دوباره دور افتادم. دوباره در مه و غبار گم شدم. دوباره شدم ان کشتی سرگردان که به نظر محکم و استوار روی آب ایستاده اما هیچ کرانه و ساحل و خشکی ای او را پذیرا نیست.هیچ زمین گرم و گیرایی نیست برای این کشتی سرگردان که می رود و می ایستد و محو می شود در مه.. کشتی می رود. کشتی می ایستد. کشتی جان می دهد..

 من آن کشتی ام پر و خالی و بی جان و گذرا... کشتی شده ام. شبیه همین قرمز و قهوه ای روی
آب.. دلم برای این پنجره تنگ شده بود. مدت هاست که نوشتن با غار بلند و طولانی گره خورده است. غاری که دیوارهایش را کاغذهای پرباغ و سرسبز پوشانده ام. باغی برای نوشتن.. اما این روخانه که جان دارد و با هر نسیمی به خود می پیچد را از یاد برده بودم. دلتنگش بودم و دلتنگی را هم از یاد برده بودم. خاطرم نبود این همه الهام بخشی این چشم انداز را.. این آب روان را.. این شهر قدبلند رو به رو را.. این پنجره ی آخرین خانه ی ساختمان کناری را.. پنجره ای که تجسم" تا روشنایی بنویس" است. نوری زرد و جان دار که در تنهایی شب ادامه می دهد. کاش بنویسد.. کاش برنامه نویس نباشد. کاش نویسنده ای باشد برای تن خسته ی من که قرار است از ساعت هشت شب وقتی سپهر می خوابد نورِ راه باشد. راهی در شب و سوسوی شهری که بیدار است و نظاره گر.. راهی برای دانه دانه روشنایی کاشتن و برداشتن...

 نوشتن اما فرار می کند. ماهی لیزی ست که قهر می کند و رنجور می شود. نوشتن اگر هر روزه نباشد ماهی کم جان می شود و به هن هن می افتد. به نفس نفس زدن...( این وسط می خواستم بگویم وقتی آن دنیای کوچک ده کیلویی در برابرت هر روز و هر شب قد می کشد جهان کمرنگ می شود. زخم ها زودتر التیام می یابند. کینه ها زودتر از یادت می روند- این همه از موهبت های از دست دادن حافظه در فرایند بارداری و بعد از زایمان است. چه خوب است این حافظه که کم جان می شود برای تلخی های دنیا. مثلا یادم نمی آید چه گفت آن دوستم که آن روز دلخور شدم. بعد او گروه دوستی را ترک کرد. مثلا یادم نمی آید بعدتر چه شد.. انگار تکه های گم و گور در زمان شنی- یک نهال کوچک در خانه داری که می دانی درختی تناور خواهد شد. همه ی صبوری ات برای دیدن شاخه های ترد و برگ های سبزش است. که صبر همین است در دانه نگریستن و درخت را به تماشا نشستن. وگرنه که نشستن و هیچ کاری نکردن اسمش صبر نیست. صبر آن گیاهی ست که می دانیم به تدریج جان می گیرد و قدبلندمی شود و سرسبز و شاداب. 

 

مثل یک جنون عظیم فقط و  فقط دوست دارم بنویسم.. یک هفته ی تمام به خواندن و نوشتن مدام و وحشیانه گذشت. وضعیتی شگفت که نمی دانم دقیقا چطور می گذرد. از بیرون خودم را نمی توانم تماشا کنم. انکار هرچه هست لحظه های کا رکردن است و کار و کار مدام. خواندن و نوشتن بی وقفه. بی لحظه ای ایستادن و وقت را هدر دادن برای فکر های بیهوده و بی فایده...

همه ی خوانده ها و نوشته های این سال ها را طبقه بندی می کنم و یک مقدمه ی کوچک و کوتاه رویش می گذرام. نوشته های دو هزارکلمه ای سرشار ، کوتاه و جان دار.. گاهی بعضی از کتاب ها را از یاد برده ام و باعث می شود دوباره رجوع کنم. بعضی دیگر را دوباره به یاد می آورم و بعضی ها زنده اند و تازه آنجا.. تکه پاره ها را دوباره مرور کردن.

.

 دخترها را در یکر روز بهاری در نیویورک دیدم. مدت ها بود که با خودم و شهر و قدم زدن تنها نبودم. شهری شلوغ و آدم هایی زیبا و پررنگ و خودم.. خودم را دیدم که راه می رفت میان بقیه.. اولش خوشحال بودم. آفتاب می رفت و می آمد. باران وحشی امد و رفت و موهای صافم را خیس کرد و فر.. نشستیم در یک رستوران برزیلی قرمز با دختری که دوستمان داشت. دست هایش می لرزید موقع هات چاکلت آوردن و استیک خوردیم و بیرزیل و دسرهای رنگی. بلند بلند حرف زدیم و خندیدیم و زوج جوان و بی حوصله ی تایلندی که با سگشان آمده بودند دیوانه شدند وزود بلند شدند رفتند. بعد هم سوار ماشین فرناز شدیم. به زور و سختی.. همه با هم جا شدیم و در خیابان های منهتن رقصیدیم. رنگ ها و شکوفه ها و نور بی قرار و بازیگوش آفتاب... و بعد تنها قدم زدن در ینیوورک سرد که شلوغ شد و نامهربان و دلم گرفت به یکباره.. رفتم زارا و همه چیز چرت بود.. رفتم آنتروپولوژی و عاشق یک لباس گل دار شدم. روانی اش شدم. به سختی و وحشیانه پوشیدم. قیمتش را ارزان کرده بود اما می ارزید. چقدر فکر کردم... دلم می تپید برای دیدن سپهر. صبح می رقصیدم و آهنگ می زدم  او دست می زد. تا خانه با سر دویدیم. دلم برایش تنگ شده بود. بیشتر از این طاقت دوری اش را نداشتم.

.

 آن روز باران می بارید. پشت پنجره خیس شده بودم. عصر بود و قرار داشتیم برویم رستوران هندی که فرناز مدت ها پیش معرفی کرده بود. باران می بارید و من لباس هایم را پوشیده بودم. جامپ سوت قهوه ای کبریتی گلدار و گوشوار و گردنبدی که ست بود. نشسته بودم به نوشتن. پرو
ژه ی وحشیانه ی تحقیقاتی کتابم را آغاز کرده بودم. و منتظر بودم. از ان اوقات خوشی بود که به یکباره فهمیدم خوشبختم. به آنی، به تدریج... خوشی کشداری بود این انتظار برای دیدن دوست و دوستان. خوشی که باران به شیشه می زد و فرناز قرار بود با لکسوس سفیدش بیاید و برویم رستوران هندی. خوشی ای که جان سالم داشتم و انتظار سرخوشانه ای که باعث می شد سریع تر بخوانم و تایپ کنم. کار می کردم و خوش بودم. این کار کردن. این برنامه داشتن. این نوشتن بی امان چقدر حالم را خوب می کند. چه خوشاست اینگونه دزیستن همچون باران بی امان نوشتن بی قرارانه همراه با انتظاری که مزه مزه اش می کنی. زیر دندانت می رود.ز

واقعیت این است از عمق جان دوست دارم در سفر او شریک باشم. حتی یک سال هم از سفر من نگذشته است که اینچنین مشتاقانه او را دنبال می کنم. به تماشای تغییرات ذره ذره ی بدنش انچنان شوق دارم که هر روز برایش صدا می فرستم. می دانم که این روزها حالش از همه ی جهان و جزییاتش به هم می خورد. می دانم که روزهای تلخی ست که بدن دوباره در شوک و ناباوری موجود جدیدی ست که دادر همه ی جاهای راحت و دلپذیرشان را تنگ می کندو. در روزهای مقاومت تن به تن با ان دانه ای که مثل سبزه ی عید قد می کشد و...

 شکمش یک ذره بالا امده. ابتدای ماه چهارم... روزهای خودم را در اسل گذتشه نگاه می کنم. ابتدای ماه چهارم.. شکمم کمی از او بزرگتر بوده. حالم خوب بوده و ماه سخت و سیاه را پشت سرگذاشته ام. برای خودم غذاهای همراه با تزیینات و مخلفات فراوان درست می کنم هر روز و عاشق آشپزی شده ام. تمام روز به خوردن فکر می کنم وشب موقع خواب در موبایلم سرچ می کنم که فردا چه غذایی درست کنم.. چه احوالات غریبی...

حالا می فهمم سال گذشته بعد از اینکه به دوستان مادرم گفتم من باردارم چطور اینهمه به وجد امده بودند که باشند و حضور داشته باشند. در سفری که شیرین نیست، که انچنان خوشایند و پر از شادمانی نیست. اما سفری ست از انتهای وجود. سفری ست که ملغمه ی هستی ست. خود زندگی ناب است. این سفر را دلتنگ می شوند مادران. نوستالژی بارداری، دلتنگی برای این روزهای شگفتی ست که از سر گذرانده اید و حالا که تمام شده باورتان نمی شود این شما بودید که یان روزهای بزرگ و شگفت را زندگی کرده اید. وقتی در بطن روزها هستنید انچنان آگاهی بیرونی نمی توانید داشته باشید. روزها را می گذرانید شاد، با نشاظ، غمگین، تلخ، پرنفرت، پرحسد، پر از هیاهو، لبالب از آواز و موسیقی و ورزش و... وقتی آن نه ماه تمام می شود به یکباره زندگی روی دور تند می افتد و دیگر چیزی نمی بینید جز تن خودتان و تن بچه تان... و بعد به یکباره در حوالی یکی ار روزهایی که آرام تر است- مثلا امروز سپهر هشت ماه و یک هفته اش است. کم کم مدت زمان بودنش در این دنیا و در تن من یک اندازه می شود.- در یکی از این روزها به خودتان نگاه می کنید و روزهایی که از سر گذرانده اید و باورتان نمی شود. در حیرت و ناباوری تنی که این همه هستی را از سر گذرانده است...

این است که مادرها در این سفر به شما می پیوندند. دلتنگی و تلاش برای نزدیک شدن به خودشان در روزگاری دور... که از یاد می رود... که باورناپذیر می شود.. که انقدر بزرگ می شود و دور از دسترس که فراموش می کنند این خودشان بوده اند در آن سفر... مادرها به یکباره کنار شما حاضر می شوند. زیرا که این سرزمین را آن ها ساخته و پرداخته کرده اند. قلمروی سبز ان ها که هربار با تماشای دیگری انگار که خودشان حضور داشته باشند دوباره. تلاش برای پیدا کردن ان بزرگترین گوشه ی خودشان که از ان ها عبور کرده است. زمانی که نه ماه بوده است و انگار سال ها... بازگشت به درون و منتهی الیه هستی...

نه جانی آمده و نه جانی رفته انگار.. هنوز آفتاب هست نیمه و بی جان. باران می بارد و هوا در نمی غلیظ غوطه ور است. نه جانی آمده و نه رفته.. آنقدر که در خودمان و هزارتوی ناپیدایمان گم شده بودیم. انقدر که یادمان رفته بود همدیگر را.. آنقدر که خودمان بودیم و خودمان.. شده بودیم فقط دو دست و دو پا و. دو چشم که تمام جانبش به خویش است از هر جهت.. چشم هایی که خود را می بینند و خود را شکاف می دهند و به خود مشغولند. به تماشای ازلی ابدی خویش...

و من به این چشم ها چقدر بی اعتمادتر شده ام... چشم هایی که چه سخت است شستن شان.. که انگار از پس همین یک جمله ی به ظاهر ساده و سانتی مانتال و پر احساس و صمیمی برنمی آییم. همین یک جمله را کافی نیست ساعت ها و سال ها زمان بگذاریم و بیاموزیم... جمله هایی کوتاه و بی معنی و لوس و تهی از ان عمق فلسفی.. که تکان دهنده اند و جان بخش و نجات بخش زندگی ها...

همه ی اینها را نوشتم تا زخمی باشد به چشم هایم خودم که دیدن پانته آ را ندید. که آنقدر شیفته و مفتون شگفتی تنش شده بود که هیچ نیم دید جز تنی که داشت جان می بخشید. جز تنی که مشغول زندگی اش بود اینبار به جای مردن... تنی که در حیرت و شگفتی خودش را دو برابر کرده بود. دو برابر چشم، دو برابر دهان، دو برابر دست و پا و... انچنان مشغول تنم بودم که وقتی با پانته آ فیلم نامه می نوشتیم، برانچ بیورن می رفتیم، هات چاکلت استارباکس را می خوردیم و کنار رودخانه قدم می زدیم ندیدم جاهای خالی روی تنش را.. غیاب های اعضای بدنش را چطور ندیدم؟ اینچنین به خود مشغول و محو تماشای خود؟

.

روز سردی بود. سوزش قرمز باد در گوش هایم را با کلاه مشکی کاپشنم جمع می کردم که نسرین را دیدم؛پریشان، چشم های ریز و لب های خشک و ترک برداشته... به من رسید و بی مقدمه پرسید؟ تو از پانته آ خبر داری؟

و بعد گفت که او رفته. یک رفتن از روی خاک به زیر خاک. یک رفتنی که دیگر دست ما به او نمی رسد. کاش می توانستم با قطعیت بگویم یک وجود دیگر که ما را به آن راهی نیست. اما نمی شود. نمی توانم. حداقل برای منی که از هیجده سالی عدم قطعیت در زندگی را به شیوه ی سیستماتیک اموخته ام- با خواندن فلسفه از ان سن- نه نمی توانم چنین چیزی بگویم. از وقتی بچه دار شده ام فکر می کنم وجودهای گوناگونی در جهان هست که ما زا آن ها بی خبریم. مثلا آن موقع که سپهر هم بود و هم نبود. صدا داشت از تن من. قلب داشت. یم تپید و به خانه اش خو گرفت تا جایی که نمی خواست به خانه ی جدید، به جایی بیرون آن زیستگاه گرم و تنگ قدم بگذارد.. شاید ما هم وجودهای دیگری را قرار است تجربه کنیم. اما هیچ کس برایمان از دنیاهای دیگری که زیرخاک رفته است جستار و روایتی کوتاه ننوشته است. هیچ کس تجربه اش را به دیگری منتقل نکرده است.. و این سکوت سرد که هزاران سال است تکرار می شود و ما را در زمهریر فراق های طولانی تنها می گذارد. فراق هایی که زمان به یکباره رنگ می بازد و پوچ می شود.

به همین سادگی و سختی و پیچیدگی، بعد از هفت سال که تنش را در اختیار آن مار لغرنده قرار داده بود مار، دره ها و دشت ها و حفره ها را درنوردیده بود و بعد از هفت سال به سر  مغز دهانش رسیده بود. عظیم الجثه و قوی سر از دهان بیرون کشیده بود و آتشی و وحشتی و تمام... سرطان تمامش کرده بود و من هرگز در این مدت که او برایم تولد گرفت و با هم پانتومیم بازی کردیم نمی دانستم در سینه اش ماری نوجوان زندگی می کند کنار پرنده ای آبی که نایی برای چهچهه ندارد دیگر...ز

صبح بود بارانی، نمناک، خواب زده... که گفتند تو در راهی.. در راه غیاب.. در راه فقدانی طولانی.. گفتند رودخانه های تنت را روی زمین ریخته ای؛ جاری، سیال، سرخ... صبح بود و من قاره های زیادی را از تو و رودخانه های پرشتابت دور بودم. صبح بود و من و تو شاخه های ترد و نازک درختی کهنسال و فرسوده بودیم. شاخه هایی که در زمانی دور و دراز درهم تنیده بودند. به یکدیگر گره خورده بودند. کلمه ها شده بودند این گره های قرص و محکم.... و حالا تو باید تاب می آوردی تا درخت، کمرش تا نشود. تا درخت توفان زده نشود. تا باران ها، صاعقه ها، رعدها و برق ها بگذرند از آسمان تهی این روزهای طولانی...

و من در سکوتی خاکستری در کنار آسمانی که به امید برای خود ساخته بودم پنجره را تماشا می کردم که زیر بار قطره های ریز و درشت باران، نفسش بند آمده بود. دلش تنگ شده بود و جانش کرخت و سست... تو بودی پنجره... تو بودی آن پنجره ای که روزگاری دور و نحیف به روشنای لرزان افقی آبی باز شده بود. پنجره بودی به جانب درخت کاجی بلند که دودهای بی قرار را نفس می کشید... هرچه بود از حوالی تو را به جان می خرید درخت کاج نگران اما به ظاهر آرام...

