شمع را روشن کرده ام... می خواهم تا روشنایی بنویسم.. تا زمانی که شمع می سوزد و می گوید: "من در کنار توام.. من در حال زنده گی ام. در حال مرده گی. من را ببین. شعله می کشم. بلند می شوم. فرو می ریزم. خسته می شوم. نگاه می کنم تو را و انگشت های تو را.. گوش می سپارم به صدای پشت سر هم و تکراری این مربع های سیاه.. آرام می گیرم. مدتی طولانی در یک وضعیت ساکن اما روشن می مانم. دوباره برمی خیزم. وقت بیداری ست. استراحت و مدارا بس است. عرق می ریزم. جان می گیرم. می پرم و تا آنجا که می شود از خودم فراتر می روم. نور نور نور.. روشن می شوم و از خودم بیرون می زنم. روشن می کنم جهان اطرافم را... نگاه کن.. سرم به سقف است. به قله رسیده ام. روشن تر از این هم می شود؟ تو بگو.. من اینجا هستم. در کنار تو. روشن کننده ی راه مه آلودت. روشن کننده ی این همه تردید برای نوشتن یا ننوشتن. نوشتن یا ایستادن. نوشتن یا خوردن. نوشتن یا شیر بچه را درست کردن. نوشتن یا خواندن. نوشتن یا صداهای دوستان را گوش دادن. نوشتن یا رستوران رفتن. نوشتن یا با بچه بازی کردن. نوشتن یا پی پی بچه را عوض کردن. نوشتن یا مرتب کردن لباس های خشک و چروک شده از لاندری بیرون آمدن. نوشتن یا زنگ زدن با واتس اپ به ایران. نوشتن یا شب جمعه بیرون رفتن. نوشتن یا پوشیدن لباسی که به تازه گی از راهی دور پستچی به دستت رسانده است... نوشتن یا...
من پاک کننده ی همه ی "یا"ها هستم. من شمع روشنم که به تو بلند می گویم: تا روشنایی بنویس. من اینجا هستم روشن، پرنور و خاموش کننده ی تمام "یا"ها و به تمام دوراهی ها.. من شمعی هستم برای روشن کردن کلمه ها.. برای رفتن میان غوغای مه و سراب...ز