داستان اضطراب من مثل یک هدیه از جانب دوروتا بود. در یکی از شب های هفت ماهگی .قتی سپهر خواب بود در یک نشیت دو ساعته خواندم و تمام شد- دست می زند و بوس می فرستد. انتهای ذوب کردن قلب است این روزهایش...-

داستان اضطراب من تلفیقی از بیماری و ارث و تازگی و شور و آشنایی در دنیای تازه است. داستان سرطان سینه ی زنی میانسال که زیبا و موفق و ثروتمند بوده است و لوکیشن در یکی از روستاهای سرسبز و کوهستانی ایتالیاست. زنی که بسیار ورزش می کند و سالم می خورد و سیگار نمی کشد و... در این میان مشاجره ها با همسر فعلی اش هم جذاب است. گرم و صمیمی نوشته شده تا پایان بندی که تقریبا افتضاح می شود و سانتی مانتال و عجولانه وهمراه با نتیجه گیری اخلاقی

.

اضطرابی که زا مادرم به ارث برده بودم مرا وادار به نوشتن کرده بود. زندگی روزمره حبابی که با بیماری به یکباره می ترکد و با دنیای تازه ای آشنا می شوی و زندگی ات می شوند دکترها و بیمارستان و...

.

 امروز ششمین روز پس از تزریق است. اولین بار است که موفق به خواندن می شوم. سرم و دندان هایم و چشم هایم درد می کنند. آنچه بهم تزریق کرده اند همه ی احساساتم را محو کرده به جز احساسات منفی ام را.

گرم و راحت و صمیمی از احوالات روز به روز شیمی درمانی و رابطه اش با بیمار تازه و شوهرش و وصعیست آب و هوا و قدم زدن ها و احوالاتش نسبت به جهان پیرامون و طبیعت و خوردنی ها و کافه و مردمان ...

.

 حالا نیمی از خودم هستم. کسی که زندگی را بیهوده پیچیده می کرد و زندگی از پشت بهش خنجر زده است.

.

خانه و چیدمان و ارتباطش با کوهستان پشت خانه و منظره ی روستایی

.

در این کتاب یادداشت های کوتاهی نوشته ام نوعی همدردی و ادامه دادن نوشته های خودم.

.

خیلی صادقانه نوشته است- مثلا قسمت پیامک دادن به شوهرش و به او گه گفتن و فحش دادن...

.

داشتن ذهنی سالک و نداشتن تهوع با درد شدیدی که نیاز به مسکن داشته باشد حسی ناب است.

.

 باور نمی کنم تا سه ساعت پیش تنها بودم و درگیر بحران زناشویی و بیماری سخت و به ناگاه دارم با جوانکی زیبا خوش می گذارم و با او سرگرم هستم.

.

 فردا دومین دوره ی شیمی درمانی ام است. شاید فقط دو سه روز خوب داشته باشم. حس می کنم انگار هنوز شروع نشده به آن حال بازگشته ام: بی انرژی و ناامید.

.

حس دلسوزی برای خود. کمی گریه می کنم برای دردی که حس کرده ام و دردهایی که در هر خون گیری پیش رو دارم و گویی باید همه عمر انجامش دهم.

.

 هیچ چیز قهرمانانه ای در شیمی درمانی نیست. فقط تهوع و فلاکت و شکنندگی و سم.

.افسرده شده ام. فهمیده ام این بیماری با زندگی در شهر همخوانی ندارد

.

 وقتی کنار هم هستیم جریانی از شادمانی و همدلی میانمان برقرار است.

.

 حال و هوای رابطه ی سرخوشانه ی دو بیمار مبتلا به سرطان که ان ها را وارد دنیای تازه ای کرده که در ان سن و جنسیت و.. اهمیتی ندارد. معجزه ی مرگ. معجزه ی میرایی وقتی جان می گیرد و شروع می کند به هل دادن زندگی و هر روزمان.

.

به خود چهار ماه پیشم فکر می کنم.پیش از قبل به خواسته هایم آگاهم. به خود کمتر آسیب می زتم و افکارم کمتر مغشوشند. پیش از بیمار شدن هم به خوبی می دانستم چه می خواهم اما انجامش نمی دادم.ز

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید