دومین بار که دیدمت باورم شد. یعنی واقعی شدی و این جهانی. ستون فقرات شیشه ای داشتی و یک سر بزرگ و در یک لحظه.. دستانت... دو دستت را در من تکان دادی و ان موقع بود که دیگر همه چیز را باورم شد. اینکه خدا هست و جهان زیباست... دست هایت را که تکان دادی چیزی در من لرزید. روی مانتیور سیاه سفید می دیدمت.

اولین قدم بزرگی که در ادبیات برداشتم 5 سال پیش بود با داستانی به اسم "قسم به دست ها" که از بین 1500 داستان اول شد. در این داستانف سه ادم تنها در گوشه های جهان- نیویورک و تهران و تهران- را می بینم که به جز دست های خودشان هیچ پناهی برای به آغوش کشیدن ندارد. با دست هایشان خودشان را گرم می کنند. جای خالی غذه ی لنفاوی شان را ماساژ می دهند و با دست هایشان خودشان را تمام می کنند. و تو دست هایت را تکان دادی...

دست هایت را تکان دادی و من دیدم این لحظه را... خانوم سونوگرافی گفت برگرد به چپ بخواب. نمی فهمیدم را چرا باید این کار را کنم. سرت پایین بود و من دوست داشتم بپرسم با آن حالت خمیده در تن من چه می کنی؟ به کجا خیره شده ای؟ کلا آن تو چه خبر است. به چپ خوابیدم و بعد از یک دقیقه برگشتم. خانوم سونوگرافی ژل را تکان می داد و  آن دستگاه را روی تو می لرزاند که سرت را بالا بگیری... دنیال یک عکس خوب بود.. گفت به راست بخواب.

به راست خوابیدم و برگشتم. تو هم برگشتی... یک اتفاق عجیب دیگر رخ داده بود. تو تکان خورده بودی. یعنی سرت دیگر خم نبود. سرت را بالا گرفته بودی و راحت لم داده بودی.. من گهواره بودم. با تکان من، تو خودت را جا به جا می کردی... خدا هست؟ یا اینها تکامل است؟ یا بیگ بنگ است؟ همه ی این اتفاق ها با یک قطره ی آب؟ این همه ستون فقرات و دست و پا و چشم و انگشت ها و جزییات بی انتها با یک قطره آب...؟

از آن روز که دست هایت را دیدم همه چیز فرق کرد. یک جور دیگر رویت حساب باز می کنم. انگار یک ادم بزرگ و واقعی هستی. یک جور دیگر تحویلت می گیرم و موقع خواب حواسم هست که هر بار که چپ و راست می شوم آن تو جهانت دگرگون می شود.

حالا یک ادم دست دار توی من زندگی می کند. یک قصه ی دیگر.. یک داستان تازه که می توانم اسمش را دوباره بعد از پنج سال بگذارم قسم به دست ها...

دیدگاه‌ها  

# نجمه 1399-10-06 08:28
آره بعد از دیدنش این اتفاق می‌افته
اولین حرکت
اولین تکان
یعنی هست و نفس میکشه
و بعد دیگه هست و نیستش با بقیه‌ی‌ دنیا یک جور دیگه حساب میشه
دیگه شروع می‌کنی به چشم به راه بودنش
یک آدم کوچولو درون ما زندگی می‌کنه.

دیدی که زنها بعدش دلشون تنگ میشه برای اون آدم کوچولوی توی شکم؟!
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید