشکم سرازیر می شود.

.

 زندگی ام چه زود زندگی دیگری می شود. این تغییر چه بی رخم است و من چه کند به آن خو می گیرم.

.

 خاطره های ناب و شیرین از پدرم بیشتر از همه چیز تسکینم می دهد. درباره ی انواع تسلیت گفتن ها و اینکه چقدر تسکین دهنده نیستند هیچ کدام شان.

.

 قصه ی آشنایی پدر و مادرش در مزرعه ای شروع شد که هیچ کدام در آنجا نبودند. یکی از بستگان پدر با یکی زا بستگان مادر- معرفی کردن.

.

کرونا احتمال مرگ، عمومیت مردن را به ما نزدیک تر کرده بود. اما حس فرینده ای از قدرت تعیین سرنوشت هم وجود داشت. اینکه اگر در خانه بمانی و دست هایت را بشویی در امانی.

.

 با فعل های گذشته درباره ی پدرم می نویسم.

.

نامه های ریلکه که برای دوستان و آشنایان داغ دیده اش با مضمون مرگ نوشته است.

.

ما را گریزی از آموختن مرگ نیست. مرگ که حضور بی رحمش را در هر فراز و فرودی تجربه می کنیم و از آموختن تدریجی ان گریزی نداریم. زندگی همین است: خلق تدریجی مرگی شاهکار، غرورآفریت و شکوهمند.

.

 باید زندگی او را درون زندگی خودت ادامه دهی چراکه زندگی او ناتمام مانده است و حالا به تو رسیده. تویی که حقیقتا می شناخیت اش می توانی امتداد روح و مسیر او باشی. تکلیف خودت بدان که هر صبح بیندیشی اگر بود چه انتظرای از تو داشت. چه آرزویی برای تو داشت. دلش می خواست چه اتفاقی برای تو بیقتد.

رد همه ی پیوندهای حقیقی ماف تجربه های ماندنی ما، بر همه چیز باقی می ماند و در همه چیز، در زندگی و مرگ رخنه می کند. و ما باید در هر دو زندگی و مرگ، زنده بمانیم و باید به هر دو چون خانه خو بگیریم.

.

 درد بی شک آنی ترین و فوری ترین تجربه ی ماست.

سوگ خصلتی غریب دارد. گاه گمان می کنیم زندگی کسی با مرگش نیمه تمام مانده و از هم گسیخته و از چنگش ربوده شده اما در آن مواقعی که چنین گمانی بار دردمان را سنگین تر می کند سوگ می تواند نوعی یادگیری حقیقی باشد. فضیلتی حقیقی ناب ترین و کامل ترین چیزی که درکش می کنیم. سوگ پرد سالخورده مان به طریقی وادارمان می کند خودمان را از نو بسیاریم و قابلیت های ذاتی خویش را برای نخستین بار مستقل از او به کار بگیریم.

.

 بی قید و شرط ترین تکلیف ما یادگیری هر روزه ی چگونه ردن است اما راه شناخت عمیق تر مرگ رویگردانی از زندگی نیست. شناخت عمیق تر مگر میوه رسیده ی اینجا و اکنون زیستن استو. میوه ای که اگر به دستش بیاوریم و به دهانش ببریم طعم وصف ناپذیرش در وجود ما می پراکند.

.

درست مثل وقتی که دو کلید اورگ را همزمان می فشاری و طوفانی از صدا به راه می افتد با نامه ات کاری کرده ای که فوران ناگهانی رنج و اندوه را که حالا تمام زندگی ات شده من هم در وجود خود حس کنم.

.

تجربه ی شخصی و تقدیر ماست که تعیین می کند هنگام مصیبت تسلای خاطرمان را در کجا می یابیم.

ایا وازه هایی وجود دارند که تسلابخش باشند. مطممئن نیستم. گمان نمی کنم بتوان کسی را چون تو که فقدانی ناگهانی و چنان عظیم را تجربه کرده است با وازه ها تسلا داد.

برخلاف حرف های سرسری و سطحی مردم زمان به خودی خود تسلابخش نیست و دست بالا فقط چیرها را سرجای خودشان قرار می دهد و نظمی می آفریند. به گمانم غریزه ی ما حکم می کند بعد از فقدانی چنین سترگ خواستار تسلا نباشیم و در عوض باید مشتاقانه و شورمندانه در پی کاویدن تجربه ی تمام و کمال این فقدان و تامل در سرشت بی همتا و یگانه و تاثیرش در زندگی خود باشیم. باید چنان حریصانه طالیش باشیم که جهان درونی خود را با همین فقدان و معنا و عظمتش درک کنیم) چه حرف چرتی.. یادمه اون موفع که برادر جوان دوستم فوت کرده بود و من هم کم سن و سال بودم از همین چرت و پرت ها می گفتم به دوستم. چه خریتی دهستناکی)

.

 مرگ را پاره ای از زندگی ات کن. مرگی که دیگر چیز منفوری نیست. مرگی انکارشده نیست.

مثل همه ی آدم های دیگر نباش و. با هراس از مرگ آن را از خود دور مکن. با مرگ معاشرت کت یا در برابرش آرام و ساکن بمان تا این موجود مطرود بتواند به تو نزدیک و نزدیک تر شود.

.

وقتی راهی به حریم ان پیدا کنی و انجا پذیرفته شوی شکوهمندانه استقلال راستین ان را جشن خواهی گرفت. ان گاه برای دیگران اغوشی امن تر خواهی گشود و توانت را برای محافظت از آن ها درست به اندازه ای که خودت فقدان امنیت و محافظت را حس می کنی بیشتر خواهی کرد. درست همین گوشه نشینی و انزوایی که چنین بی رحمانه اسرت کرده قادرت می کند تا بی کسی و تنهایی دیگران را تسکین دهی.

.

جستار جون دیدن که همین چند وقت پیش از این دنیا رفت و دباره ی مرگ به بکیاره و شدیدا ناگهانی شوهرش نوشته است.

زندگی در لحظه تغییر می کند. نشسته ای شام بخوری و ناگهان زندگی ای که برایت آشناست تمام می شود.

.

هر باور محکمی درباره ی مرگ، درباره ی بیماری، درباره ی احتمال و شانس، درباره ی خوش اقبالی و بداقبالی، درباره ی ازدواج و مرگ و خاطره و سوگ و شیوه های مواجه شدن یا نشدن آدم ها با این واقعیت که زندگی به پایان می رسد. درباره ی سستی سلامتی روان و درابره ی خود زندگی.

.

ذهن کوهسارهایی دارد

صخره هایی برای سقوط

دهشتناک، پر از پرتگاه ورای تصور انسان

و آن ها که هرگز بر فراز پرتگاه معلق نبوده اند

خوار و پستش می شمارند.

بیدا می شوم و سایه ی تاریکی را حس می کنم نه روشنایی روز را

.

سوگوار که می شوی می فهمی سوگ جایی ست که هیچ کدام مان تا وقتی به ان نرسیده ایم نمی شناسیمش. محال است پیشاپیش از آن غیاب پایان ناپذیری ه در انتظارمان است آگاه باشیم. از ان خلا، آن نقطه ی مقابل معنا، آن توالی بی وقفه ی لحظه هایی که در ان ها نوعی پوچی و بی معنایی را تجربه می کنیم.

.

بعدها وقتی ازدواج کردم و بچه دار شدم یاد گرفتم در مناسک تکراری خانه داری هم معنایی پیدا کنم، چیدن میز غذا، روشن کردن شمع ا و روشن کردن شومینه و پخت و پز و...

.

جستار آکواریوم را تا ساعت ها گریستم... مخصوصا اینکه در زمان خواندنش سپهر هم در آستانه ی نه ماهگی ست و قلبم هزاربرابر بیشتر فشرده می شد.

.

هرگز انقدر که ان شب به همسرم نزدیک بودم به هیچ انسان دیگری نزدیک نبودم. عبارتی مثل عشق متعالی برای توصیف احساس آن شبم کم است.

.

با این همه وقتی پخته تر می شویم و میرایی مان را می پذیریم، محتاط و وحشت زده به ان فضای خالی سرک می کشیم و دل خوش می کنیم که مغزمان با نحوی با مرگ کنار می آید. دل خوش می کنیم که در قعر تاریک نیستی هم به خدا یا داروی آرام بخش دیگری دسترسی خواهیم داشت.

.

ماجرای خواهرش الا و برادر خیالی اش که با مریضی دختر کوچک این برادر رشد می کند و شخصیت ش گسترده می شود. و انتهای جستار را به شیوه ای فوق العاده با این شخصیت خیالی و بازگشت دخرت کوچک به پایان می رساند.

.

حس آسایش انسان به کارهای تکراری آشنا وابسته است. دهن و بدن مشتاق خو گرفتن به شرایط پیش بینی پذیرند.

.

 ناگهان حس عجیبی در بدنم جان گرفت. حس اینکه در آکواریوم هستم بیرون را می دیدم و آدم های بیرون هم می دیدم. اما در محیطی یکسره متفاوت زندگی می کردیم. من و همسرم مشغول کسب دانش ناخوشایند و دلسردهکننده ای بودیم که در دنیای بیرون نه کاربردی داشت و نه برای کسی جذاب بود. دونده های بی خیال می دویند تا ورزیده تر شوند. آدم ها از ابتذال مسمتر زندگی روزمره شان مست بودند/

.

هر معنای قابل فهمی تهی بود. وقتی آدم های بی خبر از بیماری ایزابل حالم را می پرسیدند و ماجرا را برایشان می گفتم می دیدم چه سریع در افق دوردست زندگی خودشان از نظر پنهان می شوند. جایی که چیزهایی کاملا متفاوتی اهمیت داشتند.

.

 خیال پردازی روایی و در نتیجه داستانی یکی از ابزارهای مهم تکامل برای بقاست. ما جهان را با قصه گویی پردازش می کنیم و دانش انسانی را از طریق بده بستان با خودهای خیالی مان تولید می کینم.

.

 چگونه می توانی از چنان لحظه ای دور شوی؟ چگونه بچه ی مرده ات را پشت سر می گذاری و به روزمرگی های پوچ چیزی برمیگردی که اسمش را زندگی گذاشته ای. ایزابل را روی تخت گذاشتیم. ملافه ای روی بدنش کشیدیم. آوار باقی مانده از گذشته مان را جمع کردیم.

.

 یکی از نفرت انگیزترین سفسطه های بشر این استc که رنج موجب تعالی می شود که رنج گامی ست در مسیر وارستگی. ما هیچ درشی که ارزش آموختن داشته باشد نیاموختیم و هیچ تجربه ای مه سودی به کسی برساند کسب نکردیم. غیاب ماندگار ایزابل حالا یکی از اندام های بدن ماست. اندامی که تنها کارکردش ترشح پیوسته ی اندوه است.

.

امرسون

ما تحمل زندگی و سیاره ای چنین همگانی را نداریم و برای کشف گوشه های دنج و اسرار نهان این سو و ان سو می رویم.

.

زندگی به خودی خود حبابی فانی ست و آمیخته به شک و تردید. خوابی در دل خواب.

.

بیوه زن-

نمی خواهم بگویم زندگی غنی و شگفت انگیز و زیبا نیست حرف این است من دیگر راهی به این زندگی ندارم.

.

اما این روابط کم دوام اند. این روبط واقعی نیستند. صمیمانه نیستند. داری خودت را فریب می دهی که ارتباط حرفه ای با دیگران می تواند نبود راوبط صمیمی و نزدیک در زندگی ات را جبران کند.

.

 هر روز نمی توانم تصور کنم چه شخصیتی دارم. یادم می آید تا همین چند وقت پیش شخص دیگری بودم.

کتاب زندگی خصوصی درختان را به خاطر اسمش و کوتاهی کتاب انتخاب کردم. یک نویسنده مطرح شیلیایی.
کتاب با این جمله آغاز میشه.
خولیان دخترک را با زندگی خصوصی درختان سرگرم می کند چند قصه که از خودش در آورده است تا وقت خواب برای بچه بگوید.
.
شخصیت‌های اصلی داستان یک درخت صنوبر و یک درخت بائوباب است که شبانه وقتی هیچ‌کس نمی‌بیند شان درمورد فضول سنج فلز و سنجاب ها و مزایای فراوان درخت بودن و انسان و حیوان نبودن گپ می زنند.
.
کتاب تا رسیدن ورونیکا همسر راوی قرار هست که ادامه داشته باشد در این کتاب کوتاه که در یک نیمه شب اتفاق میافته ذهن سیال راوی در گذشته و زندگی های خودش و همسرش و همچنین در آینده هنوز نیامده دچار سیالان هست.
.
خولیان تدریس می‌کند و یکشنبه‌ها نویسنده می‌شود بعضی ۷۰ چنان بی وقفه و پیوسته کار می‌کند. که گویی باید کارش را در مهلت معین تمام کند خودش این روزها را دوره شلوغ می نامد ً در دوره های خلوت همیشه بلندپروازی های ادبی اش را به یکشنبه‌ها می‌سپارد همانطور که دیگران یکشنبه‌ها به باغبانی و نجاری مشغول می‌شوند.
.
خولیان همان شب چمدان به دست و بوته بنسای به دست دیگر از آن خانه رفت و چند هفته بعد را در برزخی تمام عیار و پر الکل در خانه دوستانش گذران د.
در واقع خولیان مردی ست که به بن سای اهمیت میده.
به لحاظ صوری و نحوی داستان دقیقا جلوی روی خواننده نوشته میشه جلوی چشمش باز نویسی و ویراستاری میشه.
.
دوست داشت در عوض خاطرات روزانه بنسای را بنویسد و وقایع نگاشتی رشک برانگیز از رشد درختچه به نظر کار ساده‌ای بود.
کافی بود هر شب وقتی به خانه می آید کوچکترین تغییراتی را که در طول آن روز در بنسای پدیدآمده یادداشت کند: زرد شدن یک برگ خمیدن خجالت آمیز تنه یا ظهور ۶ سنگریزه که روز قبل نبود.
.
یکی از درخت ها به دیگری می گوید من نقاشم اما مشکلی برایم پیش آمده که می‌خواهم نقاشی را کنار بگذارم مشکل دست هایم است مدام دراز و درازتر می‌شود با این دست های دراز، نقاشی کردن خیلی دشوار است. چشمهایم خسته می‌شود.

 

اولین مجموعه داستانی که از ناتاشا امیری می خوانم. خواندنش لذت بخش بود و من اینچنین آشنا شدم که مجموعه داستان" بعد از هفت قدم بلند"در جشنواره داستان اصغر عبدااللهی برگزیده شد اما برنده نشد و این کتابی بود که برنده شد و به نظرم واقعا برازنده اش بود.

.

 داستان های این مجموعه با تکنیک موازی نویسی همراه هستند. در هر داستان با داستانی دیگر در موازات رو به رو هستیم. داستان ها در کمال خونسردی و به دوراز سانتی مانتالیسم  و هیجان زدگی نوشته شده اند و موضوعات جذاب و متنوعی دارند.

 داستان گربه ها تصمیم نمی گیرند ماجرای مادری که با دختر جوانش درگیری دارد و در این میان گربه هایی به خانه اضافه شده اند. گربه هایی که دیگر علاقه ای به توله هایشان نداشتند و می توانستند به راحتی ان ها را رها کنند. به نوعی آرزوی پنهانی خود مادر که راوی قصه است. ( با تمام وجود آرزو می کردم که کاش شش ماهگی از دستم افتاده بود.(

کلمه هایش من را به جنون می کشاند: خفن بازار. گرخید. شیمپل.

.

 در داستان نوعی جزیی نگری تصویری وجود دارد. نگاه دقیق تصویری نه تعریفی و توصیفی.

.

داستان دوم. تنگه. ماجرای دو دوست است که با ماشین به سمت کوهستان و تنگه ای طبیعی می روند. همه چیز در این داستان به نوعی نماد تنگه است. رابطه ی دو دوست با هم که به انحنای خودش رسیده و در تنگنا گیر افتاده است. رابطه ی زن با شوهرش که او را کتک می زند و از او متنفر است اما به او بازمی گردد . طبیعت و فضایی که داستان در آن رخ می دهد.

استعداد عجیبی در بیچاره کردن خودش داشت شاید هم از من متنفر بود که اجازه دخالت در زندگی اش را به خودم می داد و توی دلش میگفت آنقدر احمق نیستم که به نصیحت بی تجربه ها گوش بدم‌.

.

شیرین از طلاق دوست و آشناها گفت.

 همیشه توی تعریف بدبختی دیگران اغراق می کرد تا نشان دهد خوش شانس ها هم فقط توی شکل های متفاوت سرنوشتشون دارند مثل زن همسایه ظاهراً سفید وقتی که وقتی شوهرش خواست با قهر خانه را ترک کند جلوی در دراز کشید تا مانع شود «نمیدونی چقدر دلم واسش سوخت بود.»

 این اتفاقات تسکینش می داد که تنها بدبخت دنیا نیست.

این یعنی بدجور و اهمیت می داد یعنی به شکنجه معتاد شده بود یعنی لازم نبود ادای زنهای مستقل را در بیاورد گاوی جلوی پرچین سنگی ماغ کشید و گله گوسفند از جاده گذشتن مطمئن بودم آسمان ریسمان می‌بافند تا اصل ماجرا را نگفته باشد

.

داستان مرسانا

اینکه چطور اسطوره ای در قالب جامعه و معیارهای همه گیرش تبدیل می شود به یکی مثل همه.

" حسابدار سومری در کتیبه های تاریخی استعداد بیشتری از او داشت."

سیگنال های فضایی من توی گوشش القا کرد برای عمر طبیعی ضمانتی نیست. با مرگ یکی از دوستانش حس کرد واقعاً فرصتی ندارد اما یادش نیامد باید چه کار مهمی انجام دهد به زمین و زمان شکایت کرد ولی نفهمید این بهای سنگین را اصلاً برای چه پرداخته است و البته مثل تمام بشریت که دچار بیماری مزمن فراموشی است خیلی زود تجربه اش را از یاد برد.

 

در چهل سالگی به اوج کلافگی رسیده بود با اینکه در ظاهر زنی مستقل به نظر می‌رسید و بسیاری به او غبطه می‌خوردند موفقیت چیز مرموزی بود که وقتی به آن می رسید میفهمید اصلا نمی دانستید دنبال چه بوده است ۱۵ سال می شد که در شرکت بهداشتی مدیر داخلی شده و پراید دست دوم را قسطی خریده بود خانواده اش در همان خانه کلنگی زندگی می‌کردند.

.

طوری حرف میزد انگار رفتن به طبیعت غیر عادی بود اما زندگی توی میدان های مغناطیسی و خطرناک شهر عادی به نظر می رسید.

.

مدتی در آن غروب دلگیر، دور شدنش را نگاه کردم درست مثل مرده متحرک قدم بر می داشت و به زندگی برمی گشت که نابودش می کرد لحظاتی بعد مرا کلا فراموش می‌کرد همانطور که خودش را سالها میشد از یاد برده بود.

.

هدهدی که تصادفی از لانه ماکیان ها سر در آورده بود دقیقا همان شده بود که نباید میشد یک ماکیان خانگی چاق

.

نمونه مثالی مرسانا موجودی در حد کمال که باید کاری را انجام می‌داد که برایش طراحی شده بود مثل یک قالب تو خالی باقی ماند.کار من دیگر تمام شده بود روز بعد باید سراغم رسانه‌ای دیگر می رفتم در یک طول و عرض جغرافیایی متفاوت که به او مارتین جانسون میگفتند.

.

داستان پرتقال بده را از همه کمتر پسندیدم.

.

 داستان گپ مجازی هم دو داستان به موازات هم پیش می روند.

.

داستان زالوساز یکی از بهترین ها و تکان دهنده ترین ها بود. داستان پایانی کتاب.

سر سفره شام صدای حرکت زالوها که آب را به بدنه آکواریومی کوبیدن گاهی در میان صحنه های  بی دیالوگ سریال تلویزیونی به گوش می رسید. پسرهای بزرگ خانه نبودند. اغلب به این خاطر که باید توی یک اتاق کوچک روی تخت دو طبقه دوران نوجوانی اش می خوابیدند.

 در مغازه سیم کشی یا منزل رفقایشآن می‌ماندند اولی در کنکور قبول شد و دومی ترک تحصیل کرد گاهی با بوی علف بر می گشتند و در برابر هر اعتراضی گلدان و میوه خوری بلور را می شکستند

.

زالو وقتی که آرامش داشت تأثیر بود تخم گذاشت ولی درست در اوج قرض ها قصه های بانک حلیم سه بار حامله شد دلیلش را به درستی نمی‌دانست وقت امتداد نسل و نام فامیل به ذهنش می رسید.

.

دکتر علفی آنطور که صدایش می کردند دستکش به دست جلوی بزرگی را بر پشتش گذاشت و سرش را با گاز استریل نمدار فشار داد تا بگزد گفت پیشینه این طب به لوح های خط میخی می رسد.

 با لیوان حجامت چند دقیقه بادکش کرد و ۵۰ سی سی خون گرفت شاید تصویر و رقیق کردن خون همزمان دیدنش را باز کرد و توانست مهشید را جلوی خانه اش ببیند.

پیغام حلیمه را توی موبایلش خواهند شیر دو عدد پنیر یک قالب نرم کننده موی سر...

 به تازگی در اینستاگرام صفحه ساخته بود و عکس قلاب بافی هایش را در آن می گذاشت و گاهی به همسایه ها آموزش می داد تمام تلاشش را می کرد تا فضای خانه را آرام کند اما توانایی پر کردن خلا هایش را نداشت.

فداکاری های بزرگ تر از غذا پختن و شستن‌لباس لازم بود تا زندگی به باتلاق تبدیل نشود.

.

ناگهان وضعیت سفارش را جلوی چشم دید. به دوزخ همیشگی‌اش برمی‌گشت. زندگی با حلیمه و سه پسرش تا شاید ۷۰ سالگی با هزاران مشکل همراه زالوهای توی توالت.

 این زندگی غریب و احمقانه بدون کورسویی برای تغییر بدترین مجازاتش بود

 ز

تو سایه خودت را داری جاهایی که بودی سایه ات را پس داده اند
حوالی برهوت تیم خانه سایه ات را پس داده است.
خیابان‌های نیویورک سایه ات را پس داده‌اند.
تو سایه خودت را داری.
در سفر رد سپید کشتی سایه ات را به اعماق فرستاد
اما چون بازگشتی سایه ات آنجا بود تا به تو خوش آمد بگوید
سایه ان به خانه من آمد
بر شانه هایم نشست
.
.
همین حالا هم غروب دست برده است
جهان کهنه را ورق بزند
به زودی تاریکی از راه می‌رسد
و این پیر های خسته باید بروند به ساختمان تا هرکدام تنها دراز بکشند در چراگاه عمیق و بی‌حاصل خوابی بلند
.
انگشت هایم را ترک می کند که ده آرزوی کوچک اند بازوانم را ترک می‌کنم که همواره می‌خواستند مرا تنها بگذارند.

.
و باد برمی خیزد ماه را می رباید و تاریکی را بر کاغذ جا نمی گذارد.
ماه را ستایش می‌کنم چرا که آدمیزاده را رنج می‌دهد آفتاب را به‌خاطر کرامتش
.
زن بیدار است زل می‌زند بلکه های نور در تله های قاب پنجرهز

 

ایده اصلی کتاب رو دوست داشتم که دوتا بچه جنگلی و قصه ای که در جنگل و تابش نور ماه و روی بدن هاشون تاثیر میزاره و ایده اساطیری جذابی داشت اما در کل رمان چنان جذابی نبود اگرچه که دلیل شهرتش رو درک می‌کنم که به خاطر تقابل مدرنیته و طبیعت در بحبوحه جنگ مطرح شده و کتاب کوتاه و تا حدی خواندنی بود و بیشتر من همان قصه خیلی کوچیکه اساطیری شبه کودکانه شو دوست داشتم.

برج بابل حالا نماد ناسوتی و از دست رفته ی آن لغت تنها و ان زبان یگانه و زبان هم دلی انسان هاست.( این کتاب در مجموعه ی برج بابل در نشر چشمه چاپ شده.)

نویسنده همه جا نوشته که تحت تاثیر شعری از ویلیام بلیک نویشنده شده و بلندروازانه ترین اثرش رمان یعقوب هست که ده سال برایش پژوهش کرده است.

قصه از زبان گیاه شناس اسکاتلندی دربار گفته می شود.

" در جنگل آن سوی مردابها سرزمینی است که آنجا ماه به اندازه ی خورشید نورانی است.

در آن سرزمین مردم روی درختها زندگی می‌کنند و در فرورفتگی شان می خوابند طی روز مهتابی تا شاخه های نوک درخت بالا می روند و پیکر برهنه نشان را به تابش ماه می سپارند و اینطوری پوستشان سبز میشود.

به برکت این نور نیازی ندارند زیاد غذا بخورند میوه‌های گوشت دار, قارچ و گردو برایشان کفایت می کند.

نیاز ندارند زمین را کشف کنند یا سرپناه بسازند هر کاری انجام میدهند فقط از سر علاقه و برای لذت است. هرگاه لازم باشد تصمیمی بگیرند روی درختی دور هم جمع می‌شوند و مشورت می‌کند گاهی از بلندترین درخت بالا می روند دنیای ما را در دوردست مشاهده می کنند.نگاه کردن به دنیای ما آنها را می‌تواند و باعث ناخوشی شان می شود."

.

در تمام مدت زمستان وزن کم می‌کنند اما همین که نخستین ماه بهار سربرآورد همگی خود را به ستیغ درختان می رساند و روزهای متوالی تن رنگ‌پریده شان را به نور می سپارند تا دوباره سبزفام شوند.

.

من رو یاد کتاب یازمانده ی روز ایشی گورو هم انداخت. به لحاظ لحن و درباری بودن.

 

 

اتاق فیروزه:

«کجا دیدی که بی‌آتش کسی را بوی عود آمد؟»

 

- مولانا.

 

می‌خندی

و در سینه‌ام قلبِ دیگری می‌روید

تهی از همه‌چیز

جملگی همه‌چیز؛

جز تو!...

 

#زكي_العلي

 

آن آینه که می‌جستم

تا بتوانم نقش وجودم را در آن تماشا کنم؛ تویی.

 

-احمد شاملو(

 

‏انگار من از جای بُریده‌‌ی زخمی در تن تو روییده‌ام . آخ دوستت دارم ، وقتی می‌نویسم که دوستت دارم سینه‌هایم درد می‌گیرند ؛ همیشه همینطور است . عشق مثل شیری که در پستان می‌ماند و مکیده نمی‌شود ، می‌خواهد سینه‌ام را بشکافد . اگر باد خاکم را ببرد و هیچ بشوم باز هم دوستت دارم

 

از نامه‌های #فروغ_فرخزاد به #ابراهیم_گلستان

 

.

 

ونسان : می‌دونی ، من به دست‌ها خیلی نگاه می‌کنم . غریبن این دست‌ها . همه چی رو زود لو می‌دن . پیری اول از همه روی دست‌ها می‌شینه . ترس روی دست‌ها می‌شینه . وقتی عاشق می‌شی ، دست‌هات اول از همه عاشق می‌شن

 

بازخوانی نامه‌های ون‌گوگ | پروانه و یوغ

محمد چرم‌شیر

.

.

.

 

زیباییْ زاده‌ی زخم است ، ادراکی نو که از شکافی سر بر‌می‌آورد به دیدن و لاجَرَم دیده‌شدن . و تو زیباترین زخم بودی و زخمی‌ترینِ زیباها

 

#حسین_دریابندی

  

‏تو

هر قدر كه ميخواهى

به چيزهاى ديگر فكر كن؛

ولى بدان كه قلب

حافظه ى خودش را دارد

 

~

مورات حان مونگان

  

سلامُ علی القصیدة التی ضلّت قافیتها من بعدک ..

 

سلام بر قصیده‌ای که قافیه‌اش

پس از تو گم شد..

 

-محمود درویش

 

.

 

زیر آسمان مخمل پوستم مارهای سبز پیچ و تاب می خورند وسوسه آنها به رنگ قرمز است

 

زندگی در من ریشه دوانده است پس تعجب نکن که با درخت و صحرا حرف میزنن

 

درخت امروزم اگر چه برهنه است اما به وجود خودش تنومند آمده ام جابه‌جایش کنم

یواشکی و دور از آگاهی

آمده ام ریشه هایش را از خاک خاطرات و گل آمیخته به اشک جدا کنم.

آمده ام درخت امروزم را جابجا کن.

ریشه‌های آن را در خود بکارم. تنش را با تنم بپوشانم. روی شاخه های لختش جوانه بزنم.

 

بدنم موم است در دست زندگی

 

هنگام شب بیرون خانه علفها رشد کردند و در درون من آگاهی

 

دخترک درونم عروسک پارچه ای با چشمانی درشت من خدایی هستند که می‌تواند به این زندگی بخشدزز

 

📍Home isn't always a place. Isn't it?

خونه همیشه یه مکان نیست. مگه نه؟

 

📍so much beauty we need to look after. 

چقدر زیبایی هست که باید مراقب شون باشیم.

 

📍one of our greatest freedom Is how we react to things.

یکی از بزرگترین آزادی های ما اینه که انتخاب می کنیم چطور به چیزهای مختلف واکنش نشون بدیم.

📍"We don't know about tomorrow," said the horse, "all we need to know is that we love each other.

اسب گفت: درباره ی فردا_آینده_چیزی نمی دونیم. تنها چیزی که باید بدونیم اینه که همدیگر رو دوست داریم.

 

📍Everyone is a bit scared,” said the horse. “But we are less scared together.”

اسب گفت: همه یه کمی می ترسن.

ولی وقتی با هم باشیم کمتر می ترسیم.

 

📍The greatest illusion," said the mole, "is that life should be perfect.”

موش کور گفت بزرگترین توهم اینه که زندگی باید بی نقص باشه.

 

📍Sometimes I worry you'll all realise I'm ordinary," said the boy.

"Love doesn't need you to be extraordinary." said the mole.

پسرک گفت: بعضی وقت ها می ترسم شماها فکر کنید من یه آدم معمولی هستم.

موش کور گفت: مهر و علاقه نیازی به خاص بودن نداره.

 

📍Do you have any other advice?" asked the boy.

 

"Don't measure how valuable you are by the way you are treated," said the horse.

پسرک پرسید: نصیحت دیگه ای هم داری؟

اسب گفت: اینکه بقیه باهات چطور رفتار می کنن نباید معیار ارزش تو باشه.

 

📍just take this step.

The horizon will look after itself.

فقط همین یک قدم رو بردار. .افق خودش مراقب خودش هست.

.

.

شیرین_هنرمندترینِ هنرمندها_ این کتاب رو بهم معرفی کرد. گفت کتاب کودکه اما درواقع مال بزرگسال هاست. کتاب رو برای سپهر خوندم. باهاش خوابید. اما واقعیت اینه که برای خودم خوندم و باهاش ساعت ها بیدار موندم.

📌📌Charlie Mackesy, The Boy, the Mole, the Fox and the Horse

📌📌پسرک،موش کور، روباه و اسب

.

یدونه هم یادم رفت بنویسم. یکی از مهمترین ها:

📍What do you think is the biggest waste of time?"

"Comparing yourself to others", said the mole.

به نظرت بزرگترین راه هدر رفتن وقت چیه؟

اینکه خودت رو با دیگران مقایسه کنی.

 

یک پسر یک موش کور یک اسب یک روباه

پسرک، موش کور، روباه و اسب

ابتدای این کتاب نویسنده میگه:

این کتاب برای همه است. چه هشتاد سالتان باشد. چه هشت سال. گاهی فکر می کنم خودم هردوی اینها هستم.

-  دوباره نگاه کردن به سوال های کلیشه ای که از بچگی از ما پرسیده اند و ما هم از بچه ها می پرسیم.

-  مثل دوست داری بزرگ شدی چی بشی؟

-  فکر می کنی موفقیت چیه؟ دوست داشتن

-  به نظرت بزرگترین راه هدررفتن وقت چیه؟ اینه که خودت رو با دیگران مقایسه کنی

-  موش کور می گه:

بیشتر موش کورهای پیری که می شناسم آرزو می کنن کاش کمتر به ترس هاشون گوش می کردن و بیشتر به رویاهاشون توجه می کردن..

-  فکرشو بکن. اگه کمتر می ترسیدیم چجوری بودیم؟

-  یکی از بزرگترین آزادی های ما اینه که انتخاب می کنیم چطور به چیزهای مختلف واکنش نشون بدیم.

-  به نظرت عجیب نیست ما فقط می تونیم بیرون خودمون رو ببینم ولی تقریبا همه ی چیزهای مهم درونمون اتفاق می افتن.

-  چقدر زیبایی هست که باید مراقبت شون باشیم.

 

-  پسرک گفت: بعضی وقتا احساس می کنم گم شده م. موش کور گفت: ولی ما دوستت داریم و این دوست داشتن می تونه راه خونه رو نشونت بده

 

-  موش کور گفت : فکر می کنم همه تلااش می کنن فقط برسن خونه ( خیلی خودم رو با موش کور و شخصیتش یکی می دونم. موش کور راه حل همه ی مشکلات رو در کیک خوردن می دونه و همیشه دنبال کیکه. و از طرفی براش خیلی سخته دوستت دارم گفتن.)

-  پسرک پرسید: اینکه با دوستات باشی و هیچ کاری نکنی درواقع هیچ کاری نکردن نیست. مگه نه؟

-  اسب گفت: همه یه کم می ترسن.

-  ولی وقتی باهمیم کمتر می ترسیم.

 

-پسرک گفت: بعضی وقتا می ترسم شماها بفهمین من معمولی ام.

موش کور گفت: عشق و علاقه نیازی به خاص بودن نداره.

.

بزرگترین توهم اینه که فکر کنیم زندگی باید بی نقص باشه.

.

موش کور گفت گاهی دوست دارم بگم عاشق همه تونم. ولی می بینم برام خیلی سخته.

پسرک گفت: واقعا؟

آره واسه همین به چیز دیگه می گم مثلا می گم خوشحالم که همه مون با هم اینجاییم.

پسرک گفت: باشه ما هم خوشحالیم که تو اینجا با مایی.

.

پسرک پرسید: نصیحت دیگه ای هم داری؟

اسب گفت: اینکه بقیه باهات چطور رفتار می کنن نباید معبار ارزش تو باشه.پ

.

خونه همیشه یه مکان نیست؟ مگه نه؟

.

فقط همین یک قدم را بردار. افق خودش مراقب خودش است.