روز مه زده و خواب آلود، سراسر خانه خاموش و پر شده از کسالت های کهنه... آب جوش آمد و چای فرسوده بود. خرد و خمیر- از پای شعرهای قرص و محکم اخوان برخاسته ام و زبانم اینچنین باصلابت شده است. چه شعرهایی در مجموعه زمستان وجود دارد. همه طنین اندازد و تن لرزان.. چه شعرهای استخوان داری...-
روز ایستاده بود در آستانه ی شب. به شب می چسبید و خانه مه زده و در ملال غوطه ور بود که چای ریختم. چایی خرد و فرسوده... چه چیزی می تواسنت چای را جان ببخشد؟ مشتی خلال خشک زرد آنجا بود. ریختم توی آب جوش. بخار شدند و من را بردند به روزگاری که او زنده بود با چشم های بیش از اندازه درشتش. با چشم هایی که همیشه کهنسال و سالخورده بودند. آن خلال های خشک زرد، آن بهارنانرج ها که جان دادند روز پوچ و ملول به شب متصل نشد من را از پنجره ی باران زده ی سرد زمستانی به پنجره ی سبز مرطوب تابستان برده بودند در روزگاری که نفس های او حیاط خانه را سرسبز می کرد و گیاهان، پیچک وار سرتاسر اتاق ها و تک تک آجرها درمی نوردیدند. او زنده بود و زندگی کوچکش را در هزاران بچه ای که همه شان رفته بودند و او را از یاد برده بودند خرد و خاکستر کرده بود. او زنده بود و برای ما توی سفره ی کوچکش مربای بهارنارنج آورده بود. او زنده بود و یک دختر داشت. دختری که او را بیشتر از تمام بچه هایش می خواست. دختری کهبرای به دنیا آوردنش سال های سال مرده بود تا اینکه یکبار برای او زندگی کند. ده پسر آورده بود و در انتهای سایه ی بلند تابستانِ جوانی اش دخترش آمد تا گرم شود باقی عمرش از آفتابی که نبود. دخترش اما همان سراسر خورشیدی بود که نمی دانست تا کجا آرزویش را داشته. دخترش بارها و بارها رگ ها را گذاشته بود لبه ی اقیانوس آرام. رگ زده بود و اقیانوس آرام مواج شده بود و بی قرار. اقیانوس آرام دویده بود و به تپش افتاده بود و رسانده بود خودش را به آبی پررنگ اطلس.. دخترش اقیانوس آرامش بود که می رسید به اطلس وجود او. که می رساندش به بی کران جهان. و اینچنین در آخرین روزهای جوانی سعادتمند شده بود وقتی دخترش را دیده بود با چشم هایی عسلی و موهای فرفری. جانش آرام گرفته بود پس از گسست های هزارباره. پس از زخم های عمیقی که بسته می شدند و باز می شدند و بسته می شدند و باز می شدند و خونچکان به حیاتشان ادامه می دادند و چه کسی می دانست؟ چه کسی می توانست از خراش های ژرفی اینچنین باخبر شود؟ این بدن های پنهان که زندگی ها را عیان کرده بودند تا کجا جراحت های همیشه را با خود حمل می کردند؟
و خانه عطراگینب هارنارنج شد و چای نوشیدم و او رفته بود و زمستان بود و ابری صامت بالای پنجره در سکونی ابدی ایستاده بود.
c