.
" مرگ مامان به من این اطمینان را داد که همه ی انسان ها میرا هستند. و در این مورد هیچ تبعیضی در کا رنخواهد بود. این اطمینان که همه باید بمیرند مرا تسکین داد."
- داغ دیده جز با داغ دیده نمی تواند ارتباط برقرار کند.
- چه غریب دیگر صدایش را همانکه تار و پور خاطره است را نمی شنوم. همان صدایی که خوب می شناختم.
- گاهی اوقات خیلی کوتاه، یک لحظه خلا، نوعی کرختی که لحظه ی فراموشی نیست. این لحظات من را می ترسانند.
- بعدازظهر غمگین. خرید بیخود یک کیک و چای. دخترک پشت پیشخوان گفت بفرمایید خدمت شما و من زدم زیر گریه. همانطوری گفت که تو همیشه می گفتی مامان.
- دیروز خیلی چیزها فهمیدم. بی اهمیت بودن چیزهایی که آرادم می داند. مستقر شدن، راحتی آپارتمان و غیبت و حتی برنامه ریزی.
تنهایی: کسی را در خانه نداشته باشی که او بتوانی بگویی من رسیدم. من به خانه بازگشتم. من اینجام. من امدم.
.
- در کافه نشسته ام. همه ی آدم های این کافه میرا هستند. یعنی همه ی اینها هم باید روزی بمیرند.
.
- برای هفته ها و ماها من مادر او بودم. انگار دخترم را از دست داده باشم. اندوهی از این بزرگتر؟
- سوگواری تقلیل نیافته فقط در معرض فرسایش و بی نظم و ناسازگار اس. لحظاتی از اندوه به تازگی روز اول
- از این پس زندگی ام چه معنایی می تواند داشته باشد؟
- سوگواری فرسوده نمی شود زیرا که پیوسته است.
- امروز صبح مدام در اندیشه ی مامان. نوعی تهوع حزن آور
- اکنون که دیگر مامان نیست دیگر ان حس رهایی که در سفرهایم داشتم وقتی او را برای مدت کوتاهی ترک می کردم ندارم.
- پریشانی جامعه ی ما به حدی رسیده است که سوگوراری را انکار می کند.
- هر نوع معاشرتی بیهودگی دنیایی که مامان دیگر در آن وجود ندارد را تقویت می کند.
- رفته رفته فقدان. هیچ میلی به ساختن چیز جیدید ندارم. هیچ میلی به ساختن ندارم.
- ما فراموش نمی کنیم. بلکه چیزی خالی در ما آرام می گیرد. ( من را یاد نوشته ی آکوراریوم که در نیویورکر مجله چاپ شده است انداخت که در سوگ دختر کوچولوی نه ماهه اش نوشته است که غیاب ماندگار ایزابل حالا یکی از اندام های بدن ماست. اندامی که تنها کارکردش ترشح پیوسته ی اندوه است.
.
- صبح هایی هستند بسیار غمگین- (چه شباهتی ست بین این جمله با این جمله ی شاهرخ مسکوب در کتاب سوگ مادر- صبح ها از همیشه بدتر است. مامان گنجشک ها را خیلی دوست داشت و جیک جیک آن ها را که می شنید گاه بی اختیار می گفت جان! هر روز من با سر و صدای گنجشک ها زا خواب بیدار می شوم و می بینم از مادرم خبری نیست. هنوز به مرگ او عادت نکرده ام. با اکراه چشم هایم را باز می کنم و از بیداری بیزارم. تنها یکبار دچار این حالت شدم که خواب را بیشتر از بیداری دوست می داشتم. اولین روزهای زندان انفرادی در زندان قزل قلعه. صبح که بیدار می شدم دلم می خواست باز هم بخوابم.