از دیشب که این جمله را خوانده ام حواسم پرت شده: ما رفته ایم و تا چند ماه دیگر برنمی گردیم...
پارسال که ایران بودم کتاب های کودکان خریده بودم برای بچه های امریکا. برای بچه ها کتاب خریدن را خیلی دوست دارم. یادم بود که سوفی هم آبان به دنیا می آید. همیشه تولد آدم ها برایم مهم بوده حتی اگر خودشان را خیلی نشناسم و چیز زیادی از آن ها به خاطر نیاورم اما دوست دارم تولدشان را تبریک بگویم. یک شوقی ست در تبریک تولد...
برای سوفی هم کتاب خریده بودم که تولدش بدهم. دوم آذر به دنیا امد و من دی ماه از ایران برگشتم. سال نو میلادی؛ گندترین و تلخ ترین و سرد ترین و سیاه ترین سال زندگی، پر از مرگ.. پر از رفتن... پر از زخم.. پر از لحظه های اضطراب، پر از فقدان...
برایش کتاب های رنگی و نقاشی خیدم و یک سال گذشت و سوفی را ندیدم. در حالیکه چند طبقه بالای سر ما زندگی می کنند. کرونا شد و جهان بسته شد. دیروز بعد از پنیک عصرگاهی بعد از اینکه سرم را از پنجره بیرون کردم تا هوای تازه بخورم و بلند بلند گریه کردم رو به خیابان و ماشین ها و هوای مه آلود و ایمپایراستیتی که نورهایش گم شده بودند کاپشن را پوشیدم و رفتم طبقه ی دوازده. کادو را گذاشتم پشت در و مسیج دادم و برگشتم... در جواب مسیج این جمله به خاطرم ماند: ما رفته ایم و تا چند ماه دیگر برنمی گردیم...
تمام دیشب را به این جمله فکر کردم. برایش خیال ها بافتم. خودم را جای ان ها قرار دادم و تلاش کردم بروم و تا چند ماه برنگردم. رفتن چقدر خوب است. رفتن به یک جای آفتابی و سبز... رفتن برای دیدن لبخند ان هایی که گرم اند و جهان را باحضورشان جایی می شود برای ماندن. دلم می خواهد بروم و تا چند ماه دیگر برنگردم.
تا چندماه دیگر برنمی گردیم.
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: حوضچه رقیق اکنون|روزمرگی|
دیدگاهها