صبح بود بارانی، نمناک، خواب زده... که گفتند تو در راهی.. در راه غیاب.. در راه فقدانی طولانی.. گفتند رودخانه های تنت را روی زمین ریخته ای؛ جاری، سیال، سرخ... صبح بود و من قاره های زیادی را از تو و رودخانه های پرشتابت دور بودم. صبح بود و من و تو شاخه های ترد و نازک درختی کهنسال و فرسوده بودیم. شاخه هایی که در زمانی دور و دراز درهم تنیده بودند. به یکدیگر گره خورده بودند. کلمه ها شده بودند این گره های قرص و محکم.... و حالا تو باید تاب می آوردی تا درخت، کمرش تا نشود. تا درخت توفان زده نشود. تا باران ها، صاعقه ها، رعدها و برق ها بگذرند از آسمان تهی این روزهای طولانی...
و من در سکوتی خاکستری در کنار آسمانی که به امید برای خود ساخته بودم پنجره را تماشا می کردم که زیر بار قطره های ریز و درشت باران، نفسش بند آمده بود. دلش تنگ شده بود و جانش کرخت و سست... تو بودی پنجره... تو بودی آن پنجره ای که روزگاری دور و نحیف به روشنای لرزان افقی آبی باز شده بود. پنجره بودی به جانب درخت کاجی بلند که دودهای بی قرار را نفس می کشید... هرچه بود از حوالی تو را به جان می خرید درخت کاج نگران اما به ظاهر آرام...
و حالا پنجره غرق باران بود، لبالب از قطره هایی که تنش را زخم می زدند. خراش هایی که قرار نبود از آن ها نور به داخل بتابد. خراش هایی که فقط رنج بودند و اندوهی عمیق و ریشه دار که داشت تن درخت را مجروح می کرد- جراحت های همیشه ی ایام- که ایام به کام نبود ،که نوروز نبود، که روزها کهنه شده بودند و فرتوت و بی جان و کرخت... که تو و پنجره و درخت کاج و شاخه های درهم تنیده ی درخت دوردست، همه و همه با هم می شکستید و فرود می آمدید روی زانوهای رخمی خود...
و زخم... و زخم... و زخم؛ آن چه می گفتی دوست داری. آنچه می گفتی شیرین است به تماشا نششتنش... و تمام زندگی همان زخم بزرگ بود؛دلمه بسته و نامرئی... منتظر و بی قرار... صبور و خویشتن دار... و و حالا تو از زخم بزرگ خسته شده بودی و پناه برده بودی به زخم های کوچک خون خورده... که روی تن می مانند، که جا می اندازند، که پوست را باردار خاطره ای محو می سازند. چه پناهگاه تلخی... رودخانه ها را نباید به مسیر خشکی فرستاد. مسیل شان رگ های آبی تن است؛ آنجا که غوغای هستی در جریان است. خواسته و ناخواسته در هم گره می خوردند، از یکدیگر دور می شوند و گاه و بی گاه نزدیک و همجوار. و این راز زندگی رگ هاست؛ رگ هایی که به درو از چشم ما روابط پنهانِی گرم و گرامی با یکدیگر دارند و آن پیر فرزانه را همیشه احترام می گذارند؛ قلب بزرگ را، قلب خروشان و بی قرار را، قلب شکیبا و تاب آورنده را...
او سرپرست تمام نافرمانی ها و بازیگوشی های رگ هایی ست که به سوی داستان ماهی سیاه کوچولو راه کج می کنند. چرا که او سرنوشت تمام ماهی های سیاه کوچک را از بر است. چرا که می داند ماهی های سیاه خرد در برابر این کلان دنیای عبوس، دهان هایشان باز می ماند از حیرت، از ناتوانی و از شگفتی... و دهان باز برای ماهی سیاه کوچک چیست جز یک لحظه و تمام... ماهی جان می دهد و رگ های بی خبر به خود می پیچند و...
و قلبت در برابر سرکشی تک تک رگ ها و رودخانه ها و برکه هایی که با ماهی های سیاه کوچک همدست شده بودند ایستاد؛ ستبر و سخت... و پنجره ها برگشتند. کاج ها بادهای ناملایم را پس زدند. دو شاخه ی هم خاطره ی جدامانده در کنج دنج درخت سالخورده، آرام گرفتند و جهان به وزن برقرارش بازگشت.ز