مدت هاست که از نوشتن فرار می کنم. حتی از نوشتن روزمره ترین چیزها... از نوشتن می ترسم. از نوشتن هراس دارم یا نه درست ترش این است که بگویم که نوشتن از من فرار می کند. یا نه خودم را به درستی و با امور والا فریب می دهم. کتاب میخوانم و می خوانم چیزهای مختلف و بی ربط و همه جانبه از نویسندههای کانادایی و آفریقایی و شیلیایی. هرچه بیشتر می خوانم می دانم که کمتر می نویسم. خسته ام. قیافه ام فرسوده و کوفته است. _ یک وسوسه ی جدید پیدا کرده ام و آن سرچ کردن هرچیزی در دیکشنری ست. یک کلمه ی تازه به من بده یک کلمه ی شبیه و هم معنی. یک کلمه که دقیقا همان چیزی باشد که باید باشد. مدت هاست سال های سال است انگار با کسی حرف نزده ام. همین امروز سی دقیقهای دوروتا صدا گذاشتم و از احوالات گوناگون از کتاب ها و نویسنده ها و مادر بودن و مهاجرت حرف زدم. وقتی فرصتی اندک پیدا میکنی تا بنویسی انگار با تمام خودت یکی می شوی. جمع می شوی و باورت می شود که بازگشته ای به دقیق ترین و ظریف ترین گوشه ها و زاویه های خودت. سپهر از ساعت ۶ عصر خوابیده و الان ساعت ده است. ساعت هشت غذا دادمو فکر کنم کنم به صورت جدی تر شروع کنم به غذا دادنش.
نوشتن. نوشتن... دوروتا می گفت من خیلی فکر کرده ام راجع به احوالات و به این نتیجه رسیده ام که فقط نوشتن را می خواهم. این است چیزی که به بقای من کمک می کند. برای نوشتن همیشه دیر است. زیرا بزرگ است و هراسناک و آدم را مضطرب می کند وقتی...
کاش به جای در. حوالی نوشتن پرسه زدن چیزی می نوشتم برای روز. برای روزمرگی...
.
وقتی می نویسم و به کیبورد دست می زنم فکر میکنم دقیقا باید اینجا باشم. ذهنم هوا می خورد. نفس می کشد و انگار چند دانه ی سرحال شروع می کنند به جوانه زدن. نشاط و شعف می پاشد توی محفظه ی خواب و خسته ی مغزم...
دوست داشتم خودم را دعوت کنم به موسیقی و نور... ساعت نه شب است... ولی انگار نمی شود... انگار که دیر است...شب است و تاریکز