مثل یک جنون عظیم فقط و فقط دوست دارم بنویسم.. یک هفته ی تمام به خواندن و نوشتن مدام و وحشیانه گذشت. وضعیتی شگفت که نمی دانم دقیقا چطور می گذرد. از بیرون خودم را نمی توانم تماشا کنم. انکار هرچه هست لحظه های کا رکردن است و کار و کار مدام. خواندن و نوشتن بی وقفه. بی لحظه ای ایستادن و وقت را هدر دادن برای فکر های بیهوده و بی فایده...
همه ی خوانده ها و نوشته های این سال ها را طبقه بندی می کنم و یک مقدمه ی کوچک و کوتاه رویش می گذرام. نوشته های دو هزارکلمه ای سرشار ، کوتاه و جان دار.. گاهی بعضی از کتاب ها را از یاد برده ام و باعث می شود دوباره رجوع کنم. بعضی دیگر را دوباره به یاد می آورم و بعضی ها زنده اند و تازه آنجا.. تکه پاره ها را دوباره مرور کردن.
.
دخترها را در یکر روز بهاری در نیویورک دیدم. مدت ها بود که با خودم و شهر و قدم زدن تنها نبودم. شهری شلوغ و آدم هایی زیبا و پررنگ و خودم.. خودم را دیدم که راه می رفت میان بقیه.. اولش خوشحال بودم. آفتاب می رفت و می آمد. باران وحشی امد و رفت و موهای صافم را خیس کرد و فر.. نشستیم در یک رستوران برزیلی قرمز با دختری که دوستمان داشت. دست هایش می لرزید موقع هات چاکلت آوردن و استیک خوردیم و بیرزیل و دسرهای رنگی. بلند بلند حرف زدیم و خندیدیم و زوج جوان و بی حوصله ی تایلندی که با سگشان آمده بودند دیوانه شدند وزود بلند شدند رفتند. بعد هم سوار ماشین فرناز شدیم. به زور و سختی.. همه با هم جا شدیم و در خیابان های منهتن رقصیدیم. رنگ ها و شکوفه ها و نور بی قرار و بازیگوش آفتاب... و بعد تنها قدم زدن در ینیوورک سرد که شلوغ شد و نامهربان و دلم گرفت به یکباره.. رفتم زارا و همه چیز چرت بود.. رفتم آنتروپولوژی و عاشق یک لباس گل دار شدم. روانی اش شدم. به سختی و وحشیانه پوشیدم. قیمتش را ارزان کرده بود اما می ارزید. چقدر فکر کردم... دلم می تپید برای دیدن سپهر. صبح می رقصیدم و آهنگ می زدم او دست می زد. تا خانه با سر دویدیم. دلم برایش تنگ شده بود. بیشتر از این طاقت دوری اش را نداشتم.
.
آن روز باران می بارید. پشت پنجره خیس شده بودم. عصر بود و قرار داشتیم برویم رستوران هندی که فرناز مدت ها پیش معرفی کرده بود. باران می بارید و من لباس هایم را پوشیده بودم. جامپ سوت قهوه ای کبریتی گلدار و گوشوار و گردنبدی که ست بود. نشسته بودم به نوشتن. پرو
ژه ی وحشیانه ی تحقیقاتی کتابم را آغاز کرده بودم. و منتظر بودم. از ان اوقات خوشی بود که به یکباره فهمیدم خوشبختم. به آنی، به تدریج... خوشی کشداری بود این انتظار برای دیدن دوست و دوستان. خوشی که باران به شیشه می زد و فرناز قرار بود با لکسوس سفیدش بیاید و برویم رستوران هندی. خوشی ای که جان سالم داشتم و انتظار سرخوشانه ای که باعث می شد سریع تر بخوانم و تایپ کنم. کار می کردم و خوش بودم. این کار کردن. این برنامه داشتن. این نوشتن بی امان چقدر حالم را خوب می کند. چه خوشاست اینگونه دزیستن همچون باران بی امان نوشتن بی قرارانه همراه با انتظاری که مزه مزه اش می کنی. زیر دندانت می رود.ز