نامه به پدر- کافکا

 کافکا در یک خانواده ی یهودی اتریشی با پدری مستند به دنیا می آید. در دانشگاه ابتدا زبان المانی می خواند و بعد انصراف می دهد تا دکترای حقوق بگیردو بسیاری ا نوشته هایش را آتش می زند و از دوستش کاکس برود هم می خواهد که بعد از مرگ او کتاب های نیمه تمام آمریکا و قصر و محاکمه را بسوزاند.

در نهایت در سن چهل سالگی با بیماری سل از دنیا می رود و سه خواهرش در اردوگاه آشویتش آلمان نازی می میرند.

 

کافکا در این کتاب از تلخی ها و تحقیرها و سرکوب های پدر می گوید. او همیشه احساس حقارت می کرده در برابر پدری که نوشتن را اتلاف وقت می دانسته و صرفا کامیابی مادی و پیشرفت اجتماعی برایش اهمیت داشته. رابطه شان انقدر خدشه دار است که کافکا را به مرز خودکشی می کشاند.

این کتاب به نوعی مانیفست اعتراض است به نحوه ی آموزش و پرورش پدرسالارانه و مستبد ( مثلا من حق نداشتم سر غذا استخوان ها را بجوم ولی تو هیمشه این کار را می کردی. من می بایست نان را با دقت تکه می کردم ولی برای تو اهمیتی نداشت و...)

.

" علاقه یا به کارهای تجاری نداشتم و هیچ احساس تعلقی به خانه نداشت. تو با ناسزا و تهمت و عبارات تند همیشه تصمیم های مرا به سخره می گرفتی. مدام در مقایل جمع زا فرزندانت شکایت می کردی. همیشه به من سرکوفت می زدی که به واسطه ی کار تو در زندگی آسایش پیدا کرده ام. و سختی های زندگی خودت را بر سر می کوفتی( من از سن هفت سالگی با فرقون از این روستا به آن روستا می رفتم و...) همیشه چیزی را برای سرزنش کردن پیدا می کردی.به اکثر ادم های خانه و مغازه بدگمان بودی.

اگر می خواستم از تو بگریزم می بایست از مادر و از خانواده می گریختم.

در کتاب هایم تنها کاری که می کردم اعتراض علیه چیزهایی بود که نمی توانستم رو در روی تو از آن ها شکایت کنم.

کم لبخند می زدی. ورش زیبایی در خندیدن داشتی: آرام، متین و خیرخواهانه که می توانست مخاطب لبخند را لبریز از خوشبختی کند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید