دیروز برای واکسن نه ماهگی بچه رفتیم. وقتی پرستار آمد من دور شدم و آن سوی تخت ایستادم؛ جایی که بچه، من را نمی دید. شروع کرد به گریه کردن. نزدیکش شدم و گفتم: گریه نکن من اینجام.
بعد به این جمله فکر کردم که در این نه ماه چقدر در موقعیت های گوناگون تکرارش کرده ام. "نترس من اینجام. جیغ نزن من اینجام. بهونه نگیر من اینجام... ". اینجا بودن، در این نه ماه تبدیل به یک قسمت جدایی ناپذیر از هویتم به عنوان یک تازه مادر شده بود. متوجه شدم از وقتی مامان شده ام قطعیت"اینجا بودن" مثل یک بند ناف قطور و قوی، تمام زندگی ام را دربر گرفته است. (راستی نوشته ای با همین عنوان به قلم گیتی صفرزاده را با فشار دادن این بند ناف آبی می توانید بخوانید.)
فکر کردم اگر من اینجا نباشم چطور؟ به هرحال رسم روزگار اینچنین است که قرار نیست من همیشه اینجا باشم. در این لحظه نویسنده هایی را دیدم لرزان و ترس خورده بعد از مرگ مادرهایشان. خاطرات، سوگواری های مقطعی و کوتاه و بلند، تکه پاره ها، یادداشت هایی برای گذر کردن و روایت های تلخ و شیرین و...
قریب به اتفاقشان اشاره کرده اند که چه بیهوه است این نوشتن ها به خیال رهایی یافتن از این غم زنده و این غیاب تا همیشه جاندار... با این حال، تنها مامن را ادبیات یافته اند و به نوشتن ادمه داده اند. در این نوشته ی کوتاه نگاهی به کتاب هایی می اندازیم از گوشه کنار دنیا(آلمان، بلژیک، فرانسه، ایران) که در آن ها مادران، مرده اند اما قطعا زنده ترین مردگان همیشه همان ها بوده اند.
- اندوهی فراتر از رویا- میشل هاندکه
"تقریبا هفت هفته از مرگ مادرم می گذرد. بهتر است هرچه سریع تر دست به کار شوم پیش از اینکه اشتیاقم به نوشتن در مورد او از بین برود. همان حالتی که پس از شیندن خبر خودکشی اش دچار شدم."
کتاب با این جمله آغاز می شود. نویسنده ی آلمانی برنده ی نوبل سال 2019 که با کتاب" ترس دروازه بان از ضربه ی پنالتی" به شهرت می رسد راجع به روزگار مادرش می نویسد: مادرم بین پنج فرزند بچه ی آخر بود. دانش اموز خوبی بود. دستخط زیبایی داشت. سپس سال های تحصیلش تمام شدند. یادگیری تنها یک بازی بچگانه بود. به محض اینکه تحصیلات اولیه شان تمام می شد دیگری نیازی به آموزش بیشتر نداشتند. باید در خانه می ماندند. دخترها به این در خانه ماندن عادت می کردند. چون آینده شان همین بود. ترسی وجود نداشت. به جز یک ترس حیوانی از تاریکی و طوفان. تغییری وجود نداشت. به جز تغییر در سرما و گرما. باران، آفتاب.داخل خانه. بیرون خانه. عواطف زنانه تا حد زیادی به وضعیت آب و هوا بستگی داشت."
کتاب کوچک و کوتاهی ست که نویسنده سعی می کند خودش را همراه کند با دوران کودکی و نوجوانی و جوانی مادرش تا روزی که مادر، با خوردن صد قرص خودکشی می کند.
- نامه به مادرم ژرژ سیمنون
رابطه ی ژرژ سیمنون_نویسنده ی بلژیکی که با نوشتن داستان های کارآگاهی و جنایی به ثروت و شهرت فراوان می رسد_ با مادرش همیشه پیچیده و همراه با مهر و کین بوده است. ژرژ، تمام مدت زندگی اش از مادرش متنفر بوده اما حالا در هفتاد سالگی که کتاب را می نویسد تلاش می کند مادر نود ساله اش را در بستر مرگ درک کند.
مادری که همه ی زندگی اش، امید به داشتن یک خانه و یک حقوق مستمری بگیری برای ادامه ی حیات بود. مادری که هیمشه آقای همسایه را به شوهرش ترجیح می داده زیرا که او سال ها بود از سمت سوزنبان قطار بازنشسته شده بود و برای خودش حقوق مستمری بگیری داشت که بعد از مرگش به زنش می رسید.
"همانطور که خودت می دانی وقتی زنده بودی همدیگر را دوست نداشتیم. هر دو تظاهر می کردیم."
یکی از بزرگترین ترس های نویسنده که بسیار به تندنویسی نیز شهرت داشته و می توانسته روزی هشتاد صفحه بنویسد و یک رمان را در یک الی دو روز تمام کند این بوده است که مادرش را به تیمارستان ببرند: "فقط هشت سالم بود که یکی از خواهرهایت را بردند آسایشگاه روانی. من آنجا بودم و خیلی ترسیدم. تاکسی دم در خانه را یادم هست و گریه های شوهرش را. همیشه می ترسیدم یک روزی تاکسی بیاید و تو را بردارد ببرد. فکر رفتن به بیمارستان و دیدنت توی یکی از آن لباس ها، چنان کاری با من می کرد که حتی وقتی حق با من بود یا فکر می کردم حق با من بود زانو می زدم و طلب بخشش می کردم."
- خاطرات سوگواری- رولان بارت
رولان بارت نویسنده و فیلسوف و نشانه شناس و منتقد ادبی فرانسوی که مهمترین کارهایش نوشتن مولفه های ساختارگرایی و پساساختارگرایی و مرگ مولف بوده است در مرگ مادرش سوگواری عمیق و کوتاه نوشته های پراکنده ای را آغاز می کند که به مدت یک سال و نیم طول می کشد. نوشته های گاه یک خطی او چنان رنجی دارند که می توانند در چند کلمه، قلب را مچاله کنند و خواننده را در یک غم گساری کوتاه اما ژرف و بی انتها، همراه.
"مرگ مامان به من این اطمینان را داد که همه ی انسان ها میرا هستند. و در این مورد هیچ تبعیضی در کار نخواهد بود. این اطمینان که همه باید بمیرند مرا تسکین داد."
رولان، بعد از مرگ مادرش به آدم های خیابان و رهگذرها نگاه می کند و همه را میرا می بیند."در کافه نشسته ام. همه ی آدم های این کافه میرا هستند. یعنی همه ی اینها هم باید روزی بمیرند." نویسنده وارد خانه می شود و هربار با ورودش به خانه معنای تنهایی را دوباره و از نو کشف می کند."تنهایی یعنی کسی را در خانه نداشته باشی که به او بتوانی بگویی من رسیدم. من به خانه بازگشتم. من اینجام. من آمدم."
"از این پس زندگی ام چه معنایی می تواند داشته باشد؟ هر نوع معاشرتی بیهودگی دنیایی که مامان دیگر در آن وجود ندارد را تقویت می کند."
و کتاب با این جمله به پایان می رسد" صبح هایی هستند بسیار غمگین..." این جمله ذهنم را می کشاند به سمت و سوی نویسنده ای ایرانی که با نوشتن خاطرات روزانه اش در رگ و ریشه ی ذهن های ما ریشه دواند و ماندگار شد. شاهرخ مسکوب در کتاب سوگ مادر دقیقا از صبح ها می نویسد: "صبح ها از همیشه بدتر است. مامان گنجشک ها را خیلی دوست داشت و جیک جیک آن ها را که می شنید گاه بی اختیار می گفت جان! هر روز من با سر و صدای گنجشک ها از خواب بیدار می شوم و می بینم از مادرم خبری نیست."
- سوگ مادر- شاهرخ مسکوب
مسکوب با روزمره هایش جاودان ماند. روزمره هایی که بیشتر از هر چیز شبیه ماست؛ ما خواننده ای که او را می خواند.خواننده ای که دوست دارد چیزی بخواند. چیزی بنویسد. کاری انجام دهد. بلند شود و خودش را از فرط ملال روز و رنج روزگار بتکاند اما درنهایت سرش را که بلند می کند غروب است و شب شده است. مسکوب هم همین چکه های عمر را نگاه می کرد و غصه می خورد اما آنقدر ساده و صمیمانه از این قطره های بر باد رفته می نوشت که با همین قطره ها که به خیال خودش عصاره ی خستگی و ملال بودند یک رود جاری و پویا در طی سال ها ساخت. نوشته هایی که شبیه زندگی اند؛زندگی با همه ی روزهای بی معنی و بی دستاوردش...
"چهارده روز پیش مامان مرد. همیشه فکر می کردم مادرم زمین است و من گیاهی که ریشه هایم در دل این خاک است. در او هستم و از او به بیرون سر می کشم. حالا که او مرده است نه تنها این گیاه آبیاری نمی شود بلکه هوا سنگینی می کند و به دشواری نفس می کشن. او زمین و آسمان من بود."همه چیز تمام شد. مادرم دیگر جنازه ای بود که به اطاق مهمانخانه حملش کردند و پاهایش را رو به قبله دراز کردند.
و همانطور که برای رولات بارت در فرانسه، با مرگ مادر، خانه نیز می میرد، مسکوب هم از مرگ تدریجی خانه بعد از مادرش چنین می نویسد: همه چیز خانه به جای خود است مگر دستی که آن همه را ساخت و پرداخت و کسی که روح خانه بود. کاناپه ای که شب ها روی آن می نشست و تلویزیون تماشا می کرد. اطاقی که در آن می خوابید. میزی که صبح ها پشت آن می نشست و برای ما چای می ریخت و حیاطی که تک تک درخت ها و گل ها و بوته های آن را پرورده بود. انگار همه روح خود را از دست داده اند. مرگ به خانه ی ما راه یافته است.
- میعاد در سپیده دم رومن گاری
در کتاب اولی که معرفی کردم مادر قرص می خورد و خودش را می کشد. در این کتاب، پسر، سی و شش سال بعد از مرگ مادر، تفنگ را برمی دارد و خودش را می کشد. سال ها پیش وقتی فهمیدم این کتاب و خودکشی رومن گاری به یکدیگر گره خورده اند شروع کردم به خواندنش و به روابط پرشور و درهم تنیده ی رومن و مادرش رسیدم. مادری که از کودکی به رومن می گفت:"روزی ویکتور هوگو می شوی. روزی نوبل می گیری. هنوز نمی دانند تو چه کسی هستی."
در این کتاب که به نوعی خودزندگی نامه ی نویسنده است، رومن در جای جای کتاب از مادرش یاد می کند. مثلا می گوید مادرش به اندازه ی دریا بر او تاثیر عمیق گذاشته است."نخستین تماسم با دریا هیچ گاه از خاطرم زدوده نمی شود. هرگز، به جز مادرم کسی یا چیزی را ندیده ام که تاثیری چنین ژرف رویم بگذارد. نمی توانم به دریا صرفا در قالب ضمیر" آن" بیندیشم. برای من، او زنده ترین، جاندارترین و پرمعناترین موجود زنده ای ست که در این جهان می زید. او پاسخ تمامی پرسش های ما را در دل دارم."
مادری که هر روز ساعت شش صبح از خواب بیدار می شده و برای سال ها انسولینش را به پا تزریق می کرده(پسر تا زمان پیری مادر از این ماجرا باخبر نمی شود. زیرا مادر حواسش بود همیشه صبح زود وقتی رومن خواب است تزریق کند.) و راهی بازار می شده تا بتواند خرج خود و پسرش را دربیاورد. دیدن این رنج ها باعث می شود رومن پرشتاب تر و پرشورتر بنویسد. نوشتن، جوایز ادبی برنده شدن، نوبل گرفتن، همه و همه به مثابه ی هدیه هایی اندک برای شادمانی مادرش."احساس می کردم باید شتاب کنم و با سرعت بسیار، شاهکار فناناپذیری بیافرینم که مرا برای همیشه به صورت تولستوی جوانی درآورد وا ین نیرو را به من ببخشید تا تاج افتخارم را به عنوان قهرمان جهان، به پاداش رنج ها وجانفشانی های مادرم، نثار کنم."
"ترجیح می دادم از گرسنگی بمیرم اما رویای باشکوه مادرم را با درخواست پول در هم نریزم" رومن، بعد از اینکه برنده ی جایزه ی کنگو فرانسه(دوبار:یکبار با نام خودش و یکبار با نام مستعار که کتاب زندگی در پیش رو را نوشته است.) و نوبل ادبیات می شود و به همه ی آرزوهای دور و دراز مادرش جامه ی عمل می پوشاند نامه ای می نویسد که در این جهان به او خوش گذشته و دیگر بیشتر از این کاری ندارد و سپس خودش را از این جهان حذف می کند.
ز