یک کتاب خوش خوان، کوتاه، ساده موجز.. از آن دست کتاب هایی کعه پرگویی نمی کنند که هی نمی خواهن رنگ لباس و اخلاق و شخصیت کاراکتر را بیش از اندازه توضیح دهند خیلی خوشم می آید و نویسنده ی عراقی همین کار را کرد و دوباره من را به خاورمیانه ی غمگین کشاند. روایتی که تلفیق ژانرهای مختلف بود و دانه هایش را از ابتدای کتاب خوب کاشته بودو. داروی کتامین کار خودش را کرد و تا پایان کتاب چنان سورال و واقعیت و خیال و خواب ها و حتی زمان ها را در هم آمیخت. راوی شخصیتی ست عراقی که در نروژ زندگی می کند. او در جابه جای کتاب در جستو جوی استخوان های پدر در گورستان دسته جمعی ست. پدری که هرگز نبوده و حتی نبودنش هم دردسری شده. مصیبتی شده. برای غیابش برای قبرش در به رد شده است و همیشه در خواب های پسر می پرسد قبر من کو؟ برآشفته می پرسد.
وسط های کتاب دراماهای کش دار و آبکی روخ می دهد- داستان آشنا شدن با دختر نروژی و سرطان داشتن و دوستش دانیل و.. شبیه سریال های نتفیلکیس که می خواهد آبکی و طولانی اش کنند به زور.
پایان کتاب اما آنجایی که پدر و پسر به هم می رسند و راوی تشنجج می کند به نظرم درخشان است اگرچه انتحاری کاملا قابل حدس بود در صفحه ی آخر. در کل کتاب واقا خوش خوانی بود و از خواندنش لذت بردم و باز هم از او خواهم خواند. قصه ی غم هیا ناتمام خاورمیانه و خاکی طویل و طولانی که تکه پاره شده بین علی و عمر.
می دانم باید همانجایی که زاده شدم بمریم
اما پیش از آن بگذارید زادنم را تمام کنم.
.
شروع کتاب گیرا و درخشان. مانند مجسمه ای که ترکشی در گردنش نشسته روی یک پا ایستاده بود. در آسمان ابرهای سیاه به هم نزدیک می شدند. از کناره ها صدای کلاغ می آمد همرا با باد و خش خش درختانی که دور و بر ما نبودند. جز راه آهن متروک و دسته هیا موچره که می رفتند تا ذخیره زمستانی شان رد سوراخ های سیاه و عمیق در دل زمین فرو کنند چیز دیگری نبود. آخر سر سرفه ای کرد و پرسید: قبرم کجاست
آغاز دیدار پدر و پسر. در یک خواب و زیر گرفتنش با قطاری سریع السیر.. سراسر خواب هایی که در جست و جوی استخوان های پدر است: پدری که بارها مرده است. بی قبر در یکی از گو.ستان های دسته جمعی که دو هزاروپانثدنفر در آن کشف شدند.
نزدیکش که شدم در هوا محو شد. پدرم را زیاد دیده ام بی آنکه او را دیده باشم. هر بار که از زاندان بیرون می آمد یکی از دندان ایش کم شده بود. گفتند زنده زنده خوراک سگ ها شده است. گفتند زیر سکنجه مرد. گفتند کشته شده و در نهر رازدار دجله انداختندش. تصویر پدرم با ان جسم ناقص به سقف پلک هایم چسبیده بود و خواب را به آرزویی محال تبدیل کرده بود.
خدایا چرا امشب صدای قبرها دست از سرم برنمیدارد؟
.
راوی به عنوان پستچی در کشور یخ کار می کند. ماجراهای تبعید و مهاجرت و پناهنده شدنش. ماجرای زندگی کردن در یک کشور دیکتاتوری و آرزوی قلبی اش برای اینکه بغداد بهشت شود. ویران کننده ترین قسمت کتاب جایی ست که می فهمد بغداد خرابه ای بیش نیست و همه ی تلاشش را می کند تا آخرین سرباز در میدان شهر روی زمین متلاشی نشود.- وهم آلود و بیچاره-.
.
پدرنم را دیدم. در حفره ای به پشت خوابیده که نور ماه به او می تابد. بیدارش کردم اما دسته ای خفاش سیاه جلوی نور را گرفتند و همه چیز دود هوا شد
.
صحنه ای که تلاش می کند تا پیری اش را با کندن موهای سفید پنهان کند. آینه گفت: سعید یک روز در غربت برابری می نه با سه روز عادی.
.
فصل های ابتدایی یکی در میان عراق و نروژ می گذرد. سرما و خواب زدگی و فضای جنگ و مادرش و دایی اش و...
.
ماجرای تلخ دوستش جمال سعدون که در زندان عراق مردانگی اش را از دست می دهد آنقدر که بازجوها او را می زنند. او در نروژ راننده اتوبوس است و ماجرای دوستی شان و بازگشت او به عراق پس از صدام.
.
چقدر زندگی ها و روابط و غم های مشترک داریم با عراقی ها.. با این کشور جنگیدیم... چقدر ابلهانه.. با کشوری که نصف دنیا اسم شان را یکی می دانند و هیچ تفاوتی میان شان قابل نیستند جنگیدیم. خاک بر سرشان.
.
همین که مادری عراقی باشی خود به معنای بداقبالیست. این سرزمین از شکستن مادرها سیر نیم شود.
.
حقارت ها و بدبختی های فراوان که برای رسیدن به نروز مجبور شد به خرج دهد. کشورها و مرزهایشان...
.
طنزی جذاب همراه با شاعرانگی و کشش و جذابیت فیلمی و ژانرهای مختلف.
.
تاریخ القاب بسیاری به من داده است: فرزند بین النهرین و نواده ی گیلگمش و پسرخاله ی حمورابی. اما از همه ی القاب جز ناکامی و شکست چیزی ندیدم.
.
جایی که سعید تصمیم می گیرد به خاطر مادر و نیازهای مالی اش بای پرتودرمانی و سرطان از خیر نوشتن بگذرد و در پست کار کند این را نوشته ام: به خاطر سعید بنویس. به خاطر سعید که خانوم چاقه ست. که خود مسیحه. که خود محمده. اگر می تونی بنویسی بدون این رویای سوزان و داغیه که افتاده تو دست های تو و باید با جان و سلو ها ازش مراقبت کنی. این روزها فقط و فقط خودم را می بیینم که در تاریکی ای لزج و مرطوب آن شمع روشن را که رد رهگذر باد است باید به جایی برسانم. فقط باید مواطب شمع ام باشم تا خاموش نشود و بتوانم تا روشنایی بنویسم. این تنها کاری ست که باید از پس ش بربیایم. این تصویر من است و این نیمه شب ها و ان صبح های زود. حتی وقتی حمید هم بگوید خب فایده اش چیست یا بپرسد به چه دردی می خورد/
.
در تاریخ قدم زدن. استفاده کردن از همه ی ظرفیت های تاریخی و غذایی و گرمایی بغذا و همینطور مذاهب مختلف و جنگ ها و اتفاقات سیاسی.
.
تنها بودم و در تاریکی می رفتم و استخوان های پدرم را که زنده زنده در یکی از گورهای دسته جمعی مرده بود به دوش می کشیدم.
.
یک اسطوره ی قدیمی می گه انسان بعد از مرگ به موجود دیگه ای تبدیل میشه که با اطرافش همخوانی داشته باشه. اگر در کوه دفن بشه به صخره تبدیل می شه. اگر در دریا ماهی. اگر در صخرا خاک بشه به ماسه تبدیل می شه. برای همین تصمیم گرفتم توی باغ گیلام دفنم کنن تا به یه درخت گیلاس بدل شم. شکوه از ان کسی ست که در باغ گیلاس دفن بسه.
از تکرر مصیبت می ترسم و اینکه بغذاذ به من قبری ندهد تا آرام در ان بخوابم. برای خواب در باغ گیلاس به نروز برمی گردم.