یک ماه قبل از اینکه به ایران سفر کنم به خودم قول دادم هر روز اسماعیل بخشی را یاد کنم. به مدت یک هفته عکسش را استوری کردم. بعد، نزدیک روزهای سفر شد. رسیدم ایران و اینترنت ها قطع شد. برف بارید. خیابان ها شلوغ شد. مردم تنگدست شدند اعتراض کردند- که معلوم شد نباید می کردند.- بنزین گران شد و... در سفیدی و سکوت برف و بی اینترنتی به یکباره وارد خلا شدم. در این خلا، دوباره اسماعیل بخشی را به یاد آوردم و قولم را. یادم آمد او را فراموش کرده ام. او را و مردم سیل زده ی کرمانشاه و کمک به مردم لرستان که خانه هایشان را از دست داده بودند. به خودم قول دادم دوباره اینها را به یاد داشته باشم و با وصل شدن دوباره ی اینترنت به دیگران نیز یادآوری کنم. 
بعد یک کامیون بارش را جلویم خالی کرد و همه را آتش زد. برف بارید و اعتصاب ها و ترافیک ها آغاز شد و مسیر بیست دقیقه ای هروی را چهار ساعت به بنزین و گرانی و سه برابر شدن قیمت و.. فکر کردم و وقتی به خانه ی دوستم رسیدم دوباره همه ی قول هایم را فراموش کرده بود. بعدش هم ادم های زیادی دیدم. جاهای زیادی دعوت شدم. تولدهای بسیار گرفتم. کیک های بی اندازه خوردم. کتاب های زیادی خریدم. آبان بود و درمیان فریادها و قصه ها و غصه ها همه ی قول هایم را فراموش کرده بودم. آذر شد. پاییز تمام شد. فراموشی محض بود.در ذهنم  نه خبری از اسماعیل بخشی بود و نه کرمانشاه و نه لرستان...
پایم که رسید به فرودگاه جی اف کی، خبر حمله بود و فردایش ماجرای هواپیما وبعد هم گند موشک درآمد. خواب زده وارد این کشور شدم. در خلا، در خوابی که به اشتباه گمان می کردم به خاطر جت لگ است و سفر طولانی هیجده ساعته. در خلایی که هر لحظه منتظرم بیدار شوم و نمی شوم. خلا اما من را یاد فراموشی هایم انداخت. از اسماعیل بخشی این بار تا ری را و پونه و شادی ... این روزهایی که می گذرد هر روز مطمئن تر می شوم تا ابد خواب زده می مانم و در خلا. تنها خوبی اش این است که خالی بودن جهان من را دوباره به یاد قول هایم می اندازد. خلا فضایی ست که جهان از شما و شما از جهان تهی شده اید. اینجا جایی ست علیه فراموشی.
.
 من این بار فراموش نمی کنم.آرام نمی گیرم. خشم و اندوهم را در بی انتهای خالی جهان تا جان دارم گسترش می دهم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید