روایت فراموشی

لک لک های از تهران کوچ کرده تخم گذاشته اند.

تهرانم را بغل بگیر

بوی خون

بوی رگ های بریده از حمام فین

به ریشه های درختان ولیغصر رسیده است.

.

بودای خفته در دورترین معابد خواب هایم.

.

 لک لک ها را به تهران بازبخواند.

.

فارسی را بغل بگیر

زبانم باش

و مرا با اندوه چسبیده به ریشه ی افرا به یاد آر

.

شفای زخم هایی که از تاریخ امده اند.

.

سرگردانی مرا در این روایت

تنها سکوت تو درک می کند

تکیه بر هلهله ای که کلاغ ها راه انداخته اند در گلوی خیابان

.

وقتی مجسمه ی فردوسی کودکی زال را بغل می کرد.

.

 دلخوشی کوچکی ست که می توانم

از حوایل کوچه ای در پاسداران

دست هایت را بگیرم و تا غروب های قجری برویم

.

تاریخ مجهول سایه های تهران باش

کبوتری که در گلویم خواب رفت.

.

دو نقطه دو شک دو تنهایی در عهد عتیق

.

ته گلوی من به خواب رفته ای.

.

تکه ایری از آسمان بکن و غبار از حافظه ام بردار.

.

که روز آمیختن به صدایت

سلوک رسیدن به ریشه شود.

.

چگونه برف می بارید

بر شانه ی بن بست ها

.

یه سمت رویاهای سرکوب شده.

.

استخوان ها

رگ ها

و تاندون های بیرون زده از تاریخ

.

قسم به لحظه ی کوبیدن مهر خروج بر گذرنامه

.جسترا کوچ کوچه ی بن بست.

.

تا عشق

تکثیر شود به حافظه ی شهر

.

بر ما ببخشید که ساکنان شب شده ایم

چرا که شادعریم و شاعران ذبح شدگان اند.

صدای مان هوهوی باد و هروله ی بین هجاها

.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید