نویسنده را صفورا معرفی کرد که خودش از طریق یک دوست اتریشی با کتاب" ترس دروازه بان از ضربه ی پلانتی" با او آشنا شده بود.
این کتاب را در گشت و گذارهای پرسه زنی میان کتاب های دیگر پیدا کردم. وقتی که می خواستم از مادر بخوانم. کتاب بسیرا ساده و صمیمی و به دور از سانتی مانتالیسم نوشته شده است.
" تقریبا هفت هفته از مرگ مادرم می گذرد. بهتر است هرچه سریع تر دست به کار شوم پیش از اینکه اشتیاقم به نوشتن در مورد او از بین برود. همان حالتی که پس از شیندن خبر خودکشی اش دچار شدم. "
"ترس حالم را بهتر می کند. حس کرختی از وجودم بیرون رفته است: یک تن تسلیم، مسرهای ملال آور به اتمام رسیده است و برهه ای بی درد وارفته و سپری شده.
طبق معمول وقتی درگیر ادبیات هستم دیگر خودم را نمی شناسم و تبدیل می شوم به یک ماشین یادآوری و تولید.
.
دختران روستای ما عادت داشتند براساس مراحل زندگی یک زن سرگرم یک بازی شوند: خسته.فرسوده. مریض. در بستر مرگ. مرگ
" مادرم بین پنج فرزند بچه ی اخر بود. دانش اموز خوبی بود. دستخط زیبایی داشت. سپس سال های تحصیلش تمام شدند. یادگیری تنها یک بازی بچگانه بود. به محض اینکه تعطیلات اولیه تان تمام می شد دیگری نیازی به آموزش بیشتر نداشتید. باید در خانه می ماندند دخترها و به این در خانه ماندن عادت می کردند. چون آینده شان همین بود. ترسی وجود نداشت. به جز یک ترس حیوانی از تاریکی و طوفان. تغییری وجود نداشت. به جز تغییر در سرما و گرما. باران، آفتاب.داخل خانه. بیرون خانه. عواطف زنانه تا حد زیادی به وضعیت آب و هوا بستگی داشت.
.
مادری که مصمم و مفتخر و خیال پرداز بود و روند از دست دادن خیال در مسیر زندگی اش. مادرم در زندگی اش هیچ بود و قرار بود هیچ وقت چیزی شود. از همان موقع عادت داشت بگوید: وقتی جوون بودم. با اینکه ان موقع حتی سی سال هم نداشت.تا آن موقع هنوز از زندگی ناامید نشده بود ولی زندگی آنقدر سخت شد که مجبور شد به صدای عقلش گوش دهد.
.
خسیس شدن مادرش- دقیقا وضعیت زن های در دهه ی شصت ایران به دلیل جنگ و انقلاب و فضای ایدئولوژؤی زده ی کشور که فقر را احترام می گذاشت. ( چقدر هم زنی که در عسل و حنطل مراکشی می بینیم و چقدر شبیه میعاد در سپیده دم. زن هایی با دردهای خاموش مشترک در گوشه کنار جهان)
در چنین زندگی ای که تقریبا فقط به خانه داری و تامین هزینه های خانه سپری می شد نمی توانستید اهل دوستی و رفت و آمد با دوستانتان باشید. در نهایت دوستی به معنای آشنایی بود. از همان ابتدا مشخث بود همه یک مشکل دارند. تنها تفاوت این بود که عده ای مشکلات را آسان تر می گرفتند. تفاوت در خلق و خوها.
سقط جنین های متعدد- با میله ی بافتنی. سه بار سقط جنین کرد.
.
چیزی که واقعا اتفاق افتاد بازی طبیعت با انسانی بود که پیوسته و به طور سیستماتیک تحقیر شده بود. به برادرش التماس می کرد که شوهرش را به خاطر دائم الخمری اش اخراج نکند. به ماموران مخابرات التماس می کرد رادیوی بدون مجوزش را گزارش ندهند. از این اداره به آن ادراه می رفت تا گواهی تنکدستی بگیرد تا پسرش بتواند بورسیه ی تحصلیی بگیرد. گواهی مالیات، درخواست مستمری بگیری، گواهی بیماری...
.
امروز دیروز بود و دیروز همیشه. یک روز دیگر را پشت سر گذاشته بودید. هفته ای که سپری شده بود و بعد سال نو مباک. فردا باید چه بخوریم؟ نامه ای امده است؟ تمام روز در خانه چه می کردی؟ چیدن میز، جمع کردن میز...
.
با امدن ماشین لباسشویی و اتو و اجاق گاز برقی و یخچال و مخلوط کن مادرم وقت بیشتری پیدا کرد و دوباره به خودش رسید و جوان شد با خواندن و خواندن. در مورد او هر کتابی داستان زندگی خودش بود و می گفت خوندن باعث میشه دوباره جوون بشم.
.
ادبیات به او یاد نداد شروع به فکر کردن به خودش کند. بلکه به او نشان داد که دیگر برای هرکاری دیر شده است. او می توانست چیزی از خودش بساز ولی در نهایت بعضی وقت ها به خودش فکر می کرد و گهگاه بعد از خریدهای روزانه خودش را به یک فنجان قهوه دعوت می کرد و کمتر نگران حرف مردم می شد.
حتی زمانی که درگیر سرطان بود و باید زمان زیادی را در بیمارستان سپری می کرد عذاب وجدان شکنجه اش می داد: شوهر بیچاره اش غذای گرمی برای خوردن نداشت.
"مادرم هیچ تفریحی نداشت. نه چیزی جمع می کرد و نه چیزی را عوض می کرد و دیگر با پازل ها بازی نمی کرد. دیگر آلبوم عکس ها را نمی گداشت. در هیچ فعالیت عمومی شرکت نمی کرد و..."
. درنهایت خودکشی با صد قرص خواب آور و لباس پوشیدن و مرتب کردن خودش و روی تخت خوابیدن و دراز کشیدن و آماده شدن برای مرگز