پدرم اصرار دارد که برود شمال.می خواهد خودش را به هر قیمیتی شده برساند به خانه چوبی روستایی مان. پدرم به طرز حیرت انگیزی از این ویروس کشنده جان سالم به در برده است. او دیابت دارد و کهنسال است. دو هفته در بیمارستان بوده و روز اول قرنطینه یکی از دوستانش به او زنگ زده و خبر مرگ دوست دیگر را داده که همین ویروس جانش را گرفته است. دوستش از او چند سال جوان تر بوده. دوستش هم مثل او قند داشته... 
از ان روز شروع کرده به خواندن و حفظ کردن دیوان حافظ و خیام. زندگی فشرده و روزهایی که گران اند و اندک و به ادم یادآوری می کنند که روزگاری رویای این ها را داشتی. اما جهان انقدر شلوغ بود و انقدر آشفته و پریشان احوالی در خود داشت که همه را دانه دانه ذره ذره از یاد بردی. حالا فکر کن همین دو هفته است و ریه ات پر و خالی می شود و هر نفس که می رود شاید بازنگردد. 
او خوب شده و دوره ی درمانش را گذارنده و دیگر ناقل نیست. اما بعد از دو هفته حبس خانگی اصرار دارد برود گیلان که خطرناک ترین شهرهاست. 
او در این شهر خانه ای دارد. خانه اش چسبیده به قبرستانی ست که پدر و مادر و دایی و خاله و عمه و همه ی اجدادش را در خاک خود آرام کرده است. من فکر می کنم این خانه و این روستا با همه ی مختصات است که او را می طلبد وگرنه می داند که راه های گیلان را بسته اند و تقریبا حکومت نظامی شده است و کسی نیست که باغ خانه را آباد کند و عیدی و نوروزی هم در کار نیست. چیزی ست که خاک تن نجات یافته اش را می خواند به سوی خاکی که تن های آشنا را در خود آرمیده است. او در تب و تاب است تا به گفته ی اورسلا برسد. آنجایی که می گوید: وطن ادمی جایی ست که در آن مرده ای دارد. 
او نادانسته یا شاید هم آگاه و بی گفت و گو بی قرار روستایی شده که در آن متولد شده، در آن به مدرسه رفته، احتمالا در ان اولین جرقه های روشن عاشقی را از سر گذرانده، با برادرهایش در آنجا فوتبال بازی کرده، اولین دوستی های عمرش را در آنجا تجربه کرده و انجا بوده که شنیده که در شهرهای دیگر انقلابی در حال شکل گیری ست و... 
می خواهد تن از مرگ فرارکرده را ببرد به این روستا. خودش را در چنگال تن و روستا و وطن و خانه ی چوبی اش اینچنین قرنطینه کند 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید