امروز رفتیم برانچ درحالیکه شاعر مرده بود.

ارمزو رفتیم زیر آفتاب گرم و نور زمستانی دلچسب درحالیکه شاعر مرده بود.

پسرم دو دندان درآورد درحالیکه شاعر مرده بود.

من به پسرم سرلاک با موز له شده دادم درحالیکه شاعر مرده بود.

 ز

برف بود که پتو را روی کالسکه اش انداختم و با هم رفتیم پیاده روی. آفتاب بلند و نمور زمستان. هوا منفی هفت درجه اما آنچه قرار بود احساس کنیم منفی چهارده درجه بود.
برگشتیم خانه. سرلاک و موز له شده را در کاسه ی کوچک هم زدم. بچه ی شش ماهه ام با دو دندان کوچکش زیر نور زمستانی که تا گل های قالی کش آمده بود داشت سرلاک می خورد. پشت پنجره برف بود و باغ بی برگی- که می گوید که زیبا نیست؟-
در قلبم یک باغچه آویشن کاشته بودند. یک نسیم خنک که عبور می کرد از لابه لای استخوان های جناق سینه...- اینچنین است بچه ی شش ماهه داشتن- برف بود. آفتاب بود. سرلاک بود. دو دندان کوچک بود اما شاعر نبود. شاعر رفته بود.
یک دست قاشق کوچک و دست دیگر، لغزان روی صفحه ی گوشی تلفن: از یک سو، مردی صلیب وار عکس چشم های دخترش را در خیابان هایی که از وطن قریب ترند بر دوش می کشد و بعد موهای پیچان و لبخندهای ثبت شده بر جریده ی عالم شاعر است در سیاهی بی انتهای عکس هایی پشت هم...
سرلاک. موز له شده و دندان ها، باغچه ی آویشنِ حوالیِ جناق سینه... همه را از یاد می برم. خودکار برمی دارم تا تاول های چرکین روی تنم را بشکافم:تاول هایی منتشرشده و همگانی. از مدت ها پیش، زیر پوست خودمان دسته جمعی داریم می پوسیم از این تلمبار غم و بیهودگی و فقدان و غیاب های هرروزه....
می چسبم به انگشت هایم.کلمه ها را جست و جو می کنم: مثل ماهی های آزاد در کویر گلویم درحال جان دادنند. چسبیده ام به دست هایم. دودستی می نویسم شاعر. اما شاعر رفته است. هواپیما رفته است و ما هنوز مسافریم درحالیکه شهرها و جاده ها و آسمان ها تمام شده اند.
نه شهری، نه آسمانی، نه جاده ای... هیچ.
فقط وصیت نامه ای که تو در آن نوشته ای "خیالی سبک بودی" که نیستی و نخواهی شد زیرا که خاطره ای سنگین در هزاتوی دالان نامتناهی ذهن باقی خواهی ماند. زیرا که حالا در انتهای آن زخم که در آسمان کشیده شده است-زخمی که دوخته نمی شود و با هزار گلایل و زنبق و مریم پر نمی شود-در انتهای آن زخم، حالا یک قطره ی سرخ تازه خونچکان است.
و از این زمستان هر بار که به آسمان نگاه کنیم چقدر خالی تر از قبل شده است.
#حفره های خونچکان آسمان

از وقتی مشت دستش  را باز کرد تبدیل به موجود دیگری شد. زیرا که دست ها پناهگاه خوشی های کوتاه اما غلیظ دنیا هستند.یکی دو ماه گذشته بود که در خواب تماشایش می کردم. (زیرا که اولین شاهدان ظریف و باریک جهانند مادرها...)دست هایش را مثل یک صلیب نیمه شکسته باز کرده بود. انگشت هایش یکی درمیان باز و بسته بودند. انگشت هایی گشوده همراه با بیم و امید، ترس و لرز، رها شده در جهانِ بیش از اندازه بزرگِ اطرافش. از همین انگشت هایش می شد فهمید که دارد یاد می گیرد به دنیای پیرامونش اعتماد کند، ذره ذره، به تدریج، با هراس و ملایمت.. تا همین چندوقت پیش دست هایش انگشت های قفل شده ای بودند، قرص و محکم، درهم فرورفته و به یکدیگر چسبیده.. انگشت هایی بسته و در کنار هم، بی اعتماد به دنیا و هراسان از هر گشایشی رو به سوی جهان..

یکی دوماه گذشت. مشتش را باز کرد و جهان آغاز شد.ز

 

آدمی چیست جز ملغمه ای از رازهای مگو و رازهای فاش شده... رازهایی تکه تکه از خلال حافظه ای که نازک.

و این آینه، راز است. رازی برای فاش شدن. آینه ای در ساعت سه صبح که من را با یک چمدان در دست دیده است. آینه ای که من را در جست وجوی جغرافیای تنی، نشان می دهد از هم گسسته، تنی با سایه ای کمرنگ از بخیه ها در اعماق. آینه می گوید چهل و پنج روز پیش، یک تن از تمامِ تو عبور کرده است: زایش... چهل و پنج روز در مرداب لزج هورمون ها با شکاف ها ی عمیق و رد خاطره های نُه ماه زیستنِ دیگری روی پوست پا و ران و شکم و.. چهل و پنج روز متلاطم و آونگ وار میان خوشی های عظیم و پرتگاه های مهیب...

شب است و دو خط نور بلند به سوی آسمانِ شهر کشیده شده است. آدم ها را کشته اند در این شهر و من چمدان به دست به سوی اشعه ی نورها می روم تا از تاریکی مهیبِ این روزها فرار کنم.

فقط فرار از فراز و نشیب هورمون ها نیست. همدستیِ دلسوزان و دلواپسان عالم هم هست. همراهیِ نیشدار"بایدها": باید صبور باشی. باید تحمل کنی. باید خویشتن دار باشی. باید تاب بیاری و... "باید" هایی که تن مادر را رنجورتر می خواهند و روانش را تنهاتر و غمش را عمیق تر...

 تجمع قدرتمند بایدها و هورمون های صعب العبور، همه ی جانم را مملو از رفتن کرده است. سه ساعت با چمدان و آینه، میان رفتن های منقطع... تا آفتاب برآمد. آفتاب از راه رسید و اندوه چسبناکم را ذوب کرد. صبح شد و از میان حافظه ی لیزم، آسمان بی امان و ممتدی ذره ذره جان گرفت. ته مانده های حافظه ای که همراه با بچه و جفت و بندناف به جهان بیرون پرتاب شده بود، لبخندهای بی دندان او را در ذهنم روشن می کرد. چشم های کوچک و درخشانش را به وقت کشف های هرروزه، تماشای طولانی انگشت های دست، جست و جوی صداهای ترُد گلوگاه، آرام آرام باز کردن سلول های مچاله تن و گشوده شدن گوشه کنارِ تن به جانب دنیا..

آن روز آینه گفت بازی خطرناکی را شروع کرده ام و چمدانم منقضی شده و دیگر جایی را ندارد که برود زیرا که همه ی جاده ها درمجاورت او بودند، زنجیریِ دست های کوچکش، متصل به مژه های بلندش...ز

شهر خیس بود و باران، آدم ها را مهربان تر کرده بود و سرعتشان را کندتر... بعد از قرنطیه ی طولانی، آدم ها قول داده بودند آن همیشگی های قدیم نباشند. باران می بارید و من از تماشای رقص های سفید و پر نور بازگشته بودم. کادوی دیرهنگام تولدم بود. اولین زایش بعد از زایش.. اولین تولد بعد از مادر شدنم.

 بعد از مدت ها تنها بودم. تنهای تنها. بچه ی چهار ماهه ام در خانه بود و باید سوار اتوبوسی می شدم که از پل زیر رودخانه ی هادسون می گذشت. پل قدیمی و آجری از زیر آب می گذشت و من را به آن سوی شهر می رساند: جایی که رقص ها و تن های مایع و دست افشانی منتظرم بود. یک روز سرد پاییزی. در اتوبوس با دوستانم حرف زدم تا لینکن سنتر... در خیابان های شلوغ و جاندار منهتن قدم می زدم و دوستانم در آن سوی جهان از مهاجرت می گفتند... یکی شان در خانه اش بود. پنجره اش غروب زده بود و خانه های کوتاه و به هم چسبیده ی تهران پیدا بود. دیگری در شهر جدیدش لیسبون بود و صدای ماشین پلیس و مه که هر لحظه به خیابان نزدیک تر می شد. کنار هم بودیم و کوچ، به گوشه کنار زندگی هایمان چسبیده بود. یا کوچ کرده بودیم یا کوچ، پشت پنجره هایمان ایستاده بود به انتظار.. یکی مان امریکا بود و دیگری می خواست برود اروپا و یکی مان اروپا بود و دیگری می خواست برود آمریکا... رفتن همیشه هست در میانمان اما یک "بودن" پررنگ آنجاست." بودن" دوستانم آن سوی شهر، آن سوی کشور، آن سوی قاره، آن سوی نیمکت های چوبی سبز و بلند دانشگاه...

رسیدم و ردیف های جلو نشستم کنار دو دختر با موهای بلند و صاف بلوند و زن و شوهر پری که در تمام مدت همدیگر را در آغوش گرفته بودند سفت،دست در دست و در میان برنامه ی رقص ها مرد در موبایلش دنبال رستوران سوشی بود و زن، یک پیانو سفارش داد از آمازون.

رقص ها آنچنان پرنور و روشن و بی کران بودند که تمام سلول های چشم و مغزم را جست و جو می کردم به التماس و تمنا که ذره ای را، لحظه ای را از یاد نبرند. کمرنگ نشوند و محو... (حالا که سه ماه گذشته بسیار از یاد رفته است فقط فروغ لحظه هایی اندک دریادم مانده...) دیدن آن برف های روشن و الکلیلی و دختران سفیدپوش و درخشش پرتوهای کریسمس و...

برگشتم و دست هایم از سرما ترک برداشته بود. شهر را پرسه زنان به سوی خانه قدم زدم. چهل دقیقه پیاده روی زیر بارانی که همدلی آورده بود. به چراغ قرمز رسیدم. با آدم ها ایستاده بودیم کنار دکه ی جایروفروشی. فلافل و گوشت و کباب ترکی می فروخت. یک آقای سفید قدبلند به من نگاه کرد و لب هایش را پایین انداخت و چشم هایش را درشت کرد و بعد به دکه دار نگاه کرد و اینچنین تعجبش را با من تقسیم کرد. آقای قدبلند می خواست یک ساندویچ فلافل بخرد اما دکه دار را نشسته روی حلبی روغن با چشم های بسته یافته بود.

یک قدم به سوی دکه برداشتم. دکه دار مرد عربی بود که با چشم های بسته روی حلبی فلزی روغن نشسته بود و بخار دهانش ذکرهای حمد و سوره بود. دست هایش را روی زانوها گذاشته بود و اینچنین داشت نماز می خواند.

به آقای سفید قدبلند گفتم "هی ایز پریینگ". چراغ سبز شد و من گذر کردم. آن سوی خیابان برگشتم و دیدم که نماز مرد عرب تمام شده است و آقای سفید، فلافل در دست، پشت چراغ قرمز ایستاده است.

 

پیشانی نوشته، برگرفته از این شعر مولانا:

یک دست جام باده و یک دست زلف یار*** رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست

امروز بی حوصله بود و پر گریه. دیشب هرچقدر ح بغلش کرد شوش ش کرد پستونک در دهانش گذاشت و هرکاری کرد آرام نمی شد. بعد نوبت من بود. بغلش کردم. کمی با هم راه رفتیم. چسباندمش به قلبم. صدای قلبش با صدای قلبم یکی شد و کمی آرام گرفت. صدای گریه اش قطع شد و نفسش تند تند می زد. قلبش داشت کنده می شد. بعد از چند دقیقه مثل یک پرنده ی خیس بی‌پناه پر از عرق و خستگی و وانهاده در تن من آرام گرفت. هر دو جنین شدیم و خوابیدیم. در هم فرو رفتیم و دوباره به روزهای قبل بازگشتیم. به بیست روز قبل که باید به کنار می خوابیدم و او هم در من آرام می گرفت. همانطور خوابیدیم و ساکت شد و...

بعد از یک سال سوار اتوبوس شوم و رفتم در دل شهر نور و سراب. دلم برای شهر پشت پنجره لک زده بود.
ویروس بود و بعد هم که رفت یکی دو ماه پیش ‌ مردم واکسن زدن من نبودم. دوجان بودم و بعد هم که یک جان شدم گیج بودم و بی قرار و گنگ... بعد از ۱۸ روز که از خواب زده گی درآمدم و درد بخیه ها و دوپاره گی ها بهتر شد دیروز یک بلیط از ح گرفتم و در هوای تب دار و داغ اواخر تیر ماه و میانه ی جولای سوار اتوبوس شدم. تنها جایی که هنوز ماسک زدن اجباری ست. کولر روشن بود داخل اتوبوس و آدم های خسته سوار شدند. شلوع نبود. حس غریبی داشت. یک سال گذشته بود. سالی که در آن نمی دانستم چه اتفاق هایی می افتد.

 سال گذشته وقتی با ح سوار اتوبوس شده بودم یک پیراهن سفید گلدار خنک پوشیده بودم. با هم رفته بودیم به سمت رستوران هندی که دوستش داریم و در آن گلاب جان می دهند.-یک دسر شبیه باقلوا در گلاب شیرین-
رستوران را بسته بودند و شهر ارواح بودند. کارگرها با لباس های زرد و بی خانمان های روی آسفالت سرد در هوای گرم دراز کشیده بودند. هیچ دختر و زنی در خیابان های شهر دیده نمی شد. خبری از توریست ها نبود و هیچ کس عجله نداشت و نمی دوید... شهر مرده و خاموش و فرسوده بود. غذا نخوردیم. برگشتیم خانه و رفتیم رومبای کوبایی.
پارسال در تمام آن لحظه ها هرگز فکر نمی کردم یک سال و نیم با این ویروس در خانه خواهیم بود و من به درونی ترین و عمیق ترین سفر زندگی ام خواهم رفت؛سفری به هزارتوهای تن و حفره ی هستی. به جای رفتن به بیرون به درون رفتم؛ به ژرفای درون. در تنم یک تن دیگر را مهمان کردم. بدنم دیگر بدن سل گذشته نبود. همان لباس ها را پوشیده بودم. بعد از دو هفته که گذشته بود لباس ها و سایزها آن اندازه ام شده بودند. شکمم تو رفته بود. خراش های بنفشی روی پا و شکمم نشسته بود. پوستم کمی افتاده بود و نافم بزرگ شده بود. یک دایره ی بزرگ... بدنم دوپاره شده بود و نخ ها گواهی می دادند از بیرون آمدن آدمی که دو هفته در این جهان زندگی می کرد.

