ایده اصلی کتاب رو دوست داشتم که دوتا بچه جنگلی و قصه ای که در جنگل و تابش نور ماه و روی بدن هاشون تاثیر میزاره و ایده اساطیری جذابی داشت اما در کل رمان چنان جذابی نبود اگرچه که دلیل شهرتش رو درک میکنم که به خاطر تقابل مدرنیته و طبیعت در بحبوحه جنگ مطرح شده و کتاب کوتاه و تا حدی خواندنی بود و بیشتر من همان قصه خیلی کوچیکه اساطیری شبه کودکانه شو دوست داشتم.
برج بابل حالا نماد ناسوتی و از دست رفته ی آن لغت تنها و ان زبان یگانه و زبان هم دلی انسان هاست.( این کتاب در مجموعه ی برج بابل در نشر چشمه چاپ شده.)
نویسنده همه جا نوشته که تحت تاثیر شعری از ویلیام بلیک نویشنده شده و بلندروازانه ترین اثرش رمان یعقوب هست که ده سال برایش پژوهش کرده است.
قصه از زبان گیاه شناس اسکاتلندی دربار گفته می شود.
" در جنگل آن سوی مردابها سرزمینی است که آنجا ماه به اندازه ی خورشید نورانی است.
در آن سرزمین مردم روی درختها زندگی میکنند و در فرورفتگی شان می خوابند طی روز مهتابی تا شاخه های نوک درخت بالا می روند و پیکر برهنه نشان را به تابش ماه می سپارند و اینطوری پوستشان سبز میشود.
به برکت این نور نیازی ندارند زیاد غذا بخورند میوههای گوشت دار, قارچ و گردو برایشان کفایت می کند.
نیاز ندارند زمین را کشف کنند یا سرپناه بسازند هر کاری انجام میدهند فقط از سر علاقه و برای لذت است. هرگاه لازم باشد تصمیمی بگیرند روی درختی دور هم جمع میشوند و مشورت میکند گاهی از بلندترین درخت بالا می روند دنیای ما را در دوردست مشاهده می کنند.نگاه کردن به دنیای ما آنها را میتواند و باعث ناخوشی شان می شود."
.
در تمام مدت زمستان وزن کم میکنند اما همین که نخستین ماه بهار سربرآورد همگی خود را به ستیغ درختان می رساند و روزهای متوالی تن رنگپریده شان را به نور می سپارند تا دوباره سبزفام شوند.
.
من رو یاد کتاب یازمانده ی روز ایشی گورو هم انداخت. به لحاظ لحن و درباری بودن.