نوشته های قدیم انگلیسی ام را میخوانم. مثلا سال دوم. که فکر می کردم دیگر به اندازه ی کافی بلدم که مثلا یک داستان بنویسم. بله به همین اندازه ساده باورانه و کودکانه. بامزه اند. راحت نوشته شده اند. حتی کلمه های قشنگهم دارند که با دیدن شان راستش کیف می کنم. غلط های گرامری فراوان. اما این آسودگی از کجا می امد که این حجم از نوشته ها را پدید آورد؟ از جهل. از نادایی زیبای دوست داشتنی. از این ندانستن که جان حهان است و اعتماد به نفس کاذب همه ی نادانان که صاحبان ابدی و ازلی عالم اند-شبیه نسیم نوشتم این تیکه را- یکی را دیدم که همینجوری به یکباره شروع کرده هستی و زمان هابدگر ار خواندن و هرجایی که می نشید و هرجا که وارد می شود می گوید در پدیدارشناسی فلان... بعد به من که چهار سال در ان هوای فلسفه نفس کشیدم بگوییم قلبم از حرکت باز می استد که بگویند از هایدگر چیزی بگو. حرفی بزن. مقداری از جهل را همیشه بادی در وجودمان آگاهانه روشن و زنده نگه داریم که جلو ترس هایمان بایستد و دیوار شود و سینه سپر کند.

خوبم. دلم درد نمی کند. به هم نمی پیچم. مرغ با زعفران و پیاز درست کرده بودم. بوی خوبی توی خانه راه افتاد. امروز بعد از مدت ها می نویسم. و این همه ی خوشبختی ست. خوبم و دیروز باورم نمی شد دوباره خوب شوم.در هر وضعیتی که به سر می برم به شدت آن را غایی ونهایی می پندارم. دیروز که بد بودم فکر می کردم روزهایی که خوب بودم چگونه بود؟ آفتاب بود؟ می نوشتم؟؟ می خواندم. اصلا انگار نه انگار که شاید ده ساعت پیشش خوب بودم وداشتم برج سکوت می خواندم وفیلم می دیدم.

این روزها به شدت فیلم می بینم و چقدر خوب است فیلم دیدن.دوباره به جهان تماشا بازگشته ام. به جهان یک ساعته ی جداکننده ای که خیال در قوی ترین و حسرت برانگیزترین حالتش پرواز می کند. خواب زمستانی نوری بیلگه جیلان را دیدم. در همان فضای آرام و پر شده از آهتسگی. در فضای روشنفکری که در 50 سالگی دغدغه ی مقدی بودن و کاری انجام دادن را دارد. با نهال. همسر جوانش هم همدلی داشتم. نهال دختری زیبا بود. در خانه و هتل بزرگ بازیگر تئاتر نه چندذان معروف زندگی می کرد. پول ها را می بخشید و خیریه راه می انداخت و... اینطور بود که آرام بود وخوشحال بود.

فلیم های پاولسیکی را هم دیدم. فیلم های سرد و خاکستری و سیاه سفید. ایده ی آیدا را دوست داشتم. و صحنه ی پایانی را. جایی که دختر راهبه ای که حتلا فهمیده پرد و مادرش یهودی بوده اند و خون یهودی درر رگ هایش است و پدر و مادرش را چگونه کشته اند و... حالا عاشق شده ئ می خواهد زندگی عمه اش را تجربه کند. لباس های لختی او را می پوشد. شبها به کافه ها یم رود. مشروب می خورد و سیگار می کشد و با عشقش می خوابد. عشقش می گوید با هم زندگی می کنیم. سگ می خریم. بچه دار می شویم. بعد یک خانه می خریم و دختر می پرسد بعدش چی؟ پسرمی گوید بعدش مثل همه ی مردم زندگی می کنیم. صبح نشده لباس های راهبه ای اش را می پوشد و می زند به جاده. جاده انتها ندارد. آرام است می برد او را تا ناکجا.

فیلم جنگ سرد را دیدم. یک عاشقانه ی پر آواز. که صدای آوازها حفه می شود در تبعید. که انگار عشق می پوسد و آدم ها و عشق شان رنگ می بازد. دختر پوسیده یم شود. صحنه های خوب دارد و فیلمی ست که می شود یک بار دیدش. ارزش سینمایی چندانی ندارد.

فیلم روما را با ح رفتیم سینما دیدیم. یکشنبه بود. ساعت 9 و نیم رفتیم. سمت خانه ی فرنزد رفتیم و با اتوبوس و مترو بیست دقیقه رسیدم. ویلج را قدم زدیم. روشن بود. کافه ها و رستوران ها باز بودند. پر از آدم. ساختمان فرندز را برای کریمسس تزیین کرده بودند. هوا خوب بود. فیلم شورع شد و تا ساعت دوازده شب ادامه داشت. رنج اور بودن ادامه ی دیدن ش. روما را دوست نداشتم. کش دار بود و طولانی. ح دوست داشت. یاد درد می افتاد. یاد دوران جنگ زدگی و آوارگی و از دست دادن خانه شان و سختی هایی که عمه و مادرش کشیده بودند. من اما به لحاظ سینمایی نگاهش می کردم که چقدر اضافه داشت. که می شود نوزاد مرده به دنیا آمده را نماد انقلاب ناکامو عشق عقیم و خانواده ای ناتمام دانست ولی خوب که چی؟؟

در همان ساعت شب در سینمایی مخوف و کوچک دو ایرانی هم پشت سرمان بودند و فارسی حرف می زدند. خیلی تعجب کردیم. برگشتیم خانه سریع و بیست دقیقه ای و بی دردسر. یادم آمد یکی از رویاهایم این بود که شب ها از خانه بیرون بروم. شب ها را دوست دارم. الین خانه را دوست داشتم چون استارباکسی دارد پایین جاده که تا ساعت دوزاده شب باز است. فکر می کردم می رویم آنجا و تا آن ساعت کار می کنیم. هرگز نرفتیم. حتی یک بار.

یک فیلم افتضاح هم دیدم که بدتر از ان نمی شود. یک داستان و کتاب خوب را به گند کشیده بود. داستان فوق العاده ی گاو خونی را بهروز افخمی با فلیمش به فاجعه ای ملی تبدیل کرده بود.

استرنجر دن فیکشن را هم دیدم. کارکتر اصلی که از رمان بیرون زده بود و عاشق شده بود و نگران سرنوشت اش بود. ایده ی جالبی داشت و باز هم آنچنان تعریف سینمایی نداشت.

فیلم کامیون یا همان کمون ویتربرگ را هم دیدم. در ادامه ی ایده ی همگی با هم زندگی کردن دهه ی هفتاد که به شکست منتنی شد. بد نبود. نه آنچنان خوب نبود. اما فیلم شکار این کارگردان را از یاد نمی برم.

دلم می خواهد برگمان را دوباره شروع کنم. سونات پاییزی ببینم.

این روزها فکر می کنم چیزی برای نوشتن نیستو هیچ و هیچ..راستی دیروزدر جشنواره ی اضفهان اول شدم. نشان ویژه ی ملی محیط زیستی دادند و به ریحانه گفته بودند اسکان و.. مهیاست. بیایید اصفهان. خودم بودم می رفتم. خوشحال شدم. شدم. بعد سریع یادم رفت و شروع کردم به عضه خوردن و سوال که چی لعنتی؟ گوه به این سوال...

 

یک نظریه ای پیدا کرده ام در همین چند روز اخیر. اصلا در همین هفته ای که گذشت. در همین ویکند درازکش روی مبل. آدم ها هرچقدر بزرگ تر می شوند کوچک تر می شوند. به همین بی معنایی و عبثی ست نظریه ام. به این شکل که در همین دو روز پیش خود من در سی سال زدم زیر گریه و دو روز بغض کردم که مادرم را میخواهم. دلم درد می کرد. می پیچد. دو روز تمام. چندین بار بالا آوردم و با خودم فکر می کردم این وضعیت ادامه دار برای چندین ماه که انگار کن با تمام لذت تیرامیسو خورده ای بعد یک لگد بپراند بچه ای درون شکمت و همه را پس بدهی... دو روز اشک ریختم و فکر کردم دلم مادرم را می خواهد. اما این همه ی نظریه نیست. مثلا همین پریروز، نون در چهل و پنج سالگی در ترمینال نیویورک زد زیر گریه و گفت پدر مادرش را می خواهد. ما هم همراه نون گریه کردیم. چون همه مان به نوعی پدر مادرمان را می خواسیتم. نون و ح ولی پدر نداشتند. پدرشان در یک سال، دقیقا در پاییز... من و نون دیگر داشتیم و باز هم گریه کردیم. سعی کردیم هر کدام به دوردستی نگاهی بنیدازیم. اما بی فایده بود. تولد پدر نون شب یلداست. همین یک دقیقه ی اضافی می تواند آدم ها را عاشق کند، متولد و بمیراند. گفت پدرش هم در یلدا متولد شده مثل میم و گلی. مثل آدم های قشنگ زندگی من که در یلدا به دنیا آمدند. مثل گلی که مرد. که هر وقت به او می رسیدم می پرسیدم چرا اسمت را یلدا نگذاشته اند.

چند وقت است که شب ها فاتحه نمیخوانم؟ با زندگی ام چه می کنم؟ مدت هاست ننوشته ام. هیچ.. هاون در آب می کوبم اگر انگشت هایم به نوشتن آلوده نشود- قوام می گفت آلودگی حداعلای عشق است. آنجا که مرزها مخو می شوند. آنجا که به دیگری آلوده شده ای. می گفتی به ترکی ست. زیباست.- فاتحه نمی خوانم. شب هاست. با خستگی می خوابم. از کارهایی که می ریزم بر سرم و یادم می رود معنای پس و پشت شان را... چندوقت است که یاد گلی نبودم اصلا؟ سلام گلی. من اینجا. تولد میم را تبریک گفتم.برایشان نوشتم به اندازه ی یک دقیقه و یک عمر، جاودانگی اندوه در من، دوستت دارم. تولدت مبارک. تولدت مبارک گلی.

موهایش خیلی بلند بود. بلند و شانه کرده و صاف. چشم های درشت داشت. مژه های بلند. چشم هایش مشکی بود و نیازی به آرایش نداشت. لب های درشت و زیبا داشت. هرگز رژ نمی زد. بینی اش خوش فرم بود. قوز نداشت. یک زیبایی بی آلایش در او بود که هرگز برایش مخلی از اعراب نداشت. زیبایی برایش ثانویه بود. نه اصلا در اعداد نمی آمد. عاشق شده بود و میتوانست او را ببنید. در روزهایی که من نمی توانستم. همین زیباترش کرده بود در چشم من. چشم هایی که چشم های او را دیده بودند. این همه واسطه. این واسطه ی میان عشق ها زیباتر می کند آدم را مخصوصا که خودت بی هوا باشی. مخصوصا که خودت عاشق شده باشی و حواست به اطراف نباشد. چقدر خوب است این روزهای بی هوایی و بی خیالی در سرزمین بادهای خیال. او شده بود. نیازی نبود حرف بزند از احساسش. برداشت من را در شبی طولانی برد تا انقلاب و سر راهمان مغازه ها را گز کردیم. با شوق برای او رنگ انتخاب می کرد. برایش عطرها را بود می کشید و می گفت او سلیقه ی او را قبول دارد. اوی اول، اوی او بود. و اوی دوم یک دقیقه ی اضافه و کشدار و اندوه جاودان شده ی من – که بیشتر از هر چیزی در زندگی دوستش دارم.

  • ح همین الان گفت جغلو یک چیزی نشونت بدم. دوباره یک اخباری. کمدی ای چیزی خوانده یا شاید ذوق پارتی جیمز باند فردا شب را دارد که قاتی شده با یلدا. شرکت شان برای سال نو مهیمانی بزرگی گرفته در یکی از روف تاپپ های منهتن. من حوصله ندارم اما او دوست دارد من باشم. باید یک لباس سیاه بپوشم که شبیه یکی از کاراکترهای جیمز باند شوم. ندارم. حوصله ی لباس های لختی پوشیدن را، حوصله ی شادی های آمریکایی ها را، حوصله ی خوش و بش کردن های الکی همکاران جوان و نخبه ی او را، حوصله ی الکی وو گفتن اینکه چقدر خفن که از هاروارد و فارغ التخصلی شده اید ندارم. دوست دارم این روزهای جابه جایی و جنون هورمون ها را در غم زیست کنم. بنشیم خانه آهنگ خانه ی فریبز لاچینی از صبح تا شب بنوازد و من وحضی شوم و صدای کیبورد روانی ام کند. به ح می پرم و می گویم اصلا چیزی نگو و حرفی نزن و نمی خواهم ببینم چیزی که می خواهی نشانم بدهی. بی رحم و سگ اخلاق می شوم روزهای نزدیک پریود. یک هار واقعی و غیرقایل تحمل که واقعا جای شرم دارد. پریروز که از صبح تا شب پنج بار بالا آوردم و خودم نمی توانستم به روشویی نگاه کنم ح بی هیچ حرفی وقتی من خواب بودم همه چیز را تمیز کرده بود حتی هیچ اشاره ای هم نکرد. حتی در لحظه ی شدید و کثافت بالا آوردن غصه ی این را هم داشتم که آب می گیرد و خوب پایین نمی رود حالا این رنگ و بوی حال به هم زن... بعد دوباره و سه باره و پنج باره همه ی فیها خالدونم را که اینجا دقیق ترین معنی را می دهد بالا اوردم و دو روز بی هیچ حرکتی در سه لایه پتو دراز کشیدم. ح همه چیز ار تمیز کرده بود و من خیلی دلم سوخت. مطمین بودم که یادم می ماند و اخلاق گوهم را ترک می کنم حتی به وقت جا به جایی هورمون ها. اما انسان را از نسیان ساخته اند. دکتر کمالی می گفت از انس هم. انسان انس می گیرد و فراموش می کند. این است همه ی هستی انسان. و دوباره تکرار همین دو فعل است.

خواب های طلایی مینوازد جواد معروفی و من می نویسم و محکم می کوبم روی دکمه های کیبورد. خودم را با ضربه های پیانو هماهنگ می کنم. این است همه ی کیف نوشتن بی آنکه برگردی و سر بچرخانی که کجایش را گند زده ای. این است زیست در وطن در زیان مادری. آه چقدر خوب است که زبان، مادر است

مادر است که رنج می کشد و بالا آوردن حتی تیرامیسو را فراموش می کند و به دست نسیان می سپارد و انس می گیرد. مادر است که رنج ها را به جان می خرد و با رنج ها هم انس می گیرد. زبان مادر است. جایی برای زندگی. جایی برای رنج کشیدن. وقتی کمی دور می شوی از آن. وقتی می بینی که چطور با بی رحمی، ذبح اش می کنند رنج می کشی. انس اش را گرفته ای. رنج را بالا آوردن ها را از یاد می بری به امید  لذتی در دوردست...------- کجا بودم؟ داشتم از گلی می گفتم. از یلدا می گفتم. از این روزها. از پدر نداشته ی نون. نون اشک ریخت و گفت پدر مادرش را می خواهد. برای پدرش هر سال، شعری می فرستد برای روزنامه...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آونگم. در بازگشت همیشگی. در آمدن و بازگشتن به جایی که نمی دانم کجاست. آونگ در بارزگشت. رفتی نیست که آونگ را بسازد. حتی در آونگ بودن هم نیمه کامل م و پرنقص م. آونگم وقتی ح می گوید تمام سال های زندگی را با جمله ی می روم ساخته ای. شوخی و جدی. در شام و نهار و خنده وشادی و غم. من می رفتم. به زبان. که نمی دانستم به کجا باید رفت. دنیاهای زیادی در دست های من زیست می کنند. در سرم جهان های موازی و کج و کوله ساخته و پرداخته می شوند اما برای رفتن کافی نیستند. رفتن اگرباشد آونگم دیگر در بازگشت نخواهد ماند. جای دیگر خود را آغاز می کند. شاید سرگشته گی را.

.

آونگم و به دردی نمی خورم. با زارا و سین و ح در آنجا نشسته بودیم و بحث های جدی آینده نگرانه می کردیم. که چقرد پول باید برای جساب بازنشستگی کنار گذاشته شود که چگونه باید سود بیشتر به دست اورد که برای بیماری و بیمه و... یک کلمه هم حرف نمی زدم. حتی به جایی هم خیره نمی شدم. حتی حوصله ی پرداختن جزییات رفتاری ونگاه و زبان بدن ادم های دور میز را نداشتم. هیچ بودم. بی نگاه و بی کلمه و بی هیچ. زارا آخرش پرسید تو چرا هیچ چیز نمی گی؟ چیز... چیز... چیزی که مربطو باشد به عدد و جدیت زندگی. به کیفیت یگانه ی ساخت خانه و جمع کردن. الکی خندیدم. اما حجم بدنم را از درون حس می کردم که چقدر بی معنی و پر شده از غم. سین که من را بیشتر می شناخت گفت سعی می کند به فلسفه ی زندیگی فکر کند. سر وتهش را با خنده هایی که خیلی هم شبیه به خنده نبود... دفعه ی بعد ینرفتم. ساعت هایی که می توانستم در جهان های کاغذی و سرپناه های خود زیست کنم را برای عددها ریخت و پاش نمی کنم. بله اینجاست که ژست روشنفکری به من می چسبد. سرخوشان بی غم. نمی دانم. حوصله ی فکر کردن به دفاعیه در برابر این مضاف مضاف الیه  مشابه هایش ندارم. آمدیم بیرون. رفتم آندامن سبز کبریتی را گرفتم. عاشقش شدم. به آن فکرمی کردم و از اینکه به رنگی و لباسی این چنین شیفته شده بودم خالم به هم می خورد. این هم مجموعه ی دیگر تناققض های انکارنشدنی. بله آدمی ست و دهلیز تناقض های تازه و ناتمام و کشف ناشدنی اش.

ح هست و به دور می اندیشد. من در رقیق بودن اکنون خودم را بالا می آورم و توی تکه های خودمدست و پا میزنم و در سرم رفتن چرخ می کند اما کجایی ندارد. ادم های بی مصرفی مثل هم باید باشند برای این دنیا. برای رنگ و نور و روشنایی و کورسوی کلمه و لبخند و غم بخشیدن به جهان. خودم را اینچجنین می بینم. خودم را محملی برای دریغ کردن نیز می بینم اما بی مصرف کماکان. بورخس می گوید مثل این است که بپرسید این غروب زیبا به چه درد می خورد. در باب ادبیات و شگفتی اش می گوید. من خودم را گاهی اینچنین نارسیست گونه می بینم اما کماکان  مصرف و فایده و این نگاه پرگماتیستی را هم کنار خودم می گذارم.نتیجه اش غمگین کننده است.

.

سفر رفته بودم. سرفی یک روزه به خانه ی دوست. خانه ای گرم و روشن و پر از رنگ و نور در دوردست. دورتری از رودخانه و رد شدن از پل. رنگ های خانه شیفته ام کردند. رنگ های نقاشی های او نیز. حرف زدیم. نه بیشتر خندیدیم. من بیشتر خندیدم. نقاشی هایش را آورد و برای شیشی یک قصه ی کودک کوتاه درست کردم. از ادبیات کودک در ایران حرف زدیم. دیگر... دیگر نگاه بود تماشا بود. هیچ کاری نکردن بود و در گرمای رنگ ها غرق شدن.

.

شروع کرده ام به دیدن فیلم ها. فیلم می بینم و خوشحالم. فیلم ها و جهان جادویی ووسوسه شان را از یاد برده بودم. از کلمه ها بی قرارترند. همه چیز را کامل دارند. نوری بیلگه جیلان می بینم و در فیلم های سه ساعته اش که همه روستاست و انگار شمال ایران و خانه ی مادربزگ وقتی زنده بود. که صدای اذان در فیلم ها می آید. که همه سفر درونی ست با ریتم کند زندگی. که پسری می خواهد شاعر شود و در نهایت مب رسد به رویای پدر. به ادامه ی ساخت رویای پدر که شاید درست کردن دری کهنه باشد. که کندن گودالی باشد عبث. من را یاد او می اندازد. او که بی اندازه شبیه ش هستم و در نوجوانی متنفر و حالا که سی ساله ام مثل پسر فیلم او را بیشتر می فهمم. که همدلم با تنهایی و فراری بودنش. او که علف های هرز را هرس می کند و ما می خندیم و این کار را بی فایده...او همان پدر داخل فیلم. بود. لوکیشن های سبز و روستایی و فروختن سگ... این آرامش خیال...

.

فیلم اتاق پسر را دیدم. یک فقدان جان خراش و ساعت ها گریه کردم. فیلم مادر آرنوفسکی را دیدم. لذت فراروان بود درک نمادها و کثرت نگاه های مختلف جامعه شناسی و .... فیلم شکار را دیدم. یک آشنایی زدایی فوق العاده. فورش ماژور را دیم. درام وانکاوانه ای که انسان را دوباره حیوان می کند. انسانی که غریزه است بیشتر از اندیشه. خواب زمستانی می بینم.دو روز است پشت سر هم. در ترکیه زیست می کنم.

.

دیروز با همسایه ی ترکیه ای مان دوستی کردیم. خودش استاد دانشگاه است و زنش نویسنده. قرار شد دعوت شان کنیم. برایشان شله زرد درست می کنم. دخترهایشان خیلی زیبا بودند. چند بار در آسانسور دیدم شان. بلند و سفید و پوست های درخشان. کاش آنها را نیاورند با خودشان استرسی می شوم.

.

دیگر اینکه دو کتاب سنگین را هم زمان یمخوانم. Introduction of short story  و برج سکوت. در هر دو لذتی ست بی اندازه. در کلاس کلمبیا نشسته ام. فکر می کردم حرف های بیشتری برای گفتن داشته باشم. اما همین ها بود انگار. بی مزه و سرد.

.

یک چیزدیگر هم یادم افتاد. مدت هاست که چیز ننوشته ام.لالم. حرف دارم اما لالم. همین باعث شد گوگل همیشه آگاه بر احوال جهان برایم کتاب هو تو اوپن یور ددلاک از رایتز را پیشنهاد دهد. میخواهد کتاب بخوانمتا یخم با نوشتن آب شود. نمی خوانم.امید دارم که آب می شود. شاید فردا که تعطیل است چیزی بنویسم.

چقدر موسیقی خانه ی فریبرز لاچینی خوب است. چقدر کتاب شب یک شب دو ونامه نگاری های عاشقانه خواندن خوب است. چقدر لباس گرم و بافتنی صورتی پوشیدن و لاک ناقص صورتی زدن در هوای منفی ده درجه و خانه ای گر در بیست و سک درجه خوب است.

چقدر خوب است که امروز خانه ایم. نه میهمانی داریم و نه به میهمانی رفته ایم. فردا و پس فردا در خانه نیستیم. امروز ولی غنیمت است. موهبت شکر و سپاس. برای دست هایم، برای موسیقی و شنیدن و لذت گوش دادن و یوتویپ و سرچ کردن و سفر به سرزمین کلمه ها و نوشتن... سپاس

.

ایمیلی برایم امد از طرف انجمن بیماری های ذهنی نیویورک.

نمیدانم در کدام یک از جست و جو ها وکشف های اینترنتی ام ثبت نام کرده بودم که شناسایی شدم و برایم از طرف شان ایمیل می آید. بله دیوانگی را از طریق همین تکنولوژی و سرچ هایتان درک می کنند وبه راحتی خفت تان می کنند.

مدت هاست که می خواستم پشت این خانه بنشینم وچیزکی بنویسم. کمی از هر روز و ذره های بی اهمیت روزانه را...

مثلا می خواستم از یک هفته بر طبل شادمانه کوبیدن و هر روز کیک پاریس باگت خوردن بگویم. یکبارش را شیرین خرید و با هم خوردیم. یک بارش را با مرجان رفتیم لیدی ام و کیک های لایه لایه خوردیم. یک بارش را خانه ی پریسا. یکبارش را خانه ی نغمه و یکبارش را در خانه ی خودمان و یک بارش را در دانشگاه کلمبیا و یک بارش در خانه ی مرجان و یک بارش را در کلاس نویسندگی. و یک بارش را به صورت مجازی با چهار نفری که پشت اسکایپ دیده می شدند و زور می زدند شاد باشند و در اسکایپ لبخند بر لب بنشانند.نبودند ولی. هیچ اثری نبود در آن ها.به زور لباس های رنگ به رنگ پوشیده بودند و به سختی کنار هم قرار گرفتند و لبخند زدند تا سی سالگی من را به یاد ماندنی کنند.

فکر می کردم دقیقا در روز سی سالگی اینجا می آیم و آنقدر می نویسم وبا خودم قول و قرار می گذارم و آن قدر اینجا حرف می زنم و کلمه بخش و پلا می کنم که جان در بدن نماند. اما نیامدم. حالا هم یک هفته ای گذشته است. صفورا گفت هیچ فرقی ندارد و همه اش یک گوه است. ح که نظر صفورا را می خواند می گفت چقدر نیهلیستی ست.

راست می گوید همه اش یک گوه ست و آدمی را در رنج آفریدیم. مینا بود که گفت. نه نجمه گفت با صدایی آرام و با گفتاری بی بدیل گفت این اصل ضرورت است. پذیرفتن اینکه آدمی را در رنج آفریدیم. در رنج زیستن. بدون دین می شود این را با جان و پوست دریافت کرد.

اما سی سال گی هم مثل بیست و نه و مثل سی و یک و مثل همه ی عددهای جان دار ترسناک. نمی خواهم بنویسم که ساعت سه.. که همانطور که دکارت می گفت سی سالگی مثل ساعت سه بعدازظهر است. نه آنقدر تازه و قدرتمند مثل انرژی ابتدای صبح و نه آنقدر نزدیک به غروب و خواب آلودگی...

 نه نیم خواستم این چیزها را بنویسم. از شب ش آغاز شد. شور و شعف و رویاپردازی مان. خانه هایمان را سراسر دنیا ساختیم با معجزه ی کلمه ها،آجر به آجر خانه می ساختیم. یکی در رامسر بود و یکی در باغ فردوس تهران و دیگری در بام لند تهران و یکی در نیویورک نزدیکی های پل بروکلین. یکی در برلین و یکی در سویس رو به آلپ. این را او پیشنهاد داد. چون دلش می خواست آب گرمی باشد رو به کوهستان. من هم پذیرفتم. خیلی سریع. با کلمه هایمان یکی دیگر از این خانه ها چیدم برایش و گفتم در همه ی این خانه های سراسر دنیا ملحفه های سفید وجود دارد. او گفت کاش ادم همیشه در فکرهای تو زندگی می کرد. کاش می شد.

قرار شد یک ماشین بزرگ هم بخریم. البته من فقط می نشینم و به پنجره و جاده خیره خواهم شد. این کار من است آنطور که فیثاغورث می گفت فیلسوف خارج از جهان بر بالای کوهی می ایستد و نظاره می کند. البته نه اینکه من فیلسوف باشم. که در تحقیقاتم در یکی از داستان هایی که می نوشتم دیدم این فقط خاصیت فیلسوف ها نیست. که ریتاردها هم اینچنین هستند. اینطور که کندند و آهستگی می دانند و دوست دارند جهان را با آرامش خاص خودشان به آرامی به نظاره بنشینند. من یکی از آن ها شاید باشم. خیلی شبیه شان هستم. ویژگی هایشان را که می خواندم نوشته بود خیلی هایشان جمع کردن جوراب های رنگ به رنگ را خیلی خیلی دوست دارند. درست مثل من که مقاومت نممی کنم در برابر خریدن جوراب.

 خیلی هایشان سخت است که از رختخواب بلند شوند. یعنی شاید زود بیدار شوند اما یخلی دیر ویندوزشان بالا می آید دقیقا مثل من. که یک ساعت باید به همه ی احوالات جهان فکر کنم تا بتوانم کالبد لش خویش را تکانی بدهم.

عادت های دیگری هم دارند مثل بو کردن دست ها و خوردن ناخون و ..دقیقا مثل من...

 به هرحال قرار شد یک ماشین بزرگ بگیریم. چون به لحظا مادی هیچ مسئله ای نداریم. چون من 300 میلیون دلار پول دارم. اما به او تذر دادم که ماشین مان باید یک ماشین خوب معمولی باشد. چون او به یکباره پیشنهاد پورش را داد و من را نگران کرد. گفتم نه نمی شود. نباید انگشت نما بشویم. و امکان این وجود دارد که تو را گروگان بگیرند و من مجبور شوم قطعه ی نرو را بارها و بارها گوش بدهم. بعد از آن هم چه من بخواهم چه نه. ارغوان می آید. بعد با این همه پول در نهایت چه چیزی باقی می ماند؟ هیچ جز غم. غمی بی اندازه عمیق...

قرار شد یک ماشین بزرگ داشته باشیم و بزنیم به جاده. من نگاه کنم. فقط نگاه و دیگر هیچ. او پشت فرمان وجانورهای اینچنینی بنشیند. شب ها با هم شهرها را می ساخیتم و من به تنهایی به بالاآوردن دورها پرداخته بودم. دورهایی که زمان ان ها را کمرنگ نمی کرد. که لایه لایه بودند و هر سال می شد یه یکی از نواحی شان سر زد. دورها را در یک هارد قدیمی پیدا کردم. نامه های کوچک. نامه های بلند و طولانی و فیلم ها و عکس ها و... بالا آوردنی در این حد. و صدایی و نگاهی و دوباره آمدن و رفتن و بازگشتن. داغ شدن های تمام نشدنی و نفرت های تازه شده و زیاده از حد عشق ورزیدن و ساختن میوه ای برای این درخت و این گیاه عشقه. ایتالیا رفتن و شعر خواندن و ترجمه ی کتابم را و بعد اتاقی رو به دست های میکل آنژ داشتن.رو به یکی از مجسمه ها و میدان های سنگی شهر باز هم ملحفه های سفید.

.

ح فیلم شب یلدا را دوست دارد.در یکی از ویکندها بود که دوتایی نشستیم دیدیم. معمولی بود. شاید در زمانه ی خودش شگفت انگیز. حوصله ام سر رفت.درست مثل شب های روشن را که دوباره دیدم. اما یک جمله ای بود در شب یلدا که من بودم. می گفت خوشبختی ات وقتی پشت پنجره است هرجای دنیا بروی اروپا، آمریکا و هر گور دیگری... خوشبخت نخواهی بود. چون پشت پنجره، همیشه پشت پنجره است.

بله. خوشبختی من پشت پنجره است. و زندگی ام جای دیگری. بی مکان. بی زمان. بی هوا و سر به هوا...

.

ف را دیدم. دقیقا بعد از ده سال. دقیقا. چند ساله بودم که او را می شناختم؟ شاید بیست ساله بودم. او هم نوزده ساله بود. بعد از ده سال در نیویورک همدیگر را دیدیم. در برایان پارک قرار گذاشتیم. شب بارانی پاییزی وروشنی بود. آبشار پارک هنوز یخ نبسته بود و مردنم ریخته بودند اسکی بازی می کردند. او را در نیویورک می دیدم درحالیکه در بیست و نه سالگی استاد دانشگاهی در بوستون شده بود. یک دوست دختر آمریکایی داشت و ده سالی بود که به ایران نرفته بود و روزها با هیچ کس فارسی حرف نمی زد. یک ماشین گنده داشت و خانه ای در سابرب بوستون و کامپیوتر درس می داد.

همدیگر را دیدیم و کلی به من خندید و تیکه انداخت که تو چرا؟تو که از رفتن متنفر بودی و از آمریکا؟ وهمیشه همان موقع می گفتی عمرا و...او آن روزها داشت زبان میخواند. بچه ی کوچک وپرکاری بود که تصمیمش را گرفته بود. می خواست برود آمریکا دکترا بخواند و فقط زبان می خواند.هیچ وسوسه ای به جز زبان خواندن نداشت. نه ادبیات او را وسوسه می کرد.نه علوم انسانی. نه فلسفه و نه سینما...

دیدمش. با هم حرف زدیم و خندیدیم. و مثل قدیم بودیم هر دو. همان قیافه و همان اخلاق ها... همان ها بودیم. اولش کمی حسودی ام شد. بعد اما خیلی زود تمام شد. زندگی اش با معیارهای من خیلی خالی بود. مثلا نمی شد در شوخی ها به او به خنده گفت ای بابا صلت کدام قضیده ای؟ هنگ می کرد. حالا شاملو را ول کن. حتی نمی شد از فرندز و بیگ بنگ تئوری و کلا هیچ ارجاع برون متنی وجود نداشت. خوب شد همان موقع تمام شد.

.

دفترهای سال های دور ونزدیک را پیدا کرده ام. به دوره نشستم شان بیینم چه چیزهایی دلم می خواست و آرزوهایم تا سی چه بود؟ در همه شان فصل مشترک نوشتن وجود داشت. استاد دانگشاه شدن و دکتری گرفتن واین چیزها هم بودکه حالا برایم بی ارزش شده اند. پول درآوردن هم بود که بعد از زندگی با او حتی یک قران هم درنیاوردم.- البته چرا یک بار یک سایت هنری زده بودم. آن اوایل که به آمریکا آمده بودم. با انارهایی که از ایران آورده بودم گوشواره و دستبند و گردن بند درست می کردم و به قیمت 60 دلار می فروختم. یکی را فروختم و تا مدتی حس ثروت و هنر و کارآفرین بودن داشتم. بعدش بی خیال شدم. وسوسه ی ادبیات افتاد به جانم. خوره شد و خورد و تمام نشد.- دفترهایم را نگاه می کردم و آرزوها را و رویاها را..

.

مینا برایمان فال حافظ گرفت و نوشت آخیش دلم باز شد.

اینجا را می توان اسم اتاق و خانه و وطن گذاشت. اتاقی آبی در تلگرام و... که می شود بی دغذغه پاهایت را دراز کنی و بی فکر دهان باز کنی و همه ی خودت گوه ت را بیرون بپاشی و نترسی از قضاوت و از حرف و از پیشامدها... مامن ها و حرم های حرف زدن را باید شناخت. خودش هنر بزرگی ست.ز

 

 

من به جای دست دادن، بغل کردن را ترجیح می‌دهم. دوستانه‌تر و عمیق تر است. دست دادن برای معامله و مذاکره‌ است تا دوستی.
از دور همدیگر را دیده بودیم و هر قدمی که من می‌رفتم جلوتر و او می‌آمد به سمتم، برای هم لبخند میفرستادیم. هی آنکه آنجا ایستاده‌ای، درست است که اولین قرارمان است اما آشنایی، آشنا. کنار حوض ایستاده بود، رو به روی عمارت موزه‌ی سینما و من از کنار ردیف گل‌های کوچک کنار جوی داشتم به طرفش می‌رفتم. وقتی رسیدیم به هم، یکدیگر را بغل کردیم. هیچ مکثی، هیچ تعللی. خیلی روشن بود همه چیز.
بعد پرسید هوای آزاد رو ترجیح می‌دهم یا اینکه برویم داخل کافه بنشینیم؟ گفتم خوب معلوم است داخل کافه، برای اینکه بیرون ممکن است گربه‌ای چیزی مزاحم آدم شود. خوشحال شد، گفت امیدوار بوده همین را بشنود، چون او هم دلخوشی از حیوانات ندارد. یا چیزی شبیه این. 
رفتیم داخل و نشستیم، لب پنجره نشسته بودیم، هیجان‌زده بود و از سپیدی نوک کوه دماوند حرف زد و اینکه چقدر آنجا را دوست دارد. گفت به نظر بهترین کافه‌ی دنیاست نه؟! 
نشسته بودم مقابلش و تازه کمی اضطرابم شروع شده بود. اضطراب آدم جدید و آدم‌های بعدی که قرار بودند از راه برسند. نخواستم مخالفتی چیزی بکنم. گفتم جای خوبیه. 
برایم تعریف کرد که همین پیش پای من، یکی از آشنایان قدیمی را دیده، یکی از بچه‌های دانشکده، گفت تو باید بشناسیش.
من از کجا باید میشناختمش؟! 
ادامه داد که خیلی این دیدار سرشوقش آورده، لبخند قشنگ و بزرگی داشت. موقع خندیدن ردیف دندان های مرتبش پیدا می‌شدند و با دست و دلبازی می‌خندید. 
بعد مشخص شد که من هم باید حرف میزدم، چون به هر حال نمیشد صم و بکم بنشینم و طرف بگوید به به چه آدم دلپذیری، باید یک کاریش می‌کردم. برای همین شروع کردم مذخرف گفتن، هیچ کدام از حرفهایم را یادم نیست. خوشبختانه مثل هر آدم عاقلی، چرت و پرت‌هایی که گفته ام را زود فراموش می‌کنم. 
خوبی ماجرا این بود که به هرحال توپ توی میدان او بود، برای غذا پیشنهاد یک بشقاب را داد. قرار شد با هم اشتراکی بخوریم. 
بشقاب را که آوردند، دیدم یک چیز خرچنگ‌طور بزرگی (که احتمالا شاه‌میگو بود) وسطش است و اطرافش تکه‌های استیک گوشت و مرغ گذاشته‌اند و با چند جور هویج آب‌پز و سیب‌زمینی تزئین اش کرده ‌اند. 
صبحانه نخورده بودم و به دلم یک ناهار پر و پیمان را صابون زده بودم. اما نمی‌شد کاریش کرد. سعی کردم مودبانه آن موجود دریایی را عقب بزنم و بفرستم سمتی که او نشسته است. (دست‌کم از بویش آزاردهنده اش در امان بودم) و یک تکه گوشت کوچک را در دهانم گذاشتم. 
کمی بعد متوجه شدم او هم تقریباً دارد همین کار را می‌کند. معلوم شد او هم به اندازه‌ی من از غذای دریایی بدش می‌آید. صاحب کافه آمد و شاه‌میگو را برداشت برد. چند تکه گوشت و مرغ و چند تکه سبزیجات باقی مانده بود که باید با هم می‌خوردیم. نمی‌شد اسمش را گذاشت ناهار، اما باعث شد که یخ هر دوی ما بشکند و یادمان بیاید از اول کار با هم یک اشتراکاتی داشته‌ایم که کار به این دیدار کشیده است. 
برای او نه، حداقل الآن (یا به طور دقیق تر از وقتی مهاجرت کرده) دیگر نه، اما برای من دوستی کردن با آدم های محازی، هر اندازه هم که دنیای ذهنی نزدیکی داشته باشیم، خودش یک چالش بزرگ است که معمولاً دست به آن نمی‌زنم. اما در مورد او چیزهایی وجود داشت که ابتدا به ساکن باعث شد فکر کنم چیزی بیشتر از آشنایی مجازی‌ست. 
ما با هم به یک دانشکده رفته بودیم، یک رشته را خوانده بودیم و سر استاد های یکسانی نشسته بودیم، حتی گاهی اوقات در تاریخی که به‌طور دقیق به یادش نمی آوردیم به اندازه‌ی دو نیمکت با هم فاصله داشتیم. بزرگ شده بودیم و زده بودیم به چاک. او رفته بود دانشگاه هنر، سینما خوانده بود، بعد کتاب داستان چاپ کرده و بعد هم رفته بود نیویورک. 
سال‌ها گذشته بود و حالا دوستی‌ و دلمشغولی مان با کلمات، ما را به هم ربط داده بود. 
نشستیم و با هم چیزهای مشترک را شمردیم: ۱- از فضای یکسان می‌آمدیم. ۲_ از گربه‌های مزاحم خوشمان نمی‌آمد۳_ از خوراک دریایی حالمان به هم می‌خورد. 
بعد هم معلوم شد که ترس‌های مرض‌گونه‌ی مسخره‌ی مشترکی داریم مثل از خیابان رد شدن. 
تا اینجا خیلی خوب پیش رفته بود. 
داشت می‌گفت که چقدر در دوران دانشکده از من می‌ترسیده و من مشغول تعجب کردم بودم که آن دیگری هم رسید. 
نسیم سایه‌ی براق روشنی زده بود پشت پلک‌هایش و رفتارش خیلی صمیمی بود و از همان اول هم گفت که قصد دارد زودتر برود. بعد نشست و  راضیه به او یک کاسه تبتی داد. برای من کتاب تساروکی و سال‌های زیارتش را آورده بود و همینطور سه تا شکلات تخم‌مرغی که جلد زروقی داشتند و دو آب‌نبات چوبی. من هم به او لواشک خانگی دادم. بعد فکر کردم این دیگر چه کاری بود؟! ای لواشک هایی که توی کیسه پلاستیک معمولی پیچیده بودمشان و کم بودند و آنقدری هم خوشمزه نبودند. می‌شد یک چیز بهتری می‌بردم یا اصلا نمی‌بردم. چند وقت قبلش یک ماگ برایش ساخته بودم که وقتی داشتم براندازش می‌کردم از دستم افتاده و دسته‌اش شکسته بود و وقت نداشتم که باز چیز دیگری درست کنم که اختصاصی برای او باشد. موقع بیرون زدن از در، یادم افتاد که یکبار گفته بود در نیویورک لواشک نیست و این شده بود که لواشک های کاملا غیر اختصاصی را از توی یخچال برداشته بودم و پریده بودم توی اسنپ.
وقتی نسیم نشست، راضیه به او گفت که من هم اهل ادبیات هستم. نسیم اولش نگاه پرتردیدی به من انداخت. توی دلم گفتم مراقب نگاهت باش دختر...ولی بعد خیلی زود قضیه را پذیرفت و گرم گرفت. خیلی زود شروع کرد پیش کشیدن مسائل شخصی، شاید چون عجله داشت یا به طور غریزی می‌دانست من قابل اعتمادم یا یک چیز دیگر.
با نسیم، دیگر آن اضطراب من به کلی از دست رفته بود، اشتهایم همین طور، پس نگرانی از بابت غذا نداشتم. بعد نسیم هم گفت که چقدر مثل ما از شماره‌ی یک تا چهار را تفاهم دارد. نشمرد، ولی لا به لای حرف هایش گفت. بعد دست‌های همدیگر را نگاه کردیم. دست‌هایی تقریباً کوچک، با ناخن های کوتاه و جویده شده و لاک های پریده...
هر کس فرم انگشتان مخصوص خودش را داشت، مثل دی ان ای‌ هامان، مثل تفاوتی که در استفاده از کلماتمان وجود دارد، اما همگی طرف مشابهی از صفحه بودیم. و این دیگر توضیح بردار نبود. مینا که آمد او هم همین دست‌ها را داشت. دست‌هایمان را آورده بودیم وسط میز و با شگفتی و تحسین نگاهشان می‌کردیم. لحظه‌ی لذت‌بخشی بود.
مینا را از قبل می شناختم و وجودش مثل دستگاه تصفیه‌ی آب بود. همه چیز را لطیف تر می‌کرد، برق می‌انداخت...
اما نمی‌خواهم اینجا راجع به مینا، نسیم و دیگرانی که آمدند حرف بزنم. بیشتر این‌ها را نوشته‌ام که از راضی بگویم. بدون اینکه حتی به عقب‌ترش برگردم. از اولین سلام تا الآن، که تقریباً هر روز با او در ارتباطم. 
با او از شیراز حرف زده‌ام و شیفتگی اسرارآمیزی که از داستان های شیراز می‌آیند، از ژاپن‌های شخصی مان گفته‌ایم و اینکه او برای خودش صاحب شهری تمام عیار است که آن را گذاشته توی جیب‌هایش و هر جایی با خودش می‌برد، هر جا. نسیم گروهی ساخت؛ «بنویس و هراس مدار» و آنجا مکانی شد که هر روز بیشتر با او و دیگران ملاقات کنم. مثل زیستن در یک سقف و احتمالا این بهترین استفاده ام از اینترنت بوده است. هر بار که وارد گروه می‌شوم مثل این است که وارد اتاقی مشترک شده باشم با دوستانم. اتاقی که در آن نوشته‌هایمان را به اشتراک می‌گذاریم، درباره‌ی چیزهایی ‌که می‌دانیم و نمی‌دانیم حرف می‌زنیم و درددل می‌کنیم و پشت سر کسانی که دوستشان نداریم با فراق بالی حرف می‌زنیم. از هیجاناتمان، از اتفاق های خوب، از ترس هایمان می‌گوییم و هیچ هراسی نیست. اتاق مثل یکی از آن مناطق ممنوعه‌ای می‌ماند که کشورها می‌سازند تا در آن بمب بسازند یا وانمود کنند که دارند بمب می‌سازند. زیرزمینی و امن است و ظرفیتش تکمیل است. باز هم جویا دارم در مورد دیگران حرف می‌زنم، اما دست خودم نیست. نسیم و مینا هم اضلاع دیگری از این دوستی هستند. مثل یک جور نسبت طلایی می‌ماند که بدون هر یکی از ما، شکل نمی‌گرفت و ناقص می‌ماند. 
امروز روز تولدش است، پنج‌شنبه روزی در نوزده آبان به دنیا آمده و از زمان حضورش تا کنون ماه ۴۰۱ بار دور زمین چرخیده است. سی ساله شده است و می‌دانم که برایش سی سالگی بیشتر از یک دهگان است، برای من هم جور دیگری بود. اما قصه‌ی او هیچ ربطی به ماجرای من ندارد. می‌دانم چشم‌انتظار این روز بوده است و می‌دانم که در شهرش غوغایی پرباشده که گاهی از دستش خارج شده‌اند. ساختمان هایی سر برآورده اند و درختانی قطع شده ‌اند در شهرش و این بیشترین چیزی ست که از او می‌دانم.

دور است و تنها دسترسی من و شاید تنها هدیه‌ ای که می‌توانم به او بدهم کلمات است، پس می‌نویسم.
می‌دانم که زندگی اش بین دو دنیا مانده است. من هم قسمتی از دنیایی هستم که این‌طرف مانده، من به اتفاق اتاق مجازی مان...
می‌دانم که رجعتش همیشه به سمت تاریک کلمات است.
می‌دانم که قلب بزرگ و مهربانی دارد و بلد است بعضی غذاها را خوشمزه بپزد. 
می‌دانم که صبح‌ها با طلوع خورشید بیدار می‌شود و آفتاب را دوست دارد. 
می‌دانم که گاهی اوقات شب و روزش به هم می‌ریزد. وقتی که شهر مثل ماهی از دستش لیز می‌خورد و وقتی دو دنیایش مثل دریاهای مطلاطم و طوفان‌زده‌ای به همدیگر برخورد می‌کنند.
می‌دانم که شمس را دوست دارد و دلش می‌خواهد روزی به قونیه برود و در مراسم رقص‌ سماع شرکت کند.
می‌دانم که از نه گفتن وحشت دارد و تنها راهش برای جواب منفی دادن این است که شروع کند به شوخی و خنده.
می‌دانم که دلش می‌خواهد با شهریار مندنی‌پور دوستی کند.
می‌دانم که بوی مطبوع و قدیمی کتابخانه ها را دوست دارد.
می‌دانم که از لباس های گل گلی خوشش می‌آید.
می‌دانم که گلی (که مرده است)، نقطه‌ی اتصالی ست برای وصل کردن بیشترمان به هم.
می‌دانم که از چیزهای رنگی خوشش می‌آید مثل رنگین‌کمان و آسمان صاف را دوست دارد.

می‌دانم که از مردهای خوش‌قیافه خوشش می‌آید

می‌دانم که بورخس را دوست دارد و مبهوت لویی فردینان سلین است و روزگاری شیفته‌ی جومپالاهیری بوده است.
می‌دانم که در داستان هایش، راوی آدم‌هاییست که مهاجرت کرده اند و تکه پاره شده‌اند. هویت هایی چندگانه...
لحن و تن بالای صدایش وقتی خوشحال است را شنیده‌ام و همینطور وقتی آنقدر نشاط از دست داده که به آرامی حرف می‌زند و دلش می خواهد با همه چیز قهر کند و سکوت کند.
می‌دانم که مدل موهایش و سبک آرایشش از وقتی دختر بیست ساله‌ای بود در دانشکده هنوز تغییر نکرده است.
می‌دانم که چشم‌های روشن نگرانی دارد که با این حال، بیشتر اوقات شادی را منتشر می‌کنند.
چیزهایی هست راجع به او که می‌دانم و خیلی چیزهاست که نمی‌دانم. 
امشب تولدش است و برایش می‌نویسم، برای خودم و برای دیگر دوستانمان که بگویم چقدر قدردان این دوستی هستم. که چقدر بودنشان در زندگی من «سطری برجسته» بوده است. که چقدر از وقتی هستند زنده تر شده‌ام.
و چقدر دلم می‌خواهد بیاید و با هم بنشینیم دلستر بخوریم و بگذاریم ناهارمان سرد شود و از دهان بیفتد.
به طور ساده و بی‌زحمتی شادمانم که هست، شادمانم که به دنیا آمده است و زندگی کرده و در آخر با من دوستی کرده است.
من بعد از سی سالگی، قوی تر شده‌ام و واقع‌بین تر...نمی‌دانم این آرزوی خوبی ست برای او یا نه...
پس تنها تبریک می‌گویم و می‌گذارم آرزویش تنها بر دوش ذهن زیبای خیال‌بینش باشد، من تنها می‌گویم آمین.

 

جشن پيدا بود ، موج پيدا بود

برف پيدا بود دوستي پيدابود
كلمه پيدا بود
آب پيدا بود ، عكس اشيا در آب
سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون
سمت مرطوب حياط
شرق اندوه نهاد بشری*

*سهراب سپهری

 

ان روز صبح که از خواب بیدار شدم تمام تنم درد می کرد. از خواب بیدار شده بودم اما هنوز شب بود. شبی در روزی بارانی. شبی بود پر شده از بی خوابی و بدن درد. کلمه ها ریخته بودند توی جانم وتب کرده بودند. به کلمه ها فکر میکردم و با آدم ها حرف می زدم. با گندم حرف زدم. دوستی که برایم دوست مانده با همه ی تغییر شکل بودن مان. با همه زمان ها و زندگی هایی که از سر گذرانده ایم و می گذرانیم هنوز هم. گفت کلمه ها همیشه هستن.تویی که انتخاب شان می کنی. گفت خیلی بیشتر و بیشتر خواهی شنید. اگر بخواهی اینطور وا بدهی. وا ندادن را برایم گفت.

با گروهی که روانمان را می ریزیم رو دایره و ریخت و پاش است از عمق جان. با آن ها هم حرف زدم- کجا؟ زیر بارانی که کم و زیاد می شد و پاییزی که به دیدارش رفته بودم. با خودم عهد بسته بودم که ان درخت طلایی را ببینم. به زیارتش بروم. از پشت شیشه های اتوبوس همیشه می دیدمش. رقص بود و سماع.آن کوچه همیشه برای من مستوری و سرمستی بود. اما همیشه از پشت شیشه های اتوبوس بودم.آن روز کندم تنم را و رفتم به تماشای پاییز. یکی شده بودم با برگ های ستاره ای سرخ و قهوه ای و زرد و ارغوانی. با درخت های صبور و بی خیال. با بارانی که در ان روز خوب بود. با ادم ها حرف می زدم در تمام مسیر.

حرف های نون به طرز عجیبی آرامم کرد. اصولا از حرف ها این همه آرام نمی شوم. اما نمی دانم صدایش بود یا لحن اش یا کلمه ها یا خاطره هایی که استفاده می کرد. آرام شده بودم. در حالیکه به کشف کوچه ای می رفتم که هرگز نمی دانستم انتهایش به کجاست. که بی انتها در پاییز پیش می رفت. که بی اندازه مرموز و خلوت و غریب بود. یک بخش تازه ای از محله ای که بارها دیده بودم. آلیس شده بودم در سرزمین عجایب. می رفتم و تمام نمی شد. حتی چندجا احساس کردم گم شده ام و کمی ترس برم داشت. همینطور با آدم ها حرف می زدم.نون دیگر گفت بسیار در ویلاگش به او گفته اند و برایش عادی شده است. میم یک حرف جالب زد. گفت باید مرجع درونی و دهلیزهای خودت را بکاوی. گفت هر اتفاق خارجی را باید مرجعی داخلی باشد. گفت در خودت پیدا کن.

پاهایم درد می کرد و رسیدم به آن جای نشستن سر خیابان 60.  بوی پاییز گرفته بودم. کیف آور بود. یک تیرامیسو کهنه سفارش دادم و یک هات چاکلت. خیس بودم و نشستم و حرف زدم ومنتظر شدم ح از راه برسد. بهرت شده بودم. معجزه ی پاییز بود.

قول داده ام نترسم. نترسیدن و انجام کارهای جدید هر چند بی معنا و کوچک... مثلا یکی از بی معناهای تقریبا بی تاثیر برداشتن ابروهایم بود در آرایشگاه پایین ساختمان که همیشه به نظرم بیش از اندازه گران می آمد. گران هم بود 15 دلار. من را خواباند روی تخت و گفت چشم هایت را ببند. بعد با وکس زیر ابروها و وسطش را کند. بی هیچ ظرافتی.

.

دیشب با ح رفتیم به آن گوشه ی دنجی که رومیزی ها قرمز چهارخانه دارد. هر دویمان نشستیم به حرف زدن و به واکاوی و به ریختن خودمان در سر وصدای آن ها که آبجو می خوردند و بلند بلند حرف می زدنند و ما که منتظر بودیم و نشسته روی نیمکتی چوبی... خوب بود دیشب. رویا بود و انتها نداشت.

سی ساله گی آرام بود. شاد بود. پر بود از آدم هایی که با همه ی فراز و نشیب ها دوست شان دارم. از جمع های کوچک و بزرگ و بی ربط و باربط. از جمع هایی پر شده از عطر کلمه ها تا جمع های پر شده از حرف صفر و عدد و پول و بانک.

.

شبش را تا صبح بیدار بودم.خواب نمی آمد به چشمم. صبحش با مامان و مرضیه و ریحانه و بابا و ح پای واتس اپ تولد گرفتیم. همه شان سعی می کردند غصه نخوردند و لبخند نقاشی کنند به لب.همه شان.با ریحانه با نیمه های شب حرف زدیم. از سفرش گفت. از بهشتی که رفته بود و عکس هایش را برای ما می فرستاد و من غصه می خوردم این بهشت های ایران را چه تلخ از دست میدهیم. زهرا عبدی چیزی نوشته بود در اینستاگرامش از عشق نوشته بود. آنچنان که شایسته است برای عشق باید نوشت. از عشق نوشته بود و در نهایت گفته بود کاش این عشق وطن نباشد.

امروز یکشنبه ی آفتابی ای بود. سی ساله گی روشن بود و پر نور و آفتابی. هر دو روز آخر هفته پر شده بود از آفتاب. آفتاب آمد دلیل آفتاب 😊 نارسیسم.

شب یلدا دیدیم با ح. با پیتزاهای مخصوصی که ح درست می کند برای روزهای تعطیل. که چقدر ح تلاش می کند و من هیچ و من نگاه. من نظاره گر تلخی شده ام که گاهی عذاب وجدان گریبانم را می گیرد. اما خوب... اما صداقت گندی هم این میانه است. شب یلدا می دیدم و فکرمی کردم هم خوب است و هم بد است. اما به زمانه ی خودش پیشرو بوده. یک صحنه ای که مادر- مادر قصه های مجید و کارگردان و بی بی قصه های مجید- به طرز بسیار کلیشه ای با پسرش حرف می زند که زنت از این کشور نرفت که از این خانه رفت. من خیلی گریه کردم. به طرز مزخرفی در هر دو روز تعطیلات خیلی گریه کردم. از تغییر هورمون ها هم هست. این گریه های مدام که دوستان دارم. که گریه و اشک را دوست دارم. که پاک می کند جان را، تن را.. که روح را صیقل می زند و روان را صاف می کند. گریه می کردم و ح می گفت چون مادر با پسرش حرف می زد؟ می گفتم نه. می گفت چون مرد تنها شده؟ نه.  – چون رابطه ی مادر و فرزندی در میان است؟ نه

چون یک بار مادرت یا پدرت این حرف ها را شبیه به این ها را به تو گفته است؟ نه... برای بچه ی نیامده مان؟ نمی دانم شاید.

نتوانست حدس بزند. گفتم برای همه ی آن هایی که بچه هاشان را می فرستند به دنیال آینده ای بهتر.. نمی دانم در این بهتر، شادتر و آرام تر هم نهفته است؟ گریه می کردم برای آنجا که خایل می شود. برای این خالی شدن لحظه به لحظه اشک می ریختم. خیلی زیاد...

 دیروز هم مینا اهنگ – دلم برات تنگ میشه- را فرستاد. اولش گوش ندادم. بعد گوش دادم و خیلی گریه کردم. تو بذار وقتی غروب شد برو. تو بذار وقتی آب ها از آسیاب افتاد برو...

.

شب سی ساله گی را منتظر نامه ها بودم. نامه ها می آمدند و من از شوق سرشار می شدم. هیچ چیز به اندازه ی نامه ها من را سر ذوق نمی آورد. داستان ها. کلمه ها. مال من هستند. سانتی مانتال. بله هست. اما اگر بدانید چه کیفی دارد وقتی نامه ای از ریحانه دارید؟ وقتی نجمه برایتان می نویسد ودر تونل نیوجرسی به نیویورک می خوانید و می خندید و اشک می ریزید؟ وقتی صفورا در حالیکه بلیط اتوبوس را برعکس گرفته ودر شمال جا مانده برایتان نامه می نویسد که از معدود اتفاق های خوب این دنیای تخمی اش هستم. وقتی از یگانه نامه ی صوتی دارید. وقتی منتظرید تا او برایتان بنویسد حتی نامه ای که فرستاده اید را بخواند و چند روز گذشته وهنوز نخوانده. نیمه های صبح وشب است. عیان شدن. پیدا شدن... حرف وحرف تا خود صبح. از تاریکی شب سال سی و در رویا زندگی ساختن. در رویایی که دور و نزدیک است و در شهرهای مختلف جهان زیست می کند. رویایی که تا بطن من، تا زهدان من ادامه دار می شود. رویایی که او را می برد به این خیال که چقدر خوب است زندگی کردن و زیستن در فکرهای تو. که چقدر خوب است این با هم بودن مان. که چقدر خوب است با هم ساختن مان... کا کاش می شد. که کاش.. که کاش را می کارد در بذر جانمان. که شور می شویم و در عین حال پر شعف. که در مراجعه است آن داغی ممتد. که جان در بدن نماند. خیال بافتیم. خیال هایی که در آن ها مجسمه های ساخته ی دستان پیکاسو بود و باقلوای شیرین استانبول. که در آن ملحفه های سفید و نرم بود و ماشین بزرگی که مشکی و سفید بود. که سر رنگ ها بحثی نبود. که قرار شد ماشین های گنده را یک به یک نگاه کنیم. که بزنیم به زمین و نه من...

که در تمام شهرهای جهان... که چقدر خوب است این همه زندگی که در شهر ذهنی مان حمل می کنیم. که جا به جایی اش آسان است. اما نه به این سادگی ها... آنقدرها هم آسان نیست. به نفس نفس می افتد آدمی...

قرارهایمان را گذاشتیم. که چقدر حیف است این همه قاره... که شاید هم همین است همه ی جذابیت اش. که آنقدر همه چیز جان گرفته بود. انقدر کلبه مان رو به روی آلپ، بوی نم می داد که بلند شدم از جایم. بیدار شدم و توی کیفم دنبال شماره ها گشتم. دوتا... دوتا شماره مثل ما...

که قصه و راز آن شهر بارانی و جشنواره ی بیژن نجدی را گفتم. که شب رسیدم و همه تن بودم و همه خواسته... که منصرف شده بودم و دیر و... بود. می خواست. بودیم. میخواستیم. می خواستیم قصه را بنویسم. قصه ی شهری تازه. ادامه ی شهری تا رویا... سفر به انتهای شب تا رسیدن به صبح...

نامه ام...نامه ام همه بغض بود و حیرت و اشک و زیستن در آن روزگار همیشه زنده. و نامه ی کوتاه صوتی... نامه ای که از ساز سازگار خیابان های نوجوانی می گفت. از برگ های مرده ی پاییز.

به هرحال..... بیشتر از گناهانم.

 

 

داستان زیر برف را خواندم. دوباره خواندمش. این داستان را خیلی دوست دارم. از مجموعه ی گذر از زمستان. به خودم قول داده ام هر روز یک داستان کوتاه بخوانم. بیشتر نه. اینطور آرامتر و با طمانینه ی بیشتری داستان را تزریق می کنم توی رگ هایم.

داستان زیربرف را خواندم و گریه ام گرفت. آنجایی که می گوید بابا مرد. در نهایت سادگی و بی پیرایگی حرف می زند. دلم میخواهد داستانی بنویسم با این جززیات. این همه ساده. این همه پر اشک. مرگ قسطی را شروع کردم. فحش می دهد سلین. اصلا نمی دانم چطور می نویسد. همین سحر نوشتن ش. همین مدلی که نمی فهمی دارد چه کار می کند. همینش خیلی عجیب است.

با شیرین برای فردا قرار گذاشتم. می خواهم کیک بخرم از پاریس باگت وبعد از مدت ها بنشینم وبا هم حرف بزنیم. از تولدش او را ندیدم. از مرداد تا آبان.امروز اخرین روز اکتبر است. هالوین است. ایمپایر استیت رنگ خون می شود.

دیشب خوابش را دیدم. صبح بیدار شدم. او بودم. ظهر عکس هایش را دیدم. دیگرنبود. و این پایان ماجرا نیست. وقتی شهری داری توی ذهنت که رهایت نمی کند.

دیروز داستان یک روز خوش آفتابی برای موزماهی را خواندم. سلینجر. شروع کردم به نوشتن. دیشب نوشتم وامروز هم بازنویسی کردم و تایپ کردم. دقیقا شد 2000 کلمه. از اولین تجربه های این همه دیالوگنویسی ام بود. عجیب بود و تازه. کیف داشت. با شوق نوشتم.

آن یکی داستان دست را نمی توانم بنویسم. برایش جان کندم. فعلا درنمیاید. گذاشتمش کنار. شاید باید دوباره به انبرگردم.با روشی دیگر.

کلمه ها را از دیشب اضافه کردم. دوستشان دارم. جالب اند.گرم اند.

دیروز یکشاعر تازه کشف کردم. آیدا و سارا گفتند. هر دویشان با هم معرفی کردند و فکرمی کنم به همیندلیل هم سبک شان خیلی نزدیک است در نوشتار.

شاعر لهستانی با آن اسم عجیبش. شمبوسلاکا. خیلی سخت است.یک کتاب از او خواندم.

دیگر...دیروز جستارهایی در باب عشق آلن دو باتن را تمام کردم. مثل آینه ظاهر شده بود. عشق در ان نوع پرشور و باشکوهش هم تمام شده بود.

باید از این کتاب ها بنویسم.

دیشب از خواب پریدم. نشستم روی صندلی رو به روی پنجره. ایمپایر استیت خاموش بود. نورهای زرد وسفید روی رودخانه افتاده بودند. توی خواب و بیداری به ح همه چیز را گفته ام. شهری که توی ذهنم بود را برای ح شرح دادم. قبل ترش هم وقتی از کلاس نویسندگی برمی گشتم ساعت ده و نیم شب بود که با سمانه روی صندلی های نارنجی مترو نشسته بودیم. از وال استریت می رفتیم به سمت ترمینال اتوبوس ها. به او هم گفتم. نمی دانم چه شد اما با او هم حرف زدم. از طغیان گفتم.از میل به عصیانگری. از خواستن و نخواستن. از موجودی که در من زندگی می کند و لگد می پراند. سمانه هم گفت.او هم دچار این جهان دیگر بود.او هم در رویای بابل زندگی می کرد و وقتی موسیقی گوش می داد تن وبدن ش درد می گرفت. با هم دوست شدیم. در غریب ترین حالت ممکن با هم دوست شدیم. با یک هم فهمی غریب دچار یکدیگر شدیم.

دیشب گفتم همه چییز را.. نه همه چیز را..اما خیلی ها را... او باورش نشد. یا شد. چشم پر آب و حرف های همیشگی.

امروز شماره ای را که میخواستم بخرم خریدم.برای اولین بار می روم در سایت دروغ های بزرگ وشماره ام را چک می کنم و رویای بابل م را بزرگتر می کنم.

.

راستی پاییز را هم دیدم. در مسیر مریلند به نیویورک بودم که پاییز را دیدم.درخت های سرخ شده و آتش گرفته را...جنگل های پر رنگ را... دلم می خواهد به زیارت پاییز بروم. دیر نشود پاییز تمام شود. چند روز دیگر سی ساله می شوم و این همه ی خوبی هاست. همه ی سرگردانی ست. همه ی میل به رفتن است. همه ی کشش برای ساختن جهانی دیگر است. و این تازه ترین اتفاق را...ز

گذر از زمستان آرام وسرد و مسکوت و یخ زده بود.در همه ی داستان ها حضور فعال برف و سیگار و کاناپه ای که فردی روی آن دراز کشیده است. زیر پتو رفته است و مینوشد و تلویزیون نگاه می کند- نشانه ای برای عبور کردن زمستان-

فرم مجموعه داستان که همه ی داستان های توسط یک نخ نامریی به یکدیگر وصل شده اند را بسیار دوست داشتم و فضاسازی و تصویرسازی که به آرامی پیش می رود و رخوت و ملال زندگی زمستانی را نشان می دهد.

  • کتاب را دقیقا زیر پتوی نرمی که از یک دلاری خریده بودم به همراه چای زنجبیل و در هوای مه گرفته ای که ایمپایر استیت را بلعیده بود خواندم.- در ساعت های پایانی روز که غروب بود و نبود.از صبح ش معلوم نبود غروب است یا ته مانده ی شب قبل. روز بی رتگی بود. اما همه ی کارهای تمیز کردن لباس ها و خودم را انجام دادم.

.

.

شبی ست که میتواند ساده باشد مثل باقی شب های دیگر. اما اینطور نیست. ما هر کدام میان هزار صلوات تقسیم کردیم به چهار. شاید یکی از حرف ها آن حروف اتصالی باشند. اندوه عیسی را نصفه ول کردم. برای نون شب دیگری ست. از این شب باید جداگانه و با دقت بسیار بنویسم. ح فکر کرد برای پس فردا که میهمان داریم یک جاروبرقی روانی بخرد و من فکر کردم برای خواندن و نوشتن 20 دلار که دیشب به نظرم زیادی آمده بود پولی نیست و آن میز کوچک را خریدم. شب است. هوا سرد است. ح دراز کشیده و با دست هایش صلوات می فرستد و می گوید یوعه دوهفته می رود چین و ویزای اچ ش را پیک آپ می کند. شب سردی ست و نون به چیزهای دیگری فکرمی کند. ما هم... هر کدام مان...

.

داستان پیالا مرد- خستگی و خاکستر و سکوت و لکنو و بی خداحافظی و زیر برف را خیلی دوست داشتم.دو داستان سال نو و در بازگشت را دوباره باید بخوانم. داستان های موقعیت که در آن ها حال و هوای فردی شخص با هوا و سرما و صداها و چیزهایی که در اطرافش می بیند معنی پیدا می کند.

.

"روزی من و او از هم جدا می شدیم و من برای دخترها حکم یکآشنای دور را پیدا می کردم. یک غریبه."

.

"آسمان ارغوانی با رگه های زرد وصورتی. گاهی اوقات آدم چیزهایی به یاد می آورد که به هیچ دردی نمیخورید. ترجیح دادم چیزهای مهم تری را به یاد بیاورم. مثل رنگ چشم های لنا یا لحن صدایش."

.

"برمی گردم به اتاق. از کمد بزرگ، چمدان را درمی آورم و آن را پر از وسایل و مدارک می کنم."

.

اینکه در داستان ها،زیاد حرف نمی زند. فقط اشاره ای می کند را خیلی خیلی دوست دارم.دوست دارم این مدل ریز اشاره ای نوشتن را امتحان کنم.

.

بهترین داستان ها.دو داستان آخر فوق العاده بودند.

شروع داستان زیر برف،تکان دهنده است.

"شب ها می ترسم بمیرد. روزها هم همینطور. اما شب ها بدترند.سعی می کنم نخوابم اما خوابم می برد."

.

جمله ی پایانی داستان

" منتظر می مانم تا باران ببارد."

 

چیزی در من. میلی بی نهایت شور و شیرین، می کشاندم به سمت نابودی، به عصیان. میل به نابودگری. در منجلاب داغ و گرداب شور گرفتار شدن.این شوری درون. این هراس و تنفس های نامنظم

وولف، من را به جایی می کشاند که نمیدانم کجاست. خود را سپرده ام به دست ولف که زمانی خیال می کرده پرنده ها به زبان یونانی سخن می گویند. می شنیده که پرنده ها دارند با هم به زبان لاتین حرف می زنند.

خودم را سپرده ام به دست بادهایی که از جانب ادبیات می ورزند. شعر قاصدک اخوان ثالث را خواندم.دوست داشتن را به یادم آورد. نفس مسیحایی ست که ادم را زنده می کند.

خودم را سپرده ام به جنون ها وخودکشی های ادبیات که یادم بیاید در من جوانانی با سرهای سرخ سیمرغ وار زندگی می کنند. این جوانان، شورشان، نفس های داغ شهوانی شان، این ریشه زدن شان دارد من را می میراند. فعل عجیبی ست. این فعل اما کشتن نیست.

بازی ابرها را تماشا می کنم.دوست داشتن را دوباره به یاد می آورم. تمام تنم می لرزد. پناه می برم به وولف. به خانوم دالاوی و می دانم حالم بدتر خواهد شد اما کیف می کنم.

امروز بهترم. به صلح با خودم نزدیکتر می شوم. به لحظه های سکون خودم.آفتاب هم هست و این همه ی ماجراست.دیروز در مه و باران سمت وال اسریت رفتم تا کلاس داستان نویسی و خواندن داستان کودکی کیف سیاه با مارک سفید بوستون.

افتاده بودم توی جانم.رفتم و گوشه ای ایستادم. یک اتاق کار بود با پنجره ای رو به ایمپایراستیت. ایمپایر به شکل اهورایی در مه فرورفته بود. لحظه ای از ذهنم گذشت خوش به حالش.. و بعد دوباره به خودمبرگشتم. به پنجره ای که کاملا در زاویه ی رو به روی آن ساختمان است. و دوباره به خود زیرین بازگشتم. به من که مدت هاست از دنیای بیرون، از اتفاق های پشت پنجره، از موفقیت،از رقابت، از آدم ها و جهان پر زرق وبرق شان دور شدهام.با کلمه ها هم نشین و غم زده وشاد و...

 انجا بود که برای رهایی از حسی که افتاده بود توی جانم- بعد از خواندن قلب های قرمز – رخ داد تصمیم گرفتم صدایی بگذارم. صدا... و امروز هم باز نوشتم ونامه دادم و خلاص شدم و گیجی... گیج است. نمی داند چه باید گفت. بی حرف است. بی کلمه. بی جهان...

.

امروز پر شده ام از کلمه. کلمه های زیاد. کلمه های سرشار. پر شده از قصه و داستان. تمام دیروز را نشستم و به شکل میخکوب شده ای کتاب روزها و رویاها را شروع کردم به خواندن.کتابی که با هوای مه آلود نیویورک همخوانی داشت. بیرون پنجره باران تندی می زد. پنجره را باز گذاشته بودم. رفت و امد مه را می دیدم که ساختمان ها را تار و ناپیدا می کرد. رود را می دیدم که وجود نداشت.

امروز آفتاب است. نور پاشید توی خانه. نسیم سردی می وزد اما آفتاب... این حضور گسترده ی خوشحال کننده...

.

امروز رمان خاموش خانه را تمام کردم. بعد دوداستان از ایستگاه بعدی نیما قهرمانی خواندم. بعدترش یک داستان فوق العاده از هفت گنبد خواندم. چقدر خوب بود امانت داری خاندان آباشیدزه

.

دیشب وقتی ساعت ده شب از کلاس رسیدم خانه خیلی گشنه بودم. خیلی. قرار شده بود ح پیتزا سفارش بدهد اما وقتی من رسیدم چیزی در خانه نبود. گندترین اتفاق ممکن. گشنگی و تشنگی و خون و بی حوصلگی و گیاه عشقه ای که توی تنم می چرخید و مدتی بود همه ی قلبم را تسخیر کرده بود تا جایی که تصمیم گرفته بودم تجربه ی الف یا سین را بپرسم. او در سی و اندی سالگی که هنوز دختر نداشت.

نپرسیدم. به ح گفتم دلم میخواهد توی یک وسیله ی رونده بنشینم و مثل شیرین عقل ها بیرون را از پشت شیشه تماشا کنم. به ح گفتم دلم رفتن می خواهد. دلم دیگر تو را نمی خواهد و خسته شده ام از حضور همیشه پررنگش. از مهربانی بی قدر و بی اندازه اش. از خوبی اش... از همه چیز. گفتم می خواهم از زندگی دو نفره مان مدتی آف بگیرم. کاش جهان و زندگی و رابطه ها آف داشت.

.

گفت الان پیتزا می آید. به بوی سیر فکرکن. به نوشابه ی خنک... غذا را که خوردم کتاب خواندم. کمی یادم رفته بود هوایم را . اما کمی یادم بود.

 

هنوزم پرم از آدم ها. خالی نشده ام که از کتاب ها حرف بزنم. از روز اول دیدنشان در جایی که حیاط داشت و عصرش باران گرفت و طوفان شد و ما نشسته بودیم و کیف می کردیم از این دیوانه شدن، از این هیجانات نابه سامان آسمان که با حرف های ما که شبیه اعتراف های دوران دانشجویی شده بود به هم ریخته بود. ما... ما وقتی می گویم همان سرزمین کوچک و بزرگم هستند. هرکدام قصه ای داشتیم. قصه های طولانی قدیمی و قصه های تازه مواجه شده با آن ها... آن روز را فیلم و عکس بسیار هست. عکس گرفتم از خنکای آبشاری که جاری بود. از بامبوهاب بلند. از غذاهای زیاد و بزرگ. از استرس ص که باید می رفت و به ادامه ی حیات ش در میان کتاب ها می پرداخت... آنجا اما تاریخ دیگری هم پیدا کرد. تاریخ دوخته شدن چشم ها به یکدیگر.

آخرین صبح که بیدار شدم مژه هایم را کندم و همه را روی بالش گذاشتم. زیبایی مقطعی. زندگی مقطعی. چشم های مقطعی. من به کوتاه بودن جهان خوشبینم.

درهای نیمه باز را که میخوانم نوشته روایت می کنم. چون هرچیزی که روایت نشود دود می شود ومی رود توی هوا...

من هم دوست دارم یک چیزهایی دود نشود. مثلا ان روز که چهار نفری دخترانه با ماشین میم با هم رفتیم باغ و با مامان و سه تایی رفتیم فیلم کوتاه دیدیم. سکوت را دیدیم و همه در سکوتی مشترک قصه ی خودمان و سینه ی تمام شده ی مادرمان را – مادر شدن تنهاتر شدن است. اضطرابی عمیق و مدام و لاعلاج...- را در فیلم می دیدیم. فیلم مارلون را دیدیم که آرزوی ناکام مادرش را برای بازیگر شدن باید برآورده می کرد درحالیکه دوست داشت آهنگساز شود.

فیلم سایه ی فیل را دیدیم. عشقی که ناکام مانده بود وهوایی که کم بود و دیگر نمی شد. و فیلم دیوار را دیدیم. و ساعت چهار که خیلی بامزه بود. فیلم دیوار کمی سخت تر بود فهمیدنش. بعد از سینما که بیرون آمیدم باغ خنک بود و روشن ونورانی. مامان عاشق باغ شده بود و می گفت بیست سال که در تهران زندگی می کند و اینجور جاها نیامده. می خواستیم ان روز تنهایی مامان را بکشانیم روی شانه های دخترانه مان. بی فایده... همیشه هست. تمام زندگی می تواند این صفت را با خود حمل کند اما هر چهارتایمان خوشحال بودیم. در کافه نشسته بودیم و چای می خوردیم و براونی گرم و بستنی و استیک و... از فیلم ها حرف میزدیم و میگفتیم کاش سیگار داشتیم و مامان چپ جپ نگاهمان می کرد و ما می خندیدیم. شاید از اینجا بود. از این نقطه ی مجهول نیامدهف از این تصویر آینده انگارانه بود که یک جایی دلم خواست سه بچه داشته باشم. دلم سه بچه می خواهد که با هم بیرون برویم. بیایند با ماشین من را ببرند و بچرخانند. زیاد نیست که؟ هست؟

آرزوهایمان به هم نزدیک شده....

حرف زدیم و برگشتیم و ماشین را نمی توانستیم از پارکینگ بیرون بیاوریم. بالای صخره ای گیر کرده بودیم. هوا خنک بود. نسیم بود. رایحه ای در هوا پیچیده بود. ساده شاد بودیم. بی حرف و در سکوت وقتی خیابان های تهران را در شب زیر لاستیکهای ماشین طی می کردیم.

گوشه نشینی نام یک سنت عرفانی ست. من به آن دچارم اما نه به مثابه ی یک عرفان که معتقد است به معجزه ای روحانی. من به بیماری گوشه نشینی دچارم. از این بیماری رنج ولذتی توامان می برم. به اندازه ی غم تو را دوست دارم.

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است.

قربانی گوش می دهم. چقدر شعرهایش پر دنیاست. دنیاهای ترد و ظریف.

از زن سی ساله خواندم که در زندگی خانوادگی اش ناکام می ماند و به سمت و سوی عشقی پرشور می رود.رمان از این جهت اهمیت دارد که در تحلیل حالت های روانی زن سی ساله بسیار دقیق و جزئی پرداخته است.

 سی سالگی باید فهم رفتن زمان باشد. باید درک این نکته باشد که جهانت را محکم خودت در دست بگیری تا جایی که می شود. زیرا از طرفی فهم این است که نمیتوانی. که نیم بیشترش دست تو نیست. که می برد زندگی تو را با خود. وایستادن و یافتن خودت در کوران زندگی و عددها ودهگان خیلی سخت. سی سالگی دریافت این آگهی ست.

.

  

لباس ها را جمع کردم.همه شان را. همه را. چند پلاستیک بزرگ شدند. همه را باید بسپرم به دستان مهربان کلیسا. مهربان؟ دین؟ دین همه نوعش برای صلح امده و مهربانی اما چه کرده در عمل. این یکی گفته من برترم ودیگری گفته من...ادم هایش شاید.

لباس ها را جمع کردم ورسیدم به لباسی که تمام آرزوهای بیست و چند سالگی را در خودداشت. لباسی بود که تا چند هفته خوابش را می دیدم. که فکر میکردم اگرباشد چه می شود؟ که چگونه می توان به آن رسید؟ لباسی بود بلند و توری ومشکی که روی سینه اش گل های سفید ومروارید کار شده بود. لباس بی نظیری بود.لباس آرزوها بود.

بعد از خواب و بیداری ونقشه های طولانی و رویای اینکه با داشتن این دیگر هیچ نمی خواهم. که تمام می شود تمام آرزوهای ناتمام من. که واقعا دیگر چه چیزی در جهان می ماند که این همه دل و جان و روح مرا با خود ببرد... او را بهدست آوردم. یک بار یا دوبار در عروسی پوشیدم.عروسی که بود؟ یادم نیست. او در کمدم ماند. او ما من مهاجرت کرد. در تمام این سال ها به امید روزی به عایت بی بدیل بودم تا این لباس را از کمدم دربیاورم. در نیامد.

چشمم به این لباس خورد. باید می رفت کلیسا؟ لباسی که قرار بود آرزوهای منرا به اتمام برساند و از ایران تا دو قاره دورتر همراه من امده و دلخوشی روزی باشکوه را به من می داد باید روانه ی پلاستیک کلیسا می شد؟

پوشیدمش. زیپش تا نیمه های کمرک آمد ودیگر نیامد. همان اتفاقی که وقتی کوچک بودیم برای لباس های مامان میافتاد وهمیشه خیال می کردم مگر ادم بزرگ تر از یک حدی هم می شود؟ باورم نمی شد که در بزرگی می شود بزرگ تر هم شد. بزرگ تر شده بود با گودالی سبز زیر چشم هایم. بزرگ تر شده بودم و آرزوهایم ناتمام نشده بود. لباس را چند تا زدم و فرستادم کلیسا.

.

پ.ن: یک لباس بافتنی پیدا کردم. هدیه بود. نگاهش کردم. نمی شد این یکی را بفرستم به سمت کلیسا. هنوز ناتمام بود. هنوز با هم قول وقرارهایی داشتیم.

 

اینطور نیست که ادم ها بی دغدغه بتوانند خیال ببافند از استانبول و مراسم رقص سماع و از کشتی روی آب و از بردن بلیط یک میلیون دلاری شان و به رابطه ی داغ و سوزناک مهر بیندیشند. بله اینگونه نیست که همگان این رابطه را در راس جهان ذهنی شان قرار بدهند و روزها را ثانیه ها را بکاوند به جهت روزی که می آید یا...بسیاری باید کلاج بگیرند و دنده و به جاده ها و به بوی دود و به گل فروش ها بیندیشند. به قاره ای بسیار کوچک که آیا جا دارد برای حضور آن ها که بشود یا نشود. اینگونه است خیلی از سکوت ها...

 

.

یادداشت های کوتاهی که نباید از دست بروند. که اگر هم از دست بروند هیچ است وهمه چیز... کمی بیشتر از هیچ.

.

دوست دارم تمام این روزها را بنویسم. قبل از اینکه سرد شوند و از دهان بیفتند. 
دوست دارم با او حرف بزنم و برایش ویس و صدا بگذارم و از محتویات کنده شده و باقی مانده ی یک قلب تپنده بگذرم. دوست دارم برایش صدا بگذارم که هنوز و همیشه او را دوست دارم.

 

.

خود را غرق در رویا کردن به جای خواندن مردم در ادبیات. هنر مردن پل موران. در رویای سفید و شیشه ای 

.

غمگینم. در هواپیمای ترکیه نیویورک نشسته ام و تحقیر شدن را دوره می کنم. سلام ایران. گوه به تو که من عاشق توام و این تلخ ترین قصه ی عاشقانه ی دنیاست.

 

.

به سوی سرزمین خالی ام می روم. به سوی سرزمین سفید پر کلمه ام. به سوی میز نهارخوری رو به روی رودخانه ی هادسون که بی قرار نوشتن است. بی قرار شنیدن است. می خواهد از سرنوشت آدم های نیمه ای که روزهاست روی تنش نقش بسته اند باخبر شود.

 

.

صبح را با نور خوشحال پاییزی شروع گردم. آفتاب بود. رودخانهای بود و چند کشتی کوچک رویش دیده می شدند. توی آینه ایستاده بودم که دو درخت قرمز پشت سرم دیدم. باید به انتهای افق پنجره نگاه می کردم تا دو درخت را می دیدم. تصمیم گرفته ام فردا به زیارت این دو درخت سرخ بروم. 
بیدار که شدم ساعت ۷ صبح بود. به ح گفتم حلیم بخر. مثل روزهای دیگر که به پدرم می گفتم حلیم بخر و می خرید. در خانه مان خبری از حلیم نبود. اینی که داشتیم و بیسکوییت مربایی. 
ح رفت و توی گوشم دا ستان گذاشتم و چمدان هارا باز گردم و لباس ها را مرتب چیدن توی کمد. 
داستان خورشید اعلایی بهاره ارشد ریاحی را دوست داشتم. قوی بود و خنثی و با آرامش...
گرانش را خیلی دوست نداشتم . جنبه ی فیزیک ش زیاد بود. 
.
داستان مریم ایلخان را هم در داستان شب گوش دادم و کالباس و پنیر و نان تست را گرم کردم تا نهاری داشته باشم. با این داستان درم گرفت. زندگی مادرم بود. لحظه ای به ذهنم رسید برایش بفرستم توی واتس آپ و تلگرام. فرستادم.
.
حالا که می نویسم خانوم محلاتی نشسته است با یک خانوم آمریکایی و با بداخلاقی و جدیت دارد با او فارسی خواندن مثنوی را کار می کند. جلسه ی آخر است. دل قوی دار و بکن جمله بر او. او بگرداند ز تو درها رو...
.
رفتم حمام و سونا و چند داستان از چهار و نیم اکتاو و سی و سه پل خواندم.
داستان دکتر خیوه ای و داستانی بعدی اش. 
.
زیر آفتاب نشستم و روی صندلی آبی و نور آفتاب می ریخت توی استخر و آبی آب.
.
چمدان ها را جمع کردم و چیدم. کتاب ها را چیدم زیر صندلی و کتاب های تازه را چیدم توی قفسه ی تازه. شوق کتاب های تازه و خواندن شان.
.
.
خوابیدن و بیدار شدم و بیحال شدم و هرچند دقیقه 

 

 

.

.

امروز آفتاب است. حالم خوب است. صبح با گریه بیدار نشدم. یک هفته ی قبل از پریود سیگار و گریه مرا نجات می دهد. نجات هم که نه... تظاهر به نجات... اما امروز با همه ی مه ای که نشسته همه جا را آفتاب گرفته است. آفتاب است و گرم و پر از مه. کاش او بود. کاش دوباره با هم بودیم. کاش همه چیز عوض می شد. کاش... کاش... دیشب خودم را در موقعیتی قربانی قرار دادم. بدنم را لحن و عریان با اشک و اشک... شکستم و صدایش گوشم را کر کرد.

 

 

با همه حرف می زنم. با میم. با ی. با ص. با هرکه می شود می گویم. از بحران زن سی ساله ای می گویم که هنوز یک ماه مانده تا آن اتفاق.. بحران سی سالگی را برایشان شرح می دهم وآن را با روزهای به هم ریختن هورمون ها و اتفاقات سفر و ترومای بعد از سفر قاتی می کنم. اما می دانم باید یک چیزی باشد. باید خودش هویت مستقلی داشته باشد. بالزاک یا داستایوفسکی کتابی دارد به اسم زن سی ساله. نسیم بارها اشاره کرده. من نخوانده ام. باید بخوانم. برای همه ی آن ها که می توانم با ان ها حرف بزنم ودر میان بگذارم از شکاف ها و واماندگی های این سی گفته ام.این تکان خوردن دهگان... این میان عصیان ونابودگری و شوق وذوق و هیجان ایستادن بیس سالگی و از طرفی متمایل شدن به آرامش و پختگی وپناه داشتن.

میم گفت هرچقدر قرار بگیرد آشوب تر است. جمله هایی که در کتاب های آگوتا کریستف بسیار یافته ام.این بی قراری را... این طاقت قرار را نداشتن. این نگرانی در پس آرامش خفته را... من برای این عصیان به شریک جرم نیاز دارم. به یک نیروی نابودگر اغواکننده. دارم می سازمش. در ذهنم. در ذهنم رشد می کند خانه. کار. آشیانه. بذرهای گیان.تن های درهم آمیخته ی آموخته... نابودگری دارد من را از درون می خورد. سی تمام این دوگانه هاست. همه ی زندگی شاید تمام این دوگانه ها باشند. سی اما اگاهی به دوگانه هاست. با آگاهی لگد زدن است. با آگاهی سر خم کردن است. با آگاهی و تظاهر زیستن است. سی با آگاهی میل به نابودی داشتن است. سی برای من هنوز شروع نشده اما ذوقش را دارم. منتظرش هستم. شاید هیچ اتفاقی در پسش نباشد. شایدهیچ باشد اما عیان شدن این دوگانه با تمام اضلاع شان کیفی عظیم دارد. باز شدن چشم نگران آگاهی را بی تابم. می لرزم از شوق و می ترسم از هر حرکتی که لگد می زند از درونم. باید هر چه سریع تر شروع کنم به خواندن کتاب زن سی ساله.

از وقتی رسیده ام وحشی شده ام. کتاب ها را میخورم و نفس می کشم. چند کتاب را تمام کرده ام. بعضی هایشان واقعا بی ارزش بودند و بعضی ها جهانم را دوباره نفس و جان بخشیدند. چقدر خوب است که صبح های من با حضور ان ها آغاز می شود. که زنده ام به نخوانده ها...

 

قرار شد بنویسیم. نامه بنویسیم طولانی و کشدار و ناتمام. من، ذهن خودم را دارم. سرزمین حاصلخیز خودم را. البته که دروغ می گویم و آدمی را با دروغ جان داده اند. همین الان داشتیم با الف حرف می زدیم. الف بدون شک نویسنده است. کوشا جدی محقق... اما در این کار طاقت فرسا و فرساینده ی نوشتن ان هم به زبان بی جان فارسی حتی دولت آبادی هم ناله می کند. حتی او هم از خمیدگی می گوید. نون نوشتن را امروز تمام کردم. الف گفت سی و شش ساله است و بی هیچ ارج و اعتبار اجتماعی و بی هیچ رنگ سبزی در کف دست هایش برای روزها.. من همدقیقا داشتم امروز مثل الف فکر می کردم. ما برای ادبیات همه ی خودمان را داده ایم. برای فارسی... شاید اگر برای زبان دیگری داده بودیم این خمودگی کمتر بود. اما نشد. تقدیرمان این زبان باستانی و درخشان بود...داشتم به رویایم فکر می کردم. به فردوسم. – تا به حال اسمش را اینگونه تلفظ نکرده بود که معنی اش بشود بهشت- و چقدر هم سانتی مانتال می شود با این شیوه رویایی داشتن.  رویای بابل ریچارد براتیگان بهتر بود. در راستای فردوس و او و زیستن مدام هیچ در دستان من نبود. تلخ بود هضم و بلع این واقعیت... شاهرخ گیوا نوشته بود از آغاز کلمه بود که ان هم به مفت نمی ارزید... ای بابا روز آفتابی مان را خراب نکنیم...

حق خیال پردازی، حق بسیار بزرگی ست. من این را می فهمم. اینکه می توان نشست رو به هوایی کم نظیر که کم پیش می آید آفتابی شود که بستنی خورد وخیال بافت که چیزی در آینده نزدیک برنده می شود. چیزی از قبیل بلیط بخت آزمایی و بعد...

.

آن روز که می خواستم بیایم گفتم اگر پنج میلیون توامان پول داشته باشم می مانمایران وزندگی ام را می سازم. از همان روزگاران میخواستم برای خودم کاری راه بیندازم. کاری که آن موقع می خواستم با مختصات کاملش در ذهنم بود.اسمش بود موسسه ی نشاگستر. اسمش را گذاشته بودم.برایش یک تلفن خریده بودم و برگه های تبلیغاتی اش را که خودم طرح زده بودم و همه ی نوشته هایش را طراحی کرده بودم همه را تا این مرجله پیش رتفه بودم. چند معلم نخبه ی دانشگاه تهرانی هم به من زنگ زدند و گفتند می خواهند در موسسه ی مجازی ام کار کنند. موسسه ام را قرار بود اول در خانه راه بیندازم وبعد گسترشش بدهم. حالا یک ایده ی جدید ون و کتابفروشی افتاده توی سرم. حالا سفر با او افتاده توی مغزم ودارد نفسم را بند می آورد. حالا خانه ای در نزدیکی آن باغ.. حالا دیگر پنج میلیون کفاف آرزوهایم را نمی دهد. ترجیح می دهم یک بلیط بخت آزمایی یک میلیون دلاری داشته باشم. برده باشم.

در صحیفه ی سجادیه و در نهج البلاغه امده است آرزوهای دور ودراز شما را نابود می کند. بله. این تمام نشدن و زیستن در راستای ادامه دار شدن این آرزوها...

.

امروز نوشتم. توی دفتر سبزی که یگانه برایم خریده با خودکار قرمر همه چیز را نوشتم. صد متر شیشه ای. سه موفرفری، چشم ها و مژه ها و ماشین سفید و رفتن و رفتن و جایی برای کتاب ها و...

.

دیوانه شده ام. خوبی اش این است که امروز خوشحالم. آفتاب آمده. ساعت هشت بیدار شدم. امدم توی هال تا نگاهی به پنجره بیندازم. همه اش مه بود بی هیچ آفتابی... دوباره بازگشتم. روزم را از ساعت ده شروع کردم. ناراحت نیستم بابتش و این مایه ی تعجب است. خوشحال. خون آمد. آرام و بی سرو صدا... آرام شدم. دیشب با سردرد و چیزی که دورن تن و مغزم شکست خوابیدم. امروز خبری از آن ها نبود.

صبح بیدار شدم وثانیه های پایانی آمیلی را استوری کردم. نه فقط استوری... در سکوت. مسکوت ماندن. درهای نیمه باز می خوانم. خیلی خوب است.

شهر در وضعیتی بود که خستگی از تنش بیرون شده بود. اولش همه ی خستگی وبیهودگی آدم ها وتلخی های بالا و پایین شدن دلار و فقر ودرد و استخوان درد همه ی مردم شهر را در خودش ذخیره کرد.اولش که دیدمش ساختمان ها قوز کرده و رنگ ها پریده و درخت ها کمرنگ ونیمه سبز بودند. به خاطر پاییز نبود که پاییز کم ندیده ام اینجا. که اینجا پاییزهای سرخ و زرد دارد.نورانی و  قرمز و آتشین. پاییز ورنگهایش را می شناسم. چیزی که می دیده ترس بود. در تن شهر لرز نشسته بود. هراس و  اضطراب هر روزه ی راننده های تاکسی و مسافران و صحبت هایشان از پنجره ی ماشین ها، از ایستگاه های اتوبوس، از زیرزمین و شلوغی مترو درز کرده بود به آجرهای شهر. شهر مستهلک بود و کهنسال و به یک باره انگار پاییز شده باشد. یک شبه همه ی موهایش انگار سفید شده بود. همان شب که پاییز شد،همان اول مهری که او به دنیا آمد که جمیع آدم های خوب دنیا از میم و نون و مادرجون وشجریان و دیگران در این روز به جهان آمده اند، در همان روز شهر خمیازه ای کشید از ته جان. از ته دل. دستی به سر و روی خود کشید. ما؟ ما داشتیم از صبح ش تولد می گرفتیم. ما از صبحش به شادباش و استقبال پاییز رفته بودیم. در حیاط های روشن و پرنور و عمارت های قدیمی در قلب شهری که می خواست دیگر خسته نباشد. تولد نون را با میم گرفتیم. برایش غوغای ستارگان گرفته بودم. از ریحانه پرسیده بودم با سنتور زده این قطعه را.. زده بود. بعد نشستیم و سال های با هم بودن مان را تجدید کردیم. ان سال های جوان سرشار پر تفلسف را.. آن سال ها با شانه های قوی برای حمل جهان های موازی را.. آن سال ها که همه ی مونادهای لایب نیتزی را در دست مان داشتیم و می کشاندیم ش این طرف و آن طرف... بعد هم نشستبم روی زمین پارک شهری که سعی داشت خسته نباشد. که داشت تمام زورش را می زد. که من چقدر به این شهر دل داده ام. که گند است وزشت و بی قواره و خاکستری. که دوست ندارم از بالای آسمان و از دل پنجره های سفید هواپیما حتی نگاهش کنم. گند و کثیف ودلمرده است از بالا. آدم راه می طلبد برای کشف دالان هایش. من ادمش بودم. من قول داده بودم  با او راه بیایم. هفته ی اول تمام تفاله اش را بر سرم ریخت. از من انتظار فحش و ناسزا داشت. دادم. تند و پررنگ. به هیچ جایش نبود.

بعد از آن صبح پرنور در آن عمارت پر گل، پیش یاسمن رفتم. گلی تازه برای باغچه ی دوستی ام. با هم در بالکنی رو به هوای سبز و آسمانی آبی- بله این یک صفت معمولی و کلیشه ای نیست برای آن شهر. این رنگ تبدیل یه یک امر خاص شده است. نشستیم و ساعت ها حرف زدیم. ساعت ها..ساعت ها.. و شبش نسیم می وزید و ما دور هم جمع شده بودیم. شبش تولد میم بود. میم با روسری گل دار بلند ترکمنی که از کنار مترو فرهنگسرا برایش خریدم. میم  و همه ی دوست های ر  و من و خودش و... باربارا هم آمد. دوست سوئیسی ص. با باربارا دوست شدیم و انگشتری را که ه به ر داده بود و آن روز میم توی دستش انداخته بود و روز اول میم به میم داده بود. میم دو به بارابارا داد. بله.عشق وهدایایش. عشق های مرده و همچنان نفس دار. عشق های در حال اختضار... آن ها همراه با تکه هایشان به ناکجای جهان پرواز می کنند. انگشتر یک انار بود سبز که داخلش ماهی قرمز بود. رفت بر فراز خانه ی هایدی و کوه های آلپ... ان شب باران زد. دقیقا همان روز اول پاییز. شهر خودش را از خستگی نجات دادو نسیم وباد و باران. وصبح دوباره آفتاب بود که لا به لای گل های آبی اتاق می وزید و می افتاد روی تشک هامان. این باران های شروع واعلام کننده را که ول می کنند و مجال به آفتاب می دهند.که فقط می آیند و می گویند پاییز است. که قانع اند به نقش اندک شان. اینها را دوست دارم. پاییز که شد شهر دوباره جان گرفت. خون دمید توی رگ های پلاسیده اش. باغ های شهر عیان شدند.درخت ها...انجمن شاعران.. انجمن خوشنویسان، موزه سینما وباغ فردوس و بن بست آل احمد و خانه ی سیمین و جلال و حوض فیروزه ای شان و آوانی و... درخت های سبزی که رنگ برگ هایشان را فراموش کرده بودند.

.

در یکی از همین روزها بود که به یکی از درخت های دست و دلباز افتاده در خیابان خیره شده بودم. با ه حرف زده بودیم. با ه و زیست جهان گسترده اش که در کشورهای مختلفی مثل آفریقای جنوبی و سوریه و لبنان و بلژیک زندگی کرده بود که از اروپا و رنگ کدرش برایم گفت. از سال های دانشجویی در سوریه. از سال های دانشجویی در اروپا که دلش را مچاله کرده بود. از پدرش که تمام او را به آرزوهای ناتمام می کشاند و من را یاد قوی سیاه می انداخت. از زندگی با کسی که با هم ده سال است زیر یک سقف زیست دارند. که هنوز جامعه چشم دیدن این در هم تنیدگی ها را ندارد. ه برایم از هایدگر گفت و من دوباره خوشحال شدم که دوستی دارم فلسفه خوانده که زبان های مختلف می داند که جهان زیادی دیده. که آونگ است مثل من. معلق است و به نمی داند اعتقادی راسخ دارد.

دوباره شاد بودم. از دوست داشتن. از زیاد کردن سرزمین های وطنم. کجا گفته بودم؟ به الف دوست مرضیه گفتم. الف از پاندزه سالگی در آمریکا زندگی می کرد و سعی می کرد سالی چند ماه به ایران بیاید . به همین دلیل فارسی قشنگی حرف می زد. مثلا می گفت سوق دادن... با فعل هایی از این دست. الف اما بی مکان بود. نمی گفت. به روی خودش نمی آورد. اما در یک نگاه معلوم بود. من شبه های این درد را حس کرده ام. بی مکانی رنج بزرگی ست که شاید عوارض ظاهری نداشته باشد. الف اما در بی مکانی مچاله شده بود. الف نمی دانست دردش چیست؟ نمی دانست این تلخی معلق در وجودش از کجا می آید. مناما می دانستم. من گفتم بعد از چهار سال مهمترین پرسش من از خودم همین است. وطن برای من چیست؟ کیست؟ کجاست؟ کدام مرز را در برمی گیرد؟

گفتم بخشی عظیمی از وطن من خواهرانگی ست و شهرهای کوچک و بزرگ دیگرش دوستانم هستند. او اما چیزی نداشت. وطنش این همه پیچیده واین همه ساده نبود. وطن من سخت است جمع آوری اش. مرزهایش...

چی می گفتم. ه را می گفتم. با هم حرف زدیم. از کتاب و رفتن و فلسفه و ترجمه و از زیست جهان گسترده اش. از هایدگر گفت که وطن را شعر هر آدمی می داند. زبانی که به آن شعر می خواند. گفتم پس وطن تو عربی ست. به وطن ش حسودی ام شد. در وطن ش، غاده السمان را داشت. شاعر عرب را داشت که بی نهایت کلمه هایش را دوست داشتم. که گفت از ایرانی ها دل خوشی ندارد. اما هیچ کدام از این حرف ها تاثیری نداشت بر عمق دوست داشتنش.

.

 ه رفته بود و من ایستاده بودم وبه درختی نگاه می کردم که دو میوه ی نارنجی اش را از حیاط خانه آویزان کرده بود در پیاده روی خیابان. همانطور که ایستاده بودم و می خواستم به سمت مرجان بروم در جایی به اسم اتفاق که تازه کشفش کرده بودم بابکاحمدی را ددیم.در کیفم کتاب هنر مدرن بود. به ترجمه ی او. کاش می رفتم جلو می گفتم دارم می خوانم تان. نرفتم. او رفت طیقه ی دوم در کتابفروشی و من رفتم سمت اتفاق.

اتفاق و مرجان وشب نشینی و از جنوب گفتن واز داستان ها و بادی که بسیار آرام می وزید و گلدان شیشه ای و بالکن را تکانی می داد و ما را سر کیف می آورد.

شهر در آخرین روزها نمی کند و نمی کندم.از من بیرون نمی آید. نیامده این شهر هنوز.ز

."خبر خاصی نیست. سگ مان را شسته ایم. مبل قسطی خریده ایم. گه گاه برف می آید..

.

توی خانه نشسته ایم. توی هال خانه مان. مرضیه با موبایلش فیلم دایی جان ناپلئون را نگاه می کند. ریحانه، هنر مردن پل موران می خواند. من دارم کتاب " بی سوادی و فرقی نمی کند" آگوتا کریستف می خوانم. بابا از ویرجینا وولف می خواند و کیف می کند. مامان باقالی خورشت آماده می کند و بوی سیر توی خانه مان پیچیده. وسط قل قل رنگ سبز باقالی قاتوق، لباس های سیاهش را می پوشد و روسری اش را لبنانی می بندد تا آماده شود برای مراسم تاسوعا و برود مسجد.

چمدان کوچک من با 23 کیلو کتاب، وسط هال پخش شده است و هر کس این اجازه را دارد تا کتاب ها را بیرون بیاورد و نگاهی به تیتر آن بیاندازد و..

بابا این کار را می کند. داستان کوتاهی به اسم زن میرزاکوچک خان را از کتابی کوچک که مجموعه داستان می باشد انتخاب می کند و اولش بلند بلند می خواند. بعد سر و صدای ما و اینکه اینجا کتابخانه است و باید آرام بخواند. عینکش را برمی دارد و برای خودش آرام می خواند. بعد سراغ کتاب های دیگر می رود. شعر نوها حالش را بد می کنند و می گوید حالش به هم می خورد. بعد سراغ کتاب های دیگر و به یکباره به ویرجینا وولف می رسد. به گزین گویه هایی از ویرجینا وولف. کتاب کوچکی ست اما وولف همه را می گیرد. کارش این است. ادبیات ش سن و سال و زمان نمی شناسد. نوشته هایش زبان و زمان را جلو می زند.

تاسوعاست. از صبح صدای دور و نزدیک و گاه گاه دسته های عزاداری و طبل و خواندن ها می آید. خانه در سکوت و بوی سیر است. تلویزیون را خاموش کرده ایم. ریحانه می خواهد بعد از ظهر برود شهرک غرب، طرح دوطفلان مسلم که برای قاتل های غیرعمد پایین 18 سال پول جمع می کنند. جلسه های توجیهی که آدم ها را نجات می دهد. گفتم با او می روم و بعدش هم با هم می رویم توی کافه اربن می نشینیم و بعدش هم می رویم پیش ح که قرار است فردا برود. می رود از این شهر به شهر دیگرمان. شهر دیگر مان که زیباست و رودخانه دارد. خانه مان که کثیف است و ح دوست دارد وقتی که به خانه می رسد جارو بکشد و گلدان ها را آب بدهد. ح می خواهد برای دو هفته ای که من نیستم غذا درست کند و برای خودش ببرد. بله شد 5 سال و ما در خیابان های خسته و رنگ پریده ی تهران دنبال سقفی بود پرنور که پیدایش نکردیم. 

با میم حرف زدم. برایم از سندروم مینی بوس گفت. ( من خوشبختم. با یک نگاه ساده ی کوچک، با یک نگاه سرسری به حضور این میم های گرم در زندگی ام. میم ها را دیروز لحظه ای در ذهنم شمردم. میم های پررنگ زندگی من. میم هایی که به مثابه ی داستان درخت گلابی گلی ترقی میم عزیزند.میم درخشان اند. میم های فراموش نشدنی زندگی من اند. میم ها..اگرشما نبودید..) میم گفت در کودکی وقتی به مهدکودک می رفته همه ی خوشبختی و غایت جهان، همه ی آنچه که نیست و می بایست باشد، همه ی انتهای هستی و شادبودگی در مینی بوسی بوده که آن ها را به مهد می برده. مینی بوس برای او تمثال یک سفر سبز بود. یک سفر رفت و برگشت به همه ی زیبایی های دنیا..مینی بوس بزرگ و  بی بدیل. مینی بوس ناتمام در ادامه ی خوشبختی...

یک روز وقتی برای همایش فلسفه می روند به دانشگاه علامه همه را سوار منی بوس می کنند. میم سوار می شود و همینطور که دارد  به قضایای تالیفی ماتقدم کانت اندیشه می کند سرش به مینی بوس می خورد. مینی بوس بزرگ. مینی بوس بی یدیل. مینی بوسی که سال های سال بود فراموشش کرده بود. مینی بوسی که غایت همه ی زیبایی های بی بازگشت جهان بود حالا سرش را زخمی کرده بود. مینی بوس تمام شده بود. مین بوس کوچک شده بود. مینی بوس بو می داد. مینی بوس تنگ بود. مینی بوس سفری در خود نداشت جز صدای دنده و کلاچ و دود نیمه پنهان اگزوز.

میم تا خود همایش گریسته بود برای مینی بوسی که به انتها رسیده بود. میم غصه ی مینی بوسش با می خورد. مینی بوسی که دیگر به هیچ کجا سفر نمی کرد. سفری که به انتها رسیده بود خیلی زودتر از اینکه او بفهمد تا حتی حواسش باشد. میم دیگر مینی بوسی نداشت. مامنی در ذهنش نمیتوانست داشته باشد بدون مینی بوس...

میم اسم این وضعیت را گذاشته سندروم مینی بوس... گفت مینی بوس های ذهنی ات را پیدا کن. مینی بوس هایی که تا اندازه ی اتوبوس در ذهنت کش آمده اند.

مینی بوس من زرد است. زرد آفتابی. به رنگ نورهایی که اینجا کمیاب است. که آفتاب پرستم من و از روزی که پایم به این جزیره رسیده است ابر بوده و باران و مه...

 مینی بوس من زرد است. قدش کوتاه است. فقیرانه است اما ظاهر قشنگی دارد. همین رنگ زردش چشم من را گرفته است. همین رنگ زردش..همین رنگ زردش... مینی بوسم را به شیوه ای عصیانگرانه می خواهم. دوباره میخواهم سرم را زخمی کنم. می خواهم با دیدن خون روی پیشانی ام جوان شوم.نوشوم. سبز شوم. سبز در مینی بوس زرد در مسیری که مه آلود است که آینده ای ندارد که جاهلانه سرخوش است. مه آلود است و زردی اتوبوسم همه ی جاده را نور و روشنایی می بخشد.

مینی بوس زردم دارد من را می کشد. کاش کمی شجاع تر بودم. کاش جهان شیوه ی دیگری هم داشت. مینی بوس زردم. دلم برایش می سوزد. هیچ جایی نمیتوانم برایش پیدا کنم.از دستانم ناتوانم بیزارم. مجبورم مینی بوس زردم را تا اطلاع ثانوی در بابِلم، در سرزمین شیشه ای و شکننده ی بابلم پارک کنم...

کاش می شد سوارش می شدم ولی... کاش... اگر شجاع تر بودم...

آن روز مثل یک رویا آغاز شد. از خواب بیدار شدیم و  چیزی را که در خواب دیدیم ظاهر کردیم. یک کیک شکلاتی بود که با آژانس رفتیم وبرگشتیم و جلوی رویمان بود. من عکس آن روز خواب آلود را دارم. حافظ می گوید ما جهان را با چشم های خواب آلود می بینم و من دوست دارم خودم را به خواب بزنم. مثل همان روز. که خواب بودیم و در بیداری قدم می زدیم. مثل آن روز که هوا برای نفس کشیدن کم بود. توی یکی از فیلم کوتاه هایی که این بار در موزه سینما دیدم دختر پسری بعد زا سال ها یک روز در شهر با هم می گردند و در نهایت پسر بازمی گردد به ماشینش. پنجره ی ماشین را پایین می دهد و با تمام وجود نفس می کشد. اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است. اینجا هوا کم است. هوا کم است و من روی پله های سرد می نشینم وهمه ی داغی ام را پخش می کنم روی مرمرهای سفید. خوش خیالم که فکرمی کنم همه ی داغی تن را سپرده ام و فرار کردم و هزار آسمان و اقیانوس دورتر شده ام. تن اما زمان و مکان و وطن شخصی خودش را دارد. تن فص هایش را دور از پاییز و زمستان پشت پنجره می سازد. تن، همه ی پنجره هایش را باز کرده بود و همه ی هوای غروب رو به شب را می بلعید. تن، داغی اش را ریخته بود توی تک تک انگشت هایش. تن، خانه کرده بود در سرزمین بابِلی که از همان لحظه خشت اولش ساخته شده بود. تن نمی توانست بی خیال شود حالا کیلومترها خواب و عقربه باشد این میان. تن، از خودش نفس می گیرد. از خودش هوا میسازد. تن.تن.تن....

غاده السمان نوشته بود دوستت دارم. خیلی دوستت دارم. بیشتر از همه ی گناهانم...

 

بازگشت گلی ترقی را خواندم. دیروز در یک نشست خواندم و تمام شد. می خواستم بنویسم از وقتی بازگشته ام حفره ای داغ و کیف اور و مذاب جایی در میانه ی قفسه ی سینه ام روییده است. حفره ای که نشانه های جوانی و ذوق و شور و دیگری من را در خود دارد. حفره ای که می سوزاند و ذوب می شوی و...

 ساعت هشت بیدار شدم و تا ساعت نه صبح بلند بلند گریه کردم.توی پتوی خیلی نرمی که از نود و نه سنتی خریده بودیم اشک ریختم. برای حفره ام که تمام مسیر بازگشت به نیویورک همراهم بود. توی ابرها،در خواب آلودگی، در فرودگاه استانبول و میان جواب و سوال های بی پایان ماموران برای ورود به آمریکا،توی جت لگ و کابوس های زخمی ام... حفره ام همراه من بود. توی من قدم می زند. خودش را باز کرده جایی در نزدیکی های باغ فردوس، جایی سبز و بزرگ با صدای سه آدمکوچک و موفرفری که چشم های بسیار درشتی دارند. حفره ام زندگی اش را شروع کرده ودست از سر من برنمی دارد. شاید هم برعکس است رابطه مان. منم که به تازگی فهمیده ام چقدر به این حفره، به حضورش به طراوت و جوانی اش نیازمندم. او را می خواستم. جایی او را جا گذاشته بودم. گم شده بود و حالا فقدانش را توی سینه ام بزرگ و بزرگ تر می کند. در خیالم شروع به زیستن کرده است. سبز است و هیچ پاییزی از پس ریشه های کهنسالش برنمی آید. دوست دارم خم شوم و فرو روم توی حفره ام.دوست دارم همه ی سرم را همه ی تنم را فرو کنم توی حفره ام و در او زندگی کنم.

به حفره ام محتاجم. برای نفس کشیدن برای سبز بودن برای گذر از پاییز زیبا که در این قاره رنگ هایش را برمن عیان کرد. جایی از من دارد می سوزد. جایی در نزدیکی های حفره ام می سوزد. سوز سرما نیست. سوز داغی ست که کافی ست لحظه ای رها کنم خودم را توی حفره ام...یک بار امتحان کردم. با سر پریدم داخل حفره. لرزیدم. عرق کردم. حفره ام داشت من را می بلعید. من کوچک می شدم و حفره ام گشاد... حالا بابلی دارم. بله مثل ریچارد براتیگان که در رویای بابلش زندگی می کرد من هم برای خودم بابلی پیدا کردم. تازه شروع بابل من است. بابل من باغی ست در تهران. شیشه های بزرگ دارد. بابل من همه ی فقدان اوست. بابل من متولد شده است و نمیتوانم جلویش را بگیرم. او دارد بزرگ می شود. این رشد وحجمه اش کمی نگرانم می کنم. می ترسم از حفره ی سینه ام بیرون بزند. هنوزمی ترسم بابِلم یک جایی بایستد و همه ی من وحفره ام را در خودش فروکند. از این لحظه می ترسم اما همزمان شوق رسیدن به این لحظه را دارم.

بله. از وقتی بابلم شکل گرفته دو بار فیلم آمیلی را دیده ام. هیمن حالا هم که دارم از این شهر کوچک جدیدِ توی مغزم مینویسم، آهنگ آمیلی گوش می دهم. بسیار سانتی مانتال و احساسی ست حتما. اما اینطور نیست. بابل تان یک روز جلوی شما را می گیرد. یک بار جلوی من را گرفته. منتظر آن دفعه ی دیگرم. نه راز نیست. رمزی نیست. شگفتی اش زیست مدام است که به ناگاه آنجا که انتظارش را نداری. آنجا که فراموشش کرده ای تبدیل می شود به چیزی برای لمس انگشت ها. می رسد به سر انگشت های اشاره... این بابل را منتظرم. بابلی که موهای من را از پشت شیشه ها بیرون می زند. بابلی که من را می برد به زیارت پاییز. به نوشتن. به ادبیات. به کتاب ها. به تمامی او. به پوست تن. به داغی نطفه و بذری که مثل گیاه و کتاب و قصه نشان از زایندگی دارد. آرزوهایم به هم رسیده است. در نمودار خطی زمان جایی به هم رسیده ایم. جایی که بهاری بر سر ارغوان نیست. در نمودار شکننده و بی حساب و کتاب زمان جایی آرزوهایمان در هم تنیده شده است. آنجا نقطه ی شروع همه ی بابِل های دنیاست. همه ی سرزمین ها از آن تلاقی ست که آاغاز می شود.

 

 

هزارتوهای بورخس را امروز تمام کردم. وقتی از وسعت دیوانگی های ساختگی این آدم خواندم حیرت کردم. یعنی خیلی از وقایع تاریخی را به شیوه ی ترسناکی از خودش ساخته و از خودش دراورده. یک پند خوب هم داد. گفت نویسنده های معاصر از ماجراهای معاصر ننویسید. ملت مینشینند انگلولک می کنند داستان تان را واز تویش غلط درمی آوردند. غلط های فاجعه. بورخس این حرف ها را می زد.

می گفت دوزاده سال است که نمیتوانم بخوانم وبنویسم. کور شده بود. ادمی که تمام زندگی اش در کتابخانه های جهان بوده کورشود. من فکرمیکنم تلخ ترین حالت زندگی من فقدان دست و چشم است.

هزارتوها اوالین دیوانگی بشری بوده اما خودش گفته بود در آن سال های آخر که دیگرحوصله ندارد ونمی خواهد از این داستان های لابیرنت و مازگونه و آینه وار بنویسد. گفته تلاش می کند هی ریال تر بنویسد و ماجراهای واقعی.

خیلی هم جالب درمورد داستان های اول خودش می گفت وای اون که خیلی چرت بود. از این نگاهش خخیلی خوشم آمد. آدم باید با خودش اینجوری باشد. همین نگاهش به کارهای خودش خیلی از طرفدارانش را برآشفته می کند. اما اوحوصله ی قرتی بازی های فرهیخته طور را ندارد.

ح گفته بود اگر بورخس را دوست نداشته باشی باید در ازدواج مان بازنگری کنیم. امروز وقتی زنگ زد گفتم همه اش تمام شد. ذوق داشت حرف بزنیم. دوستش داشتم. با هم چخوف را دوست نداریم وبورخس را دوست داریم. خوب است. آن موقع ها ولی نمی دانستم. بعد از 5 سال می دانم. کشف های ریز نامریی.

باید چند بار دیگر خودکتاب را بخوانم. این پی دی اف دزدی بود.

گربه ها وسگ ها را شنیده ام باید جیش کنند تا یک مکان را مال خود کنند. من باید نارنگی و هات چاکلت و آبم را و جدیدا نان و پنیر وگردویم را به همراه کتاب و چند برگه همراه خودم ببرم با کیفی به غایت سنگین راهی آنجا شوم و شروع کنم به خواندن و نوشتن تا مال من شود.

مدت هاست میخواهم بروم آن بوک استوری که عکسش را دیده ام.جای نشستن هم دارد.در میان کتاب ها زیستن مثل پیرمرد کور عصا به دست شوخ و شنگ. مثل بورخس که گلشیری نوشته بود نکند رویای پدر کورش باشد؟ نرفتم چون آفتاب بود. چون آفتاب کم است و باید روزهای آفتابی را به سختی توی دست بگیرد. باید حواست را جمع کنی از لابه لای انگشت هایت نریزد بیرون. نمی شد بروم توی شهر و زیر سقف. گذاشتمش برای یک روز بارانی خاکستری که نگاه کردن به آسمان خودش سرچشمه ی غم است.

کیف حصیری پاره ام را که با چسب به هم چسباندم برداشتم. پرش کردم. نارنگی و نان وپنیر و آب و کتاب ودفتر و مجله ولپ تاپ و حوله و... خیلی سنگین شد. اما زیر آفتابم. گاهی بادی می آید.صدای ماشین ها خیلی خیلی زیاد است.انگار وسط خیابان نشیته باشم. با پیرها زندگی می کنم. پیر شده ام. اما مهم نیست.حیاط پایینی ساختمان را از آن خود کردهام.ز

امروز که از خواب بیدار شدم بهتر بودم. ساعت 5 صبح بود. دیشب خواب دیدم لادن وآتنا ونون با هم حرف می زنند توی گروهی که فکرمیکنند من نیستم ونمی شنوم اما من همه ی حرف هایشان را می شنوم که می گویند او باید می رفت و مجبور بود وتو می خوساتی. خیلی عجیب بود حضور دوستان دبیرستانی ام که مدت هاست با آن رابطه ای ندارم وحرفی نزده ایم و دور شده ایم از جهان های همدیگر...

.

دیروز که شروع کردم به حرف زدن هوا روشن بود. از خرید برگشته بودیم. مدت ها بود با هم حرف نزده بودیم. آنجا سر شب بود و اینجا عصر بود. وقتی تلفن را قطع کردیم که یعنی قطع شد از بس جان نداشت تلفنش. آنجا صبح شده بود وصدای پرنده ها می آمد واینجا شب شده بود و ح پنجره ها را باز کرده بود و صدای جیرجیرک ها پیچیده بود. ما در شب و روز در تنهایی. در سکوت.در حرف.در خنده.در صدای جیغ و ردپای جن های خانگی...

بعدش با ح حرف زدم. گفتم یادت هست آن روز صبح از خواب بیدار شدم و تا ظهر گریه می کردم و از زیر پتو بیرون نمی امدم. گفتمیادت هست چقدر دلم می خواست جزو آن 5 نفری باشم که فلوشیپ نویسنده ای استنفورد را می گیرد. 5 نفر داستان کوتاه و 5نفر شعر. حتی امیدوار هم بودم با آن سی هزار کلمه ترجمه ی خنده دار و مضحک. نوشته بودند کاش جای بیشتری داشتیم تا می توانستیم شما را هم در این برنامه ی نویسنده گان بگنجانیم. و من تا عصر آن روز مثل بچه های کوچک احمق گریه کردم.

ح یادش بود. خندید. گفتم یکی از آن پنج نفر فهمیدم کیست. آتوسا مشفق بود.

و بعد دوباره خندیدم وبستنی کوکونات خوردم وساعت ده با حجمی از فکر و خیال هایی که توی دو دنیای شب و روز کشیده شده بود خوابم برد. سردرد داشتم وشب انگار در جهان زندگان باشم. انگار بیدار بودم. اما خواب بود.خواب های شفاف وشیشه ای.

صبح که بیدار شدم آفتاب زده بود. خبر از روز آفتابی از لا به لای پرده های بی معنی و سرد و ساده ی اتاق بیرون می زند. ح پرسید بهتری؟

خوب بودم و تشنه و حیرت زده. آرزوهایم را بلند بلند گفتم با دهانی که بوی پوسیده ی شب می داد و صورتی که نشسته بود. سه بچه ی همزمان می خواستم. سه قلو. کتاب های ایرانم سریع تر بیرون بیاید. اینجا قصه هایم را ترجمه کنم. یک خانه ی نقلی در تهران داشته باشم پر از گلدان و پر شده از فرش و وسایل پارکینگ پروانه با بالکنی سنگی. و فلوشیپ استنفورد را از آتوسا بگیرم.

خوب است که فارسی نمی داند.همین.

خانوم میم من را بغل کرد. حتی من را بوسید. برای اینکه به او گفتم مادرم سرطان دارد و یک خرچنگ توی سینه اش زندگی می کرد. بله این را گفتم. واین یکی از دروغ های هر روزه ام برای نوشتن یک داستان همراه با اتفاق و خونسردی نبود.

اما مسیله هم این بود و هم این نبود. این را که گفتم فکر نمی کردم اینچنین تاثیری روی خانوم میم 70 ساله با 5 دکترای فلان از فلان دانشگاه های امریکا وکانادا و دختر فلان آیت الله بزرگ بگذارد. این را برای آغوش او، برای لبخند اونگفته بودم. مدتی بود گورم را گم کرده بودم و هیچ جایی نبودم. مدتی بود که می ترسیدم. نه اینکه تمام شده باشد.هست هنوز.اما می خندم وتف می کنم توی صورتش... رد گم می کنم وهمه گول می خورند حتی گاهی خودم. بله این مدت نبودنم هزاردلیل داشت. دلایلی که نمی شود با کلمه هایی در طول دو دقیقه شرحش داد. دلایلی که حرم می خواهند و محرم. بله. این ها را باید به خنده خورد کنید و چرخ کنید. پس تنها دلیلی که می شود دست کشید روی آن، تنها دلیلی که عقل های بارور و منطق پسند ان را یاری می کنند همان را باید بگویم. فقط همان است. اما فقط همان نیست. چطور این فقط را باید گفت. نمی شود.نمی گویم...ز

امروز یک عکس دیدم و یک جمله و تا ساعت ها گریه کردم. داشتم کتابش را می خواندم. دو تا از کتاب هایش را شروع کرده بودم به خواندن. پیدایش کردم و عکس هایش را دیدم. یکی از عکس ها زنش بود ودخترش. زنش چند سال پیش مرده بود. او در یک شهر سرد برفی به همراه دختر نوجوانش زندگی می کرد بدون زنش. بدون مادر دخترش. نوشته بود. تولدت مبارک... من از یادت نمی کاهم.

این حفره ها آیا هرگز پر خواهند شد؟

.

این روزها کارور میخوانم وعناصر داستان جمال میرصادقی.

میرصادقی به شیوه ی شهسواری همه چیز را پکیج کرده. خوب است خواندنش. بخوانی وبدانی و گذر کنی... چیزهایی دارد که توجه ادم را جلب می کند. برای پی اتنشن خوب است.

گیله مرد امروز جلوی راهم قرار گرفت.در همین کتاب میرصادقی بود که گیله مرد برای چهارمین بار در طول زندگی سی ساله ام جلوی زندگی ام سبز شد. این بار هوای داخل داستان وهوای جایی که میخواندمش یکی شده بود. باران وصدای قطره ها ومه و ابر و خواب زدگی در سراسر شهر.

حافظ می گوید ما جهان را با چشم های خواب آلوده می بینیم و چقدر خوب است این جمله. این ناکامل بودن. این عدم قطعیت جاری در چشم و دیده.

گیله مرد اما این بار شکل دیگری بود.برای گیله مرد گریستم. باران هم می بارید. اما گیله مرد مرده بود وهرگز در تمام این سی سال این همه در نداشت.

برای بزرگ علوی هم گریه کرده بودم که د ربرلین مرده بود و قبرش را داشتند تبدیل به چیز دیگری می کردند وایرانی های مقیم آنجا تلاش می کردند اما هیچ.. بی فایده.

ح می گوید مهم نوشته های اوست. حالا یکی را در نظر بگیر که از او کتاب ونوشته ای نمانده باشد. قبر چه اهمیتی دارد؟ حرفش را می فهمیدم. اما نمی دانم چه اهمیتی دارد. آن اسم سنگی و خزه بسته.. آن یکی شدن تن با خاک.. خاکی که مال همه جای دنیاست و مال همه جای دنیا نیست.

به اسم بزرگ هم فکر می کردم که آدم مثلا اسم بچه ی کوچکش را بگذارد بزرگ...

.

این بار گیله مرد را که می خواندم بوی شالیزارهای برنج شمال انگار پیچیده بود لا به لای ایمپایر استیت. انگار چیزهایی کم بود. چطور بگویم؟ نباید این همه بار را روی دوش کلمه ها گذاشت. شانه هایشان خم است.

.

یک جمله هم می خواندم که داستان که پایان گرفت تازه زندگی قهرمان شروع می شود. دوست داشتم به فراسوی این جمله بروم. به زندگی ادامه دار و مدور قهرمان. دبه حبس شدنش. به نفس کشیدنش. به تلاشش برای از دایره ی قصه خارج شدن.محبوس است. نمی دانم شاد یا شاکی شاید...

.

ح مقاله اش اکسپت گرفت اما به شرط عوض کردن بعضی کلمه ها.ایمیل زده است که این کلمه ای که استفاده کرده اید مربوط به آرکاییک زبان انگلیسی ست. دلم می گیرد. مچاله می شود. تلخ می شوم. دلتنگ می شوم. غصه دار می شوم.

.

هوا سرد است. انگار پاییز شده باشد امانشده. تا هفته ی دیگر روی 20 تا 30 می چرخد. هنوز دیوانه است و ابری و باران می بارد. باران را دوست ندارم. نه ابر را نه مه را.. باد سرد می زند و من روسری پشمی بر موهای خیس تازه از حمام بسته ام پوشیده ام. مدت ها بود به رنگ صورت و روسری توامان دقت نکرده بودم. دلم برای روسری های ایران تنگ شده است. یک لباس قرمز چهارخانه هم پوشیده ام. صدای جیرجیرک هم می آید.

صبح هم بوی علف های بریده شده می آمد. داشتند با دستگاه علف زنی می چیدندشان. پنجره ها بسته بودند اما بوی تن نصفه نیمه شان پیچیده بود توی خانه.

بوی سبز...

.

خیلی حرف داشتم ولی بیشترش را یادم نیست. برمی گردم

حس می کنم یک درخت لیمو توی مغزم شروع کرده به بذر دادن. عطر خوب و خوش. عطرش.. اما شاخه های ضخیمش.. اما برگ ریزانش.. اما جان گرفتنش.. اما بزرگ شدن تنه اش.. اما جوانه زدنش با سختی ها و جان دادن ها و نفس کشیدن های فراوان...

درخت لیمو را بارها دیده ام. در یک روز دوبار دیدمش.. اول توی کتاب جز از کل شر.ع شده بود. پسر در کما بود و مثل یک گوشت افتاده بود و درخت لیمو و رایحه اش پیچیده بود توی خانه و بعد دیدم درخت لیمو کوچ کرد به یکی از کشورهای خارومیانه که درگیر جنگ است و در گیر و دار عشق است و در خانه ی نادیا زندگی می کند. دیدم افتاده توی کتاب فرار از غرب محسن حمید. نویسنده ای که دوستش دارم.

درخت لیمو از هفته ی پیش من را تعقیب می کند مثل آقای هندی که عاشقشم است. و من را تعقیب می کند. که لب شکری ست و قدش کمی بلند است که عینک دودی می زند و تیشرت های سفید می پوشد و حاضر است ساعت ها روی صندلی حیاط پایین بنشیند تا بیاید به من سلام بگوید و من خودم را به خنگی و به تلفن حرف زدن بزنم و او به من عکس خواننده و بازیگرهای هندی را نشان بدهد که توی کشورشان معروف هستند. در هند. نشانم می دهد و می گوید تو شبیه این هستنید. دختری با موهای مشکی و چشم های مشکی و دماغ عملی با صورتی گرد و بی ربط به من...

من به درخت لیموم فکر می کنم و شعرهایی از کارور می خوانم و به آسمان پر شده از ابرهای سفید نگاه می کنم و خودم را با عکس گرفتن از پرنده ای که نمی داند و می داند و ژست می گیرد مشغول می کنم. از او عکس می گیرم و از کارور می خوانم که جهان را ساده دیده اما دقیق و درست. که شعرهایش را باید بار دیگر به انگلیسی بخوانم. که شعرهای نیویورکر را دوست ندارم. اما شعرهای کارور را دوست داشتم. قطعه هایی بسیار کوتاه و نادیدنی از زندگی..

 قراردادهایم را امضا کرده ام و روی میز چوبی ولو کرده ام که حس نویسنده بودنم و شلخته بودن و آشفتگی ذهنی ام را پررنگ کنم. که با این تصویر از خودم لذت ببرم و تند تند تایپ کنم.

 سلین می خوانم و مجذوب می شوم و جادو می شوم و ناایمد می شوم و لال می شوم و غرق می شوم  و همه ی این احساسات انسانی را در سک لحظه و توامان دچار می شوم وقتی به سلین می رسم.

بورخس و هزارتو را دوست ندارم اما نه به اندازه ی سلین. سلین روح خراش است. فیلسوف است اما بورخش قصه گوست. من قصه نمی خواهم. تلفیقی می خواهم از فلسفه و تلخی و ریزبینی و شکافتن جان و روح و تن و..

 چرا مثلا آن روزها که توی تالار اقبال، لا به لای کتاب ها وول می خوردیم و نوزده ساله بودیم و عرق هایمان خیلی خیلی تند بود و بوی گند می  داد  از بس که در طول روز دانشکده و دانشگاه را بالا پایین می رفتیم و... چرا آن روزها به یکباره تو را کنار سیمون دوبوار و همه می میمیریم و تهوع سارتر و آن قفسه ی فرانسوی کامو و .. ان قفسه ی ایتالیایی آلبادسس پدس  و کالوینو پیدا نکردم. بودی آن روزها انجا؟

ص برایم فیلمی فرستاده زا دانشکده و در گروه فلسفه.... برایم ویس فرستاده. برایم حرف زده. مثل آن روزها که برایم جا می گرفت تا عاشق باشم. او برای عشق صندلی پیدا می کرد. یک صندلی برای درخت لیمویی که تبدیل به یک صندلی شده در کتابخانه ای در شهری خاکستری...و شب های طولانی و سرد دی ماه و تمام ان حیاط را گز کردن.. وپ

موبایل را روشن می کنم و به اینترنت وصل می شوم و می روم که برای او هشتگ بزنم دلتنگ

ی... که برایش بنویسم " یک جوری یگو آ که یعنی چیزهایی هست که نمی دانی..." " که یعنی دلتنگ تو ام .. که یعنی...

 باز نمی شود. تمام می شود. نمی نویسم. خفه می شود. سه قطره خون می خوانم. و به مرغ یاحق فکر می کنم و تیمارستانی که هدایت ساخته است. به خ ون ها و قطره ها.. به دوست هایم.. به رفتن هایشان.. به هواپیمایی که می نشیند و تنهاست.. به او که می گوید هی.. و با من دست می دهد و الکی می گوید گفتی مال کجایی ترکیه؟

دلم تنگ شده است. برای حضور ادم ها... برای حضور به هم پیوسته ی پرچم های گل زعفران.. برای دوستانم. برای خواهرهایم.. برای حرف زدن... او از من پرسید زیاد حرف نمی زنی.. من

گفتم نمی دانم باید راجع به چی حرف بزنم.. با این ها از هیچ نمی توان گفت.. هیچ همه ی گفته های ماست...

می خواهم با این کلمه درحت لیمو را از توی سرم بیرون کنم. می خواهم جلوی شاخ و برگ گرفتنش را بگیرم. چاره ای نیست. این تنها راه آزادی ست. درخت لیمو باید بمیرد. باید خم شود روی برگه های سفید کاغذ... و صدای شکستنش... و صدای افتادنش... و عطرش که می پچید.. عطرش...

خارج شدن از کنج دنج یکی دیگر از اشتباهات ان روزم بود. توی مجله نیویورکر دیدم که نویسنده ی کتابی که می خوانم در استرند بوک استور سخنرانی دارد. وارد سایت شدم و به طرز عجیبی حتی یک صندلی هم باقی نمانده بود و مراسم ساعت هفت و نیم شروع می شد و نوشته بود اگر می خواهید بیایید ساعت پنج و نیم توی صف باشید. من هم حرفش را به شوخی گرفتم و وقتی از مترو پیاده شدم ساعت شش بود و مثل همیشه خنگ بازی های جغرافیایی و یافتن مسیر باعث شد چند خیابان و اونیو را اشتباهی بروم و وقتی به صف رسیدم ساعت 6 و نیم بود و من 93 مین نفر بودم که باید می رفتم انتها خیابان می ایستادم. یک صف طولانی و بیش از اندازه بلند. که به یکباره باران هم. باران های وحشی و داگ و کت نیویورک. دختر بی اندازه زیبایی پشت سر من ایتساده بود. چترش را با من قسمت کرد. چشم های سبز، مژه های مشکی و موهای خرمایی. طبیعی و ساده و زیبا. با آرایشی نیمه ملایم و لباسی قرمز. و چقدر دخترهای زیبای نویسنده یا عشق نویسند گی توی صف بودند. همه نماد تابستان با پیراهن های کوتاه گلی گلی شان، با یقه های باز و پوست های صاف و براق، با موهای کوتاه و بلند و رنگ های عجیب.. همه شان تابستان بودند و من اسپورت ترین تیپ بی معنی را برای آنجا زده بودم. یک شلوار لی آبی و یک بلوز نقطه نقطه ی آبی و کفش اسپورت آبی. واقعا بی معنی بود. بدون گل و پیراهن و بدون رنگ های پررنگ و جان دار. توی صف با چند نفر حرف زدم و وش دادم که با هم حرف می زنند. که من گفتم آخرین کتاب آتوسا مشفق را خوانده ام و توی دلم با ذوقی کاملا بی معنی و تهی از منطق می گفتم آلسو من و پدر نویسنده در یک کشور به دنیا امده ایم. خوب که چی؟

پدر او ایرانی بود و مادرش کرواسی و خودش در آمریکا به دنیا امده بومد و کلا هم راجع به خودش و آمریکا می نوشت بدون هیچ اشاره ای به ایران و رگه هایی از ایرانی بودن.

و دختر زیبا گفت که کتاب آخر را نخوانده و کتاب اول را خوانده و گفت خیلی خوشحلال است که فلانی با نویسنده مصاحبه می کند. فلانی را با ذوق گفت و خندید. من فلانی را اصلا نمی شناختم و اسمش را هم نشینده بود. شب که به خانه امدم استوری های استرند بوک استور را چک کردم. دتیدم فلانی مجری برنامه هم چیزهایی می نویسد و از این سلبریتی های ایستاگرامی ست و چهار میلیون فالور دارد.

بعد هم شنیدم دو نفر دیگر دارند با هم حرف می زنند. یکی از کارش می گوید که معلم است و از مادری امریکایی و پدری برزیلی و دیگری که تیپ عجیبی داشت. یک سوتین مشکی پوشیده و یک دامن کوتاه و موهای ریز پسرانه، گفت که آرتیس است  و کارهای مختلفی می کند که نوشتن هم یکی از ان هاست. هی به حرف هایشان گوش می دادم.

در نهایت انقدر توی صف ماندیم که شدیم هفت نفر و گفتند اوه متاسفیم دیگر حتی برای سرپا ایستادن هم جا نداریم. و باید می رفتیم. این همه توی باران ماندن و ... و باز دوباره با پیجرش تماس گرفت گفت یک جایی هست پشت پشت دیوارها که همه سرپا ایستاده اند و اصلا چیزی نمی بینید  اگر می خواهید بروید.

 رفتیم. شل.غ بود خیلی. خیلی هم سرپا ایستاده بودند. اما از جایی که من ایتساده بودم هنوز می شد نویسنده را دید اگر می امد و می نشت. اولش اونر کتابفروشی امد. یک خانومی بود چنجاه ساله کخه کتابفروشی از پدربزرگش به او رسیده بود. کتابفروشی که نسخه های اصلی کتاب های خیلی خیلی مهم جهان را در آنجا نگهداری می کنند. گفت که کتابفروشی بعد به پدرش و بعد هم به اورسیده است از سال 1921.

بعد به کارخانه ی شکلات فکر می کردم که از سال 1918 در کالیفرنیا بوده و کلا تاریخ دنباله دار اینها و تاریخ طولانی و منقطع ما...

بعد آتوسا مشقف آمد. با قیافه ای ایرانی و موهایی مشکی و خالی درشت. خوش اخلاق بود و می خندید و مهربان بود و مجری نمی تواسنت اسم دختر را درست ادا کند. حتی به نظرم خود آتوسا هم وقتی اسمش را گفت به اندازه من نمی توانست خوب بگوید. ه مین.. و بعد حسودی ها و غبطه ها و اگر من اینجا به دنیا امده بودم به جای جایزه ی خلیج فارس و بهاران و بیژن نجدی و فلان و.. الان همینگوی و او هنری و فلان برده بودم  بست سلری چیزی بودم. از این فکرهای بیش از اندازه احمقانه و "اگر" وار... باید "اگر" را از دنیایم حذف کنم. در کتاب " مردن با راهنمایی گیاهان جادویی بود." ووو. دیگر حرف هایی زیادی که امروز نمی آیند. که امروز پریده اند.

 

 مدت هاست که می خواهم از آن صبح آفتابی بنویسم. اما آنقدر باران بارید و ابر شد و طوفان شد که انگار همه ی آفتاب و صبح و امید را از یاد برد. یادم می آید آرزوهایی داشتم. کی بود آرزوهایی داشتم و دنبالشان می کردم؟ تا چند سال پیش بود شاید. ارزوهایی که می دویدمشان. که نور بودند و روشنایی. بعد خالی شد. بعد ماند چیزی برای هر صبح گشودن چشم هایم که دپیرتر می شوند. نقطه ی پیری هستند. نقطه ی کهنسالی. نقطه ای که می توان سال های کهنه شده را با آن ها اندازه گرفت. برای من با هر کلمه که می نویسم و می خوانم با هر ثانیه که دوری شان را به یاد می آوردم و فراموش می کنم یه نقطه توی چشمم پیر و پیرتر می شود. یک نقطه ی سیاه بسیار کوچک که هرگز برای دیگری دیده نمی شود. امروز توی چشم های مژه هیا بسیار پیدا کردم. همه شان  ریخته بودند. بلند نیستند دیگر. بودند یک زمانی. خیلی بودند. روغن زیتون بهشان می زدم. دیگر تمام شده اند.

هر شب خواب می بینم آنقدر پررنگ و واقعی هستند که نمی دانم کدامشان را نام به خواب بگذارم. خواب هایی که جان دارند و استخوان و روح. خواب هایی که قصه می شود نوشت از ان ها. خواب هایی با ادم های جدید. و چشم پر آب. صبح با چشم های پر آب بیدا شدم. مثل این بود که شب را ، خواب را، بیداری را گریسته باشم. دیشب به او گفتم ما دوست صمیمی مان را در شرایطی سخت تنها گذاشته ایم. ما پشت دوستمان را خالی کرده ایم. و او عمه اش مرده بود. برایش داستان " کورتانا می چرخد." را خواندم. به خط آخر که رسید هر دویمان گریه کردیم.

آن روز صبح یک هفته ی پیش بود که آفتاب باریده بود روی رگه های دیوار اتاق. بیدار شدم. یکی از آرزوهایم افتاده بود روی صفحه ی موبایلم. فقط باید امضا می کردم. ظهرش با ریحانه و مامان حرف زدم./ تمام ظهر را. نیمی از عصر را.. خیلی حرف زدیم. توی تهران بودم انگار. در خانه بود. تا ساعت چهار حرف زدم. پر شده بودم. دوباره پر شده بودم. خالی ام را جان بخشیده بودم. هندوانه ها در خانه پخش پلا بودند و میم درد م کشید و نیم دانست کجا چیزی را گم کرده است.

بعد هم با ح غذا درست کردیم. بعد از مدت ها غذایی خوب درست کردیم. گوشت و پیاز و گوجه سرخ کردیم. خوب شده بود. آفتاب هم بود. شب اما باز هم چیزی خالی بود. چیزی خالی که در من زندگی اش را شروع کرده است. که آرام آن گوشه نشسته است. نمی دانم بی خطر است یا اسمش را باید گذاشت آرامش قبل از طوفان یا چیزی برای روزی که نمی دانیم کی است؟ اسمی ندارد. شکلی ندارد. هیچ طعم و بویی هم ندارد. فقط خالی ست و گاهی جا به جا می شود. از گوشه به مرکز. از مرکز به کنار. از پنچره روی طاقچه و... و هست. و هستندگی اش را به من نشان می دهد. بی حجم  و جان دار...

دیروز بعد از یک هفته دوباره نامه شان آمد. خوشحال بودیم؟ سال ها برایش تلاش کرده بودم. لحظه های پر شوق و خروشی را با هم طی کرده بودیم. زیست بودیم در کنار هم.

گریسته بودیم. نفس کشدیه بودیم. آن ها تکه های از من و سال های تازگی و سبزم را در خود داشتند. خوشحال بودم؟ خوشحال بودم؟ این سوال را آن "خالی بی حجم" می بلعد. تازگی ها دهان باز کرده. دهانی بزرگ، دهانش شکل ندارد. دهانش بی طرح است اما می بلعد و هضم می کند و ناپدید. او دارد جان می گیرد و بزرگ تر می شود. او هست و تمام ماجرا این است.

انگار همه چیز سخت تر می شود. لذت ادبیات بیشتر و بیشتر می شود و نوشتن تازه ها سخت تر و سخت تر. جهان نوشته ها و ذهنت بسته می شود و حیرت می کنی وقتی مادام والاوی را می خوانی و می بینی ویرجینا وولف این کتاب را صد سال پیش نوشته. این همه دقت و ظرافت و شاهکار و این نفوذ به داخل اذهان و دیدن شخصیت ها و زوایای دیدی که در ان دوره ی ابتدایی ادبیات مدرن به مثابه ی یک نبوغ بی بدیل محسوب می شده.

مادام دالاوی لحظه هایی داشت که من به خودم می لرزیدم از شوق، از همسانی، از تمامیت، از قدرت ادبیات، از دیدن خودم در کالبد کلاریسا و دیدن صمیمی ترین دوستم در تن و بدن سلی و رابطه ای که جان دار تر از همیشه در تمام سال های پیری و زندگی ات ادامه دارد. باشد یا نباشد. این قدرت ادبیات است. ادامه دار کردن. حیات ورزیدن. مادام دالاوی برای من ثابت کردن ایستادن در برابر کلمه ها بود. فکر می کنم بارها این را در جاهای مختلفی نوشته باشم که مریم میرازخانی یک جمله دارد که با همه دور بودن جهان هایمان- البته او هم آرزو داشته نویسنده باشد.- می گوید ریاضی برای شاگردان صبورش، برای آن ها که ایستادگی می کنند خودش را نمایان می کند و برقع برمی افکند و آن شوق بی بدیل را نشان می دهد. مادام دالاوی برای من مصداق کامل این جمله بود. وقتی می خواندمش گیج می شدم از اینکه به یکباره راوی ها را عوض می کند و خسته شده بودم و به گودریدز می رفتم تا ریویوهای ناامید کننده بخوانم و چیزی پیدا کنم در راستای ثابت کردن نظر خودم به خودم. باید چیزی پیدا می کردم که از عذاب وجدانم می کاست برای رهایی کتاب. اما همه تقریبا همه به کتاب 5 ستاره و 4ستاره داده بودند و من دلیلش را نمی فهمیدم. اما ادامه دادم و به لحظه های باشکوهی رسیدم که حیرت انگیز بود. که وولف برایم بعد از اتاقی از آن خود به طرز بیش از اندازه باشکوهی ادامه پیدا کرد و بی قرار شدم در راستای خواندن این همه ژرف اندیشی و دسترسی پیدا کردن به زیرین ترین لایه های مغز و احساسی بشر.

.

15 روزی ست که اینستاگرام نمی روم. هیچ اتفاق حاصی نیفتاده است. فقط فهمیده ام آنطور که فکر می کردم بر اساس اعتیاد در آنجا زیست نمی کردم. همه چیز از سر خوشحالی بود. یک سرخوشی شادمان که هنوز از سرزندگی در من خبر می دهد. برمی گردم. نمی توان گفت هیچ تاثیر مفیدی داشت. وقت بیشتر؟ واقعا خیلی مطمین نیستم. شاید کتاب های بیشتری خوانده باشم در این روزها. مثلا از فیلیپ راث یکی مثل همه را خواندم. و مستندی از او در بی بی سی و نشست نویسنده ها دیدم. خانه اش در کابینی چوبی در کنتیکت، وسط جنگل های سبز و. تنهایی اش و. حذف کردن خودش را از همه ی وجوه شخصیتی اش از جمله پدر و فرزند و همسر و.. بودن و صرفا نویسنده بودنش من را خیلی خیلی به فکر فرو برد. در زمان فیلمبرداری برف می بارید و زمستان بود و از آن زمستان هایی که در سابرب ها روانی کننده تر است تا شهر. از ان سکوت های سفیدی که جان گزا است و من را دیوانه می کند. بیشتر از همه ی ورک شاپ ها و خوانده ها و فکرها و تحقیق ها و مستندهای دیگر، به تنهایی سرد و پر سکوت یک نویسنده فکر کردم. به تلخی اش. به سفیدی اش. می گفت گاهی در زندگی حسرت هایی دارد ولی زندگی ار مگر می شود بدونه هیچ حسرتی تصور کرد؟

.

سه گانه ی آگوتا کریستف را خواندم و از این سادگی نوشتاری و سردی و تیزی خشونتش کیف کردم. برایم حیرت انگیزی بود. دو کتاب اول را بسیار دو.ست داشتم. شخصیت لوکاس را چقدر خوب درآورده بود. ان بچه ی سرد و پر از خششونت عاشق زنی می شود که از او سی سال بزرگتر است و عشق در نوجوانی اش با مادرانه بودگی که ن داشته است در هم تنیده می شود.

.

سرخ سفید مهدی یزدانی خرم را بالاخره تمام کردم  از حجم این همه تاریخ، تاریخ بازنده ها و نادیده ها کیف کردم. بسیار قوی بود از این جهت. و یک کتاب جدی بود که خواندنش لذت بخش بود.

.

از جومپا لاهیری در یکی از ورک شاپ ها شنیده بودم باید امیلی فرانته خواند و ایمیلی چوران. فرانته را خواندم. دختر گمشده. برایم اطاله زیاد داشت. اما بخش های از مادربودگی و تناقض عجیبی که به دقت بیان شده بود حیرت انگیز بود. مادر بودن یا خود بودن. در این میان ماندن. اتفاقا امروز در خبرها می خواندم که در تگزاس زنی 93 ساله پسر 70 ساله اش را با تفنگ کشته است. چون پسر تصمیم گرفته مادر را به خانه ی سالمندان ببرد و مادر وقتی شوت می کند می گوید تو زندگی مرا از من گرفتی و من هم حالا زندگی تو را از تو می گیرم. فیر ایناف.

.

صید قرل الا در آمریکا ی ریچارد براتیگان را هم خواندم. اثری پست مدرن و بیش از اندازه امریکایی. انگلیسی اش را هم خواندم که شاید بیشتر بفهمم. در انگلیسی معنا داشت. آن ساتایر و سارکزم که باید داشته باشد را در انگلیسی به راحتی می توانست بیان کند. به گفته های الیف شافاک گوش می دادم. نویسنده ی چهارزبانه ی ملت عشق. می گفت غم را، رنج را باید در زبان ترکی نوشت و شوخی و حنده را در زبان انگلیسی. و از تایتل کتابش اسکندر گفت که خیلی جالب بود. می گفت کتابی دارد در زبان ترکی به نام اسکندر که در زبان انگلیسی وقتی می خواسته الکساندر چاپش کند گفته اند تبدیل می شود به زمان تاریخی و بهتر است اسمش را عوض کنیم. و در زبان ایتالیایی تبدیل می شود به آلوئه که بیشتر معنای مافیایی می دهد.  الکساندر همن و الیف شافاک از سفرهای میان زبانی می گفتند.

ایده های خیابانی می خوانم و خاطره ای را یاد می آورد که با بچه ها رفته بودیم ساحل کنتیکت و انجا آنقدر زیبا بود که همه ی بحث ها معطوف به زندگی در شهر ی شلوغ و کثیف مثل تهران و نیویورک یا زندگی در آن زیبایی بی بدیل و انتخاب یکی از این ها شده بود. من می دانستم که شهر است انتخاب من. می دانستم که در شهر است که قصه هایی که من به دنبالشان پریشان می شود رخ می دهم اما آنقدر نمی دانستم چرایی اش را.. این کتاب برای من از شهر گفته است به مثابه ی جمع همه ی تناقض ها و نابه سامانی ها در یک مکان مشخص.

.

داستان کوتاه هایی هم خوانده ام و با درویس لسینگ آشنا شدم که داستان کوتاه "مرگ یک صندلی" و "سقف بالای سرت را حفظ کن" که چقدر این داستان اخر را دوست داشتم. البته بیشتر روایت زندگی شخصی و جستار روایی بود تا داستان و جالب اینکه دوریس در کرمانشاه متولد شده است و گفته از ایران و دولتش نفرت دارد.

.

یک داستان خیلی خیلی خاص دیگر هم خواندم. شاعر برقی استانیسلاولم. که تخیل بسیار قوی او را نشان می دهد. نویسنده ی سولاریس که فیلمش را تارکوفسکی ساخته است. سال ها پیش فیلمش را دیدم و البته نویسنده هرگز فیلم را قبول ندارد.

.

داستان یکی باید او را ساکت می کرد که در فضای هالیوود رخ می دهد. ملودی جان هاو کتاب را نوشته است.

.

داستان خلجی فارس اول شدم ولی عجیب بود که هر لحظه یادم می رفت برای خوشحالی کردنش. برای داستانی که دوستش دارم و ح هم عاشقش شده است. ولی چرا یادم می رود خوشحالی کردن را؟ همشهری داستان قرار شده این ماه چاپش کند. برای آن هم باید بیشتر از این ها دشاد می شدم. شاید چون این روزها هرچیزی که با ایران مرتبط است روح مرا می خلد و به من اجازه ی شادمانی آنچنان که باید را نمی دهد.

.

یک رمان خواندم از سرزمین اعراب. چقدر گرم می نویسند. چقدر به ما نزدیک اند و چقدر خوب است خواندنشان. "فصل مهاحرت به شمال" از نویسنده ی سودانی صالح طیب.

.

گرم است و شرجی و مرطوب. شاید مهاجرت کردیم به آن سمت دیگر این قاره ی بزرگ. نمی دانم. برای او اما می توان خوشحال بود. همین.

 

آگوتا کریتسف می خوانم واز این همه سادگی وموجز بودن و بی غل و غش بودن نوشتارش از زبان دوقلوها لذت می برم. فکرمی کنم کتاب "مردن با راهنمایی گیاهاندارویی" سبک روایی و لحن کور بودنش را بسیار مدیون این کتاب است.
اما با خواندن، با آفتاب، با قدم زدن در شهر، با کشف جایی که دیروز کشف کردیم و با او رفتیم- که تاریک بود وبار بود و کتابخانه وصندلی های چوبی و مبل های بزرگ به سبک فرندز داشت- با همه ی زیبایی های دنیا ناراحتم. خجالت می کشم.از خواندن. از کشف کردن، از لذت بردن از ادبیات، از فارسی ای که می ترسم روی جنازه اش زندگی بسازم، از همه ی این ها تک تک غمگینم. 
غم و وطن و مرزوخاک وتمام چیزهایی که داعیه ی نوستالژی وسانتی مانتال را با خود حمل می کنند، من را زخم می زنند. پنجره را باز کرده ام. بوی خاک می آید. بوی دریای شور و مرطوب، صدای پرنده ای که مینشیند روی تیر چراغ برق به عادت مانوس و آنقدر بلند می خواند که از تمام جوارحش، از تمام اعضای بیش از اندازه نحیف اش بعید است من را غمگین می کند. تلخ است که از همه ی زیبایی ها وطراوت های جهان، غم ببارد. غمی که از درون تو می جوشد وزنده است و تلخ می کند هرچه را که به درون تو راه می یابد خواه صدای پرنده ای باشد یا بوی رطوبتی از حوالی تابستانی که مطبوع است و ادم با خودش می گوید آن سرمای روانی به تابستان 22 درجه م ارزید.
.
بر گور وطن می گریم. وطن من اما آنجا نیست. وطن من فارسی ست. وطن من کلمه است و زبان وهمه ی تلخی از این نقطه است که آغاز می شود. به کریتسف فکرمی کنم. به نوزادی در بغل و کار کردن در کارخانه ای و گوش دادن به زبان فرانسه برای 16 سال ودر نهایت در 50 سالگی شکوفه دادن قصه هایش...
.

Reality is a very subjective affair. I can only define it as a kind of gradual accumulation of information; and as specialization. If we take a lily, for instance, or any other kind of natural object, a lily is more real to a naturalist than it is to an ordinary person. But it is still more real to a botanist. And yet another stage of reality is reached with that botanist who is a specialist in lilies. You can get nearer and nearer, so to speak, to reality; but you never get near enough because reality is an infinite succession of steps, levels of perception, false bottoms, and hence unquenchable, unattainable. You can know more and more about one thing but you can never know everything about one thing: it’s hopeless

دیروز آقای زاگربی در جلسه این نوشته از نابکوف را خواند و من بسیار عاشقش شذم. آقای زاگربی کیست؟ نمی دانم راستش اسم و فامیلش چیست. یعنی می دانستم اما یادم رفت و همین شد که تصمیم گرفتم خودم برایش اسمی انتخاب کنم. به دلیل لهجه اش که شبیه روس ها و اوکراینی هاست به وقت انگلیسی صحبت کردن و "ز" اش زیاد می زند او را تبدیل کردم به آقای زاگربی.

او بهترین مجری هاردتاک نیویورک است که در کتابخانه رو به روی آدم های مثل جومپا لاهیری و الکساندر همن می نشیند و ان ها را به چالش می کشد. مثلا به جومپا گفت در چهل سالگی به دلیل تصمیم جدی اش برای زندگی کردن در ایتالیا، دچار مدلایف کرایسیس شده. بحران نیمه ی زندگی.

. آقای زاگربی این را خواند و من یادداشت کردم و خیلی خیلی خوشم آمد و همان لحظه پرتاپ شدم به یکی از گفته های سوفسطاییان. نمی دانم دقیق کدامشان بود. پروتاگوراس بود یا گرگیاس. من را برد به آن دوردست خیال و سال اول دانشگاه. اما خیلی سریع از تهران و دانسگاه و 18 سالگی برگشتم و افتادم در نیومکزیکو و نوشته های گابریل گارسیا مارکز.

چطور؟

خوب واقعیت این است که از یک خاطره ی دیگر که در وبلاگ عباس صفاری شاعر ارزشمند فارسی زبان خوانده بودم. نوشته بود روستایی ست در مرز آمریکا و مکزیک که قدیس های عجیبی دارد. مثلا قدیس گرین کارت دارد که مهاجران غیرقانونی به او توسل می جویند و برای او نذرهایی درنظر می گیرند. بعد در کنار مجسمه ی این قدیس، قبرستانی ست که مردم عکس گرین کارت هایشان را بالای سر هر قبر کپی کرده اند.

در همین روستا، قدیسی ست که به نام قدیس مخدر که رهبران بزرگ کارتل ها مثلا یکی ش همین نارکوز و پابلو اسکوبار خودمان هر ساله به آنجا می رفته و میلون ها دلار پول پای ضریح حضرت مخدر می ریخته.

خلاصه روستایی ست پر شده از این دست امامزاده ها.

بعد یک جایی مارکز بیچاره گفته بابا من واقعیت هایی که می بینم را می نویسم ملت اسمش را گذاشته اند ادبیات جادویی.

 می خواستم بگویم "واقعیت" آنطور که ناباکوف با مثال گل لیلوم شرح داده و انطور ساده و صمیمی که مارکز گفته است امری ست نه چندان جهان شمول.

 

یک عالمه نوشته بودم. همه اش پاک شد. از اینجا نوشته بودم که روزی که اینجا را زدم فکر می کرد رفیق گرمابه و گلستانم می شود. فکر می کردم هر شب می آیم و با هم گرم می گیریم م چای می نوشیم. چای های چند روز مانده که با یکی دو برگ خشک شده ی بهارنارنج درست شان می کنم اما اینطور نشد. اینجا را فراموش کردم. یا روزهایی که یادم بود آنقدر خسته بود که نمی توانستم انگشت روی کیبورد فشار دهم و مثلا برای اینجا بگویم که امروز باز هم آن آقای هندی را که عاشقم شده است در آسانسور ساختمان دیدم و چه چیزی غریب تر از اینکه او را همه جا باید ببینم و او تلاش می کند سر حرف را با من باز کند و در هر مرجله یکی یا وارد آانسور می شود یا در لابی سرو کله اش پیدا می شود و من ذوق می کنم. اولین بار گفت پیراهن تان چقدر قشنگ است. یک کیمونوی بلند ژاپنی ست که تیره است با گل های بزرگ است. می شود گفت طرح گل گلی دهاتی دارد که من را سر ذوق می آورد. بعد هم پرسید کجایی هستید که وقتی گفتم ایران مثل بانمک های بی مزه گفت سلام العلیکم. من هم لبنخدی زدم چون نمی دانتسم در این مواقع چه باید گفت که رسیدیم و در آسانسور باز شد و چند نفر پشت سر ما آمدند.

و من خیلی سریع حرکت کردم و او دوباره ناکام ماند. به هرحال تا کسی از شما نپرسیده مجرد هستید یا متاهل نمی شود به یکباره وسط سوال های معمولی بگویید بی خیال من می دونم از من خوشت اومده ولی متاسفم خوب من شوهر دارم. مثلا یارو می پرسد ساختمان را دوست دارید؟ یا نیویورک را دوست دارید بعد بگویید برو بابا من شوهر دارم.

به هر حال او هنوز عاشق من است و این گزاره ای نیست که من را خوشحال کند. دیگر این گزاره مجهول شده است. از معنی تهی شدن اتفاقات با زمان و سن رابطه ی مستقیم دارد و من هراسی ندارم از گفتن سنی که زیاد می شود و صورتی که هسته می شود و چشم هایی که پیر می شوند.

اتفاقا یکی دیگر از دلایل اینجا نبودن همین خستگی چشم هاست. ان ها بسیار زحمت می کشند. از ان ها به دو زبان کار می کشم و آن ها هیچ نمی گویند با همه ی رنجی که می کشند.

دیروز زیدی اسیمت می گفت که چقدر چهره ها را دوست دارد و برایش خستگی و چین و چروک صوتر ها جذاب است. می گفت هیچ کس زشت نیست حتی جورج الیوت نویسنده ی انگلیسی عصر ویکتوریا که راجع به خودش اینطور فکر می کرد و به همین دلیل نمی توانست دوست داشته باشد و ازدواج کند. عکسش را سرچ کردم. بینی بزرگ و کجی داشته و چشم های بی فروغ خاکستری. این را از نیویورکر خواندم. چون من نمی دانم چشم خاکستری یعنی دقیقا چه رنگی.

میدل مارچ جورج الیوت را شروع کرده ام که می گویند بهترین اثر انگلیسی ست. یکی از چیزهای بسیار جالبی که زیدی اسمیت می گفت و من یاد گرفتم این بود که من به عنوان یک کارشناس نمی نویسم. می نوسم تا کشف کنم چطور نگاه می کنم. یعنی نوشتن به مثابه ی سفری برای کشف آنچه باید فکر کرد و آنچه فرد از درون می اندیشدک. یک مقاله ی دلخوش کن هم خواندم در سایت ورد ویث اوت بوردر که در ان نوشته بود نباید به زبانت دوم نوشت. نوشته بود تلاشی عبث و بیهوده است. زیر نوشتن فی نفسه خود زبانی دیگر است. خود جهانی مستقل و قایم به ذات است وقتی می خواهید یک زبان دیگر هم به آن اضافه کیند حتما چیز خوبی از آب درنمیاد.

البته مثال های نقض بسیار هم دارد این نوشته. مثل بکت و کنراد و الکساندر همن و گینزبورگ و ناباکوف و جومپا لاهیری.

 .

دیگر اینکه یک مقاله خواندم در نیویورکر که نقد یک کتاب بود. یک کتاب مموآر و ناداستان- باید بیشتر روی ناداستان تحقیق کنم.- مصلا کتاب نزدیک داستان علی خدایی را می خواندم که ادعای ناداستان بودن داشت اما من می دانستم که ناداستان نیست ولی چرایی اش خیلی برای من روشن نبود. شاید ناداستان یک تجربه ی شخصی را تعمیم می دهد تا جمع را همراه خود کند و طرحی جمعی داشته باشد آنچنان که هگل می گفت روح جمعی. نمی دانم. باید بخوانم.

ناداستان نویسنده ی آمریکایی راجع به مریضی بود و مقاله اشاره می کرد که او بیماری را رمانتسایز کرده است و نوعی اشاره کرده که همه ی آدم ها در ناخودآگاه شان به نوعی به بیمار بودن و لذتی مازوخستی از قرار دادن خود در آن شرایط می برند.

تصمیم گرفتم آن جلسه ی کتابخوانی را بروم. آدرس را برداشتم و دیر رسیدم. در یکی از ساختمان بلند و قدیمی نیویورک بود که آیفون عجیب غریبی داشت. از همان هایی بود که ده سال پیش برای اولین بار در خانه ی یکی از شاگردانم در نیاو.ران دیده بودم. بادی عددی را وارد می کرد. ان موقع خیلی ترسیده بودم. با دوباه دیدن ش هم باز ترسیدم. خاطره را که یادم آمد همان کار را تکرار کردم. در باز شد و یک آسانسور پایین آمد. وارد آسانسور شدم. وضعیت ترسناکی بود. هم دیر رسیده بودم و هم چند دقیقه مانده بود به رسیدنم فهمیده بودم باید صندلی رزو می کردم  آر اس وی پی می زدم که این کار را هم نکرده بودم. شماره ی طبقه را زدم و کار نکردم. همه ی این ها باعث می شد که به خودم بقبولانم باید برگردم و می توانم این جلسه را شرکت نکنم. که در همین فکر ها بودم که راه افتاد. وقتی در باز شد. دو دختر چینی آمدند و گفتند اسمت را بگو که توی لیست پیدا کنیم. همانجا بود که می خواستم بگویم. ساری و خودم را نشیندن بزنم و برگردم. در آسانسور هنوز باز بود و می توانستم برگردم.

اما فقط فکر اینکه شاید مندنی پور هم با توجه به اینکه دو هفته ی پیش در اینجا برنامه داشته باز هم اینجا باشد من را نگه داشت. گفتم من رزو نکردم.

 آن ها هم خیلی راحت گفتند برو نگاه کن ببین جا پیدا می کنی. جا نبود. چند صندلی آن جلو خالی بود که بهتر بود برای نشستن روی آن ها تلاش نکنم.

ایستادم و گوش دادم و جلسه ی خوبی بود. آخرش کتاب نویسنده را خریدم و با هم چیت چت کردیم و عکس گرفتیم و در ایستاگرام همدیگر را اد کردیم.

.

این روزها اما راکد است وبی حرکت. تنها حرکت ش از آفتاب است که هر روز می تابد و من با حبس می کند پشت پنجره به زیستش. می تابد و به من می گوید بخوان.آفتاب جبرییل من است. جبرییل چشم های من است.

اما این روزها خبری از هرچ کدام از ناشرهای ایرانی و بریتانیایی م نیست. هر دو پوسیده اند. مسکوت و بی خبر و من هم تحقیقاتم کار جدید را هر روز انجام می دهم. خوب پیش می رود اما آن هم راکد است. هیچ ایده ای ندارم. مدت هاست چیزی ننوشته ام. چیزهایی که می خوانم هم چنگی به دل نمی زند. همین الان یکی از فاجعه ترین ها را تمام کردم. کتاب بی خود و بیجهت شهلا حایری که خیلی فرانسه می داند و باسواد است اما واقعا کتاب فهمیه رحمی طور بدی نوشته بود که تمام کردم و هیچ.

سرگذتش ندیمه را می خوانم و از ساختن جهانی که او درست کرده حیرت می کنم. دختری درجنگ را هم که هانیه ترجمه کردم بسیار دوست داشتم. همه ی کتاب های علی خدایی را خواندم که واقعا در کتاب آذر و نزدیک داستان احساس معذب بودن از حضور اضافی در یک فضای خانوادگی می کردم و دو داستان تمام زرمستان من را گرم کنم خوب بود.

.

باید در این چند روز تصمیمی می گرفتم. نمی دانم هنوز گرفته ام یا نه. گیجم. بسیار نمی دانم. بسیار زیاد. نمی دانم. وجوه مختلفی  داشت این کار. هنوز هم فکر می کنم.

آفتاب اما خوبی اش این است که رودخانه را مهربان کرده. عصرها و شب ها گاهی می رویم و نان می خریم از کنار رودخانه. نان کروسان.