سفرهای بی اندازه طولانی را گذرانده بودم. مرگ های بسیار دیده بودم. با نگرانی و اضطراب و هراس و افسردگی دست و پنجه نرم کرده بودم. به انتهای حوضچه ی رقیق اکنون رفته بودم و در مردابی لزج گیر کرده بودم. افسردگی را برای اولین بار در زندگی، در ماه سوم بارداری در آن پاییز و زمستان همیشه ابری و سرد با چشم های درشت و مژه های بلندش دیده بودم. چشم هایی که خشک بوند و باز و وق زده... افسردگی امده بود و خانه کرده بود. هورمون ها و بی پناهی و تنهایی و غربت و ویروسی که جان می گرفت و دیده نمی شد

حالا انگار یک تن دیگر بودم وقتی در شهر راه می رفتم.؛همان اندازه و همان سایز و همان لباس... با خطوط کهنه ی بی رنگی روی تن. با تجربه ی زایش و درک از حفره ای که به سخت جانی اش این همه گمان نبود... در شهر قدم می زدم آهسته تر از قبل. هنوز به تن چست و چابک قبلی ام بازنگشته بودم و جای بخیه ها می سوخت وقتی تند تند راه می رفتم. شهر شلوغ تر بود اما هنوز آن شهر همیشگی و افسارگسیخته نبود. رفتم اج اند ام. خلوت بود و تک و توک آدم ها در طبقه های بالا و پایین راه می رفتند. خنک بود و طبقه ی سوم رفتم قسمت بچه ها، قسمت پسربچه های نوزاد...

بعد هم رفتن سمت زارا. شلوغ بود و پر از دخترهای زیبا. زیبایی و آدم ها و دیدن دخترها در شهر. دیدن و مشاهده کردن یکی از ماهیت های فراموش شده که شهر به آدم هدیه می دهد. در تمام این یک سال خانه نشینی فراموش کرده بودم "دیدن" را. از زارا سه لباس بلند برداشتم؛ یک لباس سبز بلند حریر.  سبز پررنگ. یک لباس سبز کمرنگ و یک لباس سفید گل دار... پیراهن های خنک و تابستانی

آرام و خسته قدم زدم و برگشتم. یک یخ در بهشت لیمونادی هم گرفتم. گرم بود و در پورت و ایستگاه اتوبوس ها توی صف ایستادم. طولانی و خسته و بی حوصله.
آنقدر که فکر می کردم شهر زیبا و باشکوه و حیرت انگیز نبود. تنها بودم و انگار هیج خاطره ای نداشتم از شهری که در آن قدم می زدم. تنهایی پررنگ تر از همیشه بود و من خودم را به یاد می آوردم که یکی دیگر بود. که نمی دانست یک سال بعد، در نقش تازه و با اضافه کردن یک دیگری به این جهان قدم می زدم.ز

.

"من سال های سال مردم تا اینکه یک دم زندگی کردم. تو می توانی یک ذره، یک مثقال مثل من بمیری؟"

شعری از قیصر امین پور

 

 

 

بیرون کشیدن یک تن از تنم به اضافه ی گوشت های اضافه که ح می گفت اولین چیزهایی بوده که دیده از لای پاهایم بیرون افتاده؛ تکه های گوشت له شده... که ح ترسیده یک اتفاق خطرناک باشد. به قیافه ی دکتر نگاه کرده که چقدر عادی و راحت است و خیالش جمع شده. ح با دیدن آن گوشت های خون مرده ترسیده که بچه مرده است و بعد به قیافه ی دکتر نگاه کرده که چقدر راحت و ریلکس دستش را توی حفره ی وجودی من کرده و دارد بچه را بیرون می کشد...

اما فقط بچه و جنین و خون و مایعات اضافی نبوده... لا به لای این گوشت ها حتما قلبی بوده که تو را دوست داشته بیرون آمده. قلبی که سال های طولانی مشتاق تو بوده، از فاصله های دور و نزدیک، از میانه ی قاره ها و شهرها و کشورها... قلبی که خون آلود و تکه تکه شده از لای پاهایم بیرون آمده و وقتی بعد از یک هفته به تو رسیدم دیگر نبود...قلیم گم شده بود. تو بودی و آن قلب آنجا نبود. آن جرقه ی روشن رفته بود. یک آسمان از درون من بیرون زده بود. یک سپهر روشن و سخت همراه با قلبی که تو را دوست داشت و چیزهای دیگر شاید...ز

چگونه یک بدن فراموش می شود؟
قبل از به دنیا آمدنش هر روز به پاهایم که چند خط صورتیِ نازک، رویشان مانده بود کرم می زدم و روغن مالی شان می کردم. شکم گنده ام را ماساژ می دادم و تا نواحی کمر و زیر شکم می رفتم و خوب روغن مالی می کردم. به گفته ی دوستانم این کاری بود که باید هر روز انجام می دادم. بعضی هایشان روزی دو سه بار روغن مالی کرده بود تا نجات یافته بودند و بی خط و بی نشان از این مسیر گذر کرده بودند. هر روز به بدن ها دقت می کردم و از مادرها می پرسیدم با شکاف ها و ترک هایشان چه کرده اند. با رنگ های باقی مانده روی پوستشان. هر کدام پیشنهادی داشتند اما نه آنقدر محکم و قطعی... بعضی هایشان با ترک ها دوست شده بودند و بخشی از بدنشان شده بود و بعضی های دیگر خوش شانس تر بودند و با روغن مالیِ مدام از ترک ها جلوگیری کرده بودند. .یکی از بزرگترین دغدغه هایم بود و نمی دانستم چرا اینقدر کم از آن حرف زده می شود. چرا زن ها بعد از زایش،خیلی کم، از زایمان و پارگیِ تن و خط ها و نقش و نگارشان می گویند و می نویسند؟

امروز بعد از ۱۴ روز که از به دنیا آوردن بچه می گذرد رفتم رو به روی آینه ی حمام و لخت شدم. ساعتم را نگاه کردم که تا شیر بعدیِ بچه چقدر زمان دارم. چیزی نمانده بود. داشتم می رفتم زیر دوش آب که خودم را دیدم. ترک ها و رنگ های صورتی پاها از بین رفته بودند. شکمم افتاده بود و لاغر شده بود. زیر ناف، چند خراش بنفش بود؛ نافی که بزرگ و دهان باز آنجا بود. سینه های بزرگی که در اثر پامپ کردن روزانه ی شیر هر سه ساعت یکبار کشیده شده بودند. بخیه ی میان تن که روزهای اول تمام دغدغه ی عالم بود. زخمش ناآشنا بود و ساعت ها در اینترنت سرچ می کردم راه های رهایی و جدایی از آن را می خواندم... بخیه های بزرگی که بعد از دو هفته هنوز درد داشتند و خوب خوب نشده بودند- به قولی هنوز کاملا جوش نخورده بودند- اما فراموش شده بودند. زمان آنقدر کم بود که وقت نبود برای نگاه کردن به خود، به تن فراموش شده ای که پر از رنگ و نقش و نگار بود. حتی آن بخیه ی دردناک که خبر از دوپاره شدن تن داشت هم دردش را از یاد برده بود و شده بود عادت بدن...
بدن ها اینطور فراموش می شوند و از یاد می روند. همیشه برایم سوال بود چرا زن ها اینقدر سریع از زایمان و خلق و پدید آوردن عبور می کنند. چون زمان نیست. چون شب ها بیدارند. چون توی چشم هایشان رگه های گیج خواب نشسته است. چون شیره ی جانشان کشیده می شود تا یک انسان دیگر به ثمر برسد. چون رنج است و اضطراب و بار هستی که به یکباره روی شانه هایشان گذاشته می شود. باری که از آروغ زدن روی شانه ها آغاز می شود تا وزن سنگین نفس ها و تازه نگه داشتن شان... تن زن، بدن مادر اینطور ذره ذره به اعماق فراموشی می رود و از یادها دور می شود. از یاد همان تن حتی...ز

آن شب غربت زده ی سه نفره که او را در آغوش کشیدم و بازگرداندن به جای قبلی اش. دقیقا گذاشتمش روی دلم،پایین شکمم جایی میان ناف و واژن و شکم. هر دو آرام گرفتیم و خوابمان برد. ماه روی هادسون افتاده بود و رگه های نورانی داشت. تنها بودیم: سه موجود تنهای تنها. یک تنهایی نازک و شکننده ی سه نفره که من می دیدمش.. زیر نور ماه ایستاده بود. من بیدار بودم و با چشم های خسته تنهایی سه نفره مان را دید می زدم. آن ها خوای بودند. هردویشان خوابیده بودند اما من و تنهایی بیدار بودیم و چشم های هردومان باز بود.

فردای زایش بود. دلم درد گرفت و هورمونها توی بدنم پیچید و پس لرزه ی انقباض ها آغاز شد. توی راهراو بیمارستان راه رفتم کمی و بالا آوردم. خانوم پرستار سیاه که اسمش ویلیامز بود شروع کرد پشت سرم بد گفتن و ناراحت شده بود و همینطور می گفت و می گفت و می گفت... توی اتاق با درد و غم به خودم می پیچیدم. ح خوابیده بود و س بیدار بود و با چشم های نیمه باز من را نگاه می کرد. بلندش کردم و آوردمش در آغوشم. گذاشتمش روی شکمم جایی که دیروز، جایی که کمتر از یک روز پیش همه ی دنیایش بود و داشت آنجا زندگی می کرد. دوباره برگرداندمش در زندانم. هر دو آرام گرفتیم. بدنم به وضعیت قبلی اش بازگشت و دردها و انقباض ها و هورمون ها همه رفتند.

آن شب یکی از تنهاترین شب های زندگی ام بود. به ح و س نگاه می کردم و می دیدم چطور در یک تنهای لیز و لزجِ سه نفره گیر کرده ایم، در شهر و کشوری که هیچ کس را نداریم و هیچ کس را نمی شناسیم. هیچ زبانی آشنا نیست و هیچ چیزی نیست. یک هیچ بزرگ... تنها ماه بود و نورهای لرزانش... خدایی بود در آن نزدیکی... نه نزدیک نبود. دور بود و غیرقابل دسترس... باید بارها و بارها از اعماق تنی که شکافته شده بود و ورم داشت و خون از آن جاری بود صدایش می زدی تا ذره ذره، شاید نزدیک می شد.

خدای تازه ای بود که انگار بعد از زایش پیدایش شده بود. بعد از اینکه تنم را سبک کرده بودم آن خدا آنجا بود خدای تمام مادران دنیا. خدایی برای تنهایی و غربت.. خدایی برای لحظه های خالی و خالص بی کسی... خدایی که من اولین بار بود او را می دیدم و او آنجا بود.خدایی با دو چشم هشیار تنهایی. یک خدای تازه که از آن روز پیدایش شد و حالا ۱۴ روز است آنجاست. بالای روخانه، پشت ماه و حواشی لرزان و نورانی آسمان...ز

ساعت ۶ صبح در هوای ابری و بارانی در تابستانی که نور و آفتاب ندارد وسط خانه نشسته ام. س درا در بغل گرفته ام؛ سفت در آغوش میان قنداق و پتوی گرم شاید دل دردش بهتر شود و اشک نریزد. آهنگ عربی گذاشته ام که از روی آهنگ دری "سرزمین من خسته خسته از جدایی" ساخته شده است. سین، آهنگ را با دقت گوش می دهد و چشم هایش را چند بار باز و بسته می کند. قی زرد گوشه ی چشم ها و لای مژه هایش باز و بسته می شود. به آهنگ گوش می کنیم هر دو و خیره به پنجره نگاه می کنیم. من گریه می کنم. اشک می ریزم و به سرزمینی که در آغوش کشیده ام فکر می کنم. به اینکه این سرزمین بزرگتر از تن و توان من است. به اینکه من برای مالک و نگهدار و محافظ این سرزمین بودن، دست های کوچکی دارم. به س نگاه می کنم. به آسمان خواب زده و پژمرده در آغوشم. به این فکر میکنم که سهم من از دنیا آسمانی ست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد. باید پرده ها را بکشم. باید بلند شوم و روی تن زخمی ام بایستم و پرده ها را بکشم...

 

آهنگ سرزمین من

 

 

 این روزها وای فای موبایلم همیشه روشن است‌ می ترسم لحظه ای خاموش شود. در صورتیکه عادت همیشگی ام خاموش کردن وای فای بود. در طول روز چند بار وای فای را روشن می کردم و وآتس آپ و جیمیل و تلگرام و استاگرام را گاه و بی گه چک می کردم و بعد هم خاموش می کردم.
یک عادت همیشگی. اما این چند روز از تسر تنها بودن و غربتی که افتاده توی تنم همیشه وای فای را روشن نگه داشته ام. مثل چراغی در تاریکی و کورسوی امید در تنهایی مطلق... که خودم را به جهان بیرون وصل کنم. که متصل باشم به دنیای اینترنت و آدم هایش. آدم هایی که می شناسم و نمی شناسم. جایی که صدا هست و عکس و تصویر و زندگی های شیشه ای در جریان است. مهم نیست چقدر دروغین و فیک و نمایشی. مهم این است چیزی هست برای نترسیدن و نگاه کردن و خیال کردن و تقسیم کردن تنهایی منبسط این روزها...
کاش این حال ها را می شد جایی نوشت و دیگران هم بیایند و بگویند ما هم همینطور... تو تنها نیستی و.... بارها خوانده ام و بارها نوشته شده است و بارها دیده ام قصه های مشابه تو تنها نیستی را... از فکر اینکه ح بعد از یک سال و نیم از خانه بیرون برود به خودم می لرزم. قبل از این همیشه آرزو داشتم تنها باشم و ح از خانه بیرون رود... حالا یک آدم دیگر هستم. یک شاخه ی نازک و ترد که تکیه داده به درختی بزرگتر و می ترسد بادی عظیم بیاید و هر دویشان را از جا بکند... طاقت باد ندارم. طاقت حتی نسیمی که بوزد و کمی تندتر از معمول باشد

.

