هر شب یک گوشه از خودم را خواب می بینم. هر شب یک دوره ی زندگی ام را سیر می کنم. خواب های حاملگی یکی از غریب ترین مراحل هستی ست. برای اولین بار است که دچارش می شوم. ادم هایی دور و گمشده راحت و واضح پیدایشان می شود. با من یک شب را هم مسیر می شوند. حرف می زنیم. می خندیدم. گفت و گو میان مان برقرار می شود و صبح می شود و باور نمی کنم این ادم در خواب با من بود. ادمی که جزییات چهره اش را هم در بیداری به یاد نمی آوردم.

دیروز صبح بیدار شدم و تمام شب دانشگاه تهران بودم. تمام شب داشتم برای ارشد می خواندم که ادبیات دراماتیک قوبل شوم. تمام شب در میان صندلی های کتابخانه مرکزی چرخ می زدم و از تالار اقبال لاهوری می رفتم به تالار ابوریحان. جوان بودم. ده سال جوان تر.. جوان و پر آرزو.. اروزهای پررنگ و تکان دهنده. به همه شان هم می رسیدم. هنوز وارد حفره ی دنیا نشده بودم که هرچقدر دستانت را زوردارتر می کنی دنیا هم بیشتر در برابرت می ایستد. که تمام نیرو و توانت را به نیشخندی به سخره می گیرد و زمینت می زند بارها و بارها.. هنوز چهره ی هزارتو و سرد دنیا را ندیده بودم. جوان بودم و همه چیز می شد و شد... رتبه های یک رقمی و دو رقمی ام رسید. یازده ادبیات دراماتیک و نه مطالعات سینما...

از خواب که بیدار شدم دنبال سال هایی بودم که از شب تا صبح طی کرده بودم. کجا رفته بودند. در روزهای ابری و بارانی مهاجرت و رفتن گم شده بودند. در دوستی های اینتسنشتال که خیلی برایشان ذوق داشتم، محو شده بودند. در سال هایی که بادهای زیادی می وزید در این گوشه ی کره ی زمین گم شده بودند. ده سال گذشته بود. من خسته بودم. توان نداشتم از تخت بلند شوم. بیدار شدن را از یاد برده بودم. سه ماه بود که شبیه خودم نبودم. سه ماه بود که از اول گم شده بودم. چشم هایم را بستم تا دوباره به آن راهروها برگردم. راهروهای شبانه ی پرشتاب که دوستانی داشتم از همه ی رشته ها. نگین با ان لب هایی که خنده انگار فقط به ان ها می امد زبان اپسانیایی می خواند. مریم با ان رنگ های شاد و پرنشاط روی صورتش،خانوم بهداشت بود. دکتر بود و محمد که مهندسی می خواند و صاد که برایم ماند و همیشگی شد و گلی و رضا و نیلوفر و میم و...

از خواب که بیدار شدم هیچ کس نمانده بود. فکر کردم باید با صفورا حرف بزنم اما نمی دانستم از کجا باید شروع کنم. چگونه راه رفتن میان تالارها در خواب را برایش شرح دهم.حرف زدن را از یاد بردم. چشم هایی که نمی خوابیدند را باز کردم. به قاره ی دیگر بارگشتم. دوستانم همه رفته بودند. هر کدام گوشه ای از دنیا بودند. مثل خود من در این گوشه... دوستانم، تالارها، صندلی ها، کتابخانه تا نیمه های شب.. همه و همه رفته بودند. من بودم و روزی که باید روی دوشم حمل می کردم... بیدار شدم. سی و دو ساله بودم به اضافه ی چندماه.. بیست و دو ساله نبودم دیگر...ز

دیدگاه‌ها  

# نجمه 1399-10-06 08:20
چه دریافتی
یک جایی انگار میان این خواب‌ها حقیقت زمین رو درک می‌کنه آدمی


برای من این گم کردنها پیشتر ها رخ داد، خیلی قبل تر از این سه ماهگی‌ها...
خیلی زودتر همه چیز را از دست دادم
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید