از صبح در مه بیدار شده ام. هوای تهران برفی ست و آدم ها از تهران، عکس برف های پنبه ای گذاشته اند و در قرنطینه دست هایشان را از پنجره بیرون آورده اند و برف روی دست هایشان می بارد.

دست ها و پنجره تنها افق هایی هستند که در این دوران، ما را به طبیعت و آسمان و حیوانی که در تن مان همیشه بوده و اصرار داشته ایم آن را از یاد ببریم- وصل می کند. دست های بیرون از پنجره را می دیدم در تهران که دلم برایش تنگ شده است.- دلم نه تنها برای تهران بلکه برای نیویورک، برای درخت های خیابان مان، برای تمام اتفاق های پشت پنجره که آرام و آهسته در حال رخ دادن است تنگ شده است. دلم برای بهاری که می شد با آن قدم زد. با آن همراهی کرد تنگ شده است. اما دلتنگی را چه فایده. باز هم ذهن پریشانم را رها کرد و برای خودش دچار سیال ذهن شده-

امروز از صبح که بیدار شدم به نسیم فکر می کنم. به خاله اش، به مرگ کوچک جوان ساده اش که وسط اتاق ایستاده و دستش را روی قلبش گذاشته و گفته آخ قلبم. همین.

در لحظه قلبش را خوانده است. یک رابطه ی صمیمانه میان تمام تن و قلبی که یک تنه، شب و روز و بدون خاموشی و بدون لحظه ای مکث، زندگی و فراز و نشیبش را به دوش کشیده در طول چهل سال زندگی. قلبش را فراخوانده. قلب یک لحظه شنیده و بعد هم ایستاده و تمام.

به نسیم فکر می کنم که روزهای تلخی را داشت پشت سر می گذراند خودش. غم داشت و هیچ نمی گفت. غم، زودتر از موعد فرا رسیده بود و روی قلبش نشسته بود. غم های کوچک به پیشواز یک غم بزرگ...گریه می کرد و کلمه نداشت برای اشک هایش. برای تقسیم کردن اندوه.- ابن عربی می گوید اندوه چیزی ست که میان اولیای الهی به اندازه تقسیم کرده اند. اندوه است که مانند رودخانه ای، قلب های ما را در سراسر جهان به یکدیگر وصل می کند.- نسیم این روزها اندوهگین بود. روزهای طولانی و با بغضِ گیر کرده در گلویش برایمان صدا می گذاشت. صداهای خیلی کوتاه و کلمه های ناواضحی که از آن ها نمی شد هیچ علت و بذری را برای این اندوه یافت. خودش هم به درستی نمی دانست. شاید رفته بود به پیشواز اندوهی بزرگتر. به مادر نسیم که فکر می کنم، رودخانه ی رگ هایم در جا خشک می شوند. خواهرها نباید بمیرند. – در آخرین داستانم مازن به گل نسا می گوید می دانستی شهرهای ما با هم خواهرند؟ و از خواهران چه کسی امن تر است برای نگهداری جان و راز؟- به مادرش که فکر می کنم در قلبم حفره ای باز می شود. نمی توانم این نوشته را ادامه بدهم. اشک امانم را بریده. قلبم می لرزد. قلبی که می توان او را در آخرین نفس به صدا خواند. به لحظه ای او را حاضر یافت و بعد غایب و خاموش. 

دیدگاه‌ها  

# نسیم 1399-02-09 13:49
راضیه چه خوشحالم که لا به لای کلماتت هستم ، که هستی...
من هم خواهر دارم با وجود شماها..،
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید