- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
آفتاب از حرکت بازمی ایستد تا یوشع همراه سپاهیانش دشمن را نابود کند. یوشع به خداوند دعا می کند و خداوند آفتاب را از حرکت باز می ایستاد.
وقتی این جمله را می خواندم حسرت چنین اتفاقی را می خوردم. این نبودن آفتاب بسیار در ذهنم پرررنگ بود. تصویرش می کردم و زمان را ایستاده می دیدم. زمان عنصری ست که از هیجده سالگی در من بیش از اندازه نقش بته. همیشه به شیوه ی شعاری و زیرپوستی به زمان رسیده ام و خواسته ام از او حرف بزنم. هرگز نتوانسته ام. یک ناتوانی محض.
وضعیت کنونی بیش از هر چیزی شبیه ایستادن زمان است. شهری به سرعت نیویورک آرام شده و رام. یک ویروس، ادم ها را از تب و تاب انداخته و یادشان اورده زندگی چیز دیگری ست. یک ویروس محو و نادیدنی.
یک بار دیگر هم اینجا نوشته بودم که همه ی چیزهای زندگی ساز با چشم دیده نمی شوند و همین است که رازآلودشان می کند. چیزهایی مثل هوا. هوا که ما به آن چسبیده ایم و او بی رنگ و بی شکل، در سیالان است.
.
با سمیه حرف می زدم. از بیمارستان می گفت و اینکه بخش تجهیزات بیمارستان در دست اوست و باید بماند و چاره ای نیست. اما او با بقیه فرق داشت حرف هایش. نترسیده بود. در دل ماجرا بود و گفت بعد از این دوره برای همیشه از بیمارستان خداحافظی می کند. چون کوتاهی زندگی را بارها و بارها به چشم دیده و حالا نوبت اوست که بکوبد در دهان زندگی و طول کوتاهش و شروع کند به عریض کردن زندگی اش. سمیه باید بسازد. او می داند که رسالتش ساختن است. هنری که باید جان بگیرد. این را می داند و حالا در این دوره با حضور پررنگ این ویروس به این رسالت ایمان اورده است. سمیه می گفت دیگر بس است بیشتر از این نباید به خودم ظلم کنم. زندگی و ادم ها هرچقدر که به تو ظلم کنند می توانی بپذیری اما ظلم خود به خود را نه...
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
از خواب می پرم. خواب های آشفته، زیست آشفته، لحظه های آشفته.. خواب دیده ام که او رفته و تمام. خوابم واقعی ست. رخ داده و می ترسم به او زنگ بزنم یا از دوستی خبری بگیرم. هیچ.. می گذارم روز بگذرام و خواب از یادم برود. این را که می نویسم یک هفته ای از خواب می گذرد. بارها دلم پیچ خورد که برایش خطی بنویسم. که بنویسم یارا رفیقا شفیقا در این روزهای آخرالزمانی تو چی؟ زنده ای؟ ریه ات نفس های تازه و جان دار می کشد یا خس خس می کنی مثل همه ی مردم آن سرزمین؟ بارها امدم بنویسم این روزها به تو بیشتر از همه فکر می کنم. ننوشتم. نمی نویسم...
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
دیرور ح شماره ی دو یک ساعت با من حرف زد و تا جایی که می تواست کوبید و تخریب کرد و رید و قهوه ای کرد و در نهایت گفت البته همه ی این حرف ها به خاطر دوست داشتن توست و چون مایه اش را داری.
گفتم عذرت را باید زودتر از اینها می خواستم. چرا؟ چون من ان اسب وحشی و چموشی هستم که دیر رام می شود و همین در مقام شامخ استادانی که سکوت سر کلاس هایشان حاکم است تلخ می آید.
اما یکی از چیزهایی که از کتاب باشکوه " دآرت او لرنینگ" یاد گرفته ام همین است. استاد باید باهوش باشد و نوع اسب هایش را بشناسد. بعضی ها مقل میم دست آموز و رام و خام و لوح سفید می روند جلو و به قول او بر شانه هایش خواهند ایستاد- که متفق القول می گوییم زهی خیال باطل. یا همان ویل سی خودمان- اما بعضی اسب ها هستند وحشی اند. جاشوا در این کتاب می گفت مربی های کمی هستند که بلد باشند چطور با این اسب ها برخورد کنند. با شلاق و غذای کم و... نمی شود این ها را رام کرد و در نهایت همه ی وقتی که می گذاری باید لگذ بخوری. اینطور اینها لگدپران می شوند.
شیوه ای دیگری ست برای این دسته از اسب ها که با قند خوراندن آغاز می شود. قند و نوازش های مکرر و آهسته آهسته سواری گرفتن. اسب وحشی در اینجا گیج می شود. وقتی سواری می دهد فکر می کند این هم بخشی از رابطه ی طبیعی او با فردی ست که بارها به او طعم شیرین و فراموش نشدنی قند را چشانده است. اسب نمی فهمد که چه اتفاقی در حال افتادن است. این سیر طبیعی را ادامه می دهد و سواری اش را می دهد و اینجا رام کننده ی اسب و اسب یکی می شوند و به راه خودشان ادامه می دهند. می روندتا جنگل های دوردست و مرتع های همیشه سبز و اینگونه است که بهار را هم می بینند.- راستی پشت پنجره بهار شده است. امروز برای اولین بار دیدم سرشاخه های درخت سبزی گلوله ماننده ی زده است. گرد و قلمبه و ریز و سبز...-
داشتم می گفتم... اسب ها و شاگردها را باید شناخت. من می فهمیدم که ح قصد دارد من را تخریب کند. بکوبد و دوباره بسازد. درست می گفت جدلی نبود. پریشان احوالی و بیش فعالی من را دیده بود و باید می کوبید و از اول می ساخت. من چی؟ حالا چی ژوزه؟
من هیچ.. خوابیدم. از سردرد و سبکی تحمل ناپذیر هستی. چون بعد از ح اول با ح دوم هم دعوایم شد و در قرنطینه باید از پس تحمل همدیگر برمی آمدیم. خوابیدم چون فکر می کردم با خوابیدن می توان زمان را از تب و تاب ایستاند. کاری که ویروس کرونا با وضعیت جهان می کند. فکر کردم همانطور که این ویرس جهان را خوابانده و زمان را استاپ زده است خوابیدن هم می تواند چنین کاری کند و احتمالا وقتی بیدار شوم همه چیز فرق کرده است.
بیدار شدم و هیچ چیزی فرق نکرده بود. زدم بیرون و بعد از مدت ها سیگارهایی که از ایران اورده بودم را باز کردم. تصمیم گرفتم تا مدتی ادای اسب های رام را دربیارم. به خودم قول دادم در این نقش آنقدر فرو بروم که باورم شود. یعنی همانطور که می گویند- فیک ایت میک ایت-
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
شب به یکباره تصمیم گرفتیم صبح بیدار شویم و برویم ماکاندو. یکی از بهترین تصمیم هایی که رد زندگی دونفره مان گرفتیم. سفر کوتاه بود و یگانه و هیچ کم نداشت...
صبح بیدار شدیم. هر دو بدون ساعت و آلارم با ذوقی درونی بیدار شده بودیم. من کارگاه انلاین را شرکت کردم و همینطور که کارگاه به وقت شهر دیگری می گذشت من لباس هایم را می چیدم. حمام رفتم. موهایم را شانه کردم و سوار ماشین شدیم و رسیدیم فرودگاه و کارگاه ادامه داشت و...
حرف زدم و قصه وش دادم و با هم سوار هوایپما شدیم.
سه ساعت نشیتم و به یک آبی ماورای بحار رسیدیم. به دهکده ای که بیش از هر چیز یادآور ماکاندو بود. یک ماکاندوی ناب.
بوی رطوبت گرمی که رد شهر پیچیده بود. بوی تابستانی که با سه ساعت پرواز تغییر فصل داده بودیم و از زمستان سرد نیویورک رسیده بودیم به تابستان مرطوب فلوریدا.
گل های صورتی درشتی که در حیاط خانه ها دیده می شدند. و بالا رفتن از پله ای چوبی خانه که بوی مرطوبش من را برده بود به بیست و یک ساله گی- اینجا برندی به اسم فورعور توعنی وان وجود دارد که من با دیدن اسمش فکر می کنم برای من هم همه چیز انگار در بیست و یک سالگی جاودان و ابدی شده بادش.- بوی چالوس بود و سفر به شمالف بوی جاده های پیچ در پیچی که تو را جان می دار می کرد. دوستت دارم به آلمانی چه می شود؟ یکی از شخصیت های کتاب مرگ همسایه ی آلمانی این را پرسید. می شود " ایش لی بی دیش-
این شهر من را ذوب می کرد با سادگی اش، با زبان اسپنیشش، با رنگ آبی کمرنگ اقیانوس... شهر ساحلی ای که من را شبیه شمال کرده بود. شبیه به انزلی، شبیه به رشت و گیلان که این روزها نفس تنگی دارد.
برای این شهر در نوت های موبایلم نوشته ام-
اینجا هاواناست. اینجا آبادان است. اینجا انزلی ست. شهرهای ساحلی با بوی مرطوب و نم کهنه ی قصه های جامانده شان.
ادم ها همه یک شلوراک و تیشرت پوشیده بودند و با دمپایی بیرون می زدند. زن ها با شورت و سوتین هایی که به اندازه ی یک خط نازک بود. بدن هایی که فقط بدن بودند در تعامل و دوستی با آفتاب و دریا و ساحل...
شهر پر از موتور است بی هیچ شباهتی به نیویورک که حتی یک موتور هم در ان ندیده ام.
در این شهر من زیبا هستم. بی اندازه روشن هستم. شبیه چهره ام در سرزمین مادری. تن بازمی گردد به هوای ریشه هایش. در ساحل و رطوبت و شرجی چشم هایم درشت ترند. روشن ترند. موهایم فر می خورند و من بی اندازه شبیه می شوم به نوجوانی های مادم.
بازمی گردم به تنی که باید در این شهرها زیست کند و من او را منع می کنم. تن مطیع است و همراه من می آید به دوده ی شهرهای شلوغ و روانی. اما در این شهرهاست که به وجد می آید که آرام می شود و با جهان در صلح فرو می رود. در این شهرهاست که تن درخشان است و به خودش نزدیک.
و رنگ ها که در این شهرها روی دیوار و خانه ها زرد و آبی و صورتی و قرمزند تند و پررنگ. و رنگ دریا که آبی ملایم است.
صبح وقتی از خواب بیدار شدیم سه نارنگی و یک جعبه نان کروسان و آبمیوه با خودمان بردیم. شش دقیقه قدم زدیم و به اقیانوس رسیدیم. اقیانوسی که برای تمام ساکنان دهکده در دسترس و نزدیک است. وسط هفته بود و ساعتی بی ربط اما شلوغ بود. زیراندازمان را پهن کرد. آبی زیر پایمان با آبی بالای سرمان یکی شده بود. چشم هایمان را که می بستیم امد و شد دریا بود و جریانش در شریان های تن. صدایش انگار در دل و روده و مغز و معده ی من جاری بود. در تمام تنم صدایش می پیچید و شبیه وضعیت یکی شدن با یک پدیده ی بی حد و حصر... شبیه آن نگاهی که ابن عربی داشت که عالم صغیر و عالم کبیر و زمان و مکان و یکی شدن و به وحدت رسیدن شان...
دوست دارم بسیار از این گوشه ی دنیا بنویسم که طبیعت چقدر بزرگتر و باشکوه تر از ادم ها و شهر بود. هنوز زنجیر بردگی بر گردن نکشیده بودند این رنگ ها. هنوز ایستا و جاندار و پابرجا بودند.
ساعت ها زیر سایه ای اندک خوابیدیم و خودمان را به خواب زدیم و چشم هایمان را بسیتم زیرا آدمی در برابر این همه آبی یکدست از خوشبختی هراسان می شود. باورش نمی شود این همه نزدیک باشد خوشبختی که ان همه حرف ها و فلسفه ها و کتاب ها برایش گفته اند. آدمی می ترسد و چشم هایش را می بندد و به عالم خیال پناه می برد و در تاریک روشن عالم صغیر خودش با خوشبختی که می داند اگر لحظه ای چشم های را باز کند آنجاست همانجا- قرار می گیرد.
جایی خداوند در عهد عتیق می نویسد که در زمان حاکمیت سلمیان نبیف مردم زیر سایه ی درخت انجیر و انگور در آرامش می زیستند. انگار کن که همه ی مفهوم آرامش سایه ی درخت انجیری باشد...
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
گفتم دست هایت را نشانم بده. دلم مضطرب بود برای آن دست ها که یک دهه در فرازنشیب قاره های دور و نزدیک دوستش داشتم. دست هایش را نشانم داد. خالی بودند آن انگشت های همیشه سرد و سرخ... امروز صبح اما رفته بودند آن انگشت ها...
رفته بودند سمت خانه ی سوان. شب پر شوند آن انگشت ها.
شب دیگری ست. شب فردای آن شب... سکوت کردم. ...
چشم هایش... تاب از دست دادن آن چشم ها... تمام درد و تلخی و تیزی چاقو، طاقت فرسایی از دست دادن همیشگی آن چشم هاست. چشم هایش... دستم روی شانه اش بود. طولانی و گرم و عمیق... دستش توی دست هایم بود وقتی نمی خواست بگوید. وقتی سعی کرد از انگشت خالی ای که قرار بود دیگر خالی نباشد،حرفی به میان نیاورد.... دستم توی دستانش بود گرم و داغ و عمیق و ترسان و هراسان...
تمام شد. یک دهه رویای محال و بازی رویاگون و جهان ذهنی فرو ریخت. این نقطه ی پایان است. کاش به جای نقطه ویرگول بود. کاش ویرگول ها ادامه داشتند.
میم برایم ئی چینگ گرفته است. این بخش آمده " این زمان نقطه ی متبرکی ست. دنباله روی آمده. این نقطه ی متبرک باعث نزدیکی می شود. قدرت انعطاف و تطابق با شرایط باعث نزدکی بیشتر می شود."
نقطه ی پایان است. هم بودنش و هم رفتنش از این خاک و هم زیستن مان در دو قاره ی غربت زده... غربت بپیچد در تن و جانمان کار عشق تمام می شود.
روزی که با بدنم برای اولین بار تجربه ای جدید درست کردم تمام روز می رفت. پی یک سنگین تر که طاقت نمی آورم بیشتر از این...
فال بگیرم. فال بگیرم فردا صبح. از زن پشت تلفن بپرسم از صدای من ناله را بیرون بکش. از زن پشت تلفن بپرسم از تنم از لحنم از سکوتم چه می فهمی. از زن پشت تلفن بپرسم برایم از یک اتفاق ده ساله بگو. از یک تن زخم خورده ی سفید و روشن که برای اولین بار درد را تحمل کرده است تا پایان خودش را ببیند. یا بسازد.