و حالا پنجره غرق باران بود، لبالب از قطره هایی که تنش را زخم می زدند. خراش هایی که قرار نبود از آن ها نور به داخل بتابد. خراش هایی که فقط رنج بودند و اندوهی عمیق و ریشه دار که داشت تن درخت را مجروح می کرد- جراحت های همیشه ی ایام- که ایام به کام نبود ،که نوروز نبود، که روزها کهنه شده بودند و فرتوت و بی جان و کرخت... که تو و پنجره و درخت کاج و شاخه های درهم تنیده ی درخت دوردست، همه و همه با هم می شکستید و فرود می آمدید روی زانوهای رخمی خود...

و زخم... و زخم... و زخم؛ آن چه می گفتی دوست داری. آنچه می گفتی شیرین است به تماشا نششتنش... و تمام زندگی همان زخم بزرگ بود؛دلمه بسته و نامرئی... منتظر و بی قرار... صبور و خویشتن دار... و و حالا تو از زخم بزرگ خسته شده بودی و پناه برده بودی به زخم های کوچک خون خورده... که روی تن می مانند، که جا می اندازند، که پوست را باردار خاطره ای محو می سازند. چه پناهگاه تلخی... رودخانه ها را نباید به مسیر خشکی فرستاد. مسیل شان رگ های آبی تن است؛ آنجا که غوغای هستی در جریان است. خواسته و ناخواسته در هم گره می خوردند، از یکدیگر دور می شوند و گاه و بی گاه نزدیک و همجوار. و این راز زندگی رگ هاست؛ رگ هایی که به درو از چشم ما روابط پنهانِی گرم و گرامی با یکدیگر دارند و آن پیر فرزانه را همیشه احترام می گذارند؛ قلب بزرگ را، قلب خروشان و بی قرار را، قلب شکیبا و تاب آورنده را...

او سرپرست تمام نافرمانی ها و بازیگوشی های رگ هایی ست که به سوی داستان ماهی سیاه کوچولو راه کج می کنند. چرا که او سرنوشت تمام ماهی های سیاه کوچک را از بر است. چرا که می داند ماهی های سیاه خرد در برابر این کلان دنیای عبوس، دهان هایشان باز می ماند از حیرت، از ناتوانی و از شگفتی... و دهان باز برای ماهی سیاه کوچک چیست جز یک لحظه و تمام... ماهی جان می دهد و رگ های بی خبر به خود می پیچند و...

و قلبت در برابر سرکشی تک تک رگ ها و رودخانه ها و برکه هایی که با ماهی های سیاه کوچک همدست شده بودند ایستاد؛ ستبر و سخت... و پنجره ها برگشتند. کاج ها بادهای ناملایم را پس زدند. دو شاخه ی هم خاطره ی جدامانده در کنج دنج درخت سالخورده، آرام گرفتند و جهان به وزن برقرارش بازگشت.ز

در آستانه ی هشت ماهگی دست می زنی، بی مهابا و بی دلیل همچون شادمانی نامتناهی بی دلیلی که پایانی برایش متصور نیست. دست می زنی و بوس می فرستی به مکان هایی نامعلوم.. معنی این دو را نمی دانی اما ذوق های کوچک ما را که تماشا می کنی ادامه می دهی.. و جان پناه ما دو نفر هستی با همین دست های کوچک و دندان های کوتاه و لبخندهای بی کران...

مفر و محافظ مایی در برابر گردوغبار دوران... پناهگام امن مایی وقتی که انگشت هایت را روی شانه هایمان می گذاری و آشیانه ای می سازی از تن کوچک در آغوش بزرگ ما... وقتی آمدی من مرده بودم. و زنده شدم آنچنان که دولت عشق آمد و پاینده و ایستاده شدم همچون درختی که دوباره جان می گیرد و جهان را امیدوار می کند و شگفت زده... من درخت توام.. تو باغبان کوچک شهودی من...من باغبان توام؟ با تو؟

مهم نیست. مهم این سرزمین سبزی ست که پیرامون مان هر روز پرپشت تر و شاداب تر می شود. مهم شبنم صبحگاهی ست بر تن این سبزدشت بی قرار. مهم دانه هایی ست خرد و نادیدنی که هر روز کاشته می شود زیر نور آفتاب در دل این سرزمین...xc

چهاراره ولیعصر کمی بالاتر در عصر جمعه بود مثلا. از آن غروب های دلگیر و سرد و مسکوت.. از آن غروب هایی که بی آر تی های قرمز بی رمق و  خسته به مسرشان از تجریش تا راه آهن ادامه می دادند و مسافرها و ادم های فرسوده خودشان را در خیابان های شهر جابه جا می کردند. از آن غروب هایی که در خانه جر صدای فوتبال صدایی دیگر نبود. رمق دیگری نبود. از ان رستوران های سال های دور.. سال هایی که صدای ویگن و شهین می پیچد در میان ساختمان های کوتاه و بلند. رستوران های سفیدپوش با چلچراغ های بزرگ و الماس وار... رفته بودیم ولیعصر سال های دور در غروبی که یکشنیه بود اما شبیه جمعه. رفته بودیم ی ک شهر در نیوجرسی با صدای تلویزیون و فوتبال ایران و صدای فارسی و لوستر بزرگ شیشه ای و میر و صندلی روکش دار سفید و کباب و سماق و نان زیر کباب و کشک بادمجان و... پسری که انگار همین حالا از مجله ی سنگلنج خودش را به چهاراره ولیصعر رسانده باشد. و با بازوهای ستبر و تیشرتی که بازوها را بیشتر نمایان می کند با لهجهی ای لوتی وار بگوید: کبابی که بدون سماق نمی شود و دو دقیقه بعد با غلیظ ترین لهجه ی بیریتش ممکن انگلیسی حرف بزند با خانواده ی محجبه ای که وارد می شوند. و یک خانواته انجا بود. یک مادر که دلش می خواست سپهر را ببیند و از آن سر رستوارن آمد و قربان صدقه ی بچه رفت و گفت گول نخورید این خیلی آقاهه ولی بچه های دوم اینطوری نیستند.

این گرمای گمشده ی خانواده و ادم ها. این ریزه کاری های نامریی انسانی.. این غروب سرد رد محله ی موریستون با برف ها و بادها و تهرانی که چهل دقیقه دورتر در زمستان پیدا کرده بودیم.ز

 

در مادر بودن چیزی ست باستانی به قدمت اسطوره ها، به قدمت اولین قصه ی بشر گیل گمش. اولین داستانی که ثبت شده شاید بر صورت سنگی، شاید بر تن پیر حیوانی.

مادر بودن با همه ی کهنسالی اش به تکرار طراوت باران است؛ هر بار تازه و سرسبز و دلپذیر مثل باران که قدیم است و کهن و هر بار می بارد و تازه می کند و جان می بخشد با همه ی تکراری بودنش. مادر بودن ستایش روزمره گی ست. شکوه زوالِ هر روزه است. پناه بردن به تماشاست؛ تماشای کشف دیگری که دست هایش را به تماشا نشسته است. مادر بودن کشف ذره های هستی ست. سالک نقطه های ناپیدایی که هرگز هیچ کاشف و جست و جوگری سراغشان را نمی گیرد زیرا که شروعش از بطن تن است و این سفر خودش را عبور می دهد از رگ و پی و استخوان ها... مادر بودن پر است از کلیشه های رایج و تکرار مدام" تا مادر نشی نمی فهمی." چه جمله ای که باید روی سنگ ها نوشت و به تماشا نشست آب شدن تدریجی سنگ ها را.. به همین اندازه ساده و پرتکرار که هرچقدر هم این کلمه ها نوشته شود پی نخواهید برد اگر مادر نباشید... باید چشم ها را در بی خوابی های مکرر داده باشید و گوشه کنار بدن تان ویرانی های اندکش را تجربه کرده باشد تا تبدیل شوید به این سالک مسکوت روزمرگیز

یک کلمه انجا بود؛ کلمه ای نیش دار که از دندان هایش خون می چکید. کلمه ای برای پاره کردن پوست و جراحتی به انتهای جان. یک کلمه آنجا بود که چشم هایش یکی سیاه بود و تیزه و دیگری کمی روشن تر و به زدر یمی زد. کلمه ای لوچ با دندان هایی برنده و چالاک.. همان یک کلمه بس بود برای خراشیدن ژرف هزارتوی یک تن فرسوده و پوسیده... کلمه آنجا بود و داشت با دندان قروچه و نگاهی خیره پوست و گوشت و رگ و پی را سلاخی می کرد..

و حالا او سالخورده است. سال های زیاد بر گوشه های تنش نشسته است. زمان را از سینه هایش از استخوان های کشیده ی دست هایش، از رحمی که نیست و در زباله های بیمارستان به تاریخی پرتکرار پیوسته است عبور داده است. زمان سلانه سلانه از از میان رگ هایش گذر کرده است و او سال ها را با ذره ذره ی تنش کهن کرده است. سال ها و زمان... صورتش به سمت جاذبه کشیده شده است. همه مان اینچنین به سوی زمین آن هیمشه مادرمان از بامداد ازل تا شامگاه ابد پیوند می خوریم. پوستمان خودش را می کشد به سمت جاذبه ی آن یار موافق که هنگام بیرون آمدن از رحم مادر آنجا ایستاده بود با آغوشی باز و حالا هنگانم بازگشت است و او هنوز آنجاست؛ نیروی جاذبه ی زمین با دست های گشوده...ز

روز مه زده و خواب آلود، سراسر خانه خاموش و پر شده از کسالت های کهنه... آب جوش آمد و چای فرسوده بود. خرد و خمیر- از پای شعرهای قرص و محکم اخوان برخاسته ام و زبانم اینچنین باصلابت شده است. چه شعرهایی در مجموعه  زمستان وجود دارد. همه طنین اندازد و تن لرزان.. چه شعرهای استخوان داری...-

 

روز ایستاده بود در آستانه ی شب. به شب می چسبید و خانه مه زده و در ملال غوطه ور بود که چای ریختم. چایی خرد و فرسوده... چه چیزی می تواسنت چای را جان ببخشد؟ مشتی خلال خشک زرد آنجا بود. ریختم توی آب جوش. بخار شدند و من را بردند به روزگاری که او زنده بود با چشم های بیش از اندازه درشتش. با چشم هایی که همیشه کهنسال و سالخورده بودند. آن خلال های خشک زرد، آن بهارنانرج ها که جان دادند روز پوچ و ملول به شب متصل نشد من را از پنجره ی باران زده ی سرد زمستانی به پنجره ی سبز مرطوب تابستان برده بودند در روزگاری که نفس های او حیاط خانه را سرسبز می کرد و گیاهان، پیچک وار سرتاسر اتاق ها و تک تک آجرها درمی نوردیدند. او زنده بود و زندگی کوچکش را در هزاران بچه ای که همه شان رفته بودند و او را از یاد برده بودند خرد و خاکستر کرده بود. او زنده بود و برای ما توی سفره ی کوچکش مربای بهارنارنج آورده بود. او زنده بود و یک دختر داشت. دختری که او را بیشتر از تمام بچه هایش می خواست. دختری کهبرای به دنیا آوردنش سال های سال مرده بود تا اینکه یکبار برای او زندگی کند. ده پسر آورده بود و در انتهای سایه ی بلند تابستانِ جوانی اش دخترش آمد تا گرم شود باقی عمرش از آفتابی که نبود. دخترش اما همان سراسر خورشیدی بود که نمی دانست تا کجا آرزویش را داشته. دخترش بارها و بارها رگ ها را گذاشته بود لبه ی اقیانوس آرام. رگ زده بود و اقیانوس آرام مواج شده بود و بی قرار. اقیانوس آرام دویده بود و به تپش افتاده بود و رسانده بود خودش را به آبی پررنگ اطلس.. دخترش اقیانوس آرامش بود که می رسید به اطلس وجود او. که می رساندش به بی کران جهان. و اینچنین در آخرین روزهای جوانی سعادتمند شده بود وقتی دخترش را دیده بود با چشم هایی عسلی و موهای فرفری. جانش آرام گرفته بود پس از گسست های هزارباره. پس از زخم های عمیقی که بسته می شدند و باز می شدند و بسته می شدند و باز می شدند و خونچکان به حیاتشان ادامه می دادند و چه کسی می دانست؟ چه کسی می توانست از خراش های ژرفی اینچنین باخبر شود؟ این بدن های پنهان که زندگی ها را عیان کرده بودند تا کجا جراحت های همیشه را با خود حمل می کردند؟

و خانه  عطراگینب هارنارنج شد و چای نوشیدم و او رفته بود و زمستان بود و ابری صامت بالای پنجره در سکونی ابدی ایستاده بود.

 

 

 

 

 c

امروز سپهر ده روزه است. از دیروز بی مقدمه اشک می ریزم. شیر دارم و هر روز می توانم ۱۰۰ میل شیر از خودم بیرون بکشم. شیرهایی به رنگ آب سیب. زرد و رقیق. از دو شب پیش همه ی تنظیمات روزهای اول بچه به هم ریخت و به دنبالش من و ح با هم دعوا کردیم. تمام شب بیدار بودیم. گریه می کرد و آرام نمیشد و چندین بار پوشکش را عوض کردیم و..

آرام نمی شد و مدت ها طول کشید تا بخوابد. روی مای من خوایید. برایش لالایی های زیاد خواندم و بالاخره خوابید‌..دیروز هم همینطور بود کرنکی و پر از گریه زاری‌ نفس نفس می زد و دست و پایش را تکان می داد‌. هر دو خسته و خواب آلود و دراز کشیده با چشم های خون آلود و کمردرد و من جای بخیه ها و سختی بود شدن و دندان درد و خستگی تن و روح و روان.

روانم خسته است. احساس ناتوانی و شکست فراوان. غدا نمی خورم و احساس بی اشتهایی می کنم. چیزهایی که آرزو می کردم برای بعد از بارداری هیج کدام را هوس نمی کنم. آدمی چیست؟ یک دریغ. یک منع بزرگ . یک مقاومت. یک ‌وضعیت طماع...

سپهر را در آغوش گرفته بودم و رعد و برق می زد. بیست تیر است و اینجا یک هفته است باران می بارد بی امان و افسارگسیخته... رعد و برق می زند و تمام خانه روشن می شود و بعد صدایی تمام آسمان خراش های شهر را می لرزاند و دوباره رعدی و دوباره برقی.

 من در خانه راه می روم و سپهر را گوشه ی گردنم گذاشته ام و بی اختیار اشک می ریزم. روزهای اول. ۵ وز اول خسته بودم و خون از دست داده و پوستی که گسستگی اش ملموس ترین اتفاق و دغدغه ی زندگی ام بود اما "های" بودم. روی دراگ. یک سرخوشی بی نظیر... دلم لحظه لحظه برایش تنگ می شد. دوست دارم در آغوش بگیرمش همیشه. کنارش باشم و نفسمان در هم گره بخورد دقیقا مثل یک هفته ی پیش که سرخوشی معماگونه ای که برای اولین بار در زندگی تجربه می کردم. سرخوش از بودنش و دلتنگ از رفتنش از تنم. رفتم حمام و دیدم نیست.

عادت داشتم زیر دوش آب گرم باهاش حرف می زدم. و دعاها را به دستش می سپردم. دستم را روی شکم بزرگ و خیسم می گذاشتم و می گفتم بیا برای فلانی دعا کنیم و... دیروز رفتم حمام شکمم صاف بود و نام مثل یک پیرمرد خسته افتاده بود و دهانش از تشنگی باز بود. رفته بود از تنم. زدم زیر گریه. می دانستم در حمام را باز کنم آنجاست. توی اتاق روی تخت آنا از درون من رفته بود و من با تمام وجود دلتنگش بودم.

_ به اینجای نوشته ام که رسیدم دوباره گریه کردم. دور وز است بی دلیل در حال غدا خوردن و در حال راه رفتن و در حال نشستن گریه می کنم و اشکم جاری می شود و ح نشست و حرف زد و گفت اینها هورمون است و از مشاور گرفتن گفت و از اینکه افسردگی هم باید مثل انفولانزا درمان شود و.... راست مس گوید. اولین بار است که خودم را اینطور می بینم. خستگی و بی خوابی های مدام. بی اشتهایی  و غذا نخوردن و گریه های گاه و بی گاه و احساس مفید نبودن و بی ارزش بودن زندگی و... همه نشانه های افسردگی بعد از زایمان است. چیزهایی که به وفور دارم و در خودم می بینم.

حس های بی شمار و تازه و افسارگسیخته ای که رها می شوند و برای خودم جدید هستند.‌ انگار آدم جدید در من مهمان شده است و صاحبخانه ی همه ی حس ها. مهمان ناخوانده و مقتدر....

شادی به اندازه ی تزریق یک مخدر قوی و روی ابرها با چشم های بسته راه رفتن و راه رفتن روی  طناب با دست های گشوده... غم به اندازه ی جاری شدن تمام رودخانه هایی که در آن دارم در یک لحظه و تلاششان برای پیوستن به اقیانوس های بیرون جهان...

دوست داشتن به اندازه ی شمردن نفس های اویی که دوستش داری و...

اضطراب به اندازه ی شنیدن صدای قلب در بیرون از پنجره های خانه و... همه چیز پررنگ است و از تنم بیرون می زند به لحطه ای.. همانطور که او از تنم بیرون زد به لحظه ای. لیز خورد و با صدای بلند گریه کرد. با صدای بلند گریه کردیم.با هم.. بلند بلند و بی اندازه و انگار ناتمام....

روی شانه ی من خوابیده و گریه اش قطع شده نمیدانم بیدار است یا خواب. گریه نمی کند. آروغش را تا جایی که می‌شد گرفتم و کمرش را ماساژ دادم. روی شانه ی من آرام خوابیده مثل یک کوالا که به تنه ی درختی آشنا وصل است. مثل یک نوستالژی از جهانی که در آن ماه ها و روزها و ساعت ها زیسته اس.

بچه به یکباره از گریه غش کرد و جیغ کشید و پوست بدنش قرمز شد. من پریدم و بغلش کردم محکم. رفتیم توی کمد تاریک و بارها در بغلم آرام تکانش دادم و گفتم مامان مامان مامان. ولی ذکر تازه ی من از حاملگی تا حالا... مامان... آن کمد هم مثل رحم است. شبیه ساز رحم تاریک و گرم و تنگ و کوچک... در بغلم آرام شد و خوابش برد. خودش را چسباند به سنیه ام و دستش را دور شانه ام انداخت. من اما پاهایم می لرزید و اشک می ریختم و ح از پشت بغلم کرده بود. یک وضعیت تنها و شکننده و بی پناه سه نفره و به یکدیگر گره خورده...

خوابیده روی تخت. توی بغلم خوابید و آرام گرفت. دکتر بچه ز زد و گفت داروی ضد کولیک و گاز ریایف و شیر خشک دیگر بگیریم که آنتی لاکتوز باشد.

                              

معصوم و بی پناه کنار من خوابیده بود . در بدن من گلوله کرده بود خودش را... وضعیتی آشنا و نزدیک... وضعیت جت لگ و خسته و نوستالژی که هنوز دلتنگش است و دوست دارد به آن بازگردد . من هم خمینطور. خودم را به او چسباندم و مثل یک هفته ی پیش با هم نفس کشیدیم و خوابمان برد... اما برایش گفتم از دنیاها و خانه ها و جهان هایی که وارد می شویم و بعد ترک می کنیم. گفتم که سه ماه  اولش در آن دنیا (که اینقدر به آن وابسته و دلبسته است و آرامشش را در آن ها می یابد) تلخی بود و نپذیرفتن و مواجه شدن با کوه ها ی صعب العبور و دره های هراس انگیز... در آن سه ماه هیچ کدام از اعضا و جوارح تن  قبولش نمی کردند و نمی پذیرفتند که تو بخشی از آن ها باشی. نمی خواستند جایی برای تو درنظر بگیرند. اما تو گوشه ای پیدا کردی زیر سایه ی درختی که شاخ و برگ های تاک وار داشت و می پیچید به دیگر رگ ها و ریشه ها... زیر سایه ی درختی به اسم ناف خودت را جا کردی و بعد از مدتی با بقیه دوست شدی و آن ها با او دوست شدند و دل دادند و گرم گرفتند و... آنقدر این رفاقت و این گوشه بزرگ شد که دلت نمی خواست دل بکنی. که نمی آمدی... که حالا هم که آمدی یاد و خاطره ی آن جهان گرم و تاریک رهایت نمی کند.

از این دنیا هم به تو گفتم. همین است این ورودش و... روزهایی که برای مانیتورینگ می رفتم صدای قلبت را چک می کردند. دو دایره ی بنفش به شکمم می بستند و دستم را و خونش را چک می کردند و بیست دقیقه صدای ردپای قلب تو در اتاق می پیچید و من به این فکر می کردم تو هستی و نیستی. بودنت، تنها صدایی ست حک شده روی برگه های پزشکی. صدای قلبی از جهانی دیگر... و بعد به آدم هایی که رفته اند فکر کردم. آن ها هم بودند و نبودند. هستند و نیستند. صدایشان و بودنشان حک شده در تارهای مغز و دل و پوست آدم هایی که با آن ها در این جهان در ارتباط بودند.

امروز ۹ جولای است و دیشب باران می بارید و رعد برق می زد که تو شروع کردی به جیغ کشیدن و گریه های طولانی و ترسناک..گ بدنت قرمز شده بود و خودت را تکان می دادی و ما بی دفاع و ترس خورده نگاهت می کردیم...

.

از صبح بهتری. شربتت را عوض کردیم و چند قطره از آن ها دادیم و خوابیدی. کمی فاسی شدی ظهر وقتی شیر خودم را دادم. اگر از شیر من باشد بهتر است قطعش کنیم تا تو دل درد نداشته باشی. آدم یادش می آید چقدر شکننده است آدمی... خوابت. غذابت. بی قراری ات. دل دردت. نگاه کردنت به جهان و حرف زدن با تو و... ح هفته ی دیگر می رود و من و تو تنها می شویم و من می ترسم خیلی زیاد از این تنهایی می ترسم با تو.

بعد از یک سال و اندی ح از خانه می رود. این ترسناک‌تر می کند. همین که بود در این دوران سخت بارداری و زایمان و این روزهای تنهای تنهای افسردگی خوب بود احتمالا فراتر از خوب بود و من نمی دانم مگراینکه برود و تازه بفهمم چقدر برگم در دستان باد بی پناه و نازک و خسته... دوست دارم بروم بیرون نیویورک بگردم. یک سال است که به آن شهر نرفته ام. از دور شهر را دیده ام. از پنجره ی خانه ام هر روز رصدش کرده ام مثل یک مسافر خواب زده و بی کس. مثل کسی که قاب عکسی را به امیدی نگاه می کند و نمی داند آن امید چیست. همین دقیقه هاست که بیدار شوی و گشنه باشی و نمی دانم شیر خودم را که در یخچال گذاشته ام بدهم یا شیر خشک و بعد هم چند قطره دارویت. کاش بروم بیرون هوا بخورم و بگردم و راه بروم و روی پاهایم قدم بزنم و شهر و آدم ها را آه کنم. اما از طرفی بخیه ها هم هستند. جسم نحیف که زود خسته می شود و باید خودش را خالی کند هم هست...

غدا خوردن. غدا درست کردن. شیر دوشیدن هر سه ساعت یکبار. عوض کردن پوشک تو و شیر دادن و آروغ گرقت و چرخاندن و حرف زدن با تو و... چقدر کارهای زیادی ست که یک زن قوی می طلبد. یک درخت جوان و ترد و تازه که بایستند و خم نشود در برابر ناملایمات زندگی...

 ز

بچه آرام تر شده یا ما بیشتر یاد گرفته ایم. مثلا قبل از اینکه گشنه شود و به مرز بی قراری و گریه برسد بلندش می کنیم و غذا می دهیم. بطری هایش را تمیز و شويم و بویل می کنیم و جوش می دهيم. مایلیکانش را مرتب می دهيم. حمام می کنیم. روغن زیتون و ماساژ استفاده می کنیم. لباس هایش را می شویم و از پستانک و کارسیت و بغل و سوادل استفاده می کنیم و ساعاتی هست که بیدار است و جهان را نگاه می کند و گریه نمی کند.

انگار جلوتر که می رویم سخت تر و پیچیده تر می شود. راه رفتن و غذا خوردن و خواستن و سر و صدا و شخصیت مستقل شدن و تربیت و بیدار بودن و نخوابیدن و...

نباید به مسیرهای مانده در راه فکر کنم. تا همینجا ذره ذره ادامه داده ایم و یاد گرفته ایم. خوب بوده.  

دیروز یک ماهگی اش بود. خسته بودیم هردو. خیلی زیاد. قرار شد برویم بیرون رستوران جایی جشن بگیریم اما از خستگی و گشنگی افتادیم. داشتم از گشنگی می مردم که املت درست کردم. 

۲۹ جولای ۲۰۲۱

امروز سپهر یک ماهه می شود. یک ماه سخت و پرشور و پر از زندگی و ترس و اضطراب و کشف و حیرت و آرامش و... همه چیز با هم... با ح بزرگترین هدفمان بود و چقدر در این ماه دویدیم هردو. من در بدنم برای بهبود بخیه ها و شکم افتاده و شیر دادن و اشک ها و خون و افسردگی و حرف زدن با آدم ها و...

او با کارهای اداری مربوط به تولد و مدارک تولد بچه و خانه و وکیل و بازرس و کارهای بانک وام گرفتن و ماشین و اینترویو کردن با جاهای مختلف و... جهان به شدت شلوغی داشتیم در کنار دل درد او و سرچ کردن تمام راهکارهای جهان برای آرامش دلش که از ماساژ روعن زتیون تا حمام آب گرم و قطره ی دل درد و شیشه شیر و نحوه ی گرفتن و... همه چیز با هم...

۲۸جولای ۲۰۲۱ز

امروز ۸ آگوست و یکشنبه ست و این چهل روز سخت و طاقت فرسا و پر از شگفتی و حیرت گذشت. بدنم خیلی خیلی بهتر شده. بخیه ها خوب شدن اما هنوز نگاهشون نکردم ببینم چه شکلی اند ولی خیلی خیلی بهترند. نمی توم بگم مثل روز اول شده اون عضو عزیز ولی دردهای روز اول که فکر می کردم بواسیر گرفتم و همش براش سرچ می کردم و همش بدترین حالت ممکن رو درنظر داشتم رو ندارم...
یک درس دیگه. اینکه همیشه با اولین نشانه سراغ بدترین حالت نرم و زمان بدم و صبور باشم و بردبار.
صبوری کردن. اینو کی میخوام یاد بگیرم تو این زندگی. زمان دادن. مثلا همه میفتن دو هفته ای خیلی بهتر میشه و میره درد بخیه ها و واقعا خیلی بهتر شد و امروز که چهل روز گذشته کاملا بهتر شده.
خیلی از چیزهارو آدم ها گفته بودن باید چهل روز صبر کنی. خیلی از آدم ها با تجربه های مشترک و مشابه. چرا به حرفشون گوش نکرده بودم؟ چرا فکر می کنم اولین نفرم با یه درد خیلی خاص؟ درصورتی‌که اصلا اصلا اینطور نیست. باید همون اول ۴۰ روز رو زمان میذاشتم.
دارم یاد می گیرم ذره ذره با این سفر تن. با تک تک سول هام.
دل دردش که فکر می کنم هرگز خوب نمیشه یا گریه های طولانی ش که ته دل آرزو می کردم و فکر می کردم یعنی ممکنه یه روزی برسه که بیدار باشه و گریه نکنه خوب شدند و این روزها به نور و افق خیره می شه و حرف می زنه و میخنده. یعنی یه ساعت ها و زمان هایی هست که خوشحاله و گریه نمی کنه و می خنده و حرف میزنه...
واکسن یک ماهگی شو زد و با هم رفتیم تارگت و والمارت و خرید کردیم و رفتیم رستوران و دو سه بار رفتیم دکترش دکتر عباسی و...
.
توی این یک ماه رفتم نیویورک و رفتیم مرمریس بزانچ و کوتاه خوردیم و فرشلی و معجزه ی شیر دادن و شیر سفید از سنه اومدن و سیاهی های دور سینه و ترک های روی پوست و همه ی اینها رفتن و خونریزی خیلی کم شد و تموم شد درواقع...
یک  خیلی خیلی سخت و پیچیده ای بود. زنده و خوشحال و سرحال و شادابم. 

پیشانی نوشت،شعری از نسترن مکارمی- آینبات های جهنمی+

برای بچه حافظ خواندم. سپهر را گذاشتم روی شانه ام و با آوازهای من درآوردی و صدای تعییر کرده برایش شعر دیگری دیگری حافظ خواندم. سومین شعری ست که از حافظ می خوانم برایش... بیدار شده و دارد با سایه روشن روز بازی می کند. مامان می گفت خندیدن بچه هابه خاطر این است که فرشته ها را می بینند. ایده ی قشنگی ست. آدم می تواند چنین چیزهایی را باور کند و از باور کردن و در هم تنیده شدن جهان خشک واقعیت با جهان پر قصه و پر رمز و راز خیال کیف کند. معنویت آنقدر با خیال و قصه د. هم آمیخته شده که آدم دوست دارد یک آدم معنوی باشد. از معنوی بودن سرخوش می شود..

دکتر دندانپزشکم کره ای ست با اسمی شبیه به کیم کی دوک که او هم امسال فوت کرد در تنهایی و از ویروسی که همه را ذره ذره و دانه دانه کشت و ما را در طول یک سال بیشتز از تمام سال‌های عمرمان تنها کرد‌. دکترم لیسانس را ادبیات اسپانیایی خوانده است. کره ای ست و بعد از لیسانس دندانپزشکی خوانده. چقدر با این دکتر دلم نزدیک است. یک چیزی میان این انتخاب های رشته اش وجود دارد که صمیمت نادیده ای میان مان پدید می آورد..

شب رفتیم تارگت و کمی خرید کردیم و از خانه زدیم بیرون که خیلی وقت بود داخل خانه پوسیده بودیم. با بچه رفتیم و توی ماشین و فروشگاه خواب بود..

رفتیم مک دونالد ساندویچ خریدیم و برای بچه مایلینکلن و کلاه و پستونک خریدیم و برای خودمون بستنی و چیپس و پفک و آب و برگشتیم خونه. ساعت ده بود که غذاشو دادیم و در کل دیشب خیلی گریه نکرد.

۴اگوست ۲۰۲۱ز

،لبخندهای بزرگ. دست های کوچک. چشم های خیره و عاشق زندگی. نگاه کردن. تماشای جهان. کشف انگشت ها. لبخند و همدردی و هندلی صورت من. نگاه خیره شیفته و عاشقانه به من که مادرش هستم. ریختن قلب. ذوب شدن رگ های منتهی به قلب. آسمان آبی کوچک خانه ام.

نوشتن برای تو. برای لبخندهای بی امان تو. برای چشم های کوچک و ذوق زده ات. برای کشف های بزرگ هر روزه ات. برای زندگی و جاانت که هر صبح تازه است. که کشف می کند صداها را از گلوگاه بیرون می گشد و لب های لرزان را می چرخاند تا شبیه لب های من شود. برای تو که آسمان آبی خانه هستی و آسمان همه جا یکدست نیست. آسمانی که تو هست بر بالای سرم از وقتی آمده ای بی امان و ممتد و بی کران هر روز آنجاست. رو به پنجره ای که جایی میان جناق سینه ام باز شده است. از ۸۰ روز پیش پنجره ای رو به آسمان آبی درونم گشوده است که قفل هایش در دست های کوچک توست. در صداهای ناشناخته ای که دانه به دانه و ذره به ذره کشف میکنی.

.

من آدم خوش اقبالی هستم که یک روز در ابتدای پاییز تو به دنیا آمدی و شدی شهر شلوغ و شاداب و دشت سرسبز و خرم  و رودخانه ی سیال و روان جغرافیای وطن من. پایتخت وطن منی و وتن ت و تنم در یک تن نفس کشیده اند در روزگاری دور برای دویست و هفتاد روز... و چه سرنوشت خوشی ست  آن تن، تو را تاب آورد و بند ناف گردنت را رها کرد تا کاشف شادی های کوچک و بزرگ هم باشیم. تا وطن امن من باشی و پنجره ای رو به روشنایی در روزهای تاریک که کم هم نیستند در زندگی های دور و نزدیک ما...

بودنت آنقدر همیشگی ست و پیوسته که در تمام خواب ها و  حتی در کابوس ها_ در آن روزهایی که دو نفر بودم و یک ماه تمام هر شب کابوس های تکه پاره می دیدم_  آنجا بودی. یک حضور گرم و روشن.

اسم های ما را از آیه های نور برداشته اند. و تو تلالو همه ی چیزهای روشنی. تو آن لحظه ی کوچک و نازکی هستی که شاخه های های ظریف و نحیف نور از لابه لای برگ ها به جان رنجور آدم ها می‌ریزند.

و اگرچه حسرت داشتن همدیگر زیر سقف یک کشور را در جان ما ریخته اند:خواستی اندک و کوچک را از ما دریغ کرده اند اما در جایی عمیق تر، در یک جغرافیای لمس ناشدنیِ بدون مرز تو برای من خانه ای هستی امن و گشوده با هزار گوشه ی دنج و آفتابی

و امروز تولدت توست.

اول مهر که مهر، متاعی ست سنگین. هدیه ای گران و موهبتی بی همتا.

. و تمام تو، عصاره ی این ماه است. اول مهر ما بر ما مبارک باش د که تولدت بزرگترین موهبتز

آشغال هارو بردم

شیر و اوتمیل درست کردم.

مسواک زدم.با سپهر بازی کردم و شعر خوندم. وکیل خونه و وکیل آمازون فرم فرستادن

رفتم بالا تو حیاط برای ص و ی ویس گذاشتم و واقعا ص داره میره و ناراحتم و هوا آبی و آفتابی بود.  رفتیم بانک و پول فردارو گرفتیم از بانک و بعد هم رفتیم ولدمارت خرید کردیم و از وندی نهار گرفتیم و الان برگشتیم تازه. ساعت ۵ و دوزاده دقیقه ست. سپهر جیش کرده بود و لباسش رو عوض کردم و لباس خرسی بهش پوشوندم.یه شلوار گوسفندی هم برای خودم خودم حیلی بامزه ست.

از قیطریه تا اورنج کانتی را می خوانم و به مرگ فکر می کنم. به لحظه ها لغزان و بی رمق زندگی که دارند می روند و می روند. به بچه ام. به اینکه کاش بچه های بیشتری داشته باشم. به کاشتن دانه های ریز و درشت خودم در جهان. به اینکه چقدر دیر است برای دوباره ساختن یک آدم دیگر. به اینکه مرگ چقدر نزدیک است. به اینکه دلم برای تهران و یوسف آباد و ص چقدر تنگ شده است به اینکه آبان ص می رود و چقدر این جمله غم انگیز است و کاش و هزار کاش که برگردد.... مگر تو خودت برگشتی؟ کشوری که تمام شده است...

۳۰سپتامبر۲۰۲۱

امروز اکتبر تمام شد و خانه تقریبا مرتب شده است. واکسن چهارماهگی شو زده و بزرگ شده و امروز بردیمش حمام و برای اولین بور بهش موز دادم و دوست داشت و مکید و خورد.

خانه هنوز مونده. تخت رو نبسیتم و اتاق بزرگه خالیه و پرده ی اتاق بزرگه و اتاق کوچیکه مونده و مبل نخریدیم و بنچ  میزنهارخوری نیومده هنوز. تلویزیون هم و پرده های هال هم خرابه و جک هم باید کامل درست بشه. خورده کاری ها مونده ولی در کل خوب شده و قابل زندگی.

اکتبر ماه اسباب کشی بود و خرید و دکوراسیون خانه و خرید خانه و رفتن به شهر جدید ولینیتگستون و امضای قرارداد خانه و....و امروز ص از تهران رفت... همین الان باید توی فرودگاه  باشه و داره میره لیسبون. .پرمیشن رانندگی رو هم گرفتم واسه ده دسامبر✌️ ح هم شروع کرد کار جدیدشو و فعلا که خیلی ملو و خوب بوده.

همین الان ص مسیج دادکه از گیت رد شده و توی اتاق سیگار نشسته... چقدر تلخ و غمگنانه.. آدم قلبش سوراخ میشه...ز

دهم نوامبر2021. اولین تولد با او

تولدمه. در سکوت و هوای آفتابی و نسین ملایم و وسط نور آفتاب توی آشپزخونه و روی فرش  ایرانی مون نشستم کنار سپهر که داره یه پتوی بازی می کنه و صدا درمیاره و پاهاشو تکون می ده و تلاش می کنه برگرده. صبح زود ساعت هشت و نیم رفتیم بوسترشات واکسن رو زدیم. هوا خیلی خوب بود. با سپهر رو به روی رودخونه وایستادیم و براش تعریف کردم که چهارماه و نیم از همینجا آوردیمش خونه. باهاش حرف زدم و از آرزوهای امسالم گفتم.

از اینکه چیزهایی که دوست دارم خیلی محو و کوچیک تر شدن. از اینکه مطمئنم تولدم رو یادش نیست و تا آخر شب هم یادش نخواهد بود و... از اینکه امسال چقدر تولدم کمرنگ شده برای خودم و مثل سال های قبل هیچ برنامه ی خاصی براش نداشتم. هیچ اشتیاق و وجد و شعفی نبود. خواب آلود و خسته با چشم های پف کرده در آرزوی چهار ساعت تنها بیرون رفتن سوار قطار شدن در این هوای آفتابی و رفتن به مال و چرخیدن برای خود به تنهایی...

به ح گفتم می خوام برم بیرون سه چهار ساعت. نگفتم به خاطر تولدم. سپهر خوابید و نگاهش می کنم که چه قشنگ و مسیح وار با دست های باز و لباس پلنگی خوابیده. مژه های بلند و بینی پهن و ابروهای پرپشت و چونه ی خط دار و لب هایی شبیه به من و موهای گندمی... چقدر نگاه کردن بهش آرامش بخشه... مثل نگاه کردن به یه آسمون آبی یکدست...

آماده شدم با دقت و ظرافت. موهامو اتو کشیدم. صورتمو آرایش کردم و چتری هانو ریختم و سپهر اونجا بود و نگام می کرد و می خندید و شاد بود.خط چشم بنفش کشیدم و رژ صورتی زدم و پنکیک و رژگونه. اول می خواستم لباس مشکی با یقه توردارو بپوشم که احساس کردم گرمه برای این هوای عالی که امروز ۱۸ درجه ست. سال های پیش همیشه ده نوامبر صفر درجه بود.

از خونه زدم بیرون ساعت دو ظهر. اوبر گرفتم تا ایستگاه قطار و الان تو قطار نشستم. ح هی می گفت منم ببر و... اولین تولد بعد از مادر شدن...ز

14نوامبر2021

صبح ساعت ۶ بیدار شدیم. یک جمله توی ذهنم جا خوش کرده و دوست دارم به یادش بسپارم در گوشه کنارهای امن ذهن حفظش کنم و وقتی هوا بهتر بود و جهان آرام تر و نور بود و آبی آسمان بنشینم کناره ای و فکر کنم به زوایایش. جمله ی ساده ای ست‌ کوتاه و در نگاه اول هیچ...

" دوست ندارم با نوشتن کلنجار برون و سر و کله بزنم. فقط دوست دارم بنویسم... فقط نوشتن...

مدتی ست رابطه ی من و نوشتن هم همین شده. سخت و نامربوط و بخیل و ناملایم... بسیار فکر می کنم و قصه می بافم و راضی نیستم و موکول می کنم به روز بعد. به ساعت بعد. به ماه بعد... به بعدی دگر بیاید.

امروز ساعت ۶ بیدار شدیم. سپهر دیشب از ساعت دوزاده خوابید تا ۶ صبح. یک موفقیت بزرگ خوابی برای او و ما...

بعد هم زندگی افتاد روی لیز خوردن و آن قسمت های سفید مغز من که زمان و حرکت و جهش و مکان و جهان را از دست داده اند. این قسمت ها با دیدن آدم ها با دیدن یاران و دوستان و با در جمه بودن یاد گرفتن و بیرون رفتن در طبیعت بودن و زیر آفتاب و کنار درختی قدم زدن جان می گیرند و زنده می شوند. چیزهایی که دور و دست نیافتی شده اند. گرچه در طبیعت بودیم و تنها خودم را به قطار ک سفر و لباس دیدن و گشتن معمان کردم. اما چیزی کم است.حضور خانواده یا دوستان ایرانم. یا فامیل. یا شنیدن از ماجرای دیگرانی دور و نزدیک...

.

دلم آنجاست و به زندگی فکر میکنم که نمی انگیزد به خیلی چیزها... به چیزهای زیادی.. به از دست دادن این لحظه های ناب و خالص...ظهر غذای ایرانی کباب آن د کلیف را گرم کردیم و خوردیم و دیشب تخت و روتختی را بستیم و بالش و روکش آبی را برند پاینروومن که قشنگ ترین ها را دارد.

.

دیشب جالباسی را که آمده بود نصب کردم و ستاره های سربی را ریسه های نور را دور لباس های بافت بستم...

امروز هم تمام شد... با کمی گشتن دنبال پتو برای تخت و روتختی و گم شدن در طرح ها گل دار و حرف زدن و تلفن و گریه ی بچه دندان هایش که انگار دارد بیرون می زند و خواباندنش و یک

دلم ایران است. پاییز اینجا پر نور و روشن و طلایی و زرد و ارغوانی و سرخ و جان دار است. هرچه در بساط داشت بی منت بر روی دست های گشوده اش گذاشته و تعارف می کمد به چشم ها... چشم هایی که پاییز اینجه را می بینند طلایی ترند. نورانی ترند روشن تر... اما مامان آنجاست و خواهرها. خورشیدهای همیشه... چشمه ی آفتاب های فروزان... هزار برگ آغشته به زرین و سیمین یک درخت تناور سبز در چشم های خواهرم که دارد عروس مس شود نمی شود....

آفتاب بود و رودخانه پرآب و نورانی...لرزش نور و بازی آب و سایه. رفتیم در دل پاییز. رانندگی کردیم و آفتاب تو پنجره بود. لای اشت های دستمان. لابه‌لای مزه های بلند و فرآورده ی سپهر و دندان های پنهانش که بی تابش کرده اند این چند روز...

آفتاب بود و برگ ها و قاصدک های جاری در آسمان و زمین. سیالان باد و پرنده هایی که نمی دانستند وقت مهاجرت رسیده یا نه... پرنده هایی که منتطر باران بودند و در حوالی زمین میان آدم ها چرخ می زدند...

تمام تلاشم را کردم که پاییز را ذره ذره رنگ هایش را قاصدک هایی که به انگشت هایم می رسیدند بارانی که نم نم شروع شد و با نسیم همراه شد و ماشین ها و زمین و زمان را داشت از جا می کند... همه و همه را در خودم اندوختن و توشه ی روزهای ابری و بی جان کرده باشم...

دیروز پاییز بود و ما بخشی از آن... رفتیم والمارت خرید کردیم وسایل خانه و خوراکی ها و لباس و شلوار آبی و حمید هم دو لباس خوش لنگ چهارخانه خرید و سپهر خوش اخلاق بود و خوابید و نگاه کرد و بعد هم نزدیک خانه کمی بی قراری کرد و گریه...

رفتیم اولیوگاردن و خلوت بود. غذاهای پرسید و لازانیا فتوچی خوردیم و سالاد مخصوص و...روز خوبی بود اما حیف و هزار حیف از این زندگی دور...

 ز

رفتم به شهر بعد از مدت ها... تمام مسیر سرما را در اتوبوس. پیاده شدن تا رسیدن به لینکن سنتر کاپشن بزرگ پوشیدم و لباس ساده ی مشکی بافتنی زیر و رفتم برای ساعت ها تنهایی و کادوی تولد. برای اولین بار باله ی نیویورک ردیف چهارم از جلو و از نزدیک دیدن رنگ پوست و دست ها و بدن ها و رقص ها و لباس های رنگی و پف دامن ها و طرح لباس ها و...

با ص و میم قرار گذاشتیم بهار تهران باشیم و همدیگر را ببینیم. میم تابستان می رود لندن و ص هم که اروپاست و... رفته های شهر چه زیادند. آن ها که رفته اند و آن ها که می خواهند بروند‌. میم از ماشین سواری گفت و آقایی که در ترافیک عاشقش شده بود و گفته بود دوست دختر دارم... ص از خوردنی های ارزان شهر گفت. داشت شام می خورد نان و مرغ سوخاری... با مض هم وسط خیابان و در مترو دعوایش شده بود و گفت کالچر شاکش فعلا این است که اتوبوس و تاکسی را باید با دست نگه دارد و زنگ بزند و...

و رسیدن به باله در سرما...

اولش طبقه ی بالای بالا نشستم که یک اقای پیر من را بلند کرد و زنش از حق آقای پیر دفاع کرد. پرشده از پیرمرد پیرزن هایی که بهترین لباس هایشان را پوشیده بودند و گران ترین کراوات ها و پاپیون ها را زده بودند.‌دو دسته آدم بودند یکی آن ها که لباس های گران قیمت پوشیده بودند و آرایش های مجلسی داشتند و موهایشان را سشوار ها یاسمین کشیده بودند و مژه مصنوعی گذاشته بودند و کفش های پاشنه بلند نوک تیز پوشیده بودند و دیگری دانشجوها و جوان هایی که با کاپشن های بادی و گرم و لباس های راحت آمده بودند.

ردیف جلو و اشک از دیدن این حجم از زیبایی و رنگ و نور. طراحی صحنه و خانه ی دختر و پسر کوچک. ورود رقصنده ها در نقش میهمانان به صحنه و بازی کردن پسربچه ها و دختربچه ها و رقصیدن زن ها و مرد ها که مادر پدرشان بودند.

وارد شدن به سرزمین سرد و یخبندان رویا که برف می بارید و دخترها با لباس های سفید توری پف دار دور هم می رقصیدند‌. از همه بیشتر این قسمت را دوست داشتم. تلفیقی از سفیدی و رویا... شبیه یکی از داستان هایم در کتاب بعد از هفت قدم بلند دختری به اسم رویا که حافظه اش را از دست می دهد و این شروع وارد شدن به سرزمین رویایی اش است.

رقص های گوناگون در سرزمین های گوناگون. رنگ های لباس ها و جوراب شلواری ها... و بغل دستی هایم. یک پیرزن پیرمرد که از اول تا آخر دست های همدیگر را گرفته بودند. همدیگر را گاه و بی گاه در آغوش می فشردن. و در وسط برنامه و وقت استراحت مرد در موبایلش به دنبال سوشی بار گشت که بعد از تماشای باله به آنجا بروند و یک پیانو از آمازون سفارش داد بعد از خواندن ریویوها و تماشا کردن ستاره ها...

باله شبیه برادوی شو هم بود قصه داشت اما رقص و نور و رنگ و لباس های و بدن و پیچ و تابش از همه ی بخش ها پررنگ تر بود... یک هدیه ی باشکوه و به یاد ماندنی در روزی سرد و ابری... یک هدیه ی آفتابی و پر رنگ و نور که شهر را به تکاپو آورد و آدم های شهر و سرعت شان ک چقدر رنگ و چهره های گوناگون.

.

دلم برای تکاپوی شهر تنگ شده بود. برای در میان آدم ها قدم زدن ک چشم چرانی کردن...

از کنار یک جایروفروشی رد می شدم که مرد عرب چشم هایش را درر دود داغ فلافل بسته بود و روی یک حلبی نشسته بود و داشت نماز می خواند. یک مرد سفید قدبلند گفت ساندویچ هرچند. مرد عرب جوابی نداد. مرد سفید رو به من کرد و لب هایش را به نشانه ی تعجب پایین آورد و چشم هایش را درشت کرد. میداشتم از خیابان رد می شدم و چراغ سبز شده بود که میان چشم های بسته مرد عرب و باز فلافل و چشم های درشت مرد سفید گفتم. هی ایز پریینگز

باورم نمیشه... یک نسیم خنک و یک بهار سرسبز در جناق سینه ام...

