برای بچه حافظ خواندم. سپهر را گذاشتم روی شانه ام و با آوازهای من درآوردی و صدای تعییر کرده برایش شعر دیگری دیگری حافظ خواندم. سومین شعری ست که از حافظ می خوانم برایش... بیدار شده و دارد با سایه روشن روز بازی می کند. مامان می گفت خندیدن بچه هابه خاطر این است که فرشته ها را می بینند. ایده ی قشنگی ست. آدم می تواند چنین چیزهایی را باور کند و از باور کردن و در هم تنیده شدن جهان خشک واقعیت با جهان پر قصه و پر رمز و راز خیال کیف کند. معنویت آنقدر با خیال و قصه د. هم آمیخته شده که آدم دوست دارد یک آدم معنوی باشد. از معنوی بودن سرخوش می شود..
دکتر دندانپزشکم کره ای ست با اسمی شبیه به کیم کی دوک که او هم امسال فوت کرد در تنهایی و از ویروسی که همه را ذره ذره و دانه دانه کشت و ما را در طول یک سال بیشتز از تمام سالهای عمرمان تنها کرد. دکترم لیسانس را ادبیات اسپانیایی خوانده است. کره ای ست و بعد از لیسانس دندانپزشکی خوانده. چقدر با این دکتر دلم نزدیک است. یک چیزی میان این انتخاب های رشته اش وجود دارد که صمیمت نادیده ای میان مان پدید می آورد..
شب رفتیم تارگت و کمی خرید کردیم و از خانه زدیم بیرون که خیلی وقت بود داخل خانه پوسیده بودیم. با بچه رفتیم و توی ماشین و فروشگاه خواب بود..
رفتیم مک دونالد ساندویچ خریدیم و برای بچه مایلینکلن و کلاه و پستونک خریدیم و برای خودمون بستنی و چیپس و پفک و آب و برگشتیم خونه. ساعت ده بود که غذاشو دادیم و در کل دیشب خیلی گریه نکرد.
۴اگوست ۲۰۲۱ز