.
برایش جاده های نیمه تمام بگذارم و در جاده ها گم شویم و آن گردنبند بیا با هم گم شویم ... برای من انار بگیرد. نماد شب یلدا را.. نماد خودش را در دست های من به یادگار بگذارد. یک روز بیشتر عمر نداشت این جمله... به انار طلایی ام نگاه می کنم...
در خانه ی آذین ... بازی و کلمه ها... جاودان. قشقرق. کورس...
.دلتنگ تو می شوم و چشم هایم هراسان می شود. دوستش دارم و این همه ی تلخی هاست...
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
|
و همنامهای تو ذبح میشوند تا شهرهای دوردست جهان چراغان
باقی بماند
راهها بستهاند
دهان سنگرها را با تل جسدها قفل کردهاند
زمین به آسمان پریده، اسماعیل!
جنگ است اسماعیل، جنگ
و کوسهها از خلیج فارس عقب نشستهاند
ماهیها کشته شدهاند
شاعرها را خواهیم دید
که نمیدانند که شاعر هستند، اما هستند،
زیرا شاعر کسی است که دوزخ را تجربه کرده باشد،
حتی اگر شعری هم نگفته باشد
و دوزخ تجربی است
تو آن را تجربه کردهای، حتی اگر شعرهای چندان عالی هم نگفته باشی
گفتم که شاعرتر از شعرهای خودت هستی. و انسان باید این طور باشد
شعرهایی هستند که شاعرتر از شاعرهاشان هستند –مثل شعرهای احمد
و شاعرهایی هستند شاعرتر از شعرهاشان
بسیاریشان هنوز صورت عشق را بر سینه نفشردهاند
و موهای صورت پسرها هنوز درنیامده. و دخترها را میبینی؟
چه پاهای لطیفی دارند!
جنگ است، اینجا هم جنگ است اسماعیل!
گریه نکن! فریاد نکن! دهنش را ببندید، قوانین را به هم زده است!
گریه نکن اسماعیل، جنگ است!
نفت از کنار حجرهها بالا میرود
چه معجون عجیبی! چاههای نفت در کنار حجرههاست
و در حجرهها جوانان نشستهاند!
آه، چه نفتی! شیرظلمت است این نفت!
و نفتکشها در سکوت پر میشوند
و جوانان در سکوت پیر میشوند
برویم از بالای نخلها موهای زنهای اهواز را جمع کنیم
چه چشمهایی داشتید شما پیش از شروع شلوغی
میتوانستیم از کودکی عاشق شما شده باشیم
بی آنکه از قانون یا شرع ترسی داشته باشیم
و حالا کجایید؟
غلطکها از روی استخوانهای شما زمین را صاف میکنند
خیل موریانهها مردمک چشمتان را به نیش میکشد
و شما مرده خواهید بود تا روزی که دیگر بار زنده شوید!
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
یکی نوشته این رسم انتقاد نیست و این چه طرز صحبت با یک خانوم است اصلا- چون ملت نوشته اند این خانوم و هر که این حرف ها را می زند گوه خورده. البته گوه را قرمز کرده اند در پست شان-
همکلاسی روزهای فلسفه خوانی ام تعریف می کرد وقتی دانشگاه تهران قبول شده بود از شهرستان به خوابگاه امیرآباد آمده، در روزهای هشتاد و هشت، سربازان گمنام پشت ساختمان های خوابگاه بلند بلند فریاد می زدند- جنده های شهرستانی برید گمشید.-
.
یا اصلا چرا برویم این همه دور تا سال هشتاد و هشت. همین آبان امسال که من ایران بودم دو تن از برادران موتورسوار از همان گمنام ها به من گفتند جنده خانوم کجا می روی؟
چرا؟
چون من داشتم خیابان را رد می شدم. منتظر بودم چراغ قرمز شود. نشد. تا خط عابر پیاده رفتم و موقع رد شدن از سمت برعکس خیابان- این موتوری ها که امنیت ما را در روزهای شلوغ حفظ می کنند و نظم عمومی را در شهر برقرار می کنند. از سمت مخالف خیابان آمدند و از روی خط عابر هم رد شدند و نزدیک بود من را زیر کنند و چون سر راهشان بودم تصمیم گرفتند اینچنین سوال خود را بپرسند.-
دوست مودب من این روزها کجا بودید؟ یا ما چون دانشگاه تهران درس خوانده ایم، چادری نیستیم، از روی خط عابر پیاده رد می شویم حق مان است جنده" خطابمان کنند؟
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
. آن شب که قرار بود رییس جمهور امریکا مشخص شود، ما تا نیمه های صبح پای تلویزیون نشسته بودیم و از قرمز شدن ایالت ها حیرت می کردیم، ان شب که فردایش تولد من بود و به شیوه ی خدای چیزهای کوچک آرزو کردم هدیه ی تولدم لطفا... التماس می کنم به عنوان هدیه ی تولد وقتی فردا از خواب بیدار شدم ترامپ، رییس جمهور نشده باشد. از خواب بیدار شدم و ترامپ رییس جمهور شده بود. بنابراین،خدای چیزهای کوچکِ خودم شدم و رفتم سنترال پارک قدم زدم و به این فکر کردم که از فردا دیکتاتورهای کوچک درون هر امریکاییِ نژادپرست و فاشیست، بیدار می شود. فضا تیره و تار بود و به ما هشدار می دادند تا جایی که می توانید از گفتن نام ایران و ایرانی و... خودداری کنید. همه ی ما نگران "آتش به اختیار"هایی بودیم که گاه و بی گاه قرار است سر و کله شان در زندگی های ما پیدا شود.-البته من این حرف ها را به هیچ جایم گرفتم و همیشه بعد از ان گفتم ایرانی ام.-
از وقتی ویدیو این دختر را می بینم که هم سن و سال من است و چشم های درشتی دارد و با تکان دادن دست ها که نشان از اعتماد به نفسش دارد می گوید" خوب آن ها جمع کنند و بروند." یاد همان حس و همان روزهای هراس می افتم. دیکتارتورهای کوچکِ درون اینها مدتی ست فعال شده است. آن آتش فشان نیمه خاموش حالا با اتفاق های اخیر- که هر چه می شود از اعتراض کارگر برای گرفتن حقوق عقب افتاده اش، از غم نان، از نبود اینترنت و از رنج بی گناه و به یکباره کشته شدن و...، با انگشت فااک حکومت که صمیمانه و گرم از شما استقبال می کند، رو به رو می شوید- تبدیل به گدازه و فوران و آتش به اختیارهایی شده است که از این به بعد، نه خدای چیزهای بزرگ و نه خدای چیزهای کوچک، جلودارشان نخواهد بود.
.
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
و هنگامی که به بیروت سفر نمی کنم باز هم پشیمانم.
زندگانی در بیروت طاقت فرساست.
زندگی بدون بیروت طاقت فرساست..
گریزگاه کجاست؟ درحالیکه اندوه فراروی من و پس پشت من است.
.
در پاسخ به مجری چادری که چشم های درشتی دارد.
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
لب بگشا که میدهد لعل لبت به مرده جان
آن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و میرود
گو نفسی که روح را میکنم از پی اش روان
ای که طبیب خستهای روی زبان من ببین
کاین دم و دود سینهام بار دل است بر زبان
گر چه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت
همچو تبم نمیرود آتش مهر از استخوان
حال دلم ز خال تو هست در آتش وطن
چشمم از آن دو چشم تو خسته شدهست و ناتوان
بازنشان حرارتم ز آب دو دیده و ببین
نبض مرا که میدهد هیچ ز زندگی نشان
آن که مدام شیشهام از پی عیش داده است
شیشهام از چه میبرد پیش طبیب هر زمان
حافظ از آب زندگی شعر تو داد شربتم
ترک طبیب کن بیا نسخه شربتم بخوان
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
هنوز خواب زده ام. هر روز خواب زده ام. هر روز و شب باغم بیدار می شوم. شجریان می گذارم و اشک می ریزم. ادمی وطنش را چمدان می کند. قلبش می شود چمدانی به اسم وطن. چمدانی آش و لاش و پاره پاره...
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
امروز بعد از سال ها "نون" را خواندم. نون را قبل تر ها در فیس بوک دنیال می کردم و همیشه به جسارت نوشته هایش. به بی ادبی و کلام تیزش حسادت می کردم. به سر نترس ش. کیف می دهد نوشته های تیغ دار خواندنش. دوباره در ایستاگرام پیدایش کردم. انگار مدت ها د رتوییتر بوده و حالا د رآنجاست. دیوانه است. از ان دیوانه های خوب. می تواند با نون نون با هم باشند. یک زوج روانی دوست داشتنی. مدل نوشته هایشان آدم را آزار می دهد. توی فکر فرو رفته ام و کار دارم. باید یک چیزی را تا پایان اکتبر سابمیت کنم. اما چون ترسیده ام هی امروز فردا می کنم. خوب چرا می ترسی؟ ریجکت می شوی صد در صد. یعنی شک نکن و ذره ای هم شک به دلت راه نده. همین دانش برایت کافی نیست که چیزی را بفرستی؟ باید ترجمه کنم؟ کرده ای دیگر حالا هرچند تخمی تخیلی. همین از دستت برمی آمدهک. باید دوباره و چندباره ویرایش کنم؟ بکن لامصب. چرا اینقدر دست دست می کنی. برو خودت را خر کن. ما را دست انداخته ای. الکی امروز فردا یم کن یکه اکتبر تمام شود و بگویی ای بابا دیدی چی شد؟ که مثلا خودت مقصر نبودی. بله ما سال ها رنگ کار قناری های وحشی جزایر موناکو بودیم و... خلاصه که باید فرستم. اصلا به امید شکست مفتضانه بفرست. به درک.
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
جان کندم و بعد از هفته ها سرگردانی و خواندن و بیخودی گشتن و بهانه های واهی نوشتمش. 6 ساعت بی وقفه نشستم و نوشتم. کمرددر و استرس و اضطراب و ترس و آسم و قلب درد و تمام دردهای لاعلاج دنیا در من بود و می گفت بلند شو. خسته شدی. مریض می شی. بی خیال. بذار فردا. اصلا مگه ویکند در پیش نداریم. ای وای شیرین نشاط رو سرچ نکردی کدوم دانشگاه درس خونده؟ چه خوب بود امروز با ریحانه حرف می زدم؟ با مامانت می دونی از کیه حرف نزدی؟
همه ی رنج ها و بدبدختی و خوشبختی ها و آهنگ ها و نوستالژی بازی ها و استوری های جمع شده ی اینستاگرام و لباس های تازه ت رو نمی پوشی. یه تیپ ست نمی کنی؟ یه کم... یعنی همه چیز هجوم اورده بودند اما م گفتم لظفا همه خفه شوید. امروز حتی کلاس سهروردی و دانشگاه کلمبیا هم کنسل است. تمامش می کنم. برگه ها را چیدم. سی چهل تا آشفته نویسی و کثیف و شلخته... و بعد با رنج و سختی شروع کردم به نوشتن. جان کندم و ساعت 6 بود که تمام شده بود. دقیقا بیست صفحه شد. کیفور شده بودم. باید تایپش کنم. تمام شد و به ح زنگ زدم گفتم با هم شام برویم بیرون. رفتیم سر کوچه و کوبایی همیشگی و جشن گرفتم و حرف زدم و خوشحال بودم.
الان دو ساعت گذشته است. فکر می کنم چی نوشته ام؟ اصلا یادم نیست. افتاده به جانم که اگر چرند نوشته ای یک کاری بکن تا دیر نشده... خوره افتاده به جانم. ساعت یازده شب است. اگر بخوابم خوب می شوم و اگر فدرا تایپش کنم و ادیت شاید بهتر شد.
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
باریکه ی نور را گرفتم و توی آب گم شدم. مثل جنگلی که این روزها در آن دست و پا می زنم. داستان کوتاهی از یک زندگی واقعی می خواندم دیروز. زن و شوهری که از همه جای دنیا بچه ها را اداپت می کنند... به این داستان، به نفس کشیدن میان بیست دور رفت و برگشت در آب باید بیشتر دقت کنم.
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
از نیواسکول برمی گردم. مدرسه ی دیگری در گرینویچ ویلج. از خانه ی فرندز تا تمام شهر را راه رفتم. راه رفتن در یک هوای بی نظیر در ماه اکتبر در روشنایی بخارآلود شه. هوا 21 درجه بود. یک لباس سفید پوشیده بودم و گرمایشی سورمه ای رویش و کفش سفیدم را که از چین خریده ام. راحت و نرم... از صبح آفتاب پاشیده بود و همه ی روز را روشن کرده بود. عکسم را عوض کردم. عکس پروفایلم را. نقاشی شیرین را گذاشتم ادم های باذوق برایم نوشتند از زیبایی و از کیف کردن شان. لیلا و مطی و سمیه... میم مثل یک سنگ خاره که چسبیده باشد به کف رودخانه ای.. دوست معمولی شدن. مرجان گفت نه نمی خواهم دوست معمولی باشم هرگز با او. حرفش برایم نقطه داشت. لحظه داشت. باید بیشتر به این جمله اش فکر کنم. و چه تصمیم هوشمندانه ای.
.
عکسم روشن است و آفتابی و پر از رنگ. در عکسم موهای فرخورده ای دارم که گوجه ای بسته ام. ابروهای روشن و چشم های عسلی و لب های قرمز و بینی که عمل کرده است. لباس گل دار پوشیده ام و توی دستم یک گلدان قرار دارد. منم. تا حد زیادی من هستم.
با ترس و تانی به سوی شهر رفتم. مثل همیشه برای رفتن به جاهای تازه این تردید در من است. اما آفتاب بود و از صبح رفته بودم در آبی ها و حالم خوب بود. خونده بودم و نوشته بودم و ساعت چهار بلند شدم و خودم را در اتوبوس انداختم. در اتوبوس هیچ کاری نکردم. نه چیزی خواندم و نه چیزی گوش دادم. هیج. فقط نگاه کردم. تماشای پاییز در آفتاب بیش از اندازه طلایی. وقتی رسیدم می خواستم مترو بگیرم اما شروع کردم به راه رفتن. در مسیر به فوراور21 رسیدم. اسمش مدت هاست توی مغزم روشن شده است. 21 سالگی و تا ابد در آن زیستن. دقیقا دقیقا می شود ده سال پیش. می شود ان روزهای سرد و خنک با... برای همیشه 21 ساله می مانم وقتی آن روز را به یاد می آورم. ده سال اما گذشته است. در 21 راه می رفتم و رنگ های روشن مخمل دلم را می برد و لباس های شاد را نگاه می کردم و برای لیلا استادم صدا می گذاشتم و به ده سال پیش فکر می کردم. به روزهای نرفته و بی بازگشت. دقیقا همین روزها بود. همین روزهای نزدیک به تولد در پاییز. کت روشن پوشیده بودم. رنگش کرم بود و عکس هایش هست هنوز. حتی پوشه اش...
امروز که حرف می زدم همه چیز را عادی جلوه دادم. و چقدر تلخ است این همه عادی بودن. آدم باشیم و منطقی و به روی خودمان نیاوریم. بازی های بی معنی که زا زندگی و زنده بودن کم می کنند.
راه رفتم و رسیدم به خانه ی دوستانم. اینجای شهر را می شناسم. این قسمت شهر با من یگانه است. رفتم به سمت مدرسه و طبقه ی 5. آدم ها همدیگر را می شناختند و با هم حرف می زدند و.. من غریب بودم. هیچ حرفی نداشتم با کسی. فقط دارسی را نویسنده را خوانده بودم که به هشت زبان دنیا کتاب هایش ترجمه شده است و زنانه و تنانه می نویسد. نویسنده بی هیچ آرایشی با لباسی جیپسی و بلند و خنک با موهای کوتاه و اندک لکنت زبان از رابطه ی خودش و مادرش گفت و حرف زد و از تنانگی گفت و از زندگی اش در بروکلین و از فلوشبیپ های فراوان از پرینستون و کلمبیا و ان وای یو و... نویسنده از دختر 23 ساله اش گفت و اینکه چگونه از تن حرف می زنند با یکدیگر...
لباس سفیدم را با لباس سفیدم عوض کردم و تمام مسیر را قدم زدم. ح از جلسه ی استارت آپ بیرون آمد. با هم یک جای جدید ترکیه ای کشف کردیم و برگشتیم خانه. حالا من نشسته ام و شمع هایم را روشن رکده ام. موسیقی گیم آو ترون را الکسا پخش می کند و ح در تاریکی اتاق در حال سالاد خوردن است و سوپرانوز دیدن شبانه ام را ترتیب می دهد.
ز
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
کربستوفر جرقه های روشن درونش را مچاله کرد و در تاریکی شب همه را پرت کرد در سطل آشغال. زیرا روشنایی هرچند اندک اذیت کننده است. آزاردهنده است و چیزی نیست که آدم ها بتوانند بار سنگین لحظه های گاه و بیگاه نورانی اش را تحمل کنند. از همه بدتر اینکه می دانند این روشنایی هست. انجاست. هرچقدر هم که نگاهش نکنند. هرچقدر هم که با مافیای ایتالیایی نیوجرسی بروند آدم های را مشت و مال بدهند، این روشنایی هست. همان جرقه ای ست که بوکوفسکی از آن حرف می زند. همان جرقه ی خیلی خیلی کوچک نجات دهنده ای که اگر کافی ست رو بدهیم به حضورش تا تمام تن و بدن و استخوان ها و سلول ها را دربربگیرد. کریستوفر دید توانش را ندارد. همه ی نوشته ها و جرقه ها را برداشت و انداخت دور تا خیالش راحت شود. کاری که شاید یک روز همه ی ما نیز باید انجام بدهیم. با همه ی تلخی اش.
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
پارسال همین حوالی بود. روزهای پاییزی در تهران و رفتن دل و فرار تا آسمان های دور و ادامه دار شدنش.. مرجان می گوید در ماه اکتبر اتفاق های عجیب زیادی برای رابطه ی آدم ها می افتد و از الف حرف می زند.
الف را اینجا دیده ام. نویسنده ای اهالی نیوهیون و سال ها به خاطر دزدی ماشین در زندان بوده و با لهجه ی سیاهی حرف می زند که برای من مثل این بود که ان نویسنده با لهجه ای دیگر حرف بزند و... برایمان داستان هایش را خواند درواقع شعرهایش را با لهجه ی بامزه ی سیاهی خواند. دوست دارم صدا و لحن حرف زدنش را تقلید کنم. مسلم است که نمی توانم.
تا ساعت 6 در کتابخانه نشستم و از غاده خواندم و بعد هم به یکی از سالن های ناپیدا رفتیم برای مراسم. سالن چوبی بود و انگار وسط یکی از فیلم های بریتانیایی قرن هیجدهم وارد شده بودیم. فقط باید دامن های پف دار می پوشیدیم و لباس های خیلی بلند و فاخر. روی در و دیوار چوبی پر بود از مجسمه و تابلوهای نفیس که نویسنده آمد و از دوران زندان گفت و از اینکه چطور در زندان و بعد از ان از خودش شاعری بزرگ ساخته است. اینجا پر است از پول ها و فلوشیپ هایی که اگر کمی به خودت بجنبی می توانی مرزت را جا به جا کنی البته برای خودشان. برای خودشان تا حدی می توان گفت همان رویای امریکایی و سرزمین فرصت هاست.
.
تا ساعت هشت انجا بودم و ادم های سوال می پرسیدند. یکی به شاعر گفت مستر کوول چقدر شما به نوشته هایتان نزدیک هستید و اخلاقتان نایس است و...
.
این روزها در کره ی جنوبی زندگی می کنم. در هوای مه آلود نیویورک و پاییزش. پارسال این روزها سوز عشق دارم. امسال از عشق یخ زده ام. عشقی نیست و فقط نگاه کردن است و تماشا.
لینکن سنتر من را شگفت زده می کند. در اکتبر دو بار این اتفاق افتاد. یک بارش ح من را سورپرایز کرد که چقدر سخت بود برایش بار راز را نگه داشتن و دوست داشت هرچه سریع تر بگوید قرار است چه اتفاقی بیفتد و من می گفتم نگو نگو.. چه مانده برای قلب های کوچک ما جز این لحظه های شگقتی که کاپولا امد و همه ی سالن پر شده از جمعیت برایش بلند شدند و دست زدند و..
دیروز هم پارازیت را دیدیم. یک اثر بدیع از فقر و ثروت و محتوم بودن و محکوم بودن و چرخه ی ابدی زندگی انسان. فیلمی که در ژانر نمی گمجید و کن امسال را گرفته بود. قبلش ح روزه اش را باز کرد. روزه ی یک هفته ایش را سالاد خورد و پنیری که خیلی خوشمزه بود و من هم بادمجان خوردم.
از دیروز باز هم در کره ی جنوبی هستم. در مرز بیان کره ی شمالی و کره جنوبی. پسر در مرز است. همه ی زندگی و وجودش. در مرز نویسنده بودن یا کشاورز بودن. در مرز خواستن یا رها کردن. در مرز طبقه ی اجتماعی اش. دقیقا مثل خانه اش که در مرز کره ی جنوبی و کره شمالی ست. او هم در مرز شهری و روستایی بودن و.. گیر کرده است. دختر همان خانه ی سبز بود که پسر به آتش کشید. زیرا لذت زندگی پسر دیگر در به آتش کشیدن بود.
مدت ها بود که فیلم نگاه نکرده بودم. سریال پشت سریال. سوپرانوز را شروع کرده ایم و به سیزن دو رسیده ایم. کم کم مرد را دوست دارم. برایم آشنا شده است. مادرش من را یاد مادربزرگم می ندازد همه ی بازی های روانی که با بچه هایش می کند و...
باید از خانه بیرون بزنم. پاییز است. داستانم مانده و هنوز کار دارد. ترجمه اش کرده ام و باید دوباره از رویش بخوانم. تاغ نوامبر این را می فرستم هرچه شد.
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
بیماری هایی هستند که فقط با شب خوابیدن درمان می شوند. یعنی شب می خوابید و یادتان می رود به کلی که دیروز دچار بودید به این بیماری.
سال اول دانشگاه ان روزهای فلسفه خوانی در 18 سالگی دکتر قوام می گفت ما به جای "دچار" از "آلوده" استفاده می کنیم. ما یعنی در زبان ترکی. قوام من را یاد براهنی می اندازد. براهنی هم در کارهایش خیلی ترکی حرف می زند.
بله بیماری هایی که یک روز کامل به ان ها آلوده می شوید و چنان آلو ده می شوید که با تمام پوست و گوشت و خونتان عجین می شود و ممزوج می شود به تک تک ثانیه های آن روزتان...
.
یکی شان همان وقتی بود که مویابل را برداشتم و رفتم در گروه دوستان اسپاینایی زبانم اعلام کردم که من می خواهم اسپنیش یاد بگیرم. از همین امروز. من عاشق اسپنیش هستم و می خواهم در حدی یاد بگیرم که شروع کنم به خواندن سد سال تنهایی به زبان اسپنسش و کجا کلاس بروم؟ و ثبت نام و از فردا و دانلود اپ های انگلیسی به اسپنیش و دانلود دولینگو و... نزدیک به دوستانم بگویم از فردا لطفا همه با هم در این گروه اسپنیش حرف بزنیم و ...
شب خوابیدم و فردا از یادم رفته بود. دولینگو یک ههفته ی بعد ایمیل زد که ما زا پیشرفت شما ناامید شده ایم و تقریبا لحنش اینطور بود که واقعا متاسفیم خاک تو سرت...
و یادم آمد ان روز تمام سلول هایم زابن اسپانیایی و یادگیری اش را می خواست. ال پونو را هزار بار تکرار کردم و یک عالمه خواندم و..
.
دیروز در غروب آفتاب، وقتی خورشید خودش را در رودخانه ی هادسون غرق می کند با ح رفتیم وسل. این سازه ی تازه افتتاح شده در نیویورک که ویسط برج های بلند است و رو به روی های لاین پارک و شبیه کندوی عسل است. یک سازه ی خیره کننده برای به رخ کشیدن معماری در این شهر. به طبقه ی بالا که رسیدیم برج های بلند بودند و فرمانروایی شان. سرم که بالا می گرفتم تنها چیزی که اتفاق می افتد این بود که ناچیز بودن را به رخت می کشیدند. بعد رفتیم مال رو به رو که نیمن مارکوس داشت. مغازه ی لباس های سی هزاردلاری... از همان طبقه ی اول شروع کردم به مسخره کردن طرح های دیزاینرها و لباس های دو سه هزار دلاری. واقعا هم زشت بودند و مسخره بازی های بی اندازه برای پیراهن. خیلی هایشان مربوط به هزاره ی سوم در ایران می شدند از لحاظ خز و خیلی واقعا... و هی می گفتم اخه کی اینهارو می خره؟ کی 5 هزار دلار پول می ده ؟ و.. با تحقیر لباس ها را نگاه می کردم و با دست پرتاپ شان می کردم اینطرف و آنطرف و... تا اینکه او پیدایش شد. قرمز خون دار. پالتویی که احتمالا پوست حیوان بود. رنگ مخملی اش پاهایم را هل داد به سمتش. پوشیدم و در آینه به رنگ سرخ گیر کرده در ان انعکاس، یخره شدم. من عاشق پالتوی هفت هزاردلاری قرمز شده بودم. قلبم داشت می تپید. شیفته گی بی اندازه.... می دانستم که فقط و فقط راه چاره اش خواب است. باید می خوابیدم تا این بیماری مخمل و رنگ از تن و مغزم بیرون رود. خوابم نمی برد. خوابم نمی برد. صبح که بیدا شدم در یخچال را باز کردم. شیر بو می داد و کپک زده بود. دلم شیر می خواست و حوصله نداشتم تا پایین ساختمان بروم و بخرم. یک چای زنجبیل درست کردم و با نبات خوردم.
یادم رفته بود. ان عاشقی و شیفتگی بیمارگون از سرم پریده بود...فقط شیر تازه اگر داشتیم
.
سلین گفته آن جمله را...
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
به وقت به هم ریختن هورمون که ماهی یک بار اتفاق می افتد سیگارهای کهنه و تلخم را برمی دارم و می روم بالاپشت بام. رو به روی ماه و روشنایی شهر که روی آب منعکس شده است، بازتاب خودم را می بینم. با تلخی و دود و همه ی حالت های گندی که می توان به تمام لحظه های زندگی داشت.
امروز در پادکست محبوبم چیزهای بی ربط و بی معنی زیادی گوش دادم. یکی از پاری امانی که مادر دو بچه ی سیاه بود در آمریکا و نویسده و از تجربه ی مادر بودن در این شرایط امریکا و فرهنگ سیاه و سفید حرف زد و یک اپیزود دیگر از دو برادری گوش دادم که همه ی زندگی شان را گذاشته بودند و وقف یادگیری زبانی دورافتاده و مهجور کرده بودند.
در پادکسا. پاری یک جمله گفت که من را یاد حرف دکتر هم انداخت. اینکه چرا در فرهنگ آمریکا هیچ کس از تلخی های زندگی و چگونگی مواجهه شدن با مرگ و سوگواری اصلا حرفی نمی زند و این قسمت زندگی در این فرهنگ کاملا حذف شده است و...
امده بودم بالاپشت بام تا برای میم پیامی بگذارم. پیام همدردی که دوست خیلی جوانش را از دست داده است.دوستش که خواهرش بوده و هر لحظه از او فیلم و عکس می گذارد. امده بودم بیرون که سیگاری بکشم و پیامی بگذارم. چون فضای خانه و تمام ساختمان برای گذاشتن این پیام ها و پخش کردن این کلمه ها در هوا کم است و کوچک است. ادم قلبش می گیرد و نفسش بند می آید. امده بودم بیرون و با ادم ها حرف می زدم. بالاپشت بام و ماه کامل و سیگار و پریود ماهانه من را به حرف می آورد. شاید بی ربط شاید عبث.. اما باید بیرون پاشیده شوند. باید جایی درونم باز شود و اضافه ها را خالی کنم. کجا بهتر از گوش دوستان برای خالی کردن اضافه هایی که فقط ان ها می توانند تاب بیاورند.
برای گندم پیام تبریکی گذاشتم و بی اندازه برایش خوشحال شدم و غبطه خوردم که داور جشنواره فیلم برلین شده است و فیلمش را ساخته و.. بعد هم با نون حرف زدم. نون غمگین است. از نوشتن و تلخی های نوشتن که مضاف است. با میم دیگر حرف زدم. با میم از ان شبی گفتم که زنگ زده بود و فقط اشک می ریخت و از او پرسیدم چه باید گفت.
چیزی در میم خالی شده است. مرحله که نفس نه برایش تعریف و تمجید مهم است و نه غم... مرحله ای نه انچنان شاد و ذوق اور و نه انچنان جان گداز. مرگی اینچنین را که رد کنی آهن می شوی. من او را می فهمم و تمام تنم تلخ می شود اگر ان بذر سبز در او بمیرد. نگران؟؟ نه نگرلنش نیستم. نگرانی مسخره است و چیزی را حل نمی کند.. میم برایم نوشت به نظر من مرگ آنقدر هم غمگین کننده نیست.
و بعد برای میم دیگر پیام تسلیت فرستادم. برایش از جهان های موازی گفتم. از دنیاهای دیگر که تاثیر دیدن سریال دارک بود مطمنا. اینکه ادم ها هستند فقط در زمان های دور اط دسترس ما و.. برایش از رفتن گلی گفتم و آن شب عروسی و ... برایم با صدای خالی پیام گذاشت و... ماه اینجاست. بالای سر من.. باور کنید. سفید و دایره وار با رگه های در تنش...
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
روز آخر پاییز بود و فردایش تولد میم و نون می شد. برای نون یک سال اشتراک سالانه ی مجله ای را گرفتم که خودم به تازگی لذت خواندنش را کشف کرده ام و دوست داشتم او هم لذت ببرد و هیچ هدیه ی بهتر از نوشته های منسجم در ذهنم نبود برای او.. برای میم هم پول. اولین روز پاییز با ان ها شروع می شود.
آخرین روز تابستان یک یکشنبه ی خوش آب و هوا بود. رودخانه نقره ای بود و آفتاب طلایی که خانوم نویسنده گفت بروکلین است و من هم کتاب و تقویم موردعلاقه ام را برداشتم و برایش هدیه بردم.
سوار قطار شدم و به محله ی تازه ای رفتم. در قطار پلیس ها ریختند. برای اولین بار در نیویورک با این صحنه مواجه می شدم. همان چیزی که بارها در تلویزیون دیده بودم. یک آدم بلک و بعد هم پلیس های زیاد و بعد هم هیستوری طولانی مدت این ها و ان ها و... خیابان خلوت بود و قدیمی. مغازه ها و ورستوران های کوچک شهر باز بودند و ادم ها با هم چیت چت می کردند. کیف عصرهای خیلی تعطیل در شهرهای شلوغ...
رفتن و قدم زدن و حل شدن در خیابان های تازه. در مسیر با گروه ما خودمون حرف می زدم و برایشان فیلم می فرستادم و...
نویسنده بی مقدمه و طوفانی برایم از عشق گفت. عشقی که از پس سال های تلخ و دردناک گذر کرده بود. عشق بی تابانه و تمنای طولانی تن.. حتی چنین عشقی هم تمام می شود. غم و اندوه طولانی ست پس این جمله. شاید هم نیست. ضرورت است و پذیرفتن ضرورت ها و... همان چیزی که اسپینوزا می گفت.
برای اولین بار نویسنده را می دیدم. قبلا کارهایش را در مجلات خوانده بودم. انگلیسی می نویسد و از زبان فارسی سال هاست دست شسته و منتظر انتشارا خاطرات است و... نویسنده از عشق گفت و شب شد و در راه بازگشت در ترمینال زوج سیاه سفیدی را دیدم که با هم روی پیانو می نواختند. عشقی از زاویه ای دیگر. در لحظه خوشایند و خومش آوا و این هم شاید دیر یا زود تمام شود. تمغام شدن اما مهم نست. ساختن و پرداختن و در لحظه عمیقا فرو رفتن شاید "آن" زندگی ست. آن لذت بی بدیل و ناب زندگی ست.
شب بود در هوای خنک اخرین ساعات تابستان رسیده بودم خانه. به ح گفتم بیا پایین و با هم رفتم کوبا و تابستان اینچنین تمام شد. با قصه ی عشق که تکرار مکرر است و از هر زبان تازه و جاندار...
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
مدت هاست که می خواهم از روزهای روشن بنویسم. مدت هاست که می خواهم از آن عدد 6 بنویسم. نمی نویسم. حبس شان کرده ام توی خودم. مشت شان کرده ام. روزهای روشن و پر آفتابی که از صبح تا شبش آفتاب بود و ما عدد شش را تجربه می کردیم. بی مقدمه و به یکباره.
ان روزهای اول که هنوز اعداد روی یک و دو بودند برای خودم نامه ای نوشته بودم در ورد که نمی شود از این بهتر ادمی که این همه آشنا باشد به گوشه کنار و اضلاع رو ح و روانت. یادم هست که رو به روی لیلا نشسته بودم و می گفتم بهترین را.. لیلا با چشم های روشن و پوست سفیدش، با موهای بورش، با آن محبت از جان برامده اش به من نگاه کرد. باورنکردنی نگاهم کرد و من باز هم تاکید کردم. لیلا شاد بود و چشم همی درشتی بود و در حیرت و ناباوری بود و من مطمئن و بااعتماد به نفس و بیش از اندازه آرام و سرشار از نشاط بودم.
و سفر اینگونه آغاز شد و روزهای سرد و یخ زده و بی معنی بسیاری در پی داشت. روزهای پر شده از تلخی و درد و تهی شدن از آن احساس ناب و به یکباره ی اولیه.
برای این شش، شکیاگو را با هم ساختیم. شیکاگو سومین برادوی بود و مثل هر کدام شان حیرت داشت و شکوه. این بار اما شکوه شهری بود با زنگ های سیاه سفید و زنی که رد آستانه ی 60 سالگی می رقصید و آواز می خواند و از نردبان و دیوار بالا می رفت و از سقف می پرید پاینن و در هوا می چرخید و... شیکاگو را یک سال بود در نظر داشتیم. لباس های تیره ی داغ دخترها و فضای نوار نمایش، کیف آور بود. صندلی ها و دخترها و فیگورهای بدن شان که هر کدام متفاوت از دیگری بودند.
.
لیاس سفید توری را پوشیده بودم. از دسته ی لباس های موقتی. هرچه میراست زیباست. یا حداقل می توان در آن اثر زیبایی را دریافت. میرایی راز و رمز شکوه و زیبایی ست. میرایی رمز جاودانگی ست و در خاطره ها رد انداختن است.
در تهوع سارتر، در صفحه های اخر زنی می خواند و صداییش در یاد می ماند و همین صدا جادو می کند و او را به زندگی بازمی گرداند. جادوی میرایی ست دوباره. جادوی مرگ دور و نزدیک و دیر و زود است.
لباس هایی که او برای ایده اش خریده بود از بین شان یکی شان ماندگار شد. بلند و نازک و نارنجی و خنک. لباس قرمز و سبز توری هم بودند. رنگ ها و تورها در روزهای سرشار از آفتاب می رسیدند. مثل هدیه های ناخوانده ی زودگذر که بارقه های نور در نور بودند. سهروردی می گوید کلام نور است. از این قشنگ تر می توان جهان را دید؟
لباس سفید را پوشیدم و در تایمز اسکوئر به او گفتم من را نامریی کن. یکی در میان جمعیت شدم و گفتم اینطوری فیلم بگیر.
شیکاگو انقدر هنرمندانه بود که از شوق چشم هایم خنک شده بود. هیچ چیز اشک آور و غم انگیزی هم نداشت. تمام شادی بود و اواز و سرخوشی... اشک ان حالت ناب و زلال آدمی ست در برابر هنر آدمی. هنر، ادم را رقیق می کند. ادم را نازک می کند و می نشاند روی صندلی های شادی با چشم های مرطوب.
.
روز قبل، ادم ها آمدند با رنگ هاف با نگاه ها، با تولدهای همیشگی. که خانه مان شب های تولد زیادی به خود دیده است و کیک های تولدی که کشف می شوند و ماندگار. تولد سمانه بود. با هم در آشپزخانه غذا درست کردیم. غذا درست کردن را دوست دارم و مرحله ی تزیین و اماده کردن میز را بیشتر. چیدمان رنگ ها و طرح ها و هماهنگی و ناهماهنگی هنرمندانه شان را. آش و مرغ و خورشت بادمجان و الویه و رنگ و رنگ ها... با سمانه و نون که وقتی ساده بود زیبایی ش هر لحظه رنگ و رخ و جلوه ای تازه به خود می گرفت. بازی کردیم. حرف زدیم. جمع شدیم دور هم و بعد هم روی صندفلی های آبی رازهای مگو و ان زندیکی های اخر شب...
روزهای روشن آخر تابستان را باید اینجا حفظ کنم برای زمستان سرد و طولانی و یخ زده... امروز 15 اکتبر است و پاییز پشت پنجره هر روز طلایی تر می شود. بیدار شدن به امید افزوده شدن رنگ تازه ای از نور و سرخی در پشت پنجره...
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
دختر با لب های بسیار برآمده که مشخص بود تزریق کرده است از در چوبی وارد شد. بعد حوله ی سفیدش را که دورش پیچیده بود انداخت. حوله را پهن کرد روی چوب های داغ و لخت لخت دراز کشید. هدفونش را بیرون اورد و تاک های انگیزشی گوش داد. از اینها که می گویند ای دختر زیبا زندگی زیباست و نفس بکش... دختر، لند شد و چهارزانو لخت لخت رو به روی من نشست و شروع کرد به نفس کشیدن.
.
همین. نه قصه است و نه هیچ چیز دیگر. نه لحظه و نه برداشت دیگر و نه رسیدن به لحظه ای عمیق تر... همین دیدن دختر که این همه توی خودش فرو رفته بود توی بدن لختش و نفس هایشف همین چهارزانو نشستن و چشم های بسته اش، من را تا ابد نامریی کرد. انگار نبودم. انگار در زمانی دیگر به او خیره شدم. نامریی شدن... وقتی می گویمم زندگی شما برای هیچ کس مطلقا اهمیتی ندارد او به من تمام بی اهمیتی دنیا را در یک دقیقه ای که مرا نامریی کرده بودف نشان داد. یک دقیقه تمام رو به روی بدن عریان نامریی بودم. بلند شدم و در چوبی را باز کردم. نفس کشیدم. دوباره مریی شده بود درحالیکه نامریی شدن را از نزدیک دیده بودم. یک دقیقه ای که طولانی بود و از تمام سلول ها گذر کرده بود. سلام بر تو انیشتین و نظریه ی نسبیتت.ز
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
صبح بیدار شدم و مصاحبه ی منتشرشده ام را برایم فرستاده بود. فکر می کردم خوشحال می شوم. وقتی می نوشتم ذوق داشتم و حرف های عجیبی می زدم که انگار مال من نبود. از دهان داستان از دهان جان دار داستان بیرون زده بود همه ی حرف ها و من وسیله ای بودم برای ثبت کردنشان بر تن سفید شیشه ها... من وسیله ای بیش نبودم. دوست داشتم وسیله ی ان ها باشم. وسیله ی کلمه های دهان دار. وسیله و آلت دستی در تن و بدن ان ها...
صبح بیدار شدم و با اینکه از اول هفته خودم را آماده کرده بودم برای یک هفته ی تمام ابری.. یک هفته بدون دیدن آفتاب. یکی اینجا اسم بچه اش را آفتاب گذاشته و چقدر نیاز است در این ابرآلودی همیشه ی هوای نیویورک که ادم یک دختر داشته باشد به اسم آفتاب. به خنده اش شاد شود و فکر کند چیزی همیشه در خانه است که می تابد حتی وقتی هوای بیرون ابریست.
نویسنده برایم نوشته بود وقتی دختر داری مثل این است که کف دستت خورشید گذاشته باشند. چه تعبیر قسنگی.. دختر داشتن و خورشید کف دستت کاشتن.
پدرم خواسته و ناخواسته سه خورشید کف دستش دارد. نمی دانم چقدر به این خورشیدها گاه و بی گاه فکر می کند. اما او را هم می فهمم. امروز کتاب " در غرب خبری نیست." را تمام کردم. یکی دیگر از پیامبرانم را کشف کردم. در کنار سلین و مارکز و رومن گاری و ولف او را و این اثر را نیز بادی قرار بدهم.وقتی این کتاب و کتاب های دیگر را می خوانم می فهمم که چطور زندگی اش میان دوره های آشوب و فرماندهان احمق و فرمان های ابلهانه تکه پاره شده است. جوانی که باید سرشار از زندگی می بود را برایشان سرشار از عقده و زخم و رنج و حسرت ها کردند. زمانه شان تلخی را تا اعماق تن و بدن شان فرو رکد و این ماند. با ان ها رشد و نمو پیدا کرد و بزرگ شد و جای این زخم ها با ادامه ی زندگی و با تابیدن زیباترین خورشیدهای جهان هم پر نمی شود. زخم که چرک کند باران بیاید و نسیم بهاری و آفتاب گرم هیچ نمی شود. چرک می ماند و چرک می ماند و چرک می ماند...
صبح بیدار شدم. خانوم پ تماس گرفت و با ابرهای توی سرم و بیرون پنجره با او حرف زدم. تو.ی کمد لباس ها پریدم و صدایم را صاف کردم و گفتم نه بیدار بودم. الان بیدار نشدم. بعد هم لینک های او را دیدم. تلخی توی دهانم پیچیده بود بدون حتی کلمه ای دو لینک فرستاده بود و همین حالم بد می کرد. همه ی حرف های تند و تیزم را جمع کرده بودم که دیر یا زود به سمتش پرتاپ کنم. نفرتم حد نداشت. آرزوهای از ته دلم هم حد نداشت.
چای گذاشتم. چای توت فرنگی که اخرین بسته اش باقی مانده است. با خودم به تنهایی و بدون اینکه با کسی مطرح کنم شرطی بسته بودم که هر وقت چای ها تمام شوند و لواشک ها و سبزی های خشک وقت رفتن است. کتاب هایم را همان دو سه ماه اول خواندم و تمام شد و به پی دی اف خوانی و طاقچه خوانی رسید و ماند این خوراکی ها... در حال تمام شدن هستند. از چای ها چه باقی مانده است؟ همه ی چای زعفارن ها و هل ها و زنبیل ها را خورده ام و مانده چای پرتقال و چای نعنا و چا فلفلی و بادزمجوره و از این چیزهای بی معنی من دراوردی... اینها مانده اند و همین نشان می دهد زندگی دارد از طعم و عطر می افتد. چای های خوشبو و معطر که تمام بشوند خودشان نشانه ی یک چیزی هستند. باید کم کم باز سفر را بست.
در گروه های سبزمان. در گروه مامان و سه دختران گل و گروه سرخوش ها از بچه ها نظر پرسیدم کریسمس و نوروز. همه شان به اتفاق گفتند کریسمس...
یکب ار هم که شده برای خودت... همیشه برای دیگران... سی را دارم تمام می کنم. یک ماه مانده است. سی پر بود از خواندن و نوشتن و دوست های تازه پیدا کردن. سی پر بود از دوستی و آشنایی با بدن. از دوستی پررنگ شده با او.. با او دیگر نیازمان را به حرف زدن و حتی گاهی آرزو کردن نیز از دست داده ایم.
دیروز رفتم پایین روماب کوبانا تا تیرامیسو بخرم. نداشتند. دو تا نان خریدم و بعد از حساب کردنش چشمم به کیکی ساده و مربعی افتاد که رویش پلاستیک کشیده بودند. دلم خواست اما حوصله نداشتم دوباره کارتم را ا ز کیف بیرون بیاورم و...
شب که ح به خانه امد همان کیک را خریده بود. از یمان ان همه مدل های مختلف دقیقا همان را خریده بود. گفتم دیگر نباید حتی با هم حرف بزنیم. باید مفصل از این عدد 6 بنویسم و اتفاق های پیرامونش...
ح که داشت از خانه می زد بیرون ساعت یازده بود. گفتم امروز کتابخانه می آیم و تا ساعت هشت شهر هستم. گفتم دیر برو و از آن طرف هم دیر با هم برمی گردیم خانه. نشست مقاله اش را مرتب کرد و سه صفحه ویرایش نوشت و از در که می خواست بیرون برود این شعر را خواند برایم.
“تا تو با منی زمانه با منست
بخت و کام جاودانه با منست
تو بهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوق صد جوانه با منست”
― هوشنگ ابتهاج
قلبم گرم شد. آفتاب تابید. فکر کنم من خوشبختم...
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
زشتم این روزها. موهای کوتاه مسخره ای دارم. ابروهای سیاه و زیرابروهای نامرتبم را قول داده اخم برندارم و قیافه ی ترشیده ی خسته ای پیدا کرده ام. زشتم این روزها. چشم های هیچ شادابی و روشنایی ندارد. مژه هایم می ریزند و هر صبح که بی دار می شوم می بینم روی بالش افتاده اند و روی دست و پایم می بینم شان. می ریزند و من در برابرشان بی دفاع ام. زشتم این روزها. هی می خوانم و هی گوشه ی چشم چپم سفت می شود و همین باعث می شود یک چشمم کوچک تر از دیگری باشد. آرایشگاه هیچ مشکلی را حل نمی کند مخصوصا که آرایشگر برزیلی ابروهایم را به طرز عجیبی نازک کرد و حالا مجبورم این همه ابروهای بالا و پایین درآمده را تحمل کنم. کمتر با خودم در آینه مواجه می شوم. موهای روی صورت و زیر گردن و روی چانه ام را می بینم که سیاه و درشت تر شده اند و همه ی پهنای صورت را دربرگرفته اند. زشتم و این روزهای ابری و این هورمون ها و این نسیم خنکی که می وزد زشتی ام را بیشتر و بیشتر می کند.
زشتم و بی خیال آینه می شوم. او به من جواب دیگری خواهد داد. آینه به من بگو نجات دهنده کیست؟ زیبا کیست؟ و... زشتم و به حرف های مینا فکر می کنم. مینا در روزهای نخستین ماه عسل زیستن در جزیره است. عکس هایی می گیرد که من را یاد روزهای اول و نگاه تازه ام می اندازد. از صندلی های چوبی قرمز عکس می گیرد. دقیقا مثل من که از در و دیوار و دودکش همسایه و حیاط پشتی شان عکس می گرفتم و استودیو پریسا برایم زیباترین ورودی جهان را داشت در حد یک منشن. یادم هست که چقدر در فصل های مختلف از ورودی سنگی آن آپارتمان صد ساله عکس انداخته ام. چیزهای کوچک و جزیی که امروز اصلا اصلا وجود ندارند و دیده نمی شوند را با چشم هایم با تمام وجودم با ذره ذره های حافظه ام می بلعیدم و زنگ می زدم به خانه مان و برای مرضیه ریحانه تعریف شان می کردم. کاملا به یاد دارم که یک روز سرد زمستانی به خانه زنگ زدم و یک لکچر طولانی از پینیر خامه ای فیلادلفیا دادم. یک پنیر خامه ای که می شد به شکل مثلثی ان را خورد و از زرورق نقره ای ش جدا کرد آنچنان من را به وجد اورده بود که برایش هزاران جمله و شوق و ذوق داشتم تا جایی که زنگ زدم چند قاره آنطرف تر... هزاران چیز خیلی خیلی خیلی کوچک و نادیدنی که می دیدم و برایم مثل رویا بود. برایم هر کدام شان ایده ی یک داستان کوتاه و بلند و حتی رمان بود را دیگر نمی دیدم. پارمیندس که خدایش بیامرزد و در سن 18 سالگی با او آشنا شدم می گوید : مگذارید که عادت ناشی از راه طولانی چشم هایتان را کور کند.
راه طولانی آمده ام و بینایی ام را کاملا از دست داده ام. همه چیز برایم به هست های ازلی تبدیل شده اند. رابطه ام را با هست ها از دست داده ام. بود های طولانی مدت شده اند. اولین بار وقتی این منظره ای را که رو به رویش نشسته ام و تایپ می کنم را دیدم. دقیقا همین منظره تا ر وزهای طولانی به یادش می اوردم. برایش می نوشتم. در چشمانم با ولع حفظش می کردم. هر لحظه در خاطرم تازه اش می کردم تا دوباره از دیدنش جان بگیرم. همین منظره. همین صحنه ی رویاگونی که شده است هر روزه و در دسترس....
راهش دوباره دیدن است. راهش فراموشی ست. باید به فراموشی سپرده شوم تا دوباره بازگردم به دیدن. دیدن و چشم هایی که نور به ان ها راه می یابد. دیدن مهم است. امروز رفتم زیر درخنتی که ریشه های قطورش تا پایین صندلی ها و علف ها کشیده شده است دراز کشیدم. روی علف های خیس و باران خورده و هوایی که بوی نم می داد موکت کوچک قهوه ای ام را که مریم برایم هدیه آورده بود پهن کردم.- مریم یکی از پرخوان ترین ادم های دنیاست. من دوست دارم با او دوست شوم. او در دلش بچه دارد و چند ماه دیگر حوالی روز تولد من مادر می شود.
بله زشتم. یک زشت واقعی که هر کاری کند فعلا زیبا نمی شود. زشتم اما امروز توانستم داستانم را تایپ کنم. بازنویسی اش کردم و کوتاه شد. داستانم رابطه ی من و رویا بود. با یکی از شخصیت های داستانم رفتیم با هم کافه گرامپی. او برایم از سفرهایش گفت و من بی حرف و ساکت در فضایی مسکوت او را به قضاوت نشستم. زشتم اما امروز داستانی نوشته ام پس هستم. نه تنها هستم بلکه به واسطه ی نوشتن یک داستان- خوب یا بد، شاهکار یا فاجعه فرقی نمی کند.- خوشبخت هستم.
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
بیرون مه آلود است همچون دورن...
مه در من و بیرون ازمن جریان دارد جاری ست و درنفس هایم سیالان دارد.بعد ازمدت ها دیشب رفتم روبه روی زیباترین منظره ی جهان نشستم و سیگار کشیئم. به گلی فکر کردم دقیقا درهمان ساعتی از شب که شش سال پیش نیلوفر زنگ زد و با گریه جمله ها و کلمه های نامفهومی گفت برای نیلوفر صدا گذاشتم .یادم بود اما چیزی نگفتم. گذاشتم غم ماسیده و دودآلود در تمامم ادامه پیدا کند.
از صبح که بیدار شدم غم بود. نشسته بود روی مویابلم. از کارگران هفت تپه که پول و حقوق عقب افتاده شان را می خواستند تا گلی که رفته بود و خواهرش...استوری ها و نوشته های خواهرش دلم رابه آتش می کشید. خواهرش گلی و بعد هم برادرش را از دست داده بود...دوقلوهایش را در آغوش کشیده بود وبریشان از خاله ای گفته بود که می توانستند داشته باشند اما...
بعد هم نوشته های نجمه را خواندم که از رویای خبرنگاری گلی گفته بود اینکه یک بار به او گفته بود نترس بلند شو...رویای گلی را یادم هست. آن تابستان که در تهران مانده بود و تهران ناامید و دلزده و خسته اش کرده بود. با میم رفتیم دنبالش و برایش دنیال خانه گشتیم. سقف داشتن مهم بود. برای خبرنگار شدن باید سقفی وجود داشت.
گلی بود که من گفت با ح قرار بگذار اصلا از خانه ی گلی بود که بعد از مدت ها با ح در تئاتر شهر قرار گذاشتم. و دقیقا در روزی که من و ح مزدوج شدیم گلی به یکباره رفت.
نیلوفرزنگ زده بود که دوست گلی و پویان را پیدا کند آن ها داشتند برای عروسی و فلیمبرداری می رفتند و هیچ کدام از ما دوست گلس را نمی شناختیمم. ساعت دوازده شب بود.شش سال گذشته بود. من سیگار می کشیدم و روبه روی شهر شیشه ای روشن و رودخانه ی روانش به گلی فکر می کردم و به میم پیام می دادم و برای نیلوفر ویس می گذاشتم.
گلی مرده بود و وقتی مسرور عکسش را گذاشت دیدم که چقدر زیبا و بکر و اصیل بوده زیبایی اش. چشم ها...انگار هیچ وقت اینطور این همه از نزدیک ندیده بودمش..تنم تلخ است و طوفان هورمون هاست که این روزها برپا شده. با ح رفتیم نزدیک ترین مکزیک ممکن تا 6 سال را جشن بگیریم. شب بود و ماه از سط نصف شده بود. ماه و شب ما را بی اختیار به همه ی مردگان کشاندند. پدرش.گلی.حتی آقای آخشی که ا. هم مرده بود. شب ها تا ساعت چهار صبح بیدارم و بیخواب.. فکر می کنم؟ عمیقیم؟ فیلسوفم؟ یا به قول نسرین ژست روشنفکری برداشته ام؟
نه به هیچ چیز فکر نمی کنم. درسرم چیزی نیست. نه فکری، نه آنچنان عمقی... نه.. فقط چشم هایم باز است و بیدارم و خوابم نمی برد. پریشب وسط همین شب بیداری ها ساعت چهار ضبح بیدار شدم و کتابخانه ی بابل بورخس را خواندم. بورخس می تواند پدر بزرگ و معنوی .گادفادر بی شک همه ی کرم کتاب ها باشد. از این جهت میتاون به او دخیل بست. به زیارتگاه بورخس...اما کتابخانه ی بابل آن چیزی نبود که خواب را از سرم بپراند. فقط چون خوابم نمی برد ادامه اش دادم و ساعت هفت صبح دیدم هنوز بیدارم باچشم های خون آلود...
در این مدت کتاب های مزخرف و آشغال زیاد خوانده ام و تک و توک کتاب خوب هم خوانده ام که باید از آن ها بنویسم. در جلسات نوشتن روی سفر درونی کار می کنیم و هر دو هفته یکبار از روی کتاب جلو می رویم. برای من مثل رسیدن به اعماق خود است.جاهای ترسناکی که مدت ها خاک گرفته بوده اند و هیج دلیل هم برای نزدیک شدن به آن نقطه ها پیدا نکرده ام. اما نوشتم از آن ها زیاد و طولانی و به شدت نامطمئن. اصلا نمیدانم دقیقا چه چیزی هستند این نوشته ها و چه نامی می توان به آن ها داد. درمیانه ی داستان و ناداستان و خاطره ی شخصی و حتی شاید سانتی مانتال آبکی راه بروند. اما باید از خودم بیرونشان می کردم. نه برای نوشتن چیزی و درمعرض قرا دادن و چاپ کردن شان...برای سفر کردن باخودم که در هیاهوی روزها و آدم ها گم ش کرده ام.
برای نوشتن آن دوهفته زجر بود. این همه نزدیکی به خود و پیرامون خود گشتن و این نوشته ای که هرجایش را نگاه می کردم با ته واره ی شرم و نقص همراه بود من بودم شخصی ترین و شیرین ترین و تلخ ترین تجربه های کودکی و بزرگسالی در من..روزهای طولانی کلنجار رفتم. ساعت ها... پراکنده گویی و قطعه های پاره پاره ی قصه و تن و روح و روان را توامان داشت. اما از هر گوشه ای که نگاه می کردم باز هم بود.
روزها ده ساعت پای او بودم. او من را غمگین می کرد. شرمگین می کرد من را به خودم نشان می داد و در لحظه کنار می کشید. روزهای طولانی و هر روز هشت و ده ساعت...تمام شد و وقتی می خواندمش و بازنویسی می کردم نمی دانستم این چیست. هنوز هم نمی دانم. باید نهان بماند. او من است. خیلی من است. این همه من بودن از طاقت من خارج است.
اما بعد از او چیزهای دیگری هم نوشتم. تازگی ها هرچیزی که می نویسم نسبتی دور و نزدیک با خودم پیدا می کند و همینجاست که به این نتیجه می رسم پس اینها نمی توانند داستان باشند. یا اگر چیزی باشند شبیه به داستان حتما بی معنی ومزخرف اند. همین است که به محض نوشتن و تمام شدن فراموششان می کنم.نوشته هایی که می شود گفت دوستشان دارم اما مثل جمله ی کارور که می گوید "خوب به بصیرت رسیدیم.اما.بصیرت به چه دردی می خورد."
خوب این کلمه ها این همه شون به چه دردی می خوره... اما درمقابل کارورو، بورخس می گه وقتی این سوال ها رو راجع به ادبیات ازتون می پرسن مثل اینه که یکی بپرسه خوب فایده ی این غروب زیبا چیست؟؟
من غروب های زیادی خلق کرده ام. از عدم... چیزی برای خودم که نمی شود به کسی نشانش داد.چون غروب زیبا افول می کند و شما را در معرض شرمنده شدن قرار میدهد.
از خودم نوشته ام بسیار... یعنی نمی خواستم اینطور پیش برود. چون از خودم فرار می کنم در اکثر مواقع اما این بار هرچه می نوشتم کلمه ها با آهن رباهایی نامرئی دور و برم پیدایشان می شد. تلخ شده ام. شاید بی خوابی ست. شاید هورمون های یک هفتهی ی قبل ازپریود..وشاید سندروم نزدیکی و شروع پاییزاست که همین حالا یکی از آن درخت های تا نیمه ارغوانی و سرخ و سبز را روبه رویم می بینم. پاییزهای اینجا را دوست دارم اما روزهای ابری طولانی را...
.
هفته ی پیش تولد سمانه بود.سمانه به کهکشان ها وضعیت شان ایمان دارد. به چاکراه و نیروهای زمین و ماوار... سمانه برای من پادکست های قوانین جذب می فرستد و هر وقت در متروی کثیف نیویورک روی صندلی های نارنجی با هم سوار تنها می شویم از رازهای مگو و جهان های موازی مان حرف می زنیم. سمانه برایمان کیک هویچ گرفته بود و ما پنج نفر بودیم و بعد از اینکه نوشته ی ک را با هم خواندیم. – پرده ای از نمایشنامه ی او که مکالمه ی خسرو و کامران بود.- شعرهای مریم را با هم خواندیم که پر بود از خواهرانگی. ان ها هم سه خواهرند. نوشته بود. پلی میان ماست به امانتی. خواهرانگی را می گفت. بدون سه بچه زندگی چقدر خالی ست...
نوشته های کمی داشتیم و حرف های زیادی.. وقتی بیرون امدیم و ایستادیم تا در هوای خنک نزدیک به پاییز همگی با هم سیگار بکشیم دو نور بلند آبی رفته بودند تا آسمان و به ماه رسیده بودند. نورها را رفت و امد ابرها در هم می شکست و به ماه می رسیدند. نورهای آبی را به شکوه و به یادآوری یازده سپتامبر به جای برج های دوقلو روشنی می کنند. زیر دو نور بلند آبی که به ماه م رسید از رابطه حرف زدیم. از بودن با دیگری.. از اینکه چطور می شود با یکی دیگر بود و بود و بود...
سمانه به کهکشان و نورها فکر می کرد و خوشحال بود که در روز تولدش می تواند رو به این نورهای تا ماه کشیده شده آرزوی تولدش را داشته باشد.
بعد از پنجشنیه جمعه بود و کلاس مولانا که مدت هاست تمام شده و هنوز نام کلاس به اسم او متبرک است. برای سمانه نوشتم" پس زخم هایمان چه می شود؟ مولانا می گوید از لای زخم هاست که نور به درون راه می یابد."
کلاس مولانا بعد از تمام شدن مثنوی به گلشن راز خوانی تبدیل شد و ان هم تمام شد و به هیاکل النور سهروردی رسیدیم و غرل های حافظ... یک غزل می خوانیم و نورهای سهروردی که من خوانده ام فلسفه شان را در هیجده نوزده سالگی و اعصابم از سوال های بیهوده ی دکترا و پست داک های فیزیک و شیمی و شر و ورهای عبث شان خورد می شود...
بعد از جمعه شنبه بود... صبح با ح رفتیم خرید و سریال پر از هیجان مانی هایس را تمام کردیم و شب هم رفتیم مکزیک برای اولین بار.. پیاده از خانه ی ما تا مکزیک بیست دقیقه راه بود و در مسیر،آتش بازی هم روی رودخانه دیدیم. دلیلش را نمی دانستیم و گفتیم حتما به خاطر ماست. مکزیک بوی عود می داد. بوی خوب نسیم و صندلی های گلدوزی شده و میزهای پر از رنگ... دقیقا به سلیقه من تزیین شده بود و اتفاقی افتاد که در فیلم آیز واید شات کوبریک دیده ام. از ان لحظه های کوتاه و طولان... از آن نقطه هایی که در زندگی آدمی می تواند همه ی عقل و شعور را تعطیل کند و بزند زیر همه چیز...
حرف های زیادی داشتم. دلم برای اینجا تنگ شده بود. باید جزییات را با دقت تماشا کنم و زندگی را.. دیروز با ح دیر شد زندگی مان وقتی به ساعت نگاه کردیم 6 بود. تنها جایی که می ماند لب رودخانه بود. رفتیم و دوچرخه گرفتیم. افتادم و کمرم را سفت کردم و پایم نمی رسید و رفتم. رفتم وب اد خورد و صاف شدم و از روی پل که دو طرفش آب بود با دوچرخه رد شدم. حتما کارهای دیگر هم باید شبیه به دوچرخه سواری باشد. افتادن و کج شدن و ترس و عصلات سفت شده و نگاه به جلو و روبه رو و فراموش کردن چگونگی کار کردن دوچرخه و چرخ ها و... بعد هم رفتن و رفتن...
ز
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
خیلی عجیب بود وقتی والریا فهمید چه تغییری بزرگی رخ داده است. اینکه یک زلزله اتفاق افتاده و ار دورن معلوم است جای بزرگ و کوچک حفره های آتش فشان و گداره های طولانی و گرم و کوتاه و اتد... والریا فهمیده بود و این برای اولین بار که یکی از یک زبان دیگر از یک کشور دیگر- کشور عزیزکرده ی مارکز- این را می فهمید و اشاره می کرد که چقدر مهلک است این همه تغییر بزرگ به یکباره و در فاصله ی یک ماه در زندگی. ازدواج و تصمیم با دیگری بودن. هجرت بلند و دور و طولانی به قاره ای پهناور و تمام شدن یک دوره از تحصیلات و رشته ای تازه و به یکباره کندن و دور و دور شدن و تلاش دوباره برای یافتن خودت.
در روزهای اول یکبار سوار ماشین بابک پریسا شده بودیم. بابک پرسید این روزها چطور است؟ دقیقا شاید دو سه هفته ای بود که رسیده بودم و در حال سر و سامان دادن بودم و به عادت مالوف عجول بودن می خواستم همه چیز را خیلی سریع یاد بگیرم و به ذهن بیست ساله ی احمقم بقلولانم که روی روال افتادم. او پرسید و من هم جواب دادم خوبه ولی هنوز روی رولال نیفتادم. واقعا جوابی از این ابلهانه تر نمی شود داد. کودک بودن و بی تجربه بودن و بلاهت از همین جواب روشن می شود. بابک گفت ای بابا ما بعد از 6 سال زندگی کردن هنوز نیفتادمی رو روال و تو می خواهی توی دو سه هفته..
جوانی و خام بودن امور ظریفی هستند که در این جواب های به ظاهر مرتب و بزرگ منشانه و در واقع احمقانه و به دور از واقعیت خودشان را نشان می دهند. به همین سادگی.
.
دو روز است که تماما به تغییر فکر می کنم. کتاب و مجله وئ مقاله می خوانم و به تغییر فکر می کنم. سوال می پرسم از خودم. سوال ها را دسته بندی کرده ام و نوشته ام همه را. تغییر چیست؟ همان جمله ای ست که هراکلیتوس می گغت که شما نمی توانید در یک رودخانه دو بار پا بگذارید. یا کتاب تکرار کی یر کگور است. فیلسوف ترس و لرز.
تغییر قیافه. تغییر شخصیت. تغییر رفتار. تغییر زمان و مکان. تغییر مکان و محیط زندگی. تغییر زندگی و سبک زندگی. تغییر وضعیت زندگی مثلا با طلاق گرفتن. با امدن یک بچه. با معشوقه گرفتن و .... تغییر را برای خودم بسیار نوشته ام و بسیار خوانده ام. طوفان پاشیده و آشفته ی ایده ها. بعد هم خواندن فراوان داستان ها و ناداستان ها.
یک شماره ی کامل مجله ی سان درباره ی تغییر است. از صبح شروع به خواندن کردم. داستان ها و تکه های ناب اند بعضی هایشان. داستان نفیسه نصیران را خیلی دوست داشتم. داستان سفر حامد حبیبی را. نوشته ی پیاده روی بزرگ طلوعی را بارها خوانده ام. جای تامل بسیار دارد. نوشته ی احمدرضا احمدی را و.... باید همه را دسته بندی کنم. ایده های خودم را پراکنده نوشته ام. بخش هایی از کتاب " نوشتن با تنفس آغاز می شود" را خوانده ام. بسیار خوانده ام و به هیچ نتیجه ای نرسیده ام. نوشتن برایم بی اندازه سخت و نفس گیر و طاقت فرسا و گاها بی معنا شده است. تلخ و مثل یک زایمان دردناک که آخرش بچه با نفس تنگی و بیماری های فراوان بیرون می آید. دور خود چرخیدن در میان کلمه ها و ایده ها و خط ها و ... در میان این همه داستان و ناداستان... دلم شور می زند. به هم می ریزد.
دیشب هندفسری جدیدم آمد. همین الان هم توی گوشم در حال گوش دادن هستم. دیشب هم حرف های آلن دو باتن را راجع به جستار عشق چبست گوش دادم تا خوابم برد. با چشم های پف کرده و قیافه ای که به شدت فکر می کنم این روزها زشت است از خواب بیدار شدم. صورتم را دوست ندارم. ابروهایم. چشم هایم. همه ی چیزهایی که وقت هایی زیبا هستند. مخصوصا در ایران در حوالی دوستانم وقتی از دورنم ذوق دارم و شادم و بی قراری کودکانه ای در دلم در حال زندگی کردن است. دیرزو برای به یاد آوردن آن چهره و آن جوانی به عکس های ایستاگرام و استوری ها پناه بردم. زیبا بیش از اندازه. خودشیفته واز خود راضی. آراشگاه رفته و موهای رنگی و تمیز و مرتب. ابروهای برداتشه شده و مژه های بلند و حالت دار...
باید این جانور را از خودم بیرون بکشم و به دنیا بیاورمش. تغییر یعنی همین غلبه بر ننوشتن و بر زمان دیگر موکول کردن. باید تغییر کنم. چه چیز را باید تغییر بدهم؟ چه تغییراتی کرده ام؟ نیاز بوده؟ یا جوگیر شده ام ؟ یا چی؟ چی؟ چی؟
کمی دور و بر نوشته هایی که از تغییر خوانده ام باید بچرخم. نوشته هایی که نصف روزم را پایشان بودم. به شیوه ای میخکوب شده. از ساعت 9 صبح شروع کردم به خواندن شان تا ساعت دو ظهر. گشنه گی و تشنگی و ... چند شروع جذاب دارم اما فقط همین ها را در دست دارم. دیروز دو مجله ام از میشیگان رسیدند به اضافه ی یک گردنبند از چین که ساعت شنی آبی ای ست.
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
امروز صبح را با خبر قبول شدن نسیم ان هم اولین بار در رانندگی آغاز کردم. بزرگترین و بغرنج ترین ترس زندگی اش بود. برای من این اتفاق های کوچک و به ظاهر بی اهمیت به درس های بزرگی تبدیل شده اند. سعی کرده ام به جزییات هر روزه ای که از کنارشان می گذرم بیشتر دقت کنم. درونی شان کنم در جد سی ثانیه. شاید از آن دسته از ادم های دقیق و جزیی نباشم اما سی ثانیه برای شروع خوب است. به اندازه ی درنگی. به اندازه ی دمی و بازدمی.
مثلا یکی از این درنگ ها روز پنجشنبه بود وقتی از مترو پیاده شدم تا به کلاس داستان نویسی بروم. از کنار کلیسا رد شدم. کلیسا کنار مموریال تاور قرار دارد. رو به رویش. یعنی در چند قدمی هم مرکز و نماد پول و صروت دنیا و دقیقا رو به رویش نماد هرچه غیردنیا و فرای آن. رو به روی کلیسا زمین سبز و پر علفی ست با قبرهای خیلی خیلی کهنه و قدیمی. من همیشه از کنار این قبرها با سرعت می گذرم تا به کلاس برسم. از خیابان رد می شوم و گاهی می روم زارا و بعد هم مستقیم خیابان برادوی و کلاس و.. اما این بار به کهنگی و شکستگی بعضی از قبرها نگاه کردم. قبرهای بعضی هایشان سوراخ هستند. سوراخ های خیلی بزرگ که می شود حجم خالی و سیاه پایین قبرها را دید. می خواستم کمی بال و پر بدهم به خیالم اما خیلی نتوانستم به عمق برم. یاد رمان خون خورده افتادم. رمانی باشکوه که شاید از دیدن صحنه ای اینچنین شروع شده باشد. آغازی از حفره ای در یک قبر کهنه و شکسته. حرفه ای تاریک و سیاه...
.
می خواستم از جزییات بگویم. اینکه نسیم هر دوی امتحان ایین نامه و عملی را بار اول قبول شده است. اینکه سال های سال به رانندگی به عنوان یک ترس بی قواره و هولناک نگاه می کرده و درونش جرقه ای بوده که این ترس اجازه ی روشن شدنش را نمی داده. اینکه فکرهایمان چقدر دروغ های احمقانه ای هستند. به اندازه ی او خوشحالم. چیزی انگار درونم روشن شده باشد. یک چیز بزرگتر از قبولی به اندازه درک ادمی فرای فکرهایش. اینکه ادمی فکر نیست. اینکه فکر نمی کنم پس هستم...
.
از این جمله باید بیشتر بگویم. در این هفته ی پر آدم. به غیر ار ترم تابستانی که تمام شد و در لحظه دلتنگشان شدم، کلاس گلشن راز هم تمام شد. 36 جلسه هر هفته رفتم. و در دفترم نوشتم. با دکتر و خانوم محلاتی و میشل و فایر و... تمام شدن شعرهای این جوان سی و دوساله که هفتصدسال پیش این کتاب را نوشته و ما را در منهتن نیویورک دو.ر هم جمع کرد چند ماه تا او را بخوانیم دور هم تفسیر کنیم. پایان کتاب چرایی اسم کتاب را اورد که چرا گلشن راز....
تولد دکتر هم 14 آگوست بود. دقیقا دو روز اشتباه کردم. دقیقا همان روزی که می خواستم کیک بگیرم.
اما از آدم ها. از فکر نکردن. شنیه 15 نفری خانه ی مزدک دعوت بودیم. خانه ی سبزشان که فضای گرم و دلنشینی دارد. برای اولین بارهاست که بعد از مهاجرتم وقتی به خانه هایی- معدود خانه هایی دعوت می شوم ذوق می کنم و برای رفتن به آن خانه ها خوشحالم. خانه شان با ان حیاط بزرگ و آن زیرزمین سرد یکی از بهترین هاست. دور هم بازی می کینم. حرف می زنیم. شعر می خواینم. شعر عقاب دکتر خانلری را. شعر مرغ باران شاملو را... و بحث می کنیم از اینکه ادمی نباید فقط فکر باشد. فکر نمی کنم پس هستم. این لحظه های فکر نکردن و سپردن خود به دیگر اعضای بدن. رها کردن خود به دست و پا و گردن و تن و انگشت ها و دهان و پوست و چشم و بویایی و...
.
میم 18 سال است که مهاجرت کرده است. 45 ساله است. 15 سال اول در کانادا بوده و بعد به یکباره درد هویت. درد تعلق. درد کجا؟ چگونه؟ بعد از 15 سال که همه چیز اتفاقا خیلی خیلی هم خوب بوده. پول و خانه و زندگی و دوستان و همه چیز در بهترین حالت و بعد هم تصمیم بر گم شدن می گیرد. رندوم به همه ی کشورها از ایسلند و نیوزیلند و هلند و دانمارک و کانادا و... میم هر بار از پنسلوانیا می آید. این اولین باری بود که بخشی از قصه اش را شنیدیم.
.
باید بیشتر گوش کنم و به آدم نگاه کنم. باید در جزییات غرق تر شوم. مهم اند و پایان ناپذیر بیش از اندازه عمیق...
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
هفته ای که گذشت عجیب بود. پر از آدم. پر از لحظه. پر از به اتمام رساندن رویاهای ریزی که از یاد برده بودمشان. هفته ای که گذشت دوباره به ح همان حرف های مرتبط با هورمون ها و جابه جایی شان را زدم. هفته ای که گذشتم در ذهنهم دوباره عمارتی ساختم که عمر کوتاهی داشت و فردایش انگار آتش سوزی شد و بوی چوب سوخته تنها چیزی بود که از عمارت باقی مانده بود. وقتی برگشتم تا اندکی نظربازی کنم با عمارت چیزی باقی نمانده بود جز لاشه و خاکستر در میانه ی جنگلی بزرگ که علف هایش سیاه شده بودند. عمارتم دوباره سوخته بود و مرا یاد صحنه ی آتش سوزی فیلم تارکوفسکی انداخته بود. ایثار.. همه چیز به این شیوه آتش گرفته بود.
هفته ای که گذشت آدم های زیاد دیدم. تولد شیرین بود. دعوتش کردم خانه مان و برایش یک تیشرت سفید خریده بودم که طرح رویش پرنده هایی آزادشده بودند. شیرینم بود و نقاشی هایش. با دیدن طرح تیشرت یاد دو نفر افتادم که هر دو هم در فاصله ی دو روز پشت سر هم در ماه گرم مرداد به دنیا امده بودند. تیشرت طرح دختری ست که قفسی فلزی در دست دارد و از قفس پرنده های رنگی به بیرون فرار می کنند و آزاد می شوند. یاد مطهره و شیرین افتادم. شیرین به خاطر نقاشی هایش و مطهره به خاطر قفس فلزی کوچکی که به عنوان گردنبد داشت و خودش افتاده بود به جان قفس و همه ی فلزها را باز کرده بود. چون طاقت قفس را حتی در حتی نماد و گردنبند را هم ندارد.
تولد گرفتیم و او یک سفر طولانی به خانه مان امد در روزی که میانه ی ابر و باران بود. با هم رفتیم کوبانا و او به گیاهخواری اش پرداخت و سر غذا از لیفت مژه و اینترویو و بلیط ایران و... حرف زدیم. برایم یک گلدان آناناس آورده بود و یک ماگ گلدار صورتی و نقاشی ای که من هستم. نقاشی را چسباندم روی دیوار یادگاری ها.
با هم کیک خوردیم. بومرنگ بازی کردیم. عکس گرفتیم. سیگار کشیدیم. خندیدیم. قصه خواندیم.نقاشی نگاه کردیم. کتاب های کودک مان را گذاشتیم وسط و هی با هم خواندیم و خیال پردازی کردیم و ... وقتی رفت اما دوباره غلبه ی وحشی هورمون ها بود. دوباره همه چیز به یکباره سیاه و تلخ و بی معنی شد. دوباره زندگی برگشت به سیطره ی قدرمتمند هورمون ها که می گفتند جهانت رو به تباهی ست.
سگ درونم خودش را به در و دیوار می کوباند و دندان نشان می داد و خون می چکید از لابه لای دندان هایش. سگ درونم آرام نمی شد و زندگی را به گوه کشیده بود. در خواب هم همراهم بود. بود و بود و بود. صبح که بیدار شدم یک کیک خریدم. کیک مخصوص انبه و وانیل را. بی حوصله با همان سگ درون که می گفتند جهانت، زندگی ات، روزهایت، ادم هایت، رابطه ات، کتاب هایت، داستان هایت، تلاش هایت مزخرفت همه و همه رو به تباهی ست... با همان سگ هار شده ای که مهار نمی شد و هیچ راهی برای اهلی کردنش پیدا نمی کردم بدون هیچ صدایی بدون کلمه ای بدون خداحافظی و بعد از دعوایی سخت با ح از در خانه بیرون زدم و تمام مسیر که کیک را همراه می بردم آرزو می کردم کاش اصلا این آخرین جلسه ی کلاس را هم نمی رفتم و .. کاش اصلا هیچ کاری نمی کردم. کاش اصلا می توانستم سگم را بیرون بیاورم از خودم که شروع کند به جویدن تک تک سلول هایم و تمام. همه ی تلخی جهان را با خودم حمل می کردم. سمیه مسیج داد. لیلا هم.. به هیچ کدام جواب ندادم. سگم پوزخند می زد.
به کلاس رسیدم. والریا و جوان هم بودند. با دیدن شان کمی آرام شدم. پلانتین اورده بودند از کلمبیا و ونزوئلا. دقیقا عذاهای عین هم. دلم می خواست با والریا که دکترای جامعه شناسی دارد و ادم خوش صحبتی ست از مارکز حرف بزنم. سگ درونم پشتش را کرد به من و گفت چه غلط ها. دنی هم وارد شد. از کار جدید فول تایمش در لانگ آیلند گفت. خجالتی و محجوب با خنده های کوتاه به یکباره. بعد هم نائوکو امد با پسر خیلی خیلی کیوتش که اسمش تامی ست.تامی مهمان افتخاری بود. شبیه انیمه های بامزه ی ژاپنی ست. اسم و سنش را می تواند بگوید خودش. 4 ساله است و وقتی با او حرف زدم که اسما چیست و چند ساله ای خیلی بامزه هر دو را جواب داد. سگ درونم کوچک شده بود. در طول کلاس و حرف زدن از نوشتن و ادامه ی نوشتن و احساس هایمان و روزهای ماندن و امدن و ... سگ دورنم محو شده بود. توجه کردم به او. نبود. کیک می خوردیم و نائوکو دسری ژاپنی برایمان درست کرده بود. دنی مدرک مان را اورد. نمره اش از 70 شده بود 69 و دنی کلی از داستان هایم تعریف کرده بود.- اما نمی دانم چرا زیاد خوشحال نشدم. باید جشن گرفتن درونی را یاد بدهم. باید یک حیوان شاد درونی داشته باشم. یک چیزی شبیه اسب سفید خاکستری دونده ام که هر وقت از دانشگاه کلمبیا برمی گردم مسیر تا مترو را همراه من می دود. یعنی به بکباره پدیدار می شود و من سوارش می شوم و با هم در باد و نسیم می دویم. او یال های جلوی پیشانی اش تکان تکان می خورد و من موهای شلخته و موخوره دار پشت سرم. او همیشه هست. زنده و سرحال. جوان تر از من. خوش اندام و ظریف. اما حیوان شاد درونم چندوقتی گم شده اصلا نمی دانم چیست دقیاق. کدام جانوری ست که باید درونم شروع به پایکوبی کند. بزند بیرون و مثل اسیم که من را سوار می کند او هم دستم را بگیرد و برقصاند. اما سگ هار رفته بود. با شیرینی مخصوص نائوکو که دسری ژاپنی و برنج دار برایمان درست کرده بود گورش را گم کرده بود. با حرف زدن از مهاجرت و از رویا رفته بود. حتی شروع کردم راجع به مارکز هم با والریا حرف زدن. گفتم که در صد سال تنهایی اسم این غذا امده است. و او خیلی ذوق کرد. نه به خاطر غذا که به خاطر مارکز خوانی من. به خاطر اینکه من با شوق از کلمبیا یاد کرده بودم و چیزی که از کلمبیا گفته بودم ال پاچو و سریال نارکوز و ماجراهای دراگ و مافیا نبود. کلمبیا من مارکز و صد سال تنهایی و زنده ام که روایت کنم بود و این چیزی بود که والریا را سر شوق اورده بود و با همان حالت پرشور همیشگی اش گفت آآآآآ. بعد هم از شور امریکایی اش گ
فت که چقدر تعجب می کند از اینکه برای او لهجه ی بریتیش و استرالیایی هیچ فرقی ندارد و بعد هم دنی از سه سال زندگی کردن در موراکو گفت و کمی دل همه مان را سوزاند. هر آمریکیایی هم سن و سال خودم را که دیدم ای کشف های کوچک و بزرگ را داشته. دنی هم سن من است و در ایالت ویستکانسین به دنیا امده و حالا دو سالی ست که در نیویورک زندگی می کند. سه سال هم مراکش زندگی کرده و عربی بلد است. کمی و می تواند اسم خودش را بنویسد. جوان هم قرار شد در کنسرت ماه بعدش همه مان را دعوت کند. دنسر است و یک کمپانی دارد. جوان. خیلی جوان و مسلط به نوشتن. حسادت برانگیز است کمی اما جووان را دوست دارم. به هر حال به یکباره روز خیلی خوبی شد. وقتی سلفی گرفتیم و ازشان خداحافظی کردم دلم گرفته بود. احساس تعلق و وابستگی می کردم. با دلی که گرفته بود اما به خاطر محو شدن سگ خوشحال هم بود از دانشگاه بیرون زدم و مسیر را پیاده راه رفتم.
گرم بود. هوا 28 درجه بود و آفتاب سوزان... در مسیر به این فکر کردم که چقدر زود و کوتاه تمام شد ترم تابستانی. و اینکه چقدر همه ی زمان به یکباره تند شده است. در کتاب کارت پستال مهرانگیز شریفیان که کتاب بدی هم بود می خواندم که نگرانی مرد این بود که یک روز صبح از خواب بیدار شو د و ببیند همان لحظه ای که از خواب در غربت در برلین بیدار شده است شب شده. بعد از 20 سال زندگی این حس را داشت که زمان در اینجا به کوتاهی روز و از خواب بیدار شدن و شب را دیدن است و به همین دلیل هم برگشته بود ایران. برای به دست آوردن زمان و فصل ها و روزها.. برای در دست گرفتن زمان برگشته بود ایران. من هم خیلی وقت ها در اینجا همین احساس را دارم. زمانی که در اینجا می رود و به شکلی روتین و تکراری در گذر است.
در مسیر از کلیسای رویایی همیشگی رد شدم. سعی کردم به جزییات و حالت دست های یاران مسیح توجه کنم. به دست ها و ایستادن شان دقت کردم. به صندلی های اطراف کلیسا نگاه کردم. به درخت ها و گل ها و به مجسمه ی بزرگ وسط کلیسا. رد شدم و در مسیر در حالی که هیچ خبری از سگ وحشی و روانی ام نبود به حمید زنگ زدم. با مهربانی و بدون اینکه حرفی از وضعیت به شدت وحشی صبح بزنم حالش را پرسیدم. جیم بود. امروز را از خانه کار می کرده . رفته بود دویده بود و... بعد هم گفتم تا شب به خانه نمی آیم چون عصر باید به کلاس داستان بروم و.. بعد هم جواب سیمه را در ویسی طولانی و با حوصله دادم. بحث از زیبایی بود و دوست داشتن خود. بعد هم برای هزارمین بار به مطهره تبریک تولد گفتم و با هم در راه حرف زدیم. در صلح بود و شاد. سی سالگی اش را با صلح درون و بیرون آغاز کرده بود. حال خوبش از فاصله ی قاره ها دریافت می شد و آفتاب را گرم می کرد.
به یک پاساژ تازه هم رسیدم. وارد پاساژ شدم و احساس کردم دلم برای ملودی تنگ شده. از مدرسه و درس دادن و روزهای کاری اش پرسیدم. کمی پشت سر ص غیب کردیم و از حال جویا شدیم. برایش عکس سوتین توری سفیدی را که انتخاب کرده بودم فرستادم و دوباره به ص و شجاعت و قهرمان بودنش رسیدیم و...
از پاساژ که بیرون زدم یک شلوار لی آبی برفی خریده بودم. همانی که مدت ها می خواستم و پیدایش نمی کردم. 50 دلار بود و در آف شده بود 15 تا به همراه سوتین توری سفید. اولین سفید است در کنار همه ی توری های مشکی.
20 بلاک راه رفته بودم و شگم زیر نور آفتاب ذوب شده بود. سگی که مطمئن بودم حضورش ابدی ست و می تواند با قدرت و وحشی گری اش همه چیز را بدرد از بین رفته بود. تمام مسیر با لیلا حرف زدم. در قطار که نشسته بودم لیلا برایم از کنسرت آوازش گفت و به وجد امدم. گفت هفته ی دیگر اجرا دارد و من هم برایش از مقاله ای گفتم که قبلا هم با یگانه در راستای استخر رفتنش حرف زده بودیم.
ORDINARY PEOPLE THINK ABOUT GOALS BUT EXTRAORDINARY PEOPLE
THINK ABOUT PROCESS
تمام مسیر تا وال استریت و آن هیولا با تیغه های سفید را با لیلا حرف زدم و به سگم فکر کردم که این چنین رام و اهلی شده بود. در حیرت بودم. آفتاب و کلمه ها و دیدن دوستان و حرف زدن از اعماق جان و صدای دوستان از قاره های دور سگم را به گوشه ای کشانده بود. سگی که آنقدر تسلیم ش شده بودم که حاضر بودم بیرون بپرد و همه چیز را با دندان هایش پاره پاره کند حالا نبود.
رفتم طبقه ی نوزدهم. دوباهر ساندویج ها و غذاهای مهیمانی یک گروه انجا بود. یک ساندیوج تن ماهی و یک ساندویج سبزیجات برداشتم و رفتم روی مبل طیقه ی 21 دارز کشیدم و شروع کردم به خواندن اسطوره ی زنان. کتاب کوچکی در باره ی ایزدبانوان. ساعت 6 کلاسمان را شروع کردیم. حرف زدیم. خندیدیم. خوردیم. بحث کردیم. کتاب خواندیم. مرضیه و کیوان و زینب داستان خواندند. نظر دادیم. ساعت 11 رسیدم خانه. سگم مرده بود و من کشته بودمش با تلاش های لحظه ای و تدریجی. سگم مرده بود و من در لحظه خوابم برده بود.
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
حلقه ام را درآوردم. همه ی انگشتر و دستبد و ساعت و هرچه زیادی ست را در می آورم. به وقت نوشتن باید برهنه بود. لحظه به لحظه عریان و عریان تر. نوشتن است که می شود خود شولانی عریانی...
نامه می نویسم. ایمیل شبیه ترین است به نامه. نامه ی یک خطی بی هیچ نشانی. بی هیچ ایموجی ای. بی هیچ گلی. یک ویرگول و یک نقطه. همین. نامه ای که از قاره ها و آسمان نم دار اینجا می گذرد و می رسد به نیمه های شب آنجا. نامه خوبی اش این است که انتظار را کمرنگ می کند. نوشته می شود و به پایان می رسد. سین نمی شود. وظیفه ای ست که انگرا باید عمل شود بی پاسخ. بی پاسخ بودن مبتنی بر خود بودن. چیزی که باید نوشته شود حتی اگر خوانده شود و بی جواب بماند. نامه تردید رسیدن و نرسیدن را همیشه با خود دارد. تردیدی ورای نوشتن. نوشتن قائم به ذات یم ماند در هر نامه ای. نامه نوشته می شود. فرستاده می شود و نمی دانی آیا رسیده یا نه... بقیه شان نشانت می دهند ساعت و دقیقه و ثانیه ی رسیدن و لحظه های نوشته شدن را... نامه اما هنوز با خود درد مهجوری دارد. نامه که می گویم منظور ایمیل است وگرنه کاغذ دیگر راهش نیست. همه چیز این صفحه های نورانی ست. همین که رو به روی من است.
نامه ام را در یک خط نوشتم و فرستادم. لبخند و خجالت بود و عرق شرم. و همین. ایموجی ها را برای این آفریده اند که پنهان شوند کلمه ها، احساست... که همه چیز ناگفته بماند. که دیواری باشند مهربان برای نگفتن واقعیات... ایموجی ها را نمی شود دوست نداشت هرچند گاهی خصمانه ترین اند. در جواب کلمه هایی کوتاه که می توانند جرقه های روشن یک روز باشند ایموجی های لبخند دریافت کردن ناامیدکننده است.
.
نامه ام را فرستادم. همان لحظه ای که سنت شد کیف کردم. در خودم جا نمی شدم. در پوست خود نگنجیدن. چون آدمی گاهی از پوستش، از تنش . از ابعاد استخوانی اش جلو می زند. آدمی چون تن را جا می گذارد. یاد لحظه های رمان خون خورده می افتم که ادم های بی سرش می دوند. که تن هایش حیرت زده می شوند از بی سر بودن. اما این خاصیت آدم است. حخاصیت تن است که می توانند قدم هایی هرچند کوتاه را بدون یکدیگر طی کنند. تن بدون سر بدون فرمانده ی مسلم اش عقل که بگوید هوی دوست عزیز، رفیق شفیق، یار دیرین کجا؟ و ادمی هم بدون تنش گاهی که هرچقدر پوست کش می آید او جا نمی شود در لحظاتی. از تن می زند بیرون تا سیر کند در افلاک و اعماق جهان... این است جدایی تن و روح. این است پیچیدگی های نهان و جان دار آدمی.
.
بله نامه ام را نوشتم. به یکباره به ذهنم رسیدم که از این میدیوم استفاده کنم. از ایمیل برای نوشتن یک جمله. فقط یک جمله. خیر. آن جمله دوستت دارم نبود. یک جمله بود اما با یک نقطه و یک ویرگول... نگذاشتم جمله ام را اپ های سبز و آبی واتس اپ و تلگرام ببلعند. در آن نامه ی سفید نوشتم. همه ی صفحه خالی بود و آن جمله ی بدون است انجا بود. فرستادم و سرمست شدم. بعد هم ایموجی هایی که دوستشان نداشتم. دلم کلمه می خواست.
.
خواب می بینم. هر شب خواب می بینم. خواب هایی واقعی. روشن. خواب هایی که می توانند پراکنده ی یک داستان منسیجم باشند اما نیستند چیزی میان شان کم است. خواب گلی و پویان را برای اولین بار دیدم. هر دویشان توی خوابم بودند. من در یک خانه بودم که پارکینگ داشت. اشک در چشم هایم بود اما نه به خاطر مرگ. نمی دانم چرا در خواب و بعد از دیدن آن خانه به هم ریختم. بعد گلی آمد. صورتش کشیده شده بود. موهایش را توی صورتش ریخته بود. موهایش را مدل چتری زده بود. روسری روشنی پوشیده بود و آرایش ملایمی داشت. پویان بیرون خانه توی کوچه بود. لاغر شده بود. لباس سفیدی پوشیده بود با شلوار لی مشکی و با یک پسربچه ی 5 ساله توپ بازی می کرد. گلی با من حرف می زد و موقع حرف زدن با من لبخند داشت. گلی شغلی داشت که باید همش در رفت و آمد می بود. شغلش در ونکوور بود. باید هی می رفت ونکوور کانادا و می امد.
خواب های دیگری هم دیده ام. ادم ها و چیزهای دیگری را هم خواب دیده ام که نمی توانم همه شان را در اینجا بنویسم. خودم را سانسور می کنم. کلمه ها را قیچی می کنم. یادم می رود به زودی؟ بله حتما. شاید. در خواب هایم جهان دو نیمه شده است. در خواب هایم داستان دودنیایی ها رخ داده است. در خواب هایم داشنگاه تهران را می بینم که روی نیمکت های بلندش می نشیسم اما تیشرت و دامن تنم است. پاهایم نیمه لخت است و نگران گردن برهنه ام هستم. د رخواب هایم سوار اتوبوس های نیوورک می شوم و ان ها از خیابان های نیوجرسی می گذرند و بعد به یکباره به خیابان انقلاب می رسند. ناخودآگاهم گرفتار وضعیت پریشان زمان و مکان است. ناخوداگاهم لذت های دور و گمشده ای را به من یادآوری می کند که گوشه ی چپ گردن چقدر می تواند زیبا باشد. این ظرافت های نادیدنی چقدر می تواند جان دار باشد.
.
باید شاد باشم و این روزها را جشن بگیرم. برادران کارامازوف را امروز بعد از دو هفته تمام کردم و در حیرت و لذت و جذب و کشف سرگردانم. از این ظرافت های روانکاوانه شده ی شخصیت ها. از پدرکشی و پسری که خودش می میرد. از کولیا. از آلیوشا که پسر معنوی داستایوفسکی ست و از ایوان که با ان همه علم تب مغزی می گیرد و شیطان را در برابر خود می بیند و از تک تک شخصیت ها و زاویه دیدها که عوض می شوند. نجمه می گودی ادم دوباره یادش می افتد که چرا ادبیات را دوست دارد. که شیفتگی به ادبیات و رمان و نوشتن از کجا ریشه می گیرد. ریشه های جان داری دارد مثل برادری. مثل پدرکشی. مثل این زاویه دیدهای متفاوت. مثل این حرف زدن داستایوفسکی که خیلی صاف و مستقیم می گوید دارم برایتان می گویم این داستان را. یا الان حال و حوصله ی تعریف کردن این قسمت را ندارم باشدی برای بعد و... یا این اوپن اند تمام شدن اینکه آیا دیمتری از زندان فرار می کند یا نه... یا این عشق های چندگانه ی ظریف. ان قسمتی که کاتیا برای آخرین به دیدار دیمتری می رود در زندان و از عشقش می گوید از این تا ابد دوست داشتن اش. از اینکه حالا هر کدام از ما زندگی های خودمان را داریم و من مردی دیگر ار دوست دارم و تو زنی دیگر را اما تو را تو را.. تو را تا ابد دوست دارم. و دوستت داشتم و تا همیشه دوستت دارم. این دوست داشتن های رج زننده که هزار بار ظریف است و تامل برانگیز.
باید شاد باشم چون معلم کلاس نویسندگی از من خیلی راضی ست و همیشه کامنت های مثبت می گذارد روی داستان ها و پروزه ی بیلانگینگم. باید شاد باشم چون بعد از یک ماه بازنویسی را کار شبانه ام بود تمام کرده ام. با همه ی این ها شاد نیستم. چیزی خالی ست که دقیقا نمی دانم چیست. دلتنگی ست؟ ادم هایی که دوستشان دارم؟ چیست که جلوی شاد بودن را می گیرد. چیست که اجازه نمی دهد به جشن زندگی بروم؟
مثلا آن روز. ان اخر هفته ی آفتابی همه چیز آنچنان روشن و بی اندازه رویایی بود. آرش بریام کتاب جدید ش را فرستاد.- آرش مجمودی را می گویم. با هم در گروهی که داستان هایمان به ایتالیایی ترجمه شد دوست شدیم. اسمش را در جشنواره ی های مختلف هم می دیدم همیشه برنده ی داستان های کوتاه جن دار بود. در ان گروه اتفاق های عجیب زیادی افتاد. یک نفر خهم مرد. یک نویسنده در آن گروه مرد و حالا هر وقت که به عکس تلگرام ش نگاه می کنم لست سین لانگ تایم عه گو را می بینم. یعنی دیگر سین نمی کند که بشود لست سین ریسنتلی. به همین سادگی. به همین آهی و نفس کشیدنی- مجموعه داستانش ا فرستاد و داستان های خیلی خوبی بود. موجز و ایده های جالب. بعد هم فرندز دیدم. دلتنگی مدام. دوست های همیشگی. یعد هم مستند بهمن محصص را دیدم. حالم دگرگون شده بود. همه ی کارهای بزرگش را پاره می کرد. می شکاند. و بعد هم غیب شده بود. بعد از انقلاب همه ی نقاشی ها و مجسمه هایش را که نیم میلیون دلار هرکدام پولشان بود را خودش درب داغان کرده بود و از ایران بیرون زده بود و غیب شده بود. هیچ کس خبری از او نداشت. همه فکر می کردند مرده است. نمرده بود و سال ها در یک اتاق در هتلی در رم زندگی می کرد. مستند عجیبی بود. همان روز هم اخرین داستان را بازنویسی. یعنی یک روز فوق العاده که باید جشن می گرفتم اما سردرد و حالت تهوع از نوع سارتری سراغم امده بود. تلخ و گند شده بودم. غم بود و تاریکی در جانم.
.
در قسمتی از مستند آمده است:
ذاستان شاهکار ناشناخته داستان تنی ست. تنی پیوسته در تلاش تا خود به اثر هنری تبدیل شود. به بیان دیگر شکستی ست عمدی برای هنرمندی که می داند رقابت با آفریدگار چه بهایی دارد.
اسم مستند اسم عزیزترین تابلوی نقاشی بهمن محصص بود. نقاشی ای که هرگز نه تنها ان را پاره و نابود نکرده بلکه همیشه همراه او بوده. در تمامی این سال ها و در تمامی نمایشگاه هایش. فیفی قرمز است بی شکل و بی صورت است. چشم و دهن و دماغ ندارد اما قرمز است. قرمز هیجانی . قرمز خونین. صورتش از خوشحالی سیاه شده. از زوزه ی شادمانی. از جوشش زندگی ناپیدا شده. فیفی را نمی شود دوست نداشت.
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
این روزها در سفرم. سفرهای کوتاه و بلند. درونی و بیرونی. سفرهایی که فقط با قطارهای داخل شهری و کاغذهای کاهی و گاه پی دی اف های دزدی در هم گره می خورد. سفرهای دور و نزدیک و به ادم ها متصل. با نائکو و کریستینا حرف می زدیم از چیزهای عجیب نیویورک و مقایسه اش با ژاپن و ایتالیا. پروژه ی آن ها بیشتر مقایسه ای ست. نائوکو از ژاپن می نویسد و صف های همیشه مرتب و خر توخری هایی که توی نیوروک حالش را به هم می زند و من و کربستیا از ایتالیا می گوییم ایران را ندیده ای؟ ایتالیا را ندیده ای و کلا همه جای دنیا در مقایسه به ژاپن احتمال یک خر تو خر اساسی ست. من روی بیلانگینگ کار می کنم و درفت اول نوشته ام به نظر خودم کلیشه ای و سانتی مانتال بیرون آمده است و بیشتر دوست دارم به عمق بروم. معلم مان که دختر آمریکایی هم سن و سال من است خوشش امده بود و برایم ریویو خوبی نوشته بود اما فکر می کنم نان فیکشن هایی که من خوانده ام را او نخوانده و به همین دلیل می گوید خیلی خوب است و ممنون که این راز تعلق داشتن را با ما در میان گذاشتی.
سفر دیگرم. صد بلاکی ست که در راه بازگشت از کلاس تا ترمینال پیاده قدم می زنم. سه ساعت می شود. گرم است هوا و بعضی وقت ها باران هم می بارد. همه چیز مثل شمال مرطوب می شود و به هم می چسبد. در یکی از این سفرها بود که دختری را دیدم تقریبا لخت. یک سوتین و یک شورت پوشیده بود و موهایش را سفید و بنفش کرده. عینک دودی زده بود و شبیه آسیایی ها بود برایم. پشت کمرش را دیدم که به عربی خالکوبی کرده بود " انا مراه الجمیله" تعجب کردم از اینکه عرب باشد. امروز از کلاس برگشتم و با ح رفتیم کوبایی همیشگی مان و دیگر همه شان می دانند و بدون هیچ گفتنی برایمان یک نوشابه ی مشترک مان را او رد. شئده ایم عین فیلم های " همان همیشگی" برایشان.
به ح گفتم دیدن این دختر عجیب را و برایم از صنعت شیخ ها و تاتوها گفت. جالب بود و ربطی به عرب بودن دخترها نداشت.
یکی دیگر از چیزهای عجیبی که دیدم مردی بود چهل ساله بور و سفید که پیاده شد و دیدم دامن چین دار سرمه ای پوشیده بود. دامن و بلوز مردانه و کمربندی مشکی. دامن ش خیلی چین داشت.
سفر دیگر خانه ی ش بود. پر از ایران. برایم در لیوان مسی که از اصفهان خریده بود شربت زعفارن و خاکشیر آورد و با هم به یک کافه ی قدیمی چوبی رفتیم. همه پیر بودند و ما جوان ترین آدم های آنجا بودیم. ار کافه ای در بروکلین برگشتیم دوباره به قلمکار و مسی و نقره کاری ها و پسته و سوهان های از ایران امده. حتی حوض فیروزه ای هم داشت خانه اش. حوض آبی و سفالی. پنجره رنگ کاری شده هم داشت به شیوه ی نورهایی که در خانه های قدیمی می ریزد روی قالی سرخ.
برایش کتابی که شب قبل تمام کرده بودم را بردم و در ذهنم بود و کتاب شبیه او بود و مرا یاد او می انداخت. از کتاب حرف زدیم. از شمس و مولانا. از گربه ها از نوری که در میانه ی ساعت چهار افتاده بود روی میز و پاهای دامن پوشیده مان.
سوار قطار که شدم از روی پل گذشتم. پل آبی. از روی آب گذشتم. در یکی از جستارهایی که می خواندم نوشته بود شهری که اب ندارد چیزی کم دارد. استخوانی. ستون فقراتی. یک جان بی جان شده انگار کن.
در میانه ی همه ی این سفرها داستایوفسکی با من است. سالک زوسیما داشت می مرد که پناه بردم به کلیساییی که در خیابن 102 است. کلیسای بزرگی که باشکوه است و بی نظیر. دلم می خواست روی یکی از صندلی های چوبی کلیسا بشینم و شمعی برای سالک روشن کنم تا جان بدهد اما کلیسا پولی بود و آمدم بیرون. سالک را با خودم در اتوبوس بردم و جان دادنش را به نظاره نشستم و بعد هم آلوشیا و بعد هم رفتن ایوان به مسکو و امروز هم که دیمیتری زد و پیرمرد را کشت. به ح گفتم اینجای کتابم. گفت تازه همه چیز شروع می شود.
در سفرم. سفرهای طولانی....ز
صفحه4 از9