شش ماهه ت شد. موهات پرپشت شدن. رنگشون گندمی روشن و نرمه. یه دایره ی پشت سرت هنوز کچله... متمدن شدی و یاد گرفتی با انگشت های دستت چطوری کارهای ظریف انجام بدی.اولش با ناخن چنگ می کشیدی به سر و صورتت. خنج می زدی و خونین و زخمی از خواب بیدار می شدی... خیلی صحنه ی دلخراشی بود._به طرز حیرت انگیزی دو ساعت بعد جای همه ی زخم ها و خراش ها رفته بود. از بس که داری تندتند هر لحظه و هر دقیقه رشد می کنی... هر زمان نو می شود دنیا و ما... تو این مصرع مولانا هستی. تجسم عینی و روز به روزش...

یاد گرفتی دیگه خودت رو زخمی نکنی. یاد گرفتی با پشت دستت چشم هات و پلک هات رو بمالونی وقتی خسته ای و خوابت میاد. یاد گرفتی مشت دستت رو باز کنی و از رهایی انگشت های کوچیکت و بزرگی دنیای اطرافت لذت ببری. یاد گرفتی به تماشای دست هات بشینی ساعت ها و کیف کنی از این موجود کوچیک مشت شده که خیلی وقته بازشون کردی.. ذره ذره هر روز تنت رو کشف می کنی. این روزها به پاهات و انگشت های پات رسیدی... به خوردن و نزدیک کردن هر موجود جان دار و بی جانی به دهان.یاد گرفتی با خوردن انگشت های بزرگتر دستتات و دستای من و بابات درد لثه هات رو آروم کنی. بیشتر از همه چیز این روزها تلاش می کنی تا گردنت رو بیاری بالا و بتونی بشینی... عاشق نشستن شدی. دوست داری دنیارو از بالا نگاه کنی. بالایی که فعلا بلندترین قله ش برای تو نشستنه... یاد گرفتی جیغ بزنی. خودتو لوس کنی. الکی گریه کنی و زرنگ بازی دربیاری و دل مارو بسوزونی...

یاد گرفتی پاهاتو از اون حالت بسته ی جنینی آزاد کنی و به دنیای اطرافت اعتماد کنی. در این حد که پاهاتو دراز کنی و باور کنی که به اندازه ی چند سانتی متر اونطرف تر جا برای تو هست تو این جهان... برای دراز کردن و آسودن پاهای تو. یاد گرفتی سرت رو با سرعت به چپ و راست بچرخونید تا فرصت نگاه کردن و کشف کردن رو از دست ندی...

یاد گرفتی با آدم ها مهربون باشی. بهشون لبخند بزنی، موهاشونو بکشی و بری تو بغلشون و تو جمع آدم ها خوشحال باشی و غریبی نکنی... یاد گرفتی با کمک ما بشینی و دستت رو به پاهات برسونی تا چند دقیقه لق نزنی...

یاد گرفتی غذاها و رنگ ها و طعم های مختلفی توی دنیا وجود داره که تو بیشترشون رو دوست داری... یا حداقل اشتیاق داری به امتحان کردنشون. اسم های مختلفی هم تو این مدت پیدا کردی. از فولادزره تا لوپول و میثقلی و خوداخدا تا سپهر... شش ماهت شد و انگار یک باغچه ی آویشن تو جناق سینه ام کاشته باشن و عطرش همه ی تنم رو برداشته باشه...ز

مدت هاست که از نوشتن فرار می کنم. حتی از نوشتن روزمره ترین چیزها... از نوشتن می ترسم. از نوشتن هراس دارم یا نه درست ترش این است که بگویم که نوشتن از من فرار می کند. یا نه خودم را به درستی و با امور والا فریب می دهم. کتاب می‌خوانم و می خوانم چیزهای مختلف و بی ربط و همه جانبه از نویسنده‌های کانادایی و آفریقایی و شیلیایی. هرچه بیشتر می خوانم می دانم که کمتر می نویسم. خسته ام. قیافه ام فرسوده و کوفته است. _ یک وسوسه ی جدید پیدا کرده ام و آن سرچ کردن هرچیزی در دیکشنری ست. یک کلمه ی تازه به من بده یک کلمه ی شبیه و هم معنی. یک کلمه که دقیقا همان چیزی باشد که باید باشد. مدت هاست سال های سال است انگار با کسی حرف نزده ام. همین امروز سی دقیقه‌ای دوروتا صدا گذاشتم و از احوالات گوناگون از کتاب ها و نویسنده ها و مادر بودن و مهاجرت حرف زدم. وقتی فرصتی اندک پیدا میکنی تا بنویسی انگار با تمام خودت یکی می شوی. جمع می شوی و باورت می شود که بازگشته ای به دقیق ترین و ظریف ترین گوشه ها و زاویه های خودت. سپهر از ساعت ۶ عصر خوابیده و الان ساعت ده است. ساعت هشت غذا دادمو فکر کنم کنم به صورت جدی تر شروع کنم به غذا دادنش.

نوشتن. نوشتن... دوروتا می گفت من خیلی فکر کرده ام راجع به احوالات و به این نتیجه رسیده ام که فقط نوشتن را می خواهم. این است چیزی که به بقای من ‌کمک می کند. برای نوشتن همیشه دیر است. زیرا بزرگ است و هراسناک و آدم را مضطرب می کند وقتی...

کاش به جای در. حوالی نوشتن پرسه زدن چیزی می نوشتم برای روز. برای روزمرگی...

.

وقتی می نویسم و به کیبورد دست می زنم فکر میکنم دقیقا باید اینجا باشم. ذهنم هوا می خورد. نفس می کشد و انگار چند دانه ی سرحال شروع می کنند به جوانه زدن. نشاط و شعف می پاشد توی محفظه ی خواب و خسته ی مغزم...

دوست داشتم خودم را دعوت کنم به موسیقی و نور... ساعت نه شب است... ولی انگار نمی شود... انگار که دیر است...شب است و تاریکز

روزها لیز می خورند و تمام می شوند... خاطرات کوتاه و گذرایی از هر روز در مغز دارم که از یاد می برم نوشتن شان را... کارهایی. ایده هایی... حرف هایی...

.

امروز رفتم پست و یک تجربه ی روانی شکننده داشتم. کیف پول و مانی اوردر و برگه بیمه را برای پست کردن یادم رفت و به یکباره ذره ذره فروپاشیدم. یک لحظه به خودم آمدم که هیچ و هیچ و هیچ... که هیچ حیات اجتماعی ندارم و هیچ نردبانی را بیرون خانه ام بالا نرفته ام و مدت هاست که هیچ قله ی کوچک و تپه ی شنی را هم حتی فتح نکرده ام و نه تنها در بیرون از دیوارهای خانه پناه و امنی نساخته ام بلکه حتی از انجام اولیه ترین و کوچکترین کارهای خودم مثل پست رفتن و مانی اوردر رفتن و کارهای بچه و نامه فرستادن هم عاجزم و مغز و حافظه ام به کل توانایی اش را از دست داده. کند ذهن و خواب زده به زندگی شبانه روزی ام ادامه می دهم و صبح را شب می کنم و دوباره از اول... سپهر دارد دندان درمی آورد. وابسته تر شده بغل می خواهد و محبت و مهر با هم بودن را... من دوست دارم کارهایی انجام دهم که نمی دانم چیست و دقیقا به یاد ندارم چه بودند و چرا و....

.

در راه پست، رستوران کوچک ایتالیایی؛ مکانی که روشن و گرم بود و پیرمردی با دست های لرزان و حساس به طعم سالاد و استیک آنجا پذیرایی می گرد با رومیزی های چهارخانه ی قرمز و تابلوهای چوبی از هوبوکن قدیم و بندرگاه که الیا کازان آن فیلم معروف را ساخته است. رستوران را خراب کرده بودند. ته قلبم خالی شد. شهر کوچکی که ما زندگی می کنیم و دلخوشی های کوچکی که در این چند سال ساخته ام – حالا یکی شان از بین رفته بود. ته اینکوچه همیشه روزهای آخر هفته یک امید گرم روشن بود. یک جای دنج و قدیمی... حالا دیگر نبود. لاشه اش بود. لاشه ی خاطره های دور... مثل همه ی مهاجرانی که نمی خواهند چهره ی تازه ی خیابان های تهران بعد از انقلاب را ببیند چهره ی تازه خانه ها و عمارت های قدیمی و کافه هایی که نیستند...شانزدهم دسامبر 2021ز

 

رفته بودم برای امتحان گواهینامه رانندگی مدارکم را بدهم. شلوغ نبود. به خاطر کرونا از دوماه قبل باید نوبت گرفت و بدون ماسک راه نمی دهند. یکی از پسرهای چموش آمریکایی از زیر در پرید داخل و مامورها دنبالش بودند و بلند بلند داد می زد : اگه اینجا ماسک در اختیار مراجع کننده ها نذاشتید پس حق ندارید اجبار کنید که باید با ماسک بیایم تو" یکی از آن آزادی طلب های احمق آمریکایی که دلشان می خواهد ماسک نزنند. مدارکم را دادم. گرم بود و روی صندلی نشیتم. نوبتم شد و آقای بور و خوشگلی که چهار سال پیش هم او را دقیقا روی همین صندلی دیده بودم آنجا نشسته بود._ چهار سال پیش آمده بودم همین شعبه برای گرفتن آی دی) آقای بور جوان است. چشم های درشت تیله ای دارد و رنگ پوستش مثل سیب های گلاب تازه و صورتی ست. یک خوشرنگ واقعی... از من پرسید تو هیچ کشور دیگه ای گواهینامه داری؟ گفتم نه... بعد یادم آمد یک گواهینامه هم در ایران گرفته بودم سال ها پیش که منقضی شده است. گفتم اوه آره دارم. گفت تو همین الان به من گفتی نداری که- شاکی و ناراحت و جدی پرسید به آقای خوشگل نمی آید این همه جدی باشد اما در آمریکا و این شغل ها فقط می گویند هرکاری می کنی هرگز و هرگز دروغ نگو. دروغ برایشان خط قرمز است. و حالا به نظر آقای خوشگل من دروغ گفته بودم و جرمی نصفه نیمه مرتکب شده بودم.

خلاصه گفتم مربوط به سال ها پیش می شود و.. تمام شد و از آقای خوشگل با زشت ترین عکسی که می شد از من گرفتن برای گواهینامه خداحافظی کردم و آمدم به سمت خانه.. در مسیری که خاکستری بود و سرد و سر درگریبان کر ده بودم تا سریع تر به خانه برسم چیزهایی دیدم آن روز که به وجد امدم. دوردیف بلند و طولانی کبوترهایی که به هم چسبیده بودند از سرما. بی تکان و بی بال. انگار در گوش هم پچ پچ می کردند: اوه اوه تکون نخوری یخ می زنی. بیا اینورتر. بچسب به من. تو چرا دوری؟ بفرما نزدیک.... دیدن شان در ان صبح بی معنی دلچسب بود. سر به هوا با تماشایشان راه می رفتم و از خیابان می گذشتم که عطر نان بربری آمد. خودش بود. نان بربری و دارچین که پاهایم را هدایت می کردند. یک نانوایی عربی انجا بود با خامه های سفید ترکیه ای با دارچین های مراکشی با لیموعمانی های ایرانی و بارنارنج و شربت گل سرخ و رب انار...

از مغازه ی عربی با سه پلاستیک بیرون امدم. لنگ لنگان راه می رفتم. سنگین بودم و کج که به یک قنادی رسیدکم که تازه باز شده بودم. این طرف ها کمتر می آمدم. دور بود از خانه و پیاده 50 دقیقه ای راه بود. داخل شدم. پیرزن پیرمردها نشسته بودند و قهوه می خوردند و چیزکیک و تیرامیسو. معبد موعودم اینجا بود و من خبر نداشتم. یک کیک کوچک خریدم و نان کروسان.. اوبر گرفتم و یک ماشین کهنه با راننده ای که ایرلندی بود سوارم کرد. تمام مسیر از خاطراتش گفت. ا ربچگی در این محله ها کرده بود و مدرسه رفته بود و کار کرده بود و... محله ای که من هر روز گوشه ای ش را به یکباره کشف می کردم وطنش بود. مامن سال های کودکی و نوجوانی و جوانی اش تا حالا که موهایش فلفل نمکی شده بودند. از وجب به وجب خیابان ها و ساختمان هایش خاطره ای داشت کوچک و ناچیز و پراحساس. همین کوچک های ناچیزی که به یکباره یک آدم بزرگ را می سازند. د

من اما نداشتم. داشتم؟ کمی داشتم. مثلا خیابان هایی که با ش قدم زده بودم. پارک هایی که شکم گنده ام را به یاد داشتند با کاپشن بزرگ حاملگی ام.  یا خیابان کوتاخهی که با ماشین سه نفری رانندگی کردیم برای اولین بار.. یا حرف زدن و چای خوردن با میم در کافه های این شهر یا قدم زدن های زیر شکوفه های صورتی با ح... یا شیرینی خریدن هر روزه از بیکری که بسته شد یا هر هفته سه شنبه ها رستوران کوبایی رفتن... شاید اینحا هم مامن من بود و خودم خبر نداشتم.ز

فقط باید حواسم باشد که هر روز یک جمله پیدا کنم. تنها راه وصل کردن روز به سعادت یافتن جمله ای ست برای آویختن به آن. کلمه؟ کلمه کارساز است. زندگی بخش است. نام دیگر خداست. کلمه روایت ساز است و جان بخش اما برای اتصال به یک روز بلند "کلمه ها" می خواهم. کلمه هایی چیده شده کنار هم که جمله ای ساخته اند متصل به تارک عرش ِروزمرگی.. این است راز جمله. ترکیبی جداناشدنی و لایزال برای ساختن یک روز قرص و محکم. سِر سعادت روزهای ملول و باطل، در یافتن یک جمله و چنگ انداختن به آن است.

بعداز جمله، زمان ازست. زبان در زمان حل می شو د و جهان را بنا می کند. این است راز و رمزی که باید به آن وفادار بمانم.

پشت پنجره ایستاده بودم که پری، نرم نرمک عبور کرد. پر می رقصید و دست افشان و پای کوبان گذر می کرد از کنار پنجره های شیشه ای... پری که جدا شده بود از پرهای دیگر. پری که وصل نبود به بال اش. تنها و مجرد می رفت برای خودش زیر آسمانی که آن روز آبی بود و آفتابی اما سرد و در هوایی منفی ده درجه. پر، بدون پرهای دیگر خودش را به طبقه ی چهل و پنج رسانده بود و به اینجا هم راضی نمی شد و گردش می کرد و می چزرخید تا برود بالاتر... دور شد و از یادش بردم و به سپهر رسیدم. شیرش را درست کردم. شیری که در شش ماهگی تغییر دادیم و بدش نیامد و بعد هم با پتویش که پر است از گنجشک های زرد با هم دالی بازی کردیم. از عمق وجود می خندید که دیدم دو پر درشتِ دیگر راهشان به سمت پنجره کج شد. دو پر بزرگ که به دنبال آن پر کوچک انگار آمده بودند. نگهبانان و حافظان پر اول بودند شاید. در آن زندگیِ درهم تنیده شان که وایسته بود به بال های پرنده، شاید روزگاری بوس و کناری داشتند با هم. شاید هم هیچ کدام از اینها نبود. فقط اتفاق بود و گردش ایام که این پرها را به دنبال هم کشانده بود.

اما پرنده چطور؟ پرنده ای که این پرهای بزرگ و کوچک را از دست داده بود در چه حالی بود؟ درحال پوست اندازی؟ یا درست تر، پَر اندازی از شوقی، از اشتیاقی که در کالبدش نگنجیده بود- که هوای آسمان برای پرواز کردن کم شده بود یه یکباره، که حواسش پرت شده و به سنگی و صخره ای و تنه ی درختی برخورد کرده است. یا شاید خبری از وجد و شعف نبوده اصلا و به غرق در سوگی، فراقی، غیابی، ذره ذره پر پر شده است.

پرنده در چه حالی ست حالا که پرهایش این سو و آن سوی آسمان به سمت سرنوشت خودشان در باد می روند به دوردست ها؟... پرنده پرهایش را به یاد خواهد آورد؟ پرنده خاطره اش، نوستالژی اش، روایت پرهای رفته اش کجاست؟

اما پرنده رفتنی ست و می رود به سمت و سوی آسمانی دیگر. به سمت و سوی آبی ای دیگر. شاخه ای دیگر، می رود به سوی تنه ی پذیرا و تناور یک درخت کهنسال  که سال هاست منتظر اوست. پرنده می رود بی یاد این پرهای کنده شده از تنش. جای خالی شان هست اما پرنده با جای خالی می رود، با تنی بی پر.. پرنده ای که این پرهای بزرگ را به باد داده است مردنی نیست و تنها چیزی که به خاطر می سپارد پرواز است نه تن برص گرفته اش... سرلاک بچه را هم می زنم و ته دل آرزو می کنم کاش فردا خود پرنده پیدایش شود پشت پنجره...

رفته بودم در هفت ماهگی تو نگاهی به آسمان بیندازم. برف می بارید و نشسته بود. پنجره را باز کردم و اندکی برف را در دست هایم فشار دادم و به ح گفتم تا برف آب نشده سه تا آرزو کن برآورده می شود... در شب هفت ماهگی ات برف باید. نجمه می گفت برف در خودش معجزه دارد. معجزه ای که تاریکی های زندگی را رنگ سفید می زند.

 مشق فردا را انجام نداده ام. مشقی که روی حروف یک کلمه راه برویم.

کلمه ی سیمپتی را انتخاب کردم- گفت و گو و برخورد حرف "اس" و "وای"(پیرمرد عصا به دست و جوانک بازو بیرون داده) با ارجاع به حکایتی در قابوس نامه

 جنینی بودم مچاله و آرمیده در تنی گرم و لزج. خم شده بودم و همه ی جانم، یک منحنی در هم تنیده بود. امروز اما صد سال گذشته است و من باز هم منحنی ام: خمیده و لنگ زنان.

دیروز، گوژپشت و عصا به دست از کوچه ای باریک می گذشتم که جوانکی در مسیرم ایستاد. نمی گذاشت که رد شوم. خودش را کش و قوسی داد: یک دست پشت بدن پنهان کرد و دست دیگر را بالا آورد. ایستاده بود قرص و محکم به تماشای یک دستش با بازوی ستبر و بیرون افتاده. جوانک به تمسخر گفت: ای شیخ ، این کمانک به چند خریده ای تا من نیز  یکی بخرم؟ پیر گفت: اگر صبر کنی و عمر یابی، خود رایگان یک به تو بخشند ، هر چند بپرهیزی.

 ز

شمع را روشن کرده ام... می خواهم تا روشنایی بنویسم.. تا زمانی که شمع می سوزد و می گوید: "من در کنار توام.. من در حال زنده گی ام. در حال مرده گی. من را ببین. شعله می کشم. بلند می شوم. فرو می ریزم. خسته می شوم. نگاه می کنم تو را و انگشت های تو را.. گوش می سپارم به صدای پشت سر هم و تکراری این مربع های سیاه.. آرام می گیرم. مدتی طولانی در یک وضعیت ساکن اما روشن می مانم. دوباره برمی خیزم. وقت بیداری ست. استراحت و مدارا بس است. عرق می ریزم. جان می گیرم. می پرم و تا آنجا که می شود از خودم فراتر می روم. نور نور نور.. روشن می شوم و از خودم بیرون می زنم. روشن می کنم جهان اطرافم را... نگاه کن.. سرم به سقف است. به قله رسیده ام. روشن تر از این هم می شود؟ تو بگو.. من اینجا هستم. در کنار تو. روشن کننده ی راه مه آلودت. روشن کننده ی این همه تردید برای نوشتن یا ننوشتن. نوشتن یا ایستادن. نوشتن یا خوردن. نوشتن یا شیر بچه را درست کردن. نوشتن یا خواندن. نوشتن یا صداهای دوستان را گوش دادن. نوشتن یا رستوران رفتن. نوشتن یا با بچه بازی کردن. نوشتن یا پی پی بچه را عوض کردن. نوشتن یا مرتب کردن لباس های خشک و چروک شده از لاندری بیرون آمدن. نوشتن یا زنگ زدن با واتس اپ به ایران. نوشتن یا شب جمعه بیرون رفتن. نوشتن یا پوشیدن لباسی که به تازه گی از راهی دور پستچی به دستت رسانده است... نوشتن یا...

من پاک کننده ی همه ی "یا"ها هستم. من شمع روشنم که به تو بلند می گویم: تا روشنایی بنویس. من اینجا هستم روشن، پرنور و خاموش کننده ی تمام "یا"ها و به تمام دوراهی ها.. من شمعی هستم برای روشن کردن کلمه ها.. برای رفتن میان غوغای مه و سراب...ز

یک ماهگی اش

این نوشته را امروز پیدا کردم در نوتهای موبایلم و دیروز در هفت ماهگی اش برایش نوشتم. حالا نوشته ی یک ماهگی و هفت ماهگی را دوست دارم کناب هم قرار دهم. این شگفت انگیزترین سفر زندگی را...

.

خانه در خواب عصرگاهی ست. هردویشان خوابیده اند و من اولین بار است که بعد از زایمان روی صندلی نشسته ام. صندلی کنار اتاق و روشن کردن همه ی چراغ های خانه... مدت هاست که بیرون نرفته ام. بعد از دیدن آن مردک چاق و خانواده اش…در خانه ام. امروز یک ماهه شده است. جشن بزرگی ست. یک اتفاق که از آن می ترسیدیم و فکر می کردیم از پسش برنمی آییم. با ح هردو می ترسیدیم و باورمان بود که سخت ترین کار جهان است که بود... یک ماهگی اش را باید جشن بگیریم. دوست دارم از این یک ماه و ذره ذره ی روزها و احساسات و اضطراب های فراوانی که بر من گذشت بنویسم. از این یک ماه درد و آسودگی و بودنش. بوی او و کنارش خوابیدن و گریه هایش و تنهایی را با تمام ذره های بدن لمس کردن و شیر دادن و ناتوانی بدن و خستگی و بی اشتهایی و روزهای اندک آفتابی و تلاش برای یافتن خود و گیج شدن و آرام کردنش به سختی و رفتن به مرمریس و آرزوی کونافه خوردن و صبحانه ی ترکی و نور آفتاب و لپ های سرخ او و صورت و پوست سفیدش و چشم های درشتش و مژه های بلندش و قطره ی دل درد و تمیز کردن باسنش و شب ها از خواب بیدار شدن و حرف زدن با آدم ها و افسردگی و ح و کارهای خانه و ماشین و کار...

خواندن شاهرخ مسکوب کمک می کند بیشتر بنویسم.

یک ساعت گذشت و هر لحظه ممکن است بیدار شود و این نوشته ها ناتمام و نصفه باقی بمانند.

.

.

هفت ماهگی اش

مامان همین حالا مسیج داد- عکسی که برای هفت ماهگی سپهر فرستاده بودم- گفت دندون درآوری و داری راه می ری و ما هنوز ندیدیمت... دلم پر زد.. دلتنگی برای مامان که انگار خود او هستم. که انگار روز به روز و ذره ذره "او" تر می شوم. که انگار تکرار دوباره او هستم بدون هیچ تغییری، بی ذره ای شکاف... من مامان هستم. تکرار مامان... به طراوت باران تازه است این تکرار؟ نمی دانم. همیشه فرار کرده ام از راه های تکراری،از رستوران های تکراری، از غذاهای تکراری... اما خودم تجسم تکراراها و کلیشه ها هستم با مسایل و مشکلات کلیشه ای...

هفت ماه شدی سپهر... ای دارنده ی قشنگترین لبخندهای دنیا... ای دو دندان نیش در پایین.. هفت ماهه شدی و وقتی بغلت می کنم.- پس از گریه های طولانی یا پس از خوابی یک ساعته یا پس از کلاسی دو ساعته- احساس می کنم از سفری دور و دراز بازگشته ام و تو اینجایی با لبخندت؛ ارمغان تمام ثانیه ها و دقیقه ها و ساعت هایی که نبودیم کنار هم. هفت ماهه شدی و این هفت ماه به اضافه ی آن نه ماه بلندترین قدم های زندگی سی و سه ساله ام بوده اند تا به اینجا.. حالا ایستاده ام بعد از هفت قدم بلند... این بار این کتاب و مجموعه داستان هایش به دست های من و تو واین دنیای بزرگ سپرده شده است. دنیایی که با همه ی وسعتش کوچک است به اندازه ی مشت دست هایمان که به اندازه ی قلب های همیشه تپنده مان است. دنیایی که آغازش میان من و تو بود متصل و زنجیرشده به یکدیگر و حالا هفت ماه است اینجایی دور از من و نزدیک به من... هنوز مدت زندگی ات در تن من طولانی تر است. هنوز آن خانه ی اولت، قدمت بیشتری دارد. نه ماه آنجا بودی. اینجا؛ در اعماق تن من... و حالا هفت ماه است که اینجایی. دو ماه دیگر این دونیا و مدت اقامت تو در این دو جهان مساوی می شود. نه ما در دورترین قله ی تن من و نه ماه در این دنیای عظیم...

نمی دانم چطور برایت تعریف کنم که دلتنگت می شوم وقتی می خوابی- اگرچه وقتی بیداری تمام تلاشم را می کنم که درست و به موقع بخوابی و نق می زنی و بی قراری می کنی و کیف می کنی از کشف های هر روزه ات که دنیا چقدر زیباست: چطور؟ مثلا ریسه های رنگی که به در توالت آویزان کرده ایم. یا لیوان پلاستیکی که با آن تو را حمام می کنیم و درواقع برای پامپ کردن شیر در دو ماه اول زندگی ات از آن استفاده می کردم یا کیف می کنی از دیدن هر سیم بیرون زده ای وم به یاد می سپری که وقتی بزرگ شدی و راحت چهاردست و پا راه رفتی خودت را با سریع ترین سینه خیز ممکن به آنجا برسانی. یا کیف می کنی از تمام اتیکت های چسبیده به لباس ها و پتوها و هر چیزی- فعلا این بزرگترین علاقه ی توست که سراغش می روی و در دهان می کنی. از توانایی های جدید خودت مثل نشستن و غلت زدن و دندان داشتن انقدر لذت می بری که دوست نداری بخوابی.بله درست حدس زده ای. در بیداری، لذت های زیادی ست. من هم دوست ندارم بخوابم. همه ی زندگی ام از کودکی تا بزرگسالی بزرگترین مقاومتم در برابر خوابیدن بوده است و چقدر بد است برای مغز و تن و روان. در این زمینه به پدرت برو و از او بیاموز.. می خوابد و با خوابیدن خوش است: یعنی خوش ترین لذتش در زندگی ست خوابیدن. برای خوابیدن حتی نوستالژی هایی دارد در ذهن چهل ساله اش ماندگار...- داشتم می گفتم که وقتی می خوابی دلم برایت یک نقطه می شود- چقدر لوس و کلیشه ای و سانتی مانتال- تا قبل از اینکه تو باشی و آن زمانی که در تنم زندگی می کردی همیشه دنبال یکی بودم که تو را نگه دارد برای مدتی و برای روزی و برای ساعاتی و... بی قرارِ پیدا کردن یک دیگری بودم. طاقتم نبود حضور همیشگی یکی مثل بچه را که در ذهنم قرار بود تمام وقت و زندگی ام را صاحب شود. اما حالا یک مامان کلیشه ای هستم که دلم برایت تنگ می شود که دلم نازک می شود وقتی فکر می کنم پیش یکی از دوستانمان باشی و ما دور باشیم از تو... که شب ها وقتی می خوابی عکس ها و فیلم های هر ماه را نگاه می کنم- همیشه به خاطر تماشای تکراری فیلم ها خاله میم را مسخره می کردم. نمی فهمیدم در تماشای هزارباره ی فیلم های تولد و عروسی و مهمانی و دورهمی چه چیزی پیدا می کند.- تو تنها فیلم تکراری من هستی که بارها و بارها می توانم از اول نگاه کنم.

بعضی لحظه ها و بودن ها را اما نمی شود فیلم کرد و عکس گرفت. مثلا وقت هایی که روی تخت نشسته ای و مشغول کشف چیزهای خیلی معمولی هستی و اسباب بازی های رنگ به رنگ و موزیکال برایت اهمیت ندارند و بعد من برمی گردم از پشت صندلی و نگاهت می کنم. بعد لحظه ای گردنت را کج می کنی با صدای"عه" و دو دندان – که حالا دیگر سفیدی شان پیداست.- می خندی. و یک قلب کوچک به اندازه ی یک شکوفه ی گیلاس -در آخرین روزهای زمستان که عطر بهار در هوا جاری ست- در کنار قلب بزرگ سی و سه ساله ام جوانه می زند. به اندازه ی هفت ماه هفت قلب دارم. یا شاید به اندازه ی هفته های این هفت ماه قلب های کوچکی کنار قلب بزرگم جوانه زده باشد.

یا مثلا وقت هایی که بعد از یک مقاومت و یک گریه ی طولانی نمی خوابی و بلندت می کنم. صورت خیس از اشک های کوچک و بدن عرق کرده ات را خوشحال و رها را ول می دهی روی شانه ام که یعنی پیروز شده ای. که یعنی آخیش دیگر قرار نیست بخوابم. که یعنی اینجا خوب است. اینجا امن است. همینجا را می خواستم تمام مدتی که اشک می ریختم- اینجا کجاست: شانه های من، آغوش من- این حالت را نمی توان عکس گرفت و هیچ فیلم این آسوده گی خاطر را به درستی ثبت نمی کند؛ حالی آسوده و گذرا و سرشار و سبز...

این حجم عظیم از دلتنگی و وابستگی را باورم نبود پسرک هفت ماهه ی من. هفت: عددی پاک و منزه و پرقصه. هفت آسمان و هفت دریا و هفت شهر عشق و هفت خوان... و حالا من و تو اینجاییم: بعد از هفت قدم بلند-

 

یک ماهگی اش

این نوشته را امروز پیدا کردم در نوتهای موبایلم و دیروز در هفت ماهگی اش برایش نوشتم. حالا نوشته ی یک ماهگی و هفت ماهگی را دوست دارم کناب هم قرار دهم. این شگفت انگیزترین سفر زندگی را...

.

خانه در خواب عصرگاهی ست. هردویشان خوابیده اند و من اولین بار است که بعد از زایمان روی صندلی نشسته ام. صندلی کنار اتاق و روشن کردن همه ی چراغ های خانه... مدت هاست که بیرون نرفته ام. بعد از دیدن آن مردک چاق و خانواده اش…در خانه ام. امروز یک ماهه شده است. جشن بزرگی ست. یک اتفاق که از آن می ترسیدیم و فکر می کردیم از پسش برنمی آییم. با ح هردو می ترسیدیم و باورمان بود که سخت ترین کار جهان است که بود... یک ماهگی اش را باید جشن بگیریم. دوست دارم از این یک ماه و ذره ذره ی روزها و احساسات و اضطراب های فراوانی که بر من گذشت بنویسم. از این یک ماه درد و آسودگی و بودنش. بوی او و کنارش خوابیدن و گریه هایش و تنهایی را با تمام ذره های بدن لمس کردن و شیر دادن و ناتوانی بدن و خستگی و بی اشتهایی و روزهای اندک آفتابی و تلاش برای یافتن خود و گیج شدن و آرام کردنش به سختی و رفتن به مرمریس و آرزوی کونافه خوردن و صبحانه ی ترکی و نور آفتاب و لپ های سرخ او و صورت و پوست سفیدش و چشم های درشتش و مژه های بلندش و قطره ی دل درد و تمیز کردن باسنش و شب ها از خواب بیدار شدن و حرف زدن با آدم ها و افسردگی و ح و کارهای خانه و ماشین و کار...

خواندن شاهرخ مسکوب کمک می کند بیشتر بنویسم.

یک ساعت گذشت و هر لحظه ممکن است بیدار شود و این نوشته ها ناتمام و نصفه باقی بمانند.

.

.

هفت ماهگی اش

مامان همین حالا مسیج داد- عکسی که برای هفت ماهگی سپهر فرستاده بودم- گفت دندون درآوری و داری راه می ری و ما هنوز ندیدیمت... دلم پر زد.. دلتنگی برای مامان که انگار خود او هستم. که انگار روز به روز و ذره ذره "او" تر می شوم. که انگار تکرار دوباره او هستم بدون هیچ تغییری، بی ذره ای شکاف... من مامان هستم. تکرار مامان... به طراوت باران تازه است این تکرار؟ نمی دانم. همیشه فرار کرده ام از راه های تکراری،از رستوران های تکراری، از غذاهای تکراری... اما خودم تجسم تکراراها و کلیشه ها هستم با مسایل و مشکلات کلیشه ای...

هفت ماه شدی سپهر... ای دارنده ی قشنگترین لبخندهای دنیا... ای دو دندان نیش در پایین.. هفت ماهه شدی و وقتی بغلت می کنم.- پس از گریه های طولانی یا پس از خوابی یک ساعته یا پس از کلاسی دو ساعته- احساس می کنم از سفری دور و دراز بازگشته ام و تو اینجایی با لبخندت؛ ارمغان تمام ثانیه ها و دقیقه ها و ساعت هایی که نبودیم کنار هم. هفت ماهه شدی و این هفت ماه به اضافه ی آن نه ماه بلندترین قدم های زندگی سی و سه ساله ام بوده اند تا به اینجا.. حالا ایستاده ام بعد از هفت قدم بلند... این بار این کتاب و مجموعه داستان هایش به دست های من و تو واین دنیای بزرگ سپرده شده است. دنیایی که با همه ی وسعتش کوچک است به اندازه ی مشت دست هایمان که به اندازه ی قلب های همیشه تپنده مان است. دنیایی که آغازش میان من و تو بود متصل و زنجیرشده به یکدیگر و حالا هفت ماه است اینجایی دور از من و نزدیک به من... هنوز مدت زندگی ات در تن من طولانی تر است. هنوز آن خانه ی اولت، قدمت بیشتری دارد. نه ماه آنجا بودی. اینجا؛ در اعماق تن من... و حالا هفت ماه است که اینجایی. دو ماه دیگر این دونیا و مدت اقامت تو در این دو جهان مساوی می شود. نه ما در دورترین قله ی تن من و نه ماه در این دنیای عظیم...

نمی دانم چطور برایت تعریف کنم که دلتنگت می شوم وقتی می خوابی- اگرچه وقتی بیداری تمام تلاشم را می کنم که درست و به موقع بخوابی و نق می زنی و بی قراری می کنی و کیف می کنی از کشف های هر روزه ات که دنیا چقدر زیباست: چطور؟ مثلا ریسه های رنگی که به در توالت آویزان کرده ایم. یا لیوان پلاستیکی که با آن تو را حمام می کنیم و درواقع برای پامپ کردن شیر در دو ماه اول زندگی ات از آن استفاده می کردم یا کیف می کنی از دیدن هر سیم بیرون زده ای وم به یاد می سپری که وقتی بزرگ شدی و راحت چهاردست و پا راه رفتی خودت را با سریع ترین سینه خیز ممکن به آنجا برسانی. یا کیف می کنی از تمام اتیکت های چسبیده به لباس ها و پتوها و هر چیزی- فعلا این بزرگترین علاقه ی توست که سراغش می روی و در دهان می کنی. از توانایی های جدید خودت مثل نشستن و غلت زدن و دندان داشتن انقدر لذت می بری که دوست نداری بخوابی.بله درست حدس زده ای. در بیداری، لذت های زیادی ست. من هم دوست ندارم بخوابم. همه ی زندگی ام از کودکی تا بزرگسالی بزرگترین مقاومتم در برابر خوابیدن بوده است و چقدر بد است برای مغز و تن و روان. در این زمینه به پدرت برو و از او بیاموز.. می خوابد و با خوابیدن خوش است: یعنی خوش ترین لذتش در زندگی ست خوابیدن. برای خوابیدن حتی نوستالژی هایی دارد در ذهن چهل ساله اش ماندگار...- داشتم می گفتم که وقتی می خوابی دلم برایت یک نقطه می شود- چقدر لوس و کلیشه ای و سانتی مانتال- تا قبل از اینکه تو باشی و آن زمانی که در تنم زندگی می کردی همیشه دنبال یکی بودم که تو را نگه دارد برای مدتی و برای روزی و برای ساعاتی و... بی قرارِ پیدا کردن یک دیگری بودم. طاقتم نبود حضور همیشگی یکی مثل بچه را که در ذهنم قرار بود تمام وقت و زندگی ام را صاحب شود. اما حالا یک مامان کلیشه ای هستم که دلم برایت تنگ می شود که دلم نازک می شود وقتی فکر می کنم پیش یکی از دوستانمان باشی و ما دور باشیم از تو... که شب ها وقتی می خوابی عکس ها و فیلم های هر ماه را نگاه می کنم- همیشه به خاطر تماشای تکراری فیلم ها خاله میم را مسخره می کردم. نمی فهمیدم در تماشای هزارباره ی فیلم های تولد و عروسی و مهمانی و دورهمی چه چیزی پیدا می کند.- تو تنها فیلم تکراری من هستی که بارها و بارها می توانم از اول نگاه کنم.

بعضی لحظه ها و بودن ها را اما نمی شود فیلم کرد و عکس گرفت. مثلا وقت هایی که روی تخت نشسته ای و مشغول کشف چیزهای خیلی معمولی هستی و اسباب بازی های رنگ به رنگ و موزیکال برایت اهمیت ندارند و بعد من برمی گردم از پشت صندلی و نگاهت می کنم. بعد لحظه ای گردنت را کج می کنی با صدای"عه" و دو دندان – که حالا دیگر سفیدی شان پیداست.- می خندی. و یک قلب کوچک به اندازه ی یک شکوفه ی گیلاس -در آخرین روزهای زمستان که عطر بهار در هوا جاری ست- در کنار قلب بزرگ سی و سه ساله ام جوانه می زند. به اندازه ی هفت ماه هفت قلب دارم. یا شاید به اندازه ی هفته های این هفت ماه قلب های کوچکی کنار قلب بزرگم جوانه زده باشد.

یا مثلا وقت هایی که بعد از یک مقاومت و یک گریه ی طولانی نمی خوابی و بلندت می کنم. صورت خیس از اشک های کوچک و بدن عرق کرده ات را خوشحال و رها را ول می دهی روی شانه ام که یعنی پیروز شده ای. که یعنی آخیش دیگر قرار نیست بخوابم. که یعنی اینجا خوب است. اینجا امن است. همینجا را می خواستم تمام مدتی که اشک می ریختم- اینجا کجاست: شانه های من، آغوش من- این حالت را نمی توان عکس گرفت و هیچ فیلم این آسوده گی خاطر را به درستی ثبت نمی کند؛ حالی آسوده و گذرا و سرشار و سبز...

این حجم عظیم از دلتنگی و وابستگی را باورم نبود پسرک هفت ماهه ی من. هفت: عددی پاک و منزه و پرقصه. هفت آسمان و هفت دریا و هفت شهر عشق و هفت خوان... و حالا من و تو اینجاییم: بعد از هفت قدم بلند-

 ز

روز پرمشاهده ای بود. برای نهار یک تکه پیتزا خوردم رو به روی پنجره ی آشپزخانه و به مادری نگاه کردم با کالاسکه ی بچه اش ورزش می کرد و آنطرف تر دو دخربچه با هم مسابقه ی کله معلق گذاشته بودند. بدن های نرم و نازکی که با زمین و طبیعت دوست بودند. من هم بچه بودم این کارز را می توانستم انجام بدهم. از کی سرم اینقدر سنگین ش؟د- با تمام بیهوده جات- که دیگر نتوانستم کله معلق بزنم..

دیروز وقتی به سمت پست می رفتم رستوران محبوب ایتالیایی ام از بین رفته بود. رستوران دنج و بی سر و صدایی که در آن، تولدها گرفته بودم، که شیفته ی رومیزی های چهارخانه ی قرمزش بود مو عکس های هوبوکن قدیم روی دیوارهای ارغوانی آجری و آهنگ های قدیمی فرانک سیناترا.. رستوران را ریخته بودند و داشتند ساختمانش را می ساختند. یک گوشه ی بزرگ از شهر کوچکم برایم مخروبه شد. مثل پیتزا داوود که خیلی ها راجع به خاطراتشان نوشته بودند و بهترین و فوق العاده ترین نوشته کار مهدی یزدانی خرم بود. واقعا باسواد است و خواندنی نوشته هایش.

امروز یک روز سرشار بود. سرسبز با مشاهده های فراوان... امروز سپهر برای اولین بار با آغوشی و کانگوروی ارتباط برقرار کرد و با ح در میتیگ شرکت کرد. اولش ترسیده بوذد کم کم اعتماد کرد و خوابش برد.

(حالا که این چیزها را می نویسم اولین شبی ست که نشستخه ام رو به رو لپ تاپ در خانه ی جدید. چلای هل درست کرده ام و تا جاییکه می شد خوشبختی های جهان را خورده ام. شیرینی هایی که دیابت می سازند و خوشبختی... نصف پودینگی که از رستوران ترکیه ای خریدیم و یک نصفه رولت که شبیه شیبرینی های ایرانی بود.)

این شب ها و این چای ها و این شیرینی ها و این تنهایی های مثل غنیمت های جنگی و موهبت های پنهان هستند که خانه را خانه می کنند. تنهایی ست که بازتاب تو کمی شود به در و پنجره و دیوارهای خانه...

تنها نشسته ام در نیمه تاریک ساعت دو شب. سپهر گریه کرد یک ساعت پیش و از خواب بیدار شد. شیر می خواست. باید شیر شبش را قطع کنیم. نمی توانیم. تا الان که نتوانسته ایم.. تنها نشسته ام و همسایه رو به رویی چراغش خاموش است. او برای من امید شب های تاریک است. چراغش را روشن می کند و قوزکرده پشت میزش می نشیند . نمی دانم مرد است یا زن. حتی مطمین نیستم واقعا قوز می کند و یا این چیزی ست که از فاصله ی میان دو برج می بینم. اما دوست دارم اینطور باشد: الهام بخش و امیدوارکننده. یکی باشد که با چراغ زردش با کمر قورکرده اش با میز شیشه ای رو به دیوارش به من بگوید: تا روشنایی بنویس.

باید بیشتر به این خانه و پنجره ها و احوالاتش دقت کنم. آنقدر همه چیز با بچه سریع گذشت که نتوانستم یک وداع درخور با طبقه ی هفتم داشته باشم: خانه ای که روشن بود و رو به رودخانه و آفتاب. خانه ای که با جریان نزدیک آب و درخت های رو به پنجره اش به من داستان های زیادی هدیه داد. خانه ای که در آن با کارتی سبز و روشن وارد شدیم و با تنی سبزتر و روشن تر خارج.. خانه ای که تا ماه ها با بعضی گوشه هایش قهر کرده بودم. وقتی حامله بودم سه ماه تمام به هال نمی رفتم چون حال بد و بوی بد و جهان تلخم را از چشم پنجره های هال و دیوارهای قناس هال می دیدم. خانه ای با قهر و آشتی های فراوان و با مهر و کین های بسیار.ز

امروز هفدهم دسامبر بیست بیست و یک و احتمالا بیست و هفتم آدر ماه هزار و چهارصد است. چند روز دیگر شب یلداست. دیروز دوروتا می پرسید شما شب یلدا رار چطور در آمریکا جشن می گیرید و بعد یک ضمیر استفاده کرد که در گوشم زنگ زد.. یک ضمیر منفصلِ به شدت متصل شده.. در میان حرف هایش( که چقدر حرف هایش از جان است و بر جان می شیند که چقدر می توانیم ساعت های طولانی با هم گفت و گو کنیم از ادبیات و از نویسنده ها و از ایران و از زبان فارسی و از مهاجرت و از مادر شدن و از زنانگی و از خانه و وطن و...) گفت این همه که با هم در واتس اپ حرف می زنیم یکبار هم تلفنی و اسکایپی هماهنگ کنیم. بعد گفت. البته "ما" از شما هشت ساعت جلوتریم. وقتی گفت "ما "یعنی خودش را ایران دانست. یعنی همه ی ایران او بود و او همه ی ایران، بود بی هیچ فاصله ای، بی هیچ رنج غربتی، بی هیچ ماجرا و قصه ی پرغصه ی مهاجرتی که فاصله ها می سازد میان ما و شما و آن ها...

 با خودم فکر کردم که من بعد از سال ها زندگی در این قاره هنوز به آن ها می گویم آن ها و اینجا.. من با اینجا "ما" نشده امز

هروقت که تصمیم گرفته ام یک چیز خوب بنویسم. یک نوشته ی جان دار و یک متن استخوان دار آنقدر کلاف پرپیچ و خمی در مغز ساخته ام که دیگر ننوشته ام. با خودم و در خودم گوشه و کنار نوشته را تمام کرده ام.

این صفحه را برای همین ساخته ام برای سر و سامان دادن به تمام شلختگی هایی که هر روز با آن ها زندگی می کنم و در پایان روز همه را از خاطر می برم. از وقتی زایمان کرده ام چیزهای زیادی را از راه واژن به جهان بیرون پرتاپ کرده ام. یکی از مهمترین شان حافظه است. حافظه ای که روزگاری به آن می بالیدم و بال پروازم بود برای خواندن و نوشتن و آموختن و هر مهارت دیگری... حالا ندارمش و این غیاب چقدر محسوس است. چقدر رنج آور است. دیروز به خاطر نداشتنش، به خاطر گم و گور کردنش زدم زیر گریه... رفته بودم پست برای کارهای سپهر و برای مانی اوردر گرفتن و پست کردن نامه ای برای بیمه.. رفته بودم پست و تا نزدیکی هایش که رفتم دیدم هیچ چیز در دست هایم نیست. کیف پول و برگه ها و پول ها را کجا گذاشته بودم؟

جیب بزرگ کاپشنم را گشتم. نبود. می دانستم یک جایی جا گذاشته ام. سعی کردم آخرین تصویری که از کیف سیاهم در ذهن دارم را به یاد بیاورم. توی کارد و سبد فلزی بزرگی که گرفته بودم و به لابی تحویل داده بودم؟ برگشتم و لابی و سبد فلزی را چک کردم. نبود.. برگشتم خانه تا روی طاقچه ی ورودی را بگردم. دست کردم در جیب کاپشنم. کلید خانه  هم نبود. ان را هم جا گذاشته بودم. ح خواب بود و می خواست خستگی و خوبآلوده گی شب قبل را جبران کند. دیشب دو بار با گریه ی بچه از خواب پریده بود.

می خواستم همه ی کارها را به دوش بکشم تا شاید بتواند دو ساعتی بخوابد و بعد به کارها و میتینگ ها... برسد. اما حالا کلید را هم یادم رفته بودببرم. در زدم. چند بار زنگ زدم.در باز شد. نشستم گوشه ی موکت توی راهرو...پاهایم سست شد و خم شدم. زدم زیر گریه... گریه می کردم و با دست صورتم را پوشانده بودم. چرا اینهمه گریه می کردم؟ به خاطر کلید و نامه ها و پول ها که گم شده بودند؟ که یادم رفته بود کجا هستند؟ ح با نگرانی می پرسید چیزی شده؟ خبر بدی شنیدی؟ اتفاقی افتاده؟

چیزی شده بود؟ بله.. احساس می کردم تمام شده ام. به تکه های کوچکی تبدیل شده بودم خرد و خاکستر که هیچ توانایی نداشت. از کوچکترین توانایی های انسانی بی بهره بود و بدتر از
آن در این سن کم آلزایمز خفیفی در او شروع شده بود. بلند بلند گریه می کردم و می لرزیدم و از درون سرکوفت می زدم به خودم. یک مادر تنها بودم در غربت بدون خواهر و مادر و عمه و خاله و مادربزرگ و هیچ کس... یک مادر بودم با نوزادی پنج ماهه که می خندید و هیچ کینه ای از جهان در دل نداشت. مادرش اما پر شده بود از کینه. کینه ی آدم های اطرافش. کینه ی جهانی که تغییر کرده بود. کینه ی تمام تلاش ها و کوشش های بیهوده اش؟ کینه ی مغز و حافظه ی فاسدش...

تمام روز این تراما را با خود حمل کردم. مفصل گریه کردم. ح گفت از کم خوابی ست. می گذرد. هر دوی ما آدم های حسود و حساس و بی طاقت نیستم. این هایی که این روزها می بینی من و تو نیستیم.

تمام روز رفتم و آمدم در کوچه پس کوچه های باریک در رفت و آمد درخت های چراغانی شده ی کریسمس و صندلی های فلزی و جوانکی که کنارم وید می کشید و آرزو دود می کرد و با یک دمپایی و یک شلوار خنک بیرون زده بود و یک سویی شرت پوشیده بود و از سرما به خودش می لرزید. تمام روز با آدم ها حرف زدم. با آدم های امن وامان. به دوروتا و نجمه و فروغ و ملودی گفتم و تا جایی که می شد به گذشته های دور رفتم تا حافظه ای که رفته و نیست تقاص پس دهد...

اینجا را ساخته ام برای بازیابی حافظه و حفظ کردن روزهایی که رهگذر بادند. در رهگذر طوفان و تندباد زمان. که شن روان اند و آنچنان سیال که فوت می شوند و دور... اینجا را ساخته ام برای خالی کردن هر روزه ی گوشی ام. برای نگاه کردن دقیق تر به سپهر. به مادر یک بچه ی 6ماهه و احوالات درهم تنیده ی هر روزه اش... اینجا را برای جمع آوری تکه پاره های خودم ساخته ام. یک قفس تنهایی و بی نظم. یک حرم ایمن. یک مامن شلوغ اما دنج...ز

شب است و مورچه ها دارند اندوه زمین را جا به جا می کنند. این بار اما اندوه نیست. شادمانی و شعف را بر گرده ی مورچگان گذاشته ام برای جا به جایی در شبی که روشن است و گرم. سپهر در اتاقش خوابیده است- پسر شش ماه و سه هفته ایم با لباسی که روی آن گوزن دارد و روباهای نارنجی- و من پر از شور و شعفم.. از کجا می آید این حال؟ از خواندن داستان و کلمه پراکنی.

به یک گروه صمیمی در دوردست دنیا دعوت شده بودم. گروه هایی برای دوستی های شیشه ای- دوستی هایی که از پشت شیشه ساخته می شوند و دقیقا به همان اندازه .ظریف و به همان اندازه شکستنی هستند.

اسم گروه نی نامه بود و شانزده نفر از استرالیا و کانادا و آمریکا گرد هم آمده بودیم برای داستان خواندن. خواندم و خواندم و کلمه ها حالم را خوب کرده بودن. دو داستان" زندگی جای دیگری ست"و"هیجدهم مهر ماه "را خواندم. داستان هایی که به نوعی به بندناف وصل هستند. داستان هایی برای مادرها برای کودک داشتن. کلمه خواندم و کلمه شنیدم.

دکتر کشمیری نقد کرد و دیگران گفتند چقدر تصویری. چقد گودار و برگمان. چقدر تشنگی. چقدر رنگ و...

چقدر کلمه ها جان می بخشند. جان می گیرند. جان می دهند. کلمه است و جان. کلمه است و خدایی که با آن خودش را، انسان را و جهان را و تمام شیطنت های این میان را آفرید. کلمه ها شبم را روشن کرده اند و اینجا در طبقه ی چهل و پنجم این ساختمان بلند رو به رودخانه چراغی روشن است. چراغی از افشره ی سوسوزنان کلمه های غریب و قریب...ز

این روزها هر کاری انجام می دهم تلاشی ست برای یافتن حافظه ی از دست رفته ام. جست و جوی همراه با آهستگی و مدارا با یک مادر که بچه ی شش ماهه دارد. کوششی برای پیدا کردن تکه های مغز از دست رفته. گوشه های محو شده ای که خاطره ای دور از آن ها را به یاد می آورم اما شفاف نیستند. آن دور محو و شیشه ای در هاله ای از رنگ و سایه روشن گذارا ایستاده اند. تصویرهای خام و تمام متعلق به من.

(بوی قوره سبزی در خانه پیچده و روی تلویزیون بزرگ آهنگ درخت اولافر آرنالدز را گذاشته ام. سپهر کنار من نشسته و دارد با دقت من را و حرکت انگشت ها و صدای کیبورد را نگاه می کند. دقیقا همین تجربه را وقتی جنین بود، داخل تن من هم داشته است. چقدر این بودنش هم اکنون و اینکه 6 ماه پیش همین موقع در من زندگی می کرد دور شده است. این زندگیِ درهم تنیده و توامان به سرعت از خاطر می رود اما تا ابد گوشه هایی از تن را دربرمی گیرد. جغرافیای تن را خط و مرز و دشت و صحرا و برکه می بخشد. ح دارد با دوست قدیمی دوران سربازی اش یکی به اسم ناخدا تلفنی حرف می زد و نور و آفتاب تمام خانه را پر کرده است. هیچ چیز شبیه دسامبر سرد و پربرف نیست. چقدر خوب است این گرم و آفتابی شدن هوا درعین اینکه واقعا بد است و افتضاح...

چقدر به این کلمه ها برای وصل کردن تکه پاره های خودم محتاجم.. کلمه چیست؟ هیچ... هیچ و همه چیز.. همان چیزی که عینیت می بخشد به تمام روزگار رفته ی ما... به من... من چیست؟ من همین جمع کردن خودم از تصورهای محو و ثانیه های لیزخورده در رهگذر زمان است. همین بازگشت یبه شن روان و نوشتن شان تا آنجا که تپه ای کوچک و قابل فتح از کلمات و زمان با هم ساخته شود.. چقدر از خودم عقب افتاده ام. از او که دوستان زیادی داشت و حرف های زیادی و دوست داشت بسیار بسازد و بسیار بنویسد و باشد در میان آفتاب و آدم ها و کتاب ها و کلمات جایی در بیرون از حوالی خودش...ز

 من اگر ننویسم گم میشوم نمی توانم از دست خودم خلاص شوم. نمی توانم خودم را جمع و جور کنم. نوشتتن برای من مرتب کردن هزار قاصدک و برگ های خورده ریز است که در هوا چرخی می زنند و دارند از دست می روند و تنها کاری که من می دانم برای دوباره به دست آوردنشان کلمات است. که خودم را که زمان را که اکنون و گذشته را به کلمه زنجیر کنم و اینطور از فروپاشی زمان و زندگی و زیست جلوگیری کنم.

برای ساختن روزهای کوچکمان نیاز داریم چیزی بسازیم دورتر از روز نه آنقدر دور و نه آنقدر بزرگ و نه آنقدر فراتعر... فقط یک چیزی روی روز که از چجنس روز نباشد مثل نگاه و تماشایی عمیق که از گذر تند زمان فرا می رود. مثل تصویری فشرده شده از عضاره ی یک روز.. مثل نوشته ای که اطراف یک روز می چرخد و به ان شمشادهای سبز می بخشد. حصاری سرسبز و پرنشاط برای تکمیل یک روز...

 چقدر دوست دارم چیزهای دیگر بنویسم. چیزهایی که روزمرگی را معنایی دیگر بخشد اما یادم نمی آید باید بسیار بخوانم تا کلمه های خودم و کلمه های دقیق این متن را پیدا کنم. بسیار خواندن و بسیار نوشتن تنها راه نجات است.. 

هر روز اگر هزار کلمه بنویسم شاید به ان کلمه های دورافتاده و دور از دسترش بتوانم دست پیدا کنم.  به ان کلمه های دنج و متروک.. به آنچه مهجور است و جدامانده..

 خواندن نوشته های بعضی ها روشنم می دارد. گرمم می کند برای نوشتن. داغ می شوم برای یافتن و جست و جوی آن کلمات پرتی که منتظرم هستند در گوشه ای ایستاده اند و دستی را می طلبند که ان ها را از میان علف های هرز بیرون بکشد...

 خواندن نوشته های بعضی ها روشنم می دارد. گرمم می کند برای نوشتن. داغ می شوم برای یافتن و جست و جوی آن کلمات پرتی که منتظرم هستند در گوشه ای ایستاده اند و دستی را می طلبند که ان ها را از میان علف های هرز بیرون بکشد...

شب است و مورچه ها دارند اندوه زمین را جا به جا می کنند. این بار اما اندوه ینست. شادمانی و شعف را بر گرده ی مورچگان گذاشته ام بریا جا به جایی در شبی که روشن است و گرم. سپهر در اتاقش خوابیده است- پسر شش ماه و سه هفته ایم با لیاسی که روی آن گوزن دارد و روباهای نارنجی- و من پر از شور و شعفم.. از کجا می آید این حال؟ از خواندن داستان و کلمه پراکنی.

به یک گروه صمیمی در دوردست دنیا دعوت شده بودم. گروه هایی برای دوستی های شیشه ای- دوستی هایی که از پشت شیشه ساخته می شوند و دقیقا به همان اندازه ظریف و به همان اندازه شکستنی هستند. اسم گروه نی نامه بود و شانزده نفر از استرالیا و کانادا و آمریکا گرد هم آمده بودیم برای داستان خواندن. خواندم و خواندم و کلمه ها حالم را خوب کرده بودن. دو داستان " زندگی جای دیگری ست" و "هیجدهم مهر ماه " را خواندم. داستان هایی که به نوعی به بندناف وصل هستند. داستان هایی برای مادرها برای کودک داشتن. کلمه خواندم و کلمه شنیدم.

دکتر کشمیری نقد کرد و دیگران گفتند چقدر تصویری. چقد گودار و برگمان. چقدر تشنگی. چقدر رنگ و... چقدر کلمه ها جان می بخشند. جان می گیرند. جان می دهند. کلمه است و جان. کلمه است و خدایی که با آن خودش را، انسان را و جهان را و تمام شیطنت های این میان را آفرید.کلمه ها شبم را روشن کرده اند و اینجا در طبقه ی چهل و پنجم این ساختمان بلند رو به رودخانه چراغی روشن است. چراغی از افشره ی سوسوزنان کلمه های غریب قریب...C

آنجا یک کلمه بود. نه.. وقتی با دقت نگاه کردم چند جمله بود. جمله و کلمه و نقطه ها.. نقطه هایی که زبان ما هستند نقطه های وصل و زنجیر ما به هموطنان و هم وتنان... کلمه ها و جمله ها و نقطه ها توی یک آسانسور بودند که داشتند می رفتند به آخرین طبقه ی ساختمان بلندی که ما در آن زندگی می کنیم. طبقه ی 50. همسایه هایی که بالای سر ما زندگی می رکدند و زبانشان فارسی بود. کتاب های فارسی در چند جعبه و همراهی مان در آن شب سرد نیمه ی ژانویه.

شبی که قرار بود سرد و دلگیر و بی نور تمام شود اما زدم بیرون میان برفی که در باد به دوردست ها می رفت. میان بادی که آنقدر تند و تیز بود که به برف اجازه ی لختی آرامیدن روی تن گرم زمین را نمی داد. برف های بزرگ و. کوچک را در دستان سریعش گرفته باد.. می برد و می برد و دور می کرد. زدم بیرون و به شیرین- دوستی که دنیایم را وزن بخشیده و جهانم را سبک کرده است- گفتم که بیاید و برویم همان جای محبوب همیشگی رو به روی خانه. کوبایی های گرم و سرو صدا با غذاهای خیلی بزرگشان که همیشه یکی اش کافی ست برای ما دونفر و اضافه می آوریم و بر سر باقی مانده ی غذا جر و بحث می کنیم کخه چه کسی ببرد خانه و..

 دیدمش بعد از هفته ها که مریض بود و مراقبت بیمار می کرد و همه ی شهر و دوستان و آدم هایی که می شناسم مبتلا شده اند به این ویروس با وجود سه دوز واکسن...

دیدمش در سرما راه می آمد به سوی خیابان چسبیده به رودخانه و من را می دید موبایل به دست درحالیکه داشتیم صدای دوستی را گوش می دادم. صدایی از 45 سالگی. صدایی از هراس بودن یا نبودن دیگری- دیگری که از جان عزیزتر است: فرزند...- با هم رفتیم و همان سفارش همیشگی و دسر و گفت و گو و شبی که روشن شد. خندیدیم. غر زدیم. غصه خوردیم. رویا بافتیم و سفرها کردیم در همان دو ساعت و بعد برگشتیم خانه هایمان.

 در آسانسور بود که کتاب ها را دیدم. خانوم و آقای میانسالی که به سوی پنتهوس می رفتند و طاقت نیاوردم و گفتم "آر یو فرام ایران" و جواب معلوم بود و دوستی کردیم و من هم گفتم و شب بخیر و...

با اشتیاق چندبار در خانه را زدم. دوست داشتم هرچه سریع تر به "ح" بگویم همسایه هایمان ایرانی هستند. طیقه ی بالا.. قلبم تند می زد و شوق داشتم. و که بود که می گفت: مهاجر یعنی کسی که همواره در هر جغرافیایی در جست و جوی هموطن است..." من، یک مهاجر ابدی...

 

یک دی ۱۴۰۰
۲۲ دسامبر ۲۰۲۱
.
طولانی ترین شب سال است و من در تاریکی روی تخت دراز کشیده ام و غم های کوچک می خوانم. سپهر خوابیده و حمید در هال است. دارد اینترنتی از آمازون شراب های سرخ و سیاه می خرد..
غم های کوچک را در حالی شروع می کنم که تمام کتاب سراسر برف می بارد و سرد و یخبندان است... اتفاقی که اگر کره زمین داغ نمیشد این حوالی هم باید رخ می داد. باورم نمی شود رو های پایانی دسامبر است و هیچ خبری از برف و یخ نیست و هوا آفتابی ست... سال های اول این روزها را به یاد دارم که هوا منفی بیست و منفی پانزده بود و از پنجره خانه مان قندیل های شیشه ای آویزان بود...
غم های کوچک می خوانم و به فرسودگی احوالاتم فکر می کنم. چقدر خسته ام. چقدر هیچ امیدی نیست. هیچ شوقی... هیچ جرقه ای که آدم را با تمام تن و روح دنبال خود بکشاند.
چقدر جهانم در پژمردگی فرو رفته است. کاش می شد یکبار برای همیشه رویای ادبیات و نوشتن و نویسنده بودن را کنار گذاشت. کاش ادبیات این همه دغدغه نبود و مثلا تا وقت گیر می آوردم می رفتم کد می نوشتم برای یک اپلیکشن یا یوایکس دیزاین یاد می گرفتم. یک چیزی غیر از ادبیات را بدون حضور مدام ادبیات دنبال می کردم.
بدبختی اینجاست هرکاری هم می کنم ته دلم فکری می شوم و عذاب وجدان می گیرم که نکند دارم از ادبیات کم می گذارم.
نکند این وقت گرانبها و این موهبت اندک را باید چیزی می خواندم و می نوشتم حالا دارم ‌کار دیگری می کنم...
غم های کوچک می خوانم و به غم های بزرگ فکر می کنم...کوچک ها البته بزرگند...
امروز یک کتاب خیلی کوتاه برای سپهر خواندم. کتاب را شیرین معرفی کرده بود یک پسر و یک اسب و یک موش...
حالم چنان خوب شده بود با خواندن کتاب آنچنان به وجد آمده بودم که مطمئن بودم در این حوضچه ی رقیق اکنون، باقی خواهم ماند.
فکر می کردم جمله های کوتاه و درخشان آن کتاب من را زنده نگه می دارد حداقل برای مدتی کوتاه...
با خودم گفتم از روی کتاب می نویسم تا یادم نرود این همه شور و شعف را پس از خواندن این کلمه ها...
ننوشتم. مطمئنم فردا صبح از یاد برده ام... آن جمله های تیز و برنده از پس این یک دقیقه ی کشدار و طولانی برمی آیند؟
.