که می خواهد اسب زلالش او را بردارد و ببرد. ببرد و از باران ها و نارنجستان ها بگذرد.

شعری از شمس لنگرودی برای این روزهای هورمون های پایین آمده و بعد از زایش

.

 شبیه اشک هایی که از چشم جاری می شود می ریزند و تمام لباسم خیس شیر می شود. واقعا یک معجزه است. از من، از اجزای تنک شیر تولید می شود: قطره های سفید شیر که اولش یک ماده ی زرد رنگ بود- همان که آغوز می گویند.- اولین بار که چند قطره را دیدم حیرت کردم و باورم نمی شد این چند قطره زیادتر شود و تبدیل شود به یک رودخانه ی جاری. چینین تصویری در مغزم نمی گنجید. نمی توانستم تصورش کنم. شیری از من. غذایی بعد از پدید آمدن فرزند برای سیر کردم او. یک جریان خیس و مرطوب... شیر جاری شد. اولش درد داشت. سینه هایم، انگار دو نوک صورتی اش داشتند کنده می شدند. تیز و دردناک کشیده می شدند. مچاله می شدندو پلاسیده. دستگاه شیردوش را فشار می دادم و هوا جاری می شد و نوک کوچک و صاف پستان ها به سمت دایره ی پلاستیکی کشیده می شد. قطره های زرد و ناپیدا و بعد فش فش. چند مسیر از شیرهای زرد از چند جهت و پر شدن ۱۰ میلی گرم... یک هفته با دست و پر کردن بطری های کوچک و بعد بطری بزرگ ۶۰ میلی گرمی و امروز با پمپ برقی و رسیدن به ۸۰ میلی گرم... شب ها باید از خواب بیدار شوم و لباس های خیس از شیرم را دوبار عوض کنم.  می خوابم و انها طبق غریزه و سرشت شان جاری می شوند. لباسم خیس می شود. تخت خیس می شود پتو خیس می شود و...
حامل معجزه ها هستم این روزها. معجزه های سخت و دردناک و جاری... معجزه های گنگ و خواب زده. معجزه هایی که با اشک و خون همراه اند.

اوایل نگاهت می کردن روزهای اول.  باورم نبود که همه ی تنت از من بیرون کشیده شده، که همه ی تنت در من زندگی می کرده برای نه ماه. که همه ی تنت با همه ی ریزه کاری هایش در من جا شده است. همه ی این جزئیات بی انتها. موهای بور روی گوش که در نور برق می زند. لب های کوچک من روی صورت دایره ای تو. خط چانه ات، بندهای ریز انگشت ها. ناخن های بلند و کشیده. مژه های نازک و رسیده به ابروها. بینی کوفته ای و جوش های زیرپوستی اش و... رودها و دره ها و کوه ها و دشت های این تن، همه در من بوده است. هر روز به تماشای این ذره ها می نشینم. ساعت های که در خوابی. ساعت های طولانی در خوابی زیرا که یک مسیر سخت و باریک را گذر کرده ای و خستگی در تنت نشسته است... از من هم چیزی کم شده است انگار. تو و چیزهای دیگری که روزگاری- 270 روز و شب- خانه ات بودند. جفت و کیسه آب و تمام چیزهایی که به آن ها زنده بودی... ز

.

تا دور می شوی صدای پای سکوت را می شنوم که لنگ لنگان به من نزدیک می شوند و به سوی من می آیند:لشگری از اسب ها که سوارانش از زخم اند.

شعری از شمس لنگرودی

 

غدا خوردن. غدا درست کردن. شیر دوشیدن هر سه ساعت یکبار. عوض کردن پوشک تو و شیر دادن و آروغ گرفتن و راه رفتن و حرف زدن با تو و ماساژ دادن دلت و چک کردن گوشه های نازک پوشکت و پاک کردن شیرهای گوشه ی لباست، تمیز کردن قی های کنار چشم هایت، سفیدی های تو بینی ات را گرفتن، سوهان کشیدن به ناخن ها ریز و تیزت، تکان دادن پاهایت برای خالی کردن باد معده ات، عوض کردن شانه هایم برای قرار دادن تو تا شاید روی یکی از آن ها آرام بگیری، چک کردن ساعت هر سه چهار ساعت یک بار، چهار اوز آب ریختن توی بطری، پستانک ها را از گوشه های خانه جمع کردن، لباس هایت را در .آب ولرم گذاشتن، قطره ی معده ات را بالای تخت گذاشتن، خواندن از نفخ شکم و داستگاه گوارشی و بغلی شدن نوزاد و راه های بیشتر خوابیدن و اسلیپ ترین و گوگل کردن کی و چگونه و کجا و چه زمان... چقدر کارهای زیادی ست که یک زن قوی می طلبد. یک درخت جوان و ترد و تازه که بایستند و خم نشود در برابر ناملایمات زندگی...ز

حس های بی شمار و تازه و افسارگسیخته ای که رها می شوند و برای خودم جدید هستند. ‌انگار آدم جدید در من مهمان شده است و صاحبخانه ی همه ی حس ها. مهمان ناخوانده و مقتدر....
شادی به اندازه ی تزریق یک مخدر قوی و روی ابرها با چشم های بسته راه رفتن. راه رفتن روی  طناب با دست های گشوده... غم به اندازه ی جاری شدن تمام رودخانه ها در یک لحظه و تلاششان برای پیوستن به اقیانوس های بیرون جهان... دوست داشتن به اندازه ی شمردن نفس های "او" که دوستش داری و...
اضطراب به اندازه ی شنیدن صدای قلب در بیرون از پنجره های خانه و...

همه چیز پررنگ است و از تنم بیرون می زند به لحظه ای.. همانطور که او از تنم بیرون زد به لحظه ای. لیز خورد و با صدای بلند گریه کرد. با صدای بلند گریه کردی: با هم.. بلند بلند و بی اندازه و انگار ناتمام...

.

.

عنوان یکی از شعرهای شمس لنگرودی ست.

 

 

روزهای اول بعد از زایش، خسته بودم و خون از دست داده و پوستی که گسستگی اش ملموس ترین اتفاق و دغدغه ی زندگی ام بود اما در آسمان بودم. روی دراگ همراه یک سرخوشی بی نظیر... دلم لحظه لحظه برایش تنگ می شد. دوست داشتم در آغوش بگیرمش همیشه. کنارش باشم. با هم بخوابیم و با هم دراز بکشیم و نفسمان در هم گره بخورد دقیقه به دقیقه، مثل یک هفته ی پیش که در من بود.

سرخوشی معماگونه ای که برای اولین بار در زندگی تجربه اش می کردم. سرخوش از بودنش و دلتنگ از رفتنش... .

دیروز رفتم حمام و دیدم نیست. عادت داشتم زیر دوش آب گرم با او حرف می زدم و دعاها را به دستش می سپردم. دستم را روی شکم بزرگ و خیسم می گذاشتم و می گفتم بیا برای فلانی دعا کنیم و... دیروز رفتم حمام. شکمم صاف بود و نافم مثل یک پیرمرد خسته افتاده بود و دهانش- جایی زیر ناف- از تشنگی باز بود. شکمم را نگاه کردم. رفته بود از تنم. زدم زیر گریه. می دانستم درِ حمام را که باز کنم آنجاست:توی اتاق روی تخت خوابیده. اما از درون من رفته بود و من با تمام وجود دلتنگش بودم...ز

.

"حالا که تو رفته ای می فهمم دست های تو بود که نان ظعم می داد. پنیر را به سفیدی برف می کرد."

عنوان از این شعر شمس لنگرودی انتخاب شده است. 

بچه به یکباره از گریه غش کرد و جیغ کشید و پوست بدنش قرمز شد. من پریدم و بغلش کردم محکم. رفتیم توی کپد تاریک و بارها در بغلم آرام تکانش دادم گقتم مامان مامان مامان. وایت نویز تازه ی من از حاملگی تا حالا... مامان... آن کمد هم مثل رحم است. شبیه ساز رحم تاریک و گرم و تنگ و کوچک... در بغلم آرام شد و خوابش برد. خودش را چسباند به سنه ام و دستش را دور شانه ام انداخت و پاهای مم می لرزید و اشک می ریختم و ح از پشت بغلم کرده بود. یک وضعیت تنها و عجیب و شکننده و بی پناه سه نفره و به همدیگر وابسته.. توی بغلم خوابید و آرام گرفت. دکتر زد و گفت داروی ضد کولیک و گاز ریلیف و شیر خشک دیگر بگیریم که آنتی لاکتوز باشد.
.
معصوم و بی پناه کنار من خوابیده بود و دلم می خواست تا ابد کنارش باشم. در بدن من گلوله کرده بود خودش را... وضعیتی آشنا و نزدیک... وضعیت جت لگ و خسته و نوستالژی که هنوز دلتنگش است و دوست دارد به آن بازگردد . من هم همینطور. خودم را به او چسباندم و مثل یک هفته ی پیش با هم نفس کشیدیم و خوابمان برد... اما برایش گفتم از دنیاها و خانه ها و جهان هایی که وارد می شویم و بعد ترک می کنیم. گفتم که سه ماه اول در آن دنیا که اینقدر به آن وابسته و دلبسته است و آرامشش را در آن می یابد هم همین بود. تلخی بود و نپذیرفتن و مواجه شدن با کوه ها ی صعب العبور و دره های هراس انگیز... در آن سه ماه هیچ کدام از اعضا و جوارح تن  قبولش نمی کردند و نمی پذیرفتند که او بخشی از آن ها باشد. نمی خواستند جایی برای او درنظر بگیرند. اما او گوشه ای پیدا کرد زیر سایه ی درختی که شاخ و برگ های تاک وار داشت و می پیچید به دیگر رگ ها و ریشه ها... زیر سایه ی درختی به اسم ناف خودش را جا کرد و بعد از مدتی با بقیه دوست شد و آن ها با او دوست شدند و دل دادند و گرم گرفتند و... آنقدر این رفاقت و این گوشه بزرگ شد که دلت نمی خواست دل بکنی. که نمی آمدی... که حالا هم که آمدی یاد و خاطره ی آن جهان گرم و تاریک رهایت نمی کند.
از این دنیا هم به تو گفتم. همین است این ورودش و... روزهایی که برای مانیتورینگ می رفتم صدای قلبت را چک می کردند. دو دایره ی بنفش به شکمم می بستند و دستم را و خونش را چک می کردند و بیست دقیقه صدای ردپای قلب تو در اتاق می پیچید و من به این فکر می کردم تو هستی و نیستی. بودنت صدایی ست حک شده روی برگه های پزشکی. صدای قلبی از جهانی دیگر... و بعد به آدم هایی که رفته اند فکر کردم. آن ها هم بودند و نبودند. هستند و نیستند. صدایشان و بودنشان حک شده در تارهای مغز و دل و پوست آدم هایی که با آن ها در این جهان در ارتباط بودند.ز

دو نفری با دست هایمان به پشت کمرش می زنیم. سرش را گداشته روی شانه ی ح و ح با یک دست می زند پشتش و من هم با دست دیگر که آروغش را بگیریم و آرام شود.  ح می‌گوید زندگی یعنی همین و من گریه ام می گیرد...ز

دکترم و هر کسی که من را می ببنید کمی گوی: یو آلماست در «در»جایی ست که من و تو از هم جدا می شویم. من تو را با قدرت تمام، با هر چه در تن دارم پرت می کنم در جهان بیرون؛ وانهاده و بی پناه و تنها.. من و پدرت و آدم‌ های دیگر گرچه قرار است در کنارت باشیم اما آدمی هیمشه تنهاست همانطور که من باید تنهای تنها تو را از خودم بکنم و تو باید تنها تنها به این جهان نگاه کنی... تا به حال که هیچ نشانه ای از علاقه به دنیای بیرون بروز نداده ای. همانجا هستی و هر وقت یخ و گیلاس و کیم می خورم از خوشحالی بالا پایین می پری و آن دریاچه ی قندی و شیرین انگار برایت کافی ست. من هم چندان عجله ای ندارم که تو را از خودم جدا کنم. به عادت مالوف خودم که از حضور چیزها وحشت می کنم و به سمت شان نمی روم و وقتی در موقعیت قرار می گیرم دیگر دل نمی کنم حالا هم همینطور شده ام- به این وضعیت در زبان انگلیسی می گوید اینرشیا. چه واژه ی خوبی. در فارسی می گویند کرختی و ساکن و ثابت شدن در یک حالت باقی...  حالا هم علاقه ای ندارم تو را از خودم جدا کنم. انگار از همین حالا دلتننگ تو شده ام. دلتنگ شکمی که خیلی از مادرها از آن حالت می گفتند و من نمی فهمیدم که این گوشت و چربی برآمده چه رنجی دارند نبودن و ندیدنش... اما حالا که هفته های آخر زندگی مشترک و بیش از اندازه نزدیک و درهم تنیده ی من و توست از همین حالا دلتنگ این شکم برآمده هستم. این اولین خانه ی تو، این خانه ای که من با پوست و رگ و گوشت خودم ساختم برای تو و با هم نه ماه با آن زندگی کردیم. حالا دلتنگ شده ام  و نمی خواهم این خانه را از دست بدهم. سرپناهی ست گرم و لزج که به جاده ای مه آلود ختم می شود. اولین جاده و مسیر صعب العبوری که باید طی کنی تا پا بگذاری به آن سوی کوه ها.. به دشتی دیگر.. به مرزی جدید... به همین خاطر تا مدت ها اشک می ریزی هوم سیک هستی. دلتنگی برای خانه.. نوستالژیا را بدون اینکه بدانی چیست به خاطر می آوری و گریه می کنی. نوستالژی، دلتنگی برای خانه است و تو دل بسته ی آن خانه ی گرم و نرم و لزج بودی.. حالا آسمان است بالای سرت و زمینی که سفت است. خبری از آبی و غذای آماده نیست... جهان سرشت دیگری دارد که تو هنوز با آن غریبه ای... به همین خاطر خواب و بیدار میان چشم های نیمه باز ادامه می دهی تا ذره ذره آن را کشف کنی، جت لگی و پرواززده. پرواز کرده ای و از آب به خشکی رسیده ای و پرت شده ای به دنیایی که بی شباهت است با آن تاریکی گرم و خیس که در آن، ماه ها زندگی کرده ای... 

حالا که این مسیر به انتهای خود نزدیک شده می خواهم باشی و بمانی. زهدانم را نگه دارم و محکم در دست بگیرم و با هم زندگی کنیم. تو انجا و من هم اینجا... چند هفته یکبار هم با دستگاه های برقی ببینمت... (باید برایت از تجربه های دیدار بگویم. از اینکه هر بار دیدنت و جلسه ی سونوگرافی ی چه جشنی ست. مثل رفتن به مهمانی ست. فکر می کنم باید آماده شوم و خودم را به خانه ی یک دوست برسانم. خانه ای درون خودم. برای دیدنت و مهمان خانه ات شدن همیشه سعی می گکنم یک لباس نو بپوشم. موهایم را شانه کنم و عطری بزنم که فقط برای مهمانی ها و دورهمی ها استفاده می کنم. دور یک میز نمی نشینیم و چای نمی نوشیم و خبری از کیک و شیرینی و حرف و ماجرا نیست. دراز می کشم و دست می‌گذارم زیر گردنم و چشم هایم را باز می‌کنم و تو گاهی تکان می خوری. گاهی دست می‌کنی در دهانت. گاهی پاهایت را بالای گردنت می‌چرخانی و گاهی از چپ به راست می روی و این می شود مهمانی و معاشرت ما.. چیزی حدود 5 دقیقه و ده دقیقه و بعد هم سکوت... سکوت و چراغ های خاموش در جهان تو... 

 

دلتنگی من از حالا شروع شده و نوستالژی تو و تلاشت برای یافتن آخر این جاده ای که در مه گم شده است کم کم آغاز می شود. این است آنچه قرار است در این چند هفته میان من و تو بگذرد... 

 

 

 

با ماشینی که حمید اجازه کرده بود رفته بودیم. ماشین خاکستری روگ که هم کوچک بود و هم بزرگ ورانندگی حمید هم خوب بود و کمی ترسم ریخت... با هم رفتیم رستوران کره ای. کاپ کافی کمپانی که حدود دو سالی بود نرفته بودم. آخرین بار با مرجان رفتم. شاید سه چهار سالی بود که نرفته بودم. رفتیم رستوران کره ای و رو به هادسون نشستیم. در دفتر کوچک از این روز اینطور نوشته ام" آرامش آب و گرما و پیراهن بنفش گلداری که پوشیده بودم حالم را خوش کرده بود. دامپلینگ خوردیم و مرغ و سبزیجات داخل یک باکس که سس مخصوص کره ای ها را داشت. حالم خوب بود و به روزهایی فکر می‌کردم که اشتها نداشتم و فکر می‌کردم هرگز دیگر خوب نمی‌شوم و ان حال و هوای خوشی که از غذاها می گرفتم بازنمی‌گردد. فکر می کردم این بزرگترین معجزه ی زنده بودن و انسان بودن را از دست داده ام. معجزه ای بزرگ و نادیدنی. آفتاب بود و مرغ های دریایی سفید از این سو به آن سو شیرجه می‌زدند و غازهای شناور روی آب و هادسون نقره ای که زیر آفتاب گرم و مرطوب تب کرده بود و جنون وار و سرحال خودش را به سنگ ها و پایه های چوبی اسکله می کوباند. ما بالای پایه های چوبی نشسته بودیم و داشتیم غذای کره ای می خوردیم. ما و بچه ای که منتظرش بودیم. نیویورک آن طرف رودخانه در بازی نور و شیشه مرطوب بود و ما خوشبخت بودیم. از آن لحظه های کوتاهی بود که خوشبختی عرق کرده روی پیشانی زندگی و لا به لای بند بند انگشت هایمان نشسته بود و بوی خزه های اعماق هادسون را می داد. من این بو را می فهمیدم. حامله بودم و این بو را حس می کردم و نفس های عمیق می کشیدم تا بچه هم این بو را حس کند. در دنیایی که کابوس بود و اشک و درد و افسردگی و دست های خالی که در مدت این نه ماه بسیار حس کرده این عطرها هم بودند. نفس های عمقیم را کشیدم که بداند به خاطر این عطرها و بوها و ثانيه های کوتاه و لحظه های در گذر است که می تواند پا بگذارد در این جهان.... بعد هم رفتیم ژاپن کوچک و کتابفروشی کینکونیا... دیروز کره بودیم و ژاپن.. یک روز هم ترکیه بودیم و یک روز دیگر هم فلسطین و روزهای زیادی کوبا و کلمبیا و مکزیک و برزیل و ایتالیا هم که یک کشور کوچک و قرمز و تاریک است پشت خانه و یک کوچه بالاتر... این آمریکایی ست که می توان دوست داشت و به آن دل بست. به همین سادگی... 

 

.

 

 

 

امروز 10 جوون و 21 خرداد است. رفتم دکتر تغذیه. مثل همیشه تیپ قشنگی زده بود. یک کت سفید و یک لباس مشکی توری و یک شلوار مشکی کوتاه و کفش پاشنه تخت و موهای فرش را ریخته بود و یک گیره ی کوچک بسته بود. برگه ی قندم را نگاه کرد و هیچ روزی از 115 بالا نرفته بودم. از یک هفته ی پیش که پیاده روی وحشیانه را شروع کردم روزی یازده کیلومتر راه می روم و 500 کالری می سوزانم. به روزهای اوجم بازگشته ام. به روزهای قبل از حاملگی که هر روز راه می رفتم زیاد. از ان روزها هم بیشتر راه می روم و ایده اش را مرضیه داد. بعد از اینکه روز اول 13 هزار را قدم رفتم و مرضیه گفت باید 15 هزرا قدم بروی... فکر کردم یعنی می شود با این شکم و با این سنگینی و با این حاملگی... فردا امتحان کردم کمی سخت بود اما شد. حالا یک روتین جدید برای خودم گذاشته ام. بعد از هر 45 دقیقه کار کردن و نشستن و خوردن و تلویزیون نگاه کردن یک ریع بلند می شوم و تند تند راه می روم. خیلی هم فشار نمی آید. اگر در روز یک بار هم کاملا بیرون بروم مثلا عصرها با حمید و ظهرهای آفتابی خودم بروم بیرون این پیاده روی کامل تر می شود  و روز پربارتر... 

 

دکتر تغذیه که اسمش جوجو است و در طبقه ی دوم کافه تریای بیمارستان مطب دارد گفت برایم وقت دوباره نمی گذارد چون هر لحظه ممکن است اتفاق بیفتد و گفت هر وقت زایمان کردی به من زنگ بزن تا از شما تیک کر کنیم. البته دقیقا نفهمیدم چه مدل تیک کیری. گفت اگر من هم نبودم به دان زنگ بزن. زنی خوش اخلاق و چاق و خنده رو با لباس آبی که اسمش دان بود. گفت اگر تا اخر جوون بچه به دنیا امد خودم هستم و بعدش می روم سفر...- چقدر دلم برای سفر رفتن تنگ شده.... سفر رفتن و فرار کردن از خانه و خودم و از این پنجره ی زیبا که روزگاری قلبم را آنچنان لرزاند که برای داشتنش شب و روز دعا می کردم. که از ته دل و با تمام وجود می خواستم رو به روی این پنجره نفس بکشم و زندگی کنم. پنجره ای رو به آب و سرسبزی و رو به خانه هایی با سقف های آجری شیب داری. پنجره ای زنده و آرام. ترکیبی از شلوغی و دریدگی شهر که با خیابان زیر پنجره و صدای همیشگی آژیر پلیس و آتش نشانی کامل شده بود. پنجره ای رو به شلوغ ترین شهر دنیا. رو به پرسرعت ترین شهری که با مرز یک رود آرام گرفته بود و جایش در قلب من باز کرده بود. رودی جاری که غم و شادی اش مستقیما من را سرشار و شاد و غمگین می کند.- وقتی گفت سفر، من هم دلم سفر خواست. دور شدن از خانه و از پنجره و از حیاط سرسبز بالای خانه که هر روز در آن قدم می زنیم. دور شدن از رودخانه ای که در قلبم جاری ست. سفری به دورهای محال، به درازی رسیدن به خنده های شبانه با خواهرهایم. به بوی سیب زمینی داغ و قارچ یوسف آباد. به عطر چوچاق و سبزی های معطر شمالی که در اناربیچ زن دایی معصومه می ریزند، به طعم ماکارونی ها و بیف استراگانف های دانشگاه تهران و به داغی و شیرینی زولبیا بامیه های تهران به وقت ماه رمضان... اما زود سفر را فراموش کردم. چون جوجو که نام اصلی اش جیهاد است داشت از من تعریف می کرد که من زیبا هستم و کیوت و... 

 

یعنی این آخرین دیدارم با جوجو بود؟ به جوج گفتم یک هفته ای ست که پیاده روی سریع را شروع کرده ام و روزی 10 کیلومتر راه می روم و خندید و گفت چرا برای مارتن اماده می شوم؟ خودم هم خنده ام گرفته بود. گفتم چون به صورت طبیعی می خواهم درد بکشم و بروم روی لیبر نه با القای مصنوعی و بیل و کلنگ... 

 

اما فکر می کنم این بچه هم مثل من است. اینرسی دارد و در وضعیت موجود گیر می کند و گرفتار حالت ایستا می شود. راضی می شود به آنچه در حال رخ دادن است و برایش سخت است تغییر. فعلا در آن استخر قند و شکر خوش است و خیال بیرون آمدن ندارد

 

 

روزهای آخری ست که تو در منی.. از دلتنگی این روزها... که نمی دانم چه حسی ست؛یک لجبازی بی دلیل برای بودن تو،برای پس ندادنت،برای نگه داشتنت چند روز چند هفته بیشتر. امروز 17 خرداد سال 1400 است و هفت جوون سال 2021... وقتی به روزهای آخر و این به چسبندگی فکر می کنم که بیرون می آیی دلم می گیرد. رفتیم با پدرت سونوگرافی. برای اولین بار و شاید آخرین بار تو را می دید. تا به حال او را راه نمی داند داخل به خاطر آن ویروس و آن بیماری همه گیزرمن باید تنها همه جا را می رفتم. همه ی اتاق ها و دکتر و سونوگرافی و دکتر تغذیه و... 

 

این بار او را راه دادند. بیش از نیمی از شهر واکسن زده اند و ویروس در این کشور تمام شده است. هنوز اما در ایران باید واکسن بزنند. انجا هنوز ادامه دارد و هیچ کس به هیچ جایش نیست. هیچ کدام از این مترسک های سیرک که دارند رییس جمهور می شوند و کاندیدای ریاست جمهوری هستند. مسخره بازی مسلم. گوه اندر گوه.. کثافتی که تمام نمی شود و غلیظ تر می شود. افسردگی که در انتهای جان و سلول های هر که در آن کشور زیست می کند ته نشین شده است. حق دارند. دیگر به کدام افق و نور نازک و بی رمق می شود دل بست.... 

 

از روزهای آخر می گفتم. از ح که همراه من داخل بيمارستان  شد و به طبقه ی دوم آمد. تمام راه می ترسید و معذب بود یکی پیدا شود- نگهبانی، دکتری، یکی که به او مشکوک شود و بیخودی گیر بدهد و بیندازتش بیرون. معذب بود و پشت سر من راه می رفت و وقتی کمی از او فاصله می گرفتم و قدم هایم را تند می‌کردم می‌ترسید مثل بچه ای که به مادرش وابسته است و مسیر را نمی شناسد و... حتی یک جاهایی خودش می ایستاد و می گفت داخل نمی شود. از ترس، از خجالت، از اخلاق مداری... هرچه بود برایش جدید بود. رفتیم سونوگرافی. به دستم یک پلاستیک وصل کرد که اسم و فامیلم را رویش نوشته بود. همان سوال های همیشگی که تب دارم یا به کوید مبتلا شده ام یا سفر خارج از ایالت داشته ام. 

 

بعد هم منتظر نشستیم و تلویزیون اتاق را دوتایی تماشا کردیم که اخبار فاکس نیوز بود. همان اخبار و چیزهای مزخرفی که در تلویزیون ج. الف پخش می شود. همان شست و شوهای مغزی که خانوم سفیدپوش آمد و اسمم را خواند. راضی... 

 

پلاستیک روی دستم را نگاه کرد که به اسم خودم باشد و پرسیدم که همسرم می تواند همراهم بیاید و او گفت حتما و ح با فاصله پشت سر من و خانوم سونوگرافی که موهای زرد نازکی دارد و همیشه از بالا گوجه ای می بندد راه افتاد. 

 

وارد اتاق پر از مانتیوری شدیم و ح یک صندلی پیدا کرد و نشست. راحت تر شده بود. با فضا دوست شده بود و به مانیتور خیره شد. لباسم را بالا زدم. یک پیراهن بلند و خنک مشکی پوشیده بودم که مجبور شدم از پایین تا بالای شکم را کنار بزنم. ژل سرد روی شکمم ریخته شد و آن دستگاه شروع کرد به نشان دادن بچه.. . بچه بزرگ شده بود و دیگر قیافه اش مشخص بود. خانوم سونوگرافی گفت سرش پایین است. یک نشانه ی خوب که آماده است برای ورود به این جهان- با اینکه دکترم روز قبلش من را ترسانده بود که بچه های مادرهای دیابتی دیر می آیند و شاید کار به القای مصنوعی برسد و... احساس می کردم بچه ام مثل روح شماره ی بیست و دو است. هر لحظه ممانعت می کند و تا لبه ی مرز می آید اما عناد می ورزد از پرت شدن در این جهان. از این جاده ی خیس و لزج دور می شود و می رود کنج دنج خودش... روح شماره ی بیست و دو اما آماده بود:سر پایین و دست زیر چانه- خانوم سونوگرافی چندبار دیگر ژل ریخت و رو صورت بچه زوم کرد. با اینکه مدت ها ترس این را داشتم که نکند به اندازه ی کافی دوستش نداشته باشم یا رنج ناشی از دو پاره شدن تن و گسستن پوست باعث شود تا مدت ها از او کینه به دل بگیرم جرقه ای توی قفسه ی سینه ام روشن شد. چشم ها و بینی و لب هایش مشخص بود و دستش را زیر چانه گذاشته بود. خوابیده بود و خبرش نبود دنیا را... جرقه ی روشن و سبزی بود که وقتی از اتاق بیرون آمدیم ح گفت بچه مون خیلی خوشگله و من مسخره اش کردم و خندیدم که همه ی بچه ها در این عکس های سونوگرافی عین هم هستند و چیزی معلوم نبود و... نگفتم برایش که چیزی در من روشن شد. پنهانش کردم. مثل شمعی که نوری کوتاه و نازک دارد و دوست داری همه ی نور را تا آخر برای خود در جایی مخفی کند... ح خوشحال بود به طرز حیرت انگیزی ذوق می کند و بی خیال، همه را بیرون می ریزد و نشان می داد، چیزی که هرگز از او انتظار نداشتم. این به یکباره پدر شدن مهربانی و دلسوزی و مراقبت از یک موجود کوچک را... والدش همیشه بزرگ بود. این را می دانستم اما آنقدر بی خیال شگفتی ها و زیبایی های بچه ها بود که فکر می کردم احتمالا برای بچه ی خودش هم فقط والد باقی بماند بدون درک این ظرافت های گذرکرده از شاین دنیا... از اینکه صدای قلب بچه را شنیده بود، از اینکه ستون فقراتش را دیده بود.،از اینکه وزنش را به پوند و کیلوگرم حساب کرده بود- سه کیلو و سیصد که کمی بزرگ است و نگران شدم... از همه ی اینها خوشحال بود و عکس سیاه سفید بچه را با دقت در دست گرفته بود و می خواست همه ی این لحظات را ببلعد. 

 

بعد با عکس های سیاه سفیدی که از بچه در دست داشتیم رفتیم طبقه ی دوم. – قرار بعدی سونوگرافی شد هفته ی 39 و گفتند اگر تا ان موقع به به دنیا آمد که دیگر نیازی نیست.- یعنی به اندازه ی یکی دو هفته وقت داریم با هم باشیم: چسبیده به هم و دو جان و دو قلب در یک تن... 

 

اولین بار که طیقه ی دوم می رفتم. برای مانیتورینگ و چک کردن ضربان قلب و تعداد کیک های بچه... به خاطر دیابت باید هر هفته چک می شدم. وارد طبقه ی دوم شدیم و یکی از دکترها با دیدن شکمم بدون اینکه از او درخواست کمک کرده باشیم راهنمایی م کرد که باید به انتهای سالن بروم.- یکی از شگفتی هایی که در این نه ماه در فضای بیمارستان با ان رو به رو شدم این کمک کردن بی دریغ و ناتمام دکترها و پرستارها و.. بود. همه دست به دست هم که مرا به اتاق مخصوص برسانند. از امریکایی های نیویورک واقعا بعید بود اما بیماستان انگار شرق گرم بود. انگار وزگاری که پردمادرها و نسل قبل از دوران جنگ و دلگرمی و زندگی های اشتراکی شان می گفتند. روزگاری که همه با هم غذا می خوردند و سر یک سفره می نشستند و شب و رور با هم می گذرانند و خیالشان نبود جنگ و ویرانی را... بیمارستان برایم تعریف ان روزگاری بود که هرگز ندیده بودم و فقط شنیده بودم. 

 

به انتهای سالن رفتیم. در بزرگی بود که هرچقدر با ح فشار دادیم بسته بود. نوشته بود زنگ بزنید تا وارد بشوید. زنگ زدیم و داخل رفتم. بخش زایمان بود. ترس برم داشته بود که قرار است در مانتیورینگ چه اتفاقی بیفتند. انقدر ترسیده بودم که وقتی وارد اتاق شدم پرسیدم اینجا که بخش زایمان نیست. آنیتا که بعدا اسمش را به ما گفت خندید و گفت نه فقط چک می کنیم و... ح پشت در ایستاده بود منتظر اجازه و باز شدن در. آنیتا که امریکایی اسپنیش بود با کارتش در را باز کرد و با هم وارد اتاقی شدیم که دو تخت داشت و یک پرده ی آبی با گل های ریز آنها را از هم جدا می کرد. ترسیده بودم. نکند اتاق زایمان هم چیزی شبیه این است. احتمالا اتاقی ست که در آن درد می کشند و بعد هم وارد اتاق بعدی دلیوری روم می شوند. پرسیدم همین حالا زنی هست در حال زایمان. گفت دونفر.. گفتم پس چرا جیغ و داد نمی کنند؟ گفت ر.ی اپیدورال اند و... آنیتا شوخ طبع بود و پرخنده.. ماسکش را گاه و بی گاه برمی داشت و از دیابت من پرسید و گفت خودش هم محکوم است و پدر مادرش دیابت دارند. یک ارث شوم که باید دهانت را در برابر زیبایی های زندگی و معنابخشی های جهان بگیری... 

 

حرف می زد و رویم ژل سرد می ریخت. گفت اینها شبیه سازی زمان زایمان است. یک کش که به دو دایره ی آبی وصل بود دور کمرم بست: روی ژل ها. شکمم را بالا زد و دستگاهی کوچک را به انگشت هایم وصل کرد. فشار خونم را گرفت و بعد یک دکمه دستم داد که تعداد کیک های بچه را با دکمه حساب کنم. ح در تمام مدت خوشحال بود و کنار من نشسته بود. روی صندلی نششته بود و آنیتا وقتی بیرون رفت کنترل تلویزیون را دستش داد. نیم ساعت باید مانیتورینگ می شدم. با ح حرف می زدیم و یادم رفته بود که شب قبل چقدر ناراخت بود. تمام غصه های عالم در من بود. اولین معاینه ی و چک آپی که نه ماه از آن ترسیده بودم با درد و خونریزی و دیابت و قند خونی که لب مرز بود و ایانا- دکترم- گفته بود شاید انسلین لازم باشد و کالری های زیادی که به دست اورده بودم و وزنم که بالا رفته بود و همه چیز تلخ بود و تمام عصر را خوابیده بود. اما آن صبح روی تخت سفید بیمارستان روز دیگری بود. آفتاب بود و ح داشت از اولین تجربه اش لذت می برد و من هم برای اولین بار در فضای سفید بیمارستان تنها نبودم. 

 

ح یک فیلم گرفت. با بچه حرف زدیم و ح برایش از اولین تجربه ی حضور گفت. در این فیلم به او گفتیم که اسمش سپهر است. در فیلم دیگری او را سهند خوانده بودیم و یک فیلم دیگر گرفته بودیم زیر درخت های بهاری که به او گفته بودم اسمش دامون است. دیوانه هایی بودیم که هر بار او را به یک نام خوانده بودیم و می ترسیدیم زندگی اش در آمرکیا سخت شود و... با هم به این نتیجه رسیده بودیم مخفف سپهر می شود سپ- که مخفف جوزف است در زبان عبری و هلندی و آلمانی. جوزف هم که می شود یوسف. 

 

ساعت ده صبح بود که به خانه برگشتیم و ح ذوقش را تقسیم می کرد و با هر بار تقسیم ذوق ها پررنگ تر می شدند و در هوا پراکنده... عکس سیاه سفید سونوگرفی برای علی داداش و مرضیه و ریحانه فرستاد. 

 

حرف زدیم با مامان و مرضیه و ریحانه و بابا که موهایش آشفته و سفید شده بود. از تجربه ی دیروز برای مامان و بچه ها گفتم. دو دستی که تا انتهای وجودم رفته بود و خون ریخته بود روی تخت و همان شب تمام شده بود. 

 

حرف می زدیم و مامان انگار هر روز برای خودش گریه می گند که چرا نیست و چرا من تنها هستم و... از روی عکسی که مثل عکس تمام بچه هاست مامان می گفت بچه عین توست. ریخانه و مرضیه می گفتند لب هایش شبیه من است و بینی اش شبیه ح و... 

 

روز خوبی بود. ظهر رفتم زیر آفتاب و پیاده روی ده کیلومتری را برای روز اول شورع کردم. 10 هزار قدم برای روز اول و 15 هزار قدم برای روز دوم و 16 هزار قدم برای روز سوم. عصر باران زد وحشی و بی قاعده. نسرین امده بود خانه مان و با ح درس می خواندند که من به خانه رگشتم. کلاس مولانا شرکت کردیم هر دو آنلاین و قصه ی نساخی که حدیث های پیامبر را می نوشت و بعد از مدتی توهم زده بود که اینها فضل و کمالا خودش است. عصر با نغمه و نسرین و پریسا و سعید رفتیم یک رستوران ترکی که گرم بود و خانوادگی و مهمان نواز.  یک اتاق خانه شان را انگار کرده بودند رستوران: جایی برای دوستی و جشنی برای زندگی بعد از کرونا. 

 

بعد هم ماشن پارک شده ی سعید را از پارکینگ کنار کلیسا برداشتیم. پنجره ی ماشین باز بود و بوی برگ خهای باران خورده و شاخه ی عرق کرده ی درخت ها توی خیابان پیچیده بود.نفس هیا عمیق می کشیدم. نفس های مرطوب سنگین از بوی برگ و درخت و ریشه و نهال های تازه جوانه زده زیر باران. عطرهای درهم آغشته ای که هوای شب نیویورک را پر کرده بود: عطری که آن جرقه ی کوتاه و روشن توی قفسه ی سینه ام را تازه و نونوار می کرد. 

 

 

دیروز برای اولین بار بعد از سه یا چهار ماه کیم خریدم. یک کیم قهوه ای که رویش نوشته بود شکر ندارد. برای بچه باید از این چهار بار در روز خون گرفتن فیلم بگیرم. ببیند و بگوید خودت خواستی و انتخاب خودت بود... راست هم می گوید. کاملا درست می گوید. پس چرا باید این فیلم را به بچه ی آدم نشان داد؟ قدردانی؟ قدرت وجود و موهبت زیستن و پدید آمدن ؟ 

روزهای نرم و آرامی هستند بدون آرزوهای بزرگ و انتظارهای شگفت و چیزهای غیرمنتظره... پس سهند چی؟ بچه چطور؟ منتظر آمدن او نیستم؟ نمی‌دانم. بیشتر دوست دارم خودم را به آن راه بزنم. باورم نمی شود که سه هفته تا 5 هفته باقی مانده تا آمدنش .. زندگی ام چه شکلی می شود بعد از او؟ می توانم همینطور رو به روی پنجره ی باز بنشینم و بنویسم؟ 

نوشتن یا او؟ یا ندارد.... مثل همه ی اولین بارهاست. به همان اندازه غریب و هولناک... اما می آید و کمتر از یک هفته و دو هفته عادت می کنی. می شود دستت. می شود چشم هایت. می شود پاره ای از تو که یادت نمی آید دنیای قبل از او را... مثل تمام چیزهایی که انتظار نداشتی و رخ دادند و اولش ترسیده بودی و نمی دانستی چه باید کرد و بعد خیلی زود شدند بخشی از تو... 

فردا اردیبهشت تمام می شود. شروع ماه گرم خرداد است. شاید متولد خرداد شود. شاید هم تیر.. ماههایی که ناآشنا هستند برای من.. ماه های غریبی که هیچ آدم نزدیکی در ان ها نمی شناسم...

 

 

  • وقتی روی کیبورد می زنم بچه در دلم تکان می خورد. خودش را کش و قوس می دهد. یک نشانه که بگوید من هستم و می فهمم که کلمه ها جهان را می سازند. بارها برایش از راز کلمه ها گفته ام. وقتی با هم زیر دوش آب گرم بودیم و قطره های آب از روی شکم بزرگ و سفیدم لیز می خوردند و من نمی توانستم انتهای مسیرشان را ببینم. شکمم انقدر جلو بود که چیزهای دیگر مثل پاها و انگشت ها هم دیده نمی شدند چه برسد به قطره های آب...

شب ها آرام برایش از راز کلمه ها گفته ام. روزهای کم و ساعت هایی که درِ اتاق ح بسته بود و با هم تنها بودیم برایش از راز کلمه ها گفته ام. و حالا او دارد با زبان مخصوص خودش می گوید چه می نویسی؟ خودش را تکان می دهد و می گوید هرچه هست این صدا برای من آشناست. صدای انگشت های تو روی مربع های سیاه کیبورد... انگار دارد اینها را به من می گوید یا شاید می پرسد چه می نویسی؟

  • دارم از نسل های گذشته ای می نویسم که این روزها می خوانم. از یک نویسنده که مثل تمام من و ما و ایرانی های آواره در به در بود. خانه در ادبیات داشت و مامن در کلمه ها اما واقعیت عریان این است که قلبش می تپید برای آن خاک خشک و بیابانی... در مسافرنامه تلخی و خستگی و غربت و ملال از سفرهای هر هفته از لندن به فرانسه و برعکس موج می زند و گاه و بی گاه می گوید کاش و کاش و ای کاش الان ایران بودم. الان فلان روستا بودم. الان زیر آسمان آن روستا بودم به جای هواپیما و فرودگاه و تمام کافه های مدرن که قهوه های بدمزه و بی کیفت...

کتاب هایش گرم اند و زنده...کتاب هایی که انگار برای همین روزها نوشته شده است. کتاب هایی که انگار از آن ها زمان عبور نکرده است. 60 70 سال می گذرد. هنوز در همان تاریخی که نوشته است هوای تهران آلوده است. هنوز ظلم و استبداد و تلخی هایی که دهان شاعر و نویسنده را می بندد. هنوز همان طناب های دار است و فرارهایی با پاهای نصفه برای آن ها که فکر می کنند و سرشان سرخ است و زبانشان سبز... همان که همان...

 مسکوب می خوانم و در رفاقت ها و روزمرگی ها و سفرهایش غرق می شوم. مثل یک دوست تازه یافته است. مثل کسی ست که رو به رویت نشسته است به درددل و به گفت و گو و قلبت را خراش می دهد از اینکه قبل از تو این رنج ها بر شانه و بر تن کشیده است.ز


بوی زهم رودخانه می آید. من این بو را دوست دارم. راه درازی ست برای این بو که خودش را برساند تا پنجره ی ما. اما مطمئنم بوی هادسون است که دارد از لا به لای درخت های دم کرده و صدای گنجشک ها وارد خانه می شود.

. خانه ساکت است و صدای خیابان کم شده است. صدای شب است و بوی هادسون، محو شده است. صبح های زود وقتی جهان خلوت است هادسون بو دارد. در بی صدایی و سکوت جهان و خیابان ها، هادسون بوی خودش را پخش می کند. عطری که پرنده ها از از سکوت بیرون می آورد و. شروع می کنند به حرف زدن با یکدیگر.

 من اینقدر این رودخانه را زندگی کرده ام که دوست داشتم اسم تو را – که روزهای آخر است با هم زندگی می کنیم- بگذارم هادسون. اسم پیرمردهای این شهر است. اسم های قشنگ از مد افتاده مثل اسم هوشنگ و ایرج در شاهنامه...

صبح است و خانه با بوی هادسون و صدای پرنده ها پرشده است. در کتاب رازهای سرزمین من بود که براهنی می گفت پرنده ها با هم به زبان ترکی حرف کی زنند. البته به فضای ان کتاب نمی خورد. کی می گفت این را؟ شاید یک شاعر می گفت.. یادم نیست...

.

19 می است. 28 اردیبهشت. برای اولین بار در شب، پنجره ها را باز گذاشتیم و هوا 28 درجه و خنک است. در هال نشسته ام و همه ی پنجره های رو به رو باز است. خانه ای که دوستش داشتم و دارم و تا دیدمش قلبم را تصاحب کرد. خانه ای که با پنجره هایش همه ی دهلیزهای قلبم را پر کرد. اولین بار وقتی وارد این خانه شدیم هیچ عکسی نداشت. مطمین بودیم که در این ساختمان نمی خواهیم هیچ خانه ای داشته باشیم و مطمئن بودیم این خانه را فقط برای قولی که داده بودیم می بینیم و همین شد د وان. اولین و آخرین... جای همه ی خانه ها را گرفت...

این روزها خانه های زیادی دیده ایم. برای دیدن خانه که رفته بودیم یکی از خانه ها طیقه ی چهل بود نزدیک به آسمان و رو به روی ساختمان های خیلی بلند نیویورک.... هیچ صدایی نبود. صدای همهمه ای دور از زندگی کوچک مردم شهر و خانه های نقلی  فقط شنیده می شد. همه چیز خیلی بلند و بالا بود و همین مرا می ترساند.

 

خانه کجاست؟ جایی که دوستان و خانواده ات چند وقت بکیابر به ان جان بدهند وگرنه که دیوار است و اسباب اثاثیه...

شاهرخ مسکوب در کتاب سوگ مادر می نویسند:

همه چیز خانه به جای خود است مگر دستی که آن همه را ساخت و پرداخت و کسی که روح خانه بود. کاناپه ای که شب ها روی آن می نشست و تلویزیون تماشا می کرد. اطاقی که در آن می خوابید. میزی که صبح ها پشت ان می نشست و بریا ما چای می ریخت و حیاطی که تک تک درخت ها و گل ها و بوته های آن را پرورده بود. انگار همه روح خود را از دست داده اند. مرگ به خانه ی ما راه یافته بود.

 


در همه ی اپلیکشن هایی که برای دوران بارداری داردم نوشته شده در ماه هشتم بیشترین نگرانی مادران این است که بچه ام چند بار در شکمم تکان می خورد. مادرها دست می گذارند روی شکم شان و هر ساعت تعداد لگدهای بچه را یادداشت می کنند. این تکان ها که کم و زیاد می شود با نگرانی به دکرتشان زنگ می زنند و دکتر می گوید آب سرد بخور. بالا پایین بپر و یک چیز شیرین بخور و اگر بچه تکان نخور خیلی سریع به اورژانس بیا...

 اما بیشترین نگرانی من این است که چقدر می توانم دوستت داشته باشم؟ چقدر می توانم هم با تو باشم و هم با خودم؟ آیا به اندازه ی کافی برایت زمان و وقت و مهر خرج می کنم. یک ترس بزرگ که از همین حالا شروع شده است. ترس از اینکه می روی بیرون از تنم و دلتنگی از همینجا آغاز می شود. این نقطه ای ست که بیشتر مادرها وقتی به آن بازمی گردند می گویند دلمان برای دوران بارداری، برای شکم گرد و بزرگمان تنگ شده است.

دلتنگی و ترس از اینکه چقدر باید احساسم را ریخت و پاش کنم و چقدر باید امساک به خرج دهم. یک ادم دیگر هستم. ادمی که در حالت عادی برای بچه ها قلبش به لرزه می افتاد حالا که به بچه ی خودش رسیده است مردد است. همه ی شک های عالم در او جمع شده اند و من ناراحت می شوم که تو آن تو، در ان اعماق طولانی من، در ان مغاک ژرف این ها را بفهمی... و برعکس من، ح است. او هم یک ادم دیگر است. یک آدمی که هیمشه بچه ها برایش موجوداتی مثل گیاهان و درخت ها بودند در جهان و هیچ وقت به آن ها اهیمتی نمی داد و از زیبایی و تازگی جهان در چشم ان ها شگفت زده نمی شد حالا به شدت تو را دوست دارد و منتظر ورود توست. به راحتی تو را پذیرفته است و در بیان احساساتش دست و دلباز است. از همین حالا دوستت دارد بدون لحظه ای شک و تردید و عدم قطعیت و...  و من مضطربم که نکند بیایی و به اندازه ی کافی دوستت نداشته باشم؟ اندازه ی کافی چقدر است؟ز

این سوال ها بود که در این یک ماه همراهم بود. به خاطر همین، این ماه بین من و تو در سکوت گذشت. زیاد با هم حرف نزدیم. بیشتر برایت موسیقی گذاشتم و در سکوت با هم به موسیقی های بی کلام گوش دادیم و من در فکر های خودم فرو رفتم که چقدر باید به تو وابسته و دلبسته باشم؟ چه حسی دارم؟ در جواب این سوال کلیشه ای چه جوابی دارم و... 

اما ح راحت و بی دردسر با دیدن فیلم بچه های کوچک- فیلم ها و تصویرهایی که تا چند ماه پیش حتی سرش را کج نمی کرد که نگاهی کند کاملا بی تفاوت بی حس بود به همه ی مسائل مربوط به بچه ها- رقیق می شود و تو را صدا می زند و چند جمله ای با تو حرف می زند و من در سکوت تماشا می کنم.

 

 

جای چنگ های بنفش و ارغوانی گربه را روی ران هایم دیدم؛پراکنده و خراش خورده و عمیق. اولین بار است که روی پوستم چیزی غیر از رنگ همیشگی اش، غیر از صافی و یکدستی اش می بینم. در گوگل سرچ می کنم "ترک های روی پوست" علت اصلی اش را اضافه وزن ناگهانی و از دست دادن وزن در مدت زمان کم می داند و روغن نارگیل و آلورا و روغن زیتون و ماساژ دادن هر روزه را راه حل می داند.

اما علت اصلی اش چیز دیگری ست این بار. خیلی از زن ها با این موضوع کنار می آیند و ان را ردپای گذر و حضور یک انسان می نامند. بارداری و ردهایی که از دیگری در تن تو باقی می گذارد.

این خط ها باید نوشته شوند. خط هایی که روی تن ها باقی می ماند؛ خط های عشق بازی، خط های رشد و نمو، خط هایی از تنی که ذره ذره در حال جان گرفتن است. تنی که ریه دارد، کبد دارد، قلب دارد، مغز دارد، حواس پنج گانه دارد و همه ی اینها در تن تو رخ داده است.

همه ی این ها هر روز دارد ذره ذره و اندک اندک در رگ ها و ریشه های تو شکل می گیرد. و بعد از آن که او یک جان کامل شد، خط هایی می ماند به یادگار؛ خط هایی خوانا و ناخوانا که باید رمز و رازشان را کشف کرد مثل باستان شناسی که گنجینه ای را جست و جو می کند تا می رسد به  این هم نوشته های گمنام آفرینش...

خط ها با گذشت زمان کمرنگ شده اند. سه هفته گذشته است و من هر روز با دست های لیز و روغنی ام خط ها را خوانده ام. مثل خط بریل با چشم هایی از جهانی دیگر روی چنگ های بزرگ و کوچک گربه راه رفته ام و آن ها را لمس کرده ام شاید چیزی از آن رمز ها و جادوی کلماتشان دریافت کنم. مثل آن حروف که در بعضی از سوره های قران هستند و می گویند کسی معنای دقیق شان را تا به حال کشف نکرده است. این خط های تنانه و زنانه هم "الف لام میم" هستند در ابتدای بلندترین سوره ی جهان...

 

تن زخمی یک زن را کجا می برند بعد از زایش؟ خودش بلند می شود مثل سیمرغی از میان خاکستر و لخته های خون. پاهایش را در دست می گیرد و از لابه لای زانوانش رنگ قرمز را می بیند که جاری ست. جویباری یادگار از انچه پدید اورده است. تن پاره اش را بر می دارد و دیگری را در آغوش می کشد و سیرش می کند؛ از تنی که از دالان مرگ عبور کرده است شیر می سازد. شیره ی جانش را می کشد و به دیگری می دهد.  

برای تنم می ترسم. برای بعد از تنم. برای تو.. برای جای زخم ها. برای دردی که نمی دانم چقدر می توانم تحمل کنم. برای سوزن بزرگی که می رود در ستون فقرات کمرم.. . از تک تک آن لحظه ها و تصور کردنشان هراس دارم اما به طرز حیرت انگیزی آرامم. خودم را سپرده ام به سرزمینی ناشناخته، به جایی که تا به حال هرگز خودم را به آنتجا حواله نداده بودم. مسیرهای مه آلودی که همیشه دویده ام تا دامنم را مه نگیرد. حالا تماما تسلیم با چشم های بسته در مه  ایستاده ام... چشم هایم را باز هم کنم چیزی نخواهم دید. همه جا تار است و بهتر است با چشم های بسته اما پاهایی که محکم ایستاده اند راه بروم تا با چشم های بازی که تار می بینند و هراس بر سر انگشت پاها می گذاردند.

. کلمه ها مثل مورچه هایی گرسنه و بی پناه که زیر باران گیر افتاده باشند راه خودشان را پیدا می کنند شبیه به آن آشیانه ی گرمی که پریشب در خواب پیدا کردم؛ گوشه ی شانه ی تو. ان سمت چپ. آن داغی بی تکرار و مهربان.. و شاید برای همیشه بی بازگشت...

 گفتم اینبار که بیایم تو نیستی. تو را نمی بینم. شاید.. معلوم نیست.. من رفته ام.. تمام شد.. یک گوشه ی دیگر از آن خاک رفت و برای هیمشه خفره ای خالی در آن باقی ماند. به همین سادگی با جای خالی حفره های باقی مانده در وطنی مه زده مواجه خواهم شد. و تو.. تو را دیگر نمی دانم کجا پیدا کنم؟ درحالیکه رفته ای... یکبار در قلب دیگری و یکبار در قلب جهانی دیگر که جهان های خاکی مان را دور خواهد کرد...

.

 

برای نویسنده بودن باید زنجیزی کلمات بود و این قولی ست که به خودمان می دهیم تا این جاده به پایمان وصل باشد و هرچندوقت یکبار آنقدر این جاده عمیق و مرطوب می شود که ناگزیر خاک هایش را از کفش ها و تن و بدن و و حلق و روده مان می تکانیم. خاک های این جاده گرم و گریبانگیرند. خاک هایی دامن گیر که هر بار تلاش برای ترک شان بیشتر تو را فرو می برد. مردابی ست در لباسِ جاده و جاده ای ست با انتهایی شبیه به سراب که به چشم های نویسندگان آبی ست و اقیانوسی گرم و نقره ای از دور سوسو می زند و قلب های تهی را روشن می کند.

در میانه این جاده و مسیر طولانی، در میانه ای این بیماری تازه که هر روز خون بازی و سوزن های ریز است به سرانگشت هایی که تا به حال این همه دقیق شیار بین شان را تماشا نکرده بودم تصمیم گرفته ام نویسنده باقی بمانم. برای نویسنده بودن باید هر روز زنجیزی کلمه ها شد به اندازه ی کلمه هایی که می باید توشه ی روز شوند و شاید گوشه ای دور ریخته شوند و شاید همراهی ات کنند تا انتهای جاده و شاید ذره ذره در ادامه ی مسیر از جانشان کاسته شود و تنها بماند نقطه های سنگین از از تن های خسته و بی جان کلمه های چروکیده...

 من می خواهم هر روز بنویسم. چیزهایی که نیستند را... نوشته های که نیست می شوند اما درون عمرت انچنان حل می شوند که نیستی شان همه ی حضورت را دربر می گیرد.

.

.

 انگشتِ یکی از دست هایم سوزن سورن می شود اما از یاد برده است ان لحظه ی شلیک را...لحظه پاشیدن خون را. خون بیرون می زند مثل یک نقطه ی روشن و من انگشتم را فشار می دهم. نقطه بزرگ  بزرگ تر می شود. اولین بار وقتی می خواستم نقطه  ا بزرگتر کنم دست دیگرم توان نداشت. نمی توانست سرانگشت را بفشارد. منتظر بود تا خون، خودش بزرگ شود اما خون مثل دریاچه ای که سال هاست از نفس افتاده و تنها غوک سالخورده ای حوالی به آن سر می زند راکد و بیجان ایستاده بود. خون همانجا به اندازه ی نقطه ای شبیه ستاره ای که سوسو زدن را از یاد برده است ایستاده بود و هیچ کار نمی کرد. نه جاری میشد تا خودش را به رودخانه ای در حوالی شیارهای انگشت برساند و نه عقب می رفت تا ادای جزر و مد دریا را دربیاورد. خون، برکه ای خشک شد و از نفس افتاد و به هیچ کار نیامد. از ان به بعد یاد گرفتم دست دیگرم را بی رحم کنم. برای رسیدن به رودخانه ای بزرگ، رنج نیاز است. سرانگشتم، رنج لحظه ی بزرگ شدن را به جان خرید. درد کشید و خون جاری شد.

.

 در میانه این خون بازی که تازه اولین روز است ان را شروع کرده ام. در ماه ششم و هفته ی بیست و هفتم فکر کرده ام باید نویسنده باقی بمانم. چرا؟ هوز نمی دانم. هنوز دقیقا نمی دانم. زیرا بارها در همه جای دنیا خوانده ام اگر می توان بدون نوشت زیست کرد و نفس کشید و ماندگار بود بدون شک این راهی ست که باید طی کرد. زندگی بدون نوشتن میسر است و سهل و آرام. نوشتن را به رنج های دیگر اضافه کردن چه فایده و سودی دارد؟

اما حالا که می خواهم میان دو ساعت های خون بازی ساعتی هم بنویسم و عمر را توی کلمه ها هم بزنم چه چیزی را باید بنویسم؟ همین روزمزه نوشت ها منظورم بود؟ این اتفاق های پیش پا افتاده ی  روزانه. این خواب ها و کابوس های خلق کردن را باید بنویسم؟

مثلا بنویسم که دیشب خواب تو را دیدم که در کنج شانه ات فرو رفته بودم. آشیانه ای بود مخفی و گرم. وطن بود با تمام گوشه کنارش... وطنی که هنوز این همه خالی و نصفه جان نشده بود. وطنی بود پر و لبریز از آدم هایی که دوستشان داریم. از آدم هایی که هستند و نمی خواهند بروند. وطنی که ما همه ی آن ها که رفته ایم اشتیاق بازگشت به آن را داشتیم که بمانیم و تکان نخوریم و نفسمان تنها در آسمان بی لکه ی آن مرزها گرم بیفتد. وطنی بود اینچنین Hن گوشه ی شانه ات که درخواب به آن تکیه داده بودم. این ها را برایت گفتم؟

 نگفتم.. بعد از مدتها بود که با تو حرف می زدم. ساده و دوستانه و انچنان صمیمی. نمی شد به این آدمی که این همه آرام بود بعد از ساعت ها کار روزانه گفت دیشب خواب شانه ی سمت چپ تو را دیدم. نمی شد به آدمی که سال هاست فکر رفتن است و رفته است از آن دیار با زبان و ذهنش و فقط پاهایش مانده اند آن هم چون کرونا شد و مرزهای کوچک و بزرگ جهان بسته شد به چنین آدمی نمی شود گفت که دیشب یک لانه ی کوچک کشف کردم که دقیقا می رسید به یکی از شانه های تو... لانه ای گرم و دنج. گوشه ای برای تا ابد ماندن. بی هراس و خواب زده...

به این آدم فقط می شد از زندگی گفت و همه ی متعلقاتش که روزمره های ساده و هر روزه هستند؛ چیزهایی شبیه به هم برای خالی نبودن فضاهای همیشه خالی میان ادم ها...

اما خیال است که باقی می ماند. رویاهای چندضلعی بی قرار که سمج و پرتکاپو می مانند و جایی پیدا نمی کنند برای قرار...

.

 از تو نوشتن فایده اش چیست... هیچ.. تلخی مدام که توی خون می دود و ناتمام است. از تو نوشتن یادآوری آن اتفاق همیشه ناتمام است. برای ناتمامی باید نوشت اما با نوشتن چیزی به اتمام نمی رسد. هیچ چیز به پایان خودش نزدیک نمی شود. گرچه کلمه ها برای وصل آمده اند. گرچه قرار است زنجیر کنند اتفاقی را، لحظه ای، را نگاه گذرایی را مصلوب کنند به کلمه ای که ماندگار شود در گوشه ای از دیوار نمور ذهن اما زنجیزه شان آنچنان در هم تنیده نیست که تمام کنند خاطره ها را.. که تمام کنند نگاه های منتظر و جامانده را... آن ها همانجا می مانند و اینجا دست های بی انگشت خیال است که می شتابد به سرزمین جامانده ها و آن ها را با خود می برد به انتهای سرزمین ناتمامی ها.. کلمه ها گاهی فقط پیدایشان می شود تا رنگی به خستگی خیال های جامانده بزنند و بعد هم تمام و هیچ.. رفتن... تنها رفتن است که باقی می ماند.

دیشب خواب دیدم یک دختر به دنیا آورده ام آرام و ساکت بود و در قنداق پیچیده شده بود. لباس پوشیده بود و کلاهی سرش بود. بچه را هشت ماهه به دنیا آورده بودم و هنوز دلم پر بود. هنوز پسرم درشکمم بود و همین سن هفت ماه را داشت. دخترم از تو بود. اسم دخترم را آفتاب گذاشته بودم در خواب اما هنوز بچه ی دیگری در شکم داشتم. و به این فکر می کردم پس دستگاه ها این بچه را چرا نشان نداده اند. بچه ی من و تو بود..

 قبل از اینکه تو را بفهمم یک بار وقتی می رقصیدم و آهنگ ترکی گذاشته بودم دیدمت چشم های درشت عسلی خرمایی داشتی. رنگ چشم هایت شبیه من بود و مژه هایت بلند و فرخورده ات شبیه میم. – آه میم که چشم هایت را . پشت پلک هایت را می بوسیدم و آن گوشه ی لطیف، وطن من بود- موهای پرپشت خرمایی داشتی. تو را یکبار در میانه ی رویا دیدم و اسمت را گذاشتم سپهر؛ آسمان آبی بدون لکه. آسمانی که همیشه دوست دارم و دلبسته ام به آن اما زندگی کردن در این کشور ان را هم از من کمی گیرد.- فروغ می گوید سهم من از دنیا آسمانی ست که پنجره ای آن را از من می گیرد و سهم من از دنیا نام تو است که دوست داشتم آسمان بگذارمش اما وطنی که پاره پاره است ان را از من می گیرد. وطنم آسمان های زیادی را از من گرفته است. و حالا نوبت بزرگترین آسمانی ست که توی تنم درحال حرکت است.

وطنم آسمان سیال و جاری را از من می گیرد اما من به سراغ کوه ها می روم و اسمت را می گذارم سهند. کوهی از وطنم را در تو ته نشین می کنم تا حامل قطعه ای باشی استوار از آن مرزهای خاکی... ممکن است هرگز به آنجا دلبستگی نداشته باشی یا هرگز برایت آن مرزها و آن وطن معنایی نداشته باشد. من به تو حق می دهم که هروقت چنین احساسی داشتی لحظه ای درنگ نکنی... ناراحت.. نه ناراحت نمی شوم. قرار است راه خودت را بروی و آدم خوت باشی...

شاید سهند شدی. شاید امید. شاید شهاب... حمید می گوید نوید... اما امسال نویدی را به دار زدند و اعدام کردند. همین قلبم را می خلد...

سهند باش؛ کوه باش محکم و صبور و استوار در برابر ناملایمات زندگی. کوه بودن سخت است. ادم ها ممکن است از تنت بالا روند. دامنه هایت را زخمی کنند. قله هایت را فتح کنند اما تو ایستاده ای رها از تاب و تب اطراف. در بازی ابر و آسمان و باد و باران. گاهی رودی، شکوفه ای، پرنده ای در تو خانه می کند. اما بعد از گذشت فصلی عبور می کند. تو اما ایستاده ای. عبورها را می بینی. رفتن ها را به نظاره می نشینی. آرام و پر از طمانینه- آنتچنان که فیصاغورت از تماشاگران جهان می گفت...

امروز فولک نوشته بود اگر می خواهید کلاس نوشتن بروید پس نویسنده نیستید. نویسنده برای نوشتن به کلاس نیاز ندارد. به سگی نباز دارد که دنبالش کرده باشد. یک سگی هار برای دنبال کردن نویسنده کافی ست. سگی برای ترساندن و راحت نگذاشتن نویسند. سگی با دندان های خون آلود و تیز که رام می شود بعد از هر بار نوشتن. در آغوشت می گیرد و مهر می ورزد و فا می کند بیش از تمام انسان های روزی این کرده ی خاکی.. سگی باید هر روز در ساعتی معین شما را دنبال کند. ساعتش هم مهم نیست. اما سگ هار حتما باید باشد. همراه و دوست همیشگی شما... گاهی در نقش هار و وحشی که لحظه ای شما را رها نمی کند و برای فرارکردن از او باید به بالای درختی بروید و در شاخه هایش پناه بگیرید. و از آن طرف سگی برای در آغوش کشیدن و نوازش کردن زندگی در لحظه های بعد از نوشتن. برای نگاه کردن به انچه در آن هضم شده اید...

من سگم را گم کرده ام. سگم ولگردان و سرگردان و بی خانه شده است. سگم لاغر و تکیده شده است. سگم دل نگران است این روزها... گاهی دنبال من می کند اما وسط راه خسته می شود و له له می زند. انگار نه انگار که سگی وحشی ست. انگار نه انگار که قرار است از دندان های تیزش خون بچکد. به راحتی نیمه ی راه می ایستد و رویش را برمی گرداند و از خم جاده دور می شود.

می زند به دل جاده ای که از نیمه اش را دیگر نمی توانم ببینم. می رود و چند روزی پیدایش نمی شود و درست وقتی که فکر می کنم دیگر برنمی گردد و من برای همیشه سگم را از دست داده ام پیدایش می شود ؛شاد و سرخوش و بازیگوش... می دود و بالا پایین می پرد و دم تکان می دهد و می پرد تا کلمه ای جمله ای نوشته ای را از دست و دهان من بگیرد.

سگم برمی گردد درحالیکه نمی دانم در روزهای نبودنش به او چه گذشته است. در حالیکه او هم نمی داند در  روزهای نبودنش چه بر من گذشته است-چند رزوی سگم اینجاست و باید بگویم: سگ عزیزم من دیابت بارداری گرفته ام. روزی چهار بار خون بازی می کنم. روزی چهار بار یک نقطه ی خون از انگشت هایم جاری می شود. بعد فکر می کنم کافی نیست برای میزان قند خون. پس فشارش می دهم. انگشتم کوچکم را فشار می دهم و نقطه ی خون یک برکه ی کوچک می شود.

سگ عزیرم در این مدت که تو نبودی از نیمه ی جاده به جایی رفتی که نمی دانم دقیقا کجا بود، من نان و برنج را از زندگی ام حذف کرده ام و روزها و شب ها عزا می گیرم که چه باید خورد. سگ عزیزم شب ها خوابیدن و دراز کشیدن برایم سخت شده و کمرم ذوق ذوق می کند.-

سگ بازیگوش من شاد است و بی خیال به تمام این قصه ها و ماجراهای پیش امده بی توجه است. می خواهد سرحال باشد و حالا که امروز پیدایش شده می خواهد من هم باشم همراه او شاد و بی خیال و سرخوش... نه ، من را شاد هم نمی خواهد. من را سرخوش هم نمی خواهد. فقط می خواهد آن بازی همیشگی را با هم ادامه بدهیم. او بدود و دنبال من کند و من هم چاره ای نداشته باشم جز فرار به بالاترین قله ی دامنه ی کوه فوجی... باید خودم را به آنجا برسانم. از دامنه بالا و بالاتر روم و سگم در پایین کوه کوچک و کوچک تر شود. بعد وقتی مطمین شد جایی روی قله آرام گرفته ام و شروع کرده ام به نوشتن از دنبال کردنم دست بردارد. همانجا برای خودش منتظر بنیشد به تماشای جهان... من هم بالای قله ی کوه در سرما و گرما در حالیکه اولین برف جهان روی من می بارد. در حالیکه اولین اشعه ی آفتاب بر فرق سر من است شروع کنم به نوشتن.

این چیزی ست که سگم وقتی پیدایش می شود از من می خواهد. این همه ی رسالت سگ من است. سگی برای نوشتن.

نامه ای به تو برای روزهایی که دیگر نیستند و نمی آیند.

 باید یک چیز را برای همیشه باورم کنم. اینکه رفته ای و خانه گوشه های بودنش را گم کرده است. مثل پرده ای که باد می زند و می رود تا انتهای خودش... من هم بعد از دوازده سال شده ام آن پرده ی بادزده تا انتهای خودم با موجود دیگری در تنم که این روزها نبضش را بیشتر حس می کنم. وقتی نشسته ام او هست و در من می تپد.

دوست دارم نامه های زیادی به تو بنویسم. نامه هایی که هرگز فرستاده نمی شوند و هرگز به دست تو نمی رسند. آرزوهای امسال را ننوشتم. نمی نویسم. آرزوهایم را گذاشته ام لبه ی پنجره. روی طاقچه آویزانشان کرده ام که باد بیاید و ببردشان. باد همه چیز را سهل و آسان می کند و از بودن من و تو تنها رفتنی ته نشین شده را باقی می گذارد. حالا سال هاست که رفته ای و من چه چیز را تلاش می کنم؟ سعی ای برای تو و بازگشتت به کجای مرزهای تنم؟ تنی که نیست. شهری که نیست. کشوری که نیست. مرزهایی که خط خطی شده اند. همه چیز را باید دوباره از اول باور کنم. در سالی که با دو صفر آغاز شده. در بهای که امروز پشت شیشه، ابری و بارانی ست.ز

ماه کدر است و آسمان شب نقطه نقطه... مورچه ها مشغول اند و اندوه زمین را جا به جا می کنند. من  امده ام توی اتاق ح و روی صندلی و میز کارش نشسته ام. مدت ها بود که با این اتاق به غیر از نشستن روی تخت و غذا خوردن و خوابیدن کار دیگری نداشتم. اتاقی بود برای زنده ماندن. مدت ها بود که در ان هیچ چیز نوشته نشده بود. (آدمی چیست جز مشتی هورمون و حیوان جهش یافته)

ح صدای کیبورد را دوست دارد. من را به خاطر صدای کیبوردی که در خانه می پیچید دوست دارد و این زیباست. دوست داشتنی به خاطر صدای کلمات که در خانه می پیچد.

باید وقتی او به دنیا آمد هم با این صداها بزرگ شود و بخوابد و زندگی کند. صداهایی برای زیستن... صداهایی برای بودن. این صدای کلمه هاست بچه جان. کلمه ها که مهمترین موجودات زنده و مرده ی این جهان اند. کلمه ها که مِهر را نشان می دهند. کلمه ها که اندوه را در خودشان ذخیره می کنند. کلمه ها که جاری می شوند در شیارهای نازک و سبز مغز و سال ها بعد در یکی از رودهای ته نشین شده ی گوشه ی مغز انبوهی از آن ها پیدا می شود که تبدیل شده اند به سنگ های رسوبی عتیقه؛ سنگ هایی با ارزش های چندین سال و ماه و هفته و روز... کلمه ها جهان را می سازند. شکل می بخشند و ان را روایت می کنند.

 باید برایت از کلمه ها بگویم. هر وقت به این دنیا آمدی بیشتر با تو از کلمه ها خواهم گفت. شاید هم هیچ وقت نتوانستم انچنان که باید منظورم را به تو برسانم و شاید هم وقتی با تو از راز کلمه ها گفتم تو لبخندی زدی و در دل، مادرت را دیوانه خواندی. اما رازشان را به تو خواهم گفت و مطمینم در گوشه ای از زندگی ات این راز را به دست خواهی گرفت و گرما و تپش های بی انتهای این راز زندگی ات را نجان خواهد داد. زندگی من را نجان داده است؟

بسیار... کم و بیش... گاهی هم زندگی ام را نابوده کرده است. این خاصیت کلمات است: گرم و سوزانده و آتشین و سرد و یخ زده و منجمد. مهم این است هر کدام را آنجا که باید از سبد ذهنت بیرون بکشی. کریسیتن بوبن می گوید زندگی همین است هنر فاصله هاست نه انقدر دور باشی که یخ بزنی و نه آنقدر نزدیک که آتش بگیری و ذوب شوی...

 بچه ی کوچکی که این روزها تکان هایت ملموس شده و قلبت می تپد و گاهی انگار یک صدای بلند از خودت تولید می کنی در من. بچه ی کوچک من که کاش چشم هایت عسلی روشن باشد با مژه های بلند و فرخورده. که کاش موهای پرپشت خرمایی داشته باشی. که کاش خندیدن را بلد باشی و جهان را آنچنان جدی نگیری... دوست دارم بعد از کلمه ها برایت از کفش بگویم. از راز عبور کردن. از اینکه نقش کفش ها چیست در زندگی... از اینکه اولین چیزی که در این جهان نصیبت شد کفش هایی بودند آبی رنگ. برایت کفش خریدم بی انکه بدانم دختری یا پسری. همان روزهای اول که باورم نمی شد بودنت را. که ذره ای بود و نقطه ای که در زیر دستگاه ها به درستی نشانت نمی دادند رفتم برایت کفش خریدم. که بپوشی و رفتن را یاد بگریی. عبور، مهم است. رفتن و عبور، از مهمترین چیزهایی ست که ادمی باید در این جهان بیاموزد؛ از رودخانه ها و کوهستان ها و دشت ها و مرز ها بگذر و بگذار دنیا در تو ته نشین شود. عبور کردن و رفتن، ان چیزی ست که بسیاری از هنرمندها و شاعران و نویسندگان جهان را به قله های دوردست دنیا رهنمون کرده است. کفش هایشان را پوشیده اند و رفته اند؛ پرسه در مسیر شهرها و جنگل ها و در نهایت هزارتوهای ناپیدای خودشان. مثلا جان میور می گوید: من فقط برای قدم زدن بیرون رفته بودم اما به این نتیجه رسیدم تا طلوع خورشید بیرون بمانم. زیرا در واقع با بیرون رفتن به درون رفته بودم.

اکتاویو پاز می گوید: من شعرهایم را در حین پیاده روی می سرایم؛ با گام هایی که برمی دارم ضرباهنگ سطرها را کشف می کنم. بعد ار پیاده روی، شعر را روی کاغذ پاک نویس می کنم..

راه رفتن و دویدن و عبور کردن و گذر کردن آن راز هستی ست که هیچ کس انچنان به جد از آن سخن نگفته است به غیر از آن ها که دستی در خلق داشته اند. آن ها که خلق می کنند باید رنج هایشان را جایی دفن کنند و بهترین راه مدفون ساختن رنج خلق، رفتن است. پوشیدن کفش ها و قدم از قدم برداشتن و رفتن و رفتن؛ گاهی این رفتن در جهان بیرون است و گاهی رفتنی ست به درون. مثلا ارنست همینگوی می گوید باید به درون رفت؛ به اعماق سیاهی ها و کشف سویه های رنج آلود. آدمی که به این هزارتوهای سیاه نمی رود هرگز نمی تواند شادی و مسرت و لذت عشق را به درستی کشف کند.

کفش هایت را بپوش. چیزی در جهان نیست جز رفتن و گذر کردن و عبور همیشگی و مدام...

 

روزهای جت لگ پشت سرهمی هستند؛ روزهای برای راموش کردن اعداد و زمان اعتباری.. زمانی که تقویم به ما نشان می دهد با ماه ها و اسم هایی مثل فبریه و بهمن و اسفند و مارچ و عددهای 20 و 7و... روزهای به یکدیگر زنجیرند و تو به من...

در بدنم آرام گرفته ای. یک گوشه شبیه وضعیتی که مدت ها بعد یونس در شکم نهنگ پیدا کرده بود. یکی از داستان های خیلی کوتاهم که در فستیوال ادبی کالیفرنیا برنده شده است همین داستان است. نمی دانم اسمش را چه می شود گذاشت؛ فلش فیکشن یا شعر یا داستان خیلی کوتاه... به هرجال سرنوشت و قصه ی هرگز گفته نشده ی یونس است در شکم نهنگ وقتی که دیگر عادت کرده بود به این زندگی تازه و پذیرفته بود این حرف دیریاب و زندگی بخش اسپینوزا را " آزادی، پذیرش ضرورت هاست."

این تو و قصه ی یونسی که مادرت نوشت

"ارمیا گریه می کرد.

 التماس می کرد.

 اما یونس، محلش نمی گذاشت.

درخت های تاک و انجیرش را در شکم نهنگ، هرس می کرد.

صبح ها دست می کرد در موهایش که رطوبت سرزمین تازه، فرش کرده بودند.

ظهرها با نور اندکی که از لابه لای آرواره های نهنگ داخل می شد آفتاب می گرفت.

شب ها روی دنده های نهنگ دراز می کشید و خواب شهر نینوا را می دید."

.

 حالا تو روی دنده های دراز می کشی و به جهان تاریک اطرافت خیره می شوی؛ طولانی و عمیق و آرام. پلک می زنی و انگشتت را می مکی.. این کارهایی ست که می توانی با بدن تازه ان انجام بدهی. بدنت بوی نویی می دهد. بون گوشت و پوست و استخوان تازه و ترد

بدنم آرام گرفته و خبری از ان طوفان های ویران کننده ی ماه سوم نیست. به خودم برگشته ام. دوباره ادبیات را د.ست دارم. دوباره یادم امده که چرا ادبیات. چرا شعر. چرا داستان. دوباره تمام چیزهایی را که در ان یک ماه به کل از یاد برده بودم در من زنده شده است.

دیروز ح برایت بوستان سعدی خواند و یک فال حافظ گرفت و خواند. ان شعر معروف امد: خمی که ابروی تو در کمان انداخت... یعنی شاید چشم و ابروی زیبایی داشته باشی...

امروز و این هفته با هم به نیمه ی این راه و این جاده ی طولانی و پرمخاطره رسیدیم. سفری ست درونی و هرچه پیش تر می رود ژرف تر می شود. تو آنجایی، انتهای تمام نقطه های طولانی... دقیقا شد 20 هفته که هستی. قلب داری با همان صدای عجیب که من یکبار در آن اتاقک دربسته با آرمینا ایانا دکترت شیندم. صدای پای اسب ها در دشتی پر از چمن های بلند و هرس نشده... آن ماه سخت و هراس انگیز هر روز به اپلیکشنم نگاه می کردم که چند هقته گذشته است و چند هفته مانده است. روزها دیر و خسته و سرد و پر عرق می گذشتند با کابوس های شبانه و اشک های روزانه و بدنی بی جان و فراموش شده...

این روزها اما تند وسریع بدون نگاه کردن به آن اپلیکشن در حال گذرند. در میان این سفر، کتابم بیرون امد؛ بعد از هفت قدم بلند... ان هم سفری ست دیگر که کاش فارسی ات خیلی خیلی خوب باشد. همه را بخوانی و کیف کنی و غرق لذت قصه ها شوی...  سفر به میانه ی راه رسیده است و من هر روز به طرز خیره کننده ای غذاهای خوشمزه ای که هرگز در زندگی درست نکرده ام و جرات نمی کردم درست کنم را می پزم. عاشق آشپزی شده ام- اتفاق غریبی ست آدمی... نفرت دو ماه پیشم را که به یاد می اورم. ان حال ترسناک که در تمام بدنم جاری بود؛ از مغز تا تک تک سلول ها و حالت های روانی و خاطرات و.... و این روزهایم که فسنجون و آش شله قلمکار و خورش کرفس و ماهی سوخاری و پیازچغرتمه و... درست می کنم. آدمی چیست؟ سیالان حالت ها و وضعیت های گوناگون و آونگ وار گیرکرده میان ملال و رنج و شادی و به پا خاستن و...

دیروز برف بارید. قشنگترین برف این سال ها.. برفی نرم و پنبه ای که آرام می نشست روی درخت ها و خاک ها و شیروانی سفالی خانه ها... دلم هات چاکلت می خواست اما نخوردم به خاطر کافئین و بعد هم فراموش کردم خواستن را...

می خواستم بگویم سفرمان به نیمه رسیده است و در این نیمه ی راه و در این سال سرد و ویروسی، مرگ های زیادی دیدم. مرگ نزدیک ها و دورها و دانشگاه و آن هایی که می شناسیم و... سال تلخی ست و هر روز با خیر مرگ از خواب بیدار می شوم. تا پایان شب یک گوشه را نگاه می کنم روزهای اینچنین را... و به این فکر می کنم که میان این همه نبودن و عدم تو کجای قصه ای؟ من چقدر می توانم برای "وجود" داشتن و " وجود" اوردن مقاوم باشم؟ باید مقاومت کرد؟ باید قوی بود و نقش بازی کرد؟ باید پذیرفت که چه اشتباهی ست پدیداری دیگری؟  هنوز جواب این سوال ها را نمی دانم.

 

اولین بار، انگار پنج سال پیش بود که در خیابان پنجم منهتن با تو هم قدم شدم. از کنار خانه ی گرتا گاربو بازیگر سوئدی که روزگاری ستاره ی هالیوود و بزرگترین بازیگر سینمای صامت بود، رد شدیم. تو برایم این داستان را تعریف کردی: " گاربو در اوج محبوبیت و شهرت بین المللی خودش را مادام العمر در آپارتمانی در منهتن زندانی کرد که کسی زوال زیبائی اش را نبیند . نمی دانم فروزان ، ستاره زیبا و لوند سینمای ایران نیز با همین هدف خودش را تا پایان عمر از انظار پنهان کرد . یا این که با دنیا قهر کرده بود . هدف هرچه بود نتیجه مشابهی داشت و زوال زیبائی او را نیز کسی ندید."

و شعری سرودی با نام"گاربو در منهتن" که اینچنین به پایان می رسید:


آخرین دایره اما

دهان گرسنه مرگ است

و سنگ زیبا

در شکم تاریک برکه

به گِل می نشیند .

.

 و امروز صبح، در این سوی کشوری که تو، در آن سویش چشم هایت را بسته بودی، در برف بیدار شدم. خنده ای در برف نبود زیرا که تو رفته بودی در آخرین دایره که گفته بودی دهان گرسنه ی مرگ است و قرار بود کبریت ها تا هیمشه خیس باشند و انارها تا ابد خون آلود...ز

مدت ها بود می خواستم از ان ها بنویسم... در آن روزهای سیاه و سخت با آن ها حرف می زدم و ساعت ها دوست داشتم در کنارشان باشم. دور بودند اما با اینترنت خش داری که تصاویرشان را نقطه نقطه و نامعلوم می کرد به آن ها نزدیک می شدم. صدایشان قطع می شد. تصویرشان منجمد می شد. چند دقیقه طول می کشد تا دوباره ببینم شان و بشنومشان. اما من منتظر می ماندم و در هوای منفی پنج درجه به قدم زدنم ادامه می دادم تا تصاویر ناقص و صداهای نامفهومشان بازگردد. بودنشان آفتاب گرمی بود که سرما را آب می کرد. این پیکسل های ناپیدا روزم را روشن و گرم و نورانی می کردند.

در ادبیات به دنبال دوستی می گشتم که به برنده ی نوبل 2020 شاعر امریکای لویینز گلوک رسیدم. در اولین مصاحبه وقتی از او می پرسند" جایزه ی نوبل برای شما چه معنایی دارد؟" جواب می دهد: فعلا نمی دانم. ابتدا فکر کردم هیچ دوستی نخواهم داشت. زیرا اغلب دوستانم نویسنده هستند."

این تپیدن دل و هراس و نگرانی برای دوستی و از دست ندادن دوستان در لحظه ای که خبر برنده شدن نوبل را دریافت کرده ای، انگار که دوستی هوا باشد و آب روان. و باقی زندگی، حواشی ای که حوالی آن شکل گرفته است.

از دیگر نویسندگانی که از رفیق بازهای بزرگ بوده است می توان مارسل پروست را نام برد. دوستانش پس از مرگش کتاب های ستایش آمیزی در وصف او می نویسند با نام های دوستی من با مارسل پروست، دوستم مارسل پروست و... والتر بری می گوید: هرگز تا لحظه ی آخر، نه کار بی وقفه و نه بیماری اش سبب نشد دوستانش را فراموش کند. بی تردید هرگز تمام شاعرانگی اش را در کتابش درج نکرد بلکه آن را صرف زندگی اش هم کرد.